نوجوانی

در دوران نوجوانی، اساتید بسیار برجسته‌ای داشته‌ام. بزرگانی که بیش‌تر آنان در تهران می‌زیستند. بزرگانی که سرآمد عالمان ایران زمین بودند و حتی نمونه آنان در حوزه قم ـ که آن روزها با علوم عقلی میانه‌ای خوش نداشت ـ دیده نمی‌شد. آنان اساتید چیره‌دستی بودند که یا دیدگاهی عقلی به امور داشتند و یا با رویکردهای شهودی به مسایل می‌نگریستند و یا هر دو را با هم داشتند که البته از آنان کم‌تر استفاده می‌شد. من به‌خوبی با آنان آشنا می‌شدم و برایم توفیقی بود که در محضر آنان قرار گیرم و از آنان بهره‌ها برم.

 

دبیرستان

بعد از آن که دوران ابتدایی تحصیل را سپری نمودم، پای در عرصه بعدی درس، استاد و دبیرستان نهادم، با آن که موقعیت حرف‌ها و نوع اندیشه‌ها شکل دیگری به خود گرفته بود، چهره دنیا در آن محیط بیش‌تر به چشم می‌آمد و دنیا در چهره افراد آن محیط تحصیلی خاطرم را بیش‌تر با ظواهر خود آشنا می‌ساخت؛ هرچند با افراد بیش‌تری در تماس بودم و مسوولان بیش‌تری را ملاقات می‌کردم، می‌دیدم که کسی مسوولیت ثابتی از من به عهده نمی‌گیرد و حضور و ترک افراد گذرا بود و آسان سپری می‌شد.

در این دوره، به مقتضای سن و موقعیت تحصیلی و دوره ویژه حیات، هرچه بیش‌تر شور و شر درونی با وجود موضوعات وسیع‌تر، خود را درگیر پرسش‌های بیش‌تری می‌دیدم و خود را برای ادراک و وصول به حقایق آن به آب و آتش می‌زدم، چنان که با خود می‌گفتم گویی محیط تحصیلی زندان خاصی از حفظ و تقریر اندیشه محدود این و آن می‌باشد و باید در محیطی باز سر در راه و تن بر آب انداخت.

بی‌آن که وقفه‌ای در سیر محدود خود داشته باشم، موضوعات خارجی را دنبال می‌کردم و این معنا را یافته بودم که «جامعه باز خارجی، خود دانشگاهی است که بدون سپری کردن آن هرگز رشته‌ای را نمی‌توان تقریر کرد».

در این مقطع، خود را چنان در کارهای جانبی رها ساختم که گویی محیط درسی‌ام تمامی زوایای جامعه، از خلوت و جلوت گردیده بود و به قدر امکان سر در هر راه و کوره راهی می‌کشیدم و هر درِ بازی را که می‌دیدم، به آسانی خود را در آن محیط، آشنا می‌دانستم.

 

استادی ماهر در کجی‌ها

کسی را یافتم که بحق بر من سمت استادی دارد و چشمه‌هایی از دیدنی‌ها را بر من نمایان ساخت که برحسب موقعیت سیر و حرکت تربیتی خویش، اگر او را نمی‌یافتم، هرگز دیگر توفیق ادراک آن معانی را پیدا نمی‌کردم.

با آن که چهره‌ای آشنا داشتم و اهل مسجد و مدرسه و تحصیل بودم، ولی روحیه کنجکاوم هرگز حقایق روزگار را بر من تلخ و ناموزون جلوه نمی‌داد و می‌خواستم تمامی ناموزنی‌ها را بی‌آن که آلوده به آن گردم دریابم و با آن که این پیر و استادم که خود چهره گویا و کامل تمام این معانی بود و مرا هم به‌خوبی می‌شناخت و از موقعیت شخصی‌ام باخبر بود و همان‌طور که من انس حضور و حب وقوف به دانستنی‌های آن را داشتم، او نیز انس حضورم را دارا بود و نسبت به تربیتم کوتاهی به خود راه نمی‌داد.

بحق نزد وی شاگردی می‌کردم و او هم استادی کامل و ماهر در رشته آشنای خود بود و از من هیچ دریغی نداشت و می‌دانست که آنچه به من می‌آموزد، ذخیره‌ای برای آخرت مایوس کننده وی می‌باشد. محترم در حضور ایشان قرار می‌گرفتم و قصد حضور و خدمتش را می‌کردم تا او هیچ دریغی از من نداشته باشد و آنچه گفتنی است بگوید و هر دانشی که دارد بر من بیاموزد. ایشان تمام راه‌های انحراف و گناه و معصیت را طی کرده بود و استاد ماهر و قهاری در تمام این جهات بود. نوعی از قمار، شراب، ورق و موادی نبود که او استادش نباشد و تمام رهروان این راه‌ها سر در تمکینش نداشته باشند.

من از باب «خذ الغایات واترک المبادی» به او می‌گفتم: «من تنها طالب معرفت و آگاهی دقیق تمام این کاستی‌ها هستم و می‌خواهم آنچه در این راه وجود دارد دریابم و تجربه و آگاهی شما را توشه‌ای برای راه خود سازم؛ بی‌آن که به کجی‌ها و کاستی‌های آن آلوده گردم».

این مرد ـ که روحش شاد باد و خداوند مغفرت خود را نصیبش سازد ـ همچون حکیمی توانا و استادی ماهر که به کرسی درس می‌نشیند، صادقانه تمام گفتنی‌ها را با اندیشه‌های نویافته خود برای من مطرح می‌ساخت و گاهی نیز به خنده نظاره‌ای بر من می‌کرد و می‌گفت: «این‌ها به چه کار تو می‌آید که بر دانستن آن اصرار می‌ورزی»، ولی این من بودم که آنچه او داشت به اصرار دنبال می‌کردم. من با وجود این مرد، شناخت کجی‌ها و رویت کاستی‌ها را دنبال می‌کردم.

هرچند ضرورتی در بیان آنچه در محضرش یافتم نمی‌بینم، یافته‌های وی چنان بصیرتی را از موقعیت‌های گوناگون جامعه و مردم به من داد که در این زمینه‌ها بی‌حضور ایشان، هرگز امکان وصول به آن را نمی‌یافتم.

با آن که در دیار عیاران هم سرکشیدم و کم وبیش چهره‌های گوناگونی را به خود دیده‌ام، آنچه در محضر این مرد یافتم غنیمتی پر ارج بود که آگاهی به آن بر من آسان نبود و موقعیت اجتماعی و فردی من مانع از یافت آن می‌گردید و تنها الطاف الهی در جهت تحصیل این گونه امور گام بر می‌داشت و اسباب آن را به آسانی برای من فراهم می‌ساخت؛ همان‌طور که در بسیاری از امور غیر عادی این چنین پیش می‌آمد.

اما ماجرای آشنایی خود را با ایشان که عباس کپی نام داشت در جای دیگر چنین تحلیل کرده‌ام: طی طریق دوره پر فراز و نشیب زندگی من بدون الطاف الهی و عنایات ربوبی و امداد غیبی هرگز برایم ممکن نبود و بی آن که در تحقق آن نقشی داشته باشم، همراه صاحب راه در راه و بی‌راه در حرکت بودم. اگر در ابتدای سیر و پیش از آن تصور چنین راهی برایم مطرح می‌شد، به واقع قالب تهی می‌کردم و هرگز تصور آن برایم ممکن نمی‌بود و اندیشه‌ام توان ادراک آن را نداشت. بی آن که خود چنین سیری را در نظر داشته باشم، هر یک به نوعی برایم سبب‌سازی می‌شد و به‌آسانی در اختیارم قرار می‌گرفت، بی‌آن که نسبت به هر یک از آن‌ها تمایلی داشته باشم و گویی دست تقدیر خود بدون جلب رضایت من، کارها را سامان می‌بخشید.

