استادی بسیار بزرگ
استادی یافتم که بس بزرگ و توانا بود و بحق نابغهای بیپروا و صاحب نظری ناشکیبا بود.
جوانمردی، فتوت، زیرکی و سلحشوری را با هم دارا بود و سخاوت و بزرگواریهای او در حقّ همگان؛ حتی دشمنان وی آسان به چشم میآمد و ممکن نبود کسی از وجود او بیبهره بماند. با آن که ساده و خوش ظاهر بود، وقار و شایستگی خاصی داشت. چنان از موضع اطمینان عقیده خود را بازگو میکرد که گویی مرامی جز راه و رسم خود را حق نمیداند.
با روحیه انقلابی خود، ستیز با طاغوت را به آسانی دنبال مینمود و بدون تقیه و هراس، در دل دشمن لرزه میانداخت و از آب و آتش و زندان و شکنجه باکی نداشت. درسهایی که از او آموختم بهقدری فراوان بود که بعد از مرحوم پدرم کسی را تا این حد در خود موثر ندیدم و بحق به ایشان عشق میورزیدم و او را ستایش میکردم. برای من مربی اخلاق و مرشدی بیپیرایه بود و روح سرکشش جانم را به هر سو و سودایی میکشاند. گذشته از تربیت نفس و اخلاق و درس، روحیه انقلابی را در من بهخوبی نهادینه میساخت؛ بهطوری که به آسانی از حق حمایت میکردم و باکی از پیآمد آن نداشتم. ایشان با آن که در سنین کمال عمر بود، پیری درگیرش نساخته بود و بسیار فهیم و فوقالعاده بود و در این سنین «کوس اناالحق» میزد و کسی را در زیر آسمان از خود برتر نمیدانست و تمام علوم رسمی را صورتی از حقایق میدانست و صاحبان علوم رسمی را از آن حقایق بیبهره میپنداشت.
از اخلاق خوشی برخوردار بود و این خلق خوش، همراه آقایی و سخاوت، دوست و دشمن را بهسوی خود میکشاند و هر دو طیف اطراف او را میگرفتند. ایشان نیز همه را به یک چشم میدید و میان دوست و دشمن تفاوتی نمیگذاشت. هرچه به دستش میرسید هزینه میکرد و چیزی برای خود باقی نمیگذاشت و آنچه میرسید را به آسانی بذل این و آن مینمود و همیشه سفرهای گسترده و کوچک داشت.
با آن که خاکسار، بیآلایش و کم توقع بود، تکرو و یکهتاز بود و خود را سوار بر باد میدید و هرگز کسی را در ردیف خود نمیدانست و گویی بر همگان نظر ترحّم داشت، تا عنایت.
تنها پدرش را ولی خدا میدانست و او را بیحد و مرز احترام مینمود و در مقابلش بسیار خاضع بود و هرگز ندیدم در مقابل شخصی دیگر چنین خضوعی داشته باشد. بهره من از ایشان بهقدری بود که میتوانم بگویم در من نقش موسس را داشت و بهخوبی جوانمردی، سلحشوری، آقایی و آزادگی را در من تحقق بخشید و روح لطیف و شفاف مرا نقاشی کرد و بر نفس و جانم مهر سلیمانی زد. آزادمنشی و بیباکی وی عواقب بسیاری را دنبال داشت که همیشه خسارت آنها را بهراحتی پرداخت میکرد و هیچگاه از پرداخت عوارض آزادی خویش خوف و ترسی به خود راه نمیداد. زودآشنا و زودگذر بود و هر کس از هر قشری به آسانی با او کنار میآمد. هیچ کس در حضورش ناآرام نمیبود. به آسانی از سر تقصیر هر کس میگذشت و هیچ گاه بود و نبود دیگران در روحیه وی موثر نمیافتاد.
جامعه عقب افتاده ما امکان رشد نوابغی این چنین را ندارد و به جای بهرهگیری از چنین افراد برجستهای، آنها را به ضد ارزش تبدیل مینماید و دیوانه و یا بدنام میسازد؛ مگر آن که اینگونه افراد از سرِ خود پایین آیند و به نوعی خود را پیاده از خود سازند و همچون افراد معمولی به دنبال امور عادی باشند و سخنی جدّی نداشته باشند که این نیز ممکن نیست.
من ایشان را با تمام مشکلات و عوارضی که داشت بحق فردی برجسته و لایق دیدم و از ایشان به تمام قوت استفادهای بسیاری بُردم. بسیاری از کسانی که خود را در عرض ایشان میدیدند را به هیچ نمیدیدم و آنان را هرگز قابل مقایسه با ایشان نمیدانم.
تقدّس و تعبّد
استادی داشتم که روح تقدس و تعبد را در ظواهر شرعی میدانست و بحق در جهت اجرای احکام شریعت موفق بود. تمام ظواهر شرعی را وحی میدانست و محکمات و مظنونات شرع را یکسان میدید و آن را بی چون و چرا دنبال میکرد.
این عالم مومن با آن که خود مردی معقول و فهمیده و مربی بسیار موفقی بود، اهتمام بیش از اندازه وی به بعضی از مسایل باعث میشد که بسیاری از تربیتیافتگان وی وسواسی و زاهد میشدند و چندان به درس و تحصیل اهمیت نمیدادند و بهجای درس خواندن، به ذکر و ورد مشغول شده و زیارت و نماز جماعت را بر تحصیل و تحقیق مقدم میداشتند.
روزی عالمی از این تبار کارهای روزانه خود را بیان میکرد و میفرمود: صبح از خانه بیرون میآیم، یک درس میروم و یک مباحثه میکنم و بعد از نماز جماعت به خانه بر میگردم و عصر هم درسی و نماز جماعت و بعد هم به خانه بر میگردم. من هم در تحلیل بیانش گفتم: پس کار روزانه شما را میتوان چنین دستهبندی کرد که دو نماز جماعت و دو درس و یک مباحثه دارید و این خود تعریضی به ایشان بود که نسبت به درس و بحث چندان جدّی نیست و به آن اهمیت نمیدهد.
گاه میشد که فردی از این تبار برای یک وضو بیش از غسلی وقت لازم داشت و نمیتوانست هر جا و با هر آبی وضو تحصیل کند و چنان خود را مشغول وضو میساخت که گویا میخواهد کاری عظیم، دقیق و مشکل را تحقق بخشد.
با آن که من از این عالم وارسته لذت میبردم و روح تعبد و تقدس و ولایتش دلم را آرامش میبخشید، هرگز کارهای وسواسی او در من موثر نیفتاد و به عکس باعث دوریام از اینگونه امور شد و با خود میگفتم: اینگونه رفتار دور از عقل و درایت میباشد، شریعت برای آسایش انسانهاست؛ نه برای زحمت و اتلاف وقت مومنان.
سالکی بیخانمان
سالکی را یافتم که بحق ترک تمام تعلّقات زندگی را در خود تحقق بخشیده بود و با آن که میتوانست زندگی خوبی داشته باشد، پشت به دنیا و رو به انزوا کرده بود. او بیآن که داعیهای داشته باشد، خلاصهای از یک فرهنگ بود و اندیشه خود را ملاک اطاعت میدید و تنها بر کسانی که سخن او را دنبال میکردند اعتماد داشت.
من نزد ایشان رموزی از سلوک و اصولی از وصول را دنبال میکردم و بحق از ایشان استفادههای بسیاری بردم و برای من دلیلی عینی برای دستهای از قواعد سلوک بود.
با آن که همیشه در سفر بود، مسیر خاصی را دنبال میکرد و زمانهای مشخصی را مخصوص مکانهای خاص قرار داده بود و میتوان گفت: کمتر مکان شریفی از اماکن اهل سلوک و امامزادگان را میشود پیدا کرد که ایشان بارها آن را طواف نکرده باشد و سیری در آن نداشته باشد. روزی انگشتری به من داد و فرمود: این انگشتر مرا خسته کرده؛ زیرا خواصش آن قدر عظیم است که دیگر برای من پریشانی دارد و بیش از چند صد طواف در حریم اولیای خدا داشته است. آن انگشتر را به من عطا کرد و بحق هم آن چنان بود که میفرمود و کمتر میشد که استفاده از آن همراه نوش و نیشی نباشد و آدمی نمیتوانست از آن به طور دایم استفاده کند و باید ابتدا خود را آماده بلا ساخت تا از لقایش کام گرفت، با آن که هنوز هم من آن انگشتر را دارم و در مواقع خاصی از آن استفاده میکنم، هرگز نسبت به عقیده ایشان درباره این انگشتری تا به امروز در من تغییری حاصل نگردیده است.
بعضی از کردار و گفتههای ایشان؛ اگرچه در نظر عموم ناهنجار و جنونآمیز جلوه مینمود، از عمق دل و از سر عقیده بود و بحق رابطهای مستقیم با معانی معنوی داشت و گاه میشد که میگفت: اتصالی ندارم و گه گاه نادیدنیها را میبینم. من از ایشان استفادههای بسیاری بردم و اموری از ایشان میدیدم که کار درس و کتاب و استاد صوری نبود و در خور افراد وارسته و صاحبان سلوکی بود که در میان علمای رسمی و حضرات علمی کمتر مصادیقی برای آن میتوان یافت.
عالمی توانا و پیری زنده دل
استادی یافتم که بهراستی عالمی توانا و مجتهدی مسلم بود و فضیلت و علم، سراسر وجود وی را فرا گرفته بود و با آن که سن و سالی از او گذشته بود، هرگز خمودی و سستی گریبانش را نگرفته بود و با آن که سالمند بود، فرزندی نداشت و بدون اولاد و عقیم بود. به من بسیار مهر میورزید و در جهت تربیت و تحصیلم کوشا بود.
عصرها به منزل ایشان میرفتم و روی تختی چوبی که در میان حیاط و کنار حوض منزلش بود مینشستم تا ایشان برای درس تشریف بیاورند.
خانم ایشان از دنیا رفته بود و ایشان دوباره ازدواج کرده بودند و با آن که مردی مایوس و ناامید و سرگشته به نظر میآمد، از سرور و شادی و حسن سلوک بالایی برخوردار بود و با ذوق و نشاط فراوانی درس را دنبال مینمود.
بیشتر روزها هنگامی که راس ساعت مقرر برای درس به منزلشان میرفتم، ایشان یا هنوز در حمام بودند و یا تازه از حمام بیرون آمده بودند و حوله بر سر و دوش داشتند. بعضی روزها لباس بر تن میکردند و بعضی روزها هم با پیراهن و حوله برای درس به تخت مینشستند؛ بعضی از روزها هم با همان حوله از حمام بیرون میآمدند و روی تخت مینشستند و مستانه شروع به درس گفتن میکردند. هر روز هنگامی که به درس میرفتم، خانمشان دو چایی میآورد و روی تخت میگذاشت و من تا ایشان نمیآمدند دست به چایی نمیزدم و با آن که ایشان مکرر میفرمودند: شما چایی مرا هم صرف کنید تا سرد نشود، هرگز دست در حریم استکان ایشان نبردم و شرط ادب را در سرد شدن و اسراف آن چایی میدانستم.
هنگامی که درس را شروع میکردند، همچون حکیمی توانا و عاشقی مست، تمام جهات و ابعاد موضوع را دنبال مینمودند و با آن که کتابی قرائت میشد، ولی چون درس خارجی بود که مرا از هر جهت سیراب میساخت و جانم را مستغنی مینمود.
از ایشان استفادههای فراوانی بردم و بحق استادی ماهر بودند و بسیاری از روشهای تدریس را از ایشان آموختم. در ورود و خروج مباحث، روش تفهیم مطالب، ایراد و اشکال به دیگران، چنان توانا و ورزیده بودند که بیآن که خلطی پیش آید، تمام جهات را دنبال مینمودند و در عین بلندی مطالب و عمق گفتار، سادگی عنوان را از دست نمیدادند و آنچه تدریس میکردند تحویل گرفته و میفرمودند: میخواهم که عمر شما و وقت من تلف نگردیده باشد و نسبت به یافت من چنان اطمینانی پیدا کرده بودند که گویا برای جمعیتی درس میگفتند و هرگز نمیشد باور کرد که درسی به این استحکام قایم به فرد است.
اگرچه ایشان صاحب سلوک نبود، عالمی مجتهد و وارستهای صالح بود و با آن که تعلقات دنیوی نداشت، از زندگی خوب و مال و منال مناسبی برخوردار بود، ولی درد بیفرزندی و یاس و ناامیدی از داشتن فرزند وی را رنج میداد و در این حال تنها دانایی او مرهمش بود و او را به شادمانی وا میداشت و هرگز از خود خمودی و شکایت نشان نمیداد و با این حال، مستیهای عاشقانهاش مرا به حیرت وا میداشت.
با لهجه آذری چنان فارسی و عربی را خوب ادا مینمود که بحق کلام در دهانش آسان به راه میافتاد و روان ادا میشد. با آن که صاحب فضیلت و دانش بود و به مراتب بر بسیاری برتری داشت، گاه میشد که بر کمتر از خود تمسک میکرد و این هم ظهوری از همان یاس و حرمان از نسل بود؛ چنانچه گویی مقاومت زیاد در مقابله با مشکلات زندگی ندارد و بیفرزندی او را سرد، خسته و سست کرده است. با آن که من از ایشان بسیار استفاده میبردم و ایشان را مردی موفق و وارسته میدیدم، با این حال دلم به حالشان میسوخت که چگونه انسان از نداشتن فرزند چون شمع میسوزد و آب میشود و در رودخانه فنا جاری میگردد. روحش شاد و یادش برای همیشه در یادم زنده باد.
هشامی برجسته
مردی دانشمند و عالمی برجسته را یافتم که در علم مناظره و مباحثه در مقابل تمام اهل باطل، هشامی توانا بود و هرگز کسی را ندیدم که یارای مباحثه و مناظره با او را داشته باشد. با آن که در تحصیلات علوم جدید و علوم دینی مدارج عالی را پیموده بود، لباس و کسوت روحانی نداشت و به طور عادی فعالیتهای زیادی مینمود و در محافل مختلف بهائیت، مسیحیت و دیگر فرقهها شرکت کرده و بیقرار و با قرار با آنان وارد بحث میشد.
درسهایی که در محضر ایشان خواندم هیچ یک کتابی نبود و ایشان خود، یافتهای را عنوان مینمودند و من تقریر ایشان را مینوشتم و در بحث با آن جناب وارد میشدم تا آن بحث از غنا و پختگی لازم برخوردار گردد.
از زیرکی و درایت خاصی برخوردار بود؛ بهطوری که قبل از سخن، اندیشه افراد را مییافت و پاسخ مناسب هر کسی را سریع مطرح مینمود. احاطه و استحضار فراوانی به مطالب دور و نزدیک داشت و کمتر برای استحضار امری تامل میکرد یا به مشکل میافتاد.
از مطالب، برخوردها و تواناییهای بحثی و سبک برخورد ایشان با افراد مختلف و همچنین چگونگی بیان مطالب و تقریر مسایل استفادههایی بسیار و مفید بردم ـ روحش شاد.
صالحی در سجّاده
استادی داشتم که وارستهای صالح بود و گذشته از فضل، علم و اجتهاد، تقوا و دیانتِ بیپیرایهای داشت و با آن که آن را ظاهر نمیکرد، اهل قدس و خلوص بود. بسیار روزه میگرفت و متعبد و اهل سجاده بود، بیآن که تظاهری در این جهات داشته باشد.
بعضی وقتها درس تا مغرب کشیده میشد. ایشان به آسانی درس را نیمهکاره میگذاشت و هنگام مغرب بلند اذان میگفت و بعد از اذان گفتن درس را به اتمام میرسانید و نماز میخواند و میفرمود: میخواهم روز قیامت در صف موذنان باشم. در تدریس بسیار توانا و شاگردپرور بود و هر درس را تا جا نمیانداخت و پرسش نمیکرد و از فراغت آن مطمئن نمیشد، به دنبال بحث بعدی نمیرفت.
