علامه فرزانه حضرت آیت الله محمدرضا نکونام

محمدرضا نکونام هستم. در بیست دی سال ۱۳۲۷ ه ش متولد شدم. خانواده‌ام پس از بیست روز که از تولد من گذشته بود به تهران رفتند و در آن‌جا همراه پدرم ساکن شدند. ما نخست در سرچشمه تهران اقامت داشتیم و سپس از آن‌جا به حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام در شهرری آمدیم.

شماره شناسنامه‌ام سه است که همیشه به شوخی می‌گویم: من فرزند اول حضرت آدم هستم؛ چون شماره شناسنامه آدم و حوا می‌شود یک و دو و بعد هم شماره شناسنامه من است و هابیل و قابیل بعد از من به دنیا آمدند! دو برادر هستیم و دو خواهر دارم. برخی از براداران و خواهران دیگر در کودکی از دنیا رفته‌اند؛ چون مرگ و میر کودکان در آن زمان‌ها زیاد بوده است. من برادر بزرگ و فرزند دوم خانواده‌ام و خواهری بزرگ‌تر از خود دارم. از کودکی با هم رابطه بسیار شیرین و خوبی داشتیم. پدرم که از دنیا رفت، خواهر کوچک‌ترم پنج سال داشت و برادرم هفت ماهه بود و با این اتفاق، این دو خواهر و برادر در واقع فرزند من به شمار آمدند. گاهی به مادرم می‌گفتم: من از پدرم بزرگ‌ترم! چون پدرم ۴۵ سال داشت که از دنیا رفت و من الان بیش از ۴۵ سال دارم. همان‌طور که گفتم، محیط زندگی ما بسیار شیرین بود.

 

پدر: مرحوم محمدباقر نکونام

مرحوم پدرم محمدباقر نکونام، اهل گلپایگان بودند. البته، برخی از نیاکان ایشان در اصل، اهل مشهد بودند و سپس به گلپایگان مهاجرت کرده‌اند و اجداد مادری‌ام اهل گلپایگان می‌باشند.

مرحوم پدرم در نوجوانی به تهران آمدند. خانواده‌ام پس از بیست روز که از تولد من گذشته بود به تهران رفتند و در آن‌جا همراه پدرم ساکن شدند. ما نخست در سرچشمه تهران اقامت داشتیم و سپس از آن‌جا به حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام در شهرری آمدیم. بنابراین، از شهرری تا شمیران محیط زندگی و وطن من می‌باشد. از بچه‌هایی که مانده‌اند، من فرزند دوم خانواده هستم. محل صدور شناسنامه‌ام به اعتبار محل تولدم و ارتباطی که پدرم در گلپایگان داشت، صادره از سعیدآباد گلپایگان است، اما من گلپایگان را کم‌تر دیده‌ام و با شهرهای دیگر ایران بیش‌تر آشنایم.

بیش‌ترین تاثیرپذیری در آن دوران را از مرحوم پدرم داشته‌ام و ایشان را چون پیامبر معنوی خود می‌دیدم. اندیشه، باور و مشی بلند ایشان را همواره تحسین می‌کنم و آن را خمیرمایه اصلی باورهای خود می‌بینم. نخستین استاد ناسوتی خود را پدرم می‌دانم. ایشان عقلانیت، نبوغ، درایت، شهامت و شجاعت بسیاری داشتند. آزادمنشی و استواری ایشان نیز چشم‌گیر بود. شغل ایشان آزاد بود و در کار فرش بودند. از این رو از لحاظ اقتصادی جزو طبقه متوسط به شمار می‌رفتند. در این زمینه مشکلی نداشتیم و زندگی ما رونق داشت و با این وجود، کم‌ترین استکباری در خانواده ما دیده نمی‌شد. ما با چشم و دلی سیر زندگی می‌کردیم. تعامل نیکوی ایشان، مهارتشان در گزینش بهترین کلمات و نیز انتخاب مناسب‌ترین برخوردها با هر کس، چنان بود که هر فردی را در نگاه اول به خود جذب می‌کرد. به‌ویژه که ایشان بزرگِ فامیل و طرف مشورت و راه‌نمایی همگان بودند و همه از ایشان استفاده می‌کردند.

