اساتید
“حضور حاضر و غایب” عنوان کتابی است که شرح حال اساتید و چهرههایی که هر یک به نوعی در من تاثیرگذار بودهاند را بیان میدارد. بزرگانی که در دوره نخستین عمر از کودکی تا جوانی به خود دیده و از هر یک به فراخور مقام آنان و حال خود بهرهای بردهام. هر یک از آن سروران از خصوصیات ممتازی برخوردار بودهاند، و تاثیرگذاری برخی از آنان بر این حقیر، ویژه بوده است.
زمان بهرهگیری از این بزرگان متفاوت بوده است و از سنین نونهالی تا بیشترین سالهای جوانیام را در بر میگیرد؛ همچنین مدت زمان آن در محضر هر یک از اساتید نیز مختلف میباشد؛ اگرچه پیش آمده است که بعضی افراد در کمترین فرصت، نقشهای بلند، ماندگار و گویایی در من به یادگار نهادهاند.
در این دوران، هرگز در انتخاب و درک محضر شایسته استاد، اهمال و غفلت به خود راه نداده و در نزد افراد ضعیف و ناتوان زانوی شاگردی به زمین نزدهام و برخی از کسانی را که به نوعی در خدمتشان بوده و از آنها درس گرفتهام به عنوان استاد خویش به حساب نمیآورم و تنها به کسانی عنوان استادی میدهم که در من به نوعی موثر بودهاند و از خود نقشهای برجستهای را در من به یادگار گذاشتهاند. اساتیدی که دیدهام، همه یکنواخت و همگون نبوده و میتوان آنان را به مقتضای حرفه، سلیقه، موقعیت وجودی، منش و اعتقاد در ردههای گوناگونی قرار داد؛ هرچند در همه آنها از مومن عارف و مجتهد و عالم گرفته تا کافر و فاسق و زن و مرد، تنها یک حقیقت گویا فریادگر بود که خاطرات هر یک در من تازگی و طراوت خاصی را ایجاد میکند و نمودهای آنان مرا تازه نگه میدارد.
با آن که هر یک به نوعی سخن آغاز میکردند، در نهایت از همه آنها تنها یک سخن را میشنیدم و از همه آنان بلندایی گویا از پاکی و درستی و نمودهایی از صفا و جوانمردی را در خود دیدهام و برای همه آنها آرزوی آمرزش و بلندی مرتبت دارم.
فراوانی و گوناگونی اساتید؛ اگرچه تاثیرهای متفاوتی را در من زنده کرده است، تمامی آن از جانب حق بوده و تنها توفیقات الهی و لطف و اشارت حق درک محضر یکایک آنان را نصیبم کرده و کمترین زمینهای را از خود در درک حضورشان موثر ندیدهام.
اندکی از آنان را با نام و عنوان ویژه خود مطرح میسازم یا به نوعی از زوایای بیان برای دستهای ظاهر میگردد و شرح حال فراوانی از آنها را بدون نام و عنوان بیان خواهم ساخت؛ چرا که صراحت سخن را بیش از این روا نمیدانم و پنهان داشتن نام برخی از آنها مشکلی در جهت فهم معنا به دنبال نمیآورد.
در محضر چهرههایی قدسی
در تب و تاب جوانی، با سنی کم و شوری فراوان، روحی داشتم که بر قالب تنم بزرگی میکرد و هرگز کاستی از خود در ادراک نمیدید و با عمری کوتاه، سر و سرّی بس بلند و پیچیده داشت.
در روز چند درس میرفتم، بیآن که هیچ یک از اساتیدم خبر از دیگری داشته باشد و در جهاتی به ظاهر متباین گام بر میداشتم، بیآن که نمودی از خود نشان دهم، هر ظرفی شور و شرش را به خود محدود میساخت و در حال و هوای یار، سرمستی داشتم و فراوان میشد که بسیاری از امور را نادیده میگرفتم؛ زیرا میدیدم در جهت رشدم موثر است.
در دورهای که میتوانم بگویم بلوغ را پشت سر گذاشته بودم و نوجوانی را سپری میکردم، افراد برجستهای را یافتم که هر یک در من به خوبی نقش و رنگ مناسبی را میزدند که گوشههایی از آن را به اختصار عنوان مینمایم.
مرحوم آقای باسطی
مرحوم آقای باسطی فردی بسیار متقی و پرهیزگار بود. وی کاسبی نیز میکرد و مغازه داشت. پسر او هم این مغازه را بعد از پدر داشت. من مدتی پیش فرزند ایشان درس خواندم، اما وی با پدر خود خیلی تفاوت داشت. همواره استاد خود را از مجربترین افراد بر میگزیدم و حاضر نبودم پیش هر کسی درس بخوانم؛ البته، گاه راضی کردن آنان برای من بسیار سخت بود، ولی به هر حال مرا میپذیرفتند. درسهایم را خیلی عالی میخواندم. زمانی میخواستم نزد استادی درس بخوانم؛ او گفت: «درس خواندن تو چهطور است؟» گفتم: از استاد قبلی من بپرسید. گفت: «چرا از او بپرسم! همین حالا از خودت میپرسم.» من همیشه آماده امتحان بودم. همواره به پیش مطالعه مقید بودم و خیلی از درسها را با پیش مطالعه آماده میکردم و هنگام درس در حضور استاد با وی بحث میکردم. درسهایی را که میخواندم، به دیگران درس میدادم و برخی از درسها برایم بهگونهای بود که نیازمند استاد نبود و تدریس آن را کافی میدانستم. خداوند عنایت داشت و اساتید خوبی نصیبم میشد که به تعبیر ساده این گونه امور را باید «رزقاتی»ها دانست. برخی از اساتید من افراد بسیار بسیار بزرگی بودند. اساتیدی همچون: مرحوم باسطی.
مرحوم آقا شیخ محمدتقی بروجردی
مرحوم آقا شیخ محمدتقی بروجردی سقراطی بینظیر بود. گاه با ماشین خودم همراه ایشان به قم میآمدیم و من رانندگی میکردم. از نوجوانی رانندگی کردهام و ماشینهایی مثل فیات، جیپ و بنز اما نه طاغوتی بلکه معمولی آن را داشتم. رانندگی کورسی نیز تمرین میکردم. به این خاطر نمیتوانم آرام رانندگی کنم و به رانندگی سرعتی عادت دارم. در بیرون شهر چنانچه با سرعت کم رانندگی کنم، حالت خستگی به سراغم میآید و اگر بخواهم با سرعت کم رانندگی کنم، خواب را به آن ترجیح میدهم. گاه جریمه نیز میشوم، اما همانگونه که گفتم، به غیر رانندگی سرعتی عادت ندارم.
روزی با آقای بروجردی از شهرری به فلکه دورشهر قم رفتیم. در آن زمان، این فلکه آخر شهر بود و از آنجا به بعد باغهای انار و انجیر بود. روی پل دور شهر سکویی سیمانی بود، و گاه من و ایشان روی آن مینشستیم. خدا ایشان را رحمت کند؛ خیلی سیگار میکشید و هیچ گاه زیرپوش به تن نمیکرد و تابستان و زمستان یک گونه لباس داشت. بیشتر وقتها دگمههای پیراهن ایشان باز بود و شکم وی پیدا بود. مرحوم ادیب نیشابوری (آقا شیخ محمدتقی هروی) نیز اینگونه بود و جوراب نمیپوشید و لباسهایش را نیز اتو نمیکرد، اما خیلی تمیز بود. قیافه آقای بروجردی بسیار زیبا بود و من تصویر ارسطو و سقراط را که به زیبایی کشیدهاند، به وی شبیه میدانم. ایشان عالمی زیبا و بیآلایش بود. روزی که روی آن سکوها نشسته بودیم به ایشان گفتم: چرا شما چیزی نمینویسید؟ (ایشان با همه عظمتی که در علم داشت، هیچ گاه چیزی نمینوشت.) جواب داد: در گذشته چیزهایی مینوشتم، ولی هرچه مینوشتم، بعد که به آن نگاه میکردم، از نوشته خود خجالت میکشیدم و میدیدم باز میتوان دقیقتر و بهتر از آن نوشت؛ از این رو دیگر چیزی ننوشتم و با خود میگفتم چیزی که فردا خودم از آن خجالت میکشم، برای نوشتن چه فایدهای دارد.
به هر روی، در تهران از نابغه و فیلسوفی که چون ارسطو بود مرحوم حاج شیخ محمدتقی بروجردی را باید نام ببرم که بهقطع از مراجعی که در قم بودند باسوادتر بود. وی به ما به صورت خصوصی درس میداد. ایشان در شهرری سلطان علم بود. در مدرسه برهان، کتاب مکاسب را درس میگفت. تمایلی به درس گفتن نداشت و میگفت: ما میخواهیم بحثی باشد. همه به فضل ایشان ایمان کامل داشتند و حضرتشان حکیم و فیلسوف توانایی بود. ما با ایشان مثل پدر و فرزند شده بودیم. ایشان فردی یک لا قبا هم بود. نعلین میپوشید و عمامه کوچکی بر سر میگذاشت و از پیراهن و زیر پیراهن استفاده نمیکرد. من ایشان را همواره ستایش میکنم. وی متخلق به کمال و فضل بودند و چنان توانمند بودند که حاجت به کتاب، دفتر و قلم نداشتند. مرحوم آقای بروجردی کسی بود که اگر کسی نزد ایشان درس میخواند به واقع رسیده میشد. بعضی از درسهای خارج آن زمان کمتر از درس سطح ایشان بود. ایشان نهتنها در فقه بلکه در حکمت و فلسفه نیز بسیار توانمند بودند. بعدها برخی از اساتید قم را دیدم که کتابها را با نوار خواندهاند و چندان استادی ندیدهاند بهویژه آنکه برخی از اساتید، پول را نیز عجین کار خود میکنند و آخوندی را با پول همراه میسازند.
در کتاب حضور حاضر و غایب از حضور مغتنم وی چنین یاد کردهام:
ارسطو و سقراطی مجسّم
محضر بزرگ اندیشمند معظّمی را درک کردم که ارسطو و سقراطی مجسم بود و چهره، سیما، باطن و قیافه ایشان با ظاهر بیان و تکلم وی همه با جبروتی همراه بود که حکایت از عمق ادراک و معرفت جانش نسبت به حقایق هستی مینمود.
عالمی توانا، دانشمندی ورزیده و حکیمی خوش سیما بود که شوریدگی باطن، موجب تزلزل ظاهر ایشان نمیشد و وقاری چون کوه از چهره و رخسارش هویدا بود.
هنگامی که سخن میگفت گویی کتاب به تکلّم آمده و قلم است که مینویسد و زمانی که سکوت میکرد، گویی کوهی است که ظاهری آرام و باطنی آتشفشان دارد. خوب است که در این مقام به گوشههایی از کردار و گفتار ایشان اشاره نمایم تا قدری عظمت آن بزرگوار به عبارت کشیده شود.
قدی مناسب و چهرهای بس زیبا داشت، چنانکه گویی حق خود نقاش بیواسطه آن جناب بوده است. سری بزرگ، پیشانی کشیده و بلند و محاسنی متناسب و پر داشت.
لباسش در چهار فصل حالت یکسان داشت، هیچ گاه جوراب به پا نمیکرد و همیشه یک عبای چهار فصل زرد و پیراهنی که همیشه دکمههای آن تا نزدیک ناف باز بود به تن داشت. زمستان و تابستان در نظر وی یکسان مینمود. نه از سرما، سرمایی و نه از گرما، گرمایی عارض او میشد. عمامهای کوچک، پیراهن و شلواری کشی، قبا و عبا و نعلین، تکههایی بود که لباس ظاهر و زیر ایشان را تشکیل میداد و دیگر هیچ.
آنقدر در لباس آزاد بود که طاسی کمی از سرش، همچون موهای سینه و شکمش، از میان عمامه و پیراهن پیدا بود. دکمههای قبایش همیشه باز بود و گویی آن قدر آزاد آفریده شده و به آزادی خو کرده که قید و بند این کسوت او را گرفتار خود نساخته است. نمیشد ایشان را در حالی جز تفکر و اندیشه یافت و هر فرصتی که مییافت سیگار وینستون از لبانش نمیافتاد.
یک روز با هم به قم آمدیم. به فلکه صفائیه ـ که در آن زمان آخر قم به شمار میآمد و از اطراف پل به بعد باغهای انار بود ـ رسیدیم. با ایشان در سرمای زمستان روی تخته سنگهای کنار پل نشسته بودیم. ایشان سیگار به سیگار و فکر به فکر آن قدر در خود غرق بود که گویی توجّه در ایشان معنایی ندارد و حس وی حکایتی از سرما ندارد و چشمان ایشان مرا هم در خود نمینمایاند. این حالت ایشان بود که معنای تفکر ساعتی را که بهتر از هفتاد سال عبادت است برایم روشن ساخت.
روزی با وسیله نقلیهای که آن زمان داشتم به قم میآمدیم. در آن اتومبیل ایشان و چهار عالم بزرگ دیگر قرار داشتند که سه تن از آنها استاد من بودند. به مقتضای جوانی، در رانندگی فقط از گاز استفاده کرده واز ترمز جز در بعضی مواقع استفاده نمیکردم. از جاده قدیم که میآمدیم به پیچهای معروف این جاده و گردنه که رسیدیم بیملاحظه و با سرعت تمام پیچها را طی میکردم که ناگاه اتوبوسی از مقابل آمد و شاخ به شاخ در یک پیچ قرار گرفتیم و بیآن که متوجه شوم که چه شد، از هم گذشتیم و برخوردی پیش نیامد. خوف و ترس فراوانی بر تمام سرنشینان دو وسیله حاکم گردید. بعد از گذشتن از پیچ ایستادم و به چهره حضرات نگاهی انداختم، گویی بعضی از آن پنج تن از ترس مردهاند و رنگها پریده و قدرت تکلّم از آنها گرفته شده است. یکی از آن پنج تن که آن هم از اساتید من بود به آرامی خود را متعادل جلوه میداد. در آن میان بود که دیدم آن جناب ـ همان ارسطو و سقراط مجسم ـ گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده و همچون کوهی آرام، مرا با لبخندی نظاره میکند. هرچه به چهرهاش توجه نمودم، دیدم سرخی گل صورتش همچون همیشه ثابت مانده و یافتم که هرگز ترس در وجودش راه نیافته است. به قدری از عظمت و بزرگی ایشان لذت بردم که از اتفاقی که افتاد هیچ نگران نشدم؛ زیرا نترسیدن من ممکن بود از جوانی باشد، ولی نترسی ایشان از استقامت، عظمت و بزرگی روحش بود.
این خاطره در من چنان اثر عجیبی گذاشت که عشقم به آن جناب صد چندان شد؛ زیرا در خود لذتی از بزرگی و شجاعت میبرم؛ چه در درون خودم باشد یا در آن مرد آگاه و عالمِ شجاع و بزرگ.
روزی خواندن کتابی را نزد ایشان مطرح کردم، ایشان با بیانی رسا فرمودند: حرفی ندارم، ولی همیشه هر کتاب و علمی را نزد استادی بخوان که نسبت به آن علم و کتاب علاقه داشته باشد تا بتواند با عشق و محبت مطالب کتاب را بازگو کند. من به این علم چندان علاقهای ندارم و اگر هم قبول نمایم تنها به خاطر شماست. این بیان مرا چنان درسی شد تا دیگر هر علم و کتابی را جز نزد عاشق و محبش نخوانم.
روزی با ایشان در باغی کنار آبی نشسته بودیم و ایشان همچون معمول غرق در تفکر بود. من به ایشان عرض کردم: شما چرا قلم به دست نمیگیرید تا اندیشههای بلندتان را بنویسید؟ در جواب من بیتامل فرمودند: مکرر این کار را کردهام، ولی هر روز که چیزی نوشتم روز بعد از نوشته خود پشیمان گشتم و از آن شرمم میآمد تا جایی که با خود گفتم نوشتهای که به فاصله یک روز این گونه حالت را در من ایجاد میکند در فواصل بیشتر چگونه خواهد بود و این علت شد تا قلم را به زمین گذارم. از این کلام، بزرگی روح ایشان و سرعت سیر اندیشه وی روشن میگردد؛ چنان که گویی اندیشه و ذهنش مجال را از قلم گرفته و قلم نمیتواند تقریر اندیشه مداوم آن مرد را به عهده گیرد.
استادی ایشان موجب افتخار همگان بود و کسی را ندیدم که نسبت به فضلش اعجاب نداشته باشد، ولی در خلوت، چنان متواضع، رفیق و دوستپذیر بود که میتوانست خود را به آسانی کوچک کند، پایین بیاورد و پیاده نماید. چنان در این جهت مهارت داشت که ندیدم ایشان خود را از کسی بزرگتر نشان دهد و گویی آیینهای است که خود را به اندازه هر کس مینمایاند.
ایشان بحق جامع معقول و منقول بود. نقلش عین عقل و عقلش عطوفت و شوق و عشق بود. هنگامی که خلوتی مییافت چنان مثنوی را زمزمه مینمود که گویا قلندر سینهچاکی است که هرگز روی مدرسه را به خود ندیده و زمانی که به تدریس فقه میپرداخت، فقیهی را میماند که جز فقه ندارد و وقتی به سیر و تفرّج روی میآورد، از علم و حکمت چیزی جز حیرت در خود ندارد و سینایی خیامگونه و خیامی چون بابا طاهر عریان بود که علم و شوق و مستی را بدون ظاهرسازی در خود فرو برده بود.
اگرچه این مرد بزرگ، بزرگتر از آن بود که در جوامع کنونی ما مورد بهرهگیری درستی قرار گیرد و با آن که شوونی داشت، تمامی در نزدش بازی مینمود و بحق چیزی جز اتلاف عمر ایشان نبود و تنها حسن سلوک ایشان را مینمود و بس.
افسوس از آن که در نهایت از چنان وضعیت شومی برخوردار شد که جز اولیای بحق قدرت تحمل آن را نمیتوانند داشته باشند. چند روز پیش از فوتشان وقتی به حضورشان رسیدم، با آن که آن مرد بزرگ همچون کودک و بیماری ناتوان گشته بود، ولی آن وقار و صلابت در کلام و اندامش، لرزان لرزان وجود داشت و گویی شیر شیر است؛ اگرچه پیر یا در زنجیر باشد. چهره و سیمایی از آن مرد در خاطرم مانده که هرگز آرزوی دیدن سیمای
سقراط و ارسطو را نمیکنم و هرگز چهرهای را چنین مجسمه تفکر و اندیشه ندیدهام. بر این باورم که وی از معدود نوابغی بودند که جامعه عقب افتاده ما آنها را تلف ساخت و این باورم چنان قوّتی در دل انداخت که از مرگ ایشان نگران نشدم و راحتی ایشان را بر لذّت لقای خود برگزیدم و هنگام اطلاع از فوت ایشان بهجای ایشان از عمق دل «فزت و رب الکعبه» سر دادم؛ زیرا ایشان با آن که همگان را به طور عادی و با حسن سلوک خویش از نظر میگذراند، ولی در چهره و دیدهاش چنین مییافتم که اندیشه و عمق ادراک خود را از همگان پنهان میدارد و گویی خود را همچون حق، بیگانهای در میان همگان به حساب میآورد و تفکر و یافته موجود جامعه را به هیچ نمیانگارد.
آنچه از وجود ایشان در خفا و خلوت و دور از عموم و اهل ظاهر بهره بردم، چنان در جانم رسوخ کرد که معدود افرادی از اساتیدم را در این ردیف میدانم؛ هرچند چهرههای برجستهای را بعد از ایشان یافتم که دریایی عمیق و پربار از کمالات و معارف بودند. روحش شاد.
آقای داوودی
استادی داشتم به نام آقای داودی که مقدمات را پیش ایشان شروع کردم. وی آذری بود. من به ترکها خیلی علاقه دارم و هرچه ترک دیدم آدمهای خوبی بودند. با ترکها بیش از فارسها انس میگیرم. آقای داودی مردی بسیار متهجد، محجوب و مظلوم بود. ادبیات بسیار خوبی داشت. من ادبیات را پیش ایشان خیلی سریع میخواندم. گاهی میخندید و میگفت: «این قدر که تو تند میخوانی، طلبه نمیشوی.» از کرامات ایشان این بود که میگفت: «تو که این قدر برای درس خواندن عجله داری، طلبه نمیشوی و آن را رها میکنی!».
مقربی پنهان
من زمانها که درس میخواندم از چندین عالم میخواستم که از آخر طلبگی بگویند و اینکه باید چه بخوانم تا به آخر طلبگی برسم؟ من آن زمانها بچه بودم و برخی از آنان میگفتند: «این حرفها چیست که میزنی!» یکی به من میگفت: «آخر طلبگی کفایه است.» من هم در عالم کودکی با خود میگفتم: اگر کفایه را بخوانم، طلبگی تمام است. من نیز تا کفایه را خیلی عالی و نزد اساتید گرانقدری خواندم. برای نمونه، معالم را پیش استادی خواندم که بهراستی بینظیر بود. خدا رحمت کند ایشان را، بسیار باسواد و قوی بود. ایشان میگفت: «من به هر کسی درس نمیدهم و ابتدا شاگرد را امتحان میکنم بعد به او درس میدهم.» گفتم: امتحان کنید. من معالم را از پیش خوانده بودم و میخواستم درس دیگری بخوانم ایشان بعد از قرائت و بیان من به صاحب معالم اشکال کرد. من یکی دو اشکال را پاسخ دادم، ولی نتوانستم همه اشکالات ایشان را به صاحب معالم جواب بدهم. گفت: «این درس خواندن به درد نمیخورد؛ باید دوباره بخوانید.» گفتم: هرچه شما بفرمایید. من در درس خواندن بسیار مطیع بودم و هرچه میگفتند، گوش میکردم. چنانچه استادی را برمیگزیدم، اگر میگفت بمیر، میمردم. به هر حال گفتم: هرچه شما بفرمایید، گفت: «ولی اینطور که تو میخوانی نه» گفتم: باز هرچه شما بفرمایید. گفت: «شما هر صبح باید یک صفحه از معالم را به من درس بدهید، من اشکال میکنم و شما باید آن را نقد و نقض کنید و پاسخ بدهید.» گفتم: باشد. دو سه روز اول که میرفتم خجالت میکشیدم؛ چرا که ایشان دو زانو مینشست و ما مانند دو کشتیگیر روبهروی هم بودیم. ایشان مرتب اشکال میگرفت و به هیچ وجه رحم نمیکرد و من برای آنکه بتوانم به اشکالات وی پاسخ دهم، ناچار باید معالم را با حاشیه آقا شیخ محمدتقی، کفایه، رسائل، قوانین و حتی حاشیه مرحوم کمپانی میدیدم و ایشان نیز اشکالات حاشیه کمپانی را بیشتر مطرح میکرد، بعد از چند روز توانستم تسلط خود را بر آن درس باز یابم و به ایشان درس بدهم و من معالم را اینگونه دوباره خواندم. وی در پایان کتاب به من گفت: «شما نیازی به خواندن قوانین ندارید» ولی من آن را هم خواندم. این مرد صفای بسیاری داشت. مدتی نزدیک غروب به درس ایشان میرفتم، وقت اذان که میشد، اذان میگفت، افطار میکرد و پای درس مینشست. من به ایشان خدمت میکردم و همچون جوانان دیگر در آن زمان ـ به اصطلاح ـ تیپ میزدم و با این حال گاهی کارهای ایشان را با عشق انجام میدادم. گاهی خرید خانه و تعمیر وسایل وی را هم بر عهده میگرفتم. آرزو داشتم بگوید فلان کار را بکن تا آن را انجام دهم. کارهایی که برای ایشان میکردم، در خانه برای خودمان نمیکردم. یادم میآید یک روز به مادرم گفتم یک چای به من بده. گفت: «خودت بریز.» گفتم: میخواهم از دست تو چای بخورم و چایی را که خودم بریزم، خوردن ندارد؛ اما با اساتیدم اینگونه نبودم. هر کاری که از دستم بر میآمد، برای آنان انجام میدادم. من شبها را نمیخوابیدم، روزی صبح زود به منزل یکی از اساتید دیگرم برای درس رفته بودم. وی مادر پیری داشت که به ایشان رسیدگی میکرد و گاهی دیرتر برای درس میآمد، آنروز هم وقتی برای درس رفتم، هنوز ایشان نیامده بودند و من همانجا خوابم برده بود. بیدار که شدم، دیدم که استادم متکایی برای من آورده و رفته و مرا بیدار نکرده است. او این قدر باکرامت و آقا بود. یک روز در نوجوانی داخل ماشین خود سیوطی را مطالعه میکردم؛ نزدیک پالایشگاه فعلی تهران که برای لولهکشی خاکبرداری کرده بودند ناگهان ماشین چپ کرد اما ماشین محکمی بود و چیزی نشد. یکدفعه دیدم ایشان بالای سر من است. با خود گفتم ای، همین ایشان است یا کسی از اولیای خداست؟! ایشان در آنجا نایستاد و رفت. برخی از کارگران کارخانه آرد ایران آمدند و ماشین را برگرداندند. گفتم: خدایا، این چه کسی بود؟! آیا واقعا استادم بود؟! با خود گفتم وقتی ایشان را دیدم، چیزی نمیگویم؛ اگر او باشد، بهنحوی این موضوع را باز میگوید و چنانچه وی نباشد که هیچ. ایشان را که دیدم، خندید و گفت: «نمازم داشت دیر میشد و به چند کارگر کارخانه آرد ایران گفتم به شما کمک کنند و خود رفتم.» او سید باصفایی بود. گاه با افتخار میگفت: «من برای تدریسِ ادبیات تا مغنی نیاز به مطالعه ندارم.» ادبیات را فراوان درس گفته بود. وی اینقدر خوب و وارسته و در عین حال بیآلایش و باصفا بود که انسان شبهه میکرد آیا وی از اولیای خداست یا فردی عادی است. ذکر او را در کتاب حضور حاضر و غایب آورده و در آنجا از ایشان به متخلقی بیآلایش یاد کرده و گفتهام:
متخلّفی بیآلایش
استاد وارستهای داشتم که اضافه بر تدریس، مربی نفس بود. سیدی بیآلایش و عالمی خوشرو و معتقد به حق تعالی که از کمالات پسندیده اخلاقی برخوردار بود.