هنگامی که برای درس خواندن محضر ایشان رسیده بودم از من پرسیدند: چگونه درس خواندهاید. گفتم: میتوانید از استاد پیشین من بپرسید، فرمودند: لازم نیست از ایشان بپرسم، از خودتان میپرسم. کتاب را گشود و یک صفحه و نیم از کتاب را برایشان خواندم و در قرائت مشکلی پیش نیامد و فرمودند: مطلب را تقریر کن. مطالب کتاب را عنوان کردم و در نهایت فرمودند: اشکال کن و نسبت به مطالب صاحب کتاب هرچه میتوانی تخریب داشته باش. از ایرادهای من راضی نشدند و خود اشکالات فراوانی عنوان نمودند و فرمودند: خواندن یک کتاب و فهمیدن آن به اندازه درک مشکلات صاحب کتاب اهمیت ندارد. گفتم: هرچه شما صلاح میدانید. فرمودند: همین کتاب را دوباره بخوانیم، عرض کردم: هرچه شما بفرمایید. فرمودند: میخوانیم، ولی نه این که دوباره کتاب را دنبال کرده و من قرائت کنم، بلکه شما از ابتدا کتاب را به من درس دهید و مرا به عنوان شاگرد خود فرض کرده و ایرادهای مرا نسبت به کتاب رفع نمایید.
چون کتاب از علم اصول و قابل اشکال و نقد زیادی بود، روزهای اول، کار من بسیار مشکل بود. ایشان همچون متعلّمی متواضع، دو زانو و مرعوب مینشست و محکم اشکال میکرد و تمام همت خود را در جهت تخریب مطالب کتاب به کار میبست. روزهای اول من هم شرم داشتم و هم توان مقابله با ایشان را نداشتم و خود را همچون مبارز ناتوانی بر روی تشک در دستهای قوی مربی قهرمانی میدیدم که مرا به آسانی پرتاب میکند و مشت باران میسازد و من هم کم و بیش تعادل خود را از دست میدهم و ناتوان میگردم، تا آن که با خود گفتم: اینجا جای شوخی و سادهانگاری نیست و ایشان با تمام قوا مرا ضربه فنی میکند و جای انصاف نیست که من آرام بگیرم. بعد از روزهای اول بیشتر وقتم را صرف مطالعه تمام کتابهای اصولی مینمودم تا پاسخ به مشکلات ایشان را فراهم سازم.
هنگام بحث ایشان را واقعا مانند متکلمی فرض میکردم تا از عهده پاسخ به اشکالات ایشان بر آیم و ایشان هم این امر را بهخوبی ادراک میکرد تا جایی که اندک اندک باورم شد که بهراستی از عهده تقریر کتاب و رفع شبهات آن بر میآیم و با آن که ایشان پهلوانی بود، با رعایت حدود شبهات، کار را بر من آسان میساخت و کمکم خود را به گونهای دیگری یافتم و دیدم عجب! اگر ده کتاب نزد ایشان میخواندم، در این حد کارگشا نبود. با آن که آن کتاب را بسیار خوب خوانده بودم، نسبت به این علم توانایی دیگری پیدا کردم و دریافتم که این مرد چقدر بزرگواری دارد و چه زحماتی را برای تربیت من متحمل گشته است. تا پایان آن کتاب هم بر همین منوال سپری شد و ایشان مودب و دو زانو، همه وقت درس را تحمل میکرد و من هم در جهت اداره درس و اتمام بحث از تمام اقتدار خود بهره میگرفتم تا از عهده تقریر آن بهخوبی برآیم و در طول مدت بحث، آن مرد، مردی شکیبا، توانا، بحّاث، دردمند و مربی شایستهای در نظرم جلوه مینمود.
این برخورد به قدری در من اثر گذاشت که هرگز روشی را تا این اندازه در رشد افراد موثر ندیدم و خود در جهت تعلیم دیگران همیشه از این روش استفاده میکنم؛ زیرا رشد افراد تنها با شنیدن بحث کامل نمیگردد و زبان گشودن شاگرد، خود توان و نیروی خاصی را در افراد مستعد ایجاد میکند.
این عالم توانا و زاهد وارسته که عمری را در جهت علم و تقوا سپری کرده بود، بهقدری در من موثر افتاد که در ردیف محدود افرادی است که من آنها را استاد بحق خود میدانم و شیفته پاکی و توانایی آنها بودهام.
این مرد مهربان که همچون پدری دلسوز بر من محبّت میورزید، چنان درگیر حوادث و مشکلاتی شد که طغیان و طوفان، دریای پرتلاطم زندگی وی را در هم ریخت و بلا و مصیبت او را مورد حمله و هجوم قرار داد و ولایش موجب بلایش گردید و با تمام سختی هرگز لب را جز به شکر و ثنای حق نمیگشود. صبر و تحملش در مقابل حوادث موجب حیرت من میشد؛ بهطوری که در اواخر عمر در حالی که بسیار ناتوان و ضعیف گردیده بود، چنان از صفای حق و رضای او سخن سر میداد که رونق باطنش را بهآسانی ظاهر مینمود. چند روز پیش از مرگ، او را چنان مشاهده میکردم که با چهرهای آسمانی، لرزان و شتابان دم از صفا و مهربانی حق میزد و مانند کسی که منتظر انیسی است، ملاقات حق را حکایت مینمود و ورود حضرت حق را در من به باور وا میداشت. روحش شاد.
چهرهای از غیرت و قدس
عالم برجستهای را زیارت کردم که چهرهای از قدس و غیرت دینی بود و برای تحقق سنت و شریعت کوشایی بسیار داشت؛ بهطوری که گویی این مرد بزرگ مظهر سنتهای شرعی و تعبد دینی بود و در جهت تحقق احکام شریعت هر ضرر و زیانی را تحمل مینمود و برای دفاع از حریم شریعت از هیچ امری دریغ نداشت. ایشان را میتوان خلاصه از تهجّد، تعبّد و اهمیت به سنتهای شرعی دانست و در این جهات چنان مقاوم و کوشا بود که هر کس را تحت تاثیر خود قرار میداد. میتوانم بگویم: معنای علم، عمل و لسان شریعت را از ایشان آموختم و تدین به احکام شرعی را در تجسمی از وجود ایشان یافتم؛ اگرچه در دفاع از شریعت جهاتی از جمود و خشونت را
همراه داشت، اعتقاد وی موجب حسنش میگردید و میتوان گفت: یک مربی متّقی و متعبّد برای اهل تعبّد بود که به کار مردم عادی نمیآمد و بیشتر مردم عادی از نوع برخورد وی ناراضی میگشتند.
تابعی بحق
این عالم غیور برادری داشتند که از روش ایشان تبعیت تام و کامل داشت و با آن که در حد علمی و موقعیت اجتماعی ایشان نبود، روش ایشان را دنبال مینمود. من از وجود ایشان بهرههای بسیاری بردم. اگرچه مشکلات علمی ایشان را نمیپذیرفتم، ولی در هر صورت، این دو مرد به نوعی سند عملی و روش شرعی من میباشند و ارشاد شرعی را از این دو فرا گرفتهام.
اهل باطن
عالمی وارسته و اهل باطن را یافتم که در جهت تهذیب اخلاق و تخلّق به امور معنوی بسیار کوشا بود و در این مسیر به مقاماتی نیز رسیده و صاحب اسراری از معنویت گشته بود، بهخصوص در ولایت و محبت به حضرت حجت (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) اهتمام فراوانی داشت.
صاحب سخن و اهل کتاب بود. نور معنویت از رخسارش ظاهر میگشت و هنگامی که نظر بر چهره نورانی او میکردم دلم به صدقِ جلال و صفای باطنی وی گواهی میداد و اهل باطن بودن و نوع معنویت و غیب و سرّ وجودش را میپذیرفت و بیمحابا به دنبال ادراک حقایق و وصول به معنویت باطنی در جنب وجوش میافتادم.
ایشان کسی بود که برای من اعتقاد به اهل باطن را میسّر ساخت و عقیدهام را بر غیب وجود مستحکم نمود و در من، باوری نسبت به صاحبان سلوک ایجاد نمود و دلم را در گرو حقایق باطنی انداخت؛ هرچند اموری را میفرمود که دلیل محکمی بر اثباتش نداشت و نادرستی آن برایم روشن و مستدل گردید؛ بهخصوص نسبت به ظهور حضرت حجت (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) که بر اساس عقیده ایشان باید در این زمان سالهایی از ظهور مبارکش گذشته باشد؛ در حالی که ما هنوز در صف انتظار ماندهایم، همانند دستهای که هر روز خیالات خود را علامات سریع ظهور میدانند.
رنجی ماندنی
استادی داشتم که فاصله منزل ما تا منزل و مسجد ایشان بیش از یک فرسخ بود. نیمی از راه آسفالت بود و نیم دیگر آن بیابان و خاکهای دست نخورده. زمستانهای آن نیز بسیار سرد و بارانی بود و میبایست بعد از نماز صبح، اول وقت، در مسجد برای درس حاضر میشدم.
با آن که دوچرخه داشتم، با یک مشکل مواجه بودم که اگر میخواستم پیاده فاصله میان منزل تا مسجد ایشان را طی کنم، فرصت بسیاری میخواست؛ اگرچه عبور از مسیر خاکی، زمانی که جادّه گل میشد و حالت باتلاقی پیدا میکرد برایم آسانتر بود و اگر با دوچرخه حرکت میکردم، هرچند نیمی از راه را به آسانی میرفتم، در مسیر باتلاقی راه باید دوچرخه را به دوش میگرفتم و این کار را هر روز تکرار میکردم. نیمه آسفالت راه را سواره با دوچرخه میرفتم و نیمه دیگر راه که گلی بود، دوچرخه را به دوش میگرفتم و با آن که کفشهای محکمی به پا میکردم، گِلها به قدری چسبنده بود که بارها کفشها را از پایم در میآورد و میبایست آن را با مکافات به پا میکردم و همیشه باید به فکر دوچرخه به دوش و کفش بر پا باشم تا به مسجد برسم. به قدری قبل از اذان راه میافتادم که وقتی به مسجد میرسیدم، هنوز نماز شروع نشده بود. وارد مسجد که میشدم نمیتوانستم دوچرخه را به زمین بگذارم و آن را کنار دیوار مسجد به زمین میانداختم؛ زیرا انگشتان دستهایم از شدت سرما قدرت حرکت و انتقال نداشت؛ با این حال، از حرارت حرکت و تلاش، هیچ خبری از سرما در من نبود. در طول مسیر، سرمایی به ذهنم خطور نمیکرد، بلکه از حرکت و تلاش در همان سرمای صبح زمستان چنان غرق عرق میشدم که گرمایی را حس میکردم. اندکی سینوزیت و سردردی که گاهی به سراغم میآید از آثار ماندنی این عمل تکراری است که از آن روزگار شیرین و پرشور برایم به یادگار مانده است. با آن که هرگز سردترین سرماها بر من اثر نمیگذارد، در منزل باید چیزی به پیشانی ببندم تا سردردم شروع نشود.
بعد از عبور از این مسیر طولانی و سخت، درس را شروع میکردیم. چون استاد وقت اندکی داشت نمیتوانست زمان دیگری را برای درس بگذارد. بسیار میشد که هنگام درس برای وی مشکلی پیش میآمد و از طرفی به جهت تنگی وقت، فرصت مطالعه درس را پیدا نکرده بود که درد من تازه از این جا شروع میشد و این درد تا بعد از برگشت به خانه از همین مسیر، آن هم با آن وضعیت ادامه داشت. اگرچه هنگامی که درس را مطالعه کرده بود برای من استاد خوب و قابل استفاده بود، هنگامی که مطالعه نکرده بود به مشکل بر میخورد و گاهی همان جا خود را به مطالعه مشغول میکرد تا راه به جایی برد و گاه میشد که مشکل برطرف نمیشد. چون من همیشه، پیش مطالعه میکردم، بعضی مواقع میفرمود: امروز شما از من بیشتر موفق بودید. با آن که کتاب را حفظ میکردم، ایشان همیشه در بیان مطالب توجه به گفتارم داشت و مکرر میشد که میفرمود: شما قبل از خواندن درس چگونه مطالب را حفظ میکنید؟ در حالی که برای ایشان روشن نبود من برای یک درس باید چه مقدار رنج را تحمل کنم که فهم و حفظ درس در مقابلش اندک مینمود. در هر حال، از ایشان استفادههای خوبی بردم.
ایشان اضافه بر آن که مردی بسیار نجیب، متدین، سالم و وارسته بود، در بیان حق، طرف خود را نمیگرفت و به آسانی حق را انتخاب میکرد، هرچند به سود وی نباشد.
شیرین استادی دوست داشتنی
استادی داشتم که بسیار شیرین و دوست داشتنی بود. با آن که بیش از هفتاد سال را پشت سر گذاشته بود، بسیار زیبا و ملکوتی بود، بهطوری که نمیشد کسی از کنارش بگذرد و به او توجه یا سلام نکند. زن و مرد، پیر و جوان، مذهبی و غیر مذهبی، همه و همه را مجذوب خود مینمود.
از نظر جلال در مقابل پیرایهها، سنّتهای باطل و امور غیر شرعی و نادرست، بهراحتی میایستاد و باکی از بیان حقیقت نداشت و خوفی از بدخواه به خود راه نمیداد؛ بهطوری که گویی چیزی به نام تقیه در ذهن ایشان پرورش نیافته بود.
با آن که چنین سن وسالی داشت، ازدواج نکرده بود و میفرمود: «در زمان غیبت به استناد بعضی از روایات، عزوبت و تنهایی و ترک ازدواج نه آن که جایز است، بلکه مستحسن میباشد؛ به شرطی که آدمی به گناه تمایل پیدا نکند. ایشان خود را با روزه و عبادت و ریاضت میساخت؛ بهطوری که نفس وی بر او چیره و مسلط نمیگشت».
این استاد بزرگوار با آن که تنها زندگی میکرد، زندگی گرم، شیرین و سالمی داشت. به هیچ وجه از غذاهای ساختگی، بیمحتوا و کاذب استفاده نمیکرد. نانش را از روستا با آرد و آب روستایی تهیه میکرد و نان شهری را هرگز مصرف نمینمود و میفرمود: این نانها خوردنش بیضرر و دور از آثار وضعی نیست. چایی و قند را هرگز کسی در منزلش نمیدید و میفرمود: آب را رنگ میکنند و آن را چایی مینامند و آن گاه با قندی که چیزی جز سم نیست آن را میخورند. تنها گه گاه آب جوشی آن هم با توت یا خرما استفاده میکرد.
همیشه مهمانهای خود را با پسته، گردو، کشمش و چیزهایی مانند آن پذیرایی مینمود، آن هم از جنس مرغوبش و از بهترین میوههای موجود مصرف میکرد. مزه روغن نباتی را هرگز در کام خود همچون مزه شراب در کام مومن نچشیده بود و از روغن حیوانی و کره خالص برای سحر و افطار استفاده مینمود. کمتر از غذاهای پختنی مصرف میکرد و چون یک نفر بود در جهت تهیه این وسایل و هزینه مالی آن چندان به زحمت نمیافتاد.
مشکل میشد کسی با ایشان روبهرو شود و لبخند وی را نبیند و کمتر میشد که در مقابل بدخواه عصبانی شود و میفرمود: من به بدخواه میگویم: اجازه بدهید من حرفم را بزنم شما بعد هرچه میخواهید بفرمایید و اگر با کتکزدن من هم دلتان آرام میگیرد بگو تا من به قصد قربت کتک شما را تحمّل نمایم.