پدرم به واقعیت‌ها بسیار اهتمام داشت و به اولیای معصومین و ائمه هدی علیهم‌السلام دلبسته بود و ما هر ماه روضه داشتیم. یک صندلی در خانه داشتیم که مخصوص روضه‌خوان بود. پدرم به اهل علم و روضه‌خوانان بسیار احترام می‌گذاشت. برای من در کودکی بسیار جالب توجه بود که وقتی ما مجلس روضه داشتیم، فرد دیگری به حاضران چایی می‌داد، اما چایی روضه‌خوان را پدرم خود می‌برد و نمی‌گذاشت دیگری برای وی چای ببرد و آن را با احترام فراوان به روضه‌خوان می‌داد. حرمت و احترامی که پدرم به روضه‌خوانان داشت، برای من خیلی جالب و شیرین بود و همین امر باعث شده که امروزه نیز طلبه‌ها را در حرمت‌گزاردن کم‌تر از یک پیغمبر نمی‌بینم. با توجه به این‌که شخصیت‌ها و افراد بسیاری نزد ما می‌آیند، به فرزندان خود گفته‌ام که جز بر اهل علم و ضعفا قد خم نکنید و کفش کسی جز آنان را جفت نکنید و اگر شخصی با کیف سامسونت و کت و شلواری پر طمطراق آمد که استکبار از وجنات او بیرون زده است، او را همانند طلاب و اهل علم ندانید. این اعتقاد را از همان چای روضه دارم که پدرم خود با احترام فراوان آن را جلوی عالمان می‌گذاشت و در ذهن من علم و عالم این‌قدر محترم و بزرگ گردید. من کسی را بزرگ‌تر از پدرم نمی‌دیدم و چون می‌دیدم کسی از پدرم بزرگ‌تر است، برایم اهمیت داشت، بر این اساس کسی را که برای آقا امام حسین علیه‌السلام روضه می‌خواند، حایز مقامی بزرگ می‌دانستم. این اخلاق و منش پدر بود که بر من تاثیر داشت و چگونگی کردار و رفتار مرا برای آینده رقم می‌زد.

پدرم با عشق با ما برخورد می‌کرد. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. من چنان شیفته پدر خویش بودم و او را چنان دوست داشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل ایشان شده بود. او را بسیار دوست می‌داشتم. انسان بزرگی بود که عاشق ایشان بودم. تنها پسر او بودم و برادرم دو ماه بعد از فوت ایشان به دنیا آمد. پدرم مرا محمد صدا می‌کرد. بعدها هم گاه در خواب و بیداری شنیده‌ام که صدایم می‌کند «محمد» و گه گاه که خواب می‌ماندم از خواب بیدارم می‌کرد. برخورد او بسیار عاشقانه بود. ایشان اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب داشت و آن را به بچه‌هایی می‌داد که می‌دید. همه بچه‌ها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین می‌کرد. او جوان‌مردی بود که نمونه‌های بسیاری از رشادت او را در ذهن دارم. روزی کسی به در خانه ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود به وی داد. پدرم به من می‌گفت: بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی در خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و خود نیز شرمنده نگردی و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم. او چنین پس‌اندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند و چنین پس‌اندازی از هزینه‌های زندگی کسر و تامین می‌شد. من نیز همین گونه زندگی می‌کنم و در بسیاری از امور، هیچ وقت خود را بر دیگران مقدم نمی‌دارم و با عقیده پدرم همراه هستم. خلق‌وخوی پدرم چنین بود و ما به او عشق، علاقه و ارادت داشتیم. پدرم در برخورد با مسایل خیلی دقت داشت، اما نمی‌شود آن را سخت‌گیری شمرد. برای نمونه، در طبقه دوم منزل، من دو سنگ را کنار گلدان گذاشتم که سنگ بزرگ بر روی سنگ کوچکی قرار می‌گرفت. پدرم با آن‌که بیمار بود با دست اشاره کرد. من کنار ایشان رفتم تا ببینم منظور ایشان چیست. پدرم گفت: همیشه سنگ بزرگ‌تر را زیر سنگ کوچک‌تر بگذار تا نیفتد و به کسی آسیب نرساند. گاهی فرزندانم به من می‌گویند شما سخت‌گیر هستید و من می‌گویم پدرم با ما بسیار با دقت رفتار می‌کرد و سستی و تساهل را از ما نمی‌پذیرفت و من در قیاس با او برای شما سهل و آسان هستم! البته پدرم همیشه منطقی برخورد می‌کرد و هیچ گاه از سر تعصب و تحجر بر ما سخت نمی‌گرفت و فکری باز و اندیشه‌ای آزاد داشت.