این دوره از عمرم از چنان سرعت و فشاری برخوردار بود که روزگار را بر من سخت می‌ساخت و چنان آتشی در کانون عمرم زد که دودش تا ابد در جانم باقی خواهد ماند و خستگی آن هرگز از تنم بیرون نخواهد رفت.

شتابی بی‌حساب و راه‌هایی که کم‌تر با کاغذ و کتاب همدم بود، چنان مرا در هر کوی و برزن مبتلا می‌ساخت که هرگز مجال بازیابی برد از باخت در سر نمی‌آمد و تنها در پی طی آن امیدوار بودم و گویی کشتی طوفان‌زده‌ای در اقیانوسی پر تلاطم، خود را به طغیان سپرده باشد و بی آن‌که در نوع تلاش و چگونگی آن حرکت کنم تنها در جهت سیر و اتمام آن کوشش به عمل می‌آوردم و خود را به حق واگذار می‌ساختم.

شدت ناملایمات و اوج ناهمواری‌ها و بحران بلا چنان روحم را در خود فرو می‌برد که هرگز به کسی توصیه یا سفارش گام نهادن در این راه را ندادم و رغبت به دستگیری افراد را در این امور در خود نمی‌بینم؛ به‌ویژه با موقعیت کثرتی امروز و دوست‌داران هزار دوست این امور.

در جهت بیان این امر گواهی را عنوان می‌کنم که همانند آن را در این راه بسیار دیده و داشته‌ام که در این مقام تنها یک مورد پنهان را به اشاره حکایت می‌نمایم.

در محله مسکونی ما مسجدی بود که کلید آن همچون کلید منزل ما براحتی در اختیار من قرار می‌گرفت و فراوان از آن مسجد در شب و روز استفاده می‌کردم.

یک روز عصر در مقابل مسجد ایستاده بودم که کسی مرا مخاطب قرار داد و گفت: من نماز نخوانده‌ام، کلید این مسجد کجاست؟ من هم بی‌محابا در پی تحصیل این امر برآمدم و در مسجد را برای ایشان باز کردم و ایشان با ساکی که در دست داشت وارد مسجد شد و بعد از چندی نیز بیرون آمد و با تشکر رفت.

غروب، هنگامی که همه به مسجد آمدند، معلوم شد که فرش کوچک و مرغوبی که در محراب بوده نیست و من دانستم که آن مرد فرش را در ساک خود جای داده است، به‌خصوص زمانی که معلوم شد کهنه پارچه‌هایی که در ساک بوده جایی در داخل مسجد ریخته است.

هنگامی که ماجرا را باز گفتم، در واقع بنده مقصر به حساب آمدم و با آن که کسی به من چیزی نگفت، درصدد جبران و بازیابی این فرش برآمدم. موضوع را با شخصی که زمانی نزدش چیزهایی؛ مانند: قمار، تردستی و شناخت انواع مشروبات الکلی و دیگر ناموزونی‌ها را به طور تئوری فرا می‌گرفتم در میان گذاشتم و ایشان که خود سرآمد اساتید این فنون بود به من گفتند: صبح زودی به دنبال من بیایید تا فرش را برای شما پیدا کنم. ایشان بحق در تمامی این کج‌روی‌ها گذشته از استادی و پیش‌کسوتی، خود متبحرّی تمام و کامل بود. بنده به دست تقدیر با ایشان آشنا شده بودم و با وقوفی که هر دو از مسلک یک‌دیگر داشتیم، همچون گرگ و میش بر سر آبی به سر می‌بردیم و بی‌آن که طمعی جز آشنایی و حرمت او به من و احترام من به او در کار باشد، در پی حرمت و کمک به یک‌دیگر بودیم. وی از وضعیت مذهبی بنده به قدری شادمان بود و غبطه می‌خورد که همیشه در پی حفظ ما بود و در واقع با خوش نفسی فراوانی که داشت، مربی خوبی برایم بود و همیشه از ماجراهایی که از خود و دیگران نقل می‌کرد این جمله کتاب ابتدایی مدرسه‌ام به یادم می‌آمد که «ادب از که آموختی از بی‌ادبان» و با خود می‌گفتم: باید از تمام کاستی‌ها و کجی‌ها آگاه بود تا با بصیرت و آگاهی در پی رستگاری رفت؛ نه با چشمانی بسته و ذهنی انباشته از جمود.

صبح زود به خدمت این مرد دنیا دیده و زجر کشیده رفتم. ایشان لباسی غیر لباس خودم را به من داد و گفت: این پیراهن را به تن کن و دستمال بسیار بزرگی را داد و گفت: این گونه به گردنت بیانداز و کلاهی هم داد که بر سر نهادم و به دنبال ایشان از موضع مشخصی به راه افتادیم و از بیغوله‌های بسیاری به طرف دروازه غاز سابق حرکت کردیم و رفتیم. با آن که مدعی بودم که وجب به وجب تهران را قدم زده‌ام و به همه جای آن آشنایم، هرگز مکان‌هایی را که با ایشان رفتم به عمر اندک خود ندیده و تا آن زمان هرگز مردمانی به این شکل و شمایل و قیافه‌هایی آن چنانی و به طور دسته دسته و انبوه ندیده بودم. آن روز از آن سیر استفاده‌هایی بردم که هرگز معلومات آن از خاطرم خارج نخواهد شد و چنان سیری کردم که بیش از خسارت صد فرش سودمند بود و گویی گم گشتن آن فرش و سرقت آن، تنها بهانه‌ای برای دیدن نادیدنی‌هایی بسیار بود. گویا در مدرسه‌ای تازه بودم و حق برایم چنین سیری را آماده ساخته بود. بعدها هم دیگر چنین رویتی برایم پیش نیامد و هرگز امکان آن پیدا نشد؛ هرچند دیگر چنین سیری ضرورت نداشت و تنها همان یک بار لازم بود و دیگر هیچ. البته در این باره تنها سطری نوشته شد و بس وگرنه آن دیدنی‌ها برایم پرده‌هایی از واقعیت بود که کتمان آن دور از حسن نیست.

در این سیر و سلوک کوتاه که گویی همراهی چنین خضری مرا یار گشته، ناگاه چشمم به مسجدی افتاد. به ایشان گفتم: می‌خواهم به مسجدی که در این‌جاست بروم و از آن دیدن کنم. به داخل مسجد که رفتم در محراب آن مسجد عالمی را دیدم باوقار و چهره‌ای بی‌آلایش که مشغول تفکر بود. در حضورش نشستم و با ایشان به صحبت مشغول گشتم و دیدم عجب کیمیایی در خاک و عجب گنجی در این خرابه است. چنان برداشتی نو و تازه از او یافتم که قرار زیارت وی را در زمانی دیگر نهادم و به دنبال آن دوست کهنه‌کار به راه افتادم. بعد از سیری طولانی از پیدا کردن آن مرد و آن فرش مایوس گشتیم و یافتم غرض از تمامی این امر، آن سیر و همین عالم بود و فرش رفت که رفت و دانستم که فرش بهانه‌ای در دست تقدیر بیش نبود.