جبروت و کمال آن مرد با آن وضعیت زندگی، به قدری برای من شیرین بود که گویی حقیقت زندگی یک عالم مسلمان را در سجایای چهره و عمل ایشان میدیدم؛ بهخصوص که ایشان اول وقت، صبح، ظهر و مغرب در خانه با صدای بسیار بلند و رسا اذان میگفت و میفرمود: اذان مجوزی از غیر نمیخواهد، شریعت مجوز آن را صادر فرموده است؛ خواه صبح باشد یا ظهر و مغرب. با آن که دستهای از همسایهها او را همیشه بهخاطر این امر میآزردند، با این حال میفرمود: من باید اذان بگویم و این امر صدق مزاحمت نمیکند؛ زیرا همه همسایگان مسلمانند و باید بیدار شوند و نماز بخوانند، حتی اگر مریض باشند.
ایشان میفرمود: من تنهایی را برای آزادی برگزیدهام و شیرینی آزادی بیشتر از شیرینی زندگی خانوادگی و زن و فرزند میباشد؛ با این حال کسی را از زندگی منع نمیکنم، ولی خود زندگی را اینگونه که مردم دوست دارند دنبال نمیکنم و خود را در این جهت نسبت به روش مردم بحق میشناسم. این چنین زندگی و مسلمانی؛ اگرچه در توان همگان نمیباشد و گریز از سنت نبوی به شمار میرود و انزوا و عافیتطلبی و رکود و قطع نسل را در پی دارد، برای اندکی از افراد جامعه، آن هم با این خصوصیات، بسیار جالب، شیرین، تازه و دوست داشتنی میباشد.
طبیبی حاذق و مومنی وارسته
به مناسبت همجواری و نزدیکی محلّ زندگیام با محل زندگی طبیب حاذقی توانستم به آسانی خود را به محضر ایشان که طب قدیم را بهخوبی میدانست و کم و بیش بیماران را مداوا مینمود برسانم و از برکات وجودی وی بهرهمند گردم.
ایشان مردی آرام و بسیار موقّر بود. چنان دیدی داشت که گویی بیماری انسانها را با دیده شناسایی مینمود و اختلالات روانی و مزاجی را در مییافت و با اندک دارو و کمترین پولی که دریافت مینمود آنها را مداوا میکرد. بعضی مواقع نسبت به تجویز دارویی متحیر میشد و در این هنگام متوسل به استخاره میشد. نسبت به جان انسانها از خود حساسیت فراوانی نشان میداد. آن قدر این مرد، آرام، ساکت و متفکر بود که هرگز صدایی یا سخنی غیر ضروری از خود صادر نمینمود و جز بهضرورتسخننمیگفت.
با آن که جسم و روحی سالم داشت و از سلامت کامل برخوردار بود، چندان از غذا استفاده نمیکرد و آرامش و عبادت و خدمت به خلق تمامی وقتش را پر نموده بود.
برخورد حکیمانه، وقار طبیعی و چهره سراسر آمیخته با تفکر ایشان، روح اندیشه و پاکی را در آدمی زنده میساخت و بحق عنوان طبیبی حاذق و مومنی وارسته را سزاوار بود. در مواقع گوناگون، صفاتی متفاوت داشت و در بعضی مواقع تمام صفاتش بهطور ثابت برقرار بود؛ بهخصوص زمانی که جهت فراهم ساختن گیاهان و داروهای گیاهی به بیابان میرفت همچون کسی بود که به دنبال گنج و جواهر، همه موجودی بیابان را چون عالمی که تمام کتابهای خود را ورق میزند، جستوجو میکرد و چیزی را از دید خود دور نمیداشت.
اگر بخواهم چهرهای از حکمای طبیب و اطبای قدیم، همچون زکریای رازی و ابنسینا را به ذهن آورم، چهره آن مرد برایم تداعی میشود و چهرهای چنین را به خاطر میآورم.
در علم تشریح چنان آگاه بود که گویا با چشمان خود تمامی اعضا و اجزای درونی بدن را مشاهده میکند و از دیدههایش حکایت نادیدنیها میکند. در هنگام شنیدن کلمات بیماران نسبت به بیان مشکلات آنان، چنان با دیده او را مینگریست و با گوشهای خود متوجه کلمات آن فرد میشد که گویی وجود خویش را محدود در گوش و چشم بیمار کرده و تمامی قوا را متوجه آن بیمار نموده است.
من از ایشان استفادههای فراوانی بردم. در محضر ایشان زمینه بسیار خوبی جهت آموزش طب قدیم و بهرهگیری از فرهنگ طب فلسفی، همچون قانون را فراهم ساختم که اکنون حوزههای علمی امروز در جهت فراگیری این گونه کتابها و رشتههای علمی و کاربردی با مشکلات فراوانی روبهرو است؛ اعم از فراهم ساختن دارو یا ابزار تشریح و یا استاد، بلکه میتوان گفت: در جوار فقدان قرار گرفته و همچون علوم و فنونی که علمای پیشین داشتهاند و امروزه به انزوا، غربت و انعطال کشیده شده است میباشد. هرچند دستهای از این علوم و فنون را میتوان در علوم تجربی جستوجو کرد، بسیاری از آنها در توان علوم تجربی نمیباشد و تنها مردان دلسوخته و شب بیدار میباشند که میتوانند ره به جایی برند.
سالکی دلسوخته
عالم وارسته و سالک دلسوختهای را یافتم که در علم پخته و در معرفت پر و آب دیده گشته بود. اهل طریق و طریقت بود و در علوم غریبه و دیگر مسایل و جهاتی این گونه صاحب سَر و سرّ بود.
تنها چهرهای که برتر از عوالم مثالی و جن و شیاطین میتوانم دیده باشم، از دم این مرد حق بود که چهره غیب و پردههای باطن موجودات غیبی را بهروشنی برایم نمایان میساخت و بحق برای من عوالمی بود و بهرههایی از ایشان بردم که بسیاری از نادیدههای آن زمان خویش را بعد از ایشان، بیاستاد، همچون که ایشان مینمودند دنبال مینمودم و فراوان میشد که روح مجسمش را با خود احساس میکردم و هر دم به خاطر میآوردم و تازگیهای فراوانی را از الطاف روحی آن جناب واقف میگردیدم. آنچه را که از زمان نونهالی در این زمینهها یافته بودم بحق در این دوران به چهرههای لطیفتری مشاهده نمودم. ایشان برای درس، بحث و تعلیم، هرگز نیازمند کتاب، کاغذ، نور چراغ و روشنایی نبود و بدون نور، چراغ و کاغذ، صفحات اندوخته خود را برای آدمی ورق میزد و آشکار میساخت.
این مرد حق، بحق پیری ماهر و اهل طریقی واصل و مسمایی از نادر افرادی بود که گام بلندی در وصول به عوالم ربوبی برداشته و خیراتی از حق تعالی یافته بود. روحش شاد.
چهرهای ناکام
استادی یافتم که به حق دارای استعدادی خاص بود و در جهت فعلیت استعداد خود موفق گردیده بود و با آن که در حدود پنجاه سال سن داشت، نیازی به غیر نداشت و در بسیاری از رشتههای علمی به قوت صاحب نظر بود.
بذلهگو و گزیدهپرداز بود. کم سخن میگفت، ولی هر تکهای از کلامش حکایتی بود و اشارتی را به دنبال داشت؛ بیآن که در بیان اهداف خود به زحمت افتد یا از حرکات اعضا و جوارح استفاده نماید. چنان مطالب خود را بیان میکرد که گویی آب از آب تکان نمیخورد که این خود حکایت از قوت نفسانی و اقتدار باطنی وی میکرد.
این مرد آزاده که هرگز سر بر یوغ کسی نمینهاد، وضعی پریشان و فقری بس نمایان داشت؛ بهطوری که برای معیشت فردی خود درگیر مشکلات بسیاری بود که به بعضی از آن اشاره میکنم.
منزل ایشان در محلی بود که از آنِ عموم اهل علم بود. صاحب آن مجموعه شرط کرده بود که هر کس میخواهد در این مکان زندگی کند باید به درس آن جناب حاضر شود و در غیر این صورت از آن مکان اخراج میگردد.
ایشان که به جهت فقر مالی در آن مکان مسکن گزیده بود و به آن درس و آن جناب بینیاز بود، از شرکت در آن درس خودداری میکرد. هنگامی که از روی اجبار در آن درس شرکت نمود با ایراد و اشکال خود، چنان اقتداری از خود نشان داد که درس در آن روز تعطیل شد و تشویقی بسیاری بعد از درس از ایشان به عمل آمد. اما اثاث و لوازم اندک وی را از آن مکان بیرون ریختند و ایشان نیز به ناچار خود را به مکانی دیگر رسانید که هرگز مطابق با شان وی نبود؛ هرچند مکان پیشین نیز در خور شان ایشان نبود و فقر وی او را چنین متواضع و کوچک ساخته بود.
بر اثر کمبود غذایی و ممکن نبودن تهیه غذا، همواره بیمار بود و بسیار میشد که برای تهیه دارو با مشکل هزینه آن روبهرو بود و از درمان باز میماند.
آن روزها ویزیت دکتر یک تومان یا در نهایت دو تومان بود. روزی برای رفتن به دکتر، نیازمند این مقدار پول گردید. به هر دری زد این پول فراهم نشد. به ناچار کسی را که در علم از خادمان او نیز به حساب نمیآمد صدا زد تا پولی برای این امر قرض کند. ایشان در حیاط آن مکان ایستاده بود و آن فرد در اتاق طبقه بالا و هنگامی که او را صدا میزد، با آن که آن فرد میشنید، جواب نمیداد؛ زیرا شاید چند باری مقدار پولی به ایشان قرض داده بود. بعد از چندی که مکرر او را بلند صدا زد، سر بلند کرد و با تندی گفت: چه خبر است داد میزنی! و هنگامی که فرمود: برای رفتن به دکتر پول میخواهم، ایشان یک اسکناس دو تومانی از بالا به سرش انداخت و به اتاق برگشت و ایشان هم آن پول را از زمین برداشت و به دکتر رفت.
وضعیت فقر ایشان در حالی بود که روزها چند ساعتی در مرکزی کار علمی میکرد و از راه آخوندی ریالی عایدش نمیشد؛ زیرا منبر که نمیرفت، در حریم کسی هم که طواف نمیکرد و اهل وجوهات نیز نبود و همچنین از ابزار سالوس و ریا هم بیبهره بود.
در چنین وضعیتی بود که فقر او را به طغیان وا داشت و با آن که برای کنترل وی افراد توانایی پیش قدم شدند، ولی دیگر دیر شده بود و آنها قدرت بازیابی او را نیافتند و او از دیار این کسوت به دور افتاد و در قطبی نامساعد قرار گرفت و زیانباریهای فراوانی در جهت معنوی برای عموم و حتی خواص به بار آورد. وقتی در این باره به ایشان ایراد گرفتم فرمودند: مکافاتش برای کسانی است که مرا بر سر این کار وا داشتند. اگرچه تا حدی میتوان حرف وی را درست دانست، شاید عوامل نهانی دیگری نیز در جهت تحقق این امر نقش داشت. در غیر این صورت فقر هرگز نمیتواند عالم برجستهای را به کار ناموزونی وا دارد. با آن که تظاهر به بدی و کجی مینمود، به حق ثابت بود و تنها افراد جامعه خود را مکافات میکرد که این خود ماجرایی را در بر دارد که قابل بررسی است و درصدد بیان آن نیستم.
چشمی تند و تیز و استاد فراست
استادی را یافتم که چشمی تند و تیز و دیدهای سبب سوراخ کن داشت و باطن چهرهها را از ظاهر به آسانی در مییافت و در علم قیافه و فراست ید طولایی داشت.
مرا جهت تعلیم این امر مناسب دید و به این کار وا داشت و از طریق نوع دید و دیدن، همچون تنظیم دوربینی در موقع عکاسی، شرایط و قواعد خاصی را دنبال مینمود و به حق چهرهها را به نوعی از طریق دیدن وارسی میکرد که هرگز افراد عادی توان آن را نداشتند و در جهت بازسازی دید و دیده من کوشش فراوان نمود و من نیز زحمات بسیاری را تحمل نمودم که این امر خود برایم جهاتی از بصیرت صوری و چهرهشناسی را در پی داشت که با امداد و تطبیق موارد با امور غیبی و الهامی بار محکمی را مییافت و یافتههایی را نیز به دنبال داشت و بعدها در فهم قرآن کریم و علم تعبیر بسیار موثر افتاد.
هنگامی که بر چیزی یا کسی نظر میکرد، چنان حالتی را در او مشاهده میکردم که گویی بدن خشکیدهای چشمانش را به فردی دوخته است؛ بیآن که در این دوختن از نخ و سوزنی استفاده کرده باشد.
وقتی راه میرفت گویی کارش نظاره است و همتش بازیابی، بیآن که کسی را متوجه یا کسی را از امری باخبر سازد؛ همانطور که کتمان تمام یافتههای خویش را از ایشان دارم و چنین خصلتی از ارکان این امر میباشد.
در این مقام درصدد بیان خصوصیات یا حقیقت این امور نمیباشم و تنها میخواهم این نکته را بیان کنم که دستهای از علوم و یافتنیهای غیر صوری در راستای اندیشههای ظاهری است و از علوم و حقایق غیبی نمیباشد؛ هرچند این دسته از یافتهها خود راه و رسم ویژه و قواعد و قوانین خود را داراست.
البته همانطور که بسیاری از قواعد علم کیمیا را نباید از علوم غیبی دانست و در واقع جزیی از علوم تجربی میباشد، دستهای از یافتنیهای روانی و بصری را نباید جزو علوم غیبی دانست و باید آن را در ردیف علوم دقیق ظاهری و صوری به حساب آورد؛ چنان که علم قیافهشناسی، انگشتنگاری و چهرهنگاری، کفبینی و دستههای دیگری از این معانی که با برخوردهای چهره یا کیفیتهای صورت، اندام و موهای گوناگون بدن یافتههایی به اقتضا فراهم میگردد و نباید آنها را در ردیف علوم غیبی دانست و در تعریف علوم غیبی این قدر میتوان گفت که یافتههایی است که در جهت تحصیل آن نیازی به ظاهر نیست.
بیادعایی پرمحتوا
محضر عالمی پرمحتوا و بیادعا را درک کردم که بحق برایم قابل استفاده بود و با آن که نمود فراوانی نداشت و از برخوردهای بازاری به دور بود، پرمایه، صادق و مشکلگشا بود. ایشان مردی بود که عمر خود را بدون سر و صدا به دنبال علم و تحقیق نهاده بود و از اعتقادات و عقایدی خاص و پشتوانههای عقیدتی و علمی خوبی برخوردار بود.
این مرد، صاحب نژادی صالح و پدری شایسته بود. وی با آن که عاری از هرگونه عناوین و بازاریابیها و داعیه و ادعا بود و خود را به کسوتی آلوده نمیساخت و کوچکترین توقعی از دیگران نداشت، دارای اندوختههای علمی زیاد و اخلاقیات بسیار خوبی بود و بهراستی افتادگی، فروتنی و ساده زیستن را در خود جای داده بود و وارستگی و ساده زیستن را از اصل خویش و علم و دانش را بهخوبی به ارث برده و در خود جای داده بود. من سالیان بسیاری را در محضر ایشان به سر بردم و کتابها و مباحث متعددی را با ایشان دنبال نمودم و مباحث تحقیقاتی خوبی را از ایشان استفاده نمودم. اگر جامعه علمی ما از صداقت و قدردانی مناسبی برخوردار میبود، هرگز این چنین افراد لایقی نمیبایست بینام و نشان و دور از هر اسم و عنوان به سر برند و آنطور که باید از وجودشان استفاده نشود. وجود ایشان برای من به قدری ارزشمند بود که هیچگاه نمیتوانم زحمات این مرد وارسته و عالم بیادعا را فراموش نمایم. روحش شاد.