نمونه‌ای دیگر از دقت‌های منطقی پدرم این بود که به من که هفت سال بیش‌تر نداشتم، اجازه نمی‌داد با شلواری که کمربند می‌خورد به مدرسه بروم. کت و شلواری برایم می‌خرید، ولی می‌گفت شلوار باید به جای کمربند، کش داشته باشد. من کمربند را قشنگ‌تر و بهتر می‌دانستم، اما پدرم با من مخالفت می‌نمود و شلوار مرا کشی انتخاب می‌کرد. من وقتی به مدرسه رفتم، دیدم گاهی بعضی از بچه‌ها که شلوارشان کمربند دارد، نمی‌توانند کمربند خود را باز کنند و شلوار خود را خیس می‌کنند و باید با همان وضعیت، تا منزل خود بروند و آن وقت بود که من می‌دیدم پدرم چه‌قدر دقت دارد و گفته او درست است. پدرم عقیده داشت انسان باید راحت زندگی کند و خود را برای برخی از تجملات یا تشریفات و رعایت ملاحظات، به سختی نیندازد.

من هم‌اکنون نیز عاشق پدرم هستم و همیشه آرزو دارم کاش پدرم بود و به او خدمت می‌کردم. هنوز هم واژه‌هایی شیرین‌تر از پدر و مادر در فرهنگ لغت ذهن خود سراغ ندارم. گاه می‌گویم: پدر و مادر عاشق بی‌عارند و هستی خود را فدای فرزند می‌کنند، ولی فرزند برای دیگری حرکت می‌کند، نه برای آن‌ها. به هر حال، محیط زندگی ما این‌گونه، عاطفی و احساسی و سرشار از عشق و محبت و در عین حال، بسیار دقیق و منطقی بود. پدرم فردی حکیم و منطقی بود که دو نمونه از آن را خواهم گفت. ما حیاط خیلی بزرگی داشتیم. در آن دو حوض بود: یک حوض کوچک و یک حوض بزرگ. در حوض بزرگ بیش از چند هزار ماهی وجود داشت. از حوض کوچک ـ که مخصوص وضو ساختن بود ـ با کاسه آب بر می‌داشتیم و کسی نباید آفتابه را به داخل آن می‌زد. حوض بزرگ مخصوص ماهی‌ها بود. در حیاط خانه ما آب انبار بزرگی نیز بود که به اندازه خانه بزرگی فضا را اشغال می‌کرد و هر شش ماه یک بار آن را آب می‌کردیم. برای آب کردن آن، راهِ آب را قرق می‌کردند و کسی نباید در جویی که آب می‌آمد ظرف یا لباس می‌شست. مردم در آن زمان چون آب لوله‌کشی نداشتند، همه چیز را داخل جوی‌های آب و فاضلاب می‌شستند. قرق کردن آن آب‌راه و آوردن آب تمیز به خانه، هنر و قدرتی لازم داشت. پدر ما هنگام این کار، سرما خوردند و بیمار شدند و با همان بیماری از دنیا رفتند. روزی یکی از ماهی‌ها مرده بود، پدرم گفت آن را درون چاه بینداز، من گفتم همین جا باشد تا گربه آن را بخورد، پدرم گفت: نه! اگر گربه این ماهی را بخورد، چون میان مرده و زنده آن تفاوتی نمی‌گذارد، با خوردن این ماهی به سراغ ماهی‌های زنده نیز می‌آید.

