تدریس
بیش از چهل سال است که در حوزهٔ مقدس قم درس میگویم. روزهای بسیاری بوده که افزون بر درسهایی که میخواندم، تا چهارده درس هم داشتم. بعضی از درسهایم را نیم ساعت پیش از اذان صبح در حرم مطهر میگذاشتم و پس از آن نماز میخواندم. کمتر شده که تدریس کتابی را تکرار کنم. جز در درسهای عمومی، هر کسی را به شاگردی نمیپذیرفتم و هر که را قبول کردهام، به تمام معنا بوده و هیچ گاه نیز اشتباه نکردهام. البته هر شاگردی را در حد خود ارج مینهم ـ یکی را در فقه، یکی را در اصول و دیگری را در فلسفه و یا چیزهای دیگر و بر این اساس آنها را ـ میپذیرفتم و کمتر شده که کسی در همهٔ این دانشها با من همراه شود. در خواندن کتاب نیز اصل را بر تحلیل مطالب کتاب و نقادی میگذاشتم. حتی سیوطی را نیز در سطح خارج آن بیان میکردم. در مطول چه بسیار با مرحوم سکاکی درگیر میشدم و در رسائل و کفایه نیز همین طور بوده است. معتقد بودم باید با تحلیل و نقادی کاری کرد و به نقالی بسنده نمیکردم. از این رو هر درس را یک بار و در نهایت دو بار میگفتم و سطح درس را ارتقا میدادم؛ نه اینکه کتابی را چند بار بگویم.
اولین کاری که هنگام ورود به قم انجام دادم، این بود که درس میگفتم و چند درس نیز داشتم. آن زمان معمم نبودم، از این رو وقتی در مدرسهٔ فیضیه راه میرفتم، همه به من اشاره میکردند و میگفتند: «این جوان است که از تهران آمده و درس میگوید.» در آن زمان، شمار طلاب معممی که به درس ما میآمدند زیاد بود؛ چون درس را عالی تقریر میکردم و آنان بهخوبی آن را درک میکردند. بعضی از آقایان میگفتند: «خوب نیست افراد معمم به درس شما که معمم نیستید بیایند، از همین رو به ما اصرار میکردند عمامه بگذاریم. درس ما تحقیقی بود و به نقالی برگزار نمیشد. به یکی از آقایان که از اساتید آن زمان بود اشکال کردم: چرا در قم درس تحقیقی وجود ندارد! گفت: «النقال کالبقال!» گفتم: «این چه حرفی است؟! چرا چیزی را که اشکال دارد، به دیگران آموزش میدهید؟! شما یک بار درسهایی را که اشکال دارد، به عنوان سطح به طلبه یاد میدهید و سپس در درس خارج آن را نقد میکنید.» ولی درس ما تحقیقی بود و اشکالات کتابها را همانجا به طلاب میگفتیم. از این رو میان آقایان معروف بودیم و اینگونه بود که آنان بر معمم شدن ما اصرار داشتند. برخی میگفتند: «به گردن ما! شما لباس بپوشید.» گفتم: «من دنبال لباس نیامدهام؛ آمدهام درس بخوانم.» آنان میگفتند: «شما موهایتان بلند است و طلبههای معمم به درس شما میآیند و این بیحرمتی است.» البته اینطور میگفتند تا من راضی شوم لباس بپوشم؛ گرچه من با گفتهٔ آنان موافق نبودم تا اینکه یک شب خواب دیدم در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام هستم. پیش از اینکه خوابم را بگویم عرض کنم آن حضرت علیهاالسلام بزرگ ما در این دیار است و من کسی را در مقابل یا کنار آن حضرت نمیبینم. میگویند: کسی از عربستان سعودی میخواست به ملاقات مرحوم آیتاللّه بروجردی بیاید. ایشان گفته بود: «اگر وی بخواهد به دیدار من بیاید، نخست باید به زیارت حرم مطهر برود تا او را بپذیرم؛ چون ما شاگرد مکتب آن حضرت هستیم.» یک وقت هم کسی به من گفت: «عارفی را معرفی کن تا به خدمتش بروم.» به او گفتم: «شما اهلش نیستی!» گفت: «نه، هستم!» گفتم: «به زیارت بیبی برو، حرف هم نزن، همان رو بهروی ضریح بایست و چیزی نخوان.» گفت: «ایشان را که میدانم!» گفتم: «دیدی اهلش نیستی! تو به دنبال ریش و پشم هستی. اگر عارف میخواهی، آن حضرت برترین عارف در میان ماست. خود بیبی شما را میبیند.» یادم میآید اولین باری که برای درس وارد قم شدم، به حرم رفتم و از بیبی اذن دخول گرفتم و به زیارت ایشان مشرف شدم و خود را به ایشان عرضه کردم و گفتم: «آمدهام به دیار شما و اینجا ماندگار هستم و جای دیگری هم ندارم.»
به هر حال، در عالم رویا دیدم که در حرم مطهر هستم و رو بهروی قبله، منبری بود که مرحوم آیتاللّه گلپایگانی ـ که فردی متخلق، متقی و فقیه بود و ما نیز به ایشان ارادت بسیاری داشتیم ـ روی آن منبر نشسته بودند و میخواستند عمامه بر سر من بگذارند. بعد از انجام کار و به رسم معمول بر آن بودند که پاکت پولی را به اصرار به من بدهند که من آن را نگرفتم و از خواب بیدار شدم. صبح به منزل ایشان رفتم و با اینکه تنها برای طلبههای مدرسهٔ خود عمامهگذاری میکردند، به من گفتند: «اشکال ندارد؛ شما هم بیایید.» در شب نیمهٔ شعبان در مدرسهای که در خیابان صفاییه برای ایشان بود، جلسهای گرفتند و من به لباس مقدس روحانیت ملبس شدم. آنچه در خواب دیدم، همان شد و ایشان پس از عمامهگذاری خواستند پولی به من بدهند و خیلی هم اصرار فرمودند، ولی من آن را نپذیرفتم.
البته در همان شب در تهران نیز مجلس جشنی برای عمامهگذاری ما گرفتند و پس از عمامهگذاری در قم، ما را به تهران بردند. من پیش از آنکه معمم شوم، در تهران صحبت میکردم و تدریس هم داشتم. آن شب در همان مجلس جشن به منبر رفتم. در آن شب شیرین و ملکوتی و رفتار عزیزانه با ما، نمیدانستم که این شب غربتهایی دردناک را در پی دارد. غربتهایی که امروزه شاهد آن هستم و برخی به دلیل بیخبری از احکام شرعی، آن میکنند که میکنند و به قول سلمان فارسی: شد آنچه نباید میشد و نشد آنچه باید میشد.
تاکنون درسهای زیر را داشتهام:
تفسیر قرآن کریم
خارج فقه
خارج اصول
فقه قرآن کریم
خارج فلسفه
الاسفار الاربعه
شرح منظومه
فلسفهٔ اخلاق
اسماء الحسنی
مصباح الانس
شرح فصوص الحکم
تمهید القواعد ابنترکه
شرح منازل السائرین
عرفان محبوبان
عرفان عملی
استخاره با قرآن کریم
شناخت فرشته و جن
طب و روانشناسی
فلسفه حقوق
حقوق اساسی
معلقات سبعه
مقامات حریری
دانش اشتقاق
دانش ذکر
دانشهای رایگان اعطایی
خداوند دانشهایی را به رایگان به بنده داده است که بسیاری از آن در جایی نوشته نشده و خود نیز فرصت نیافتهام تا آن را به نگارش آورم. هماینک یکصد و پنجاه جلد کتاب در اختیار دارم که آمادهٔ انتشار است و این آثار که آن را برای تمامی اقشار جامعه مفید میدانم به دست مردم برسد. بر آن هستم که واقعیتها را به صورت بیپیرایه و صریح بیان دارم. این مطالب نسبت به بنده، تعریف و تمجید نیز نیست، بلکه شرح بخشی از ماجرای زندگی است که زمانه برایم پیش آورده است. من در اینجا و در گوشهٔ قم، سخن گفتن با چند طلبه را ترجیح میدام و آن را آزادی خود میدانستم. در این گوشهٔ قم آزادی خود را همین می دانستم، ولی این آزادی به سکوت بود و چه فریادی بلندتر از «خلوت» و چه آذرخشی روشناتر و برندهتر از «سکوت» اما همین سکوت نیز در سکوتی غریبتر فرو رفت ودیگر انیسی با خود نمییابم جز رفیق همیشگی خویش که هر جایی است!
در همان روزهای نخستی که به قم آمده بودم، روزی به نماز جمعهٔ حضرت آیتاللّه آقای اراکی رحمهالله در مسجد امام حسن علیهالسلام رفتم. آقای اراکی رحمهالله در آن زمان در قم به عنوان چهرهای علمی و مطهر شناخته میشد اما بحث مرجعیت ایشان مطرح نبود. در میان نماز وقتی اطرافم را دیدم وحشت سراسر وجود مرا گرفت؛ به طوری که نمازم را شکستم و به سرعت از مسجد بیرون آمدم. دیگر در اختیار خودم نبودم و خودم برای رسیدن به آن هیچ کاری نکردم. اگر بگویم خودم این کارها را کردهام چون دلم میخواسته است، کفر است. هیچگاه نه خواستهام که درسی بخوانم و نه خواستهام که ریاضتی بکشم و همواره این کارها بوده است که مرا دنبال کردهاند. آنان مرا دستکم از سه سالگی رها نکردند. سهسالگی خود را به خوبی یاد دارم و از آن زمان تا به حال این مکافاتها را داشتهام. اینکه هماینک با کتابهای من مخالفت میشود و میگویند این موسیقی، روانشناسی، تعبیر خواب، تفسیر، مباحث ولایت و دیگر امور در جایی نبوده است راست میگویند؛ چون من این دانشها را از جای دیگری آوردهام و آن را به دانشهای امروزی ربط دادهام.
من میگویم میتوانم قرآن کریم را با دستگاههای موسیقی و بدون استفاده از زبان عربی یا فارسی یا هر زبان دیگری حتی برای آنان که سواد ندارند آموزش دهم؛ بهگونهای که بتواند معنای آن را دریابد. این سخن و ادعا خیلی مهم و بسیار غیر عادی است ولی خوبی آن این است که کسی این کار را از ما نمیخواهد. در باب استخاره کتابی در پنج جلد نوشتیم و چند سال است برای مجوز نشر مانده است. اگر در این رابطه هم کاری کنیم با آنکه انقلاب عظیمی در فرهنگ قرآن کریم به وجود میآید؛ بهگونهای که آموزش قرآن کریم و درک معنای آن نیاز به آموختن زبان عربی ندارد و هر کسی با هر زبانی میتواند معانی قرآن کریم را دریابد و این دانش مثل اختراع خط بریل برای نابینایان است و بنده توان انجام آن را دارم، اما مطمئنم معیارهای چاپ و نشر و ممیزان و بررسان که با افراد به صورت دستوری عمل میکنند، مجوز نشر آن را نمیدهد. ما با استفاده از صوت و نتها و موسیقی قرآن کریم، میتوانیم آن را قابل فهم و درک برای عموم مردم جهان با هر زبانی که هستند بنماییم.
ما در باب فقه موسیقی در کتاب «فقه غنا و موسیقی» که هفت جلد است به تفصیل سخن گفتهایم و نیز کتاب «منطق موسیقی» را داریم. البته این کتاب نیز از نشر باز مانده است. در آنجا از موسیقی توحیدی به اختصار، آن هم در مقدمه چیزی گفته و از آن گذشتهایم. آیا روانشناسان یا موسیقیدانان میتوانند به موسیقی جهت توحیدی دهند یا خیر؟ برای نمونه، دستگاه موسیقی آیهٔ شریفهٔ: «لَکمْ دِینُکمْ وَلِی دِینِ» (کافرون / ۶) چیست و چه کسی میتواند آن را تشخیص دهد و قدرت استخراج آن را داشته باشد؟
به علم اعداد و حروف نیز آگاهی کامل دارم. عالمی که در آن زندگی میکنیم بسیار پیچیده است و یکی از پیچیدگیهای آن دنیای «اعداد» و نیز «حروف» است که هریک برای خود آثاری دارد. هر فردی دارای عددی است و برخی از اعداد رذیلتها را مینماید.
اگر جمعی از طلبههای فعال، خوش فکر، منصف و آزاد با بنده جمع شوند و به ما کمک کنند، من نیز میتوانم به مدد آنان برخی از طرحهایی را که در رابطه با دانشهای دینی دارم به انجام رسانم و در آن صورت، از عملی کردن هر کاری که از دستم برآید دریغ و بخل نخواهم داشت، منت و توقعی نیز ندارم. ولی این کار را تا رعشه پیدا نکردهام میتوانم انجام دهم و اگر به زمان پیری و رعشه رسم، این حقایق را با خود به قبر خواهم برد. من مرحوم علامهٔ طباطبایی رحمهالله را به یادم دارم. زمانی که علامه، علامه بود کسی از او بهره نبرد و مجبور بود در تبریز باغبانی نماید، و زمانی به سراغ او آمدند که ایشان پیر شده و به رعشه افتاده بود؛ یعنی زمانی که دیگر کار مهمی از ایشان ساخته نبود. زمانی که ایشان در تبریز بود، ایشان هم فیلسوف بود و هم عارف و هم علامه، ولی وقتی رعشه پیدا کردند، دیگر نمیتوانستند علم کاربردی خود را ارایه دهند.
مرحوم آیتاللّه گلپایگانی رحمهالله نیز چنین بود. زمانی که ایشان در فقه پهلوانی بود، تعداد بسیار معدودی به درس ایشان میرفتند و از ایشان استفاده نمیشد، اما در زمان مرجعیت، که با کهولت همراه بود، ایشان در مسجد اعظم تدریس میکرد و بیش از هزار شاگرد داشت. شاگردانی که هیچکدام کارایی نداشتند و وصف آنان: «ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ» (حج / ۷۳) بود اما کلاهما فی الجنه بودند. من نیز تا به رعشه نیفتادهام کارایی دارم و رایگان نیز هستم؛ همانگونه که دانشهای خود را بدون زحمت و رایگان به دست آوردهام.