سالمندترین چهره دیانت و سیاست
محضر سالمندترین چهره دیانت و سیاست را مدت زیادی تا پایان حیات صوری وی درک کردم که اسرار علم سیاست را بهخوبی میدانست و آن را بیمحابا عنوان مینمود.
به مقتضای سن و سال و درگیری وی با مسایل سیاسی ـ که دوران بسیاری پیش از دوران من و مدت زمانی که خیلی بیشتر از عمر من بود ـ نوع مطالب و درک وی، قابل ارزش و اطمینان بود و بحق دیانت و سیاست را با هم تجربه نموده بود.
در محضر ایشان، تنها از عرفان و سلوک یا حکمت و معقول و یا فقه و اصول بحث نمیشد، بلکه عصارهای از یک قرن کوشش و تلاش دینی، سیاسی، فردی و اجتماعی نسل پیش را برایم مجسّم میساخت.
پهلوانی بود که تیر و پیکانهای دغلکاران سیاستباز، جای جای روح و جانش را مجروح ساخته و توان و تلاش و استحکام و ایمانش، علت بقای طولانی وی بر دغلکاران گردیده بود تا گفتنیها را برای اهلش عنوان نماید.
با آن که بیش از قرنی عمری پربار و برکت را طی نموده بودند، حقایق را بهخوبی در نظر داشتند و براحتی عنوان مینمودند و با تندی تاریخ را ورق میزدند و تلخ و شیرین جامعه و صحت و سقم بازیگران خوب و بد را با انصاف و صداقت مجسم میساختند.
استفادهام از ایشان بهقدری لازم و پرمایه بود که محضر وی را توفیقی از جانب حضرت حق میدانستم و آن را مغتنم میشمردم. روحش شاد.
مظهری تمام از فقه و عدالت
محضر فقیهی عادل و حکیمی صامت را درک کردم که از عالمترین چهرههای درخشان علم و فقاهت و عدالت و تقوا در این عصر بودند و نسبت به خاندان رسالت و ولایت علیهمالسلام نمونهای گویا بودند و در علم، عدالت و ولایت، به سابقان از اعاظم شیعه شباهت بیشتری داشتند تا به حاضران.
عمر گرانقدر و پربار خود را در طریق تهذیب نفس و تحصیل فقه و معارف اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام با قوت و دقت تمام طی نموده بودند و استوانهای محکم برای ایتام آل نبی و اهل ولایت علیهمالسلام به شمار میرفتند.
با آن که حکیم معقولی بود، دم از حکمت نمیزد و صمت و سکوت را بر قیل و قال برگزیده بود و طریق افتا را به احتیاط و ورع دنبال مینمود.
فقیهی بادقت و بااحتیاط، کم حرف و گزیدهگو و زیرک و هوشیار بود و مشکلات فراوان قرن پرمخاطره حاضر را با فراز و نشیب بسیار و تحمل مشقتهای آن بهخوبی طی نموده بود.
ورع، احتیاط، دقت و گزیدهگویی ایشان، بهترین ثمراتی بود که در آدمی موثر میافتاد و جبروت و جمال و وقار وی، حکایت از صلابت نفس و قوت ایمانش داشت. حضور وی صفا و سکوت ایشان حکمت و بیانش حاکی از درایت و دیانت بود و حرمت تمام مردم را دارا بود و محرومان از وجودش بهرهمند میشدند و هرگز عصبانیت و پرخاش از محضرش مشاهده نمیشد و صبر و حلم و بردباری وی حکایت از صلابت و استواری او مینمود. روحش شاد.
فقیهی وارسته و انسانی شایسته
مدتی محدود حضور فقیهی کامل و انسانی شایسته و وارسته و زیرکی فهیم را در دیاری دوردست درک نمودم که برایم از فرصتهای مغتنم و پربار بود.
این فقیه بذلهگو، زیرک و فهیم از صفا، درایت و دقتی برخوردار بود که کمتر فقیهی را در چنین موقعیتی یافتم.
با آن که از حوزهها دور افتاده بود و به فرمایش خود مرجع استخارات بود، عمر پرباری را در مبانی دیانت و فقاهت طی نموده و افتادگی و تواضع ایشان را کمتر فردی دارا بود.
در مدت محدودی که خلوتش را درک کردم از انس و دقّت و زیرکی وی مسرور و صافی میگردیدم که هر لحظه آن سالی را اثر میبخشید و هر نگاهش راهی را طی مینمود. این مومن دل قوی از زیرکی خاصی برخوردار بود. برخورد وی با افراد متفاوت بود و هر کس را بهطوری و هر فرد را بهنوعی دیدار مینمود. هرگز مطالب خویش را هدر نمیداد و از خلوت با اهل معنا دریغ نداشت و در خلوت دیگر کلفت و قید را از خود دور میداشت و یک دنیا الفت و صفا بود و بی هر پیرایه و تقیهای حقایق را مطرح میساخت.
عقل و درایت را همراه علم و فقاهت و مردمداری در خود تحقق بخشیده بود و عقل ایشان پررونق و در خور همگان و خلوت وی بر اهل معنا مغتنم بود.
اهل معنا و صاحب فتوت و مرد شجاعت بود. زیر بار زور و فریب و سادهانگاری نمیرفت و هر نوع زرنگی و دوز و کلک را بهخوبی میشناخت و خنثی مینمود.
فقیهی با سلامت و سادهدلی صافی
مدتی در دیاری نه چندان دور، فقیه خوش طینت و سادهدلی صافی را درک نمودم که صداقت، سلامت، فضل و فقه در آن عالم وارسته جمع بود.
با آن که سنین بالای عمر را میگذراند، به شدت به درس و بحث علاقه داشت و با رغبت فراوان در بحثهای شخصی طرفینی حاضر میشد و همچون گلی تازه، صبحگاهان بسیار زود میشکفت.
از غربت فضل و علم محیط خود مینالید و به حال تنهایی و دوری از علم و بحث و حوزه رسمی نگران بود. با آن که از موقعیت اجتماعی بسیار بالایی برخوردار بود و مظاهر دین و اقتدار مردمی را در دست داشت، هیچ یک در او همچون بحث علمی گوارا نمیآمد و جز با علم همراه نبود.
احاطه وی در علم و تخلق ایشان به عقاید دینی، همچون سلف صالح در من بسیار گوارا مینمود. بعد از مدتی که از ایشان جدا گشتم، روح صافی و دلنواز وی به دیار ابد کوچ نمود و از قید ناسوت رهایی یافت. روحش شاد.
از اساتید گمنام تا نام آورترین اساتید
به طور کلی اساتیدی که داشتهام بر دو بخش بوده؛ یک بخش اساتیدی که در زمینههای امور پنهانی و معنوی بوده که آنها قهرا خود، مردمان پنهانی بودهاند و آشکار شدن آنها یا اسم و نام آنها مشکل است که زمینههای شناسایی داشته باشد، ولی نسبت به آن بزرگان و اعاظمی که در جامعه مطرح بودهاند، در مشهد خدمت ادیب نیشابوری، معلقات سبعه و مقامات حریری را که نهایت باب ادب و معرفت ادبی است خواندم و همینطور در تهران، مرحوم الهی قمشهای آن عارف سینهچاک و مرحوم آقای شعرانی آن ارسطوی زمان و همینطور در فقه محضر مرحوم آقا سید احمد خوانساری و دیگران و در قم نیز مرحوم آقا مرتضی حائری و مرحوم آقا میرزا هاشم و مرحوم آقای گلپایگانی و دیگر اعاظم بودهام.
ما بهطور فراوان خدمت مرحوم آقا مرتضی حایری و آقا میرزا هاشم بودهایم و بیشتر از چندین سال، یعنی چهارده تا پانزده سال بوده، یعنی اساتید تا زنده بودند ما در خدمتشان بودیم و نوعا وقتی از دنیا رفتند از فیوضاتشان محروم شدیم، یعنی فیوضات ظاهریشان.
دوره تحقیق و تفصیل یافتهها
دوره جوانیام را دوران تفصیل و تحقیق میدانم. در این مقطع از عمر دوران شور و غرور به پایان رسید و حال و هوای احساس، خود را به نوعی عشق و ثبات رساند.
دیگر تلاش و کوشش در پی یافتن راه و طریق و پیرو مرشد و مراد و استاد و معلم به پایان رسید و پرسهزدن و دربهدری در پی تپشهایی که از انگیزههای باطنی بر میخاست به آرامش نسبی منتهی گردید و دوره تحقیق و بهنوعی گوشهگیری و تفصیلگرایی شروع شد.
الطاف حق بر من یار گردید و بعد از طی طریقی بس سریع و پیچیده، همواریها به من روی نمود و پس از رفع بسیاری از مشکلات طریق و ناموزونیهای مسیر، در دیاری آرام و مُلکی با دوام با اولین نماز عشق قصد توطّن نمودم و در گوشهای خلوت، عزلت گزیدم.
در منزل ملایک و محفل نور و معرکه عشق آن نبی، خود را آرام و تنها و بریده از دار، دیار، دیار و تمامی تعلقات هستی تنهای تنها یافتم که گویی کسی و چیزی را ندیده و تیتر و عنوانی از دنیا را به چشم نیافته و به دل نسپاردهام.
با سرعت و قوت، کوشا و شکیبا، سیر تفصیل را در نوردیدم و کتاب، درس، بحث، تحقیق و تدریس را چنان دنبال نمودم که گویی غایتی جز این در خاطر نداشتهام.
میتوانم دوره نوجوانی را دوره بسیط و این دوره را دوره تفصیل عمرم به حساب آورم و یا دوره پیشین را دوره دیدنیها و این دوره را زمان شنیدنیها عنوان کنم. دورهای پر از فکر و حیرت، سیر و سلوک همراه درس و تحقیق و سوز و سازی بیصدا و پر دوام.
دورهای آرام همراه انسی پنهان و اطرافی از کاغذ، کتاب، استاد و شبانگاهان بیدار، و ترک دار و دیار، و بیمار از عشق یار.
با آن که چهرههایی بس درخشان را یافتم و محضر اعاظمی را درک کردم که از شهرت و کسوت بیبهره نبودند، کمتر دلسوخته و سینهچاک و دردمند و جان بر کف و دردآلودی را زیارت مینمودم.
تمام چهرهها و گفتههای آن چهرههای توانا و کارکشته، در جهت تفصیلِ ماجرایی بود که صورت ظاهر و پنهان آن را در اجمالی غمبار و بسیطی دردآلود دیده بودم و از آنان تازه و نادیده کمتر مشاهده مینمودم و با دیده از آنان هرگز نادیدهای ندیدم و تمام، تفصیلی از ماجراهای خویش بود که بر من ظاهر میشد.
در این دوره، دوره پیشین خود را در لابهلایی از الفاظ، عبارات، کلام، بیان، تحقیق و نظر مییافتم که در خلوت، تطبیق نمودن آنها به من قوت میبخشید و همه، داستان و ماجرای پیشین مرا بازگو مینمود.
با آن که دیدنیها دیده بودم و شنیدنیها شنیده بودم و بهقدر توانم هر قدر که میشد به راه و بیراه سر کشیده بودم، هرگز دست از طلب باز نداشتم و دل در پی رکود نبستم و مشتاقتر از پیش سر در راه خویش نهادم و آرام و پر طوفان دل به دلدار سپردم.
با آن که بعضی سفارش به ترک و دستهای سخن از کفایت یا دوری از این قماش معانی سر میدادند، هرگز در من تغییری حاصل نمیشد و بیتوجه به تمام پندارها سرنوشت خویش را دنبال مینمودم.
مرد عالمی ـ که خدا رحمتش کند ـ به والدهام گفته بود: بیست وهشت حرف الفبا این همه دنگ و فنگ ندارد که ایشان خود را به خاطرش به آب و آتش و خیز و گریز میزند.
با آن که با چشمی باز و دلی آگاه قدم در این راه نهادم، هرگز خود را سبب اصلی و مهرهای مستقل نمیدیدم، ناهمواریهایی بس فراوان مرا از داخل و خارج محاصره مینمود که از بیان عریان آن ناتوانم و بیان پنهان آن نیز سودمند نمیباشد و از تمام آن، دیده بر کشیده و نادیده به حساب میآورم.
بیتوجه به همه مشکلات سر در جیب خود فرو بردم و آرام و بیتنش کشتی طوفان دیده خود را به دریای امید انداخته و فارغ از تمام اندیشههای متضاد در پی کار خویش شد.
در این دیار؛ اگرچه چهرههای فراوانی مشاهده نمودم و هر یک نیز داعیههای فراوانی داشتند، با خود میاندیشیدم که باید توجه بسیار نمود تا درگیر داعیه افراد نگشت و خود را به گرداب بلای جنجال نسپرد و با آن که نعمت فراوان بود، دقت و توجه لازم داشت تا دل از گزند ناموزونیهای صورت برهد.
اوضاع را چنان دیدم که گویی به بازار معانی افتادهام و این بازار، کیفیت و وضعیت خاص خود را داراست و باید به تمام معنا و با هوشمندی در آن سیر نمود.
ابتدا برای آشنایی و آگاهی از همگان مدتی سر بر هر کوچه و گوشهای میکشیدم، پا بر هر خانهای مینهادم و هر قد و قامتی را ملاحظه و تحمل مینمودم؛ بعضی را به قوت ناتوان مییافتم و بعضی بیش از آنچه بودند مینمودند؛ بعضی در ظاهر قوی بودند و بیخبر از باطن و بعضی داعیه باطن داشتند و… . خلاصه هر یک رشتهای و خصوصیتی را داشت و با آن که در بعضی جهات مطلوب بود، چندان رضایتبخش نبود؛ هرچند دستهای را نیز یافتم که بحق مردان لایق و صاحب اندیشه و دردمندان بیشه صلابت و دقّت بودند.
چیزی که در این میان توجه مرا به خود جلب نمود این بود که بیشتر رابطههای افراد با هم صوری و ظاهری بود و کمتر انسی یافت میشد که با یکدیگر همبستگی واقعی و ادراک درستی از حضور یکدیگر داشته باشند. در این جا به چهرهها و گوشههای از زندگی هر قماش اشارتی میشود تا رهگشای همگان باشد. البته کلمه کلمهای که نگاشته میشود، خلاصهای گویا و خموش در این زمینه است که در حال استتار زبان، گویایی خود را دارد و با آن که بیان صوری آن، صورتی از دوران جوانیام میباشد، سراسر تحرّک، تلاش، توفیق و چینشهای گوناگونی میباشد که کمتر مشابهی این چنین دیده یا شنیدهام.
سیری طبیعی و حرکتی الهی بوده است که آن را دست قضا و دید قدر در یکدیگر و بیتوجه به اراده من دنبال مینموده است و ماجرای تفصیلی آن بماند که در پی گشایش آن نمیباشم؛ مگر آن که فرصتش برسد، ان شاء اللّه.
بیشتر از آنچه بود
در این دوره به خدمت شخصی رسیدم که بیشتر از آنچه بود مینمود و با آن که داعیه اخلاق و عرفان و سلوک داشت، در کار وی زرنگیهای مرموزی بهراحتی مشاهده میشد.
بهمرور ایام و ورود تمام در ایشان میدیدم که وضعیت درون و بیرون وی با هم متفاوت است و در اندرون خود موقعیتی متفاوت با بیرون داشت. در یک اتاق قاب عکسی دیده میشد و در اتاق دیگر قاب عکس دیگری که هر یک از این دو عکس حکایت از دو طریق متفاوت میکرد. ایشان هر دستهای را به اتاق مطلوب راهنمایی میکرد و با هر دسته به طور همگون عمل مینمود. این کار؛ اگرچه میتوانست حکایت از سیاست داشته باشد، برداشت من از کار ایشان چندان مطلوب صفا و صداقت نبود.