در این حیاط، دو درخت گل محمدی وجود داشت که بوی آن در محله می‌پیچید و ما این‌گونه زندگی می‌کردیم. در آن زمان، زن‌ها قوی بودند و شیر زیادی داشتند، از این رو گاهی مادرم زیادی آن را پای باغچه می‌ریختند، پدرم به این کار اعتراض می‌کرد و می‌گفت: خاک‌ها و بوته‌های باغچه رنگ می‌گیرد و سفیدک می‌زند و کثیف می‌شود. منظور این‌که ایشان چنین ملاحظاتی را داشت و با وجود شرایط ساده و سنتی آن روزگار، همه را به رعایت نکات بهداشتی و تمیزی عادت می‌داد. ما نیز هم‌اکنون این اخلاق را در زندگی خود داریم.

نکته دیگر این‌که ایشان ما را از سه سالگی به نماز خواندن و روزه گرفتن تشویق می‌کرد. ما چند سماور عتیقه داشتیم که آن را در طاقچه می‌گذاشتیم. پدرم می‌گفت: هر کس امروز روزه بگیرد، این سماور برای اوست و ایشان بچه‌ها را این‌گونه به عبادت تشویق می‌کرد.

از تکه کلام‌های شبانه پدرم در طی سالیان عمر در خواب و بیداری، ذکر «لا اله الا اللّه» بود. این غزل نغز ایشان بود که در تمام فرصت‌هایی که در خواب بودند یا بیدار می‌شدند، آن را بر زبان می‌آوردند. من شب‌های پدرم را به تجسم ثبت و ضبط کرده‌ام. ذکر خاص پدرم تهلیل بود. شب‌ها که پدرم در خواب بود و من بیدار بودم، وی در خواب خویش، ذکر تهلیل داشت. «لا إله إلاّ اللّه» با باطن پدرم عجین شده بود و البته باید عمری را با این ذکر گذرانده باشد تا به این مقام رسیده باشد. در آن زمانه، وقتی این ذکر را از پدرم می‌شنیدم، مسحور می‌شدم. این ذکر باطنی را در بسیاری از کسانی‌که یل میدان معرفت و آسمانه آن بودند، ندیدم.

پدرم بارها می‌گفت: کردار ناسوتی آدمی هرچه باشد، ارزش آن به آخرین لحظه و به زمان مرگ بازمی‌گردد و این لحظه است که ارزش تمامی زندگی ناسوتی را به دست می‌دهد:

بر عمل تکیه مکن خواجه، که در روز ازل      تو چه دانی قلم صنع به نامت چه نوشت؟

یک عمر عبادت و بندگی، با حرمان در این لحظه، تباه می‌شود و اگر به جهنم درآید، نه هم‌چون اهل دنیا از دنیای خود لذت برده است و نه در سلک اهل آخرت می‌باشد و حسرت زندگی دنیایی و اخروی را دارد. در برابر، یک عمر ناسپاسی و سرکشی، با توفیق بندگی، توبه و عاقبت‌به‌خیری، جبران می‌گردد. ممکن است دو برادر باشند که یکی مومن باشد و دیگری از اراذل و اشرار؛ اما در پایان عمر، در یک شب، این‌یکی از شرارت‌های خود خسته شود و به مسجد رو آورد و آن‌یکی از عبادت خسته شود و به معصیت میل پیدا کند و ناگهان فرشته مرگ، جان هردو را درحالی‌که هریک از اتاق خود برای انجام مقصود خود بیرون آمده‌اند، بگیرد. این‌یکی با نیت سرکشی و آن دیگری با نیت سرسپردگی و اطاعت‌پذیری از حق‌تعالی مرده است. این، بعد از عمری پاکی، به سبب نیتی، به حرمان، شقاوت و بدبختی و شَرّ مبتلا شد و آن دیگری بعد از عمری تباهی و معصیت، به سبب نیتی، رستگار گردید و سعادتمند، خوشبخت و عاقبت‌به‌خیر شد؛ چنان‌چه قصد مفطِر، باطل‌کننده روزه است. این مَثَلی بود که صدای گرم و مهربان پدرم، در کودکی آن را بارها برای من گفته بود. روح آن مومن مقرّب الهی شاد باد.