من هماینک به حمد الهی هیچ مشکل جسمی ندارم و این انرژی را دارم که روزی ده کار متفاوت در طول بیست ساعت از شبانهروز بدون خستگی انجام دهم و این شمایید که نباید بگذارید این انرژی بدون استفاده بماند. کارهایی که هماکنون انجام میدهم درست و متناسب با بنده نیست. من باید کارهایی را انجام دهم که در توان هیچ کسی نیست. این کارها را دیگران نیز میتوانند انجام دهند و وقت مرا فقط تلف میکند ولی چارهای ندارم و کسی نیست که این کارها را انجام دهد و در غربت و تنهایی خود به سر میبرم و کارهای بسیار مهمی که فرهنگ دینی را سالمسازی مینماید بر زمین میماند؛ هرچند آثاری که بنده به قلم آوردهام نه حال، که در آیندهای دراز اهمیت و جایگاه خود را پیدا میکند. زمانی که خلا علمی در زمینهٔ علوم انسانی، خود را نشان دهد و هیاهوها و احساسات بخوابد و جامعه به این نتیجه برسد که در این حوزه دانشی در خور ندارد و نیازمند علم و فرهنگ ناب است. آن زمان است که این آثار نتیجه میدهد و میتواند مشکلات اساسی جامعه را برطرف سازد.
اگر ما جمعی محقق توانمند در اختیار داشته باشیم بحثهایی که ممکن است سی سال کار داشته باشد؛ مانند بحثهای ولایت، شناخت جن و فرشته، ترجمهٔ قرآن کریم با بیان موسیقی آن میشود که تا چند سال به فرجام رسد. من به قرآن کریم که دست میزنم میبینم میتوان آن را بدون لغت و صرف و نحو معنا کرد؛ ولی اینقدر خود را نگاه میدارم تا چیزی نگویم؛ چرا که در کتمان قوی هستم، اما بعضی مواقع ناگهان چیزی از دست میرود و گاه هم لازم میدانم اندکی از آن را بیان کنم؛ هرچند بسیاری باور نمیکنند و برای ما مشکلاتی به وجود میآورند! باید این سخن که دین بیپیرایه است را به مردم جامعه رسانید زیرا همهٔ آنان به این مطالب که میرسند به آن گوش فرا میدهند. امروزه مردم، گوشی برای شنیدن حرفهای تکراری یا بیمحتوا ندارند و این کمبود در زمینهٔ معارف دینی را باید از این تنوررایگان جبران کرد.
خدا رحمت کند مرحوم بهشتی را که بسیار باصفا بود و میگفت ما هستهایم، به ریش مردم بستهایم! ما خوب یا بد، با مردم خود هستیم و هیچگاه از آنان جدا نمیشویم. ما خارجی نیستیم تا فرار کنیم. کسی نیز ما را تحویل نمیگیرد؛ چرا که آنان نیز میدانند ما به هر حال وطنی هستیم و به درد بیرون و آنها نمیخوریم. آنها مزدور، وابسته و جاسوس میخواهند و وجود ما روحانیان اینگونه نیست. ما در اینجا همین که میگوییم «یا امیرمومنان علیهالسلام » تمامی مشکلات از ما میریزد و امیر مومنان علیهالسلام باورمان میشود. اینجا سکوتش آزادتر از همه جاست؛ اگرچه همین سکوت رخوت و خستگی میآورد.
به عنوان مثال، دیشب برای تدریس، کتاب مصباح الانس را مطالعه میکردم. درس از «الفصل الثانی» شروع میشد و فصل نخست آن صد صفحه پیش از آن بوده است. برای برقراری پیوند میان مطالب کتاب باید خلاصهای از فصل قبل گفته میشد. فردا صبح به کلاس درس رفتم ولی هیچ کس نیامد. وقتی انسان به غربت و سکوت مبتلا شود، کارآیی انسان کاهش مییابد و نمیتواند افکار و معلومات خود را بیان کند و تمام استعداد و علوم انسان بدون استفاده باقی میماند.
در قرآن کریم حقایق و گنجینههای بسیار عظیمی قرار دارد که بدون استفاده مانده است و بنده قدرت و توان استخراج آن را دارم و میتوانم دستکم هزار پروژهٔ قرآنی را کلید بزنم. این کارها برای من بسیار راحت است اما نبود نیروی تحقیقی و تنهایی و غربت و نیز در اثر گذشت زمان، این انرژی تلف میشود.
آثار علمی
نگارش شبانه
غالب کتابهایم را شب نوشتهام و در روز بیشتر درس و بحث داشتهام. اگرچه همیشه مشغول کار بودهام. شعرهایم ارمغان آخر شبها و بعد از نیمه شب است و در روز کمتر شعر گفتهام، مگر آن که زمینهٔ آن پیش میآمده است. بیشتر شبها را نخوابیدهام و تا صبح به تحقیق و نگارش مشغول بودهام. مسایل ذهنی و علمی را نیز بیشتر در تنهایی و تاریکی دنبال کردهام. غیر از مواقع ضروری چندان نیازمند و یا وابسته به نور و روشنایی نبودهام. کتابهای درسی را بیشتر پیش مطالعه میکردم و با اساتیدم مباحثه میکردم و هر درسی را که میتوانستم، درس میدادم و مباحثه نمیکردم. ارث لمعه را مطالعه میکردم و خودم را نزد استاد تست میکردم که چه مقدار از عبارات آن را هموار کردهام. حاشیهٔ ملا عبدالله را با سیوطی حفظ کردم. پیش از این نیز گفتم که حافظهام بسیار قوی است؛ بهگونهای که نیازی به نوشتن درسهای اساتید پیدا نمیکردم. من در طول عمر خود حتی یک خط از حرفهای اساتیدم را ننوشتهام و نیازی به نوشتن نداشتهام، از این رو تقریری از استادی ندارم و بر نوشتههای خود تکیه دارم.
درست است که گاه شمار درسهایی که بنده در روز داشتهام به بیش از ده درس میرسید، اما این درسها وقت چندانی برای مطالعه نمیبرد و گاه دشوارترین درسها را در ده تا پانزده دقیقه مطالعه میکردم. از این رو بیشترین وقت را برای تحقیق در حوزهٔ دینشناسی و نگارش کتاب داشتهام؛ هرچند مسایل اخیر، کاغذ و قلم و کتاب را از من گرفته است. من نزدیک به چهل سال است که در حوزهٔ علمی قم تدریس داشته و بهندرت پیش آمده که درسی را به تکرار گفته باشم. تنها منظومهٔ حاجی سبزواری و مکاسب و کفایه بوده که دو یا سه بار تکرار شده است. از منظومهٔ حاجی در سالهایی که تدریس داشتم، تنها چند سالی از آن ضبط گردیده و بقیه از دست رفته است. آمادهسازی این دروس برای انتشار نیز بخشی از وقت مرا میگرفت اما زندان امروز، به من فرصت استراحت و بیرون کردن خستگی چهل سال گذشته را بخشیده است.
«نگارش»، در حال حاضر عمدهترین کار بنده است و بیشترین وقت را از من میگیرد. از این رو شمار تالیفاتم بسیار است و بخشی از آن ـ که نزدیک به یکصد جلد کتاب است ـ به چاپ رسیده و بخش اعظم آن در مرحلهٔ آمادهسازی برای چاپ و یا تکمیل است. هیچیک از این کتابها به مسایل تکراری و غیر ضروری دین و جامعه نمیپردازد، بلکه اساسیترین و تاثیرگذارترین مسایل حیات معنوی و اخروی و نیز نظام عقیدتی یا علمی انسانها را در تمام حوزههای علوم انسانی و همچنین اموری که بیشترین نقش را در جامعه دارد، برمیرسد. کتابهای فقهی بنده که تنها دو رسالهٔ عملی «حقیقه الشریعه فی فقه العروه» و «تحریر التحریر» از آن چاپ شده چندین جلد است که مهمترین بحثهای روز مانند «ولایت فقیه»، «حکومت اسلامی»، «غنا و موسیقی»، «قمار» و «احکام قضایی» را با نگاهی نو میکاود.
از نوشتههای بنده در فقه که چاپ شده است میتوان «تحریر التحریر» و «حقیقه الشریعه فی فقه العروه» را نام برد. این دو کتاب نسبت به نظایرش دارای امتیازاتی است. از جمله اینکه: متن کتاب «تحریر الوسیلهٔ آقاي خميني و «عروه الوثقی» همراه با اندیشهٔ فقهی ما بازنگاری شده و مشکلات ویرایشی آن دو تصحیح گردیده است. همچنین ساختاری نوین را در فقه ارایه میکند و افزون بر این، احکام آن به صراحت آمده و دو کتابی را که مسایل احتیاطی آن بسیار است و مطالب صریح و فتاوای شفاف ندارد، به فتاوای صریح تحویل برده است. کتاب «حقیقه الشریعه» و همینطور «تحریر التحریر» ساختار جدیدی را در فقه پیش رو میگذارد و با اصل خود یعنی کتاب «العروه الوثقی» و «تحریر الوسیله»» هم از لحاظ ساختار، هم از زاویهٔ قوت متن و هم به اعتبار محتوا تفاوتهای بسیاری دارد. این تفاوتها در رسالهٔ «توضیح المسایل» نیز خود را نشان میدهد. این رسالهٔ دو جلدی همچون گزیدهٔ آن هماهنگ با ادبیات و زبان مخاطبان و گفتهخوانان روز، روان، گویا و شیواست و سعی شده از هرگونه پیچیدگی به دور باشد. این رساله بر خلاف نظریهٔ رایج در لسان فقها و با تاکید بر اندیشهٔ فقهی ما بر اینکه «تشخیص موضوع خارجی حکم بر عهدهٔ فقیه است» نگارش یافته است.
بنده در دو کتاب «حقیقه الشریعه» و «تحریر التحریر» و نیز در «رسالهٔ عملی»، «احکام نوین»، «احکام پزشکی»، «مناسک حج»، «بلندای فقه شیعه» و دیگر کتابهای فقهی خود به این نکته توجه داشته و در همهٔ موارد، فتوای صریح خود را بیان داشتهام تا مکلف به راحتی بتواند وظیفهٔ خود را در هر موضوعی بشناسد. در برخی از مسایل نیز نوآوری به معنای دقت در کشف حکم دیده میشود.
نوشتههای بنده در عرفان نیز همین ویژگی را دارد و سعی بر آن بوده تا عرفانی شیعی و هماهنگ با آموزههای اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام در این کتابها ترسیم گردد. متاسفانه در عرفان اسلامی، عارفانی که اهل عرفان بودهاند، به پیروی از جناب «محییالدین عربی» پرداختهاند و کارهای آنان بیشتر حاشیهای، ذیلی، شرحی و توصیفی بوده است و عرفان در شیعه تاکنون نتوانسته حیات و نشاط علمی و ولایی خود را باز یابد؛ اگرچه عرفان نظری جناب ابن عربی ـ که میراث اسلامی به شمار میرود ـ برای عصر خود بزرگ بوده و تا اندازهای رشد یافته است، اما این موجودی پاسخگوی نیازهای اندیشاری و کرداری بلند توحیدی و فرهنگ عمیق ولایی شیعه نیست. باید در این زمینه به ژرفاندیشی، پژوهش و تربیت محققان همت گمارد تا شاید آنان نظامی به سامان از عرفان اسلامی را پایه گذارند و کاستیهای عرفان موجود را که تا دورترین خانهها راه یافته و آثار و نشانههای خود را در قلب و جان مردم نهادینه نموده است، برطرف نمایند.
متاسفانه عرفان شیعی و متون درسی آن، صورت و چهرهٔ عرفان اهل سنت را دارد. هرچند عارفان شیعی همواره در عرفان آزادی عمل داشته و خود را گرفتار حد و مرزی جز عصمت و ولایت نساختهاند، ولی مرز و حصر اصطلاحی عرفان شیعی هنوز حالت حِکمی فرهنگ امامت و عصمت را نیافته است و جای بسی تاثر است که چنین مردمی با چنان محتوای گویایی، به قول معروف: نان خود را بر سر سفرهٔ دیگران تناول میکنند و همت تهذیب این امر را بر خود روا نمیدارند و در رفع این نقیصه نمیکوشند.
هماینک در عرفان اسلامی، متنی جامع، سالم، گویا و پیراسته از مطالب غیر علمی وجود ندارد؛ برای مثال: با این که نوشتههای جناب محییالدین و قونوی از بهترین متنهای عرفانی است، اشکالات اعتقادی، فلسفی، عرفانی و عقلی فراوانی را در خود جای داده است و هیچ یک متنی ولایی، فلسفی، جامع و کامل نیست و سعی ما بر این بوده است تا نخست به نقد و بازاندیشی متون اصیل و مادر در عرفان بپردازیم و سپس متنی منقّح و پیراسته را ارایه نماییم. ما درصدد چنین امر بزرگی هستیم، اگر عنایات الهی یار گردد و زمینههای مقدمی آن آماده است و ترسیم درست و نهایی آن را میطلبد.
شمار آثار و وضعیت نگاهداری آنها
نزدیک به یکصد جلد از آثار ما تا سال ۱۳۸۶ چاپ شد. نزدیک به پنجاه جلد دیگر آن نیز از سال ۹۱ تا ۹۳ که برخی ممنوعیتها برداشته شد، منتشر گردید. پنجاه جلد کتاب علمی دیگر نیز برای نشر آماده است. غیر از آن، ۱۰۰ جلد کتاب شعر نیز دارم که هفتاد جلد آن برای نشر آماده است. ۱۵۰ جلد کتاب دیگر نیز در مرحله ویراستاری و آمادهسازی است که در مجموع به ۴۵۰ جلد کتاب میرسد. افزون بر این، بیش از ۱۱۰۰۰ ساعت نوار درسی تخصصي و عمومي دارم که نیازمند پیادهسازی، تایپ و آمادهسازی برای نشر است و با احتساب آنها، پیشبینی میشود مجموع کتابهایی که داشته باشم، دستکم به ۸۰۰ جلد کتاب برسد.