بر سر قرار با آن عارف سینه‌چاک و رند دهل دریده رفتم و ایشان را ملاقات کردم. از سبب وقوفش در آن مسجد و آن مکان نامناسب سوال نمودم؛ ایشان فرمودند: از خوبان خسته و از مسلمانان رنجیده‌ام و در پناه نااهلان دل شکسته به‌راحتی عمر می‌گذرانم.

چنان از صفا و صداقت نااهلان به ظاهر گرفتار سخن سر می‌داد که گویی در دیار پاک‌دلانی وارسته وقوف نموده و از چنگال گرگان منش‌دار رمیده است.

با آن که نمی‌خواهم توضیح بیش‌تری از موقعیت ایشان داشته باشم، این‌قدر بگویم که بهره‌هایی از ایشان در سلوک و عرفان بردم که هرگز رقیبی همچون ایشان در عمر خود نیافتم. روحش شاد.

بهتر از گواه و نمونه‌ای دیگر نیز بگویم: روزی از درس به منزل می‌رفتم. در بین راه کسی که کنار جاده ایستاده بود، مرا مخاطب قرار داد و گفت: آیا شما صد تومان پول خرد دارید؟

من که آن مرد را به صورت کارگر و یا استاد بنایی که از سر کار می‌آید دیدم برای کمک به ایشان به روی تنه دوچرخه‌ام قرار گرفته و مقدار پولی که داشتم از جیبم درآوردم تا صد تومان ایشان را خرد کنم و ایشان هم اول صد تومانی خود را به من داد و من در میان پول‌هایم قرار دادم و بعد صد تومان خرد شده به ایشان دادم و ایشان هم که موتوری گازی کنار جاده داشت به سرعت دور شد و من تا خواستم دوباره پول‌هایم را چک کنم رفت. وقتی پول‌هایم را شمردم دیدم آن مرد تَردست صد تومان خود را که به من داده بود با صد تومان من که خورد کرده بود و مقداری دیگر از من به تردستی کش رفته و برده است هرچه به دنبالش رفتم، نتوانستم او را بیابم و این شد که نزد استاد ماهری که در این زمینه کارکشته بود و در محله ما بود رفتم و از ایشان پرسیدم تردستی چیست که این مرد با آن که من مواظب بودم و حواسم هم جمع بود و اول پولش را گرفتم، توانست مرا این‌گونه دست به سر کند. ایشان گفت: مگر نمی‌دانی تردستی و دزدی خود علمی است که در ایران رشد یافته است و ایران در این علم از کشورهای پیش‌رفته پیش‌تر می‌باشد و ایشان با آن که خود استاد ماهری در این جهت بود حکایت از استادان ماهرتری می‌کرد که البته در کلامش نوعی شکسته نفسی مشاهده می‌شد. می‌گفت: روزی به خاطر سرقتی که من در آن نقشی نداشتم به زندان رفته بودم. افسر آگاهی یک سیلی به گوشم زد و به هنگام زدن سیلی ساعت مچی وی را از دستش باز کردم. بعد از چند ساعتی که متوجه شد با التماس و وعده آزادی من ساعتش را طلب نمود و گفت: این ساعت یادگار روزهای عقد ماست و نزد خانمم ارزش زیادی دارد و وقتی که وعده محکمی برای آزادی‌ام داد پذیرفتم و ساعت وی را دادم. از من پرسید چگونه ساعتم را از مچم زدی؟ گفتم: همان که دستت به گوشم رسید، ساعت را در هوا باز کردم و ساعت به دست دیگرم افتاد بی‌آن که مشکلی ایجاد شود. آن افسر آگاهی به قول خود عمل نمود و مرا آزاد کرد، ولی خیلی اصرار داشت که کسی از این عمل آگاه نشود؛ زیرا خود مدعی تردستی و زرنگی بود.

در این رابطه مطالبی را عنوان می‌نمود و آدم از این مسایل به حیرت می‌افتاد که بشر چه مخلوق پیچیده‌ای است و این امور در کشور ما چه جایگاه بلندی دارد و همین امر سبب شد که من نیز نسبت به خصوصیات بعضی مسایل آگاهی‌های خاصی پیدا کردم و آن پول سبب بصیرتم در بعضی زمینه‌ها شد. همان‌طور که سابق نیز نسبت به آموزش بعضی مسایل نزد ایشان اشاره نمودم که به‌راستی استفاده‌هایی بردم که اگر ایشان را نمی‌داشتم در تمامی این جهات ناآگاه و بی‌اطلاع می‌ماندم؛ در حالی که این‌گونه امور سبب بصیرتم می‌شد. تمامی این پرده‌ها با عنایات الهی همراه بود و طریق و خصوصیات تحصیل و تسهیل آن فراهم می‌شد، بی آن‌که من در تحقق این امور نقش چندانی داشته باشم.

آموزش رانندگی نیز بر همین منوال برای من پیش آمد. روزی در جایی نشسته بودم و شخصی که برای گرفتن گواهینامه رانندگی مردود شده بود وارد شد. به او گفتم: چرا مکرر رد می‌شوی؟ به من گفت: «گمان می‌کنی گرفتن گواهی‌نامه رانندگی آسان است و به خیالت درس شیخی است که آسان باشد». من از سخن وی تحریک شدم و برای این که ثابت کنم که رانندگی مثل درس شیخی نیست و به مراتب آسان‌تر از آن است؛ نه مشکل‌تر، برای گرفتن گواهی‌نامه رانندگی شرکت کردم و با آن که سن کمی داشتم برای بار اول در آیین‌نامه و امتحان در شهر قبول شدم. آن روزها اگر کسی در شهر رد می‌شد، آیین‌نامه وی نیز از ارزش می‌افتاد و می‌بایست هر دو را یک مرتبه قبول می‌شد و هنگامی که گواهی‌نامه را گرفتم بی‌آن که به‌خوبی رانندگی را آموخته باشم و تنها با تردستی و زیرکی و توجه و اعتماد به نفس موفق به اخذ گواهی‌نامه شدم به ایشان گفتم: دیدید که این کار مثل درس شیخی نیست و به‌مراتب آسان‌تر است. گرفتن این گواهی نه جهت حاجت بود و نه لزومی برای داشتنش احساس می‌کردم و تنها یک تحریک و پیشامد موجب اخذ آن شد و فقط به جهت اثبات اهمیت دروس دینی و تهذیب ذهن آن فرد دست به چنین کاری زدم و پشیمان هم نیستم؛ زیرا کار بسیار ضروری و لازمی بود؛ هرچند من از تحقق آن قصد دیگری را دنبال می‌کردم و با قصد عمومی و غایت اصلی آن کاری نداشتم.

من در این دوره پرمخاطره گذشته از پیچیدگی و سختی‌های فراوان آن، مواهب گوناگونی را یافتم که هرگز به طور عادی وصول آن ممکن نمی‌بود، بلکه عنایات الهی در جهت وصول جمعی، تند و سریع آن نقشی تمام داشت و گویی در تحقق این نقش، من تنها صفحه‌ای سفید بودم و نقاش هرچه می‌خواست خود ترسیم می‌نمود. هرگز مواهب الهی را از دیده دل دور نداشته و نسبت به مواهب گوناگون حضرتش سر شرمساری به زیر دارم و در مقابل آن جناب همچون حباب شکسته‌ای بر شطّ فیض حق تعالی بدون هویت و حضور، جریان نامحسوسی از خویشتن خویش را دنبال داشته‌ام.