پدرم را در یازده سالگی از دست دادم. البته از هفت سالگی می‌دانستم که به‌زودی یتیم خواهم شد و خود را از همان سال یتیم می‌دانستم. در فاصله این چهار سال منتظر اتفاقی بودم که پیش‌تر به من نشان داده شده بود و گاه آن را به دیگران نیز می‌گفتم. از هفت سالگی یقین داشتم که یتیم می‌شوم و چهار سال پس از آن، این امر اتفاق افتاد؛ چرا که از سه سالگی مسایل را به‌طور خاص یا می‌دیدم و یا می‌شنیدم و بسیاری از امور در خواب یا بیداری به‌نوعی به من گفته می‌شد.

کودکی را این‌چنین طی می‌نمودم که ناگاه طبیعت، تخته سنگ بزرگی را بر سرم فرود آورد و مرا از خود بی‌خود ساخت. هنگامی خود را یافتم که دیگر در ردیف کودکان یتیم به سر می‌بردم و با آن که نمی‌دانم ـ به طور دقیق ـ چند ساله بودم (شاید یازده سالگی را می‌گذراندم)، می‌دانم صلابت یتیم شدن و شجاعت بی‌پدر بودن را یافته بودم و هرگز تعادل خود را در مقابل این طوفان طبیعت از دست ندادم و از چنین ناملایمتی نهراسیدم و گویی روحی تازه که ثمره روح بزرگ پدرم بود در خود مشاهده کردم و خود را همچون پدری بی‌فرزند ـ نه همچون فرزندی بی‌پدر ـ در مقابل یال و کوپال‌های زندگی در جست وخیز دیدم.

نمی‌خواهم از پدرم حرفی بیش از این به میان آورم، ولی آن‌قدر بگویم که بعد از سال‌های فراوان و دیدن اساتیدی بسیار ـ از اعاظم و نوابغ ـ از کم‌تر کسی به قدر پدرم در همان چند سال از عمر کودکی‌ام استفاده نمودم؛ زیرا با چشم‌های تند و تیز و با صلابت همچون کوه خود، حق‌خواهی و حق‌طلبی و جوانمردی و درایت و دقّت را در اندیشه و وجودم حکاکی نمود و نقشی زنده از حیات مردانگی و عیاری در وجودم زد؛ به‌طوری که کم‌تر خاطره‌ای از آن نقش‌ها را می‌توانم فراموش نمایم و گویی تمامی حرکات و کردار و منش و برخوردهای وی همچون صحنه‌های شفاف یک فیلم ثابت و با حیات مجسمی در خاطرم مانده است و از نظرم دور نمی‌گردد.

پدرم سال ۱۳۳۸ در سن ۴۵ سالگی بر اثر سرما خوردگی از دنیا رفتند. آن زمان‌ها آب لوله‌کشی نبود و مردم هنگام آمدن آب، آب انبارها را از جوی‌ها آب می‌کردند. منزل ما آب انبار بزرگی داشت. شبی پدرم می‌خواست آن را آب کند که سرما خورد و با آن که رشید و سترگ بود، بر اثر همین سرماخوردگی در بیمارستان سیروس تهران که الان نمی‌دانم چه نام دارد مرحوم شدند. من ایشان را در همان قبرستانی دفن کردم که شب‌ها به آن‌جا می‌رفتم. هنگامی که خواستم جنازه پدرم را از بیمارستان تحویل بگیرم آن را به من نمی‌دادند و می‌گفتند باید ایشان را در مسگرآباد دفن کنید. مردگان تهران در آن وقت در مسگرآباد دفن می‌شدند.