برخی از آثارم به سرقت رفته و بعضی از آن ها را چال نموده ام. گاه شده در پیش از انقلاب و پس از آن نیز برای حفظ نوشتهها ناچار شدهام آنها را در کیسههای پلاستیک و پیت گذاشته و زیر خاک چال نمایم. هنوز بخشی از این نوشتهها دستنخورده باقی مانده است و کسی جز خودم از این نوشتههای پنهانشده در زیر خاک یا رمزنگاری شده در هاردهای مخصوص، اطلاعی ندارد. فرشتهشناسی، شیطانشناسی و بحث از جن نمونههایی از نوشتههایی است که بکر باقی مانده است. در مدرسهٔ فیضیه، اوایل دههٔ هشتاد ـ که میتوان آن را نقطهٔ عطفی در مسیر رشد علوم و دانشها پس از انقلاب اسلامی دانست و فضای علمی آزادتر از گذشته شده بود ـ درس شیطانشناسی و جن را شروع کردم، اما برخی از افراد گفتند: «در فیضیه از جن سخن گفته میشود!» ما نیز پیش از هر اقدامی گفتیم بهتر است فقط از فقه و اصول سخن بگوییم؛ اما اینروزها در سایتها مرا با تعبیر کنایهآمیز ارتباط با اجنه میآورند تا آن را موضوعی دروغ و خرافی نشان دهند و همان درس فقه را نیز تعطیل کردند؛ در حالی که اگر نوشتههای من در شناخت اجنه و فرشتگان را میدیدند، خود از رو میرفتند! این برخورد پس از چاپ هشتاد جلد کتاب خرد و ریز و نه کتابهای درشت شروع شد و برخی، همت بر مقابله با بنده گزاردهاند و چنان تندروی میکنند که بعضی دستگاهها را به اقدام بر ضدّ ما تحریک مینمایند. آنان در سال ۸۶ برای مدتی طولانی نشر و توزیع کتابهای چاپ شده از بنده را مشکلدار کردند و امکان چاپ هر کتاب دیگری را نیز برای ما به تعویق انداختند. آیا در چنین فضایی که آزاداندیشی علمی پاس داشته نمیشود، میتوان به طرح چنین مسایلی پرداخت و از جن، ملک و ابلیس گفت؛ گفتههایی که کتاب یا سندی جز اندیشههای خاص ندارد. توزیع و نشر کتابهای چاپشده هنوز هم مشکل دارد و این امر با آزاداندیشی علمی که شعار داده میشود منافات دارد.
اگر عمری باشد و صاحبان قدرت و نفوذ مانع نشوند، این طرحهای کلان ـ که بیش از چند صد مورد است ـ انشاء اللّه به اتمام برسد. با وضعیت فعلی و ایجاد مشکلات و مانعتراشی از این سو و آن سو که همه شاهد آن هستند و کمبود امکانات و نیروی لازم، باید آن را به «رجعت» واگذاشت. آقا امیر مومنان علیهالسلام نیز: «فلانا بطرق السماء اعلم منّی بطرق الارض»(۱) سر دادند و رفتند، اما چه مقدار از آن را نشان دادند؟! ایشان آن را در رجعت انجام میدهند و ما نیز انشاء اللّه اگر توفیق آن را یافتیم، در رجعت میآییم و طرحهای نیمهکارهٔ خود را همچون آن حضرت به اتمام میرسانیم و آرای ولایی، عصمتی و شیعی در هر دانشی را ارایه خواهیم کرد. در ظلّ عنایت آقا امام زمان ـ عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ و به برکت نظام اسلامی و خون شهدایی که برای سرافرازی اسلام ریخته شده، امید است شیعه در تمامی زمینهها و در تمامی موقعیتها و رشتههای علمی رشد یابد و به نیرویی پیشرو تبدیل گردد و ما نیز به قدر توانی که داریم، کاری انجام دهیم.
۱٫ نهج البلاغه، ج ۲، تحقیق محمد عبده، چاپ اول، ۱۴۱۲ ه ق. قم، دارالذخائر، ص ۱۳۰
پیرایهزدایی و نقد آرا؛ ویژگی مهم آثار
ویژگی اساسی تالیفاتم را میتوان «پیرایهزدایی» در حوزهٔ معرفت دینی و مسایل فلسفی و اجتماعی دانست. از طفولیت به این باور رسیده بودم که بسیاری از قواعد، قوانین و احکامی که به نام دین یا علم در کلام، فلسفه، عرفان و فقه و در سنتها و مباحث اجتماعی وجود دارد، قابل نقد است و شماری از آن نیز مستند نیست و دلیل و حجیت ندارد. از این رو نقد قوی و پیرایهزدایی از این متون را هدف نخستین تدریس و نوشتههای خود قرار دادم و هیچگاه در پی نقالی و تالیف و جمعآوری متن از این کتاب و آن کتاب نبودهام. گاه شده است که چند شب بر بحثی تمرکز میکردم تا بحثی نقدناپذیر را ارایه کنم. در ارایهٔ بحثها نیز لازمترین کار را مدّ نظر داشتهام و بحثهایی که به نیکی ارایه شده یا مشکلی عمده نداشته را بر نمیگزیدم و به موجودی آن بسنده میکردم.
یکی از کتابهایم کتاب زن می باشد. از کتاب زن، تاکنون یک مجموعهٔ چهارجلدی آن چاپ شده است. پیشبینی میشود این کتاب به بیست جلد یا بیشتر برسد؛ البته اگر بحث برخورد ومواجهه و زندان پیش مانع آن نبود. در این مجموعه قصد داشتم افکار و اندیشههای عالمان دینی از صدر اسلام تاکنون را مورد نقد و پیرایش قرار دهم. برای مثال کتابهای سهگانه شهید مطهری و نیز کتاب «زن؛ در آینه جمال و جلال» به تمامی در این کتاب نقد شده است.
آنچه که در ابتدا تا به امروز چه در نوشتهها و چه در مباحث و درسها دنبال میشده، ریشهٔ اصلی پیرایهزدایی است؛ یعنی در هر علمی و در هر معرفتی که وارد میشدیم، در پی این بودهایم که درسها را از نادرستی تمییز بدهیم و معلوم شود «حقیقت» چیست. حال در فقه، اصول، فلسفه و در عرفان نقد و بررسی آن، خمیرمایهٔ اصلی فکر ما را داشته؛ چون اعتقاد ما این بوده که چه نسبت به عالم نقل و چه در مباحث عقلی و عرفانی بر اثر آن مشکلاتی که در تاریخ و جامعه وجود دارد، یک پیرایههای ملموس و غیر ملموس وجود دارد و اینها احتیاج دارد که عدهای تحقیق و دنبال کنند و پیرایهزدایی کنند، چه از مباحث نقلی و چه از مباحث عقلی، کتابها و علوم و فنونی که در تیررس انسان هست.
کار ما در این جهت امری دایمی بوده که در تمام زمینهها آنچه قلم زده شده با نقل و تحلیل همراه بوده و هیچگاه نقل عبارتهای دیگران به تنهایی نبوده است و نقلها را پیرایهزدایی کردهایم، لذا در اینباره، نوشتههایی در زمینههای مختلف داریم که تمامی اینطور است و مشکل اصلی جامعه را نیز همین میبینیم. در نظام اسلامی باید سازمان یا موسسهای به عنوان پیرایهزدایی در زمینهٔ فرهنگ و امور علمی و فنی و اجتماعی ایجاد بشود یا بخش بسیار عظیم و قوی، چه در دانشگاه و چه در حوزههای ما بدین منظور تشکیل شود.
در پیرایهزدایی باید ببینیم چه چیزهایی دلیل دارد و چه چیزهایی دلیل ندارد اما سنت شده و بین ما رایج گردیده و گاهی ما را به گرفتاری و امراض گوناگون کشانیده است. پیرایهزدایی امری دایمی با ما بوده و هر قلمی که زدهایم و هر قدمی که برداشتهایم، در جهت تصحیح یک معنا بوده، نه تنها نوشتن یا خواندن و کارهای عادی دیگر.
ما در مسیر پیرایه زدایی از فقه، برای آنکه فقه و به تبع، حقوق خود را کارآمد کنیم سه زاویه به آن دادهایم: شناخت موضوع، شناخت ملاک و شناخت حکم. فقه ما هماینک ملاکشناسی ندارد و شناخت موضوع را نیز شان فقیه نمیداند. ما این سه بخش را در کتابهای «حقیقهالشریعه فی فقه العروه» که بازنگاری متن کتاب عروه الوثقی است و نیز در «تحریر التحریر» که بازنویسی کتاب «تحریر الوسیله» است آوردهایم. نقص فقه و حقوق ما این است که فقط در پی شناخت احکام است و موضوعات و ملاکات احکام را نمیشناسد و به تعبد به آنچه ظهور اولی و بدوی آیات و روایات است بدون داشتن قدرت تحلیل محتوای آن بسنده میکند. فقه و حقوق ما چون ساختار علمی ندارد در سطح حقوق بین الملل و جهانی به آن ارزش علمی داده نمیشود. فقه اگر به ملاک احکام بپردازد توصیفی میشود و از صورت فرمانی و دستوری فعلی خارج میگردد. در فقه توصیفی است که از عوارض و آثار وضعی عمل نیز بحث میشود و مکلف با چشم باز و بصیرت کامل است که به اتیان اوامر و بازداشتن خود از ارتکاب نواهی رو میآورد. فقه توصیفی همانند پزشکی و طبابت است و مردم را به سوی خود راغب میسازد و چون از جلد استبداد کلامی بیرون میآید، پذیرش پیدا میکند.
اما ماجرای فلسفه این است که فلسفهٔ ما به جای تکیه بر دادههای عقلی و منطقی به نظرگاههای متکلمان که عامیانه است آلوده شده است. فلسفهٔ ما نیز همچون فقه و حقوق خریداری ندارد و فلسفهٔ صدرا که فلسفهٔ غالب بر حوزههاست پذیرش جهانی ندارد. واژهها و اصطلاحات این فلسفه مبتنی بر منطق ارسطوست و از ماهیت، کلیات خمس، جواهر و اعراضی سخن میگوید که هیچ وجود خارجی ندارد و واقعیتی برای آن نیست و دنیای علمی آن را نمیپذیرد و آن را در موزههای علمی میبیند. ما در فلسفه نیز ساختار جدیدی به آن دادهایم که نه در فلسفهٔ ابنسیناست و نه در فلسفهٔ صدرا. با مطالعهٔ این فلسفه است که شما بهخوبی پی میبرید دادههای فلسفی موجود ما از دانش کلام که دانشی عامیانه است فراتر نمیرود. ما در ابتدای فلسفه گفتهایم وجود بدیهی نیست و با پایهایترین مبنای فلسفی فیلسوفان گذشته مخالفت کردهایم. حتی دو ضربدر دو میشود چهار نیز گزارهای است که عوام آن را بدیهی میپندارند و در ریاضیات برای اثبات آن باید چندین قاعدهٔ علمی را هزینه نمود. ابنسینا میفرمود هر گزارهای باید مستدل باشد و در شفا مثال آورده است اگر مقداری جو کنار قبری بگذارید و الاغی را کنار آن در ضلع مقابل بیاورید، الاغ برای رسیدن به جوها راه مستقیم را بر میگزیند و قبر را دور نمیزند و میفهمد که راه مستقیم نزدیکتر است، اما ابنسینا میگوید فهم الاغ دلیل بر نزدیکتر بودن این راه نیست و باید برای اثبات آن قاعده و دلیل بیاورید و آن را بدیهی نمیداند و بدیهیات را زیر سوال میبرد. فلسفهای که بر اصلی بدیهی مبتنی شده به عامیانهگرایی ختم میشود و نمیتواند مستدل و علمی باشد. از این رو ما در فلسفه این بحثها را به تفصیل و در بیش از هزار جلسه توضیح دادهایم و آرای تمامی فیلسوفان نامدار از ابتدا تاکنون را بررسی، تحلیل و نقد کردهایم. ما بیش از هزار نقد به کتاب اسفار وارد کردهایم و فلسفهٔ نوینی را پایهریزی نمودهایم. متاسفانه فلسفهٔ موجود تقلیدیترین علم است و هیچگونه استنباطی ـ دستکم به اندازهٔ فقه که آن را به آیات و روایات باز میگرداند و ابتنایی است ـ در آن نمیباشد و امور نظری شما به گزارههایی تحقیق شده که ارزش صدق آن مستدل باشد باز نمیگردد. فلسفهٔ ما با آنکه قدمت و سابقهٔ بسیاری دارد ولی در دنیا خریداری ندارد چون نمیتوان برای آن قواعد و سیستمی علمی ارایه داد و ملاکی برای دادههای آن در دست نیست و بر اساس وجدانیات یا احساسات و عواطف شکل گرفته است در حالی که جای احساس و عاطفه شعر است، نه فلسفه. الآن از شعرهای فارسی در دنیا استقبال میشود چون احساس، عاطفه و تخیل را به خوبی به خدمت میگیرد اما فلسفه که جای استدلال است چون نمیتواند از استدلال بهره ببرد، کسی نیز خود را به آن مشغول نمیدارد. با آنکه علم با علم در اصل علم بودن تفاوتی ندارد و چنین نیست که فلسفه خشک و بیروح و ادبیات نرم باشد. ما فلسفه را خوب بیان نکردهایم، از این رو فکر میکنیم خشک و سخت است. فلسفه نیاز به هموار سازی دارد. درست است که استعدادها برای هر علمی متفاوت است اما به کمک ابزارها و توضیح هموار میتوان هر دانشی را برای هر استعدادی آماده ساخت. فلسفهٔ ما نیاز به ابزارِ بیانِ بهروز دارد و فلسفهٔ صدرا نیز مجموعهای تقلیدی به شمار میرود و نوآوریهای او چنان بر پایهٔ اصول منطقی نیست و به اصالت وجود قایل است و ماهیت را فرع آن میداند؛ در حالی که ما گفتهایم وجود اصالت ندارد، بلکه حقیقت دارد و فرعیتی برای آن نیست و نظام فلسفی او بدینگونه از هم فرو میپاشد.