چنان صفا و وقاری داشت که در یک جا بیتوقع حضورش، زیارتش کردم و گمانم به رجال غیب افتاد؛ اگرچه بعدها برایم روشن شد که ایشان، خود در آن جا حضور داشته است.
مادری پیر و ناتوان داشت که خود پرستاری او را انجام میداد و تمام امور شخصی وی را سالهای متمادی به عهده داشت.
روزی که برای درس به منزلشان رفته بودم، در اتاقی منتظر ایشان نشسته بودم. چون مشغول پرستاری از مادرشان بودند، مقداری با تاخیر آمدند و من هم که شبها هیچ نمیخوابیدم، به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، نزدیک ظهر بود. حدود سه ساعت به خواب رفته بودم و زمانی که بیدار شدم، دیدم ایشان بالشی زیر سرم گذاشته و مرا بیدار نکرده است. برخورد این عالم وارسته بسیار زیبا و شیرین به کامم نشست و تعجبم از این بود که با وجود سبک خوابیام ایشان چگونه بالش را زیر سرم نهاده و من بیدار نشدهام.
مرحوم آقا سید ابوالحسن رفیعی قزوینی
من نه هر کسی را به استادی برمیگزیدم و نه استادی کسی را قبول میکردم و هر که برایم اهمیتی نداشت از دلم بیرون میرفت. از برکاتی که نصیب من شد، درک محضر مرحوم آقا سید ابوالحسن رفیعی است. من تفاوت سنی زیادی با شاگردان ایشان داشتم و به اصطلاح تهتغاری آنان بودم. تا ایشان و نیز دیگر اساتید برجسته من زنده بودند، از آنان جدا نمیشدم. آقا سید ابوالحسن رفیعی و آقا سید احمد خوانساری از این شمار اساتید بودند. آقا سید ابوالحسن رفیعی فلسفه، اخلاق و فقه میگفت. آقا سید احمد فقه تدریس میکرد و نوع زندگی و منش عملی ایشان درس اخلاق مجسمی بود. علامه قزوینی یک پیغمبر به تمام معنا بود. اگر آن زمان به من بود میگفتم تمام اعاظم باید به درس ایشان بروند. ایشان جامع معقول و منقول بود.
مرحوم آقا سید ابوالحسن رفیعی قزوینی به غربت مبتلا بود. ایشان با اینکه پیغمبر علما و استاد آقاي خميني بود و آقاي خميني منظومه را در محضر ایشان خوانده بود، به حاشیه رانده شد و مجبور گردید از قم به تهران و سپس به قزوین برود. بیماری وی، انتقال ایشان به انگلستان و مجلس دفن ایشان نیز ماجراها دارد. ایشان عالمی ربّانی بود که اگر خدا میخواست کسی را به انبیا اضافه کند، بهحق باید ایشان را بر میگزید. وی در حاشیهای که بر «عروه» دارد، وقتی صحبت از «وحدت وجود» میشود و اینکه چه کسی پاک و چه کسی نجس است، مینویسد: «خوب است انسان در چیزهایی که از آن اطلاع ندارد، وارد نشود.» به عبارتی وی شان فقیهان را ورود به چنین مطالب ربوبی نمیدانست و در واقع آنان را در این زمینه عددی نمیدانست که مینویسد: شان شما دخالت در این حقایق نیست. فقیهانی که گاه در تشخیص موضوعاتی جزیی مانند «ماهی اوزون برون» یا «الکل سفید» میگویند: «شان فقیه نیست و باید به عرف مراجعه شود» چگونه به خود جرات میدهند در مورد وحدت وجود یا درباره افرادی چون حاجی سبزواری سخن بگویند و نام کسی را که یک ولی اللّه است، در باب نجاسات بیاورند و او را پاک یا نجس بدانند. به هر حال، ایشان بسیار آزاده و استقلالگرا بودند.
مرحوم آقای الهی قمشه ای
یکی از اساتید ما آقای الهی قمشهای بود که بهحق مرد حق و از سالکان بهنام بود و تخلق ایشان به اخلاق الهی مسلم بود. مرحوم آقای الهی برای ما منظومه میگفت، ولی به شکلی که تمام مطالب دیگر کتابهای فلسفی را در درس بیان میکرد. در واقع، درس ایشان خارج فلسفه بود که متن آن شرح منظومه بود. من تنها با از دنیا رفتن ایشان از آنان جدا میشدم و تا زنده بودند، هیچ یک را رها نمیکردم؛ هرچند گاه میشد که دیگر به درس آنان احساس نیاز نمیکردم. به هر حال، اساتید برجسته من در تهران چنین عالمانی بودند.
مرحوم آقای الهی ملکوت و صفای بسیاری داشت. دستهای میآمدند تا در درس ایشان نیز ایجاد اختلال کنند. من به درس تفسیر ایشان نمیرفتم، ولی گاهی شبهای جمعه میرفتم تا فقط حضور ایشان را درک کنم. یک شب ایشان بحث جن را مطرح کرده بودند. در آنجا جوانی مدام به ایشان اشکال میکرد و میگفت: «اینها خرافات است!» من وارد بحث شدم و آن جوان را به نقد کشیدم و او را بهطور مجسم قانع کردم. آقای الهی پس از درس گفت: «این کار شما خوشایند من نبود.» گفتم: آقا! چرا؟ اینها میآیند درس را به هم بزنند، گفت: «بگذار همه از این خانه راضی بیرون بروند؛ شما او را ناراضی کردی.» حضرت ایشان این قدر باصفا و بزرگوار بود و اینگونه افرادی بودند که من نیز عاشق آنها بودم و به آنان نگاه و توجه ویژهای داشتم. روزی کسی با اصرار همراه من به درس آقای الهی آمد. ایشان از آمدن این فرد نگران شدند! به ایشان گفتم: من او را نیاوردم؛ خودش آمد. ایشان گفت: نیاید. آن فرد به من گفت: «به آقای الهی بگو سقف خانهاش را درست کند که سوراخ دارد.» با خود گفتم: اللّه اکبر! ما چند سال است که به خانه ایشان میرویم و هنوز توجه جدّی به سقف آن پیدا نکردهایم. این یک روز آمده و سوراخهای سقف خانه را دیده است! من به واقع به طور جدی به سقف خانه ایشان نگاه نمیکردم و فقط به ایشان نگاه میکردم. خدا رحمت کند ایشان را. در میان اساتیدم فقط درس آقای الهی را هوس کردم بنویسم. وی منظومه را از ساعت هشت تا دوازده ظهر درس میداد. در این چند ساعت فقط چند سطر عبارت میخواند. گاهی میدیدم سخنان ایشان به درس منظومه حاجی سبزواری چندان ارتباطی ندارد و فراتر از آن است و آنوقت بود که هوس کردم آن را بنویسم. ایشان به من گفت: شما ننویس و فقط مرا نگاه کن؛ من خودم آن را در وجودت مینویسم.» وی اشارات و اسفار را با هم ادغام میکرد. ایشان با آنکه ادبیات خوبی داشت، در درس به خواندن عبارات اهمیت نمیداد و میگفت: «اینجا جای ادبیات نیست.» ایشان اینگونه بود. فردی عاشق و واصل که از مغیبات بیاطلاع نبودند.
آن اوایل، در قم که بودم، چهارشنبه عصر به تهران میرفتم و صبح شنبه به قم باز میگشتم. رفت و آمد در آن زمان بهسختی انجام میشد و گاهی به ناچار سوار کامیون و هر خودرویی که به قم میآمد میشدم. یادم میآید سحرگاه هر شنبه اتوبوسی نظامی به منظریه قم میآمد و آن موقع وسط زمستان بود و من از آخر شب تا آن موقع منتظر ماشین ایستاده بودم و ماشینی نبود که بیایم، آن اتوبوس که آمد وسط خیابان ایستادم و آن را نگاه داشتم تا مرا نیز با خود ببرند! راننده هرچه بوق زد تا کنار روم، این کار را نکردم و گفتم باید مرا نیز با خود ببرید. آنان مرا سوار کردند و از حرفهایشان پیدا بود که ملاحظه ما را کردند و از کار من خوششان آمده بود. بعد از آن از منظریه تا قم نیز یک نفس دویدم و برای نماز صبح به قم رسیدم. وقتی رفقای هماتاقیام را بیدار کردم، گفتند: «تو چهطور در این سرما و برف به قم آمدی!» من در چنین شبهایی زیر برف و باران محکم میایستادم و میگفتم: «بهبه! چهقدر شیرین و عسل است» و با حرفهای خودم گرم میشدم.
هنگامی که ساعت یک و دو نیمه شب از خانه بیرون میآمدم تا به قم بیایم، قصابها و حمامیها را میدیدم که به سر کار خود میرفتند. با خود میگفتم: ما خیلی هنر نمیکنیم؛ اینها هم هر شب نیز بیرون میآیند. چهارشنبهها که به تهران باز میگشتم به منبر هم میرفتم. در یکی از این جلسات، مرحوم آقای الهی شرکت داشت. بعد از منبر به من گفتند: «شما در تهران منبر نروید.» من چیزی نگفتم، بعد از آن، روزی از ایشان پرسیدم: «آقا! میشود بفرمایید چرا در تهران منبر نروم؟» گفتند: «تهرانیها سرمایهدار و خوش گذران هستند و شما هم منبری شیرین و جذّاب دارید و آنها با پول وقت شما را میگیرند و برای درس مشکل پیدا میکنید.» من بعد از آن و حتّی بعد از انقلاب تا به امروز دیگر در تهران منبر نرفتم، مگر به اصرار زیاد برای مجلس دوستان و همانگونه که همیشه میگویم، برای تفریح؛ نه به قصد خدمت، هدایت و منبر.
از همان آغاز که به قم آمدم، تاکنون مشکلات بسیاری داشتهام؛ چرا که به هیچ سمت و سویی وابسته نشدم و همواره مستقل حرکت میکردم. با آمدن به قم، وضعیت تهران را از دست دادم؛ زیرا اساتید من با تحصیل در قم موافق نبودند و من آنان را با این کار رنجیده خاطر نمودم. آنان میگفتند: «کسی در قم نیست و حوزه قم حوزهای معمولی است.» آنها قبول نداشتند که کسی بهتر از آنان در قم باشد. با این حال، همیشه حرف من این بود که قم مرکز درس و پایگاه اصلی حوزههاست و ذکرم در مناجات برای خود این فراز از دعای کمیل بود: «اللهمّ انت اکرم من ان تضیع من ربّیته او تبعّد من ادنیته». حوادث و مشکلات بسیاری در قم برای من پیش آمد، ولی به حول و قوه الهی اینطور نبود که مرا از پا درآورد. من خود را آدمی فرض میکردم که شش متر قد دارد، اما عرض وی به چهل سانت هم نمیرسد! منظور از قد، تواناییها و مراد از عرض، موقعیتها، شرایط و جوانب زندگیام است.
مرحوم آقای الهی قم را خوب میشناخت؛ زیرا ایشان را در قم اذیت کرده بودند. جرم آنان این بود که صاحب حکمت، معرفت و عرفان بودند و تملّق نمیگفتند و تکدّی نمیکردند. در جوانی حتّی به ایشان شهریه هم نمیدادند. من مدتی در همدان خدمت مرحوم آخوند ملا علی همدانی ـ مشهور به ملا علی معصومی ـ بودم. با ایشان خیلی مانوس بودم که آن انس بسیار مغتنم بود. آخوند همدانی شاگرد مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حایری بود. آخوند همدانی برای من نقل میکرد کتاب طهارت شیخ انصاری را با آقای گلپایگانی مباحثه میکرده است. وی موقع تقسیم شهریه به مقسّم شهریه که به آقای الهی قمشهای شهریه نمیداد گفته بود: چرا به میرزا مهدی (آقای الهی) شهریه نمیدهید؟ او مردی فاضل، متهجد و اهل عبادت و عرفان است؟ مقسّم ـ که آقای خوانساری بود ـ گفته بود: «توی گردن کلفت بده!» آخوند ـ که بذلهگو هم بود ـ گفت من نخی از جیب خود درآورده و به او گفتم: «هر کسی گردنش کلفتتر است، بدهد!» به این معنا که تو چون مقسّم هستی، پول بیشتری داری و گردنکلفتتر هستی. از آنجا که آخوند همدانی از شاگردان خوب حاج شیخ عبدالکریم حایری بود، به حرف ایشان بها میدادند، به همین سبب از آن پس، هر ماه سی شاهی به آقای الهی شهریه میدادند. مرحوم آقای الهی در تهیدستی و فقر زندگی میکردند و چون مصارف آخوندی نداشت، با فقر هم زندگی خوب و باصفایی داشتند. مرحوم آقای الهی میگفت: «من شبها که بیدار میشوم، در تاقچهها میگردم ببینم چیزی مانده که بچهها آن را نخورده باشند تا مصرف کنم و گاهی آلوچهای میبینم و گلویم را با آن تر میکنم.» این عالمان چنین صفایی داشتند و اینگونه زندگی میکردند.
یک بار قبل از عید نوروز، از آقای الهی پرسیدم: آقا! روز عید درس تعطیل است؟ فرمودند: «نه، درس را میخوانیم و سپس تعطیل میکنیم.» ایشان به علم و کمال اهتمام تمام داشتند. بعد از درس فرمودند: «روز عید است؛ به خانه آقا نظام برویم.» پدر آنقدر بیآلایش بود که روز عید، به دیدن پسرش میرفت. آقا نظام مسجد و منبر داشت و اطراف وی کمی شلوغ بود. وقتی ما به خانه ایشان میرفتیم، چون آقا نظام پدر خود را ولی خدا میدانست همچون حالت کلب در محضر ایشان مینشست و چشم به زمین میدوخت و دیگر سر بالا نمیکرد. وی در حضور پدر با مریدهای خویش نیز با همین حالت احوالپرسی میکرد و همواره سرش پایین بود. وی در مجلسی که پدرش مینشست بر خود روا نمیدانست قد راست کند و میگفت: «به هیچ وجه نمیتوانم در مقابل پدرم راست بنشینم؛ چرا که او بهحق ولی خداست»؛ اما دیگران چنین وضعیت و رفتاری را نسبت به این بزرگان نداشتند و گاهی میشد برای رضای خدا، آنان را اذیت میکردند! مانند همان برخوردی که خوارج با حضرت امیر مومنان علیهالسلام داشتند و نادانی آنان را به چنان حرمان و بدبختی دچار ساخت.
مرحوم آقای الهی میگفتند: «تا ما میآمدیم چند شاگرد و طلبه جور کنیم، آنان میآیند و با پول و فراهم کردن منبر و روشهای دیگر آنان را از اطراف ما دور میکنند تا درس ما خود بهخود تعطیل شود.» چنین برخوردهایی رفتار محترمانه معاندان فلسفه و عرفان بوده و برخوردهای غیر محترمانه و اهانتآمیز نیز با ایشان میشد، اما اهل معرفت از بس مخلص، صاف و آزاده بودند این تلخیها و مشکلات را با تمام وجود تحمل میکردند و درس میخواندند، تحقیق میکردند، مینوشتند و تدریس مینمودند تا راه اهل معرفت باز بماند و اهل از نااهل تشخیص داده شود. این صفا و خلوص بهخوبی در کارها و آثار آقای الهی دیده میشد و از نتایج آن ترجمه ایشان از قرآن کریم است که آشنای همه خانههاست.
من در روز چهارشنبه هفته بعدی که مرحوم آقای الهی قمشهای از دنیا رفتند، خدمت ایشان بودم. ایشان خوابی دیده بود که آن را برای من نقل کرد. وی میگفت: «خواب دیدم نهج البلاغه را زیر بغل دارم و به طرف بهشت میدوم؛ یکی از من پرسید: کجا؟ گفتم: آقا امیر مومنان علیهالسلام دارد درس میدهد؛ میروم به درس آقا برسم.» سپس ایشان افسوسی خورد و گفت: «میخواهم بعد از این بروم نهج البلاغه را بخوانم، ولی حالا دارم بر آن شرح مینویسم. این چه شرحی است که من مینویسم!» همانجا با خود گفتم: من دیگر ایشان را نمیبینم؛ چرا که بر اساس تعبیری که از خواب او داشتم، دریافتم که ایشان به زودی از دنیا میروند. آنگاه ایشان را بوسیدم. وی ناراحت شد و گفت: «چرا؟! چیه!» گفتم: هیچ آقا! هوس کردم شما را بیشتر ببوسم و ببویم؛ دلم تنگ است و چیز دیگری نگفتم. من آن روز به قم آمدم و در همان هفته پیکر مطهّر ایشان را به قم آوردند. خدا رحمت کند پسر ایشان عالم وارستهای بودند. گفت: «پدرم را دفن کنید.» فردی اهل تهران قبری در قبرستان «وادی السلام» داشت و آن را به ایشان اختصاص داد. جنازه را که به وادی السلام آوردند، دیدم علامه طباطبایی با شتاب میدود تا خود را به جنازه برساند. تشییع جنازه ایشان این قدر ساده برگزار شد و حدود هفتاد نفر بیشتر نبودند که جنازه را تشییع میکردند. البته همه آنها اهل معرفت بودند، ولی قلّت آنان و غربت مرحوم الهی در آنجا بهخوبی آشکار بود. در آن هنگام میخواستند برای ایشان در قم مجلس ختمی بگیرند، اما یکی از بیوت مخالفت کرده و گفته بود مصلحت نیست و برگزاری مجلس ختم برای ایشان، ترویج فلسفه و عرفان است (!) از این رو بهناچار مجلس ختم ایشان را در وادی السلام برگزار کردند و یکی از شاگردان ایشان در همانجا از وی تجلیل کرد. مجلس ختم ایشان ساده، فقیرانه و بیآلایش و بدون تشریفات بر سر مزارش برگزار شد؛ در حالی که وی یک دنیا فضل، کمال و بزرگی داشت. آقای الهی غریبانهترین دفن را داشت و بعضی از بیوت در قم حتی با گرفتن مجلس ختم برای ایشان مخالفت کردند؛ چرا که میگفتند تبلیغ معقول و ترویج دانشگاه میشود. ایشان استاد دانشگاه بود. البته برای ایشان پس از آن، مجالس مهمی هم در قم و هم در مسجد ارک تهران و در دیگر جاها برگزار شد.
آقای الهی از سالکان واصلی بود که قدر وی شناخته نشد. در نوشته خود از ایشان چنین یاد کردهام:
مگو و مپرس
دیاری را به دار و یاری را در دیار یافتم. به محضر عارف سینهچاک و رند دهل دریدهای رسیدم که از اوصافش مگو و مپرس.
چهره گویای حق، والهای همراه یار، شبیهی به دلدار، قامتی قیامت و نشانی از حقیقت. سرّی از سبحان، دلی پربلا از هجر یار و رفیقی خو کرده به درد و سوز، و همراهی با هجر و آه و فراق. عاشقی زار، مستی از جام «لی مع اللّه»، مهجوری شیدا و شبزنده داری بیمار از خمار چشم یار، مجنونی خندان و اسیری به زنجیر گیسوان آن ماه گرفتار. شمع روانش به سوز دایم مشغول، قباپوشی از غنچههای اطلس، بلبلی از گلشن جمال و عنقایی از قاف وصل، دلش پر راز و گوشش پر آواز و دیدهاش یارشناس، دیوانهای آزاده، مستی بیقرار و بیزاری از عقل پر فسون و سادهدلی زودآشنا.
به تقدیر حق، محضر سالکی واصل و عارفی فارغ را درک کردم که عدلی برایش در ذهن نمییابم و شباهتی جز به اولیای کمّل نداشت. دلش آیینه ملکوت، روحش سرای بلند جبروت. در شوقْ واله، و در عشقْ هیمان زدهای سرکنده. جثهای کوچک، لباسی مندرس، خاکنشینی ساده، دلش جامی چون می، دردکشی صافی، زلالی از عشق، فریادی از صفا و رضایی به رضای محبوب.
پاک تباری که دلش زنگار کینه و عناد به خود ندیده بود و مزهای از غیر و سوا نچشیده بود. حضور خلقی وی، حضور حق و نمود ناسوتی او ظهوری از آن جناب. دستگیری بیادعا، مرشدی بیهوی، مرادی بیمراد و دلسوختهای به آتش هجران سوخته، سوز هجر، قد دلش را هلال داشت و فراق، قامت قلبش را به قاف قیامت همگون ساخته بود. آهش دود عشق داشت و عشقش حیات معشوق.
حضورش تک مضراب سلوک بود و رویتش باور دیده را بر خاک داشت و دیدی بر «لولاک». مظهر جمال بود و جلالش مندک در کمال. شاهی بود فقیر و فقیری بود شاه. خنده لبانش غنچهای ابدی و شکوفه بیانش ذکر یار، نفس در چنگش موم و چنگش به ریاضت رام. عبادتش قوت دل، تکبیرش لقا، قیامش قامت و قامتش قیامت، رکوعش تذلّل و سجدهاش ریزش.