در علم نیز با آن که داعیهای تمام داشت، در فرصتهای متعدد خلاف آن مشاهده میشد و میدیدم که زرنگی وی بیشتر از توان او و توان او کمتر از عنوان وی میباشد. من از ایشان بهرههای مناسبی بردم و با آن که سالهای متعددی با ایشان همراه بودم، وابستگی یا صرف وقت بسیار با ایشان را دریغ داشتم؛ هرچند در مدتی از حضور، دلبستگی نیز به ایشان داشتم و دل با ایشان بدون تمایل نبود، ولی خود را در این حریم سیراب نمیدیدم.
سالمی ساده
محضر مردی وارسته، سالم و سادهای رسیدم که بیشتر از آنچه مینمود بود و با آن که از اقتدار بسیاری برخوردار نبود، با این حال در درک دروس رسمی زحمت بسیار میکشید و زمان زیادی را در این راستا صرف مینمود و تا حدی مورد استفادهام قرار گرفت.
با آن که مردی سالم و ساده بود و میتوانست دل در گرو امور باطنی بسته باشد، رویی به باطن نداشت و داعیه آن را هم نمینمود و به سیر ظاهری خود مشغول بود و به طور عادی طی طریق مینمود.
ایشان تا حدی برایم سودمند بود و بیآن که ورودی به درون ایشان داشته باشم مدتی به ظاهر و در خارج و تنها جهت استفاده درسی با ایشان همراه بودم.
صاحب فریاد
کسی را دیدم که در درس داد و فریاد بسیاری سر میداد و مرا خوش افتاد. برای تماشا خود را مشغول ایشان ساختم و با آن که کسوت رسمی داشت، کمتر توجهی در درون اندیشه ایشان دیدم و تنها زحمت و کوشش همراه سر و صدا موجب انجمنی بر گرد ایشان گردیده بود.
با آن که دنیادار بود، کمتر تظاهر به دنیا داشت و نسبت به باطنداری نیز تظاهر نمیکرد و همین امر او را امتیازی بود.
من از ایشان استفاده چندانی نبردم، هرچند اندکی از عمر را با ایشان صرف نمودم و تنها در حد دیدن برایم تازگی داشت و بس.
حضوری کمتر از یک ساعت
روزی به درس کسی رفتم که از اسم و عنوان و آوازهای بلند برخوردار بود و من نیز جهت احتیاط به ایشان میل پیدا کردم. در همان روز اول، قبل از اتمام نیمه اول ساعت، چنان نگران و ناآرام شدم که دیگر تحمل حضور در آن جلسه را نداشتم و ناگاه از جا برخاستم و از آن جمع به آرامی و تندی خارج شدم.
بعد از آن، کسی که در آن مکان بود مرا دید و گفت: شما کار خوبی نکردید، باید تا پایان مجلس مینشستید و میان مجلس حرکت نمیکردید. به ایشان عرض کردم: اگرچه فرمایش شما درست است، مشکلی که از اینگونه رفتار در نظرم آمد این بود که نخواستم ایشان باور کند که من هم همچون شما هستم و این سبب شد که جهت تبرئه خود از چنین موقعیتی و آگاهسازی ایشان حرکت را بر قرار ترجیح دادم. در همان مدت بس کوتاه و کمتر از یک ساعت، چنان برداشتی از اندیشه و موقعیت ایشان دریافتم که دلم به حال آن بندگان خدا که در حضورش بودند سوخت و دریافتم که چیست آن موقعیتهای بازاری که اساتیدم گه گاه از آن سخن به میان میآوردند. این واقعه گذشت و شاید بیست سال بعد ـ و یا بیشتر ـ مدتی با ایشان گذرگاه واحدی پیدا کردم و هنگامی که طی مسیر ایشان را هر روز راس ساعتی در مقابل خویش میدیدم که چنان چشم بر چشم آدمی میدوخت و توقع سلام و احترام داشت و با آن که سلام و احترام از اولین صفات یک مسلمان عادی است، او را سزاور چنین امری نمیدیدم و با خود میگفتم: شاید این امر موجب شدت مرض وی گردد.
روزی که با او روبهرو شدم بیمحابا و با تندی و استحکام سر بر صورت مبارکشان نزدیک ساختم و به جای آن که بگویم: سلام علیکم گفتم: «سلام کن» و ناگاه ایشان که خود را ناآرام یافت سلام کرد و همین امر موجب شد که
هر روز سلام میکرد و من هم جواب میدادم و بعد از تکرار این امر دیگر سعی میکردم به ایشان در سلام پیشی بگیرم.
دوستی ماجرایی را برایم نقل میکرد. ماجرایی شنیدنی که بیتناسب با این موضوع نیست؛ خلاصه آن چنین است:
روزی به منزل آقایی رفتم و در اتاقی منتظر آمدن ایشان شدم. دیدم از اتاق کناری صدایی تکرار میشود و کسی مرتب میگوید: «علیکم السلام. علیکم السلام و رحمهاللّه» و همینطور تکرار میکند و در بعضی مواقع هم میگفت: «و علیکم السلام»، «صبّحکم اللّهُ بالخیر.» من حیران شدم که این صدا از کیست و تکرار آن برای چیست. حس تجسّس من گل کرد و کم کم پرده را کنار زدم و بیآن که کسی متوجه شود دیدم صاحب صدا پسر آقاست که در مقابل آینهای بلند قد ایستاده و با خود تمرین جواب سلام میکند و خود را روبهروی آینه قرار میدهد و جواب سلام را تکرار میکند که بسیار تعجب کردم. وی از خنده قهری من متوجه شد و با آن که ناراحت گشت، به من چیزی نگفت و با خندهای ساختگی مساله را تمام کرد.
من از نقل ایشان بسیار تعجب کردم و با خود گفتم: عجب روزگاری است؛ مثل این که در این جا جواب سلام دادن و نوع آن هم خود درسی است و در این دیار، اینگونه کارها هم تخصّصی و اهلی لازم دارد و همچون جناب اخفش که حاجت به بُز داشت، آیینهای هم برای تمرین آن لازم است.
عالمی کوشا و مومنی وارسته
محضر عالمی را درک کردم که بسیار قابل استفاده بود و با آن که به سختی مطالب را دنبال مینمود، بر اثر زحمت و کوشش فراوانی که داشت بهخوبی از عهده بیان مطالب بر میآمد.
خود را تمام عمر مشغول تحصیل ساخته و خود را در رشتهای خاص محدود نموده بود و با آن که بهخوبی از آن رشته آگاه بود، توان درگیری با علوم دیگر را در خود نمیدید و میفرمود: من خود را کوبیدهام و سنگ همین علم را خرد کردهام و دیگر عمر برای کار دیگری ندارم.
هنگام بیان مطالب به قدری مشکل داشت که گویی برای استحضار مطالب روح از قالبش به در میآید و با توجه تمام و همراه بستن چشمان کار را سامان میداد. این مرد پشتکار بسیاری داشت و همین امر سبب موفّقیت وی گشته بود.
ایشان برای من بسیار نافع بود و چند سالی در همان رشته از ایشان بهره یافتم و با آن که ایشان را کافی نمیدیدم، درک حضورش را لازم میدانستم.
با آن که مطالب را بهدرستی عنوان مینمود، آنچنان مشکل داشت که گویی میخواهد کوهی را جابهجا کند و بسیار میشد که من از کمی استعداد و کوشایی ایشان تعجب میکردم و با خود میگفتم: اگر خدا عنایت کند، با استعداد کم هم کسی موفق میشود؛ به یکی استعداد میدهد و به یکی پشت کار و کوشایی و به یکی هم عنایت خاصی میکند و هر دو را میدهد که چنین فردی اگر از اساتید خوبی نیز برخوردار باشد به تندی به آب میرسد و مشکلش برطرف میگردد.
نتیجهگیری
بعد از مقداری سیر و گشت در تمامی سطوح و زوایای این دیار، دریافتم با آن که محسنات بسیار زیادی دارد و وادی بسیار مقدس و ارزشمندی میباشد، ولی خالی از مشکل نیست. با آن که حوزه بسیار وسیعی است، ولی مسوول مستقیم و متکفل خاصی ندارد و همین امر موجب سرگردانی افراد زیادی گردیده و ناموزونیهای فراوانی به بار آورده است؛ بهطوری که محصلان توانا و کوشای چندانی به خود نمیبیند.
با خود گفتم: این دیار همچون دریایی است که ساحل محکمی ندارد و هر کس باید اول خود را دریابد و در پی ترسیم قالببندیهای مشخصی برنامهریزیهای مناسبی داشته باشد که دستهای از آنها در رابطه با خود و دستههایی به دیگران مربوط میشود.
در آنچه مربوط به خود بود چندان مشکلی نداشتم و با کوشش و زحمت چندانی به تندی میتوانستم کارهای لازم را انجام دهم؛ اما مشکل اصلی، هماهنگی کارهایی بود که در رابطه با دیگران پیش میآمد.
هر فن و رشتهای که میخواستم دنبال کنم و یا تکمیل نمایم با مشکلاتی در جهت استاد و یا دیگر جهات روبهرو میشدم که گاه در اصل وجود اهلیت یا قوّت کامل علمی و تخلق و آراستگی لازم و یا جهات لازم دیگری کمبودهایش نمایان بود؛ هرچند جهات قوت و استحکام هم فراوان دیده میشد.
من این گونه رفتار مینمودم که گاه به جهت قوت فردی در علمی محضر وی را لازم میدیدم و جهات دیگر را در نظر نمیآوردم. اگرچه این کار مشکلات و کاستیهایی را هم ایجاب مینمود؛ ولی صفایش موجب حضور میشد ولی قوت علمی او مشکلساز بود و تنها جهت بهره معنوی حضور او را موجب میشد و دستهای نیز در واقع جهت مباحثه مورد استفاده قرار میگرفتند و با آن که صورت درس داشت، بحث مناسبی بود و با آن که قابل استفاده بود برایم اهمیت اساسی و سمت درس و استادی نداشت.
در هر صورت، تمام همت در جهت فراگیری علوم و فنون لازم قرار میگرفت و هرگز امور جنبی و یا مادی موجب صرف وقت نمیشد.
کمتر از معمول، گرد خواب میگشتم و شبها یا هیچ و یا به کمتر از دو ساعت خواب اکتفا میکردم و روزها نیز بعد ازظهر به ربع یا نیم ساعت خواب قناعت میشد.
چند سالی برای اثبات ضروری نبودن اصل خواب کوشش داشتم و با آن که اقتدار آدمی را بر خواب، در جهت کم و کیف آن ثابت میدانم، ولی انکار اصل آن را بهطور عادی ممکن نمیدانم، مگر آن که جماعتی غیر عادی با فراغت از کارهای دیگر ترک خواب را دنبال کنند که آن امر دیگری است. در این زمینه، از سالها پیش وضعیتی داشتم که کمتر اتفاق میافتاد که خواب بر من غالب گردد. خواب در دستان من رام بود و خواب رفتن و بیدار شدن من حاجتی به ساعت و زنگ نداشت و بهطور عادی میتوانستم در کوتاهترین مدت بخوابم و بیدار شوم؛ بیآن که عوامل خارجی در آن نقش داشته باشد.
تمرینات زمانهای پیش و حالات بعدی آن، خصوصیاتی را دنبال داشت که موجب قوت، قدرت، نشاط و استحکام بنده میشد که البته لزومی در بیان آن نمیبینم. با همه این کوششها و طول زمان بیداری، همیشه وقت کم میآوردم و برای تحقق امور و کارهای لازم نیازمند برنامهریزی و نوشتن آن بودم.
خستگی فراوان و فشار بسیار، گاه نیم روزی توان را از من میبرد و اختیار از کفم میرفت و یک یا دو ماه یک بار چنین امری اتفاق میافتاد و بعد از بیداری همچون سوارکاری تازهنفس طی طریق مینمودم.
این توضیح را به جهت وضوح اندکی از چگونگی راه پر فراز و نشیب و پر پیچ و خم ماجرای سلوک و بیان ویژگیهای افراد آن لازم دیدم که پنهانی و بیخبری از آن رنگ تاریکی به خود نگیرد و اهل راه از سر و سرّ کار تا حدی آگاه گردند.
عالمی مقدس و بیعنوان
چند سالی توفیق درک محضر عالمی را یافتم که از وارستگی خاصی برخوردار بود و با آن که برای مقدسبازیهای مرسوم همیشه طنز و حکایت سر میداد، بحق مقدس بود و هرگز مشکلی در حریم خود راه نمیداد و ظاهر، او را گرفتار نمیساخت.
مردی زحمتکش بود و پشتکار فراوانی داشت. ریاضت و عبادت، مقدار مناسبی از عمرش را به خود مشغول ساخته و گویی تمام وقتش در گروی علم و عبادت بود. البته وی عبادت را پنهان میساخت و از آن نمودی عنوان نمینمود.
این مرد در زهد، تقوا، ریاضت، عبادت، پاکی و قدس به مرتبهای رسیده بود که هرگز در دلش خطور باطلی را دنبال نمینمود و همه این معانی را بدون عنوان دنبال کرده بود و بیآن که از اخلاق و عرفان یا سیر و سلوک رسمی برخوردار باشد خود را با این معانی همراه ساخته بود.
در مقابل، افرادی بودند که این عناوین را یدک میکشیدند، ولی هرگز رنگ و روی معانی و سیر و سلوک را نداشتند و از حقیقت، تنها نام آن و از سلوک، صرف عنوان را یدک میکشیدند.
ایشان محضری موثر داشت و از این حضور استفادههای بسیاری بردم. با سادگی، خوبیها را لابهلای درس بیعنوان بیان مینمود و از خود تازگیهایی ظاهر میساخت. روحش شاد.
زرنگی زیرکنما
به خدمت عالمی رسیدم که زیرکی وی حکایت از زرنگی میکرد و با آن که از باطن و سلوک بیبهره نبود، کسوت ظاهری او از سلوک و باطن وی بیشتر مینمود.
با آن که استفادههای رسمی از ایشان بردم، هیچگاه امور معنوی وی در من موثر نمیافتاد و باورم این بود که باطن او خود پیروی از ظاهر میکند و داعیه سلوک وی بیشتر به کسوت شبیه میباشد.
تنها امری که در ایشان بهخوبی استوار بود، حمایت وی از ولایت و ارادت او به امور ولایی بود و این امر خود میتواند نقطه گویایی در این شخصیت بوده باشد. استفاده من از این عالم بزرگ بیشتر در زمینههای رسمی و صوری بود و به جهات معنوی وی چندان دلبستگی نداشتم و تا پایان هم نظرم نسبت به ایشان ثابت ماند.
سادگی و خلوص حقیقتی است که کمتر کسی میتواند داشته باشد و صفا و خلوص، دور از زرنگی و پیرایهگرایی است؛ زرنگبازی و پیرایهگرایی آدمی را از حقیقت دور ساخته و سلوک و سیر معنوی هرگز با اینگونه امور همراهی و سازش ندارد؛ به قول معروف: کوزهگر در میان کوزه شکسته آب میخورد و این خود حقیقتی است که میتوان آن را به طور مقتضی و نسبی درست دانست. بهطور معمول کسانی که عناوین معنوی را شغل خود قرار میدهند و کسوتهای معنوی را بر دوش میگیرند، نمیتوانند چندان در سیر و سلوک معنوی موفق باشند و کمتر میتوانند قلههای بلند صفا و خلوص را در نوردیده و ظاهر کاری و بازاریابی آنها را مشغول میدارد؛ مگر کسانی که به طور طبیعی و عادی مورد توجّه قرار گیرند و تا حدی قابل کتمان نباشد که دیگر امری قهری است و به نوعی آشکار میگردد.
مجتهدی متتبع
توفیق درک حضور مجتهد و متتبّعی محقق را درک کردم که بحق مدقّقی توانا و سزاوار عنوان تحقیق بود.
با آن که به سختی مطالب را بیان میکرد و در بیان مطالب مشکل داشت، ریزهکاریهای دقیقی را دنبال مینمود که کمتر به دید دیگران میآمد.