ملاصدرا فلسفهٔ خود را بر پایهٔ اصالت وجود گذاشته است و ما میگوییم وجود اصالت ندارد بلکه حقیقت دارد، در این صورت ماهیت به کلی از فلسفه حذف میشود و فقط وجود است که میماند. وی قایل به تشکیک در وجود است و ما چون قایل به حقیقت وجود هستیم میگوییم در وجود تشکیک راه ندارد و حقیقت نمیتواند تشکیکبردار باشد. وی قایل به وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت است و ما این ادعا را به تعدد در عین وحدت در یک مرتبه دانستیم که به تناقض در مرتبه میانجامد. با حذف این قواعد از فلسفهٔ ملاصدرا، فلسفهای برای او نمیماند. این چیدمان با ساختار موجود در عرفان ما نیز متفاوت است. محییالدین که سلطان عرفان است هرچند قایل است وجود حقیقت است اما با این وجود از ماهیت نیز سخن میگوید و پدیدهها را خیالات میداند. در حالی که ما ظهورات را خیالات نمیدانیم و این همه دستگاه فاهمه را به مالیخولیا متهم نمیکنیم. او میگوید: «کلّ ما فی الکون وهم او خیال». ما ذات را منحصر به خداوند میدانیم و برای پدیدهها قایل به ظهور هستیم. ابنعربی نمیتواند خلق را در ظرف حق بنشاند و تعدد را نفی میکند و مرحوم صدرا وجود را به تعدد مبتلا میسازد اما ما حق و خلق را با هم میبینیم و هیچیک را موهوم نمیدانیم و وجود را نیز متعدد نمیشمریم. وجود ویژهٔ حق است و تنها وجود است که ذات و استقلال دارد اما پدیدهها هیچیک ذات ندارد و ظهور غیر استقلالی دارند. این تنها وجود است که ذات دارد و حق نیز مرتبه ندارد بلکه حق دارای تعینات و ظهورات است. ظهور نیز ذات ندارد و فعل است که فعل دارد. حق ذات و نیز فعل دارد. ما هر چه هست را حقیقت میدانیم. ذات یک حقیقت است و تنها یک موضوع دارد و نمیشود پدیدهها را به آن استناد داد و برای مثال گفت انسان موجود است. انسان ظهور دارد، نه وجود. کثرت نیز در مرتبه و در تعینات است، نه در ذات. ما نمیگوییم: این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد و چیزی را وهم نمیدانیم. مشاییان نیز میان خلق و خالق به تباین گرفتار آمدهاند. تعینات نیز ماهیت ندارند و تعین، تجلی و ظهور یک ذات هستند که هو رب العالمین و اللّه الصمد است. این ساختار با شریعت و با قرآن کریم و روایات به صورت کامل سازگار است و میتواند میان علم و عرفان پیوند دهد بدون آنکه به موهوم، ماهیت، تشکیک در ذات یا تباین مبتلا شود. مرحوم صدرا خداوند را شدید شدید شدید عدی، مدی و شدی میداند. در حالی که این تصویر از خداوند بازی با الفاظ است. ظهورات نیز وجود ندارند و معدوم نیز نیستند و تحقق حقیقی دارند، نه مجازی؛ چرا که ظهور دارد اما ذات ندارد. ظهور یعنی فعل و فعل حقیقت دارد اما حقیقت آن حقیقتی ظهوری است نه وجودی که ذاتی برای آن نیست، بلکه قایم به یک ذات است. هم ذات و هم ظهور صفت بینهایت را دارد. ذره ذرهٔ عالم پدیدهها و ظهورات همه بینهایت است و هیچیک محدودی ندارد؛ چرا که هر ظهوری نمایندهٔ ذاتی است که بینهایت است و تمایزها تنها در مرتبه و در تعینات است، نه در اصل ظهور و پدیداری. ظهور ذات در مرتبه است که محدودیت پیدا میکند نه در روند؛ چرا که این ظهور به مرتبهٔ فعلی خود محدود نمیشود. بر این اساس اول و آخر در پدیدهها پیش نمیآید و تصویر ندارد و چیزی اقتضای اول یا آخر بودن ندارد. ما این بحثها را به تفصیل و به صورت مستدل در فلسفه دنبال کردهایم و در آنجا گفتهایم در مدارک دینی ما آمده است: «هو الاوّل بلا اوّل ان یکون قبله، والآخر بلا آخر» ( صحیفهٔ سجادیه، ص ۲۲٫)
. در آن زمان برای جامعه قابل فهم نبوده است که بگویند وجود اول ندارد و آن را با تعبیر: «بلا اول ان یکون قبله» میآوردهاند که همان معنای نداشتن اول را دارد.
تمامی پدیدهها ظهور حقی هستند که نه از جایی شروع شده و حدوث دارد و نه به جایی ختم میشوند. هیچ پدیدهای مسبوق به عدم نیست و چنین حرفهایی برای متکلمان عامی است. بله، در مرتبه میتوان گفت در این مرتبه نیست، اما این بدان معنا نیست که در مرتبهای دیگر نیست. هیچ ظهوری نمیتواند مسبوق به نیستی باشد و تنها امروز در مرتبهای است که دیروز در آن مرتبه نبوده است. هر ظهوری روندی بینهایت و به اندازهٔ حضرت حق تعالی اما در ظهور دارد و نه در ذات. با این ساختار همانطور که نمیتوانید از حدوث چیزی بگویید به قدم نیز نمیتوانید قایل شوید. برای خداوند نیز نمیشود شریکی درست کرد چون هیچ ظهوری نیست که ذات داشته باشد و بتواند با ذات خداوند مقابل شود. حتی بحث غلو نسبت به حضرات معصومین علیهمالسلام نیز از اساس منتفی و سالبه به انتفای موضوع میشود. تشکیک و تمایز نیز در مرتبه است، نه در ذات که هیچ ظهوری ذات ندارد. همهٔ پدیدهها ظهور حق و بینهایت هستند و تفاوت اولیای معصومین علیهمالسلام با دیگران در قرب و بعد و در بلندا و تعدد مراتب و تراکم آن و به لحاظ خلقی است و دیگران مراتب آنان را ندارند و الا به لحاظ حق هیچ تفاوتی میان پدیدهها نیست.
تعدد مراتب نیز تبدیلی است و برای هیچ مرتبهای نمیتوان محدودیت در تبدیل و تاریخ گذشته و آیندهٔ آن ایجاد کرد و خلود آن بنبست ندارد. فلسفهٔ فعلی در آخرت به بنبست میرسد و نمیتواند خلود را توجیه کند به این معنا که بتواند تنبلخانهای دایمی نسازد، ولی این فلسفه ایستار و ایستایی ندارد و نمیشود چیزی را توقف داد یا نگاه داشت و همهٔ ظهورات با هستی در حرکت هستند و جایی بنبست ندارد. اسمای الهی نیز چینش خاص و نوینی دارد و از اعیان ثابته نیز بحث میشود و علم خداوند نیز تبیین تازهای دارد. علم خداوند نه متصل است و نه منفصل و نه حصولی است و نه حضوری، نه اعیانی است و نه مثلی. خداوند به اندازهٔ همهٔ پدیدهها به اضافهٔ هستی علم دارد. خداوند بینهایت طریق برای علم دارد. نه علم قبل از ایجاد است و نه بعد از ایجاد. علم پروردگار مثل اتاق زلیخاست که از هر جا نگاه کند به خود و به همهٔ پدیدهها علم پیدا مینماید.
این فلسفه ساختار فلسفهٔ فعلی را دگرگون کرده است. همچنین با عرفان ابنعربی متفاوت است و چنین نیست که با حفظ اساس عرفان ابنعربی، آن را یک گام جلو برده باشد. عرفان ابنعربی اساسی کلامی دارد و کلام آن نیز از اهل سنت گرفته شده است. ابن عربی از مبادی منطقی بسیار ضعیف استفاده کرده است. در واقع عارفان ما منطق ندارند. فلاسفهٔ ما درست است عرفان ندارند اما در منطق قوی هستند برخلاف عارفان که کمتر میشود مبانی منطقی را در بحثهای خود رعایت کنند.
ما همانطور که تمامی مباحث فلسفی و اسفار را نقادانه دنبال کردهایم مباحث عرفانی، هم تمهید القواعد و هم فصوص الحکم و هم مصباح الانس را به صورت کلی بازاندیشی و بازنگاری نمودهایم. مباحث انتقادی فصوص الحکم بیش از هزار نوار است که در قیاس نوارهای «تحریر التمهید» حجم پنج برابری و فزونی توضیح و نقد آن را نشان میدهد. البته تمامی نوارهای فصوص یکهزار و یکصد و پنجاه و یک نوار است. محییالدین چون با فرهنگ و کلام اهل سنت تربیت شده است نمایندهٔ عرفان شیعه به شمار نمیرود و مشکلات فراوانی در عرفان دارد. در عرفان عملی نیز بیشتر ادعا وجود دارد تا واقعیت و به چند طی الارض فلان بقال و بهمان کاسب ختم میشود و به علما نمیرسد. عرفان ما نه در نظر و نه در عمل مستند به حجت نیست و گفتههای این عارف و آن عارف به تنهایی فایدهای ندارد. البته ما در فرهنگ شیعه عرفان حضرات معصومین علیهمالسلام و عرفان محبوبان را داریم که به هیچوجه تبیین و تحلیل نشده و مواد خام آن در آیات و روایات باقی مانده است. آنچه مردم از عرفان میدانند عرفان محبان است و به بایزید و منصور حلاج یا فلان خیاط، قصاب و آهنگر ختم میشود و در جایی به عرفان محبوبان نمیرسد. شما هم در فلسفه و هم در عرفان از فرهنگ اهل بیت علیهمالسلام چیزی نمیبینید و آن بزرگواران در این دو دانش نادیده گرفته شدهاند؛ برخلاف فقه که این حسن را دارد که به آموزههای امام باقر و امام صادق علیهماالسلام و دیگر حضرات معصومین علیهمالسلام مستند است. شما هیچ یک از حضرات ائمهٔ معصومین علیهمالسلام را در عرفان سند قرار نمیدهید در حالی که صاحب اصلی عرفان اسلامی آنان بودهاند. البته دلیل آن این است که اهل سنت دولت و مکنت داشتهاند و شیعه در هیچ دورهای چنین دولتی نداشته است تا از عرفان اهل بیت علیهمالسلام و عارفان آن حمایت داشته باشد. شیعه برای تحقق انسان کامل و مقام جمعی و عارف محقق و واصل و برای محبوبان الگو دارد اما اهل سنت چنین الگویی ندارند و نمیتوانند به کسی مثال بزنند، اما آنان با آنکه محتوایی در عرفان ندارند با حمایت دولتهای اهل سنت عرفان را به خود منتسب کردهاند. متاسفانه در حوزههای ما عرفانی تدریس میشود که فرهنگ معصوم را ندارد و اساتید عرفان فصوصی را زیر بغل میگیرند که معصوم از آن اخراج شده است. خوشبختانه فقه ما به این مشکل گرفتار نیامده است و مستند به کلام حضرات معصومین علیهمالسلام است. بنده بر آن هستم تا متنی در عرفان بنویسم که از فرهنگ حضرات معصومین علیهمالسلام آبشخور داشته باشد. هرچند این کار با مشکلات بسیاری درگیر است و کار راحتی نیست. ما عرفان را نه میخواهیم مبتنی بر شهود به خودی خود نماییم که اعتباری ندارد و نه میخواهیم به صورت کلی آن را بر متون دینی مبتنی سازیم، بلکه فکر عرفانی باید مستند به یکی از این سه امر باشد: برهان کامل، شریعت بیپیرایه یا رویتی که مخالف این دو نباشد. برهان کامل یعنی دلیل نظری، اولی، ذاتی، کلی که قابل امتحان و آزمایش باشد. شریعت بیپیرایه یعنی شریعت مستند که تسامح در هیچ ادلهای نداشته باشد. رویت و مشاهده نیز نباید مخالف این برهان و این شریعت باشد. ممکن است عارف چیزی بگوید که نه در شرع باشد و نه برهان و خرد به آن برسد، این گفته در صورتی اعتبار دارد که خرد و شریعت با آن مخالفتی نداشته باشد. اعتقاد ما این است که حقایق بسیاری وجود دارد که حتی در قرآن کریم نمیتوان به آن دست یافت؛ چون خداوند آنچه را که بشر نیاز داشته است در قرآن کریم آورده است، نه تمامی علم خود را. یعنی ممکن است چیزهایی باشد که نه رَطْب باشد و نه یابس. ما این مساله را در بحثهای تفسیری خود آوردهایم و در آنجا گفتهایم قرآن کریم با علم پروردگار برابر نیست و چنین نیست که خداوند هرچه را میدانسته است در قرآن کریم آورده باشد بلکه آنچه را که بشر نیاز دارد در این کتاب آسمانی و الهی آمده است. این سخن بسیار باریک است و ممکن است کسی چیزی بگوید که دستکم ما نتوانیم آن را در قرآن کریم بیابیم؛ هرچند ممکن است معصوم بتواند آن را از قرآن کریم استخراج نماید. پس اینگونه نیست که شما بتوانی به هر روایتی در عرفان استدلال کنی و چنین هم نیست که بتوانی هر رویتی را غیر حجت بدانی و برخی از رویتها محترم است. اما عرفان موجود نه برهان محکمی دارد و نه به شریعت بیپیرایه مستند است و برخی از روایات عرفانی دخیلات و از اسرائیلات است. کشفهای آن نیز باد هواست. برای نمونه، آقاي خميني با همهٔ ارادتی که به محییالدین داشت وقتی به اینجا میرسد که ابنعربی میگوید من شیعهها را چنان دیدم، مي گويد ابنعربی خود را دیده است.
ما گفتهایم عرفان عروس علوم است و باید از حکمت محکمتر باشد نه آنکه به دست افرادی جنگیر یا گل مولا و درویش و قلندر گرفتار آید. متاسفانه کنارهگیری حوزههای علمیه از این دانش سبب شده است عرفان به دست نااهلان افتد و میداندار آن افراد منحرف گردند بهگونهای که هماینک تهران در تسخیر عارفان قلابی است که حلقههای ذکر و ورد مختلط دارند. البته عرفان موجود که از فرهنگ اهل سنت متاثر است چنان قوتی داشته که حتی فلاسفه را به سوی خود خوانده است و ملاصدرا از آن بسیار تاثیر میپذیرد. اما این عرفان، با همه جاذبهای که دارد با فرهنگ والای شیعی که عرفان آن محبوبی است و عارفان آن سینهچاکان وادی خون و خطر هستند بسیار فاصله دارد. البته این عرفان چنان قوتی دارد که از فلاسفه تاثیر نپذیرفته است و آنان فیلسوفان را به دید جاهلان اهل ظاهر و از ظالمان میدیدهاند حتی مشائیان نیز از عارفان تاثیر پذیرفتهاند و ابنسینا آنگونه که از نمطهای نهم و دهم «الاشارات و التنبیهات» بر میآید به عرفان سوق پیدا میکند اما عرفان وی نیز عرفان محبان است و برای اثبات حقانیت شهود عارفان از دیوانهها و مجانین کمک میگیرد. او میگوید ممکن است دیوانهها چیزهایی ببینند و شهود عارفان به همین منوال است. درست است که فیلسوفان تحت تاثیر عارفان بودهاند اما این به معنای حقانیت عارفان نیست و برای دادههای عرفانی ارزش صدق را ثابت نمیکند. ما عرفان محییالدین را اقیانوس بیکرانی میدانیم که افزون بر مروارید، لجن نیز در آن وجود دارد. هم آب شیرین دارد و هم باتلاق. محییالدین کسی است که ادعای نبوت میکند و میگوید من خشت آخر عالم حقیقت هستم. او دروغ نمیگوید اما به خیال گرفتار شده است. عرفان ما میراثی ارزشمند است ولی دیگر برای ما به عنوان عرفان شیعه کارگشا نیست و نمیشود آن را به عنوان عرفان شیعه ارایه داد.