 آنچه با اشاره عنوان شد داستان و تنها سخنی از خونِ دل‌های دلِ سوخته فقیری است که هرگز زبان عریان به آنچه که بر سرم آمده نداشته و نخواهم داشت و این بیان کوتاه نیز از سر شکر منعم است که خود را با ظاهر عبارت، شرمنده الطافش می‌سازم و بر بسیاری از امور و مسایلی که در طول عمر کوتاه خود دیده‌ام خط محو و پنهان کشیده و براحتی از آن می‌گذرم؛ زیرا قدرت بیان فراوانی از آن‌ها را ندارم و به قول شاعر:

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کند

پنهان خورید باده که تکفیر می‌کند

این شعر زبان چنگ و عود را مطرح می‌سازد و با آن که هر یک فریاد سر می‌دهند، زبان پنهان را توصیه می‌نمایند.

اگرچه بیان، زبان فریاد برآورده، پنهانی چنگ و عود برای غیر اهل آن آسان نیست و نمی‌توان آن را عنوان کرد، ولی مثال دیگری را بیان می‌کنم که در خور فهم همگان باشد.

لحاف‌دوزان بسیاری را در طول عمر دیده‌ایم. باید برای دوختن تشک، یا بالشت به‌خوبی پنبه زده شود. حلاّج یا همان لحاف‌دوز این کار را به عهده می‌گیرد و با وسیله مرسوم خود پنبه را می‌زند. هنگام کار کردن صدایی که از برخورد گرز کوچک و کوتاهش با تار کبّاده بی‌کبکبه آن پیدا می‌شود و آن را نغمه «پ، پ، پ»ای است که تمام نُت‌ها و سیلاب‌های آن، حکایت از کتابی می‌کند و با آن که چنگ و عود فقرایی است، همچون چنگ و عود اشراف و اغنیا سخن از همان کتمان، در لایه‌ای از آه و فریاد سر می‌دهد.

همنوایی تار و چنگ حلاّج با تار و عود اشراف، خود حکایت از اجماعی ظریف در پنهان‌سازی سیر و سلوک دارد.

 

حشر و نشر با گروه عیاران

من در محیطی نشو و نما داشته‌ام که گروه عیاران کم و بیش در آن به چشم می‌خوردند و جسته و گریخته بزرگی‌ها و جوان‌مردی‌های گویایی از آنان دیده می‌شد.

این قماش مردم؛ اگرچه از ظاهر همه‌پسند به‌دور می‌باشند، بزرگی‌های آنان را خوبان خوب نیز کم‌تر می‌توانند داشته باشند.

با آن که عارف نبودند و داعیه کمالی نداشتند، دارای شطحیات فراوانی بودند و از خط و ربط مشخصی یاد می‌کردند و گذشت‌ها و مردانگی‌های آنان حکایت از آن معانی داشت.

با آن که کجی‌ها و کاستی‌های فراوانی داشتند، راستی‌های بسیار گران‌قدری از آنان مشاهده می‌شد. دیدنی‌هایی بس فراوان در این زمینه دیده‌ام که تمام خطوط راستی و کجی را می‌تواند ترسیم نماید و منش‌های درستی‌ها و پستی‌ها را نمایان سازد.

این فکر و فرهنگ؛ اگرچه در طول تاریخ بشر وجود داشته و منحصر به مکان و زمان خاصی نبوده و حزب و گروه مشخصی نداشته و همیشه به‌طور پراکنده وجود یافته، در میان مردم ما و کشور پهناور ایران بیش‌تر دیده شده و در محیط سابق من بیش‌تر بوده است.

من از افکار و کردار آنان استفاده‌های فراوانی بردم و ارزش‌های بالایی در افکار و کردار آن‌ها دیده‌ام که از دیگران کم‌تر چنین بزرگی‌هایی مشاهده نموده‌ام، با آن که داعیه آنان به مراتب بیش‌تر از این نوع مردم بوده است.

چیزی که باید روشن باشد این است که این نوع فکر و فرهنگ را نمی‌توان در قشر خاصی از مردم محدود ساخت و آن را می‌توان در تمام طبقات افراد جامعه و در هر لباس و شغلی با همه تفاوت‌هایی که دارد یافت؛ از مردم عادی و بی‌سواد گرفته تا عالم و دانشمند، ظالم و مظلوم، خوب و بد و پایین و بالای عناوین گوناگون جامعه.

اگر بخواهم در این زمینه لب گشایم و از این مردمان سخنی سر دهم و افکار و اخلاق و منش و کردار آنان را ترسیم نمایم یا کجی‌ها و کاستی‌های آنان را مطرح کنم، خود نیازمند مقامی خاص و زمینه مفصلی می‌باشد که سزاوار این مقام و مناسب این فرصت نیست.

آن‌قدر می‌توانم بگویم که خوبی‌های این‌گونه افراد حکایت از جوان‌مردی آن‌ها دارد و کجی‌های آنان از نارسایی‌های فردی، نژادی و تربیت‌های محیطی و خانوادگی می‌باشد و این دو منش نباید در هم آمیخته شود و به حساب یک فکر و فرهنگ و یک بینش و منش درآید.

به طور کلی، درباره این مردم باید بگویم: منش‌ها، بزرگی‌ها و جوان‌مردی‌های آنان، ریشه در عمق جانشان دارد و با دستیابی به اهل راهی سر از پا نشناخته و راست‌قامتان آن دلداده آزاد می‌گردند.

کجی‌ها، کاستی‌ها یا مشکلات داخلی و خارجی آنان می‌تواند زمینه‌های جهل‌آلود فردی، قومی و محیطی داشته باشد و این معجون به هم آمیخته گاه زیان‌بار می‌گردد؛ اگرچه به نوعی، خود پاکی و حمایت از دوستی‌ها را دنبال می‌کنند.

این گونه افراد و این فکر و فرهنگ در من بسیار موثر بوده و از آنان به طور کامل استفاده برده‌ام و خود را همگون آنان یافته‌ام، بی‌آن که کجی‌ها و کاستی‌های آنان را نادیده گیرم یا از آنان حمایت نمایم.

درستی‌ها و بزرگی‌ها می‌تواند بدون اسم و نام باشد و دور از اسم، عنوان، مردم، مذهب و دین نیز یافت گردد؛ زیرا خوبی‌ها عریان است و در جهت ویژگی‌های لباس، کسوت، اسم و عنوان می‌پذیرد. هویت و گوهر خوبی‌ها و وارستگی‌ها رنگ و رویی ندارد و به‌دور از نام و ننگ و رنگ و شکل و شمایل است؛ اگرچه ادیان آسمانی و حضرات انبیا و اولیای الهی علیهم‌السلام به همه درستی‌ها شکل ثابت بخشیدند تا انسان از گزند کجی‌ها و پیرایه‌ها به‌دور ماند.

البته، نباید تمام آنچه که اهل دیانت انجام می‌دهند یا آنچه را که با عنوان اخلاق، منش و عقیده به نام دین مطرح می‌سازند، به حساب دین و حضرات انبیا و اولیا علیهم‌السلام گذاشت؛ چرا که پیرایه‌ها صاحبان دژخیمی دارند که توانسته در پیروان دینی رسوخ چشمگیری داشته باشد و آن‌ها را به خود آلوده سازد.