عقلش عشق، عشقش جنون و جنونش فنون. فقیری مشهور و غریبی مشکور. دردی جز هجر، شوقی جز وصل و عشقی جز یار نداشت. مسلمانی تام، مومنی بحق، حکیمی وارسته و عارفی آزاده، مجنونی عاشق و سالکی مشتاق.
هرچه از آن جناب بگویم هیچ نگفتهام؛ تنها آن قدر بگویم که درک حضور وی مرا از غیر فارغ ساخت و با یار آشنا نمود. زیارت وی عبادت بود و حضور او وصل، سادگی ایشان دل میبرد و مهرش دل صافی مینمود، کلامش درّ و بیانش عرفان و کتابش قرآن و ولایتش حب به اولیای حق و حضرات ائمه معصومین علیهمالسلام بود.
هرچه از افراد بسیاری شنیده بودم از ایشان دیدم و آنچه از ایشان میدیدم همان بود که از بسیاری میشنیدم. با حضورش از پا افتادم و دیگر حاجت به راه ندیدم و صاحب راه را همراه با کوه و کاه، گاه و بیگاه، همچون ماه در راه میدیدم.
عارفی بود حق بین، ریاضتکشی استوار و شب زندهداری هوشیار، شبهایش حضور و روزهایش بیداری.
با غیر، بیگانه بود و هرچه میدید داغش را به فراق تازه میساخت و جز دلدار دلش را تازه نمیساخت.
این عارف دلخسته در این عصر یکی از چهرههای درخشان عرفان و معرفت بود و دلباختگان بسیاری داشت. صاحبان علم و معرفت و شعر و ادب او را میستودند، صفا و خلوص و سادگی و شور و صداقتش دلربایی خاصی را همراه داشت.
با آن که محجوبی بیادعا بود، در میان خواص شهرت بسیار داشت و با آن که مورد قبول تمامی اهل دل بود و نسبت به دشمن حسن سلوک داشت، به قول خود از جانب نهروانیها همیشه در رنج و تعب به سر میبرد.
بهقدری از سادگی برخوردار بود که جز دیده آشنا مشکل میتوانست ایشان را از آن ظاهر بسیار ساده باز شناسد. لباسی عادی و بسیار ساده و نوعا مندرس، عمامهای بس کوچک و لبانی پرخنده داشت و همچون بلبل که فراوان سخن از دوست سر میدهد، آرام و قرار نداشت.
پیرایه و ریا و خودنمایی و غرور هرگز در حریمش راه نداشت و به واقع متخلّق به حقایق ربوبی بود و سالکی عارف و مسلمانی بحق مسلمان بود؛ بهطوری که بحق میشد قصد انشا نمود و درباره وی عنوان «ما رایت منه الا جمیلا» را سر داد. از دنیا چیزی نداشت و با کثرت اولاد به کم اکتفا مینمود و فراوان میشد که با مشکل روبهرو بود و با عنایت از آن میگذشت.
گفتارش آنچنان آبدار و تازه بود و بهخوبی در دل مینشست که گویی تجسم معنا از ملکوت بود و بیانش از ناسوت مینمود. روحی معنوی داشت و آدمی را بهراحتی با حق آشنا و مانوس میساخت.
این ولی خدا و مظهر اولیای کملّ علیهمالسلام ، در دوران زندگی پر فراز و نشیب خود، حوادث و ناملایمات بسیاری دیده بود که تحمل آن جز بر آن جناب دشوار مینمود. ایشان هرگز عنایت به اظهار کمالات خود یا ناملایمات نداشت و با تمام کلام و سخن و اظهار، صاحب کتمان بود.
خاطرات و تازگیهایی از ایشان در خاطر دارم که هرگز فراموشم نمیگردد؛ اگرچه بیان آن فرصت خود را طالب است و آن قدر بگویم که آن جناب عارف سالکی بود که سرّ دل میگفت و پیش از مرگ، بنده را از مرگ خود باخبر ساخت و بعد از این خبر دیگر ایشان را زنده نیافتم و در فاصلهای کوتاه با تمام سلامت مزاج و صحت صوری، ندای حق را لبیک گفت و به دیار یار شتافت.
استفادههایی که از این حکیم وارسته و عارف دلخسته کردم از کمتر کسی داشتهام. باب صفا و صداقت را بهطور کامل بر من گشود و درس مهر و وفا را بی هر منّت و پیرایه به من آموخت. روحش شاد.
مرحوم آقای شعرانی
نزد مرحوم آقای شعرانی، اسفار را خواندم. مرحوم آقای شعرانی ارسطویی غریب در این کشور و عقل کل در این جامعه بودند که متاسفانه، حق ایشان ادا نشد و کسی او را نشناخت و به دیگران نیز شناسانده نشدند. مرحوم آقای شعرانی آنقدر با فضل و سواد بودند که معادلی نداشتند. حکیم، فیلسوف و منجم و ریاضیدان توانایی بودند. خدا رحمت کند ایشان را، وقتی اسفار درس میدادند، بعضی روزها افراد مخالف فلسفه و تعقل میآمدند و با تکه کلامهایشان مزاحم درس ایشان میشدند و ایشان را بسیار اذیت میکردند. او مظلوم بود. در این اواخر، خسته شده بود. من اعتقادم این است که اگر خداوند میخواست در زمان ما پیامبری مبعوث نماید مثل آقای الهی یا آقای شعرانی یا آقای بروجردی را بر میگزید. این سه بزرگوار در واقع لقای مطَهر بودند و هیچ شایبهای از غیر در وجودشان نبود و کمالِ وجود و وجود کامل بودند. اگر آقای شعرانی در اروپا بودند ـ من معذرت میخواهم این حرف را میزنم ـ حتی عرق بدن ایشان را با طلا میگرفتند و مصرف میکردند؛ یعنی اینقدر این بشر گوهر تابناک بود اما در ایران غریبانه مرد. ببینید کشور کره یک دختر را با فیلم «جواهری در قصر» قهرمان میکند ولی ما قدر آدمهایمان را نمیدانیم و تا زنده هستند برای آنان عزت و احترامی قایل نیستیم.
آقای شعرانی پیش از آقای الهی فوت کرد. یک روز من نزد آقای شعرانی از آقای الهی تعریف کردم و گفتم: آقای الهی در کتاب «حکمت الهی» فلسفه را بهخوبی تحریر کرده است. البته ایشان درباره «هیات» مطالبی در این کتاب آورده است. آقای شعرانی هیات آقای الهی را قبول نداشت و خود در هیات بینظیر بود. ایشان گفت: «چرا ایشان از چیزی نوشته که آن را خوب نمیداند؟!» البته، من از این حرف دلگیر شدم. در بیان تفاوت گفتم: تفاوت ایشان با شما در این است که من وقتی به خانه ایشان میروم، دیوار خانه ایشان را میبوسم. آقای شعرانی رویکردی عقلگرایانه داشت و آقای الهی مردی عاشق بود. من آن روز دیگر در مورد ایشان چیزی نگفتم و آقای شعرانی هم دیگر چیزی نفرمودند.
من از آقای الهی، آقای شعرانی و آقای قزوینی به غربت و تنهایی یاد میکنم. آقای شعرانی با غربت تمام از دنیا رفت. وی چنان غریبانه زیست که برای کفن و دفن ایشان مشکل مالی وجود داشت و برای تهیه آن ناچار شدند آقای شمس (کتاب فروش) را از شمس الاماره بیاورند و کتابهای ایشان را به وی بفروشند تا هزینه کفن و دفن ایشان فراهم شود که البته کتابها به او فروخته نشد. شعرانی که باید او را ارسطوی ایران خواند و هیچکس در قدرت تعقل به وی نمیرسید، اینچنین از دنیا رفت. البته، برای دریافت مقام وی نباید به شرح و ترجمه «تجرید» ایشان نگاه کرد. این کتاب به فارسی و قدری روان است. روزی من به ایشان گفتم: شما با نوشتن این کتاب، مرتبه علمی خود را زیر سوال بردهاید؟ ایشان در پاسخ گفتند: «من این کتاب را برای چهار تا بازاری نوشتهام و مخاطب من آنان بودهاند؛ آنان پیش من میآیند و از من درس میخواهند و من ناچارم به همان اندازه حرف بزنم؛ من این کتاب را برای طلبهها ننوشتم و آنان این کتاب را نخوانند.» بعدها دیدم کسی که در قم اسفار میگفت، همین کتاب را مطالعه میکرد و اسفار درس میداد! در واقع در قم علمی بیش از حد همان کسبه وجود نداشت.
من گاهی برای درس آقای شعرانی زودتر میرفتم و در مسجدی که ایشان نماز میگزارد، همراه ایشان به جماعت نماز میخواندم و سپس برای درس به منزل ایشان که در شمس الاماره بود میرفتم. یادم میآید شبی مامومان ایشان فقط من بودم و یک حمال که کولهپشتی خود را کنارش گذارده بود. امت ایشان تنها ما دو نفر بودیم! همچون ارسطویی آن هم در مرکز کشور این غربت را داشت؛ چرا که ایشان بازاری و کاسب نبودند و سالوس و ریا نداشتند. او بهخاطر مشکلاتی که برای همانند ایشان پیش آوردند به اجبار از حوزه به تهران رفته بودند.
در حضور حاضر و غایب وی را چنین یاد کردهام:
حکیمی جامع و رندی بیآلایش
توفیق حضور در محضر عزیزی را یافتم که بحق حکیمی جامع و رندی بیآلایش بود و حضوری دُرَربار و محضری ساده داشت.
چنان به آرامی بحث را دنبال میکرد که گویی کلمات عادی را عنوان میکند و مطالب بلند علمی را با چنان وضوحی مطرح میکرد که گویی بر سر عنوان آن هرگز رهزنی وجود ندارد. ذهنی ریاضی، اندیشهای منطقی و عقایدی ناب و منشی وارسته و دور از پیرایه داشت و هرگز کجی و اعوجاج را به ذهن تداعی نمینمود.
در جامع بودنش کمتر میشد شبیهی پیدا کرد و با آن که چندان مورد استفاده قرار نمیگرفت، محدود افرادی بهرههایی کافی از ایشان میبردند و از چشمهسار زلال ایشان سیراب میشدند. بیانش دور از شور و احساس و تمام همّتش بر اندیشه و برهان بود و از ذهن احساسی و افکار غیر منطقی استقبال نمینمود و پرگار دقت و توجه در نظرش از اهمیت بالایی برخوردار بود. بحق اندیشمندی محقق بود و تمامی افکارش در زمینه تحقیق و نوآوری دور میزد و از هرگونه تحجّر و جمود و پیرایهگرایی پرهیز داشت.
عبارات بحث را چون قرائت قرآن کریم و دعا دنبال مینمود و استخراج معانی را همچون خروج آب از چاه در سر میپروراند و از هر گونه ابهام و اجمال و بریدهکاری و سهلانگاری دوری میجست.
مطالب را با چنان دقت و وضوحی دنبال مینمود که ضعیفترین افراد نیز توان درک و تحمل آن را معانی بلند داشته باشند و از نفهمیدن فردی نسبت به مطلبی آزرده میشد و بحث را به گونهای دنبال مینمود تا فردی در تصور ناکام نماند.
حکیمی توانا و دانشمندی وارسته بود و کمتر شباهتی با بسیاری از همنوعان خود داشت و به محقق و اندیشمند سزاوارتر بود تا اهل مباحثه، بحث، درس و قیل و قال.
اگر این دانشمند محقق در میان جامعهای پیشرفته زندگی میکرد، به طور حتم در رشد آن جامعه نقش اساسی داشت و در بینش هرچه بیشتر آن مردم موثر بود؛ در حالی که درون جامعه ما با این رکود و بیتفاوتی، داد و فریاد و هوار و جنجال آن جناب کمتر اثری در مقابل هو و جنجال معرکهگیران دجّال نمیتوانست داشته باشد.
با آن که مردی منطقی بود و فکری ریاضی و شیوهای برهانی داشت، همچون عارفی بیپیرایه و رندی بیهوا و سالکی واصل و فارغی بیادعا زندگی را دنبال مینمود. از معدود اساتیدم بودند که گذشته از شایستگی عنوان استادی، علاقه و ارادت خاصی به ایشان داشتم و بهراستی محضر وی را لازم و سودمند میدانستم و در جهت علم و عمل، دانش و معرفت، اخلاق و ادب، ناخودآگاه و آگاه در آدمی نقشی تمام داشت و بدون زحمت فراوان محضر وی موثر و سودمند بود.
کمتر عقیدهای به آسانی در ذهن وی قرار میگرفت؛ بیآن که نسبت به امور مشکوک یا نارسا، تخریبی بیبرهان یا عنوانی بیزمینه داشته باشد.
جامعیت وی سبب شده بود که هرگاه بحث خاصی را دنبال مینمود، در تمام زمینهها و ابعاد از آن سخن میگفت و مشکلی در هیچ یک از جهات بحث نداشت و مطلبی را باقی نمیگذاشت و گویی درس وی درس جمعیت و بحث ایشان بحث جامعیت بود. چشم تند و تیز و متانت سیر و دقتش، دل و فکر افراد را میشکافت و کمتر میشد نسبت به امری پرسش داشته باشد و با توجه و دقت، مشکلات یا پرسشهای خود را از افراد برطرف میساخت.
از محدود اساتیدی بود که در من آثار خاصی را ایجاد نمود و روحم را با منش شایسته خود همگون نمود و به صافیهای خود وابسته ساخت.
وجود چنین افرادی در جوامعی این گونه، گذشته از تفریط مواهب وجودشان، سرخوردگی، کندی و رکود را به دنبال دارد. این حقیقت را از وجود مبارک آن حضرت چنان احساس میکردم که گویی تار و پود وجود وی در تمام ساعات، این شعر را زیر لب زمزمه میکند:
در کارخانهای که ندانند قدر کار
آن کس که ترک کار کند کاردانتر است
هرگز نمیتوانم آن مسایلی که نسبت به ایشان روحم را آزرده میساخت فراموش کنم که گاه پیش از درس، هنگام غروب به مسجد میرفتم و در نماز جماعت ایشان شرکت میکردم. میدیدم مسجد از چنان خلوتی برخوردار بود که فضایی دور از دنیا و حیاتی رمیده از ناسوت را دارد و مشاهده میکردم که کوهی از وقار با انسی از یار در چرخ و چین و قیام رکوع و سجود دلدار در کش و قوس است و بیتوجه از همه اغیار در خلوتخانه یار، نماز عشق سر میدهد و نیاز معبود میگذارد.
در چنین فضای ملکوتی و حضور ربوبی، گویاترین چهرهای که جز ایشان به یادم مانده و میماند، چهره کارگر باربری بود که کولپشتی خود را در کنارش میگذاشت و با ایشان همسفر راه عشق میشد. عجب داشتم که چنین تکتاز دیار معبودی، همراهی جز این باربر سبکبار نداشت و گویی در دیار جهل و خانه کبر و محله ریا و شهر جنجالها چشم باز کرده بودم و عجایب میدیدم و این خلوت و رونق، مرا سبکبار ولی دگرگون و غمبار میساخت. این کوهی از کمال و دریایی از دانش، در چنان وضعیت ناهمواری به سر میبرد که حیات وی همراه مشکل بود؛ اگرچه مرگ ایشان نیز بدون مشکل نبود و برای سیر به دیار آخرت میبایست از ماندنیهای زندگی خود که همان کتابهایش بود استفاده کرد تا فقدانش با آبرومندی از خاطرهها دور گردد؛ در حالی که در کنار ایشان، اوباش و اراذلی ظاهرنما از تمامی امکانات مُدرن زندگی برخوردار بودند، این مضیقه از آزادگی، سلامت، پاکی و بلندای روح و جان وی حکایت داشت.
وجود چنین فرزانگانی حکایت از تمام کمالات و معنویات میکند و بهترین گواه بر وجود خوبیها و درستیها میباشد و وجوداتی این چنین، گواهان اصل صدق، صفا، درستی، کمال، معنویت، معرفت و وجود حق تعالی میباشند. روحش شاد.
علامه سید محمد حسین طباطبایی
من در اواخر عمر مبارک علامه طباطبایی، در قم خصوصی به محضرشان میرسیدم. من به اعتبار مرحوم آقای الهی و آقای شعرانی در خدمت علامه طباطبایی بودم؛ چرا که ایشان با آن دو بزرگوار بهخصوص آقای الهی خیلی انس و الفت داشتند و آقای الهی سفارش مرا به ایشان داشت. من به ایشان خیلی انس داشتم و گاهی با هم بیرون میرفتیم. زمانی که کلاس و درسی هم نداشتند، با هم به وادی السلام و جاهای دیگر میرفتیم. بحث علمی من با ایشان در این اواخر اینطور بود که من اشکال میکردم و ایشان پاسخ میداد. ایشان برخی از اشکالات ما را میپذیرفت و من از لحاظ فکری نسبت به ایشان قرب داشتم. روزی با هم قدم میزدیم و بر سر قبر خانم ایشان میرفتیم، گفتم: «شما در یکی از کتابهای خود نوشتهاید من سطح را پنج ساله خواندهام.» مرحوم علامه چشمهای درشتی داشت. دستهای خود را جمع کرد و با ابهّت گفتند: «خواندم دیگر نخواندم!» من خودم سطح را به طور گسترده و ویژه در طی بیش از ده سال خواندهام، چون مقامات، معلّقات، چند کتاب منطق، فلسفه، عرفان، اصول و کتابهای دیگر را نمیشود در پنج سال خواند.
منزل ایشان کنار خانه یکی از آقایان بود که با من مانوس بود. یک بار آن آقا گفت: «میشود من هم بیایم؟» گفتم: «نه، ایشان کسی را نمیپذیرند.» البته مرحوم علامه در آن زمان درس نمیداد و کسی با ایشان رفت و آمدی نداشت، ولی در همان زمان با ایشان خیلی انس داشتم و خیلی خدمتشان بودم. دم ایشان دمی مسیحایی بود و صفای باطن بینظیری داشتند.
ایشان مشکلی با انقلاب نداشتند. در آن زمان، برخی از ضد انقلابها و نفوذیها حرفهایی ضدّ ایشان میزدند تا میان اعاظم و سران انقلاب اختلاف ایجاد کنند و بیشتر کسانی به این شایعات دامن میزدند که باید آنان را وهّابیان بزرگ شده در دامن شیعه دانست. چنین عالمانی با نجابت و اصالت زندگی میکردند. از گذشتههای دور مخالفتهای شدیدی با مرحوم علامه میشد و ایشان را از نظر مالی در تنگنا و فشار قرار میدادند و اگر ایشان زمینی در تبریز نداشتند، نمیتوانستند حتی خانهای در قم داشته باشند. یکی از آقایان میگفت: «مرحوم علامه نمیتوانست اجاره خانهاش را بپردازد و گاهی صاحب خانه میخواست اثاث ایشان را بیرون بریزد.» البته زمان طاغوت بود و زندگی بسیاری از عالمان در تنگنا میگذشت، عالمانی چون علّامه از ناحیه فقیهان ـ که وجوهات در اختیارشان قرار داشت ـ حمایت نمیشدند.
در کتاب حضور حاضر و غایب در مورد ایشان نوشتهام:
جامعی کامل و وارستهای فارغ
در این دیار محضر جامعی کامل و وارستهای فارغ را درک کردم که وجود استکمالی وی از ثمرات علمی این دیار نبود؛ اگرچه بهترین ثمرات علمی و اخلاقی را برای اهل علم این دیار داشت.
با آن که در علوم نقلی و فقه و اصول از دیگران کم نداشت، بیشتر حکمت خود را در زمینههای قرآن کریم، حکمت، معقول و تهذیب اخلاق مستعدان صرف مینمود. با آن که در سطح عموم مطرح بودند و در دسترس همگان قرار داشتند، با کمتر کسی خو پیدا میکرد و کمتر میشد که فردی را اهل سرّ خود بدانند. همگان، ایشان را به صداقت و سلامت و بیآلایشی میشناختند و بحق هم از این اوصاف برخوردار بود.
گذشته از جهات معقول، حکمت، فقه، اصول و علوم قرآنی، در جهات باطنی نیز راه به جایی برده بودند و با عوالم ربوبی ناآشنا نبودند. تظاهر و خودنمایی نداشت و بیآلایش بودند و به آرامی با همگان برخورد مینمودند.
با آن که بسیاری از افراد محضر علمی و اخلاقی ایشان را درک میکردند، ایشان کمتر امیدی نسبت به فردی داشت. این امر را در فرصتی مورد پرسش قرار دادم و چنین برداشتی را از پاسخ وی به دست آوردم.
چنین وجود کامل و وارستهای با مشکلات فراوانی همراه بود و جهّال و متعصّبان و دگماندیشان ذهنی، رنجش خاطر ایشان را بسیار فراهم میساختند و برای ایشان درگیریهای پیچیدهای فراهم میساختند که ایشان با صبر، حلم، استقامت و سکوت تمامی را پشت سر مینهادند و نسبت به مشکلات هرگز دم نمیزدند.
برخوردی با ملاطفت و بیانی با متانت و چهرهای بس ملکوتی داشت که تمامی حکایت از عمق روح و صفای دل و استواری خلق و خوی ایشان مینمود و کمتر کسی بود که از دیدن آن بزرگوار تحت تاثیر قرار نگیرد و متوجه عظمت و بزرگی روح آن مرد نگردد.
با رویی باز همگان را ملاقات مینمود و سکوت را بر سخن ترجیح میداد و پاسخ هر فردی را به قدر حاجت وی و در حد فهم او مطرح مینمود و مقتضای حکمت را رعایت میکرد؛ نه سخن را از کسی دریغ میداشتند و نه مطلبی را زیاده از حدّ لزوم عنوان مینمودند.
از ایشان استفادههای بسیار بردم و برخی از مشکلات فنی عرفانی را برایم گرهگشایی مینمود و تنها فردی که در این جهت و در این دیار مورد استفاده بودند ایشان بودند و دیگر کسی را در این ردیف ندیدم و خبر از وجودشان نیز نیافتم.
ایشان صاحب تالیفات فراوانی هستند که در جهت کم و کیف از موفقترین افراد صاحب قلم این عصر به حساب میآیند و در جهت رشد افکار و عظمت و مجد شیعه قدمهایی بس بلند را برداشته، بهطوری که تمامی کتابهای ایشان ماخذ اهل علم قرار گرفته و دستهای از کتابهای ایشان خلاهای علمی و دینی این عصر را برطرف نموده است.
مرحوم آخوند همدانی (ملا معصومعلی)
من با مرحوم آخوند همدانی انس داشتم؛ بهگونهای که مجلسی را که با هم داشتیم، ترک نمیکردند. گاه برخی به بیت ایشان میآمدند و با وی کار داشتند، اما ایشان میگفت: «اینها پول میخواهند که به آنها میدهند.» ایشان نیز در غربت بودند. وی در حوزه همدان درس میگفت و من بعضی از تابستانها در همدان منزل میگرفتم. گاه صحبت ما با ایشان طولانی میشد و من میگفتم: آقا! درستان دارد دیر میشود. میگفت: «نه، چنین درسی را برویم یا نرویم، مثل هم است.» به این معنا که ایشان تا این اندازه از امور و دروس رایج حوزوی مایوس بودند، ولی گاه دو ـ سه ساعت با ایشان صحبت میکردم. من طالب بودم و ایشان عاشق؛ ولی هیچ فضا و محیطی برای ارایه محتوای وجودی خود نداشتند. الحمدللّه اکنون این محیط به برکت خون شهیدان فراهم شده و این فضا و محیط خیلی بهتر از گذشته است؛ هرچند برخی از افراد دگماندیش و متحجر که به زور امکانات برجسته میشوند، هنوز خود را خار راه معرفت و تعقل قرار میدهند. ما باید قدر این انقلاب را بدانیم و این انقلاب تنها یک نظام و حکومت نیست، بلکه نماد دیانت و عقیده است که اکنون در سطح جهان مطرح است و شیعه را از غربت و تقیه بیرون آورده است و اگر انسان کوچکترین غفلتی در این زمینه و در حراست از آن داشته باشد، هیچ گناهی نمیتواند در ردیف آن قرار گیرد.