نخستین نوشته و سرقت برخی آثار
نخستین اثری که در مسایل علمی نگاشتهام، کتاب «اخباری و اصولی چه میگویند؟» است. این کتاب را در سن شانزده سالگی و در رد بر «اخباریگری» نوشتهام. همان روزها کسی قصد داشت این کتاب را چاپ کند، ولی چون من نزد استاد اخباریام درس خوانده بودم و ایشان هنوز در قید حیات بود، به پاس حرمت ایشان، این کار را نکردم. این کتاب در سال ۸۶ چاپ شد. در این کتاب، به احترام آن استاد، نامی از ایشان نیاوردهام و تنها به بررسی و نقد افکار و اندیشههای وی و این طایفه پرداختهام.
پیشتر گفتم که در نوجوانی در فن تجوید چیرهدست بودم. آن زمان، کتابی در این فن نوشته بودم که بسیار قوی و کامل بود و حتی اهل علم بدان نیاز داشتند. این نوشته باقی نماند و با دستهای از نوشتههایم به سرقت رفت و در گمانم نمیگنجید که در این دیار سرقت نوشته هم پیش آید! بعدها علم تجوید را در این حدّ فن لازمی ندانستم.
لزوم تاسیس دانشگاه مکتب حکمتگرا
باید دانشگاهی تاسیس نمود که طی دورهای چهار ساله، اندیشههای ما را که مبتنی بر فقه حکمتگراست، در تمام رشتههای علوم انسانی آموزش دهد و مواد درسی آن بر اساس این افکار تنظیم گردد تا با تکیه بر محققان، کارشناسان و مبلغان فرهیخته، اسلام ناب و خردمندانه را به دنیا ارایه نماید؛ اسلامی مستند به دلایل معقول و بیپیرایه که هر عقل سلیمی در هر جای دنیا از آن استقبال کند، نه اینکه حالت فرار و نفرت از پیرایهها به او دست دهد. اسلامی کاربردی در جامعهٔ امروز که نیازهای بشری را درک و بر آورده نماید. اسلامی علمی با محتوایی متقن و غنی که به هر نقدی پاسخگو باشد. ما نسبت به اجرایی شدن اسلام در زمان غیبت عصمت تکلیف داریم و باید پیگیر آن باشیم. انجام این مهم بدون پشتوانه ممکن نیست و در حال حاضر این نظام اسلامی است که باید آن را هدف برتر خود بداند. البته توفیق آن با خداست و ما به اندازهٔ توان خود تلاش و پیگیری میکنیم.
خلوت و تنهایی
گذشته از افراد، از دیگر اموری که به خود یافتم و با آن همراهی زیادی داشته و در تمام سنین عمر در خاطرم شیرین نموده و چون همراهی صدیق با من بوده و برایم بهرههای فراوان داشته، خلوت و تنهایی بوده است. این دو از اولین دوستانی بودهاند که در خود یافته و مرا به خود مشغول داشته است.
در تمام سطوح عمرم، خلوت و تنهایی را از بهترین یاران و دوستان خود به حساب آورده و آن را جلیس و معلم صدیق و مشاور توانایی دیدهام. همیشه تنها که هستم، گویی تنها نیستم و هیچگاه از تنهایی و خلوت، خسته و سیر نگشته و خلوت و تنهایی را همیشه در خود زنده و تازه احساس میکنم.
اگر بخواهم از حالات و روابط موجودم با تنهایی سخن سر دهم، هرگز به تمامی نمیرسد؛ گذشته از آن که:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در محفل رندان خبری نیست که نیست
تنها از این معنا به حکایت عنوان یادی کردم تا از همراهان و یاران و معاشرانم ذکری کرده باشم و نقطه گویایی از قلم نیفتاده باشد، وگرنه خلوت و تنهایی میتواند تمامی وجودم را عنوان کند و هویتم را بهخوبی یادآوری و تکرار نماید.
مردمداری و جامعهشناسی
جامعه و مردم، بزرگترین دانشگاهی است که باید هر عالم و سالکی آن را ببیند و بهخوبی در آن جستوجو نموده باشد.
این رسمی که افراد از دهات و قصبات و یا محیط بسته خود به حوزهها بیایند و چند سالی مشغول دروس حوزوی شوند و بعد گمان کنند که جامع معقول و منقول گردیده و کامل و تام گردیده و عالم شدهاند، بد رسمی است و حتی از بدترین روشهای تربیتی میباشد. البته، این رسم که در حوزهها معمول است و عالمان به تبلیغ میروند و در میان مردم قرار میگیرند، اگر با برنامهریزی و اهداف مشخصی همراه باشد، بسیار جالب است و به عنوان طرح کاد به حساب میآید؛ به شرط آن که آنان تنها به نیت ارشاد مردم به تبلیغ نروند، بلکه در ضمن این امر، آگاهی و آموزش خود از مردم را نیز در نظر داشته باشند. برای عالمان و روحانیان لازم است پیش از ورود به حوزه یا درون حوزه، برنامههای برون حوزوی داشته باشند و طلاب در ضمن تحصیل علوم دینی یا پیش از آن، دورههایی را صرف تحصیل مبادی مقدماتی جامعهشناسی کنند و در اجتماع حاضر شوند و اطلاعات عمومی و فراگیریهای لازم جامعه را به دست آورند و در ضمن تحصیل خود نیز، همواره جامعه و مبانی آن و مردم را اصل بدانند و در تحصیل حقایق عمومی و خصوصی مردم، در اندیشه و عمل کاوش نمایند تا از دگمبازی و بیگانهپردازی بهدور شوند.
برای هر عالم وارستهای لازم است تا جامعه و مردم را به دید کارشناسی بنگرد؛ نه به گونه سطحی و ساده. شناخت همه اقشار گوناگون مردم و خوب و بد آنان از تمامی طبقات و اصناف، برای عالمان ضروری است و بدون تحصیل این معنا نمیتوانند زبان مردمی داشته باشند و از مردم سخن سر دهند یا غمخواری برای آنان باشند.
آگاهی دقیق از کجیها و کاستیها و حتی طغیانها و همه انواع گوناگون بیماریهای روحی و گناهان برای عالم ضرورت دارد، در غیر این صورت، در هر سطحی از علم و دانش که بوده باشد با جامعه و مردم بیگانه خواهد بود و نمیتواند همدردی چارهساز و سالم با افراد جامعه داشته باشد. عالم باید چون طبیبی ماهر باشد که از تمام امراض و بیماریها آگاه است و آنها را میشناسد بیآن که آلوده به آنها گردد.
جامعه، مردم و اصناف گوناگون آن از ظرایف و پیچیدگیهای فراوانی برخوردار میباشند که بهسادگی و بهطور عادی و سطحی نمیتوان ریشههای آن را شناخت.
جامعه و مردم
یکی از توفیقات الهی که از طفولیت نصیبم شده، اهمیت به جامعه و مردم بوده است و از ابتدا درون آنها رشد یافتم و در میان آنها به تحصیل پرداختم و با طوایف و انواع گوناگون آن سر و کار داشتم و جامعه و مردم را برای خود کادری تحقیقاتی به حساب میآوردم.
با بیان ظرایف و خصوصیاتی که بعضی از اساتیدم در زمینه علم اجتماع و مردمشناسی برایم داشتند، انواع گوناگون مردم؛ اعم از خوب و بد را به طور ملموس دنبال نمودم و آنان را از نزدیک و مباشری مورد بررسی و تحلیل عمومی قرار دادم؛ بهطوری که خود را از هیچ نوع انسانی بیگانه نمیبینم و دل در گروی تمامی آنها دارم. این نوع اندیشه عملی و این نوع برخورد ملموس و تجربی برایم سودمندیهای فراوانی را به دنبال داشته بهطوری که بسیاری از تحقیقات روانی و اجتماعی را برایم هموار ساخته است. ان شاء اللّه در مقام خود از تمام آن بهقدر لزوم یاد خواهم نمود تا موقعیت ارزشی این امر روشن گردد؛ زیرا با مقایسه افراد و انواع جامعه و مردم و مقایسه خوبیها با بدیها و افراد شایسته و نابکاران اجتماعی میتوان ارزشهای اخلاقی را به دست آورد و خوبیها را قدر شناخت و کرامتهای هر دسته و قشری را مشخص نمود و بیماری و آسیبهای عمومی و معاصی موجود را مورد بررسی و تحلیل قرار داد و برای اصلاح و سالمسازی آن کوشید و با رشد زمینههای علمی و اخلاقی، مشکلات جامعه و مردم را برطرف نمود.
فقر و فنا
نوع زندگی و امور ظاهری خانوادگی و محیط اجتماعی و ساختار باطنی و خلق وخوی انسان اثری بس گویا و عمیق در ساختار ویژگیهای انسان دارد.
افرادی که در عافیت و رفاه یا اسراف و تجملگرایی رشد میکنند، افکار و اندیشهای دارند که با مردم عادی یا کسانی که با سختی و فقر و تهیدستی زندگی را سپری میکنند متفاوت میباشد.
البته، همانطور که عافیتمداری اثرات سوئی در افراد بهجا میگذارد، فقر و نداری نیز میتواند اثرات سوء خود را داشته باشد، ولی در هر صورت، محدودیتهای زندگی و فقر مادی در صورت بقای سلامت، در توانمندیهای آدمی نقش اساسی دارد؛ اگرچه حد متوسط در این امور برای افراد معمولی از محسنات خوبی برخوردار است، اینگونه افراد نمیتوانند دارای استقامتهای غیر عادی و توانمندیهای بالایی باشند.
بر این اساس، بدترین نوع زندگی، اسراف و عافیتطلبی است و زندگی نوع متوسط مردم نیز اگرچه خوب است، برای افراد عادی مناسب است و فقر و تنگدستی برای افراد عادی ممکن است زیانبار باشد، ولی برای افراد مومن و قوی دل اثرات فراوانی را همراه دارد و او را برای شناخت مردمان ضعیف و اقتدار سلوک و وصول به عرفان و فقر و فنا آماده میسازد. حضرات انبیا و اولیای الهی و مردان شایسته، تمامی در این طایفه و از این قبیل افراد بودهاند که با محرومیتهای صوری، آمادگی سلوک باطنی را به دست آوردهاند.
از خیرات و خوبیهایی که بهطور طبیعی نصیبم گردیده این است که ـ الحمد للّه ـ از تبار مترفان و عافیتطلبها نبودهام و به همین خاطر، همیشه در تمام سطوح زندگی حساسیتی به این گروه بیدرد داشته و خود را همراه و همگام این تبار ندیده و در مقابل نسبت به فقر و شناخت دردمندان شامّه تند و تیزی یافتهام؛ بهطوری که صدق و کذب این افراد را براحتی در مییابم و این آمادگی در جهت فقر و فنای باطنی چنان در من اثر خاصی داشته که از بهترین همراهان و دستیاران سلوک و طی طریقم بوده است.
اگرچه در این زمینه یافتهها و دیدنیهایی دارم که در ردیف مهمترین و گویاترین مصادیق این امور میباشد، نبودن مصلحت در ذکر آن، سبب ترک تمامی آن میگردد. باشد تا اثرات خاص و ویژه مرا امداد بیشتری داشته باشد.
عشق و عاشقی
چیزی که در سراسر زندگیام بیهیچ کم و کاستی مرا همراهی میکند و از اولین واژههای زود آشنای طفولیتم بود، عشق بود و عشق بود و عشق. شوق، سوز، درد، هجر، غم، صفا، محبت و مهرورزی از اولین واژههایی بود که از اولین روزهای توجه و ادراکم با خود دارم و لحظهای دور از آن نبودهام.
این حقیقت؛ اگرچه در سنین مختلف چهرههای گوناگونی به خود گرفته و در مظاهر گوناگون به گونه متفاوت برایم تجلی نموده، تمام آنها حکایت از حقیقتی زود آشنا میکرده است که در نهایت صید آن معنا گردیدم و آن حقیقت مرا در تاس خود نشاند و چلهام را برید و از تمام چهرههای گوناگون رهاییام داد و مرا از من ربود و راه بر غیر خود بست.
گوشههایی از طبیعت ناآرام عالم و آدم مرا به خود وا داشت و چهرههای ملموسی، دل از کفم برد و سایههای ناپیدایی حیرانم کرد و در هر مقام، دلارایی، خواب و بیداریم را به هم آمیخت تا مرا از خود برد و قامت خمیده و چهره رهیده عاشقان را در کامم ریخت.
عشق در من یک حقیقت است و حقیقتِ عشق در من است. اگر مرا به هرچه که هست برسانند، به آن عشق میورزم. اگر همسری نداشته باشم که ندارم، دنبال همسر میگردم. اگر همسری یافتم و خواستند مرا با همسرم در بیابانی بیآب و علف رها کنند یا در جنگلی وحشی با درختانی به شکل خانه و مردمی به شکل شیر و ببر بگذارند و آن درندگان بخواهند مرا بدرند، به همسرم میگویم به من تکیه کن و راحت باش که دنیا هیچ مشکلی ندارد و جز من مردی در عالم نیست و به ایشان عشق میورزم.
اگر همسرم را از من گرفتند و به زندانم انداختند، با میلههای زندان، عشق میورزم و اگر همسلولی داشته باشم، با او سخن عاشقانه میسرایم. اگر مرا به کوه اندازند، با سنگ، سخن صواب میگویم. اگر به دره پرتابم کنند، جز سخن عشق، حرفی از دهان بر نمیآورم. اگر به بام فرد کبوتربازی روم، باز عشق میورزم؛ چرا که کبوترش بالادستها میپرد و ساعتهای بیشتری در آسمان هست و آن کبوتر نیز به عشق جفت خود دورتر و دورتر میشود، تا پس از ساعتی به همسرش برسد. آنها در آسمان نیز با هم سَر و سِرّی دارند که نگو و نپرس! ای کاش من کبوتری میگشتم و پی عشق خود از کوچهها گذشته و تا اوج آسمانها پرواز مینمودم!