در زمینه فتوت و جوان‌مردی نیز این چنین است و نباید پیرایه‌ها را به حساب عیاران نهاد و باید معلول عوارض جانبی دانست.

نسبت به مقوله جوان‌مردی و عیاری، دیدنی‌های بسیاری داشته‌ام و یافته‌های گران‌قدری به جان و دل هموار ساخته‌ام که مصلحت و فرصتی در طرح آن نمی‌باشد و یکسر از همه آن‌ها صرف نظر می‌نمایم و لب فرو می‌بندم و دم نمی‌زنم. باشد تا اهلش به صفای دل، ناگفته‌ها دریابند و ناخوانده‌ها خوانند و دل در گروی طریق اولیای الهی بندند.

 

پرسشهایی از خود

من دور را بهتر از نزدیک می‌بینم و اگر نزدیک را بنگرم، اذیت می‌شوم. همین‌طور کارهای بزرگ را بسیار خوب و دقیق انجام می‌دهم، اما در کارهای کوچک می‌مانم و نمی‌توانم خود را به کارهای خرد و جزیی مشغول دارم.

اگر بپرسند: «چه کتابی خوب است؟» می‌گویم: کتابی که انسان آن را بفهمد و گفته‌های خود را به انسان نشان دهد.

اگر بپرسند: «کار چیست؟» می‌گویم: کار، نوعی بی‌کاری است؛ هرچند بی‌کاری نیز نوعی کار است. کار و بی‌کاری، هر دو رنج و زحمتی بر دوش مردم بینواست.

اگر بپرسند: «چه درسی خوب است؟» می‌گویم درس محبت؛ هرچند دانش‌آموز کمی دارد.

اگر بپرسند: «چه درسی بدترین درس است؟» می‌گویم: درسی که تنها گفتار باشد و گفتار و گفتار.

اگر بپرسند: «چه می‌کردی اگر کاره‌ای بودی؟» در پاسخ می‌گفتم: هیچ کاری نمی‌کردم، همان‌طور که دیگران نیز که کاره‌ای بودند، هیچ کاری نکردند؛ هرچند ادعا فراوان داشتند و دارند. گواه بر این سخنم، موجودی دنیاست.

اگر بگویید: خیلی کارها در دنیا شده است، در پاسخ می‌گویم: عمر دنیا و سرمایه هستی را در کنار این موجودی بگذارید تا روشن شود نتیجه آن چیست.

اگر بپرسند: «هدف چیست؟» می‌گویم نزد بسیاری شکم و شهوت و نزد بسیاری نیز هدف، هواست که در طبقه فوقانی بدن قرار دارد. هدف گروهی دیگر نیز چیزهای دیگر است که کم‌تر کسی به دنبال آن می‌رود.

اگر بپرسند: آن چیزهای دیگر کجای آدمی را اشغال می‌کند و در چه جایی از بدن قرار دارد؟ می‌گویم آن چیزهای دیگر، در جایی از بدن قرار ندارد. بدن است که می‌خواهد خود را به آن جاها برساند؛ چرا که موضوع آن امور، جا و مکان نیست. آن‌ها بی‌نیاز از موضوع هستند. در بی‌بدن منزل دارند و در شهرستان، بی‌بدن سیر می‌کنند؛ البته کسانی که این چنین موقعیتی را داشته باشند و قادر به چنین کاری باشند.

اگر بپرسند: «دوست دارید چه کاره شوید؟» می‌گویم هیچ؛ زیرا هرچه خواستم بشوم، شدم و همین که خود را از چنگال گرگ‌های دنیوی رها نمایم، کافی است.

اگر بپرسند: «چه شده‌اید؟» می‌گویم خودم شده‌ام، نه دیگران. بسیاری هستند که از ترس و طمع می‌گویند خودمان هستیم و می‌دانند که خودشان نیستند و خودی خود را به دیگران و دیگر چیزها واگذاشته‌اند.

اگر بپرسند: «ترس چیست؟» می‌گویم از اهل آن بپرسید.

اگر بپرسند: «شجاع کیست؟» می‌گویم: متاسفم!

اگر بپرسند: «تو کیستی؟» می‌گویم: من منم، همان‌طور که تو شمایید؛ هرچند شاید تو شما نباشید، من در هر صورت منم.

اگر بپرسند: «آینده چیست؟» می‌گویم: نیست.

اگر بپرسند: «گذشته چیست؟» می‌گویم: گذشته که گذشته است.

اگر بپرسند: «پس حال چیست؟» می‌گویم: همان آینده و گذشته است.

اگر بپرسند: «چه گلی زیباست؟» می‌گویم: آن گلی که به خار فخر نفروشد.

اگر بپرسند: «خار چیست؟» می‌گویم: خار هم خود گلی است که باغبان آن، حق تعالی است.

اگر بپرسند: «حق تعالی چیست؟» می‌گویم: چه نیست؟!

اگر بپرسند: «خدایی هست یا نیست؟» می‌گویم: هیچ کس بی‌خدا نیست؛ هرچند هیچ یک از این خدایان، خدا نیست و از ناخدا نیز کم‌تر است.

اگر بپرسند: «موجودات، بعد از دنیا به کجا می‌روند؟» می‌گویم: به سوی خودی خودشان می‌روند و این رفتن تا ابد ادامه دارد و هیچ وقفه و سکونی در کار نیست؛ با آن‌که در چهره ابد است.

اگر بپرسند: «عدالت چیست و کجاست؟» می‌گویم: اگر فهمیدید کجاست، می‌فهمید چیست و چنان‌چه فهمیدید چیست می‌دانید که در میان ما نیست. مردم دنیا تنها به لفظ آن مسرور و سرخوش‌اند؛ اگرچه به نسبیت، با عدالت بیگانه نیستند.

اگر بپرسند: «چه چیزهایی هست و چه چیزهایی خوب بود که باشد و چه چیزهایی نیست و چه چیزهایی خوب بود که نباشد؟» می‌گویم: نباید به ترکیب دنیا دست زد. همین‌طور که هست، خوب است؛ هرچند خیلی هم خوب نیست؛ زیرا هرچه به ترکیب دنیا دست بزنید، خرابی آن بیش‌تر می‌شود و این آش را هرچه کم‌تر هم بزنید، بهتر جا می‌افتد. دلیل هم این است: آن‌هایی که به گوشه‌ای از دنیا دست زده‌اند، از نخست تا به امروز، جز اندکی، همگی ناموفق بوده‌اند، بلکه موقعیت‌های موجود را نیز به آب داده‌اند و به قول معروف: «آمدند ابروی وی را درست کنند، چشم او را کور کردند» و «آمدند زنده‌اش کنند، مرده‌ترش کردند، و هر وقت هم که خشک شد، با دَم وجود ترش کردند.»

اگر بپرسند: «ایمان چیست؟» می‌گویم: چیزی که کم پیدا می‌شود؛ هرچند سر و صدا و سخن از آن بسیار است.

اگر بپرسند: «عرفان چیست؟» می‌گویم: دل‌سوخته‌ای که مُرد و از ترس دم نزد.

اگر بپرسند: «آزادی چیست؟» می‌گویم: از قفس بپرسید؛ حیوان نیز این معنا را از قفس آموخته است.