به هر حال، وضعیت قم در آن زمان اینگونه بود و چنین عالمانی را با تمام عظمتی که داشتند، با فشار برخی از افراد که به مدد امکانات و پشتوانههای دیگران چیره، برجسته و موج سوار میشوند بیرون میکردند و آنان را به انزوا و غربت میکشاندند، همانگونه که امامزادههای ما در کوهها و در روستاها قرار دارد؛ چرا که به سبب آزار و اذیت خلفای جور بنیامیه و بنی عباس از شهر و دیار خود بیرون میرفتند. البته روزی در محضر مرحوم آخوند همدانی بودم که ایشان از من پرسید آیا در تهران کسی هست و من عرض کردم حاج آقا، کفگیر به ته دیگ خورده، ایشان نیز گفتند همه جا کفگیر به ته دیگ خورده است.
من با برادر دیگر آقاي خميني، آقای هندی که در تهران بود نیز آشنا بودم و آقای پسندیده مرا نزد ایشان در تهران میفرستادند. یک بار هم بعدها ایشان مرا با نامه بلندی که حاوی معرفیام بود، به همدان فرستاد. آن زمان آخوند همدانی در آنجا بود. من نوشته ایشان را به کسی نشان ندادم. هرگز خود را به چنین چیزهایی نیازمند ندانستهام و همیشه از خود و داشتههایم مایه میگذارم. آنجا هم در منبر و تبلیغ به صورت خوبی شهر را قُرق کردم.
آقا شیخ محمدتقی ادیب هروی نیشابوری
برای درک درس خصوصی مرحوم ادیب از تهران به مشهد میرفتم. مرحوم ادیب از دیگر شاگردان عمومی خود ماهی پانزده ریال میگرفتند که صد یا صد و پنجاه شاگرد طلبه در یک درس بود. «مقامات حریری» و «معلقات سبعه» را پیش ایشان خواندم. در میان دروسی که آن زمان میآموختم، دو درس برای من هزینه هنگفتی داشت: یکی درس موسیقی استاد گلچین و دیگری درس مرحوم آقا شیخ محمدتقی ادیب نیشابوری ـ معروف به ادیب ـ که ماهی دویست تومان به ایشان میپرداختم که در آن زمان با آن پول میشد خانه یا زمینی را خرید.
آن زمان برای تامین هزینه این دو درس، مجبور میشدم بسیاری از چیزهایی را که داشتم به فروش برسانم. درس مقامات برای من خیلی ارزش داشت که هم زحمت فراوانی برای رسیدن به آن میکشیدم و هم هزینه آن بالا بود، اما ارزش آن بیش از اینها بود. ما فانی در درس بودیم و چیز دیگری را متوجه نمیشدیم. خداوند مرحوم ادیب را رحمت کند، ایشان سنگین وزن و چاق بودند. در روزهای گرم تابستان، در منزل پنکه قراضهای داشت که سر و صدای زیادی میکرد. روزی هوا خیلی گرم بود و به من فرمودند: «هوا خیلی گرم است» و من گفتم: نه آقا! گفت: «تعجب است که تو این درسها را به این خوبی میفهمی، چهطور نمیفهمی هوا گرم است!» با خود گفتم: آقا، من دارم ماهی دویست تومان میدهم و از تهران به اینجا میآیم و میروم و این سختیها خیلی بیشتر از گرم بودن هواست. ایشان مرد کامل و عاشقی بود و دیگر بعد از ایشان ادیبی در ایران نیامد. ایشان به شاگرد کاملی نیز اعتقاد نداشت و میگفت: «کسانی که پیش من میآیند، بیش از چند مقامه را نمیخوانند که میروند.»
منظور اینکه من هم جامعیت را اصل میدانستم و هم استفاده از بهترین اساتید آن روز را؛ بهگونهای که بتوان ژرفای علم را به دست آورد.
آقای ادیب میگفت لمعه کتابی علمی نیست و رساله عملیه است. من به ایشان عرض میکردم آقا ادبیات یک علم است و فقه یک علم دیگر. یک شگردهایی در لمعه هست که حتی کسانی که به این کتاب حاشیه زدهاند همینطور از آن گذشتهاند و اینطور نیست که اگر کسی ادبیات خوبی داشته باشد همه جای لمعه را خوب بفهمد. شگردهای فقه در کتاب شرح لمعه فراوان است. ایشان نسبت به ادبیات چنان وابسته بود که فقه را کم رنگ میدید و ما این حرف را نمیپذیرفتیم.
در کتاب حضور حاضر و غایب از ایشان چنین گفتهام: دورانی که در دیار امن مسکن گزیدم و در خود نشستم و بر یار نظاره میکردم، با آن که از آرامش نسبی برخوردار بودم و چندان در پی این و آن نبودم، بدون توجه به بقای امن و صاحبان سَر و سرّ هم نبودم، گذشته از آن که تقدیر ما را به خود مشغول میداشت و رزق دور و نزدیک ما را منظور مینمود. در این راستا خیرات و فیوضاتی بس فراوان نصیبم میگردید که بحق اگر بیشتر از فیوضات جوار نبود، کمتر هم نبود؛ هرچند جهات خاص و منحصر خود را داشت. در ترسیمی کلی باید گفت: دو چهره متقابل را همراه و آرام دنبال میکردم، بیآن که یکی دیگری را در مخاطره قرار دهد. جهتی دور از دیار و جهتی در دیار که هر یک لازم و ضروری بود و میبایست با توفیق حق و عنایات الهی هر دو سو را در یک دید داشته باشم و هر یک را بدون وقفه و اهمال دنبال نمایم. در اینجا از چهره دور میگویم.
مردی را در مقدسترین دیار این ملک یافتم و حضورش را درک کردم که در نوع خود منحصر به فرد بود و رقیب و ردیفی نداشت و بعد از ایشان نیز در حوزهها این عنوان چهرهای گویا و شناخته شده به خود نیافت و گویی عنوان با ایشان رخت از جهان بر بست و رفت.
این مرد بزرگ چنان خود را در شعرهای خویش میستایید که گویی آستان بلندش بر سر تمام عالم سایه افکنده است. از روحی بلند و دلی صاف و پردرد برخوردار بود و شوق، عشق، ذوق و صفا را به شکلی بیان مینمود که هر آهن سختی را گداخته میساخت و از آن دلی جاری مینمود.
دلی چون آیینه و قلبی همچون فرات داشت؛ گاه موّاج و گاه آرام. هنگام شعر و غزل، دلش از دست میرفت و هر دلی را گرفتار شعر و غزل میساخت.
مقامات حریری و معلقات سبعه را همچون مقامات عشق و معلقات سلوک عنوان مینمود و چون عابدی در سجده، سالکی در مقام و عارفی در دید دوست، سوز و گداز و راز و نیازش به هم آمیخته میگردید و فراوان میشد که نه خود را میدید و نه درس و بحث و محفل و شاگرد و کاغذ و کتاب را.
آن روح بلند و دل صافی را جاهلان و فرومایگان چنان آزرده ساخته بودند که دلی پر درد و رنجی کهنه داشت.
همان اشخاصی که از ایشان به ظاهر استفادههای صوری میبردند، معنویات و صفای وی را مورد تمسخر و بازی خود قرار میدادند و او را فارغ از دل پر درد وی میآزردند.
من از آن جناب بهرههایی بردم که در نوع خود ممتاز بود و کسی را در این حد نسبت به بعضی امور، این گونه واجد شرایط ندیدم و میتوان گفت: در نوع خود «منحصر به فرد» بود و با عروج ملکوتی خویش این عنوان را از میان حوزهها برد؛ با آن که ممکن است کسانی داعیهدار این معانی باشند و گواهی بر ادعای خویش بیاورند، هیچ کدام همچون ایشان نمیشوند و خودشان نیز داغ چنین عنوانی را بر خود نمینهند؛ چرا که عنوانی عام و شمولی است.
جای تاسف است که حوزههای ما برخی از علوم و فنون گذشته خود را از دست داده و صاحبانی برای این دسته از علوم باقی نمانده است و آگاهی از آن تنها در حد بسیار ضعیفی در بعضی افراد داعیهدار یافت میشود که گذشته از صحّت و سقم آن، چنین داعیه و ادعاهایی چندان کارگشا نمیباشد و آگاهی از مبادی بعضی از این علوم و فنون چندان نتایجی به دنبال ندارد.
این مرد بزرگ دردی از دوستان به دل داشت که گاه پناه به اغیار میبرد یا مهر و عطوفت صوری اغیار را میپذیرفت. رنجش وی از دوستان چنان بود که عیب اغیار را ملاحظه نمینمود و توجه بر آن نداشت و سوزی که از رنجش خاطری که از دوستان داشت، لحظهای او را آرام نمیگذاشت.
احاطه وی بر پارهای از حقایق معنوی، محض فعلیت بود و اِخبار ایشان خود انشا و انشای وی ایجاد بود و شور و شوقش به معانی، عنان اختیار از هر دل صافی و دور از عناد میربود.
چنین مردان بزرگی، بیآن که موقعیت تلاش و کوشش و حقیقت باطنشان معلوم گردد و مورد استفاده مناسب قرار گیرند، از دست میروند و از آن همه حقیقت، تاریخی باقی میماند و بس؛ آن هم تاریخی گنگ و مجمل و پوشیده از هر بیان.
آقا شیخ محمد باقر کمرهای
آقا شیخ محمد باقر کمرهای از دیگر اساتیدی بود که خداوند بر بنده منت گذاشت و به محضر ایشان رسیدم. البته نه آقا میرزا خلیل بلکه آقا شیخ محمد باقر. ایشان کسی بود که در پنجاه سال پیش از انقلاب در اطلاعیهای از ایشان به فیلسوف قرن یاد شده بود اما در این مملکت ایشان را سنگباران کردند و به ایشان سنگ زدند. اگر علوم انسانی امروز به ذلت علمی مبتلاست به خاطر این است که اعاظم دیروز خود را از این مراکز بیرون کرده است یا چون نجیب و آبرودار بودند خودشان میرفتند. این اعاظم را اذیت یا محدود میکردند. البته این بزرگان نیز ضعف داشتند و نمیتوانستند ایستادگی کنند. اگر این بزرگان ایستادگی میکردند و در قم میماندند و دستکم هر کدام از اینان از ده نفر دستگیری میکردند معادله را تا به امروز تغییر داده بودند اما آنان به اسم آبرودار بودن، مظلوم بودن، رقیق القلب بودن، بی هوا و هوس بودن، از اینجا رفتند. باید مثل اولیای خدا و انبیای الهی از سنگ و چوب و دشنه دشمنان باک نداشت و از خون و آبروداری که شرک است نهراسید و ایستاد و پیام حق را به معدود افرادی که حقپذیر هستند رساند. البته مخالفان و مانعان نیز خیلی بیرحمی میکردند و همچون طالبان امروز با این اعاظم برخورد میکردند و چنان به آنان بیرحمی مینمودند که هیچ معادلهای را ملاحظه نمیکردند. گفتن چنین چیزهایی مناسب و صلاح نیست. بر آنان چنان فشارهایی را وارد میآوردند که این بندگان خدا میبریدند. نه اینکه به آنان سلام نمیکردند یا نمیگذاشتند کسی به درس آنان برود، بلکه فشارهای آنان و افتراهایی را که به این گروه میبستند، نمیتوان در اینجا گفت.
میرزا محمد باقر کمرهای، مردی به تمام معنا جامع بود و نباید او را در اندازه شیخ بهایی دانست بلکه به مراتب از او قویتر بود. اما چیزی که میخواهم عرض کنم این است که در کشورهای پیشرفته چهرههای قوی و شاخص خود را مثل اورانیوم فرض میکنند و آب سبک و سنگین به آن میبندند و آنان را محافظت میکنند تا نه این بزرگان منفجر شوند و به مردم آسیب زنند، نه حسودان به آنان ضربه زنند تا هم خودشان از لحاظ انرژی ارتقا پیدا کنند و هم جامعه. در کشور ما اینطور نیست و ناگهان شخصیتی علمی را که همانند اورانیوم میماند در کوچهای رها میکنند تا بچههایی ایشان را به بازی گیرند و به آن سنگ زنند. طبیعی است او با لگدی منفجر میشود و به همه آسیب میرساند. شیخ محمدباقر کمرهای مرد بزرگی بود که در فتوایی بر سر لوایح ششگانه درگیر شد و البته بعد از انقلاب نیز به فتوای وی عمل شد و فتوای وی درست بود اما مثل داستان تنباکو میماند که مجتهدی میخواهد با طاغوت مبارزه کند، شما باید او را مددکار باشی و هرچه او گفت بگویی درست است و مشکلی پیش نمیآید تا استعمار نتواند مجتهدی را آنتیتز مجتهدی دیگر قرار دهد. چنین فتوایی از ایشان در آن زمان درست نبود و همین فتوای درست ولی نابهنگام نیز بر غربت ایشان افزود بهگونهای که ایشان روزی به محفلی وارد شد که هزاران نفر شرکت کرده بودند و ما هم در صف اول روی صندلی نشسته بودیم، اما در این جمعیت بزرگ، حتی یک نفر بلند نشد یا جرات نکرد که بلند شود تا ایشان بنشیند و وقتی ایشان به من رسید بلند شدم و جای خود را به ایشان دادم تا بنشینند. این واقعه دو یا سه سال بعد از پانزده خرداد بود و ما خیلی جوان بودیم. من همیشه آزاد فکر میکردم و حرمت یک عالم که استاد ما نیز بود را واجب میدانستم، آن هم استادی که بر من منت داشت؛ چرا که ایشان باید به مجتهدان قم و به صاحبان رساله درس میداد، نه به من که سطح را پیش ایشان میخواندم. این لطف خدا بود که ایشان نصیب ما شده بود. در آن مجلس دیدم عجب، حرمت علم وقتی با اختلافات عجین میشود چهقدر شکسته میشود و دیگر هیچ در و دروازهای ندارد و حتی یکی از شاگردان ایشان در آن مجلس بلند نشد. آن هم در محفلی عمومی و فرهنگی. به عنوان آسیبشناسی عرض میکنم که اگر این عالم کنترل شده بود، امروزه بعضی از این مشکلات برای اسلام پیش نمیآمد.
من با مرحوم میرزا محمدباقر کمرهای تا زنده بود ارتباط داشتم و به منزل ایشان که خانه کوچکی بود میرفتم. خانه ایشان مثل خانههای روستایی میمانست. وی گوسفندی داشت و به آن علوفه میدادند. گاهی هم غر و لندهای بچه را در خانه میشنید. مردی به این بزرگی که من ایشان را از عارفان وارسته و دانشمندان جامع میدانم داخل بیت خود خیلی رقتبار زندگی میکرد و در جامعه نیز به ایشان سنگ میزدند. ایشان سرمایه عظیمی بود که تلف شد. آقا میرزا محمدباقر کمرهای، آقای الهی، آقای شعرانی، آقا سید ابوالحسن رفیعی قزوینی به هیچ وجه مجتهدی معمولی نبودند و قابل مقایسه با خیلیها نبودند و وجود آنان در تهران سبب شده بود تهران به دریای فلسفه و عرفان تبدیل گردد و قم بهویژه از فلسفه و عرفان خالی گردد. قم در زمان مرحوم علامه طباطبایی بود که در فلسفه حرکتی کرد. این اساتید وقتی مورد اذیت و آزار قمیها قرار میگرفتند مثل بچههای بنیهاشم که از اذیت و آزار خلفای جور به ایران پناهنده میشدند، به تهران میآمدند؛ چرا که مردم تهران بسیار نجیب بودند و به عالمان دینی حرمت میگذاشتند و زندگی آنان با قناعتی که داشتند در آنجا میگذشت و میتوانستند در آنجا نفسی بکشند و کسی با آنان کاری نداشته باشد.
به هر روی، آقای کمرهای در سال ۵۷ فوت کرد و خیلی شق القمر کردند که در اطلاعیه ترحیم ایشان با عنوان آیتاللّه العظمی میرزا محمد باقر کمرهای از وی یاد نمودند.
من از این مرد بزرگ و عارف محبوبی در کتاب حضور حاضر و غایب چنین یاد کردهام:
جامعی کمنظیر
محضر بزرگمردی را درک کردم که جامع معقول و منقول و صاحب کتاب و فتوا بود و بحق در ردیف معدود افرادی بود که در این عصر چهره علمی و مقام جمعی داشت.
با آن که در فقه همچون معقول و در ادب و تاریخ همچون دیگر رشتههای علوم اسلامی مهارت و فضیلتی خاص داشت، بخت با ایشان یاری نکرد و شکست همراهش گردید و این نور، ناری شد و دودش بر فضا نشست. گرد تنهایی و غربت و بیرونقی بر چهره تابانش سایه افکند و او را در این سایه محو نمود.
با آن که از عقیدهای حق و نظراتی صواب برخوردار بود و نظراتش بعدها نیز مقبول همگان افتاد، زمان طرح فتاوای ایشان همزمان با جریانی گشت که طرح آن مسایل در آن زمان، عملی نابجا و اشتباه بود و همین کرده او را به این آفت مبتلا ساخت.
روح بلندش عاری از تزلزل و دور از تمام برخوردهای تند و زشت بود. به آرامی عمر را میگذراند و صفای باطنش او را یار بود و با آن که از جمعیت دور افتاد، بر سر سفره باطل ننشست و حق او را از این همگونی محافظت نمود و بیبهره از اهل حق و باطل شد؛ اگرچه عوارض اهل حق و باطل را بسیار بر خود هموار ساخت.
عجب روزگار و عجب بازاری است! دنیایی سربسته و پر از حقایق، اگر به کسی رو کند، معایبش دیده نمیشود و اگر به کسی پشت کند، محاسنش معایب جلوه میکند.
روزی به مناسبتی مجلس عظیمی برپا شده بود و تمام چهرههای علمی و مردمی همراه مردم عادی در آن محفل گرد آمده بودند. آن محفل بسیار گسترده بود و مردم صف به صف بر روی صندلیهای خود نشسته و به سخنان گوینده توجه میکردند. این مرد بزرگ هم که نمیدانم چرا و چه کس دعوتش کرده بود و ایشان چرا اجابت نموده بود وارد مجلس شد. با آن که پیری وارسته و عالمی آراسته بود و در عین سادگی و فروتنی و شناختی که اهل مجلس نسبت به ایشان داشتند، جایی برای نشستن پیدا نکرد و کسی به او احترام نگذاشت. ایشان آمد تا به صف اول مجلس رسید و صف اول را نیز کمکم طی مینمود و باز هم کسی برای ایشان جایی مهیا نساخت تا وقتی که نزدیک من رسید. من به تمام قامت از جا برخواستم و بیتوجه به تمام مجلس و اهلش یا عواقب و عوارض آن، همچون سربازی به ایشان احترام نمودم و جای خود را به ایشان تعارف کردم و صندلی را با احترام به حرکت در آورده و ایشان را بر روی آن نشاندم؛ بیآن که کسی یا چیزی در نظرم آید. با خود گفتم: عجب روزگاری است! عالمی چنین برجسته که در ردیف اولین چهرههای فتوا میباشد و هیچ کس در تمام آن مجلس جز سمت شاگردی او را نداشت، از صندلی بیمقداری دریغش داشتند؛ البته من نزدیک جای خود بی صندلی نماندم و جایی یافتم، ولی این صحنه روح مرا بسیار آزرد که چگونه جامعه برخورد تلخ و نامناسبی به فردی میکند که تعیین موضع ایشان در حدّ آنها نیست؛ بیآن که لحاظ تناسب انسانی را در نظر داشته باشند و تنها تحت تاثیر نمودهایی از تحریک عواطف قرار گرفته و به آسانی از خود ناهنجاری نشان میدهند.
این مرد بزرگ که ظاهری ژولیده و بیتظاهر داشت و فروتنی از خصوصیات بارزش بود، کمتر عصبانی میشد و بیشتر مینگریست تا سخن بگوید.
بهرههایی که از برخورد، منش و خصوصیات اخلاقی ایشان بردم به مراتب بیشتر از استفادههای درسی و اصطلاحات رسمی بود. به منزلشان که میرفتم میدیدم این مرد بزرگ در خانه هم غریب و تنهاست و خود باید همچون محصّل حجرهنشینی کارهای جزیی خود را کم و بیش انجام دهد، گویی وضعیت خارج در خانه نیز اثر خود را گذاشته بود. روحیه متواضع ایشان به هر کس اجازه بیحرمتی به حضرتش را میداد و این روحیه از ایشان به افراد خانه نیز قدرت جسارت را داده بود.
بیاناتی که از دهان مبارک ایشان میشنیدم، بر اثر استحکام و اقتدار علمی ایشان، چنان در جانم مینشست که گویی قضایایی را مییافتم که دلایلش همراهش بود و دیگر حاجت به کوشش و تلاش برای پیدا کردن دلیل آن نبود.
غربت ایشان نعمت خوبی برای من بود و خلوت و تنهایی ایشان مرا در جهت بهرهگیری هرچه بیشتر یاری مینمود.
روزی در محضر ایشان بودم، شخصی آمد و در جهت استفسار از موقعیت علمی خود از ایشان طلب امتحان نمود. ایشان کتاب را روبهروی وی قرار داد و آن فرد را امتحان نمود و در پاسخ فرمود: اگر میخواهید فقط آگاهیهای علمی داشته باشید، خوب است و به کوشش بیشتر در این رشته نیازمند نمیباشید، ولی اگر میخواهید محصل علوم دینی و در سلک روحانیت قرار گیرید این مقدار کافی نیست و در این علم کوشش بیشتری را لازم دارید. نتیجه بیان ایشان این بود که عالم بودن و چنین لباس و عنوانی را در بر داشتن تحمل و توان فراوانی را لازم دارد و با توشه اندک سزاوار نیست. روحش شاد.
مرحوم آیتاللّه اراکی
من مدت نه سال به درس آیتاللّه اراکی میرفتم. وی در قم نماز جمعه میخواند. وقتی خواستند آقای منتظری را جای ایشان بگذارند، بدون هیچ احترامی، ایشان را به واقع بیرون کردند و عنوانی را به راحتی از او گرفتند و آقای منتظری به جای ایشان به نماز ایستاد و در روزنامه به این عبارت اطلاعیه دادند که شیخ اراکی استعفا داد. آنان در روزنامههای خود حتی از ایشان با عنوان شیخ اراکی یاد کردند. بعد از برکناری آقای منتظری و فوت آقاي خميني نیز ایشان ناگهان آیتاللّه العظمی و صاحب انقلاب شد و رساله ایشان نیز در عرض مدت کمی نوشته و چاپ شد؛ چون ایشان رساله نداشت و هر کس از ایشان برای تقلید میپرسید، وی آنها را به رساله آقای حاج سید احمد خوانساری ارجاع میداد. بله، حاشیه عروه را به زبان عربی داشتند که چاپ نشده بود. ایشان در درس خود که زیر کتابخانه و ساعت فیضیه بود میگفت بر عروه حاشیه دارند. ایشان بر نظرات مرحوم کمپانی مسلط بود. وی به هنگامی که مرجعیت ایشان اعلام شد کهولت سن داشتند و در واقع در برزخ زندگی میکردند و مرجعیت ایشان سیاسی بود. اینها آسیبهای آخوندی است و چنین برخوردهایی با بزرگان ما به هیچ وجه قابل توجیه نیست و مثل بازی با اورانیوم است که به جایی آسیب خواهد رساند و چیزی را باقی نخواهد گذاشت و به خود، حوزهها، نظام و جامعه آسیب وارد میآورد؛ چرا که شما عالمی با چنان قوت و بزرگی را در جایگاه خود حفظ نمیکنید و کسی که در جایگاه خود نباشد، آسیبهای خود را در پی دارد و درگیری به وجود میآورد. البته این هم از حسن و صفای آقای اراکی است. وی از طاغوت هم چیزی ندید و زندگی فقیرانهای داشت و آنان نیز میدیدند حرفهای ایشان سیاسی نیست و نه حمایت میکند و نه ضرری دارد، به او کاری نداشتند.