آن کس که عشق ندارد مرده است و آن کس که عشق به خود ندیده است کیست، مگو و مپرس که یافت نمیشود، ولی عشق به معنای زلالش نصیب کمتر کسی میشود. آن کس که درد عشق و سوز هجر دلش را دریده باشد، معنای این درد شیرین را میشناسد. عشق؛ اگرچه حقیقت است و عشق مجازی وجود ندارد، عشقِ چهرهها و دیدهها، گزیدهای از ظهور حقیقت عشق است که دل در گرو آن میافتد و این خود بلای عاشقان است که اگر با ولایش همراه گردد، عشق حق دل عاشق را به شور وا میدارد تا جایی که بیچهره، مهر محبوب را در خود ببیند و حدیث غیر فراموشش شود و تنها اوست که عاشق صادق خواهد بود و این است معنای آن شعر که گوید:
من هرچه خواندهام همه از یادم رفت الاّ حدیث دوست که تکرار میکنم
عشق بیطمع
از دوران کودکی خود یاد دارم پیرمردی دورهگرد را که قدی بلند و چهرهای بهنسبت سیاه داشت. او کلاه دورهدار سیاهی بر سر میگذاشت و همچون فالگیرها کیسهای پر از زالو بر میداشت و در کوچههای شهرری فریاد میزد: «زااالو، زااالو». کسانی که چرک یا خون کثیف داشتند، زالوها را میخریدند و آن را بر روی دست یا بدن خود میگذاشتند و آن زالو چنان خون میخورد که باد میکرد و میافتاد. این خاطره را از دوران کودکی گفتم تا این نکته را خوب خاطرنشان شوم که آن کسی که از دیو و دد ملول است تمامی پدیدههای هستی را زالوصفت میبیند. اگر به مغز عالم پدیدهها بنگرید، چیزی جز زالو نمیبینید. من از زالو برای عشقِ بیطمع مثال به ضد میآورم؛ چرا که زالوصفتی با عشق بیطمع در تقابل است و اوج طمعکاری را میرساند. عاشق بی سر و پایی را دیدهاید که سر از پا نمیشناسد تا به وصال زنی برسد و او را به آغوش کشد، من چنین عاشقی را مثل زالو میدانم. برخلاف استادی که میخواهد با همهٔ وجود خود یافتههای خویش را به شاگرد خود منتقل نماید دیدهاید، شاگردی که کند ذهن است یا کماهمیت و درس را فراموش میکند و استاد آن را بارها و بارها تکرار میکند اما نه از روی ترحم، بلکه بدون هیچ طمعی و از سر محبت. آیا به ملاقات شخصی که زمینگیر شده است رفتهاید. آن نیز عشق بیطمع است. این عشقهای بیطمع از کجا آمده است؟ البته کسی که این ماجراها را نمیبیند از عالم و آدم خسته میشود و در روز روشن، چراغ به دست میگیرد و فریاد میزند: «از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست». کسی مانند ابنسینا چنین دیدی نسبت به عوالم هستی ندارد و سیر وی در این فضاها نیست. وی در پی عشق بیطمع نبوده است مگر نه، آن را بدون چراغ هم میتوانسته بیابد. خداوند عشق بیطمع دارد؛ چرا که او به خلق خود نیازی ندارد و آنان را دوست دارد. در اینجا مهم این است که خلق خداوند عشق بیطمع داشته باشد و همانند خدا خدایی کند و بر خدا عشق بیطمع داشته باشد. عشق بیطمع غایتی ندارد یا به تعبیر دیگر، غایت و هدف آن خودش هست. آیا شده کسی بیاید درب خانهٔ شما را بزند و بگوید من فقط هوس کردم شما را زیارت کنم بدون آنکه چیزی در ذهن من باشد و حتی به قصد لقاء اللّه به زیارت شما نیامدهام. کسی که واصل است عشق بی طمع دارد. او منتظر چیزی نیست و چیزی نمیخواهد. کسی که با دست پس میزند و با پا پیش میکشد عشق بی طمع ندارد. پیامبران الهی انسانهایی ساده بودند؛ به این معنا که آنان در هیچ نخی نبودند. عشق بیطمع به خدا مثل این میماند که اگر روزی خداوند خدایی خود را از دست بدهد و گدایی کوچهنشین شود، بهگونهای که او را مسخره کنند، من باز به آستان وی میروم و میگویم عاشقت هستم و تو را دوست دارم. کسی که به پدر خود تا سرزنده است احترام میگذارد و تا عصا به دستش میگیرد حرمت و بزرگی او را فراموش میکند بویی از عشق و محبت نبرده تا چه رسد به آنکه بخواهد عشق بیطمعی داشته باشد. به نظر شما عشق بی طمع چیست؟ کسی که تا دیروز ثروت داشت مورد احترام بود و امروز که ورشکست میشود کسی به او توجهی نمیکند میداند من چه میگویم. آیا در کتابی وصف «عشق بیطمع» را خواندهاید؟ من به خدایی که حتی خلعت خدایی را از او گرفتهاند محبت دارم و سر به زانویش میگذارم و میگویم: سبّوح قدّوس و این را از کودکی دارم. برخلاف کسی که میگوید:
گمان کردی که من لیلیپرستم که من لیلای لیلی میپرستم
چنین کسی میخواهد زرنگی نماید؛ چرا که عشق به کمال با کاسبی و زالوصفتی تفاوتی ندارد. اگر شما مقداری گندم در حیاط منزل خود بریزید گنجشکهای زیادی در آنجا جمع میشوند اما اگر تنها یک ریگ بیندازید همه در جا میپرند و فرار میکنند. کسی که با دیدن یک بلا و تندی پا پس میکشد، عاشق بیطمع نیست. آیا میدانید در هر کسی چند درصد عشق با چند درصد طمع جمع شده است و آیا میتوانید کسی را که عشق بیطمع دارد از دیگران تشخیص دهید. چنین کسی که وجودی عزیز دارد و کمیاب است.
من هشت یا نه سال داشتم که به قبرستانی رفتم. در آن قبرستان گروهی نشسته بودند که میگفتند چند عارف واصل کامل و فاضل در میان آنان است. کسانی که بیش از هشتاد سال و تا نود و پنج سال سن داشتند و کمتر از هفتاد سال در میان آنان نبود. در میان آنان کسی بود که چند انگشتر در دست و کلاهی بر سر داشت و به او حاجی میگفتند. وی فردی معتمد، پولدار و عارف مسلک بود و در آن قبرستان به برخی از فقیران کمک مینمود. او در میان آن فقیران نشست و گفت به خاطر خدا به شما محبت میکنم و به خاطر مولا علی به شما کمک میکنم. من با آنکه بچه بودم ولی از دیدن او حالم به هم خورد. وی قدرت مالی و تمکن خود را بر سر فقیران خرد مینمود و غنای خود را به رخ آن ضعیفان بیچاره میکشید. او برای خدا این کارها را انجام میداد. آیا چنین کسی میتواند به خدا محبت کند و عاشق بیطمع وی گردد. آنجا زالو نمیخرند. در میان آن جمع درویشی بود به نام مالک که نود سال داشت. وی از عشق خورشید هجده سال به آن نگاه کرده و چشمهایش سفید شده بود. این حاجی برای او دو سیخ کباب با یک گوجه و نان تافتون میگرفت. اینها همه آلوده به طمع بود. گویی هر یک سر دیگری کلاه میگذارد. مانند کسی که زالو میگیرد و خون کثیف خود را به او میدهد و زالو نیز فکر میکند خون انسانی را میمکد و زالوفروش نیز از هر دوی آنها سود میبرد. عشق بیطمع چیست و کجاست؟! البته گفتم باید نگاه را درست کرد و دقیق دید. مگسی که بر روی نجاست مینشیند عین عشق اوست. عشقِ بیطمع دلِ آرام ندارد؛ یعنی دل دلآرام ندارد. آیا کسی که عشق بی طمع دارد در نظر ما مثل افراد بُله و ساده نیست. میگویند در ابتدای انقلاب که برخی از طاغوتیها را گرفته بودند یکی از آنها در زندان قصر از شاهپرستها بوده و به شاه اعتقاد داشته است. انقلابیها برای آنکه او را اذیت کنند شعار مرگ بر شاه میدادند و او سر خود را به دیوار میزده و با دشنام میگفته مرگ بر خودت. وی هنوز مثل افراد بُله نمیدانسته که انقلاب شده و فضا تغییر کرده است.
از همان دوران کودکی چنین بوده است که اندک پیش میآید کسی را به ذهن خود راه بدهم و یا کسی را به قلب خود وارد نمایم، اما اگر کسی به دل و جان من وارد شد محال است او را رها نمایم. حتی اگر در جهنم و در تابوت باشد. یادم میآید دوستی داشتم که از شهرستان به قم آمده بود و به ما علاقهٔ بسیاری داشت. او بسیار خوش استعداد بود. وی شهرستانی بود و بسیار رفیقباز بود. بارها به او گفتم دست از این کارها بردارد و در قم بماند و درس خود را ادامه دهد اما گوش شنوایی نداشت و میگفت من آدم خوبی هستم، بر من سخت مگیر. گفتم تو بچهٔ شهرستانی و جنبهٔ تهران را نداری اما در ظاهر برای اینکه با من مخالفت نکند میپذیرفت ولی کار خود را دنبال میکرد. پدر وی از تاجرهای سرمایهدار بود و به وی میگفت من راضی نیستم به منبر بروی و در قم بمان و من تمامی هزینههای تو را تامین مینمایم، اما او باز راضی نمیشد و میخواست جزو اهل منبر باشد. وی منبر خوبی داشت و در تهران بارها او را دعوت مینمودند. او مقالات خوبی نیز در عرفان مینوشت که یکی از مجلات، مقالات وی را چاپ میکرد. خانمی داشت که به او علاقهٔ بسیاری داشت و از سادات بود. در زمانی که در قم بود وی هنوز آفتاب غروب نکرده بود که به خانه میرفت و میگفت این سیده تنهاست و باید او را دریابم. رفت و آمد او به تهران، حال و هوای قم را از سر او بیرون برد و رفیقبازی وی با منبریهای تهران کار دست او داد و در تهران نیز خانمی دیگر اختیار کرد. روزی نزد من آمد و مرا به منزل خود در قم برد. وقتی خواستم باز گردم دیدم همسر سیدهٔ وی سر خود را به دیوار گذاشته و او را با حسرت نگاه میکند. گویی آسمان برای من به زمین آمد. به او گفتم این دیوار کار دست تو میدهد، از این کارها دست بردار و این سیده را تنها مگذار. گفت این انتظارها و فراق است که وصالش را خوشمزه میکند، اگر آدم را هر روز ببینند مزه ندارد. خوف مرا برداشت. به او گفتم خیلی در خطری به خدا پناه ببر که خیلی وحشتناک است. هنوز دو ماه نگذشته بود که وی سوار بر خودروی سواری خود چنان به چرخهای یک تریلی زده بود که چرخ آن را از جا درآورده بود و خود را با پنج تاجر سرشناس پودر نموده بود. این رفیقهای نااهل بودند که چنین سرنوشتی را برای وی رقم زدند. به هر حال، خدا وی را رحمت کند و روحش شاد. منظور اینکه اگر نعوذ بالله خداوند وی را در جهنم و حتی به تابوت آتش ببرد و من اختیار داشته باشم، بهحتم پیش او میروم؛ چرا که وی مدتی با من بود و من او را تنها نمیگذارم؛ یعنی به من بر میخورد او را تنها بگذارم. البته گمان نمیکنم زیر آسمان کسی به قدر من او را دوست داشته باشد. باید گفت صدق اللّه العلی العظیم که میفرماید: «إِنَّمَا الْمُوْمِنُونَ إِخْوَهٌ»(۱). اخوت به این معناست که دیگر نمیتوانند از هم جدا شوند و حتی جهنم نیز نمیتواند میان آنان فاصله اندازد. البته در برابر، من دشمنانی دارم که به مرگ من تشنهاند اما من اگر آنان را ببینم، کف پای آنان را میبوسم. این دشمنان بسیار نادان هستند و نمیدانند ما چهقدر آنان را دوست داریم. اینکه قرآن کریم میفرماید: «فَاَصْلِحُوا بَینَ اَخَوَیکمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکمْ تُرْحَمُونَ» (حجرات / ۱۰)؛ به این معناست که میان مومنان راهی برای جدایی نیست. برای همین است که ما اجازه نمیدهیم خیلی وصل به این و آن بشویم؛ چرا که اگر به جایی وصل کنیم دیگر نمیتوانیم قطع کنیم و این محبت برای ما مثل اعتیاد میماند که حتی روز قیامت نیز از ما جدا نمیشود؛ بهگونهای که اگر کسی که من او را دوست داشتهام قرار است به جهنم برود و من به بهشت، بر درگاه بهشت میایستم و میگویم من داخل نمیروم مگر آنکه این دوست نیز به من ملحق شود. بعید است خداوند بگوید هر دو به جهنم بروید. باید همدیگر را اینگونه دوست داشت. معنای «إِنَّمَا الْمُوْمِنُونَ إِخْوَهٌ»برای ما واضح نشده است که راحت با هم بحث میکنیم و به آسانی از هم میبریم. آیا دیوانهای هست که بگوید خدایا، شیطان را بهخاطر من ببخش. خدایا، من تحمل ندارم که بندههای تو نااهل باشند اما چه کنیم که قسم خوردهای: «لاَءَمْلاَءَنَّ جَهَنَّمَ مِنْک وَمِمَّنْ تَبِعَک مِنْهُمْ اَجْمَعِینَ» (ص / ۸۵).
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
عالم خدا خاری ندارد و هرچه در آن است شیرین است. این بیت شعر از شعرهایی است که نمیتوان به آن اشکال کرد مگر آنکه گفته شود:
به جهان خرم از آنم که جهان هم همه اوست عاشقم بر همه عالم که همه کردهٔ اوست
من همه را دوست دارم و من نمیتوانم خدا را دوست نداشته باشم. البته: «صدیق عدوّ اللّه عدو اللّه» اما عشق عدوی نمیبیند.
همانگونه که گفتم من از کودکی طمعی نداشتهام اما نفی طمع بنده با مقام جمعیت همراه بوده است. من از زمان کودکی جمعیتی دارم؛ به این معنا که با هر چیزی میتوانم همراه و همسایه شوم. البته اینکه چه تقدیراتی در کار بوده است که بنده چنین شوم باید در جای دیگر پاسخ آن را خواست. بنده نه زندگی، نه تربیت، نه حرکت، نه اخلاق، نه درس خواندن و نه درس گفتنم به طور عادی و به دست خودم نبوده است. واقعیت این است و به خاطر این موضوع نیز مکرر در راه مشکل پیدا کردهام ؛ این در حالی است که زندگی، تربیت و حرکت من اختیاری نبوده است. به کلام اللّه مجید سوگند، اگر من یک درخواست از خداوند کرده باشم یا اندکی در پی این مسایل به راه افتاده باشم. همهٔ این علوم و حرکتها اجباری و زوری بوده است.آیا شما چنین مادهٔ نقضی در هیج جایی و در هیچ بیتی پیدا میکنید؟ اینکه من چه هستم، مهم نیست. به هر روی اگر درب خانهٔ بنده یا درب کلاس بنده در حوزه را ببندند، من با میله های زندان نیز زندگی میگذرانم و اگر هزار سال عمر کنم، بیمه هستم. نیازی هم ندارم شلوغ کنم. الآن زمان غیبت است و ما هم غیرتی داریم و نمیتوانیم بیرگ باشیم و کفر و الحاد در دنیا زیاد شده است و نمیتوانیم تسلیم شویم و برای همین است که چیزی مینویسیم.