اگر بپرسند: «قانون چیست؟» می‌گویم آن چیزی که پنج حرف است و چهار نقطه دارد و یک الف بیش‌تر ندارد. اگر بپرسند: «واو و نونش چیست؟» می‌گویم واوش که به حکم نحو، حرف ابتداست و نون آن نیز که همان نون است که نان خوانده می‌شود!

اگر بپرسند: «چه شمشیری برنده‌تر است؟» می‌گویم: سخن.

اگر بپرسند: «بی‌ارزش‌ترین چیزها چیست؟» باز هم می‌گویم: سخن.

اگر بپرسند: «انسان در دنیا چه کاری کند خوب است؟» می‌گویم: باید ببیند دیگران با او چه می‌کنند. تنها خودش کاره‌ای نیست.

اگر بپرسند: «چه چیزی آدمی را نرم می‌کند؟» می‌گویم: محبت؛ البته اگر پیدا شود. محبت هر موجودی را نرم و گرم می‌کند؛ بدون آن‌که خودش بخواهد؛ هرچند آن محبت خالص نباشد و با اغراض مختلف توام گردد.

اگر بپرسند: «آدم کیست؟» می‌گویم: ندیده‌ام.

اگر بپرسند: «این مردم کیستند؟» می‌گویم: از خودشان بپرسید!

اگر بپرسند: «چه مردمی بهترین مردم‌اند؟» می‌گویم: مردمی که متعصب نباشند و آزاد فکر کنند و دست دوستی در چنگال زور و ستیز نیندازند.

 

تحصیلات حوزوی

در تهران درس‌های طلبگی را شروع کردم و سطح و بخشی از خارج حوزه را همان‌جا خواندم و سپس به قم آمدم و رتبه سوم را به‌راحتی و حتی بدون امتحان از من پذیرفتند؛ چون تسلط من بر درس‌ها را غیر عادی می‌دیدند. در تهران، طلبه حوزه محسوب نمی‌شدم و شهریه نیز نمی‌گرفتم. یادم می‌آید لمعه که می‌خواندم، دوچرخه‌ای نیز داشتم و داخل پیراهنم جیبی درست کرده بودم که از دو طرف دگمه داشت و کتاب لمعه را بخش بخش می‌کردم و در آن جیب می‌گذاشتم.

عرض کردم از ابتدای طفولیت، حرکتی آگاهانه داشته‌ام. منتها آگاهانه به این معنا که مصداق این شعر است:

تا موج حادثات چه بازی کند که ما

با زورقی شکسته به دریا نشسته‌ایم

من به دنبال حق، خیر، کمال و خوبی‌ها بودم و غرض دیگری از امور مادی، دنیوی، سیاسی و حتی اجتماعی نداشتم، از این رو تمام وقت در پی تحصیل، تحقیق و تدریس بودم و همواره جامعیت را دنبال می‌کردم. گمان نمی‌کنم در میان اساتید فعلی کسی باشد که بتواند از فقه، فلسفه، عرفان، مغیبات و علوم غریبه و جن و فرشته تا قمار، موسیقی و مانند آن سخن گوید. آموختن و تحصیل این امور قهری بوده و شاید به دست خودمان نیز نبوده است. با توجه به جامعیت یاد شده، اساتید گوناگونی داشتم: از استاد کافرِ ملحد تا استادی که از اولیای بزرگ خداوند بوده و نیز برخی از نوابغ و بزرگان. هیچ گاه استادی ضعیف نداشته‌ام و کسی را به‌راحتی به استادی برنمی‌گزیدم؛ همان‌گونه که برخی از اساتید به‌راحتی کسی را به شاگردی نمی‌پذیرفتند. چنان‌که پیش از این گفتم، اگر کسی را می‌پذیرفتم، دیگر از دلم بیرون نمی‌رفت و تا زنده بود، با او همراه بودم.

اساتید مشهوری که در تهران داشتم مرحوم آقای شعرانی، آقا میرزا مهدی الهی و سید احمد خوانساری و همین‌طور آقا سید ابوالحسن رفیعی و آقای بروجردی در شهرری بودند که از رجال برجسته عصر به شمار می‌رفتند. من به‌راستی و در حقیقت، طالب بودم و آن‌ها نیز مانع نبودند و مرا می‌پذیرفتند. من وقت آنان را تلف نمی‌کردم و آن‌ها نیز این معنا را احساس می‌کردند. در مشهد از استادی چون ادیب نیشابوری بهره بردم که ثانی نداشت و معروف است که خطاب به امام رضا علیه‌السلام عرض می‌کرده: «من ادیب الادبایم، تو غریب الغربایی.»

در تهران بودم که سطح را تمام کردم و تمام درس‌ها را به‌جز چند درس به صورت خصوصی خوانده بودم، از این رو در دروس خود بسیار قوی بودم؛ به‌گونه‌ای که برای پذیرش در حوزه قم مرا تنها با مصاحبه‌ای پذیرفتند و از من امتحان نگرفتند. البته امتحانات کتبی که انجام شد و شفاهی هم با مغالبه تمام گردید و ادامه پیدا نکرد که به‌طوری عادی انجام شود. خداوند آقای باسطی بزرگ را رحمت کند! وی از اساتید من بود. ایشان می‌فرمود: «نگذار کسی بفهمد که شما طلبه هستید؛ بعضی افراد در تهران هستند که می‌خواهند طلبه‌ها را خراب کنند.» به پیشنهاد وی من ظاهری عادی و غیر طلبگی و موهایی بلند داشتم. در ابتدا کرنل مد بود، و سپس فرحی و من موهای خود را به این مدل‌ها می‌زدم و آن را شب‌ها با دستمال می‌بستم تا خوب بخوابد. گاهی روغن مو نیز استفاده می‌کردم و چون در شبانه‌روز کم وضو می‌گرفتم، از این رو مشکلی نداشتم. از بچگی انگشتر مختوم دست می‌کردم تا به اجبار طهارت داشته باشم.