مرحوم مصطفوی بزرگ
با مرحوم مصطفوی بزرگ مدتی در ارتباط بودم. وی عارفی بزرگ بود. آن زمانها منظومه درس میداد اگرچه ایشان هم غریب از دنیا رفت. ما هر کس را که به عرفان مشهور بود میدیدیم تا ببینیم چگونه است. حتی در جوانی درویشها را نیز دیدهام و به خانقاهها نیز رفتهام. به اینجا نیز رسیدم که آخوندها عرفان ندارند و تنها لفاظی میکنند و برخی از آنان که به عرفان مشهور بودهاند در بُعد عملی نمیتوانستند حتی یک کاسه ماست را هم قاچ کنند. البته بعد از حضور مرحوم علامه در قم تا حدّی فلسفه صدرایی به راه افتاد ولی بیش از آن چنین امری پیش نیامد ولی تهران بهتر بود.
عارفی روضهخوان
خدا رحمت کند آقای الهی را، یک وقت از عرفان کسی به من گفت که فردی منزوی بود. ما به خانه ایشان رفتیم، اما او کسی را راه نمیداد. بعد از چند بار توانستیم وی را ببینیم اما این آقا فیلم بازی میکرد. او روضه زنانه میخواند و مرتب میان آن به زنها امر و نهی میکرد. هر کس روضه او را میدید از خنده رودهبر میشد اما دارای عرفان بود بدون آنکه کمترین ظهور عرفانی داشته باشد. او عمامه بزرگ و قیافهای علمایی داشت این در حالی بود که مجسمه عرفان بود، اما کتمان شدید داشت تا بتواند بلکه زندگی کند. بعد از کوشش بسیار و آشنایی آقای الهی، ما خدمت ایشان رفتیم و وی نیز ما را امین خود میدانست.
در کتاب حضور حاضرو غایب ازاو چنین گفتهام:
عارفی سینهچاک
عارف سینهچاک و واصل چموشی را یافتم که کمتر دست میگرفت و جز به ظاهر، مردمان را دعوت نمیکرد و امور باطنی را به رزق و تقدیر حواله مینمود.
هنگامی که محضر وی را درک کردم و مرا پذیرفت و اذن حضور داد در ظرف حضور خود را حاضر نساخت و مرا به غیبت دچار ساخت.
از راهی بس دور به در منزلشان میرفتم و وقتی در میزدم کسی از داخل میگفت: نیست. بر میگشتم و روز بعد میرفتم باز هم کسی میگفت: نیست و باز هم روز بعد میرفتم و کسی میگفت: نیست. این کار روزهای بسیاری تکرار شد و مدت شانزده روز همین راه را میرفتم و همین کلام را میشنیدم که نیست؛ نه چیز دیگری میپرسیدم و نه کلامی جز نیست میشنیدم و هر روز بعد از شنیدن این جمله با خود خلوت میکردم و میگفتم: خدایا، تا اینجا آمدم و خیر از تو میخواهم که هستی؛ هر کس میخواهد باشد یا نباشد.
بعد از این مدت، روزی در خانه باز شد و آن جناب خود فرمود: بفرمایید. من با باز شدن در، گویی در خود توان تازهای احساس کردم و در حضورش خلوت گزیدم و آرام و سر به زیر سکوت را پیشه ساختم و ایشان نیز همچنین کرد و در نهایت دو چایی آوردند و در میان صرف چایی زبان بر سخن گشودند و مهر از لب دور ساختند.
بعدها، روزی فرمودند: قبولی شما در آن مدت این بود که هیچ نپرسیدید که چه کسی نیست یا این که فردا هستند یا چه روزی باید بیایم که این خود حکایت از صبوری شما میکند و چیزهای دیگری هم فرمودند که مقام و فرصت خود را طلب میکند.
با آن که ایشان مدرّسی پرکار بودند، هیچ گاه از ذکر، فکر و خلوت خود دور نمیگشتند و همیشه توجه و حضور دوست را در خود داشتند و انس دایمی و حضوری ثابت یافته بودند. با آن که به آرامی و سر به زیر سخن میفرمودند، معانی را چنان محکم و بلند عنوان مینمودند که گویی کتابهای درسی عرفان برای ایشان مبادی محدود و کوتاهی بیش نیست و بیمشکل بیان حقیقت مینمودند.
با آن که در عرفان نظری توانی چنین داشتند، عرفان عملی ایشان به مراتب قویتر و محکمتر مینمود و اندیشههای نظری ایشان رنگ و روی عملی داشت و ثقل عمل در عین الفاظ و معانی مشاهده میشد.
با آن که در سلوک سالکی دلباخته و عاشقی راهیافته به دیار معشوق بودند، تمام رموز ظاهر و فنون اهل ظاهر را در خاطر داشتند و دروس صوری و علوم رسمی را بهخوبی مستحضر بودند و همچون نوآموزی قوی از تمام پیچ وخمهای مباحث صوری یاد میکردند؛ بهطوری که گویی جز ظواهر، اندیشه و حافظهای ندارد.
با آن که دوست و دشمن فراوان داشت، دل از همگان برگرفته بود و سر در جیب خود داشت و بر همگان از دوست و دشمن، دیده مرحمت روا میداشت. هرگز ندیدم که بر کسی حرف گیرد یا تندی روا دارد؛ یا بیآن که مزاح و شوخی یا خنده بر کسی روا داشته باشد از کسی جدا گردد. با دیده، دوست و دشمن را از خود جدا میساخت و هرگاه که خستگی یا کثرت کار یا مزاحمت و رنجشی بسیار او را دشوار میآمد، سفر را پیش میگرفت؛ بیآن که کسی را از رفتن خود مطلع سازد یا کسی را با خود به سفر ببرد یا بر کسی و جایی وارد شود. همچون فقیری هر کجا که میرسید منزل میگزید و با هر کس که میشد همراه میشد. در راه هر جا که مرقد عالم و عارفی یا فقیر و سالکی مییافت به زیارتش میشتافت؛ بدون آن که از خود چیزی ظاهر سازد یا در مورد آن شخص پرسشی کند و از ملاقات به حضور وی بسنده مینمود و میگذشت. با آن که همه فن حریف بود، هیچگاه حرفهای را با حرفهای دیگر مخلوط نمیساخت و اهل ظاهر را با اهل باطن به هم نمیانداخت و با هر کس سر و سرّ خود را دارا بود و نسبت به امور معنوی و ربوبی تقیه را از دست نمیداد؛ اگرچه ظاهر وی خود هر تقیهای را زایل میساخت، تقیه او موجب حرمت حریم و حد جوار میشد.
از ایشان بهرههای معنوی بسیار زیادی بردم و وجودش را مغتنم میدانستم. از حضورش برایم چنان دیدی حاصل شد که جز اولیای بحقی که صاحب سر و سرّ و سالک سریره باشند از چنین اقتداری برخوردار نمیباشند و این دید در خور عارفان به کلمات و کتابهای عرفان نیست و آنان که سلوک و سیرشان تنها کتاب و درس و بحث و قیل و قال نمیباشد رمز و رازی چنین دارند. او مرد راه بود و دردمندی بیقرار و والهای سرگشته و امیدواری به یار. روحش آرام باد.
عارفی روانشناس
عارف دیگری که توفیق شناخت او را داشتم کسی بود که در خیابان جمشید تهران منزل داشت. خیابان جمشید در زمان طاغوت از مراکز فساد عمده کشور بود و میتوان گفت بدترین جای تهران بود. این خیابان محلی بود برای فواحش. اما من برای دیدن این عارف بزرگ مجبور بودم به آنجا بروم. البته نوجوانان را به آن منطقه راه نمیدادند و مخفیانه و یواشکی به آنجا میرفتم. به آن عارف عرض کردم آقا ما میخواهیم از شما استفاده کنیم ولی محذور داریم. وی گفت: محذور دارید نیایید. به وی گفتم چرا شما در این محل منزل گرفتهاید در حالی که میتوانید به منطقهای دیگر بروید. وی که از عالمان ظاهرگرا دلی پر درد داشت گفت من در این مکان راحت هستم و در اینجا دیگر کسی نیست که مرا اذیت کند. گفتم اینجا محلی است که زنهای بد هستند! گفت: نه، این زنها متکبر، مغرور و مردمآزار نیستند و فخر هم نمیفروشند. گاهی هم به مسجد میآیند و نمازی میخوانند و گاهی میگویند دعا کنید خدا ما را نجات دهد. اینها افرادی دلشکسته هستند اما بعضیها بدتر از اینها هستند و مرا اذیت میکردند و آنها دیگر نمیتوانند اینجا بیایند. من گفتم شما در اینجا متهم میشوید؟ میگفت همین که در اینجا به دور از آزار نفس میکشم راحت هستم و دیگر مردمآزارها به اینجا نمیآیند تا مرا اذیت کنند. من در راه، سر خود را پایین میانداختم تا خدای ناکرده چشمم به چیزی نیفتد و خدمت ایشان میرفتم. ایشان عالمی بسیار بزرگوار و عارفی چکیده بودند که وقتی دهان باز میکردند، دُرّ از دهان ایشان بیرون میریخت ولی چنین عالمی به مکانی غریب، در میان چنان افرادی از ترس، خشونت و توحش ظاهرگرایان گرفتار شده بود. وی آدمی بسیار ملا و قوی بود. وی عارفی به تمام معنا کامل بود و از خیلی مدّعیان عرفان به مراتب قویتر بود؛ زیرا چیزی را که میگفت از خود میگفت، نه از ملاصدرا یا ابنعربی. وی نسبت به مردم محیط خود نظر استرحامی داشت و روانشناسی آنان را بهخوبی میدانست و میتوانست آنان را درمان کند و در واقع منجی کسانی که در پی منجی بودند شده بود. وی به مسایل روانی و اجتماعی احاطه تمامی داشت. چنین کسی اگر مصدر معرفت، اخلاق و عرفان حوزهها میشد، ما وضعیت امروز را نداشتیم. عالمان واقعی ما از حوزهها رفتند و به جاهایی مثل خیابان جمشید پناه میبردند. ما هم که به آنجا میرفتیم نوجوان بودیم و متهم نمیشدیم. البته من کار وی را اشتباه میدانم. خداوند وی را غریق رحمت خود گرداند و روحش در ملکوت اعلی شاد و مورد عنایت و ارفاق خداوند باشد ولی اشتباه وی این بود که حوزهها را ترک کرد و از آن بیرون رفت و اینجا نماند تا چند عالِم را تربیت نماید و در نتیجه حوزهها از عرفان و معرفت تهی نگردد. اگر مثل این اعاظم و بزرگان در حوزهها مانده بودند و هر کدام در طول عمر علمی خود دستکم ده تا پنجاه طلبه ربانی تربیت میکردند، حوزهها وضعیت امروزی را نداشت. حتی اگر آنان را کافر و زندیق هم میخواندند باید میماندند؛ چرا که آنان صفایی داشتند که به هیچ سالوس، ریا یا آبروداری شرکآمیز آلوده نمیشدند. من مثل ایشان و تمام بزرگانی که از حوزهها رفتند را از این اشتباه تبرئه نمیکنم و آنان باید با فقر، فلاکت و مردم آزاریها کنار میآمدند و مشکلات را برای خدا تحمل میکردند تا بتوانند هر یک چند طلبه ربانی تربیت نمایند که بتوانند از دین خدا به صورت عالمانه و بهدور از هر گونه شایبه دنیامداری دفاع کنند تا اخلاق و عرفان حوزهها به دست عدهای روضهخوان کمسواد و غیرمحقق گرفتار نشود. چنین عالمانی به جای دستگیری از چند زن یا مرد آلوده باید عالم عارف تربیت میکردند، بهویژه آنکه چنین عالمانی از عارفان واصل و حقیقتدیده بودند و عالمی معمولی که تنها اهل کتاب باشند نبودند. فشار ظاهرگرایان و فرار این عالمان باعث خمودی و سستی حوزهها میشود. حوزه اگر بخواهد قوت بیابد باید آزادمنشی را ارج نهد و حرمت چنین عالمانی را پاس بدارد و عالمتراشی که عملی ناشایست است کارگشا نمیباشد.
مرحوم آقا سید احمد خوانساری
من با مرحوم آقا سید احمد خوانساری انس داشتم و حتی به منزل ایشان میرفتم. زمانی که مشکلات سیاسی و اجتماعی برای مرحوم آقا سید احمد خوانساری در تهران پیش آمد و حتی در منزل ایشان به روی عموم بسته شد، با ایشان رفت و آمد داشتم و مرا میپذیرفتند. یک روز هرچه در زدم، در را باز نکردند؛ من میدانستم ایشان در خانه هستند، پس از مدتی پسر وی در را باز کرد، به او گفتم: «هرچه در زدم، در را باز نکردید. میخواستم با سنگ در بزنم تا بشنوید.» گفت: «حالا که همه سنگ میزنند؛ اگر شما هم سنگ میزدید، عیبی نداشت!» نزدیک پیروزی انقلاب، روزی در محضر ایشان بودم و گفتم: «شما با ایشان مشکلی ندارید، شمایید و تهران، تا شما حرکت نکنید، تهران حرکت نمیکند و دیگر عالمان در حد شما نیستند چرا اقدام عاجل و حرکت جدّی نمیکنید» ایشان فرمود: «به تجربه برایم ثابت شده که ما کار را انجام میدهیم و دیگران آن را از دست ما میگیرند.» من گفتم: «آقای خمینی هم فرمایش شما را قبول دارد که پیش از این اینگونه شده، اما حرف ایشان این است که امروز دیگر نگذاریم دین و کشور را از دست ما بگیرند.» ایشان فرمودند: «من خود را میشناسم، زورم نمیرسد، اگر ایشان میتوانند، این کار را بکنند.» به هر حال، ایشان با شخص آقاي خميني مشکلی نداشت. تنها میگفت: «من توان ندارم، از این رو تکلیفی هم ندارم.» آقاي خميني نیز از همه بیشتر به ایشان ارادت و اهتمام داشت و با توجه به کمالاتی که در وی میدید، به ایشان بسیار ملاحظه میکرد و ایشان هم نسبت به آقاي خميني همین طور بودند.
مرحوم آیت اللّه گلپایگانی
سالیان درازی به درس خارج مرحوم آقای گلپایگانی میرفتم. سبک ایشان را قابل مقایسه با سبک شیخ انصاری است. ایشان فقه و ادبیات خوبی داشت، ولی رشتههای دیگر را دنبال نکرده بود. وی در بیان فتوا و نظر، حرّیت داشت و چیزی را ملاحظه نمیکرد و فتوای خود را صریح بیان میداشت. از این رو من متن «مجمع المسائل» ایشان را که سه جلد است معیار نوشتن کتاب «بلندای فقه شیعه» که نه جلد است قرار دادم و حواشی و آرای خود را به صورت متن در آن درج کردم. برخلاف آقاي خميني که در مسایل مستحدثه، جامعه و نظام را ملاحظه میکردند و حتی ممکن بود بیانی را به اجمال داشته باشند. حدود سیزده سال به درس مرحوم آقای گلپایگانی میرفتم.
آیتاللّه گلپایگانی رحمهالله مردی بسیار متقی و فقیهی توانا بودند. ایشان در فقه بسیار توانمند بودند و در فقه قوت بیشتری داشتند تا در اصول. در فنون ادبی نیز قوی بودند و عبارات را دقیق میخواندند اما فلسفه نخوانده بودند و کلام را در حد شرح تجرید بهخوبی دنبال کرده بودند. فقه ایشان ممتاز و بسیار استاندارد بود و در فقه روش شیخ انصاری را پیگیر بودند. درس ایشان در اواخر، درسی فرمایشی و سیاسی بود و بیشتر کسانی که در جمع هزار نفری شاگردان ایشان بودند زنبیل به دست در آن شرکت میکردند؛ برخلاف آقا مرتضی حایری که تا زمانی که زنده بودند ما به درس ایشان میرفتیم اما این اواخر به درس آقای گلپایگانی نمیرفتم. روزی که در خدمت ایشان بودم عرض کردم من دیگر به درس شما نمیآیم و ایشان فرمود شما موفق هستید و مسالهای نیست. ایشان خیلی وارسته بودند. در آن اواخر دیگر باید استراحت میکردند و توان اداره درس را نداشتند و گویی مجبور بودند درس داشته باشند. آن زمانی که توانمند بودند خیلیها به درس ایشان نمیرفتند و آن وقتی که توانی نداشتند همگان در آن شرکت میکردند همانطور که قهوهخانهها شلوغ میشود.
درس آقای گلپایگانی رحمهالله محققانه بود و من وقتی ایشان را در درس فقه میدیدم بحث او را چونان شیخ انصاری میدانستم، البته وی در اصول همانند فقه نبود. وی فقیهانه فکر میکرد و به فقه متخلق بود و به تمام معنا وارسته و متدین بود.
در آن زمان که تازه به قم آمده بودم با کسی در منزل آیتاللّه گلپایگانی قرار گذاشته بودم. البته من به دفتر ایشان نمیرفتم اما در آن زمان کسی که با من قرار گذاشته بود آنجا را پیشنهاد داده بود. هنوز معمم نشده و شخصی بودم. من در سالن منزل منتظر بودم و در آنجا دیدم عالمی سید که نزدیک به پنجاه سال داشت میخواست به داخل برود که لابدّ کاری داشته، اما خادم آنجا وی را راه نداد و او را با دست عقب زد. من خیلی اذیت شدم؛ چرا که نسبت به طلبهها احترام و حرمت فراوانی قایل بودم. برای همین خیلی عصبانی شدم ولی چیزی نگفتم، این مرد چند بار به ما گفت برو کنار، در حالی که برای او مزاحمتی نداشتم. یک مرتبه، تا باز هم گفت برو کنار، زیر سینی چای زدم که در دست داشت و استکانها به سقف سالن خورد، بعد نعره کشیدم که به تو چه مربوط است و تو در اینجا چه کارهای؟! چند نفر آمدند ما را آرام کنند اما نتوانستند تا آنکه خدا بیامرزد آقا سید مهدی، پسر آیتاللّه گلپایگانی به سرعت آمد و گفت آقای نکونام شما هستی؟ او ما را به داخل برد و آقای گلپایگانی نشسته بود. خداوند ایشان را بیامرزد. من همانطور که ایستاده بودم گفتم به جدهات زهرا روز قیامت شهادت میدهم سید اولاد پیغمبر را در منزل شما از پشت در خانهات هل دادهاند و بیرون کردهاند. ایشان شروع به لرزیدن کرد. دیدم این مرد چهقدر باتقواست. ایشان خادم را صدا کرد و به او پرخاش نمود و گفت به تو چه ربطی دارد. این خانه مال طلبههاست. او ما را نشاند و من گفتم آقا ببخشید، ناراحت شدم، این فرد عالمی سید را کنار زد و من اذیت شدم. در آنجا فهمیدم در بیتها افرادی هستند که اگر مشکلی پیش بیاید، زود آن را جمع میکنند. من تا آن زمان ندیده بودم که کسی به عالمی آن هم در منزل مرجعی توهین کند. ایشان کتابی با عنوان «مجمع المسایل» دارند که سه جلد است و ما به سبب قوتی که ایشان در فقه داشتند همان را با عنوان «بلندای فقه شیعه» در نه جلد بازنویسی نمودهایم که تفاوت فقه ما با فقه ایشان را میرساند.
آیتاللّه گلپایگانگی فقط فقیه بودند و با فلسفه و علوم عقلی همراهی نداشتند، اما همین دیدگاه عقلی سبب میشود یکی به خاطر تقوا و تدینی که دارد حاضر نباشد حتی باتومی بر سر طلبهای فرود آید و دیگری به خاطر همان تقوا و تدینی که دارد میگوید اگر میلیونها نفر کتک بخورند بلکه کشته شوند باز برای حمایت از دین اسلام ارزش دارد و برای خدا باید به استقبال مرگ رفت. طبیعی است کسی که برداشتهای عقلی نداشته باشد منطقی ضعیف خواهد داشت و کسی که در منطق ضعیف است در فلسفه نیز ضعیف خواهد بود و هر کس منطق و فلسفهای ضعیف دارد نمیتواند در اصول قوی باشد و کسی که در اصول ضعیف است فقهی ضعیف خواهد داشت. به هر روی، آقای گلپایگانی با فلسفه مخالف بود اما خدا ایشان را رحمت کند، عالمی زجرکشیده، مردمی و بیآلایش بودند. من در آن زمانهای دور نامهای به تمامی مراجع و همینطور ایشان نوشتم. چند روز بعد برای پاسخ نامه نزد ایشان رفتم، ایشان مرا خواستند و گفتند این نامه را توضیح بده که چه منظوری از آن داری. من خیلی منظور شما را نیافتم. من در آن نامه گفته بودم شما مراجع بزرگوار بزرگان این جامعه و پدر آن قشر که در نظر داشتم هستید و راهکارهایی را برای اصلاح جامعه آنها آورده بودم.