علم، خلوص و تحقیق را با تقوا همراه ساخته و با آن که از لیاقت خاصی برخوردار بود، موقعیت خوبی نیافت و اذهان عمومی و افکار قالبی، کمتر از ایشان استقبال نمودند و میتوان گفت: ایشان در زمره کسانی بود که جامعه بهره درستی از آنها نبرد؛ در حالی که بیشتر زحمات و کوششهای فردی ایشان بقا داشت. درس ایشان آدمی را به کار وا میداشت و زمینههای تحقیق را مهیا میکرد و با اعتقاد، اختلافات جزیی را مطرح میساخت و به طور جدی هر یک از مسایل و موضوعات را تحلیل مینمود و نظر برگزیده خویش را ارایه مینمود.
ایشان علم، صداقت، تقوا و تحقیق را بحق با هم آمیخته و عمر خود را بیدریغ در این زمینه نهاده بود و لحظهای بیکاری به خود راه نمیداد.
من از ایشان استفادههای فراوانی بردم و گذشته از زمینههای تحقیقی، روش کاری ایشان نیز برایم کارگشا بود.
فاضلی توانا
برخی از کتابهای رسمی و عقلی را نزد فاضلی توانا دنبال نمودم که برایم از سودمندیهای بسیاری برخوردار بود و سالیان بسیاری بیوقفه و پیوسته و به قدر امکان نزد این فاضل توانا کتابهای غیر فقهی را دنبال مینمودم و بهرههای بسیاری از حضور وی بردم.
فاضلی صوری
مدتی طولانی محضر عالم محصّلی را درک کردم که عمده عمر خود را با درس و بحث و تدریس علوم رسمی و کتابهای علمی سپری نموده و از دقت نظر و انظباط کاری بالایی برخوردار بود.
با آن که در مباحث عرفانی و سلوک داعیه فراوانی داشت و در بیان معانی توانا بود، ولی هیچگاه دل در پی تحصیل این معانی از ایشان نبودم و بهحضور کتابهای رسمی و نوع برداشت ایشان از موضوعات و معانی اکتفا مینمودم، بیآن که در پی حضور غیر صوری بوده باشم؛ زیرا میدیدم آنچه دیدهام ایشان به الفاظ و عبارات میکشاند یا از عبارات دیگران بهخوبی در میآورد؛ بیآن که باوری نسبت به تحقق آن حقایق، آن هم حقایق معنون در وجودش برایم پیدا شود.
در مشی عملی خویش زیرکی و زرنگی معنا مییافت؛ در حالی که میان زیرکی و زرنگی تفاوت بسیاری وجود دارد.
بیآن که خود را درگیر حادثهای نماید، همیشه با صبر و حوصله و خویشتنداری به دورادور نتیجه طواف میکرد و با آن که از موضوعات خطیر بحث مینمود و از اهمیت آن سخن به میان میآورد از خطر آن پرهیز میکرد و بیآن که حق یا باطلی را دیده باشد به قوت از آنها یاد میکرد و سخن سر میداد.
اگر کتمان در مرتبه نمینمود و مراتب فضل خود را بیپیرایه دنبال مینمود، از ارزش بیشتری برخودار میشد و برای ضعفا و متوسطان استاد خوبی بود و برای اهل قوت هم، همبحث و متفکر مناسبی به حسابمیآمد.
البته این بیان نسبت به ایشان در مقایسه با صاحبان حقیقت و سالکان طریقت عنوان میگردد نه نسبت به بسیاری از مدعیان که بر وباری ندارند و داعیه توان و اقتدار بیحد را دارند که ایشان نه با دسته اول همسنگ است و نه باید او را با دسته دوم همتراز دانست.
بیان منطقی، نوع گفتار و منش علمی ایشان بسیار جالب بود و با آن که از محدودیتهای معانی دور نبود، از صحت بیان و سلامت عنوان برخوردار بود و دارای چهرهای منضبط و مطالبی مستدل بود و اگرچه فراوان آن را تکرار میکرد، بر انضباط استدلالش میافزود.
من از ایشان بهرههای فراوانی بردم و به ایشان احترام میگذارم؛ هرچند اعتقادی خاص به ایشان ندارم و صاحبان حقیقت و وارثان طریقت را با خُلق و خوی دیگر میشناسم.
چهرهای کوشا و منفعل
محضر عالم کوشا و زحمتکشی را سالیان درازی درک کردم و از قرائت کتابهای متعدد و بحثهای رسوم و فنون خاصی در نزدش بهره بردم.
مردی بحق کوشا و پرکار بود؛ هرچند از اقتدار فعلی و اندیشههای نو برخوردار نبود و تنها از یافتههای اساتید خویش یاد میکرد و از هویت آنها منفعل بود و کمتر ستیز ذهنی به آنها در خود مییافت.
اگرچه انفعال ایشان نقص به حساب میآمد، سبب صحت نقل کلمات اهل کمال بود و خود حسنی را دنبال داشت و سبب میشد به واسطه او با صاحبان کمال روبهرو شد. با آن که کوشا و پرکار بود و اساتید خوبی را به خود دیده بود، انفعالش موجب رکودش گشته بود و از هیچ گونه نوآوری و یا نقصنگری نسبت به مطالب اهل کمال و معانی اهل طریق برخودار نبود و این امر سبب جمود وی به مطالب دیگران بود.
ایشان برای من بسیار سودمند بود و مشکلاتی را که بهطور نسبی در دستهای از کتابهای مختلف داشتم توسط ایشان برطرف نموده و سپس طریق دیگری را در جهت نقص آن کتابها دنبال مینمودم.
کوشش و پشتکار و شدت علاقه و حب این عالم کوشا به اهل کمال از امتیازات ایشان محسوب میشد؛ هرچند انفعال وی نسبت به آنان کمال نبود، ولی در جهت زمینه حب میتوان آن را کمالی به حساب آورد.
موقعیتی را که باید مومن متعهد به قرآن مجید و حضرات معصومین علیهمالسلام داشته باشد، ایشان به بسیاری از افراد و کتابها داشت و وصول و عظمت آنها را دلیل بر قرب و بزرگی اولیای معصومین علیهمالسلام و عظمت قرآن کریم میدانست و در طریق شناخت، بر معلول تکیه داشت تا علت؛ در حالی که موقعیت قرآن مجید و حضرات اولیای معصومین علیهمالسلام چنان نیست که چیزی یا کسی بر آن گواه باشد و تمام صاحبان اهل سلوک و وارثان معانی که چیزی از آنها دیده یا شنیده میشود در این زمینه از شباهتهایی کمرنگ و ضعیف نسبت به آن عرشنشینان والا برخوردار میباشند.
با این که دلبستگی فراوانی به اهل کمال داشت راه به جایی نبرد و تنها از حب و علاقهای وافر به آنان برخوردار گشته بود و بسیار هم آن را اظهار مینمود و به جهت همین افراط و علاقه، به جمودی افتاده بود که گویی دین را با چهرههای خاصی میدید و افراد خاصی را متخلق به دیانت میدانست و حقیقت را بهطور مستقل و دور از چهره و صورت نمییافت.
علاقه ایشان به اهل کمال و صاحبان معانی، گذشته از واقعی بودن، جدی بود؛ نه تظاهر و صوری. با آن که دستهای متعددی را دیده بود، هیچکس از وی دستگری نکرده بود و تنها به آموزش، درس و تعلیم اکتفا نموده بود و شاید عدم قوت ضمیر و نداشتن کتمان به معانی بود که باعث آن شده بود. اظهار حب و افراط در اظهار حب یا اصل حب، بدون کتمان، ضرر آفرین میباشد و این مشکل در ایشان به طور محسوس به چشم میخورد و این خود میتوانست سبب کتمان آن حضرات علیهمالسلام در ارایه معانی به وی باشد.
هرگز داعیه دستگیری نداشت و تنها مطالب اهل راه را؛ اگرچه ناقص، با آب و تاب تمام نقل مینمود. بهرههای بسیار فراوانی در جهت تهذیب مبادی و معانی رسوم و بعضی از فنون از این عالم بزرگوار بردم و میتوانم حسن نیتم را نسبت به ایشان اظهار نمایم؛ هرچند قوت و اقتداری در جهات علمی و معنوی همچون معتمدان علمی و معنوی خود برای ایشان قایل نیستم. باشد تا جناب حق تعالی ایشان را به قدر حبشان به اولیای الهی علیهمالسلام اجر مرحمت فرماید.
اساتید همبحث
همانگونه که از خاطرات گذشته به دست میآید چهرههای علمی در خصوصیات تصوری و تصدیقی متفاوت میباشند.
بعضی در تصور معانی و مبانی قوی هستند و صاحب تصدیقات بسیاری نمیباشند. چهره علمی این افراد، همان تصورات آنهاست و نسبت به تصدیقات نیز ذهن تصوری دارند و چهره ذهن آنان آکنده از تصورات است و ذهنی عکاس دارند. دستهای از چهرههای علمی صاحب تصدیقات فراوانی هستند، ولی در جهت تصور یا مشکل دارند یا معمولی میباشند و کم میشود که هم در تصور قوی باشند و هم در تصدیق و چه محدود افرادی هستند که با آن که صاحب تصدیقات قوی هستند نسبت به تصورات گوناگون نیز بسیار قوی میباشند که اینان چهرههای قوی و توانا در علم هستند.
برخی از صاحبان علوم دارای اذهان فعلی، خلاق و مبتکر میباشند و صاحب نوآوری و تغییرات گوناگون هستند و چه بسیارند افرادی که اذهان انفعالی داشته و تنها در جهت تحقق درست و ترسیم رسیده از جانب گذشتگان نسبت به مبادی و معانی میباشند و قدرت انتقال و تغییر و نوآوری را ندارند.
در تاریخ علمی، افرادی که صاحبان اندیشههای نو و تازه بودهاند بسیار اندک میباشند و چهرههای تابع، حامی و مدافع بسی فراوان بودهاند.
بسیاری از اساتید چهرههای اِخباری داشته و در بیان مطالب، حالت و ژست انفعال و نقل و تطبیق به خود میگیرند و بعضی از صاحبان علم و معرفت نیز از چهرههای انشایی و ایجادی برخوردارند و تمامی مطالب نقل و تطبیق دیگران را به صورت انشا و ایجاد عنوان میکنند و اِخبارشان هم انشاست؛ در حالی که دسته پیشین، اگر انشایی نیز داشته باشند، صورت اِخباری دارد.
افراد در جهت تحقق معانی و حقایق ربوبی و کمالات معنوی متفاوت میباشند و بعضی قدرت طی مبادی را دارند و وصل غایی ندارند و بعضی نیز خود را به زحمت بهنوعی واصل میسازند و وصول غایی محدودی مییابند و بعضی نیز تنها در جهات غایی همت میکنند و تحصیل مبادی را بهانهای برای وصول غایی میدانند و این دسته افراد بسیار محدودند.
بهطور کلی باید گفت: بسیاری از اهل سلوک محبّان هستند. اینان باید با ریاضت و زحمت فراوان خود را به جایی برسانند و دستهای دیگر که بسیار اندکند محبوبان میباشند. اینان کسانی هستند که گزینش ربوبی در جهت سلوک آنان نقش عمدهای دارد. این دسته، تنها در جهت وصول غایی گام بر میدارند و مبادی را یا نیاز ندارند و یا آن را با عنایات ربوبی به آسانی میگذرانند.
محبّان طهارت مییابند و میتوانند صاحبان کمالاتِ نسبی باشند، ولی این محبوبان هستند که میتوانند دستگیری نمایند و مرشد و مطهّرِ غیر شوند و صاحب نفوذ کلمه باشند و تصرف در افراد نمایند. ممکن است فردی از چنان نفوذ کلمهای برخوردار باشد که حضور لحظه و آنی وی سرنوشتساز باشد و ممکن است مصاحبت بیست ساله فردی نیز تنها تکثیر معانی و کثرت معلومات را به دنبال داشته باشد و بس.
بهطور کلی، اساتید برجسته و شاگردپرور و مرشدان وارسته و وصول یافته از محبوبان میباشند و این گونه است که صاحب تصرف و دَمند و بیآن که دود و دمهای به راه بیندازند اهل راه را ناخودآگاه راهنمایی میکنند و در صورتی که اقتضایی داشته باشند در کوتاه زمانی ثمرات زیادی را در آنها به بار میآورند.
صاحبان همت و وارثان اهل سلوک، اهل راه را معطل نگاه نمیدارند و عمر بیست ساله صرف هر کس نمیسازند و در راه، میان اهل راه تفاوت قایل میشوند و آنها را گزینش میکنند و با همه افراد برخوردی یکسان ندارند و عاطل و واصل را از هم امتیاز میدهند و خشت خام در کوره ننگ و نام نمینهند و پتک ریاضت بر سر خاک نمیکوبند. این گونه افراد را با همه گوناگونیها و خصوصیتهای متفاوتی که دارند در طول راهِ بس بلند و عمر کوتاهم فراوان دیدهام و انواع گوناگونی که نام آنان را انسان نهادهاند در راه مشاهده کردهام.
فردی که دَمش دریایی بوده و اندکش بسیار و فراوانی که حضور بسیارشان تنها تصور معانی و اِخبار و حکایت مبانی بوده است. اینان جز در زمان و مکان نمیباشند و بدون دفتر و کتاب نمیخوانند و در عوض آن دسته در این معانی نمیگنجند و حاجت به دفتر و کتاب ندارند و بیزمان و مکان و دور از چهره موت و حیات از آن سوی دنیا و در این سوی آخرت در خواب و بیداری، مستان و هوشیاران را به راه میاندازند و آنان را آگاه مینمایند بیآن که کسی از حال آنان باخبر گردد. روحشان شاد.
در این دیار علاوه بر آن که تنها در انتخاب استاد باید احتیاط کرد، بلکه در جهت همبحث نیز مشکل جدی به چشم میخورد؛ بهخصوص با حالات طوفانی حوزهها بعد از قیام مبارک پانزده خرداد. میتوان گفت: در این جهت نیز رضایتی حاصل نمیشود و بهطور کلی محصلان یا مشکل عدم تصحیح و عدم استحکام مبادی دارند و یا در پی تحصیل غایات بدون تحصیل مبادی میباشند و یا فرصت این کارها را پیدا نکردهاند و این جهات چنان محسوس است که قابل انکار یا اهمال نمیباشد و امروزه به صورت ریشهای در آمده است؛ بهطوری که این مشکل میتواند حوزهها را در آینده از پا درآورد و بیسوادی در حوزهها و حتی در حوزههای اصلی کلیت یا نوعیت به خود گرفته و فضل و اهل فضل حکم نوبر را داشته باشد؛ همانطور که امروزه نسبت به دستهای از علوم و فنون و تواناییهای علمای گذشته و استفاده از بعضی کتابهای آنان این حالت پیدا شده و قدرت استفاده از آنها در حکم امری نادر و غیر محسوس میباشد که بیان این امر؛ اگرچه لازم است، مصلحت در انشای آن نمیباشد و آن را دنبال نمیکنم.
یادم میآید روزی در خیابان، کتاب «جامع الشتات» مرحوم میرزای قمی را در دست داشتم. فردی که توقّع از او نمیرفت هنگامی که این کتاب را در دستم دید گفت: «دیگر فصل این کارها گذشته»، من در جواب ایشان گفتم: جامعه بدون این معانی به جایی نمیرسد. دیگری را دیدم که پای درس دقت و توجه لازم نداشت و هنگامی که در رابطه با این حالت سوال کردم، گفت: «فصل یادگیری این علوم گذشته و تنها حضورش کافی است».