من به آقایی که مسوول آن‌جا بود گفتم: این جنازه پدر من است و باید آن را به من بدهید تا آن را برای دفن به قبرستان خودمان ببرم. چون با اعتماد به نفس عمل کردم، آنان ناچار شدند من و مادرم را پشت آمبولانسی که جنازه قرار داشت، سوار کنند. آنان می‌گفتند گریه نکنید و صدا هم ندهید. ما نیز گریه نمی‌کردیم. من یک نگاه به جنازه پدرم می‌کردم و یک نگاه به مادرم و مادرم نیز نگاهی به من می‌کرد و نگاهی به تابوت و چیزی نمی‌گفتیم و فقط نگاه می‌کردیم. آمبولانس ابتدا ما را به مسگرآباد برد. در آن‌جا برای کفن و دفن ۶۵ تومان پول باید پرداخت می‌شد و ما این مقدار پول همراه نداشتیم و به آنان گفتیم: به قبرستان محل خودمان بیایید تا هزینه آن را بدهیم. چون این خواسته را از سر کودکی و چنان محکم می‌گفتم، آنان کوتاه آمدند و آن را پذیرفتند. جنازه را به قبرستان امام‌زاده «سه دختران» بردیم و پول آنان را دادیم. در آن‌جا قبر داشتیم و پدر را دفن کردیم. به هر حال پدرم را در همان قبرستانی دفن کردم که سالیانی شب تا صبح دانشگاه من بود. بسیاری از فامیل و بستگان ما نیز در همان گورستان هستند.

در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان سیروس با پدرم داشتم، در حال برگشت، پرستاری به من گفت: پدرت تو را صدا می‌زند، بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تانی می‌آید و صدا می‌کند: محمد، محمد! او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: این را ببر و بخور. بعدها گفته‌ام: خدایا، اگر همه خدایی خود را به من بدهی که به عوض آن یک دانه تخم مرغ به پدرم بدهم، به عظمت و بزرگی این یک تخم مرغ که پدرم در آن لحظات آخر به من داد نمی‌شود؛ چرا که پدری از دست رفته فرزند در راه مانده خود را این‌گونه و به نهایت توان مورد تفقد قرار می‌دهد. ایشان به‌واقع خیلی عاطفی بود.

من نیز بسیار عاطفی‌ام. از کودکی شعر می‌گفتم. تاکنون هزاران بیت شعر گفته‌ام که تنها بخشی از آن باقی مانده است. ده دیوان شعر آماده چاپ دارم که در قالب غزل، قصیده، مثنوی، دو بیتی و رباعی سروده‌ام از دیوان عشق تا دیوان ولایت را فرا می‌گیرد. عاطفه، شور، عشق و احساس همراه همیشگی من بوده است. رابطه من با پدرم این‌گونه بود و با توجه به روحیات ما بسیار حساس و عاطفی برخورد می‌کرد. الان وقتی که پدرم را زیارت می‌کنم، با ایشان حالات خوشی دارد و هم‌اکنون نیز برای من قابل استفاده است.

 

آخرين ملاقات با پدر

گاه می‌شود که چیزی و کسی با کمّیت اندک، کیفیتی پیدا می‌کند که ادراک آن چندان آسان نیست. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. چنان شیفته پدر خویش بودم و او را چنان دوست می‌داشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل او شده بود. ایشان مرا «محمد» صدا می‌کرد. بعدها هم در خواب و بیداری، «محمد» صدایم می‌کرد و بارها با این ندا از خواب بیدار می‌شدم. برخورد ایشان بسیار عاشقانه بود. اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب داشت و آن را به بچه‌هایی می‌داد که در راه می‌دید. همه بچه‌ها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین می‌کرد. ایشان جوان‌مردی بود که نمونه‌های بسیاری از رشادتشان را در ذهن دارم. روزی کسی به درِ خانه ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود، به وی داد. به من گفت: «بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی درِ خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم.» او چنین پس‌اندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند.