البته از اینکه ایشان میگفتند خود بیا و این نامه را توضیح بده دانستم ایشان تا چیزی را به دقت مطالعه نکند و به فهم باریک آن راه نیابد از آن نمیگذرد. ایشان نیز در جوانی زندگی سختی داشتهاند و برای همین امر است که به راحتی از دیدگاههای طلاب نمیگذشتند و درد طلاب را میفهمیدند. هرچند من این نظر را در رابطه با شخص ایشان دارم که به تمام معنا عالمی متقی و مومن و در فقه بسیار فهیم بودند اما نسبت به فضای اطراف ایشان چنین نظری را ندارم. در اواخر عمر شریفشان دیگر به درس ایشان نمیرفتم و تنها درس آقا مرتضی رحمهالله را پیگیر بودم و درس ایشان در این اواخر تشریفاتی شده بود. در یکی از همان روزها آقایی از طرف ایشان پیش ما آمد و به ما گفت آقا با شما کار دارند. من آن روز نرفتم و ایشان دو یا سه بار دیگر متذکر بنده شدند که فلانی ایشان یعنی مرحوم آقایی گلپایگانی استاد شماست و با شما لابدّ کاری دارند که میخواهند شما را ببینند من هم یک روز عصر به بیت ایشان رفتم. منزل ایشان بسیار شلوغ بود. من در ورودی آنجا نشستم که آن آقا گفت آقای نکونام بفرمایید. به ایشان گفتم مثل این که نوبتی نیست، خلاصه وقتی پیش آیتاللّه گلپایگانی رسیدم ایشان کنار گاوصندوقی که داشتند چنان نشسته بودند و دل نگران بودند که من با خود گفتم این بنده خدا دلنگران وجوهاتی است که برای ایشان میآورند و بهطور جدّی مواظب آن است. دلم به حال ایشان سوخت؛ چرا که عالمی که باید در این سن استراحت کند و بستری شود و از وی مواظبت شود، باید در اینجا حساب وجوهاتی را داشته باشد که در توان ایشان نیست. در آن روزها منزلی خریده بودم و ایشان فرمودند شما بدهکار هستید. به ایشان گفتم آقا ما رزقمان با مرتضی علی و قرضمان با خداست؛ یعنی بدهکاری ما به شما ارتباطی ندارد. ایشان دیگر چیزی نگفتند. من میدانستم که ایشان در این فراست نیست که بداند من قرض دارم و باید رندی آن را به ایشان رسانده باشد و دانستم کاسهای زیر نیم کاسه است. پس به ایشان گفتم ببخشید من درس نمیآیم. ایشان فرمودند نه اشکالی ندارد شما موفق هستید و الحمد للّه مشغول میباشید، عیبی ندارد. ایشان اظهار رضایت و خشنودی کرد و ما بیرون آمدیم. وقتی میخواستم از اتاق خارج شوم یکی از این آقایان گفت حاج آقا شما یک درس در این مدرسه ما بگویید. آنجا دانستم کسی که آن پولها را میگیرد باید در اینجا درس بگوید و بدهکار میشود اما ما که پولی برنداشته بودیم گفتم من از زیر در جایی که نام کسی بر تابلوی آن باشد رد نمیشوم. این جمله برای او سنگین و نیز تعجبآور بود. من همیشه میگویم اگر کسی در این دنیا یک مرغ میدهد، در عوض یک شتر میخواهد. ما هیچگاه خود را به جایی وابسته نکردیم و همواره آزادی و استقلال خود را داشتیم. در هر صورت آقای گلپایگانی مردی بسیار با کرامت بودند.
مرحوم میرزا هاشم آملی
در درس میرزا هاشم آملی بهطور ثابت شرکت میکردم که شانزده سال طول کشید. مرحوم میرزا هاشم از شاگردان برجسته «آقا ضیاء» در دوره دوم درس ایشان بود. وی میگفت: «بسیاری از کسانی که در قم هستند، فتواهای آقا ضیاء را نمیدانند.» همانطور که پیش از این گفتم، اگر کسی را به استادی برمیگزیدم، تا پایان عمر با وی بودم؛ حتی اگر از درس او استفادهای نمیبردم.
بنده شانزده سال درس مرحوم آقا میرزا هاشم آملی رحمهالله میرفتم. در این اواخر درس ایشان نیز نرفتم. اصول ایشان خیلی خوب بود و در اصول قویتر از فقه بودند؛ زیرا وی شاگرد آقا ضیاء بود. ایشان مدعی بود این آقایان قمی اصول نمیدانند و گاه به برخی از آقایان تعریض داشت. وی بهراستی اهل علم بود و شاگرد دوره دوم آقا ضیاء به شمار میرفت. وی از علمای نجف محسوب میشد و عالمان نجف چون بیتکلف هستند گاهی شوخی میکنند و حالات آخوندی را ندارند. روزی یکی از این آقایان در درس ایشان اشکالی نمود، وی به او گفت اِه تو هم میفهمی، تو برو مقالهات را بنویس. وی چنین جدی و نیز شوخ، بیآلایش و باصفا بود. ایشان نسبت به شهریه حساس بود و آن را برای کسانی که غیر از فقه و اصول درس دیگری میخواندند جایز نمیدانست. روزی به من گفت چرا از ما شهریه نمیگیری؟ به ایشان عرض کردم شما کم شهریه میدهید و ما هم غیر از فقه و اصول، درسهای دیگر هم میخوانیم. وی گفت برای شما اشکال ندارد و شهریه بگیر. ایشان چون در این زمینه سخت میگرفت، از شهریه ایشان استفاده نمیکردم و آن را به مشهدی صفر که شهریه ما را میگرفت میدادم. ایشان بسیار متدین، متقی، سالم، بیریا و عالمی لارج بودند. روزی ایشان بالای منبر گریه میکرد و میگفت خاک نجف خیلی اسید و نمک دارد، اگر سگی در بیابانهای نجف بمیرد بعد از مدتی استحاله و نمک میشود، اما ما پنجاه سال در نجف با مشکلات بسیار ماندیم و آدم نشدیم. این هم از صفای ایشان بود. منظور اینکه وی چنین بیآلایش بود و اهل سالوس و ریا نبود. اینکه برای مرجعیت هم به سراغ ایشان نرفتند برای همین بود که آلایشی نداشتند. ایشان اصول را بهگونه عالی میدانست و دیدگاههای آقا ضیاء و نیز مرحوم کمپانی را خیلی خوب میفهمید. البته تراوشات فکری ایشان که تازه باشد زیاد نبود.
کسی مثل آقا میرزا هاشم به خاطر آنکه بیآلایش بود به مرجعیت عام نرسید با اینکه ایشان به تمام معنا متخلق به استنباط و اجتهاد بودند؛ هرچند حافظه ایشان قوی نبود و باید به نوشتههای خود مراجعه میکردند بهویژه در زمان کهولت. ایشان با استنباط بود که سخن میگفتند و به محفوظات تکیه نداشتند. وی میفرمود در پانزده سالگی قوانین تدریس میکردم و در آن زمان مقلد آخوند صاحب کفایه بودم.
ایشان میفرمودند حاشیهای که بر عروه دارم چهارده سال برای نگارش آن با درس مرحوم آقا ضیاء زحمت کشیدهام. ولی وقتی که این حاشیه تمام شد گفتم نکند ما تحت تاثیر آقا ضیا بودهایم و این فتوای ایشان باشد، از این رو دوباره به مدت شش سال این حاشیهها را مرور و بازنویسی نمودم. وی نسبت به بعضی تعریض داشت که میخواهند حاشیه بزنند به متن دست نزنند و آن را انگولک نکنند که خراب میشود، بلکه همان فتواها را به دروغ بگویند این مال من است. در این صورت، روز قیامت شما فقط یک دروغ گفتهاید، اما آن طوری شما مردم را به بدبختی کشاندهاید. سبکی که ایشان داشتند هماکنون خواهانی ندارد.
در رابطه با مرحوم آقا میرزا هاشم آملی جملهای را بگویم که البته منحصر به ایشان نیست و آن اینکه ما در حوزهها برای عالمان خود حفاظ امنیتی قرار نمیدهیم؛ به این معنا که در حد یک معصوم از آنان توقع داریم ولی هیچ نوع حمایتی نسبت به آنان نداریم. مانند طلبههایی که به جبهه میرفتند و فرماندهان میگفتند طلبهها بهقدر یک موشک کار میکنند ولی بهقدر یک چراغ موشی برای آنان هزینه نمیشود. در گذشته چراغ موشیها را در جاهایی میگذاشتند و نسبت به چراغهای دیگر کم هزینهتر بود. ایشان نیز از عالمان پرکار و کمهزینه بود که البته نیازمند حفاظت و حراست بودند. منافات هم ندارد که کسی مجتهد یا عالم زبردستی باشد ولی کسی به وی پوشش بدهد تا وی را حفاظت کند. ایشان نیز نیاز بود که تحت پوشش چترهای حمایتی قرار گیرند. وی فردی کارآمد و توانمند بودند و در علم و تربیت شاگرد و پرورش مجتهد تخلق داشتند بهگونهای که وقتی سخنی میگفتند، در شاگردان خود نسبت به مباحث علم باور ایجاد میکردند اما در مرجعیت حتی به اندازه استان مازندران مورد حمایت واقع نشدند؛ چرا که ایشان دنبال مردم و مرجعیت نبودند و تنها تدریس را دوست داشتند و حتی گاهی نسبت به مرجعیت فکاهی میگفتند. وی میفرمود: من به آقاي خميني گفتم قم دیگر به درد طلبگی نمیخورد و طلبه در این شهر درست نمیشود، اگر به ما امکانات بدهید ما از قم بیرون برویم و حوزهای تشکیل بدهیم و طلبههای محقق را در آنجا پرورش بدهیم اما آقای خمینی چیزی نگفتند و آن را به سکوت گذراندند. من با ایشان رابطهای نزدیک و صمیمی داشتم. به ایشان عرض کردم آقای خمینی میدانستند شما این کاره نیستید و چیزی نگفتند و پاسخ شما را به سکوت بسنده کردهاند؛ چون میدانستند این امکانات را میگیرید و آنها هدر میشود. آقا میرزا هاشم آملی معلم و استاد بسیار خوب و به واقع عالمپرور بودند اما نیازمند مدیریت، کمک و محافظت بودند تا بیش از این از ایشان استفاده میشد. از امور تخلقی ایشان این بود که به درس و بحث عشق داشتند و طلبگی و طلبه را دوست داشتند. ماه رمضانی بود که ایشان بیمار شده بودند و من بعد از افطار به عیادت ایشان رفتم. ایشان با آنکه کسالت داشتند و در بستر قرار گرفته بودند اما تا مرا دیدند که در ماه مبارک رمضان در قم ماندهام، بلند شدند و نشستند و سپس از جا برخاستن و مرا بغل کردند و پیشانی مرا بوسیدند و گفتند الهی شکر، شما در قم هستید. شما برای منبر از قم بیرون نروید و در قم بمانید. انگار دنیایی به ایشان داده بودند که ما در قم هستیم و اینجا کار میکنیم. ایشان اینقدر به علم اهتمام داشتند. این پیرمرد مرا به سینه گرفت و پیشانی مرا بوسید برای اینکه میدید من در قم هستم و کار علمی انجام میدهم. این عشق به طلبگی است.
در کتاب حضور حاضر و غایب درباره ایشان آوردهام:
مجتهدی دقیق و کارکشته
سالیان زیادی محضر عالمی مجتهد، دقیق، کارکشته و محقق را درک نمودم که به فضل و کمال معروف و بیآلایش و دور از تمامی پیرایههای جانبی بود.
اصول ایشان بسیار عالی بود؛ همچنان که استاد ایشان از سران علم اصول به حساب میآمد و فقه ایشان نیز از دیگران کاستی نداشت و محدودیت نفوذ وی در میان مردم ناشی از کمبودهای جانبی بود که آن نیز برای ایشان حسن به حساب میآمد.
درس ایشان یکی از بهترین درسهایی بود که در این دیار دیده بودم و همچون بعضی دیگر از اساتیدی بودند که در هر کجا که بودم برای استفاده محضرشان را ترک نمیکردم و درس و انس با ایشان در نقش ذهنم تاثیر بسزایی داشت. به عکس بعضی از کسانی که با آنها به طور کلی چندان قرابتی حاصل نمیشد و جز درس و بحث، حضور خاصی نداشتم، ولی با ایشان حشر و نشر داشتم و گه گاه توفیق مییافتم و بهطور خصوصی حضورشان را درک میکردم و دستهای از خصوصیات ایشان در آن محافل برایم روشن میشد.
با آن که آن طور که باید از ایشان استفاده نمیشد، ایشان در دستهای از جهات علمی کم نداشت و میتوان گفت: در بعضی جهات بر دیگران پیشی داشت و تنها عوامل جانبی باعث پیشی دیگران از ایشان میشد.
قدرت تحلیل ایشان بسیار خوب بود و بر اثر طول مدت، پختگی فراوانی یافته بودند و با آن که از حافظه خوبی برخوردار نبودند، بهخوبی بحث را تقریر میکردند.
گذشته از کمالات علمی از صفای باطن ایشان بهره خوبی داشتم و از بیآلایشی آن جناب لذت میبردم. آری! آنهایی که با آلایش زندگی میکنند، مشکلاتی را در خود پنهان میدارند که اگر ظاهر شود ممکن است مشکلاتشان بیش از حد عادی باشد.
آقا مرتضی حایری
در درس آقا مرتضی حایری بیش از شانزده سال شرکت نمودم. البته ایشان چون شهریه نمیداد، شاگردانش از هشتاد نفر تجاوز نمیکردند و درسهای دیگر به اعتبار مسایل مالی شلوغ میشد. تنها کسانی به درس ایشان میآمدند که اهل درس و درسخوان بودند. ایشان در پایان عمر با حالتی پریشان درس میگفتند و من در درس دور از ایشان مینشستم و گاهی هم با کسی صحبت میکردم. یک روز کسی به من گفت: «شما برای چه به درس میآیید؟» گفتم: «من میآیم تا یک مسلمان به تمام معنا ببینم و دور مینشینم تا نشنوم چه میگوید.» وقتی صدای ایشان را میشنیدم، ناراحت میشدم. اعصاب ایشان به هم ریخته بود و احساس میکردم که دیگر خودشان نیستند. من به واقع تنها برای زیارت ایشان به درس میرفتم؛ نه برای شنیدن درس. وی کسی بود که وقتی از دنیا رفت، در نماز میت ایشان به قاطعیت قصد انشا کردم و گفتم: «اللهمّ لا رایت منه إلاّ خیرا». وی همچون پدرش بود و اگر بیش از ایشان نبود، کمتر هم نبود؛ هم در صفا و پاکی و هم در علم و دقت.
در جهت عمل به دین از میان اساتید خود در قم بیشتر از مرحوم آقا مرتضی حایری تاثیر میگرفتم؛ چرا که ایشان متخلق، با غیرت، اهل عمل، مردمی، باصفا و به تمام معنا عالم بود. من هم به درس ایشان میرفتم و هم ملازم ایشان بودم. روزی تنها راه میرفت و متوجه من نبود. یک ته سیگاری از روی زمین برداشت، گفتم: «حاج آقا! چرا این کار را میکنید؟» فرمود: «گاهی دلم هوس میکند سیگار بکشم و همین ته سیگار خوب است.» با آنکه بانک علوی در اختیار ایشان بود ولی در مصرف، اینقدر ملاحظه میکرد.
یادم میآید طلبهای در شهر قائم زمینی خریده بود و وی را فریب داده بودند. او از آقای حایری کمک خواست. ایشان فرمود: «اگر من بیایم، درست میشود؟» آنگاه ایشان از چهارمردان دنبال آن طلبه راه افتاد و تا شهر قائم رفتند تا حق او را از آن فرد بگیرد؛ رفت و درست هم شد چون آن مالک از افراد نماز جماعت ایشان بود. وی اینقدر نسبت به کارهای خیر در مورد طلبهها و امور ضعفا اهمیت میداد. ایشان فقیه و اصولی بود و هیچ حکمت نخوانده بود و مرحوم آقای الهی هم حکیم بود، ولی من میدیدم این دو با هم هیچ تفاوتی ندارند. کمال و نفس صافی به درس خواندن ارتباطی ندارد. آقا مرتضی که اهل فلسفه و عرفان نبود با مرحوم آقای الهی که غرق در عرفان و فلسفه بود و در فقه چنان تبحری نداشت، تفاوتی نداشتند و هر دو فرزانگانی بودند که «ما رایت منهما الا خیرا». فلسفه، فقه و هر علم دیگری بهتنهایی هیچ اثری روی نفس نمیتواند بگذارد. این نجابت، سلامت، لقمه حلال و طیب مولد، نطفه، پدر و مادر، شیر و شیره وجود آدمی است که اثرگذار و زمینهساز سعادت میباشد.
اگر بخواهم اساتید بزرگوار خود را که در قم بودند سبک سنگین کنم و به آنان معدل بدهم، در راس، آقا مرتضی حایری و علامه طباطبایی قرار دارد. آقا مرتضی تنها آقازادهای بود که از پدرش کم نداشت و به تمام معنا وارسته و با کمال بود. این در حالی است که بیشتر آقازادهها آقا نمیشوند. ایشان از پدر خود در جوانمردی، فقیرنوازی، علم و تخلق چیزی کم نداشت. خداوند ایشان را رحمت کند. روزی یکی از این آقایان که هنوز زنده است و رساله دارد به من گفت تفاوت من با آقا مرتضی در چیست؟ به او گفتم شما در درس خود که یک ساعت است از این و آن بسیار حرف میزنید و از خود چیزی ندارید اما ایشان قبل از یازده میآید و قبل از یازده هم میرود ولی هر چه میگویند از خودشان میگویند. وی حرف مرا تصدیق کرد و گفت راست میگویی من باید دوره جدیدی که میخواهم اصول بگویم از خودم بیشتر بگویم. آقا مرتضی حایری درس شلوغی نداشت و تنها چهل یا پنجاه یا کمتر و بیشتر شاگرد داشتند و در مسجد عشقعلی درس میگفتند، برخلاف درس آقایان دیگر که بسیار شلوغ بود و در مسجد اعظم درس میگفتند. ایشان شاگردان اندکی داشتند اما با این تفاوت که شاگردان آقای حایری بهطور نوعی اهل فضل بودند و فردی معمولی در میان آنان کم بود. ایشان فقه میگفتند و در پی فلسفه و عرفان نبودند ولی عالم با کمالی بودند. خدا رحمت کند آقا مرتضی را، ایشان خلاقیت داشت و در فقه دارای نوآوریهایی نیز بود اما من نمیخواهم از فقه، اصول و علم ایشان بگویم، بلکه مهم کمالات بینظیر و ممتاز ایشان است. وی با آنکه فلسفه و عرفان نخوانده بود، به تمام معنا وارسته و پاک بود؛ بهگونهای که گویی این بشر در دامان شخص پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در همان هزار و چهارصد سال پیش بزرگ شده است. اگر احساس میکرد کسی مشکلی دارد، تمام وجود ایشان به درد میآمد. وی همواره در پی آن بود که از فقیری دستگیری و به بیچارهای کمک کند. من این حالات را در وجود شریف ایشان میدیدم. البته غیرتی که داشتند اجازه نمیداد چندان اهل تقیه باشند. من به توسط ایشان به پدر مرحومشان حاج شیخ، ارادت بیشتری پیدا کرده بودم و میگفتم این مرد پدر و مادر خوبی داشته که به اینجا رسیده است. ایشان انگار آدمی ساده بودند که هیچ خطی را نمیداند ولی هفت خط عالم هم بود و همه چیز را میفهمید اما هیچ گاه از زرنگی استفاده نمیکرد و پاکی و وارستگی خود را داشت. شما هر کمالی را بگویید میتوانستید در وجود این مرد ببینید و جز خیر و خوبی از او دیده نمیشد. وی عالمی مردمی و مردمدار بود که پناه آنان به شمار میآید. وی بسیار آزاد بود و درد دین و مردم را داشت و تنها عالمی بود که دیدم متخلق به اخلاق رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بود و ما هم تا ایشان زنده بود، خدمت ایشان را ترک نکردیم. گویی کمالات برای ایشان ذاتی بود و انگار خداوند ایشان را اینگونه ساخته بود و کمالات ایشان از مدرسه و درس نبود.
آقا شیخ مرتضی بسیار بیآلایش بود؛ بهگونهای که ایشان حتی به نوشتههای خود وابستگی نداشتند. برای نمونه، یکی از طلاب دستنویس کتاب خمس ایشان را برد و آن را برای مدتها نیاورد و ایشان فراموش کرده بود آن را به چه کسی داده است با اینکه نسخه دیگری از آن هم نداشتند و این خیلی کمال است. من عالمی را دیدم که میگفت این کتابها که چاپی هم بود مثل ناموس من میماند و آن را به هیچ کسی نمیداد، با خود میگفتم عالمی که کتابهای دیگران ناموسش باشد پس دیگر ناموس یا برتر از آن حق برایش چیست؟ بنده خود نیز زمانی پنجشنبهها و جمعهها شرح اشارات و شرح تجرید میگفتم و روزی در میان درس متوجه شدم جلد پنجم اسفار که مباحث عرض است و در حوزه کمتر میخوانند و من آن را تصحیح کرده و کار زیادی روی آن نسخه انجام داده بودم و نسخه منحصری شده بود را مکانی جا گذاشتهام. ظهر که شد به جایی رفتم که به ذهنم آمده بود و دیدم آن را در مغازهای جا گذاشتهام که در آن بسته است. از پشت شیشه پیداست، نگاه کردم و آن را دیدم. چشمم که به کتاب افتاد انگار یک دیگ آب جوش به سر من ریختند که وای دنبال چه هستم و کجا سر کار گذاشته شدهام! من از آن کتاب بدم آمد؛ بهگونهای که تا چند وقت پی آن کتاب نرفتم و از خودم خجالت میکشیدم و بعدها به بهانه این که از مال آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) است و مربوط به آن آقا است و مال ما نیست، رفتم و آن را برداشتم. ولی مثل آقا مرتضی به تمام معنا از این تعلقات بریده بود و اگر خدا میخواست عالمی را در این زمان پیامبر نماید، ایشان بودند که پیامبر میشدند. بسیاری از عالمانی که هماینک رساله دارند، از شاگردان ایشان بودند و ایشان شاگردی که اهل فضل نباشد نداشتند؛ چرا که ایشان پول و امکاناتی به شاگردان خود نمیداد و کسانی که به درس میآمدند تنها برای درس حاضر میشدند و ایشان شهریهای به عنوان درس و بحث نمیدادند. ما نیز همین اخلاق را داریم و پول دادن برای درس را ننگ و تضییع علم میدانیم. ایشان چون به نوشتههای خود وابسته نبودند هیچ یک از آثار ایشان در آن زمان چاپ نشد. ایشان حرف که میزد، سخنانی ملکوتی و بی هوا و هوس داشتند و هیچ آلایشی در کلمات ایشان نبود. هم خیر بودند هم خدوم و هم فهیم بودند و هم زاهد به تمام معنا بدون این که ادای زهد و اطفار آن را داشته باشند. اگرچه بعد از انقلاب، مورد اذیت واقع شدند؛ یک وقت ایشان در مجلس خبرگان به منتقدان خود میگفت بگذارید من حرفهایم را بگویم و بروم و بعد شما هرچه خواستید به آن اشکال کنید؛ چرا که من این حرفها را مانند خورشیدِ در میان ظهر بین میدانم و به آن اطمینان دارم. البته کسانی که در خبرگان بودند در حد ایشان نبودند و نیز اعضای خبرگان در یک وزان واحد علمی نبودند و اطلاعات آنان نسبت به دنیا و جهان یکسان نبود و در آن مجلس، مرید و مرشد یک رای داشتند. وزان شرعی ایشان در مورد عالمی که در موردش مشکلی پیش آمده بود میگفت باید حرمت عالم را حفظ نمود وگرنه مردم نسبت به همه بیتفاوت میشوند، وی در پاسخ همه تنها این آیه را قرائت نمود: «إِنَّ الَّذِینَ یحِبُّونَ اَنْ تَشِیعَ الْفَاحِشَهُ فِی الَّذِینَ آَمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ اَلِیمٌ فِی الدُّنْیا وَالاْآَخِرَهِ وَاللَّهُ یعْلَمُ وَاَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ»(۱) و دیگر چیزی نگفت و گفت شما خود همه چیز را میدانید. البته من نمیخواهم مشی سیاسی ایشان را بهطور تمام درست بدانم اما در اینکه ایشان ابوذر زمان ما بودند شکی ندارم. یکی از آخوندها در آن زمان نسبت به ایشان میگفت بعضیها مردنشان برای اسلام ثلمه است و بعضیها بودنشان و به ایشان تعریض داشت. البته من به او گفتم این حرف برای تو نیست و تو اینقدر نمیتوانی حرف بزنی. اگر این حرف برای تو بود میگفتم برو غسل تطهیر کن و شهادتین بگو که تو دیگر مسلمان نیستی، ولی چون این حرف مال تو نیست نجس نمیشوی ولی کسی که این حرف را زده مسلمان نیست؛ چرا که به یک ولی خدا توهین نموده است. این بحثها نسبت به مرحوم آقای کمرهای نیز مطرح بود. من ایشان را از خوبان و علمای برجسته اسلام میدانم.