اهل فضلی که داعیه بسیاری داشت هنگامی که صحبت از «نهایه مرحوم محقق اصفهانی پیش آمد، گفت: «اینها دیگر چه کتابهایی است که فهم آن تضییع عمر فراوانی میخواهد»، به ایشان ـ با تعریض ـ گفتم: البته این حرف برای کسانی درست است که میخواهند خوانده شبشان صبح، مقاله و مجله شود، وگرنه برای کسانی که سر فراغ دارند همانند این کتاب را مبانی تحکیمی شریعت میدانند.
چنین توهمات و خیالاتی بهقدری فراوان بود که عنوان آن برای غیر افراد حوزوی لازم نیست و افراد حوزوی نیز به وضوح از آن باخبر میباشند و بر کسی وضعیت موجود در سابق و حال قابل انکار نیست.
خلاصه، این وضعیت سبب شد که ما از بسیاری که داعیه استادی داشتند بهجای همبحث استفاده میکردیم و با آن که به ظاهر استاد به حساب میآمدند و ما هم تمکین و حالت تعلّم را به خود هموار میساختیم، ولی در واقع اینگونه بود که ما بحث را پیش از شروع کلاس صاف میکردیم و برای تحکیم بحث و اطمینان از صحت آن به صورت درس حضور به هم میرسانیدیم و در این راستا خاطراتی دارم که بیان صریح آن گذشته از آن که لازم نیست مناسب نیز نمیباشد و از آن بهراحتی خواهم گذشت.
حضوری محدود
حضور محدودی را از مردی به یاد دارم که بحق اهل ظاهر بود و با آن که در این زمینه، استعداد خوبی داشت، مرا چندان به خود دلبسته نساخت؛ اگرچه به طور متوسط به دنبال علم و درس و بحث بود، از بازیهای بازاری بیبهره نبود و همواره فرصتها را مغتنم میشمرد و در جهت تحقق اهداف خویش چنین اموری را مورد استفاده قرار میداد.
روزی داستانی را عنوان نمود که حکایت از هویت خود داشت و میفرمود: مردم عمری را به دنبال دنیا صرف مینمایند و در آخر عمر و زمان بازنشستگی به دنبال مسجد و توبه و راز و نیاز حق به راه میافتند و برای پشیمانی از کردار ناپسند خود فکر و چارهای مینمایند؛ در حالی که وضعیت ما به عکس آنهاست. ما عمری را به دنبال درس و علم و عبادت میگذرانیم و در اواخر عمر به دنبال دنیا به راه میافتیم و مشغول مردم میگردیم. این چه عاقبت ناپسندی است.
این سخن، کلامی بسیار مناسب و بجا بود که از ایشان به یاد دارم؛ بهویژه که ایشان خود مظهر بسیار مناسبی برای این مطلب بود و در نهایت چنین رفتاری با خود داشت و تمامی درس و بحث را بوسید و به کناری نهاد و به دنبال دنیای پر زرق و برق به راه افتاد. با آن که از فضل خوبی برخوردار بود و مورد استفاده من نیز قرار میگرفت و مدتی از فیوضات صوری ایشان استفاده نمودم، هرگز دل در گروی ایشان نبستم و از روش عملی ایشان راضی نبودم.
دلی در گرو دنیا
شخص دیگری را با این حال و هوا مشاهده کردم. وی با آن که داعیه فراوانی داشت، دل در گرو دنیا نهاده بود و علم و بحث را در راستای توان خود برای کامیابی منابع دنیوی قرار داده بود. هنگامی که چنین زمینهای پیدا شد با تندی و بیصدا در پی آن به راه افتاد و گویی ناآشنا از علم و بحث است و از ابتدا کاسب بازاری بوده است.
با آن که حسن سلوکی داشت و از تعادل برخورد بیبهره نبود، در جهت تمایل به امور دنیوی اهتمام خاصی داشت. اگرچه من از ایشان استفاده اندکی داشتم، حسن سلوک وی قابل تقدیر بود و اخلاق خوبش زمینهای در جهت رشد امور دنیوی و مادی وی گشته بود.
کاسب کاری با کمال
فرد دیگری را یافتم که با داعیه فراوان خویش قابل مقایسه با آن دو بزرگوار پیشین نبود و با آن که از فضل و کمال بالایی برخوردار بود، از مبانی بازار داری و کاسب کاری دور نبود و بهدقت در پی تحصیل فرصت بود و با استواری این امر را دنبال مینمود. اگرچه مدت محدودی را در خدمت ایشان بودم، بهرههای خوبی از ایشان بردم و با آن که دل به ایشان نبستم مذمّتی نسبت به ایشان ندارم.
سادهدلی مومن
سادهدلی مومن را یافتم که بحق از عقاید دینی و کردار ایمانی خوبی برخوردار بود و مسلمانی وارسته و عالمی شایسته بود و صفا، خلوص، سادگی و تواضع را با زیرکی محدودی همراه ساخته بود.
من از ایشان استفادههای خوبی بردم و محضرش را دوست میداشتم و با آن که حضور محدودی از ایشان داشتم، همواره برایم مورد احترام بود و از او کجی و کاستی ندیدم؛ هرچند از قوت، قدرت و اقتدار علمی بسیار بالایی برخوردار نبود.
النقّال کالبقّال
این عبارت را از دو کس بهیاد دارم و با آن که روش کاری و نوع علم آن دو مختلف بود، هر یک در پاسخ به پرسشهای متعددی این جمله را برایم میخواندند و خود را راحت میساختند که در این جا بهخلاصه از هر یک یادی مینمایم.
محضر عالم وارستهای را درک کردم که به نقل کلمات دیگران چندان اهمیتی نمیداد و هنگامی که به مشکل روبهرو میشد متن گفتار را کمتر دنبال میکرد و برای گریز از میدان میفرمود: «النقّال کالبقّال» من در مقام نقل هستم نه در مقام دفاع گفتار و باید میان این دو امر تفاوت قایل شد، و هنگامی که میگفتم: نفس نقل، خود، دفاع را دنبال دارد و برای نقل کلمات بزرگان باید در جهت تثبیت نقل، دفاع در کار باشد و بعد از نقل و دفاع، مشکل یا ایراد حرف باید دنبال شود؛ نه آن که مشکل و نقد و رد به هنگام نقل عنوان گردد، باز هم میفرمود: «خلاصه، النقّال کالبقّال»
ایشان عالمی خوش نفس و مرد وارستهای بود؛ هرچند در تصور کلمات مشکل داشت، عجیب این بود که دارای تصدیقات خوبی بود و برای من فایدههای بسیاری داشت و من وارستگی ایشان را ارج مینهادم.
محضر عالمی را دریافتم که بحق دردمندی بیآزار بود و با آن که بر عقاید خود اصرار میورزید از فروتنی خاصی برخوردار بود. در شعر و حال و هوای عرفان و شور و حال عمری را گذرانده و به مقتضای شور و حال، کار خود را منحصر به کتابهای معقول و عرفان نموده بود.
مبانی معقول را با زحمت دنبال میکرد و بیان استدلال برای وی چندان آسان نبود و شور و حال وی غلبه بر استدلالات او داشت و در مقام ارایه دلیل نیز مطالب را با شعر دنبال مینمود.
با آن که عمری را در کنار اساتیدی گذرانیده بود، عدم قوت و استحکام اندیشههای نظری و غلبه شعر و شور او را دچار مشکل نموده بود و به آسانی و بیمطالعه از عهده بیان مطالب بر نمیآمد.
بیشتر برایم حضور آزاد ایشان سودمند بود و درس و بحث ایشان چندان مورد نظرم نبود. اندکی که بحث ایشان را دنبال میکردم و از سلوک و عرفان یاد میکرد، گرفتار مشکل میشد و در پاسخ میفرمود: ما میخوانیم، نه آن که میبینیم و هنگامی که پرگار بر این حرف مینهادم، میگفت: «النقال کالبقال»، من فقط نقل معنا میکنم و دلیل معنا و اثبات خارج آن در قدرت این حقیر نیست.
این مرد دردمند و آزرده که اخلاق بسیار خوشی داشت و به فروتنی و افتادگی خو کرده بود، بهقدری در وادی تواضع پیش رفته بود که به حیوانات نیز احترام میگذاشت و خوراک خود را به آنها میبخشید، بر اثر آزار دشمنان یا ایادی رقیبان از چنان اعصاب ضعیفی برخوردار بود که در ظرف عصبانیت در خانه و با زن و فرزند گرفتار طوفان میشد و دریغ از اندک محبتی که با سگهای محله داشت. البته این وضعیت را میتوان یا به حساب بیماری او گذاشت یا از تصنع عرفان و شور و حال بیبرهان و وصول و بدون استحکام او دانست.
این مرد فروتن، عصبانی و مصرّ بر عقاید دینی و انجام کردار آن، به چنان گرفتاریهایی مبتلا شد که زندگی او متزلزل گشت و فرزندانش از او متفرق شدند و ایادی اهریمنان نیز او را بهسختی مورد آزار قرار میدادند و کسی نیز به حمایت از این مظلوم پر شکسته بر نمیخواست و او را حمایت نمیکرد.
به طور خلاصه باید بگویم: دردمندی بود که شور و حال و حب ولایی او را به مراتبی رسانده بود و فروتنی وی، دوستانی را به او همراه ساخته بود و اصرار بر عقاید حقش، دشمنان معاندی را برای او در پی داشت و با آن که دشمنانش مغلوب حق گردیدند، او را به نوعی به انزوا وادار کردند و به خمودی کشانیدند.
خلق وخوی ایشان را دوست داشتم؛ اگرچه نوع فروتنی ایشان را درست نمیدانستم و ایشان را با تمام صفایش اهل استدلال نمیدیدم.
فروتنی باید همراه میزان باشد و از عنایت حکمت برخوردار گردد. افراد باید در مقابل فروتنی به سنجش گذارده شوند و نباید همه را یکسان دید و خوب و بد، دوست و دشمن و رفیق و بیگانه را با یک چشم دید. اگر سالکی به مقامی رسید که همه را با یک چشم دید و بدی به دیدهاش نیامد و تنها خوبی میدید و هیچ کس را دشمن ندانست و خلق را رفیق خود پنداشت که حق رفیق همگان است، نباید دیگر با اطرافیان و یا دوستان نزدیک سر عناد گشاید و محبت بر سگان و زحمت بر بندگان را روا دارد؛ مگر آن که بگوییم این حالات نوعی بیماری میباشد و نفس سالک در آن موثر نیست که ایشان همین گونه بود.
دقیقی پرتلاش
محضر عالم دقیقی را یافتم که بهجای آن که مو را از ماست بکشد، مو را از مو میکشید و در دقت و فراست فرد عجیبی بود. ایشان فردی بود که با قوت ذهن و دقت توجه، ضمیر افراد را میخواند و براحتی از پیچ و خم دلها عبور میکرد و از درون آنها باخبر میگشت.
چنان مطلب را عنوان مینمود و دنبال میکرد که گویی حرف به حرف و جمله به جمله میبُرد و میدوزد و پرداخت میکند.
در تصور مطالب بهقدری دقت به خرج میداد که صاحب حرف را هم خسته میکرد و در حرف خود به تجدید نظر وا میداشت.
دقتش برای من بسیار مطلوب و حضورش توجه آفرین بود و برایم بهرههای فراوانی داشت.
مشکلی که ایشان داشت اعوجاجی بود که گه گاه از خود ظاهر میساخت و در خواندن ضمایر افراد زیاده روی به خرج میداد و آثار عملی هم بر یافتههای خود مترتب میساخت که هیچ محمل و توجیه درستی برای آن متصور نبود و این امور او را گرفتار مشکلاتی ساخته بود. کرده وی تضییع حقوق دیگران را به دنبال داشت و او را به آثار وضعی آن مبتلا میساخت و ارتباط با ایشان را بر من مشکل مینمود و در نهایت نیز رابطه من با وی پیش از مرگ او قطع شد؛ زیرا گذشته از آن که دیگر برایم سودی نداشت، آثار وضعی ناموزونی را به دنبال میآورد.
با آن که مردی زحمت کشیده، پر استعداد و خوش حافظه بود و از دقت نظر بالایی برخوردار بود. از عوارض کردار وی این بود که زندگی رضایتبخشی نداشت و خود را از موقعیت خویش راضی نمیدید و با نوعی سوء ظن که نتیجه عملی همان تفکرش بود به سر میبرد و راحتی را از خود سلب نموده بود.
واصلی سالم
سالیانی چند توفیق حضور در محضر واصل سالمی را یافتم که در تمام جهات کمال، بهرهای مناسب برده بود.
در طی مبادی و تحصیل غایات از ظواهر علمی، نقلی و عقلی تا شرعی و معنوی موفق بود و با استعداد سرشار و زحمت فراوان و سالیان دراز و تحت تربیت پدر واصل خویش توانسته بود خود را از تمامی گردابهای بلا برهاند و شور و شر سلوک را با صبر و بردباری طی نماید و دلی آرام و روحی سالم داشته باشد. دقت، تامل، صبر و تخلق به معانی علمی و معنوی او را به چنان آرامشی رسانیده بود که کمتر از آن دم میزد. کتمان و پنهانکاری وی بسیار قابل تقدیر بود و کمتر کسی میتوانست در جهت خاصی از او حرفی بشنود و در امور معنوی از او کلامی به در آورد.
مبانی شریعت را به قوت دنبال میکرد و در سلوک، خود را فارغ میدید و کوشش و تلاش را رها ساخته بود و تنها دل در گرو دوست داشت. مشکلات قهری چنین صفاتی را از جانب دوست میدانست و به آنها روی خوش مینمود و چندان قهر و غلبهای از خود نشان نمیداد.
با آن که رنگ غیر ظاهر به خود نمیداد، بیبهره از باطن نبود و اندکی از آنچه احتمال میرفت بسیار مینمود و از حال و روی خوشی برخوردار بود که حالش در پنهان و رویش در عنوان بود. من از سلامت نفس ایشان و مواهب علمی و معنوی ایشان بهرههای بسیار خوبی بردم و هیچ گاه خود را از ایشان دور نمیدیدم؛ اگرچه بسیاری از مواقع در حضورش نبودم.
با آن که تمام مواهب صوری زندگی را به ظاهر داشت، دل خود را به غم گره زده بود و مشکل ایشان گشایشی را به دنبال نداشت و گویی که زندگی ندارد یا آن که زندگی وی روح مادی ندارد و جز در حالات باطنی وی رونق و حیاتی مشاهده نمیشد که شاید همین وضعیت با تمکن از کمال وی بیارتباط نمیبود و خود زمینه را برای انصراف ایجاد میکرد و توفیق قهری برای میل به باطن در ایشان ایجاد میساخت.
منجمی بیعنوان
محضر فارغ بیعنوانی را درک کردم که بهخوبی مدارجی از کمال را طی کرده و به قوت بر آن مراتب مسلط بود.
گذشته از طی مدارج صوری و ظواهر، معارج معنوی و علوم سماوی و نجومی را به قوت تحصیل نموده بود و در باب تقویم و استخراجات نیز محققی توانا بود و در مجامع علمی مورد شناسایی اهل فن بود؛ هرچند خود را از تمامی جرگهها دور نگاه میداشت.
این مرد فاضل در معیشت عادی خویش مشکل پیدا میکرد و طریقی آسان برای رفع مشکلاتش پیدا نمیکرد.
روزی از ایشان سبب این امر را پرسیدم، فرمود: بیتظاهر و دستکاری نسبت به حقیقت به آسانی رفع مشکل نمیشود، دستکم بدون یک راه باریک، رسوب بیدینی مشکل زندگی حل نمیشود و افراد چون به نوعی درگیر باطل هستند، تا حقیقت را رنگی از باطل نیابد، نمیپذیرند. گفتار ایشان؛ هرچند چندان شیوا و گوارا نیست، منظور وی این بود که در این زمان زندگی سالم و تحصیل معیشت حلال چندان آسان نیست.
هرچند بیان ایشان ظاهر خوشی ندارد و نمیتوان آن را بهطور کلی پذیرفت، از نسبیت بالایی برخوردار است و مراد ایشان در واقع همین معنا بود.