ما در تحصیل سبک خاصی داشتیم. همان زمانی که برخی از درس‌ها را نزد استاد می‌خواندم، بعضی از درس‌ها را تدریس می‌کردم و برخی نیز مباحثه می‌شد و این چنین نبود که هر درسی را به کلاس بروم. در خواندن درس نیز چیزی که هیچ گاه از من ترک نمی‌شد پیش مطالعه بود. بسیاری از درس‌ها را به لحاظ پیش مطالعه‌ای که داشتم در واقع با استاد مباحثه می‌شد. هم‌چنین محال بود در درسی مشکلی داشته باشم و آن را رها کنم؛ تا مشکلات درس را برطرف نمی‌نمودم از آن نمی‌گذشتم. اگر استادی نیز جایی از کتاب را مشکل داشت، خود را به‌خوبی نشان می‌داد. بیش‌تر درس‌های ما در تهران به صورت خصوصی بود و اساتیدم مجبور بودند اشکالات خود را برطرف کنند. ما کسی را اخفش وار قبول نمی‌کردیم. البته من در درس خواندن خیلی مطیع بودم و فقط می‌خواستم از استاد استفاده کنم و به گفته‌های اساتید توجه داشتم و به آن اهمیت می‌دادم. هر کسی را نیز به استادی قبول نمی‌کردم. برخی از آقایان که مشهور به فضل و علم بودند در واقع نمی‌توانستند خود را از کتاب جدا کنند و مطلب را خارج از کتاب و بدون لحاظ کتاب بگویند و خود را در عبارت‌های کتاب‌ها گم می‌نمودند، من نیز بعد از یکی دو جلسه از آنان جدا می‌شدم. یکی از این اساتید را با سلام و صلوات بسیار به تهران آورده بودند. من به ایشان عرض کردم می‌خواهم مطول بخوانم اما ایشان گفت بیا مختصر بخوانیم، اما او نمی‌توانست حتی عبارات مختصر را نیز به‌خوبی بخواند و توضیح دهد. من تعجب می‌کردم که او در این مدت پنجاه سال که قم بوده، چه کار می‌کرده است. ما در همان موقع ده‌ها اشکال به سکاکی و تفتازانی می‌کردیم اما ایشان حتی در عبارت‌های کتاب مانده بود. آقایی نیز که از رجال بود و در انقلاب برای خود یلی به شمار می‌رفت و عنوان داشت حتی صرف و نحو اولی خود را نمی‌دانست. در همان زمان‌ها که ما در تهران بودیم تمام طول هفته را حتی تعطیلات درس داشتیم اما برخی از طلبه‌هایی که در قم درس می‌خواندند به‌ویژه بعضی از آخوندزاده‌ها گاه می‌دیدم که وسط هفته به تهران می‌آیند. من از رفت و آمدهای آنان تعجب می‌کردم؛ چرا که اگر خیال می‌کردم یک روز به درس نروم، سقف آسمان برایم شکاف پیدا می‌کرد؛ زیرا در این صورت، می‌گفتم مشکلی رخ داده است. از آقازاده‌ای پرسیدم شما وسط هفته چرا به تهران آمده‌اید، گفت درس‌ها را خودم مطالعه می‌کنم. گفتم اللّه اکبر، من که نابغه‌ام می‌دانند اگر فقط مطالعه کنم مشکل دارم، این‌ها چگونه مطالعه می‌کنند. به قم که آمدم دیدم بعضی از طلبه‌ها بیست سال در فیضیه فقط می‌نشینند با هم حرف می‌زنند یا منقل روشن می‌کنند و خبرها را به هم می‌گویند یا کباب درست می‌کنند و درس و بحث درست و منظمی ندارند و مطالعه ندارند، یا دو نرخی زندگی می‌کنند، و انگیزه‌ای در کار نیست طبیعی است که آنان به جایی نمی‌رسند. در تهران که بودم به یکی از همین قماش گفتم چرا شما این‌طور درس می‌خوانید، گفت این درس‌ها چه لزومی دارد قرآن که اعراب دارد و روایات را هم اعراب گذاری کرده‌اند و ما هم بیش‌تر از اداره و منبر لازم نداریم. ایشان این حرف را هم می‌زد آقای خمینی که این همه درس خواند چه شد تبعید شد. آن زمان بعد از قیام ۱۵ خرداد بود. ایشان منبر می‌رفت و چون حمیرا روضه می‌خواند. ولی از بازی روزگار غافل بود.

به قم که آمدم روزی به درس یکی از اساتید رفتم و یک ربع در آن‌جا نشستم. در میان درس بلند شدم. البته من به اساتید خیلی حرمت می‌گذاشتم اما در این‌جا از درس بلند شدم. یکی از شاگردهای وی در خیابان جلوی مرا گرفت و گفت: «خوب نبود شما از درس ایشان بلند شدید!» پرسیدم چرا؟ گفت: «بی‌احترامی است.» گفتم صرف بلند شدن که نمی‌شود بی احترامی، شاید کسی در میان درس بیمار شود. دیدم خیلی تند است، گفتم مگر ایشان درس می‌گفت که من به او بی‌احترامی کرده باشم، من بلند شدم که آن آقا متوجه شود مثل شما نیستم. من چنین درس‌هایی را بیش از یکی دو جلسه تحمل نمی‌کردم، اما خداوند عنایت می‌کرد و توفیق می‌داد خدمت اساتیدی می‌رسیدیم که قوی، پهلوان و دقیق بودند. البته تهران را در آن زمان قوی‌تر از قم می‌دیدم و قم حوزه‌ای معمولی داشت.

 

نفر اول با خدا بودن

وقتی به حوزه علمیه آمدم و به صورت رسمی طلبه گردیدم، پسرخاله‌ام مرا نصیحت کرد و از این کار باز داشت. زمانی که به باشگاه می‌رفتم، او همواره در پی من می‌آمد و می‌گفت: «مسیری را که انتخاب کرده‌ای، به کار نمی‌آید و دردی را دوا نمی‌کند. دست‌کم چیزی از دنیا برای خود پس‌انداز کن.» با این‌که آن زمان، حدود هشتاد شاگرد بزرگ‌سال در قرائت قرآن کریم و تدریس تجوید داشتم و همه بازاری و صاحب امکانات بودند، ولی پای پیاده به باشگاه می‌رفتم و سپس برای درس انجیل از استادی مسیحی به کلیسای رافائیل در آن سوی تهران می‌رفتم و بعد از آن، به مسجدی در شهرری می‌آمدم و هم‌چنان در بهارستان به خانقاه می‌رفتم و مرحوم مصفایی به من صفای باطن می‌بخشید و شب‌ها به گورستان سه‌دختران می‌رفتم و سلطان کسوت را همراهی می‌کردم.

روزهای دیگری نیز که با پسرخاله خود می‌رفتم، او مثل همیشه مرا نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «دنیا برای زندگی لازم است، پس تو چرا این همه به آن پشت کرده‌ای؟!» او مثل همیشه نصیحت می‌کرد و من هم مثل همیشه نمی‌شنیدم تا این‌که روزی که به باشگاه می‌رفتیم و باستانی کار می‌کردیم، به سبز میدان رسیدیم. معتادی را دیدم که در جوی لجن افتاده و لباسش لجنی شده و خمار و بی‌حال سر به زیر انداخته بود. به پسرخاله‌ام گفتم: «احمدجان، من یا باید موفق شوم و خدایی باشم یا بنده‌ای مثل این معتادِ لجن‌مال گردم؛ حد وسطی نمی‌شناسم.» این حرف مثل آب روی آتش، او را خاموش کرد و دیگر چیزی نگفت. امروز نیز همان نظر را دارم: یا خدا، یا هیچ. اگر نفر دوم باشم، کار خراب می‌شود و هرجا هم نفر دوم شدم، کار خراب شد.