ما باید عالمان بزرگ و قوی را که توانایی بالایی دارند و مانند اورانیوم میمانند را حفظ، کنترل و حراست نماییم وگرنه اگر به حد انفجار برسد، چیزی را سالم نمیگذارند و هم به آنان و هم به جامعه و دین ضرر وارد میشود. باید حول این محور سیستم بست تا لنگر را بگیرد و آن را حفظ کند تا از آن استفاده شود. عالمان بزرگ نمیتوانند خود بهتنهایی خود را حفظ کنند و مردم و نظام باید آنان را حفاظت کند. آقا مرتضی حایری که چشم و چراغ شیعه و حوزه قم بود و پدرش صاحب این حوزه بود و من از باب حق نعمتی که به گردنم دارد از او چنین سخن میگویم، با آن صفا و صداقتی که داشت به جایی رسیده که با آنکه در حرم مدفون است اما فرشی روی قبر ایشان انداختهاند که دیگر کسی حتی برای ایشان فاتحهای نخواند. بزرگی، کرامت و پاکی این بزرگان ایجاب میکرد که مورد حراست واقع شوند نه اینکه مورد هجمه قرار بگیرند. این اواخر، اعصاب ایشان بهم ریخته شده بود؛ چرا که وی کمی تندمزاج شده بودند. البته ایشان با آنکه اهل فضل و اجتهاد بود اما مدعی نبود و رسالهای هم چاپ نکردند. آقا سید احمد خوانساری وصیت کرده بود تمام اموالی که در دست دارد پس از مرگ به آقا مرتضی حایری سپرده شود. آقا مرتضی نیز فرمودند این بودجه را مصرف طلبهها کنند که آنان ایتام آل النبی صلیاللهعلیهوآله هستند. آقا مرتضی با آنکه فلسفه نخوانده بود اما با فلسفه مخالفتی نداشت برخلاف آقای گلپایگانی که با فلسفه مخالفت میکرد.
از آقا مرتضی در کتاب حضور حاضر و غایب چنین یاد کردهام: محضر عالم وارسته و مرد استواری رسیدم که بحق تخلّق به علم داشت و از عقاید محکم و اخلاق مستحکمی برخوردار بود و دور از داعیه و بعضی زرنگیها، با سادگی مشغول کار خود بود و گویی در پی تحصیل عنوان نمیباشد و به عنوان و کسوت دلبستگی ندارد.
من ایشان را دوست داشتم و از محضر ایشان استفادههای خوبی بردم و هرگز از ایشان ناموزونیهای عادی و عمومی مشاهده ننمودم. با آن که دردمند و دلآزرده بود، با محجوبی زندگی را دنبال مینمود و شیون و فریادی نداشت.
درس خوبی داشت و صاحب توجه بود و از اخلاق عملی نیز به اندک برخوردار بود؛ بیآن که داعیه آگاهی و یا علمی ـ عملی آن را داشته باشد و خود را در دایره عنوان این امور وارد سازد.
با آن که از قریحه و زیرکی برخوردار بود، ندیدم که زرنگی کند و با آن که معلومات خوبی داشت، کمتر سخن میگفت و اگر پرسشی از ایشان میشد به آرامی و به قوت جواب میداد و از عقیده خود دفاع مینمود.
کردار صوری و رفتار بازاری از خود نشان نمیداد و همین امر موجب میشد که نتواند مردمداری کند و از مواهب مردمی بهرهمند گردد و کمتر چهره عمومی پیدا میکرد. زندگی درستی نداشت و محرومیت او را محاصره کرده بود؛ هرچند دم نمیزد و به آرامی با آن دست و پنجه نرم میکرد.
ایشان از معدود افرادی بود که بحق میتوان عنوان مسلمان را بر او اطلاق نمود و میشد درباره ایشان این جمله را قصد انشا نمود و گفت: «انّی لا اعلم منه إلاّ خیرا». روحش شاد.
در جای دیگر از همین کتاب ایشان را مجتهدی متخلق به کمالات انسانی نامیده و گفتهام: از درسهایی که سالیان دراز در آن حضور یافتم، درس مجتهدی بود که بحق متخلق به علم و عمل و عمق تحقیق بود و کمتر کسی را در این موقعیت یافتم و در این دیار همچون ایشان را هرگز نیافتم که در جهت علم، عمل، صفا و پاکی پیشتاز باشد. با آن که آقازاده بود، بحق آقا بود و با پدر خود قابل مقایسه و طرح بود. در علم، صاحب سخن و دارای تصدیقات بسیار خوبی بود و کمتر به دنبال تصور گفتههای این و آن بودند. درس ایشان بسیار پربار بود و با آن که دارای کمیت زیادی نبود از کیفیت بسیار خوبی برخوردار بود.
در پاکی و تقوا کسی را برتر از ایشان در این دیار نیافتم و کسی یافت نمیشود که ایشان را در راس بهترین خوبان نداند و بحق هم از بهترین بودند.
در این دیار تنها ایشان را متخلق به تمام اخلاق الهی دیدم و با آن که چندان به دنبال حکمت و عرفان نبود، صفای باطن داشتند و صافی دل بودند و همین معنا، ایشان را از همه تحصیلات صوری فارغ ساخته بود. حضور درس ایشان برایم معنای خاصی داشت و گذشته از بهره علمی رویت ایشان و ترنم صدای وی یادی از صفا، خلوص و صداقت را همراه داشت و اواخر عمر خود با آن که درگیر مشکلات فراوانی گردیده بود، چندان حال و هوای بحث نداشت و بحثش گاهی با مشکل روبهرو میشد و گاهی در میان بحث مشکل پیدا میکرد، ولی درسش را حاضر میشدم و مقداری نیز دورتر مینشستم که هم حضورشان را درک کنم و از رویت آن مومن بحق بهره گیرم و هم بحثش چندان ملموس نباشد؛ زیرا مشکلات بحثی ایشان مرا آزرده میساخت که چگونه در جامعه ما باید بزرگانی وارسته بر اثر آلودگیهای دیگران این چنین وضعیتی را پیدا کنند. حضورشان را بسیار با دقت و تند و تیزی همراه میساختم و با خود میگفتم: هر قدر میتوانی نگاه کن! که در این دوره آخرالزّمان دیدن افرادی اینگونه «نوبر» است و ممکن است دیگر توفیق آن دست ندهد، پس ایشان را با دیدی بحق مسلمان نظاره میکردم که شاید دیگر مسلمانی اینگونه در این زمان که زمانه کثرتگرایی است، یافت نشود. پس از مدتی، شرکت در نماز میت بر ایشان ـ که توفیق حضورش را داشتم ـ با خود میاندیشیدم که بحق باید قصد انشا نمود و از سر جدّ بیان: «ما رایت منه إلا خیرا» را سر داد که نه تنها در من چنین قصدی بود، بلکه میتوان گفت: کسی را نمیتوان یافت که این چنین اندیشه نکند و ایشان را در این سطح نبیند؛ اگرچه مخالف ایشان باشد و از مرگ ایشان شاد شده باشد که چنین وضعیتی را هم بعضی افراد آلوده داشتند.
با آن که از تمامی امکانات مادی و کیفیتهای صوری زندگی میتوانست برخوردار باشد، هرگز به دنبال دنیا نبود و خشتی بر خشت ننهاد و با گذشت سالیان بسیار از زمان پدر، با همان زندگی پدر و به همان شکل و شمایل قدیمی به سر میبرد و آثار حدوث زایدی در آن زندگی پیدا نبود. نسبت به مشکلات مردمی و دردمندان جامعه فردی حساس و با عطوفت بود و خیرات اساسی و بزرگی توسط ایشان محقق شد که بعد از ایشان هم تمامی به قوت خود باقی ماند.
اگر بخواهم خصوصیات ایشان را بیش از این بیان کنم، گذشته از وسعت کلام و توسعه مقال، ممکن است که ایشان از اجمال درآید و هویدا گردد که همین مقدار بیان نیز پنهان داشتن ایشان را مشکل میسازد. روحش شاد.
محضر استاد یاد شده آخرین حضورم در نزد استاد بود و بعد از فقدان این مسلمان مجتهد و مومن راه یافته، دیگر حضور درس و بحث کسی را توفیق نیافتم و دل در پی آن ندادم و تنها دل در گرو خلوت، تنهایی، بحث و تدریس نهادم و خود را سرگرم سودای دل خویش ساختم. سودایی از سیر و حرکتم در جهت تحصیل و حضور این استاد و تمام اساتیدی که در خلاصهترین بیان و اجمالیترین عبارات به طور باز و بسته عنوان شد، درک و وصول و محضر و حضوری را که لحظهای از خود دور نداشتم و با تمامی توان و امداد و عنایات حضرت حق این امر خطیر را تا برههای از عمر خویش طی نمودم که در این خلاصه به بسیاری از آنها اشاره نمودم و دستهای از آنان را به بهانه کوتاهی کلام نادیده انگاشته و به همین مقدار اکتفا نمودم.
آیت اللّه شبیری خاقانی
من در قم خدمت آقای «شبیری خاقانی» نیز برای دیدار، نه درس میرسیدم. وی مدتی در قم بود. برای ایشان مشکلاتی به لحاظ همراه نبودن با نظام پیش آمده بود. ایشان به عربی صحبت میکرد. خانه ایشان تحت کنترل بود و کسی جرات نمیکرد پیش ایشان برود. خانه وی در صفائیه بود. من گاهی پیش ایشان میرفتم و با وی صحبت میکردم.
آقای شبیری خاقانی شوخ طبع بود و میگفت: «ما از شاگردان دوره اول آقا ضیاء بودیم. آمیرزا هاشم از شاگردان دوره دوم آقا ضیاء بود که وقتی به درس میآمد، جوانی زیبارو بود و ما وی را دست میانداختیم. آمیرزا هاشم خیلی خوب درس میخواند.» به هر حال، ایشان نیز با فضل و کمال بودند و عصاره اصالت عالمان ربانی نجف اشرف و روحانیت شیعه بودند. آنان هستی و دنیای خویش را فدای دین و ترویج آیین تشیع کردند و خوشا به سعادت آنها و هنیئا لهم.
آیت الله شریعتمداری
سه سال درس آقای شریعتمداری میرفتم. ایشان خوشبرخورد، مودب و خیلی اجتماعی بود. البته ما از انقلابیهای حاد و تند بودیم، ولی این امر را با درس و بحث خلط نمیکردیم. برای نمونه، به درس آقای گلپایگانی میرفتم، اما هیچ گاه به بیت ایشان نمیرفتم. آن زمانها که صحبت از «اعلم» بسیار بود، من میگفتم: «این حرف سالبه به انتفاء موضوع است، اعلمیت ثبوتا و اثباتا مشکل دارد که امروز هم همین حرف را دارم»
پیش از پیروزی انقلاب روزی با برادر کوچکم از جلو منزل آقای شریعتمداری که نزدیک منزل ما بود رد میشدیم، اکنون برادرم بالای چهل سال سن دارد و آن موقع بچه بود. او گفت: «دوست دارم آقای شریعتمداری را ببینم.» با خود گفتم: برادرم بچه است؛ یک وقت فکر نکند من با کسی مشکل دارم. از این رو به منزل ایشان رفتیم. وارد منزل ایشان که شدیم، آقا شیخ غلامرضا پیشکار ایشان ـ که مدیری خوب و زرنگ بود ـ تا ما را از دور دید، ذوق زده شد. به او گفتم: «این اخوی ما دوست دارد آقا را ببیند.» وارد اتاق اندرونی شدیم که آقای شریعتمداری آمدند. هنوز ایستاده بودیم که گفتم: « حاج آقا اخوی ما هوس شما را کرده بود، ما هم بخل نکردیم.» بعد نشستیم. من دیدم این مرد با این بچه مثل یک مرجع تقلید و با متانت تمام رفتار میکرد و بعد که بلند شدیم، تا دم در اتاق آمدند. من به اخوی گفتم: «داداش! ایشان به شما این همه احترام میکند؛ نه به من و اگر من تنها بودم، شاید این همه احترام نمیکرد.»
میخواهم عرض کنم: عالمان ما همه وارسته هستند؛ حال، اینکه گاهی سادگی میکنند یا توطئهای ضدّ ایشان میشود و یا اطرافیان، آنان را اغفال میکنند، سخن دیگری است وگرنه خودشان عمری به دنبال عبادت، نماز، علم و معنویت میباشند؛ هرچند مراتب هر کسی متفاوت است. خاطرهای از ایشان به یاد دارم. پیش از پیروزی انقلاب و در درگیریها، یک روز طلاب با ایشان زیر ساعت فیضیه نشستی محاکمه گونه داشتند که ایشان حرفی زد که برای من بسیار تاثیرگذار و محرک بود. وی فرمود ما با این سن و سال، بپندارید مسلمان هستیم و کمتر از شما دلمان به حال دین نمیسوزد. غرض وی تبرئه خود و اعلان بیمورد بودن اتهامات بود.
به هر حال، ما پیش از انقلاب همیشه در باب تقلید میگفتیم: «هر کس از هر که تقلید میکند، هیچ اشکالی ندارد»
تقلید از مرجع با رهبری امت اسلامی متفاوت است، بلکه بحث رهبری بالاتر از مرجعیت است که با اجتهاد و عدالت محور قرار میگیرد و بدون این دو صفت، انحراف و دیکتاتوری است؛ همانطور که شاهان و خلفای جور چنین وضعیتی داشتهاند.
مرحوم آقای میرشریفی
مرحوم آقای میرشریفی یکی از آنان بود که من ایشان را از اوتاد میدانم. آقاعموی من از علمایی بود که با آقای گلپایگانی از کودکی رفیق بودند. وی مردی بزرگوار و اهل معرفت و کرامت بود که حتی سالیانی دراز برخی از ارامنه تهران در مجیدیه، پسمانده آب ایشان را برای تبرک و شفا بر میداشتند. خاله من خانم آقاعمویم بود. آنان در تهران زندگی میکردند. آقاعموی ما وصیت کرده بود قبایی را که به تن میکرد، برای آقای گلپایگانی ببرند تا ایشان آن را به تن کند. بدین منظور من با خاله خود نزد ایشان رفتیم و ایشان در اندرونی منزل نشسته بود. آن قبا را با ابراز لطف قبول کرد.
ایشان چنان در معنویت و قداست قدرت داشتند که حتی یهودیان و نصاری نیز ایشان را مامن خود میدانستند و هرگاه بیمارستان شوروی آنان را جواب میکرد، شفای خود را از این مرد میخواستند. من میدیدم صبح به صبح، بیش از سی تا چهل استکان ردیف میگذاشتند تا این آقا سید بر آنها دعا بخواند و بیماران آنان شفا پیدا کنند و جواب هم میگرفتند. این بزرگان چنین مورد توجه مردم حتی غیر مسلمانان بودند. من مدتی پیش به عراق رفتم. در صحن و مقابل حرم امام کاظم علیهالسلام نشسته بودم و خانوادههای عراقی که میآمدند، بچههای خود را میفرستادند تا ما دست به سر آنان بکشیم یا بطری آبی میآوردند تا بر آن دعایی بخوانیم. آنان حالات گذشته مردم ایران را داشتند و نفس و قلب آنان دارای صفا و نیت آنان خوش هست و نسبت به عالمان شیعه بسیار احترام میکردند و به آنان حسن ظن دارند. اگر بخواهیم تحلیلی از این مساله داشته باشیم یا باید چنین مردمی را ساده بدانیم که آنان نباید این کار را بکنند یا باید گفت نه، این کار بهجا و شایسته است و نشان از پاکی باطن دارد. البته مردم نباید ساده باشند و از هر عالمی چنین توقعی داشته باشند و باید نسخه اصل را از بدل تشخیص دهند.
آقای میرشریفی مردی بود بدون ادعا، آرام و نرم اما پرماجرا و شاید هزینه خانوارهای فقیر بسیاری را تامین میکردند. کسانی که از ایشان شفا میگرفتند، برای ایشان خشکبار میآوردند و وی تمامی آن را برای خانوادههای نیازمند مصرف میکرد.
برای اینکه شفابخشی دعاهای ایشان به خوبی نمایانده شود مثالی میآورم. اگر در مسیری مغازه کبابی باشد که محل رفت و آمد مسافر است و مشتری ثابتی ندارد، حتی اگر کبابهایی که عرضه میشود مرغوب نباشد، مشتری خود را از دست نمیدهد اما اگر در جایی باشد که برای محل شناخته شده باشد و در آنجا هم ثابت است و هم مشتریانی ثابت دارد، نمیشود جنسی نامرغوب را عرضه کرد. حکایت آقای میرشریفی نیز چنین است و اگر ایشان بیماری را شفا نمیدادند، برای دهها سال ملجا کسانی که حتی از خبرهترین پزشکان قطع امید مینمودند قرار نمیگرفتند. من ایشان را در طفولیت به چشمان خود میدیدم و حتی شبهایی را در اتاق ایشان تا به صبح بیدار میماندم تا ببینم ایشان شبها چه کار میکنند که صبحها اینگونه میتوانند بیماران لاعلاج را شفا بدهند. طبیعی است بیمار لاعلاجی که از ایشان شفا گرفته است برای تقدیر و تشکر هم که شده چیزی را هدیه میآورد. متاسفانه عالمان امروز بهندرت میشود که کسی چنین قدرتی را داشته باشد و یا از قدرت خود استفاده نماید. ایشان نیز از خیراتی بود که نصیب ما شد. عالمی عارف و بسیار وارسته و بزرگوار که خداوند توفیق حضور ایشان را به ما دادند. وی منبر نیز میرفت و قبر او در وادی السلام قم هست. ایشان مواهبی را نیز داشت که هماینک از دست رفته است. مرحوم آقای بروجردی بزرگ که فردی ساده نبوده و مجتهدی توانمند بوده است در تعبیر خواب به یکی از عالمان اعتماد میکند. وی هرچند مجتهد است اما تعبیر خواب دانشی اعطایی است که باید صاحبان آن را یافت. در گذشته کسی در کاری که در تخصص او نبود دخالت نمیکرد؛ چرا که اهل دنیا نبودند و انگیزههای مادی بر کسی حاکم نبود تا پای وی را بلغزاند و ادعایی را بیاورد که بهرهای از آن ندارد. کسی میتواند صاحب شفا باشد که دارای رزقی پاک و نفسی طیب باشد و نفسانیت وی آلوده نباشد. ایشان نوهای داشت که نزدیک هشت سال داشتند، منزل آنان نیز در مجیدیه تهران بود و بعضی از سینماهای تهران در آن خیابان بود. در آن زمانها روزی من از نوه ایشان پرسیدم، سینما چه فیلمی را نمایش میداد، وی گفت مگر من به سر درِ سینما نگاه میکنم. این بچه با آنکه هر روز به مدرسه میرفت و از جلوی سینما رد میشد اما حتی نگاه نمیکرد که تابلوی سینما را ببیند. فرزند وی تمام مناجات خمسه عشر را حفظ بود که در آن زمانها به جهت مبارزات ایشان را به زندان برده بودند و ایشان میفرمود در زندان همیشه این مناجات مونس و زمینه راز و نیاز من بود. این خانواده با آنکه درآمد بالایی داشتند و خشکبار بسیاری برایشان میآمد اما از آن استفادهای نمیکردند و آن را به نیازمندان میدادند. خاله ما که همسر ایشان بود هرگاه سفره میانداخت برای هر یک از حاضران مقداری برنج در بشقابی میریخت که آن برنج با اندکی گوشت و مقداری بادمجان خشک شده که به جای گوشت با گوشت مخلوط میکرد استفاده میشد که دمی درست میکردند و به هر کدام مقداری از این برنج میدادند تا آن را با نان بخورد.
یادم میآید بچه بودم که به خانه آقاعموی خویش رفتم. آنقدر بچه بودم که پابرهنه به خانه خالهام رفته بودم و او گفت برو پاهایت را بشور. البته درست است خیلی بچه بودم ولی هوش و حواسم همه چیز را درک میکرد و در عالم خودم بودم بهگونهای که تا یازده سالگی بار خود را بسته دیدم. برای من تعجب بود که بیماران هر صبح جلوی منزل ایشان صف میکشیدند تا ایشان ظرف آب آنان را با آب دهان خود تبرک کند و آنان اینگونه شفا یابند. شبهایی به منزل ایشان میرفتم تا ببینم ایشان چه کار میکند. من در بچگی نیز شبها خواب نداشتم و تنها بخش اندکی از آن را میخوابیدم و همیشه شبها برایم مثل روز و روزها تاریکتر از شب بوده است. البته هماکنون هم توان سابق را دارم و برای حفظ سلامتی به اجبار مقداری میخوابم وگرنه خیلی اذیت میشوم. من آن شب را به اتاق ایشان رفتم و زیر لحاف یا پتویی که آنجا بود پنهان شدم و تا صبح به ایشان نگاه میکردم. وی تمام شب را بیدار بود و همواره یا نماز میخواند و یا قرآن کریم را قرائت مینمود. او شبها چنین عبادتها و چنین رنجهایی را بر خود هموار میکرد که آب دهان وی در روز سبب شفای بیماران میشد. وی وصیت کرده بود یکی از قباهایش را به آقا سید محمدرضا یعنی آقای گلپایگانگی بدهند تا وی آن را به تن نماید. من با خالهام که خانم آقا عمویم میشد عصری بود که به منزل ایشان رفتیم. وی از دیدن این قبا که دست دوم هم بود بسیار خوشحال شد. این طور است که میگویم ایشان آدم باکرامتی بودند. سالیان پیش که تازه به قم آمده بودم در جلسهای روزی به من فرمودند: آیا امتحانات حوزه را دادهاید؟ گفتم: بله. فرمودند: شهریه شما وصل شده است؟ گفتم: من شهریه نمیگیرم. فرمودند: چهطور؟ گفتم: شهریه مثل نان گدایی است و خجالت میکشم برای گرفتن آن در چندین صف بایستم. فرمودند: این مال آقا امام زمان است؟ گفتم: آقا امام زمان نمیخواهد ما را گدا بکند. آقای ما امام زمان آقاست و ما را هم آقا میخواهد و ما نباید گدا باشیم. بعد به ایشان عرض کردم: آقا من به مدرسهای رفته بودم و عالمی شصت سالهای را دیدم که در صف گرفتن مهر نان که فقط ده تومان ارزش دارد. او مدتی انتظار کشیده بود و از خستگی نشسته و پاهایش را مثل زنهای حامله گشاد کرده بود و مرتب دست به محاسن بلند خود میکشید. آیا چنین عالمی با این سن و سال که برای ده تومان چنین حالت نزاری پیدا میکند، وقتی به دهاتی میرود برای گرفتن هزار تومان از یک کدخدا تملق نمیگوید و پدر و پدرجد او را خدا بیامرز نمیگوید! گفتم: آقا شما از ایشان چه توقّعی دارید تملّق نگوید. خدا رحمت کند آقای گلپایگانی را، وی گفت: بله، زمان آقای بروجردی میخواستند این کار را درست کنند اما نشد. به ایشان گفتم من یک پیشنهاد دارم که این کار را شدنی میسازد. ایشان خندیدند و فرمودند چه پیشنهادی داری؟! گفتم اگر آقایانی که شهریه میدهند هر کدام یک یهودی را استخدام کنند تا این پولها را هر ماه به طلبهها بدهند و این «ما» برداشته شود و شهریهها به کسی نسبت داده نشود و این یهودی بگوید تمامی اینها از طرف ماست، کار درست میشود. ایشان خندید و فرمودند: شما نمیخواهد فکر حوزه باشی، شما در حال حاضر فکری به حال خودت بکن. بعد ایشان فرمودند: فعلاً شما به یکی از این آقایان خادمها بگویید شهریه شما را بگیرند. از آن زمان تا به حال آقای مشهدی صفر است که شهریه ما را میگیرد. البته آن را تا زمانی که مجرد بودم به طلاب متاهلی که نیاز داشتند میدادم و چون نیازی نداشتم هزینه آنها میشد.