نجابت، سادگی، سکوت و افتادگی آن مرد به قدری بود که اگر در جمعی حاضر میشد، هرگز داعیه فضل و کمالی از خود نشان نمیداد و با آن که در خود غوغایی داشت، آرام و راحت از کنار تمام مسایل میگذشت.
من از ایشان بهرههای خوبی بردم و تحصیل اموری را که جز از ایشان و امثال ایشان برایم ممکن نبود به دست آوردم؛ هرچند مانندی برای ایشان نمیتوانستم پیدا کنم، مگر به ندرت؛ آن هم در زمانی که با ایشان نبودم.
چنان آرام و ساده زوایای زمین و آسمان را وجب میکرد که گویی قواره ساختمانی را متر میکند و چنان سکوت و آرامشی داشت که گویی عامی و دور از همه معانی میباشد و تمام مشکلات خود را با سادگی هموار مینمود و زاری و شیون تمام آنچه را که از اندوه و محن در تقدیرش بود بر خود بهراحتی هموار میساخت.
فارغ دیگری را یافتم که چنین اخلاقی داشت؛ اگرچه در همه جهات با هم مشترک و مساوی نبودند، در جهتهای بسیاری با یکدیگر همگام بودند. هرچند آن جناب بر وی تفوّق داشت، شور و حال ایشان بس فراوان و بیشتر به کار خود دلگرم بود و بهخوبی قدرت ارایه و عرضه کارهای خویش را داشت؛ اگرچه وسعت و دستهای از صفات علمی و معنوی آن جناب را بهخوبی دارا نبود، در نوع خود از کارآیی خوبی برخوردار بود.
چهرهای دور از دیار
آخرین فردی را که در این زمینهها یافتم از چهرههای بس گویا و توانای این معانی بود و با آن که موقعیت پدر بزرگوار خویش را نداشت و پدر بزرگوارش سند بسیاری از اهل سلوک بود، این فرزند سالمند دور از دیار و مانده از تبار توانایی بسیار زیادی داشت و صاحب قوت و قدرت معنوی و صوری بود.
اگرچه دستهای به ظاهر اهل معنا دور وی را میگرفتند و مزاحمش میشدند، ایشان با آن قوت نظر بالایی که داشت، چندان دل بر این افراد نمیبست و به سادگی همه را از دید میگذراند.
روزی از این دیار شکایت میکرد و میفرمود: عجیب است که دستهای میخواهند امور معنوی را نیز با دنیا تصاحب کنند و دستهای از آقایان ـ که گاه از بیانشان شناخت افراد برایم بهدست میآمد بیآن که ایشان توجهی به این امر داشته باشد ـ میخواهند امور معنوی را با مادیات به دست آورند و برایم ران گوسفند و بسته کاهو و ماست و چه و چه میآورند تا چه و چه دریافت کنند.
ایشان میفرمود: مگر این امور با دنیا به دست ما افتاده است که با دنیا به دست دیگران بسپاریم و مگر این چنین باید طی طریق نمود؟ پس مسبّب الاسباب چه کاره است که به امور شیطانی متمسک میشوند؟
ایشان از نسلی پاک و اصلی مطهَر نشات گرفته بود و چنین برخوردهایی وی را بسیار نگران میساخت و با آن که از دنیا بیبهره بود، چندان نیاز مادی نداشت.
من از ایشان استفادههای معنوی و صوری خوبی بردم، بیآن که تحفهای هرچند کم برایشان داشته باشم و این خود سبب همگونی معنوی میان من و ایشان میگردید و بهراحتی کارها هموار میشد.
توضیحی بیش از این در این زمینه روا نمیباشد و ممکن است توضیح بیشتر آن ماه را از حجاب به در آورد و این کار با صفا و خلوص روح معنوی ایشان سازگار نباشد و بیم آن دارم که از ورای دنیا و ظرف ناسوت موجب نگرانی ایشان گردم یا نگرانم گردد.
صورتی از معنا
توفیق حضور کسی را یافتم که تمام همت و قوت وی کتاب و عبارت بود و عمری را در این جهت دنبال کرده بود و صورت و معنا را بهخوبی ترسیم مینمود. بیآن که خود را درگیر آه و سوز و درد و هجران سازد، سخن از اهل سوز سر میداد و به یاد اهل درد، سوزی بر میافروخت و آتشی بر سوز مینهاد.
زمانی او را درگیر بحثی نمودم و او را از بحث فارغ ساختم که ناگاه گفت: من تا این جا بیشتر نمیفهمم و آنچه اهل معنا از آن دم میزنند، با آن که منکر آن نیستم، دنبال هم نمیکنم و در دل نیز هوس الفت وصولش را ندارم.
دل در معقول داشت و سلوک را برای خود غولی میپنداشت و به خود اجازه رویت آن را نمیداد و با آن که در معقول، منقول، شریعت و حکمت داعیه بسیاری داشت، در باب ربوبیت و سلوک اهل معرفت خود را ناظرِ صامت میدانست.
در جهاتی برای من سودمند بود و میتوانم فضل وی را مورد قبول قرار دهم؛ هرچند جهات معنوی ایشان تنها در امور نظری محدود میشد و در جهات عملی همچون دیگر صاحبان ظاهر بود.
متفکری نجیب
عالم متفکری را یافتم که بهراستی نجیب و ساده بود و چهره مظلومانه و نازیبایی داشت. بهراحتی میاندیشید؛ هرچند به سختی بیان میکرد و آنچه را که میدانست نمیتوانست بهراحتی عنوان نماید. با آن که بیتکلف و ساده زندگی میکرد، تازه و نو سخن میگفت و با آن که به آرامی سخن میگفت از سخنان زنده و محرک استفاده مینمود.
من از ایشان استفادههای محدودی داشتم و تنها فرازی از زمان را با خصوصیتی در جهتی همراه ایشان بودم و بعد از آن زمان نیز دیگر فرصتی برای حضور پیدا نشد تا آن که ایشان بهطور کلی از من دور گشتند و جهان را بدرود گفتند.
عالمی متوسط و عارفی دروغین
بعد از آن دو بزرگوار پر شور و منطقی، توفیق درک محضر نجیبی فهمیده و عالمی متوسط را یافتم که صداقت و نجابت وی تنها درسی بود که مشاهده کردم.
بعد از مدتی کوتاه که بر من روشن شد اقتدار و تسلط و مطالب مورد بحث را ندارد، خود با گشادهرویی این امر را باور کرد و عنوان نمود و به آسانی از کنار آن گذشت و با آن که چندان تازگی در مطالب و عناوین نداشت، نوع برداشت و برخورد وی ارزش حضور مدتی را دارا بود و نمیبایست از کنار آن بهراحتی گذشت.
بیآن که مشکلی پیش آید یا اتلاف و اجحافی در کار باشد، پس از مدتی مناسب و لازم، با شیرینی و سرور از ایشان گذشتم و خاطرات خوبی از ایشان را در ذهن به یادگار نهادم و بعد از آن زمان، ایشان را دیگر ندیدم؛ باشد تا در آخرت دیداری تازه نماییم.
همچنین کسی را یافتم که هیات ظاهر و کسوت و عنوان وی بسی گویا و باطمطراق بود و گویی مقابلی برای آن حضرات پرمحتوا و بیادعا بود.
خود را با چنان زیرکی و صلابتی وارد معرکه مینمود که دست هر چیرهدست طرّاری را از پشت میبست و چون خضری سبب مینمود و همچون موسایی عصا میکشید. این سبک؛ هرچند در بسیاری از افراد کارساز بود، در من به آسانی خود را مینمود و بعد از وضوح امر و حصول اطمینان از چنین واقع نارسایی، حضورش را مقداری از باب تحصیل مغالطه و ادراک پیچ و خم اینگونه امور و افراد لازم دیدم و پس از آن به خاطرهای از این نوع افراد بسنده نمودم.
در جامعهای که افراد برجسته و صاحبان حقیقی عقل و عرفان منزوی میگردند، افرادی این چنین و متظاهرانی اینگونه، جولانگاه میدان کمال و صاحبان عنوان و مقال میگردند.
در جامعهای که جنجال، داروی موثر آن میباشد، چنین افرادی طبیبان اسرار و صاحبان اقتدار میشوند و کمّل اهل معرفت، گوشهنشینان خانههای بیرونق خویش میگردند.
این افراد که دریایی از مواهب الهی و کوهی از عنایات کمال مطلق میباشند، بیرونق هستند و نمود و جلوه ندارند و معرکهدارانی بیمحتوا و ظاهرمدارانی پر مدعا، صاحبان سریر و تخت سلیمانی میشوند، در حالی که تنها معجزه این افراد، طرّاری و دغلکاری است و چیزی در چنته و توبره خویش ندارند.
مجتهدی معتقد به ولایت
محضر مجتهد وارستهای را درک کردم که صاحب استعداد و دقت و کوشش فراوانی بود و حافظه خوبی داشت. عقاید دینی وی بهخوبی از عشق او به اولیای معصومین علیهمالسلام حکایت میکرد.
استعداد، حافظه، دقت و پرکاری ایشان عامل موفقیت وی بود و اجتماع این امور، همراه سلامت نفس و عقیده او را موفق ساخته بود. درس وی از موقعیت بالایی برخوردار و بیان ایشان خوب بود. در تقریر مطالب و کلمات دیگران بهخوبی دقت مینمود و از عهده بیان آن بر میآمد و کمتر موردی را بیمحابا و یا نارسا رها میساخت.
با تمام این اوصاف، از نوآوری و خلاقیت تازه و بسیار بهدور بود و بیشتر از آن که از خود بگوید از دیگران بیان میکرد و این خود حد واقعی آن جناب است.
روزی از من پرسید: فرق من با فلانی چیست؟ گفتم: این است که شما از دیگران میگویید و ایشان از خود. آن جناب کمتر به دیگران میپرداخت و ایشان کمتر توان پرداختن به اندیشههای خود را داشت.
مدّت زیادی از محضر ایشان بهره گرفتم و مهرش را در دل داشتم؛ هرچند در حال حیات وی بحث او را ترک کردم، مورد احترامم بود و از او بهخوبی یاد میکردم؛ اگرچه افراد محدودی را از ایشان برتر میدانستم.
ایشان گذشته از فضایل علمی و اعتقادی، از صفات اخلاقی مردمی و زهدورزی خوبی برخوردار بود و با آن که از زیرکی خاصی بهره داشت، مجامله فراوانی به خود راه میداد و با آن که از صفات شجاعت، ابراز آزاد عقیده و آزادمنشی برخوردار بود، در سطوحی، از درگیری با دیگران پرهیز داشت.
البته، ضعف توان علمی حوزه در قشر جوان، موقعیت بسیار خوبی را برای یکهتازی ایشان در طیفی وسیع ایجاد میکرد. مطالب بلند حضرات علمی گذشته را با بیانی بسیار شیوا و مرتّب تحلیل و نقد مینمود؛ اگرچه دستمایه نقد وی نیز از همان صاحبان علمی بود، نوع بیانش جذّابیت خاصی را مطرح مینمود که طرفداران فراوانی را همراه داشت.
با آن که چند سالی از ایشان استفاده نمودم، موقعیت محسنات یاد شده از ایشان چندان مورد لزوم و حاجتم نبود و این خود علت دوریم از ایشان شد.
مجتهدی بنام
چند سالی در درس مجتهدی بنام شرکت نمودم که از حافظه، حسن ترتیب و خلق خوشی برخوردار بود و بیش از موقعیت علمی خود، موقعیت اجتماعی داشت و از زمینههای بسیار خوبی در تحقق این امر برخوردار بود.
متانت، وقار، حسن خلق و سلوک مردمی ایشان را میتوان به سبب موقعیت اجتماعی وی دانست. البته جهات دیگری نیز در تحقق این امر نقش داشت؛ هرچند جهات صوری آن بیشتر از موقعیت علمی ایشان جلب نظر مینمود. با آن که هماهنگی روش یا وحدت طریق و هدف با یکدیگر نداشتیم، حضور درس وی در این مدت برایم مفید بود و استفادههای خوبی از ایشان بردم. روحش شاد.
جامعی از اهل ولایت
چند سالی درس مجتهد نسبتا جامعی را حاضر میشدم که اطلاعات عمومی وی بهتر از دیگر افراد بود؛ هرچند داعیه ایشان بیش از واقعیت نمایان بود و از عمق فراوانی برخوردار نبود.
موقعیت علمی ایشان، نه آنگونه بود که دیگر رقیبان را به بوق و کرنا بکشاند و نه آنطور بود که خود اظهار مینمود؛ هرچند هواداران ایشان این داعیه را داشتند. گذشته از آن که علاقه یا اظهار علاقه وی به اولیای معصومین علیهمالسلام بیش از حد معمول بود و چنین اظهاری به واقع نیز نزدیک بود، ولی درس و مطالب جانبی ایشان خالی از لطف نبود؛ هرچند درس وی در جهات سطحی بیشتر فعال بود تا جهات تحقیقی و عمقی و این خود علت کمی حضورم شد.
عالمی متروک و مدعی
محضر عالمی را دریافتم که داعیه علوم صوری و معنوی و معقول و منقول را داشت و درس وی وضعیت خاصی را دنبال میکرد. با آن که داعیه تحقیق داشت، از کمتر لسان تحقیقی برخوردار بود و بسیاری از خردهگیریهای وی به مطالب دیگران، به طور محسوس، خالی از اشکال نبود و گویی به ایرادگیری رغبت بیشتری داشت تا به تقریر و تثبیت مطالب دیگران. من زمان محدودی به ایشان نزدیک شدم و بجز درس، خلوت ایشان را هم دریافتم؛ هرچند خلوت ایشان همچون جلوت بود و تازگی خاصی نداشت و بیشتر، جنبه دوستی برقرار بود تا استفاده علمی. بعد از مدّتی چون زمینه تازهای در ایشان نیافتم بهطور کلی از ایشان دور گشتم؛ هرچند حسن سلوک و برخورد مناسبی داشت و فضل و علم وی در سطحی از معقول و منقول بحق نمایان بود و بر بسیاری از اهل ادعا برتری داشت.
فقیهی صالح و مجتهدی با ولایت
محضر فقیهی بنام و بحق متخلق به فقه، تقوا، ولایت و پاکی را سالیان متعددی درک نمودم که تخلق خاصی در این جهات برایم به بار آورد و در من موثر افتاد.
میتوان گفت: یکهتازی این متقی با ولایت در فقه بیش از دیگر جهات بود و نسبت به جهات معقول و امور کلی دلبستگی چندانی نداشت و نسبت به امور اعتقادی از حساسیت و عرق دینی محکمی برخوردار بود.
با آن که در دورانی سخت میزیست و حوادث زیادی را پشت سر گذاشته بود و اعتقادات خود را مطرح مینمود، با مهارتی خاص و با عنایات الهی تا پایان باقی ماند و به حذف و اسقاط مبتلا نگشت.
به امور ولایی از حساسیت خاصی برخوردار بود و بحق حامی محکم ولایت بود؛ هرچند نسبت به مسایل روز یا مبانی عقلی آلوده به جمود بود و بیبهره از رکود خاص نبود.
با آن که از موقعیت اجتماعی خوبی در تمام طول حیات بهرهمند بود، در اواخر عمر شریف خود از موقعیت علمی تدریسی بالایی برخوردار نبود و البته این امر تنها منحصر به ایشان نمیباشد. با آن که در پارهای از جهات نسبت به ایشان اهتمامی نداشتم، نسبت به خصوصیات ولایی و اندیشه فقهی ایشان اهمیت خاصی قایل بودم. ایشان را پناهی برای حوزهها، شیعه، فقه و ولایت میدیدم و بحق در این جهات کوشش مینمودند و از تمام قدرت و اقتدار خود در پیشبرد این جهات استفاده میکردند.