 

علوم موهوبی

 علومی که از آن سخن می‌گویم ـ مانند علم تعبیر، استخاره، تفسیر و مانند آن ـ بدون آن‌که برای آن زحمتی کشیده باشم، به رایگان به من رسیده است و آن را به رایگان در اختیار برخی می‌گذارم. یک جمله و یک عبارت از این سخنان را نمی‌توانید در جایی پیدا کنید. این علوم، رشحاتی از قرآن کریم است که خیلی به حساب نمی‌آید. حوزه‌های ما در این دانش‌های قرآنی، تهی است. اما می‌دانید چرا این دانش‌ها را می‌نویسم؟! برایت با مناجات می‌گویم:

الهی فرمودی: «وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنَا»(۱). گفتم: «جهاد چگونه است؟» فرمودی: «إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا بِاَمْوَالِهِمْ وَاَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ»(۲). گفتم: «سبیل اللّه چیست؟» فرمودی: «حق یتیم، فقیر، مسکین، اسیر، ابن‌سبیل و در راه مانده.» اموالم را یک به یک دادم و سپس گفتی کم است؛ پس نخست پایم را دادم و سپس اعضای دیگر بدنم را. گفتی کم است! خانه‌ام را دادم، گفتی کم است! زن و بچه‌ام را دادم، گفتی کم است! پدر و مادر و ایل و تبارم را دادم؛ ولی باز هم گفتی کم است! گفتم چه بدهم؟ فرمودی هر آن‌چه نداری بده! این کار را نیز کردم و حتی قرض کردم و به تو دادم، کار کردم و به تو دادم، باز گفتی کم است! گدایی کردم و به تو دادم، گفتی کم است! دیگر چیزی در عالم نیافتم و باز تو به من نگاه کردی که: بده در راه خدا! «مَنْ ذَا الَّذِی یقْرِضُ اللَّهَ قَرْضا حَسَنا»(۳)، ولی من دیگر چیزی نداشتم. ناگاه به دلم نگریستی؛ یعنی دل داری. دلم را هم دادم تا تو راضی شوی و حال، دیگر دلی هم در خود ندارم و دلم را نیز به تو دادم تا هرچه می‌خواهی بکنی و تو هم هر لحظه آن را می‌شکنی و من می‌گویم برای خودت است، هرچه دوست داری بشکن! اگر این‌ها را می‌نویسم و زبان تخاطب دارم، از خود توست؛ وگرنه دوست ندارم بنویسم و هرچه بر سرم آوردی، همانم که هستم. فقیر، یتیم، مفلس و تنهایم کردی، که کردی، خوشت باد! باداباد بر هر چه باد! اگر می‌گفتم بنده‌ام، دیگر نمی‌گویم، و اگر می‌گفتم مفلسم، دیگر نمی‌گویم، که ظهور و چهره ناز تو رب العالمینم، هیهات!

 ۱- عنکبوت / ۶۹٫

۲- انفال / ۷۲٫

۳- حدید / ۱۱٫

کازآمودگی و کتمان دانسته‌ها

وقتی می‌خواستم برای ادامهٔ طلبگی از حوزهٔ تهران به قم بیایم، تنها با یک ساک آمدم. در این ساک نه حتی حوله‌ای گذاشته بودم نه آینه‌ای. می‌گفتم صورت و دست خود را با پیراهنم خشک می‌کنم و کتاب‌هایم را زیر سرم می‌گذارم و متکایی نمی‌خواهم. فقط یک ظرف ترشی برداشتم که روزها آن را با مقداری نان خشک شده که دورریز طلاب بود می‌خوردم. بعد از گذشت یک ماهی سردردهایی به سراغم آمد. البته آن روزها ساعت‌ها درس می‌گفتم. روزی سرم چنان درد گرفت که حتی بدنم به رعشه افتاد. نتوانستم به درس بروم و طلبه‌ها که منتظر درس بودند و می‌دانستند من هیچ‌گاه درس را تعطیل نمی‌کنم، نگران شده بودند و به حجرهٔ من آمدند. آنان مرا به مطب پزشکی که در خیابان چهارمردان بود بردند. مطب وی خیلی شلوغ بود و به انتظار نشستیم. در آن‌جا ناگاه به خود آمدم و گفتم می‌دانم سردرد من از چیست. هنوز نوبت ما نشده بود که بلند شدم. به یکی از آنان گفتم مقداری گوشت چرخ کرده ـ شش ریال ـ با نان بگیرد. وقتی با آن غذایی درست کردم و خوردم، سردرد و رعشهٔ من خوب شد. ترشی اعصاب و معدهٔ مرا اذیت کرده بود. باید دنیا را دست‌کم نگرفت وگرنه حتی رستم دستان نیز باشی، تو را بر زمین می‌زند. این که طلبه مسکن می‌خواهد و به هزینهٔ ماهیانه در حد عفاف و کفاف نیاز دارد راست است اما راه هم بسته نیست و این هم راست است و باید راه خود را پیدا نمود.

مسیر طلبگی مشکلات بسیاری را پیش روی آدمی می‌گذارد که چاره‌ای جز پذیرش آن نیست. برخی از مشکلات برآمده از ناسوت است و تغییر آن در حیطهٔ قدرت آدمی نیست و باید آن را پذیرفت. این مسایل را باید جبر برآمده از ناسوت یا «سرّالقدر» دانست؛ خواه با میل ظاهری یا باطنی ما یکی باشد یا نه. هر کسی یک دل دارد با هزار پشت بیگانه با دل دیگری و این عقل است که می‌تواند چنین مسایلی را مدیریت و کنترل نماید و به هر حال، از طلبه عذری را نمی‌پذیرند. باید راه را یافت. البته اوصاف اهل راه را اولیای کمّل که حضرات معصومین علیهم‌السلام باشند بیان کرده‌اند. ما باید زندگی خود را هماهنگ با سیرهٔ آن بزرگواران نماییم که آن حضرات علیهم‌السلام بهترین الگوهای رفتاری طلاب می‌باشند که وارث آنان به شمار می‌روند و در این راه باید عقل و خردی داشت که بتواند عمل و رفتار آن معصومین علیهم‌السلام را درک و تحلیل نماید و در این زمینه جمود یا التقاط نداشت.

مسیر طلبگی مسیر عافیت‌طلبی و بی‌دردی نیست. اولیای خدا همه بلاکش بوده‌اند. کسی که می‌خواهد آب غوره یا آب لیمو بخورد و برای آن استخاره می‌گیرد و مصلحت‌سنجی دارد، در این مسیر نیست. شما نمی‌توانید چنین کسانی را که گاه برای آنان ده‌ها کرامت می‌آورند الگو و مربی قرار دهید. شما دویست و شصت سال معلم معصوم داشته‌اید. تحلیل این همه سال کردار معصوم، مغز را به انفعال می‌کشاند. این همه سال می‌تواند ده‌ها هزار سال غیبت را پاسخ‌گو باشد. شما اگر بخواهید زمان غیبت را به دست آورید می‌توانید از این معادله، آن را محاسبه نمایید. یعنی باید به دست آورید دویست و شصت سال حضور، چند سال غیبت را جواب می‌دهد. کسانی که امروزه از ظهور سخن می‌گویند و آن را نزدیک می‌دانند مشکل ذهنی دارند. کسی که احادیث این باب را استناد می‌کند مثل مورچه‌ای است که به کوهی بلند آویزان شده و نمی‌تواند خود را برای چند متر بالا بکشد. شما در طول دویست و شصت سال آموزش دیده‌اید که در برهه‌ها و بحران‌های مختلف چه تصمیم و انتخابی داشته باشید و مدیریت بحران را چگونه به دست آورید.

به هر روی در ابتدا که به قم آمده بودم فکر می‌کردم چون با فصل انقلاب اسلامی مواجه شده ایم می‌توانم از هر علمی بگویم و فکر می‌کردم قیام پانزده خرداد می‌تواند علوم حکمی را از تقیه بیرون آورد. من گاه می‌دیدم برخی از عالمان بعضی از کتاب‌هایی را که دارند، در کتاب‌خانهٔ خود، به پشت می‌گذارند تا عنوان آن مشخص نگردد. من در آن زمان، آنان را عالمانی ترسو می‌دانستم، اما رفته رفته که خود تجربه‌دیده شدم، دانستم این عالمان دینی چه‌قدر کارآزموده بودند که دانش‌های خود را مخفی می‌کردند.

مطالب مرتبط