به هر روی، چنین عالمانی در تهران بودند و به صورت غالب، حوزه قم یا دیگر مراکزی که به علم معروف بودند، اینان را به سبب نفوذ ظاهرگرایان نمیپذیرفتند. همراهی با ایشان نیز از توفیقاتی بود که خداوند به ما داده بود. البته ما مثل نوه ایشان نبودیم که به سر در سینما نگاه نکنیم، بلکه من در نوجوانی فیلم حضرت آدم و حوا را در سینما دیدم یا به سینما سانترال میرفتم، ولی مدار داشتم و خیلی حساب کرده بود؛ همانطور که در بچگی نماز غفیله مسجد را میخواندم و هر شب بعد از نماز عشاء دو رکعت نماز برای آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) میگزاردم که تا این زمان هم ادامه دارد و همچون نماز واجب به عنایت آن حضرت یک بار هم قضا نشده است.
وارستهای محجوب
استادی داشتم که نظیر ایشان را در حجب و حیا ندیدم. این مرد به قدری محجوب، ساده، فقیر، بیآلایش و بیآزار بود که گویی خداوند متعال دستهای از ناموزونیهای عمومی را به او نداده بود و هرگز حرفی جز مفید و اندک و خندهای جز تبسّم نداشت. ایشان با آن که برای من ادبیات تدریس میکرد، بیشتر مربی اخلاق بود و کردارش بیش از سوادش در من موثر میافتاد. با وجود لهجه آذری، فارسی را بهطور ادبی ادا میکرد و ادبیات عرب وی بهطور متوسط خوب بود. در تعبّد و تهجّد مردی بحق مخلص و متعبّد بود و با سادگی و بهدور از هوا و هوس زندگی خود را دنبال مینمود و هرگز ندیدم و نشنیدم که در حاشیه فردی دنیادار نشسته باشد. روان پاکش شاد باد.
واصلی کتوم
در محضر عالم مومنی ادبیات میخواندم که خوب درس میدادند و نه چیزی جز درس میگفتند و نه چیزی جز درس از ایشان دیدم. تنها میدیدم که همیشه در دستش تسبیح بود و بهجای ذکر، بیشتر آن را در مشت فشار میداد و شاید این کار برای استحضار مطالب بود، ولی در فرصتهای دیگر یافتم که چیزی یا کسی با او مشغول به ذکر گفتن میشود. این مرد در سلوک و صفا از موقعیتی برخوردار بود که تراکم حقایق گاه عرصه را بر وجود ایشان تنگ مینمود. بعد از آن که بیشتر به او نزدیک شدم ایشان خود سَر و سرّ راه را به سادگی برایم عنوان میکرد و میفرمود: این سنین برای رشد معنوی بسیار مناسب است.
سیدی زیرک
سیدی را برای درسی انتخاب کردم که گذشته از تدریس، زیرکی از تمام اعضا و جوارحش میریخت و بحق تیزبین، گزیدهگو و پر استعداد بود. همیشه آدمی را با پرسشی مشغول میداشت و فراغت در خور اندیشهاش را با پرسش از انسان میگرفت و هرگز به کسی مجال خواندن آنچه در ذهنش بود نمیداد.
با آن که میتوان فهمید چنین فردی از کدام تبار و چه دیاری میباشد، لازم نیست ذکری از این امر به میان آید و همین قدر بگویم که این قوم و تبار به خاطر دارا بودن چنین خصلتی، از زرنگیهای خاصی برخوردارند و همین ویژگی باعث میشود که مردمان متعبد کمتر اهل باطن شوند و تمام کمالاتشان در ظاهر آنان بسنده شده است و باطن، سلوک، فقر و فنا کمتر در حریم آنان یافت میشود.
صاحب کسوتی خوش مشرب
استادی وارسته و خوش مشرب داشتم که علاوه بر استفادههای علمی، بهرههای اخلاقی فراوانی از ایشان بردهام.
ایشان در تحصیل علوم دینی نقشی بسزا در من داشتند و در تجوید نیز از ایشان استفاده میکردم.
ویژگی مهمی که در ایشان بود و در افراد دیگر کمتر یافت میشود این بود که وی با آن که کسوتی داشت، هرگز ریا و خودنمایی از وی ندیدم و خوش مشربی را بر عوام فریبی ترجیح میداد و بهجای آن که به دنبال رضایت دیگران باشد، سلامت خود را حفظ مینمود.
پختهای بیپیرایه
پاک سیرتی بیهوی را یافتم که هرگز پیرایهای در حریمش دیده نمیشد و با آن که ملبّس به لباس علم نبود، خود را عقل کل میدید و خود را از هر رشتهای با اطلاع میدانست و به مقتضای سن و سالش تجربهای بس فراوان داشت. مردی پخته بود که از سر صدق و صفا سخن میگفت.
در شعر و شاعری اطلاعات بسیاری داشت و در این جهت کمک زیادی به من مینمود. هرگز فریب و دورویی در کارش ندیدم و با آن که کاسبی میکرد، هرگز کار و کسب وی مانع افاضه و سخنوری او نمیشد.
استاد، مردی وارسته بود و تمام سخنانش را از روی صدق و بیآلایشی میگفت و دورویی و تزویر در جانش راه نداشت. همیشه از پیرایهها شکایت میکرد و از مشکلات دین و مردم در این امور آگاه بود و در این زمینه ید طولایی داشت و آدمی را بیپیرایه به حقایق دینی و مردمی آشنا میساخت. این خود زمینهای مناسب برای رشد من بود که نسبت به شناخت پیرایهها حساسیت پیدا کردم و در جهت شناخت آن با تمام قوا کوشیدم، تا جایی که در جهت شناخت این امر در زوایایی از دین، اجتماع، افکار و سنتهای گوناگون به موفقیتهایی نایل آمدم. انس من با ایشان به حدّی رسید که دیگر رابطه ما جهت دوستی و رفاقت پیدا کرد، تا جایی که از دوری یکدیگر آزرده میشدیم؛ هرچند بعدها چنان شد که سال به سال نیز یکدیگر را نمیدیدیم و بعدها دیگر هیچ، تا جایی که از حال یکدیگر بیاطلاع بودیم و دورادور خبری از هم مییافتیم. این حقیقتی بود که آن مردِ مردمشناس، فراوان از آن یاد میکرد و میفرمود: «از دل برود هر آن که از دیده برفت».
مردمشناسی آن مرد وارسته و بیآلایش چنان بود که گویی استاد کامل علوم اجتماعی و جامعهشناسی است. بصیرت آن مرد مرا در شناخت مسایل اجتماع و مردم بر میانگیخت و نوع بیان و تحلیل او از مسایل اجتماع و مردم، با تطبیق تکههای تاریخی، چنان انگیزهای در من ایجاد مینمود که بعدها نیز اندیشه مرا برای تحقق این امر زنده و تازه میساخت.
صاحب کلامی شگرف
استادی داشتم که استفادههای بسیاری از محضر وی بردم، ولی تنها کلامی که تاثیر شگرفی در من ایجاد نمود و سبب تحریک من در فراگیری علوم دینی شد این بود که روزی در ضمن درس فرمودند: «خوب درس بخوان تا مجتهد شوی؛ زیرا کسی که مجتهد نیست مانند فقیر خوشهچینی نیازمند دیگری میباشد».
من از خوشهچینی معنایی بس ناهنجار در ذهن داشتم؛ زیرا هنگامی که گندمها را درو میکردند فقرایی بودند که دانههای ریخته شده را از روی زمین جمع میکردند و چه بسیار میشد که صاحب زمین آنها را بیرون میکرد و گاه آنان را دنبال مینمود تا گندمهای ریخته شده را برندارند و گاه به آنها بیحرمتی نیز میشد و این خاطره از آن وضعیت چنان تحریکی در من ایجاد نمود که از تقلید در مسایل شرعی و علمی رنج میبردم و این امر را تحقیری برای کسی که از اهل علم است میدانستم و در جهت نفی آن با تمام قوا کوشیدم تا بزودی موفق به رفع آن شدم.
صاحب روحیهای پرخاشگر
استادی داشتم که بحق باسواد بود و بهخوبی عبارت میخواند و اندیشهای پرخاشگونه داشت و در برخی از فروع و عقاید دینی با حضرات علما و فقیهان همراه نبود.
با آن که مردی متعبّد و سالم بود، ناهمگونیهای فراوانی داشت و کجروی و بدبینی در روحش ریخته شده بود و از خوف و ترس همیشه در مقام حمله به دیگران بود.
با آن که دلی صاف و قلبی پر مهر و محبت داشت و مرا بسیار مورد مهربانی خود قرار میداد، روحیه پرخاشگونه وی نگرانیها و مشکلات بسیاری برای خود و اطرافیانش به وجود میآورد.
اگر در مسیر علمی قرار میگرفت و تا پایان به دنبال تحصیل علم بود، چهرهای بس توانا و جنجالی میگردید؛ بهطوری که میتوانست در جهاتی از امور موثر یا موسس باشد. از ایشان استفادههای فراوانی بردم و در محضرش درسهای متعددی خواندم؛ بهویژه که کتاب توحید مفضّل را نزد ایشان قرائت نمودم و ایشان با توانایی خاصی این کتاب را به من میآموخت؛ چنان که هرگز از مبانی و مطالب این کتاب بزرگ و اندیشههای آن مرد وارسته که نسبت به مطالب کتاب میفرمود غفلت نورزیدم و یادنامهای برای همیشهام شد.
وی اندیشه مسلک و مکتب خود را بر من آموخت و بر صحت آن پافشاری فراوانی داشت؛ هرچند اندیشههای ایشان در من موثر نیفتاد و بعدها ردّی بر گفتههای وی تقریر نمودم که حاصل بحثهای بسیاری است که با ایشان داشتم.
چندین بار به ایشان عرض کردم که کجرویهای شما، شما را با تمام قوت و همه خوبی که دارید از پا در میآورد و توصیه به ترک آن عقاید ناموزون میکردم، ولی هیچ موثر نمیافتاد.
بعد از مفارقت و ترک دیار، چند سالی از ایشان بیخبر بودم تا آن که ایشان شبی در قم به منزل ما آمدند. فردای همان شب برای خود یک جفت نعلین خرید و به من گفتند: شما هم یک جفت بردارید. گفتم: من در حال حاضر لازم ندارم و از یکدیگر جدا شدیم تا آن که بعد از چند روز کشته شد و هنگامی که از جریان مرگش باخبر شدم دل آزرده گردیدم و غم بر دلم سایه افکند. این مرد درس خوانده و عالم توانا را جهل و نادانی جامعه و کجرویهای وی از پای درآورد و او را گرفتار مشکلات فراوانی ساخت تا جایی که جان خود را در گرو آن نهاد. خداوند رحمتش کند.
مهارت ظهور و اظهار
استادی داشتم که فضل و کمال بسیاری داشت، ولی با این وجود صد چندان از آنچه بود قدرت «ظهور» و «اظهار» داشت. با آن که افراد برجستهتر از او بودند، ولی هیچ یک کارایی او را نداشتند. درس، نماز و همراهی با مردم را همچون مجلس خطابه و درس میدید و خود را میآزرد تا دیگران را به اعجاب وا دارد.
از ایشان استفادههای درسی و غیر درسی بسیاری بردم و با آن که سنین محدودی از عمرم را در نزد او گذراندم، در آگاهیهای عمومی من نقش اساسی داشت.
در بازیها و شگردهای آخوندی چنان عمل میکرد که گویی این کار رشته و فنی است که ایشان آن را بهخوبی طی کرده و استاد لایقی در این زمینه داشته است. در برخوردها چنان رفتار مینمود که گویی کسی را در مقابل خود نمیدید و کمتر توجهی به کسی داشت. مردم بهخوبی او را پذیرفته بودند و دورانی را با موفقیت طی کرده بود؛ هرچند در نهایت باخت و از مردم خبری نماند و ایشان نیز از آن کسوت خودساخته پایین آمد. هنگامی که حالات بعدی او را گه گاه میدیدم، به تعجب میآمدم که چطور میشود فردی در دو حالت متفاوت به شکلی عمل نماید که نشود تشخیص داد این دو حالت از آن یک فرد میباشد.
حرکات، رفتار، حرف زدن، راه رفتن و برخورد وی با مردم ـ که البته مردم دیگری بودند ـ بهطور کلی در تمام جهات متفاوت بود؛ چنانچه گویی محیط اوّل، محیط شغلی بود و محیط دوم محیطی آزاد و فردی آزاد به حساب میآمد.
وی با قدرت ظهور و اظهار خود در درس و بحث نیز خودنمایی میکرد و اگر مشکلات محدودی در درس برای ایشان پیدا میشد و بخشی از درس برای وی روشن نمیشد، به شکلی بر آن بود که با استادی و زرنگی آن را رفع و رجوع نماید و به اصطلاح «شیره بر سر ما میمالید» که با پرسش متعدد و معنادار من روبهرو میشد و در درس وقفهای پیش میآمد و گاه هم حواله به بعد داده میشد. بهطوری احتیاط کاری من با ایشان زیاد شده بود که میگفت: «این بحث برای من موونه دارد و شما سختگیر هستید و ما به این شکل درس نمیخواندیم».
زرنگتر از زرنگ
استاد دیگری به خود دیدم که نسبت به استاد پیشین مصداق «زرنگتر از زرنگ» را دارا بود و با آن که مردی بافضلیت بود، ولی در پیچ وخمهای آخوندی گوی سبقت از همگان ربوده بود و در برخوردها چنان عمل میکرد که باید گفت: رشته خاص ایشان تردستیهای آخوندی بود. هرچند مدت محدودی خدمتش بودم، ولی استفادههای بسیاری از ایشان بردم و وجود ایشان در تعلیم، همچون باب مغالطه در منطق بود؛ اگرچه مغالطه موقعیتی زهرآلود دارد، دانستن آن برای محفوظ ماندن از دسایس خصم ضروری است. با آن که هیچگاه از این افکار و برخوردها خوشم نمیآمد و بر آن دل نمیبستم، برای ضرورت درسی آن را تحمل مینمودم و گاه با خود میگفتم: عجب دنیایی است با چه مردم متفاوتی! یک نفر چنان پاک و بیآلایش است که ضمیرش همچون آیینه است و دیگری چنان درگیر پیرایه میباشد که نمیتواند خود را نیز بشناسد؛ چه آن که کسی او را مورد شناسایی قرار دهد.
اینگونه افراد هیچ منش واقعی و انگیزه حقیقی جز زندگی دنیوی و موفقیتهای صوری ندارند و رسالت این افراد؛ هرچند در لباس دین، دیانت، پاکی و درستی باشد، جز دنیا و زندگی نیست. این مردمان بیآن که درد خاصی داشته باشند و نهایت معنوی را دنبال کنند، همراه اهل کمال شده و کمال و فضلی را هم یدک کشیده و توشه راه خود قرار میدهند تا بار زندگی ناچیز خود را به دوش دیگران بیندازند. پس تمامی این فضایل و کمالات آنان در جهت سیر و سلوک دنیا و زندگی میباشد و طریقت و سلوک زندگی برای آنها اصالت دارد و دیگر امور را به صورت فرعی دنبال میکنند و همت اصلی آنان را در پی کسب دنیا قرار میدهند.
یکپارچه کمال و تعبّد
استادی یافتم که بحق مظهر صداقت، کمال، تعبد و درستی بود. عالمی وارسته و فاضلی بیادعا که روح علم و عمل، دل وی را آبدیده کرده بود و هرگز گرد دنیا نمیگشت. با آن که دور از مردم بود و بدون مردم زندگی میکرد، فراوان نفعش به مردم میرسید و امید و پناهی برای سلامت و صداقت مردم بود و هر کس او را میشناخت از او بهرهای معنوی میبرد. با آن که در پایه سطح متوسط از او استفاده میکردم و در خدمتشان بودم، گویی درس وی درس خارج بود و از کتاب، صاحب کتاب و اشکالات آن، آدمی را بینیاز میساخت. با سادگی و آرامی، مطالب بلندی را عنوان میکرد؛ چنانکه گویی در دلِ دریای آرامی غواصی مینمودم و گوهرهای نابی را به سادگی به دست میآوردم.
این مرد وارسته و بیآلایش، متخلق به صفات کمال بود و نمود کاملی از علمای برجسته و صلحای سابق و فقهای شیعه بود که گویا هیچ رنگ و رویی از روزگار آن روز را به خود نداشت و حال و هوای دنیای امروز را تجربه نکرده بود.
نه کسی را بهسوی خود دعوت میکرد و نه کسی را از خود میراند. نه داعیه فضلی داشت و نه از بیان فضیلتی عاجز میماند. نه به مردم پشت میکرد و نه در آشیانه مردم منزل مینمود؛ با آنها حسن سلوک داشت، ولی از آنها پرهیز مینمود و تنها مشکلاتشان را برطرف میساخت و در غمها و سختیها با ایشان شریک بود و هیچ گاه سرور مردم را با خود تقسیم نمیکرد. منافع مردم را به آنان وا میگذاشت و زیانباریهای آنها را با صبوری تحمل مینمود. به خوبیهای مردم توجّه داشت و زشتیهای آنان را نادیده میگرفت؛ بهطوری که گویی چیزی ندیده؛ نه آن که دیده و چیزی نگفته است. مردم از او حساب میبردند و او مردم را بندگان خدا به حساب
میآورد؛ نه رعیت خود. ارتزاق او از خود بود و برای رونق دین مردم کوشش فراوان داشت. اخلاق ایشان چنان بود که اهل علم مستعدی را بر جمعیتی ترجیح میداد و نسبت به نفوس مستعد بسیار حامی و حساس بود. همیشه میفرمود: «اینها ماندنی هستند و دیگران چون آب جویی رفتنی میباشند». هنگام درس چنان توجهی از خود نشان میداد که گویا قیامت است و میخواهد حساب پس دهد.
جامعه به چنین عالمان وارستهای نیازمند است. اینان برای سلامت جامعه همچون فضایی سبز هستند و صحت و پاکی نفسهای مردم بدون چنین افراد شایستهای ممکن نمیباشد. این گونه افراد؛ اگرچه اندکند، منافع بسیاری دارند و سزاوار ستایش هستی میباشند.
خلف صالح
عالم وارسته یادشده خلف صالحی داشت که چون پدر از سجایای اخلاقی برخوردار بود و با آن که در علم همپای پدر نبود، در نجابت، صداقت و پاکی همگون پدر بود.
من از ایشان نیز استفادههایی بردم و بعد از مرگ پدر، دیدن او خاطره چهره ملکوتی پدر را در من تازه مینمود و صوت و صدای پدر را در گوش دلم آهنگ میبخشید. ایمان، تعبّد و عمل به احکام دین در این مرد حقیقتی آشکار بود و هر کس با اندکی آشنایی با او این معنا را میفهمید.
سادهای بینهاد
عالمی را یافتم که فضل خوبی داشت، ولی جز همان اندوختهها چیز دیگری نبود. ساده و بیبنیاد، تنها در پی بیان اندوختههایش بود و هرگز به خود مجال اندیشیدن و تفکر نمیداد و به آنچه آموخته بود بسنده میکرد.
ساده و بیادعا، با فضل و بیدرد و کم تلاش؛ نه در پی تقریری از خود و نه در پی هدفی در کار بود. تنها با بیان اندوختههای علمی خود راه حرکت را هموار میساخت. برای من سودمند بود، ولی از این که برای خود سودی نداشت حیران بودم و با آن که بدی و کجی نداشت، به خوبیها نیز حساس نبود و نسبت به آن اهتمامی از خود نشان نمیداد.
مهرهای دگم
استادی داشتم که توان فراوانی به من بخشید و با آن که بسیار خود را در تعبّد محدود میساخت، فضل و کمال معنوی مناسبی داشت. خوب درس میداد و خوب درس میخواست و آدمی را به حال خود وا نمیگذاشت. در دروس رسمی بهخوبی قدرت انتقال داشت؛ اگرچه در خلاقیت و نوآوری ناتوان بود. هرگز بر مبانی اندوخته از گذشتگان سوء ظنی نداشت و خود را حامی کامل آنها میپنداشت. روزی از ایشان پرسیدم: چرا خون نجس است؟ با تغیر به من نگاه کرد و گفت: مگر ما آمدهایم درس بخوانیم که این چیزها را بدانیم! همان قدر که شرع مقدس میفرماید: نجس است و خوردن آن حرام، مگر کافی نیست؟ از این تعبّد و دینباوری به حیرت افتادم که چه منافات یا ملازمهای میان تعبد و دینباوری با دانستن خصوصیات، آثار، ملاک، مناط و عوارض احکام وجود دارد.
با آن که مردی بافضیلت بود و در من نیز تاثیر فراوانی میگذاشت، از سادگی خاصی برخوردار بود و با آن که ساده بود، با تندی و تیزی در جریانات امور مینگریست و همیشه فرصتها را بهخوبی مورد استفاده قرار میداد، بعدها دیدم که چگونه این فرصتطلبی در او محیط گستردهای را ایجاد نمود و دنیا در او زمینهای را تحقق بخشید و آن مرد ساده متعبد چگونه در مهره شطرنج موثر افتاد که آن روزها برایم باورش مشکل بود.
برادری ناکام
عالم یادشده برادری داشت که مردی فهمیده و برعکس ایشان زیرک، امروزی، پخته و کارساز بود. با آن که در فضل و سواد به پایه برادر نبود، از جهاتی بر او برتری داشت و گویی از یکدیگر فاصلهای بس بعید دارند و با آن که همیشه از برادر خود تعریف میکرد و فضلش را عنوان مینمود، او را به هیچ وجه قبول نداشت و راهی غیر راه برادر میرفت.
ایشان برای من بسیار خوب بود و به سادگی میشد از او استفاده کرد. وی به آسانی خردهگیریها را پاسخی مناسب میداد و به سهولت از کنار مسایل میگذشت. با آن که داعیه زهد و تقوا نداشت، دل بر دنیا نمیبست و گویی باطن وی دریافته بود که عمرش کوتاه است. وی پیش از برادر بزرگتر خود با بیماری سادهای از پا درآمد و دعوت حق را به آسانی لبیک گفت.
متعبّدی شوخ
استادی داشتم صادق، وارسته، متعبد و متّقی؛ نه از حرکات خاص آخوندی برخوردار بود و نه در پی تحصیل اینگونه امور بود. با سادگی زندگی میکرد و همیشه شوخ طبع و مسرور به نظر میآمد و بیآن که چیزی بگوید متوجه تمام خاص و عام بود. از سر شوق درس میگفت و درس را خوب بیان مینمود و آدمی را به اطمینان وا میداشت و براحتی خود را از بحث فارغ میساخت.
همیشه به طور آهسته میخندید و هر امر عادی را با خنده مطرح میساخت. هرچند خنده، تنها تکیه کلام وی بود، هیچگاه کمی وقار او را موجب نمیشد و همیشه آهسته میخندید و وقار خود را نیز حفظ میکرد. تعبد وی بر تمام کردارش حاکم بود و تقوا او را از همگونی با دیگران باز میداشت و با آن که دنیا را به هیچ میگرفت، از دنیا نیز بیبهره نبود.