من در برخورد با دیگران، یک دین، تعصب، هدف و آرمانی دارم و هر کسی برای خود خطی دارد. هماینک ما در عصر غیبت هستیم و آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) به ظاهر در میان ما نیست و ما بدون غیرت دینی و بیرگ نیستیم و از سویی کفر، الحاد، ظلم، مظلومکشی و بسیاری از بدبختیهای دیگری که در دنیا فراوان است، مسوولیتآور است و ما نمیتوانیم تسلیم شویم و دست روی هم بگذاریم.
حق؛ حکاکی همیشه زنده در من
با آن که رویت پدر و حرمت پدرداری را در کودکی از دست دادم، از آن هنگام دستی قوی و توانا در دستان خود مشاهده میکردم که گویی لحظهای مرا به خود وا نمیگذاشت و با آن که کشاکش حیات و حرکتهای پرتپش طبیعت، مرا در گردابها، بلایا و ناملایمات قرار میداد، هرگز از مقابل چشمانم دور نمیشد و لحظهای او را فراموش نمیکردم تا جایی که در مواقعی نیز آن جناب را به چشم حس در چهرههای گوناگون مشاهده مینمودم که ذکر این امور، گذشته از آن که شاید مصلحت نباشد، ضرورت نیز ندارد و این قدر میتوانم بگویم که صاحب راه در راه است و هیچ کس در هیچ فرصت تنها نخواهد ماند؛ مگر آن که چشم دیدن را از دست دهد که در آن زمان نیز آن صاحب، مواظبت خود را به وجه احسن دنبال مینماید و آن جناب در تمامی چهرههای ظاهری و باطنی و صوری و حقیقی میتواند خود را با آدمی همگام و همراه سازد، بیآن که حرمتی از وجود حضرتش کاسته شود.
در همین زمان بود که دیدم دستی مرا از جا کند و از مکانی به مکانی نهاد که آن دو مکان و فاصله آن دو بهخوبی در خاطرم ماند و بعد از آن دیگر رونق ظاهر و همت همراهی آن حضرت را برای همیشه در خود دارم و با آن که او را از دست دادم، بهراحتی دنبال حقیقتی که هجر وی را در خود داشتم به راه افتادم و با آن که ظاهر مرا همراهی میکرد و موقعیت خوبی نیز برایم فراهم ساخته بود، هرگز دل بر آن نداشتم و تنها دردی که با خود داشتم مرا به حرکت وا میداشت و هجر مرا میسوزاند، تا جایی که دیگر چیزی از ظواهر برایم نماند و از دنیا تنها اسمی مرا همراهی مینمود. آری! سر در راهی نهادم که در وادی آن پیها بریدهاند و دارهای فراوانی افراشته داشتهاند.
خود را دیدم که همچون طفل مادر مردهای ـ با آن که سایه پرمهر مادر را بر سر داشتم ـ دربهدر و کوه به کوه و خانه به خانه، دوان دوان و افتان و خیزان میدویدم و مادر مادر میکردم، بیآن که کسی آوایی ظاهر و صدایی بلند از من به گوشش برسد.
کجاها رفتم و چهها دیدم که یارای گفتنش را ندارم هیچ؛ بلکه مصلحت در اظهار آن را نیز نمیبینم و آنقدر بگویم که آن دست مرا از کفر تا ایمان، از مسجد تا کلیسا، از بتخانه تا خانقاه و خلاصه از هر جا به هر جا، یک به یک و دانه به دانه، بیهم و با هم، خواه و ناخواه کشانید و از هر چشمهای به قدر حاجت چشانید و آنچه شرط بلاغ بود با من گفت.
در خواب و بیداری، ناآگاه و آگاه، در حال هوش و نوش، آنچه لازم بود بر من عبور میداد تا جایی که دیگر دل آرام گرفت و جان لبریز از محبت آن دلبر گشت؛ بهگونهای که دیدم عاشقم و عشق او مرا بیدار میدارد و چشمم را فراوان چشمهسار میسازد و دهانم را با ذایقه خوش میدارد و نوایم را با ترنّمی نو آشنا میسازد و در خود احساسی یافتم که هرگز تا به امروز لحظهای سستی و سردی از آن نگار بر باد رفته در وجودم رخنهای نکرده است.
در این دوران بود که شور و شعر همچون همسفری همیشه همراه، چهره عشق و عاشقی را در دلم میپروراند و غنج و غمز و دلال معشوق ازل را در دلم فرود میآورد، تا جایی که مرا به عشق و مستی و جنون و حیرانی کشانید و آب پاکی بر سر تمامی هستی ریخت که با این آب، دیگر تمام ظواهر در نظرم، اگر نگویم بیرونق، کمرونق جلوه کرد. دیگر نه دوستی کسی و نه دشمنی کسی، نه بودن با کسی و نه تنهایی و بیکسی، هیچ یک در این کالبد حق موثر نمیافتاد و تنها دل در گرو آن معشوق بیپروا گرفتار بود.
دنیایی که گاه به کسی رو میکند و رونق کسی میشود و گاه نیز به آدمی پشت میکند و وی را تنها میگذارد، دیگر هرگز پشتوانهای برایم نبود و خود را در هر حال و با هر شرایطی دردمندی نالان و دیوانهای ثابت قدم در راه هجرش میدیدم.
تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت این بود که چه میشود و چه باید بشود. دل از تمام اقبال و ادبارها بریده بودم و با آن که اوج و حضیض فراوان رخ میداد، هرگز دل از امری در هراس نمیافتاد.
عجب دنیایی است، گاه میشود آدمی مورد ستایش همگان قرار میگیرد، و گاه همگان از او میگریزند و با او به دشمنی بر میخیزند. مگر این آدم همان شخص سابق نیست یا آن که تبدیل یافته است؟! اگر هم آدمی عوض شود، آیا این مقدار تغییر مییابد؟ آیا مردم از بدیهای وی مینالند یا از خوبیهای او در هراسند؟ خوبیهاست که دشمن دارد یا بدیهای افراد است که دشمنی به بار میآورد؟ عجب روزگاری است و عجب دنیایی است که حضرات انبیا علیهمالسلام مورد تمسخر قرار میگیرند و سبک مغزانی بیتوشه نُقل مجالس میشوند؛ بیآن که این جبههگیریها در بسیاری از موارد، میزانی درست داشته باشد!
چه فراوان مرگ خود را در این فراز و نشیب و اوج و حضیضها در مقابل خود دیدم، ولی در هر صورت، لحظهای بیآن دست غیبی و بیآن شاهد هر جایی، دیده باز نداشتهام.
چیزی که در تمام دوران کودکی و بعدها برای من مورد اهمیت بود این بود که هرگز از شکست نهراسیدم و شکست را سکویی برای حرکت و اوج میدیدم و اوجی تندتر را بر میگزیدم و هیچگاه زانوی غم و یاس در بغل نداشته و همیشه گرمی حق و نصرت او مرا گرم، زنده و تازه میداشت.
هر زمان که خود را در شکست میدیدم، پیروزی را در خود میپروراندم و در شدتها رابطه خود را با حق، ملاک نصرت میدیدم و هیچگاه غایت خاصی جز با حق بودن را در نظر نداشتم و اندیشهای جز وصول او را در خود رشد نمیدادم. هرگز خود را به جایی یا کسی یا قوم و دیاری وابسته نمیدیدم و تنها حق را دیار تنهایی خود قرار داده و نسبت به تمام خصوصیات و شرایط جهت آلی را در نظر داشتم تا آن که موجب وصولم گردد.
این با حق بودن، حق دیدن و حق شدن در سویدای ظهورم چنان گرمی و آرامشی ایجاد مینمود که خود را دور از هر کس و غیری مییافتم؛ نه در پی تشویقی بودم و نه هراس از تهدیدی داشتم و این خود نمود تنهاگرایی و انزوا را در نظر دیگران تداعی میکرد؛ در حالی که لحظهای نه تنها بودم و نه به انزوا فکر میکردم.
این حالت را با تمام غربت و تنهایی و نهایت پنهانکاری در سنین زیر بیست سال داشتم و با آن که مواقعی پیش میآمد که از حرکت کندی برخوردار بودم، هرگز از حرکت باز نمیایستادم و پریشانی را با حضور آن جناب از خود دور میداشتم و همیشه با خود این جمله آقایم علی را در کمیل زمزمه میکردم: «هَیهاتَ اَنْتَ اَکرَمُ مِنْ اَنْ تُضیعَ مَنْ رَبّیتهُ، او تُبَعّدَ مَنْ اَدْنیتَه، اَو تُشِّرِدَ مَن آوَیتَه، اَوْ تُسَلّمَ إِلی البلاءِ مَنْ کفَیتَهُ وَ رَحِمْتَه؛ خدایا، تو بزرگوارتر از آنی که دستپرورده خود را خراب کنی و خرابی تو آبادی است و تو بزرگتر از آنی که کسی را که به خود نزدیک کردهای، دور سازی و دور سازی تو نزدیکی است و تو بالاتر از آنی که کسی را که برگزیدهای رها سازی و باصفاتر از آنی که فردی را که کفایت وی کردی و رحمتش نمودی در بلا رها سازی، جز آن که حکمتت این رها سازی را عطا نماید».
در سنین کودکی که هر دلی نیازمند انس و مهر و عطوفت است، اگر انس و الفت الهی دل یتیمی چون مرا سیراب نمیکرد، هرگز روح نشاط و سلامت را در خود زیارت نمیکردم؛ زیرا همه انسانها و مردمانی را که در اطراف خود میدیدم یا در آنها چنین حالاتی را مشاهده نمیکردم و یا کمتر چنین حالاتی را داشتهاند و با حالات من دهل دریده سینهچاک و دلسوخته بیباک و از دنیا دستشسته آزاد، هرگز مشابهتی رخ نمیداد و این دلِ بیدل را، دلبری جز حق و مانوسی جز لطفش مرا سرمست نمیساخت، همین امر علت فراوانی از تنهاییهای من بود و همین امر باعث میشد که به راحتی از سر غیر برخیزم و دل بر کسی نبندم؛ زیرا دلباخته تمسک بر غیر ندارد و این امر بیهوده میباشد و با حضور حق و لطفش دل به غیر نیاز ندارد.
در آن زمانهای دور هنگامی که در خود نظاره میکردم و سینه دل و قلب جانم را مشاهده مینمودم، چیزی جز سوز و درد و آه و هجر و سینهای بس شکسته شکسته و دلی بس پاره پاره و قلبی بس سوخته سوخته و آهی پر درد و دمی پر سوز و هجری جانکاه در آن نمیدیدم؛ چنانچه گویی این دل همچون آبگینهای بلورین، شکسته شکسته و ریز ریز و خرد گشته است و جانم چنان دردمند بود که گویی تمامی سوزن عالم سوزن سوزنش کرده و ریز ریز بدنم را بریده بریده و شکافته است. با تمام این هجر و آه و حسرت و سوز و درد و غم و با همه این کمبودها و شکستگیها، تنها مهر حق التیامبخش و رونق جانم بود. از تمام آنچه که در خود دیدم و با خود داشتم و از آن درس آموختم، تنها درس غم و درد و هجر و سوز و ساز بود که باطن جانم را چون کشتی طوفانزدهای در دریای بینهایت به ساحلی روشن میدید و همچون زورقی شکسته بر آب مینشست و مینشست و همین نشست بود که زمینه تمام بازیابیهای سنین بعدی عمر کوتاه حقیر گردید که هرگز مجال بیان چیزی از خود و زبان گفتاری از غیر کودکی خود را به خود راه نخواهم داد و آنچه در این کوتاه سخن عنوان گردید، ورق پاره پارهای از حیات کودکیام بود که در لابهلای نوشتههایم پیدا شد و آن را به طور ملموس و غیر مشخص بیان نمودم که هم سخنی از خویش بهوجه ناصواب به میان نیاید و هم آن ورقپاره از دست نرفته باشد و با آن که اجازه گفتار بیش از این را از خود ندارم، خلاصه کودکیام، خود حکایت از رنج و درد و رویت و حضور حیات ناسوتم میکند.
فقط خدا
کمتر از سه سال داشتم. در حیاط خانه به بازی با مورچگان مشغول بودم. ناگاه موری دستم را به جای دانه به دهان گَزید. چنان سوزشی داشت که نالهای بلند از دل برکشیدم. آن ناله دل، در نظرم بزرگ بود که در ذهنم جای نمیگیرد. هنوز آن صدا در گوشم میپیچد و تا ابد بر عالم ثبت است. مادرم کنار حوض مشغول آب کشیدن لباسهای درون تشت بود. ناگاه با شتاب از جای خود برخاست و به من نگاه کرد. هیچگاه آن لحظه را از یاد نمیبرم! بهقدری از صدای ناگهانی خود و ترس مادر شرمنده شدم که سرم را به زیر افکندم. برای فرار از نگاه نافذ مادر، به زمین خیره شدم؛ ولی گویی از چشم مادر با نگاه پرسشگر و کنجکاوانه وی نمیشد فرار کرد. نمیدانم چه کرده بودم. شاید دست حق به دادخواهی از مور چنین پیشامدی برای من به وجود آورد.
فردای آن روز، با پدر به مسجدی که نزدیک خانه بود رفتیم. پدر در گوشهای نماز میخواند. من پشت در، از شیشه آن سرگرمِ دیدن زنبوری بودم که میخواست از درون، به فضای باز آن سوی شیشه برود. زنبور هرچه تقلا میکرد، راهی نمیجست و به شیشه برخورد میکرد. در را باز کردم. انگشت خود را به سمت او بردم. با انگشت به او زدم تا به سوی مسیر گشوده شده رود. ناگاه دستم را کشیدم و نالهام بلند شد. پدرم که نماز میگزارد، در خواندن نماز سرعت گرفت و رکعت دوم و سوم را با عجله و شتابْ تمام کرد. وقتی به سوی من آمد، اشکهای دانه دانهام از چشمهایم میریخت. دستم را گرفت. وقتی دانست نیش زنبور نالهام را بلند کرده است، به آن اهمیت چندانی نداد. اشکهایم را پاک کرد و گفت: «چیزی نیست.» با هم به خانه رفتیم. از آن شب، چیزی به یاد ندارم. چشم که گشودم، احساس کردم که تازه متولد شدهام. دانستم بر جای نرمی خوابیدهام. سمت چپ من بر دیوار، میخی کوبیده و چادری به آن بسته بودند. آن سمت چادر، بر روی متکای ضخیمی رها شده بود. آرام آرام صدایی توجه مرا به خود جلب کرد. صدای خانم همسایه بود که با مادرم سخن میگفت. میپرسید: «بچه در چه حال است؟» مادرم پاسخ داد: «سه روز است که بیهوش شده و تمام بدن او سیاه سیاه است. نمیدانم سرخک است یا بیماری دیگری.»
آهسته سخن میگفتند تا من بیدار نشوم. خدای من! چه سخت جانستاندنی بود. تاوان پیش بردن انگشت و دست زدن را داده بودم. چه کسی این گذرگاه تنگ و پرپیچ و خم را برایم گذارده بود. هر زمان که میخواستم به گروه تازهای وارد شوم، خواه در بین حیوانات باشد یا در میان انسانها، شخصی از همان گروه، مرا از خود دور مینمود؛ بیآنکه بدانم این بازداشتنها مرا به توحید نزدیک میکند. هر طردی قویتر بود، همان مرا به توحید میرساند. گاه ماهها در تنهایی خود بودم و میدانستم خدایی هست.
اکنون که آن گذرگاه را گذراندم، باز هر لحظه همان گذرگاههای مرگ و زندگی برایم نمایان میشود. بعضی روزها، قلبم چند بار به اندازه مرگ، به تپش میافتد و بهناراحتی رو میآورد و دوباره به زندگی امیدوار میشود و گاه هرچند روز، یکبار میمیرد و دوباره زنده میشود. گویا سرنوشت من چیزی جز مرگ پس از حیات و زندگی پس از مرگ نیست.
تمامی اعضای بدنم این مشکل را در خود دارند. گویا این مشکل برای همیشه با زندگی من خواهد ماند و توقفگاه و ایستاری برای آن نمیباشد. اگر نخواهم بمیرم، چه کنم؟ و اگر بمیرم و زنده نشوم، چه کنم و از چه کسی کمک بخواهم؟ از این ترسانم که به قیامت هم که روم، این دنیا مرا رها نکند. اگر رهایم نکند چه کنم، کجا روم؟! آیا میشود تمام صحنه روزگار مرا فراموش کنند و از همه صفحه هستی حذف شوم؟ اگر چنین میشد، چه میشد؟ آیا میشود انسان خود را به کشتن دهد و در هیچ جای این عالم و عوالم دیگر، اثری از او بهجا نماند؟!
گویا هرچه بیشتر ما را به سمت مرگ میبرند، زندهتر میشویم؛ ولی این کشتن باید بر اساس موازین شرع و با مهارتی خردمندانه صورت گیرد؛ زیرا خودکشی و کشتهشدنی نیز داریم که نابودی است و چون دودِ هوا شدن است؛ مردنی که اثری از خود بهجا نمیگذارد.
زندگی من آکنده از این مردنها و زنده شدنهاست. تا آنجا که با مرگ انسانی که هرگز او را ندیده بودم بهترین عزیز خود را از دست دادم و غمی بسیار مرا فرا گرفت. او همچون پارهای از قلب من بود که از من جدا میشد.وقتی آن را برای حساب آماده میساختند، تمام بدنم به فشار میآمد تا آن حد که روح از تنم جدا میشد.
نخستین بار که این حالت در من بروز نمود و شروع به رشد کرد، در مرگ خودم بود و بعد در مرگ دوستانم و سپس به همه هستی تعلق پذیرفت؛ بیآنکه در ایجاد و رشد آن نقشی داشته باشم.
سخنی با خداوند
خدایا، خدایی تو در گرو بندگی ما نیست؛ هرچند بیهیچ هم نیست. بندگی ما در گرو خدایی توست؛ پس خدایا، به خداییات سوگند، حقیقت بندگی ما را محقق ساز.
خدایا، هرچه هست از توست. ما خط تو را خواندهایم و هرگز سر در خط هیچ غم و اندوهی نخواهیم داد. از ما درگذر و ما را تنها در خط فرمان صنعت خود قرار ده.
خدایا، ما بهراحتی باختیم و از هرچه غیر توست، گذشتیم؛ زیرا همه آنها گذراست. غم به دل راه نخواهیم داد؛ زیرا دل در فرمان توست و تو غم نخواهی.
خدایا، تا کی «العفو» کنم و سجاده بر دوش کشم و سر بر زمین زنم که همه اینها ظاهر است. خدایا، خود به ظاهر آی یا ظاهرم را به باطن کش.
خدایا، تو خود میدانی که نیستم؛ پس دیگر چیستی ما چه معنایی دارد؟!
خدایا، ما اهل پیکار با تو نیستیم؛ بر ما میفزا که تحمل آن را نخواهیم داشت.
میچینم، میگویی چیست؟ میبینم، میگویی آن نیست، پس چه باید کنم؟
ای خدا، غیر از خودت، انبیا و اولیای الهی و دستههای آزادیخواه نیز در میان اقوام و ملل یافت میشود؛ هرچند تلاش آنها به سبب نواقص و کمبودها، کم و بیش به هدر میرود و از آنها تنها تاریخ آنان باقی میماند.
بهتر است کمی پایین آییم. آدمی در روز، درگیرِ دنیا، مردم، سر و صدا، کاغذ، کتاب و سخن میگردد و بهگونهای عمر روزمره خود را سپری میکند و روز روشن را به شب تاریک میرساند.
چیزی که بسیار مهم است و نباید از آن غافل بود، داستان شب و تاریکی است؛ هرچند شب و تاریکی برای بسیاری به خواب و استراحت و به تعبیر بهتر بگویم به موت و مردن موقت میگذرد و بسیاری نیز آن را به غفلت، معصیت یا لذتهای صوری و شهوت سپری میسازند، آنچه مهم است «بیداری» و «آگاهی» در شب است.
چگونه باید آدمی شب را پیگیری کند و چگونه میتوان حقیقت آن را یافت؟ یکی آن را به فکر، مطالعه، تحقیق و کتابت میگذراند و دیگری سر به سجاده میگذارد و ذکر و عبادت را پیگیری میکند و سجدهگاه خود را با سجدهگاه زمین متحد میسازد و گاه کثرتش میدهد و گاهی نیز در وحدت ممتد و طولانی، خود را سرگرم و سرمست میدارد. آنچه مرا در این زمان آزرده خاطر میسازد و زخمم را نمک میپاشد، این پرسش است که من چه سازم؟ شب که میشود و ابتدای آن میگذرد، چشمها را به خواب مییابم و مقدمات روز را پشت سر میگذارم، با خود میگویم چه باید کرد؟
همه کارهایی را که در پیش عنوان شد، یا پشت سر میبینم یا در پیش رو؛ ولی دردی که پیش میآید، این است که هیچ کدام از این امور، دردم را تسکین نمیدهد و میترسم همه سرگرمی و دلمشغولی برای سپری شدن شب و تاریکی باشد. در سجده، رکوع، ذکر و اوراد، چنان مشغول گردم که بانگ صبحگاهان، چُرت مرا پاره سازد و شب را از من ربوده باشد. میترسم همه اینها خود موجب غفلتی تمام را فراهم ساخته باشد.
ناگاه این سخن به زبانم میافتد که خدایا، نکند ما را سرگرم شب ساختهای تا شب ما را به روز رسانی؟! خدایا، تو بگو چه سازم؟ نماز یا ذکر؟ سجده یا ورد؟ خلاصه چه کنم که به کار آید، به کار تو یا به کار من؟ به کار تو؟ تو که کاری نداری، دردی نداری، کمی نداری که من جبران کنم! برای من هم که همه این کارها بیسود یا کمفایده است.
خدایا، دردی دارم که دوای آن، اینها نیست. با خود میگویم: خدایا، دردم دادی؛ ولی چرا مشغولم میداری و سرگرم میسازی؟ خدایا، دوای دردم تویی؛ نه ذکر، ورد، سجده و رکوع. خدایا، شب را به روز مکش و هر شب را با اینها از من مگذران.
خدایا، تا کی و بهطور اساسی چرا این مقدار در راه بمانم و چرا میمانم و چرا راهی را پیش پایم نهادی که مرا از خود دور بداری؟
خدایا، شب به صبح میرسد، میترسم باز هم صبح شود و باز هم بگویی فردا شب بیا.
خدایا، چرا بروم و چرا بیایم؟
خدایا، همه شبهایم را یک شب، و یک شبم را بیشب ساز و خود را بی هر ظاهر و ظهوری باز ده و مرا از آن بازگیر.
خدایا، تو کاری نداری که از اساس برآید؛ پس تو خود کار ما را بساز و ساخته ما را بسوزان و دود آن را دیدی کن که تو را ببیند و بیابد و هرگز رها نسازد.
خدایا، باز هم صبح میشود و موذن میخواهد بالای مناره رود. به کارم سرعت بخش و شبم را به صبح مرسان و مرا به خود برسان که دیگر تحمل رویت و دیدن روز را ندارم.
خدایا، من چَپَت را خواندهام و دیگر در جستوجوی نخودِ سیاه و سپید نمیروم و جز تو را از تو نمیخواهم؛ زیرا هرچه جز تو باشد، باز هم تو هستی و با تو دیگر، نمیتواند چیزی از دستم بگریزد.
خدایا، همه را سرگرم به کاری و چیزی کردهای. مرا دیگر به این وضع مبتلا مساز و مشغول خود ساز و دستم را به غیر آلوده مساز.
خدایا، میترسم که خود به پوز همه بخندی و هر یک را به دیگری حواله دهی.
خدایا، به پوزم مخند؛ زیرا خنده تو را بر غیر دیدهام و تحمل آن را ندارم.
خدایا، مرا بگیر و به غیر وا مگذار. فریاد بر آرم و بگویم: ای همگان! همگان بهانه است! و همگان را بر سرت بریزم و دنیایت را به کسادی و خرابی کشانم.
خدایا، نمیخواهی همگان بر زمین مانده، دنیا به خرابی کشیده شود؟ پس مرا دریاب و شبم را دوباره به روز مرسان و تاریکی و ظلمت را به روشنایی بیروح، مبدل مساز.
آدم کم است؛ ولی هست، و حیوان فراوان یافت میشود و ما میان این دو ماندهایم. آدمی در هر جا و هر وقت، خودش خودش است، خوش است؛ حتی با ناخوشی، حیوانات نیز حیوانند و به همین حیوانیت خود سرمست میباشند. ما نمیدانیم چیستیم و کدام یک هستیم؟
خدایا، هرچه هست از توست و هرچه که بهگونهای نیست، باز هم از توست؛ پس دیگر ما چه کارهایم؟!
و او دل میخواهد
همه دنبال هستی انسان هستند. فرزند، مشت و لگد نثار پدر خانه میکند. زن در پی تمایلات جنسی و غریزی خود است و از انسان لحظه به لحظه آب حیات میطلبد. مهمان در پی غذا به خانه میآید. استاد هم وقت و گوشهای انسان را به کار میگیرد. کتاب نیز چشمهای ما را میطلبد. کاغذ، دست و قلم ما را به خود مشغول میدارد. آجر، سنگ، سیمان و خاک نیز دست بنّا را به خود میگیرد. دیگر از من چه میماند! هر طرف که میروم، کسی از من چیزی میطلبد؛ حتی حقتعالی هم دل مرا میطلبد و دیگر من هیچ «هستی» ندارم. حال، چه کنم که قلب تپندهام را نیز به حق، که سریان و جریان در تمام هستی دارد، دادهام که از ابتدا نیز این دل برای او بود. اکنون فهمیدم که این قلب برای حق است که پیش از اعطای قلب، نخست پاهایم را به حق دادم و او شوخی مرا ـ که روزی با خود میگفتم: «ای خدا، پایم فدای تو، اگر در راه تو پایم را از دست بدهم، دست از آرمانم نمیکشم» ـ را جدی قلمداد کرد و گفت: چون تو اصرار میکنی، قبول میکنم و سپس دستها، چشم، زبان و گوشم را خریداری نمود و در نهایت، قلبم را هم بخشیدم. حال، هرچه مینگارم، نه دلم میخواهد و نه عقلم میکشد و نه هوس دارم؛ بلکه قلم و دستِ اوست و هوس، عقل و دل اوست که به دفتر جاری میشود. عالم همه جا همینطور است.
دلتنگی و دل بریدن
دلم برای کودکی خویش تنگ است. کودکی نیست تا او را ببویم و ببوسم. شاگردی یافت نمیشود تا او را ببویم. همراهی ندارم تا مرا همراهی کند. در تنهایی و غربت، چنان اسیر گشتهام که حتی استادان و امامان معصوم علیهمالسلام و حتی خود حقتعالی نیز نجاتم نمیدهد. «یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ لَه»(۱). حق تعالی هم پاسخگوی انس من نیست؛ چون: «کلَّما مَیزْتُموُهُ بِاوْهامِکمْ فِی ادَق مَعانِیهِ مَخلُوق مَصنُوع مِثلُکم مَردُود اِلَیکم»(۲). اما من طالب حقیقتی ورای اوهام، ذهن، نفس و خودم هستم تا با آن انس بگیرم؛ ولی این انیس نیز خیالات من، مخلوق و رشد یافته ذهن و نفس خودم است و آن انیس، دستیافتنی نیست.
سر بر کشیدم از خویش و دل خوش بریدم از خود، تا رفت از برم، خود، آنگاه دیدنی شد حق. حق، خود یافتنی شد و دیدم حق را و یافتم او را؛ نه چنانکه خود را، بلکه آنچنانکه او را.
۱- بحارالانوار، ج ۹۱، دار احیاءالتراث العربی بیروت، ص ۳۹۲٫
۲- همان، ج ۱۱۰، موسسه الوفاء، بیروت، ص۳۴٫
همچنين ببينيد:
يكصد و ده جلد كتاب در حوزه هاي متفاوت دينپژوهي از استاد محمدرضا نكونام
نگاهی به آثار و تأليفات استاد فرزانه محمدرضا نکونام