پیش از مرگ ایشان، در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان با ایشان داشتم، در حالِ برگشت، پرستاری به من گفت: «پدرت تو را صدا می‌زند.» بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تانی می‌آید و صدا می‌کند: «محمد! محمد!» او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: «این را بخور». ایشان تخم مرغ را با حالتی خاص به من داد که به قدری بزرگ بود – و بعدها بزرگ‌تر شد ـ که هرگز در دنیا و عالم جا نمی‌گیرد. از همین امر، به یاد سخن ابن‌ابی‌العوجا به مفضَّل افتادم که گفت: «آیا می‌شود خدا عالم را در میان تخم مرغی قرار دهد، بی آن‌که عالم کوچک گردد یا تخم مرغ بزرگ شود؟» اگر من او را می‌یافتم به او می‌گفتم: «مهم‌تر از این هم خدا می‌تواند داشته باشد که تخم مرغی را می‌آفریند که در عالم جا نمی‌گیرد، بی آن‌که تخم مرغ از خود رهد یا عالم کوچک شود و آن، همین تخم مرغی است که پدرم به من داده است.»

پس اگر امام صادق علیه‌السلام به عنوان جدال احسن فرمود: «خدا عالم را در کوچک‌تر از تخم مرغ ـ یعنی عدسی چشم ـ قرار داده است.» (شیخ صدوق، التوحید، ص ۱۲۳)، من با منطق و حساب ریاضی می‌گویم: این که چیزی نیست، مهم‌تر تخم مرغی است که در عالم جا نمی‌گیرد و من آن را نه تنها دیده‌ام، بلکه داشته و یافته‌ام. اگر خداوند مهربان ـ بر فرض محال ـ همه خدایی‌اش را به من دهد، که به پدرم بدهم، هرگز با چنین بخشش پدرم در آن حال نزدیک مرگ، برابری ندارد و اگر همه خدایی خدا را در کفه‌ای از ترازو بگذارم و این تخم‌مرغ را در کفه دیگر، برابری نمی‌کند.

بزرگی و بلندی کیفیت به جایی می‌رسد که دیگر موضع مقابله را در هم می‌ریزد و اندازه‌گیری از کار می‌افتد. اگر پدرم برای محبت، ایثار و عاطفه پدری، همین یک تخم‌مرغ را به من داده باشد، دیگر نیازی به آموزش این واژه‌ها ندارم.

من همیشه از یک تخم‌مرغ سخن سر می‌دهم. این تخم‌مرغ همیشه بزرگ‌تر می‌شود و اگر در بهشت نیز وارد شوم، چیزی را در مقام مقابله با این تخم مرغ نخواهم یافت. هرگاه تخم‌مرغی می‌بینم یا سخنی پیش می‌آید آن محبت و تخم‌مرغ به طور تازه‌تری در نظرم خودنمایی می‌کند.

اگر برای من از محبت پدری، تنها همین یک برخورد مانده باشد، بس است که تمام و کمالِ محبت پدری را یافته باشم.

دوست داشتم پدرم می‌بود تا به او محبت می‌کردم، او را نوازش می‌نمودم و گرد از چهره کفش‌های او می‌گرفتم تا شاید رنج این همه بدهکاری به پدرم را کاهش می‌دادم و ذره‌ای از آن همه احساس را جبران می‌کردم.

 

به هر روی ،سرآمد همه اساتید و کسانی که در من موثر بوده‌اند «پدر بزرگوارم» می‌باشد. این در حالی است که تنها نزدیک به یازده سال، پدر به خود دیده و درک محضر شریف آن حضرت را داشته‌ام. ایشان، بزرگی، صلابت، مردانگی، عطوفت و روح فتوت و جوان‌مردی را در من به ودیعت نهاد و درخت صبوری و کتمان را در دلم کاشت.

نمی‌دانم درباره پدرم چگونه بیانی بیاورم و رابطه خود را با ایشان در چه سمت و سویی قرار دهم. ایشان را استاد خود بدانم یا مرشد و مراد و یا الهام‌بخش بسیاری از خصوصیات پنهان و آشکارم.

آن‌قدر می‌توانم بگویم که نزدیک‌ترین فردی که همیشه در اندیشه و خلق و خوی من موثر بوده است، پدرم می‌باشد و استفاده‌هایی که از ایشان داشته‌ام از کم‌تر کسی در خود مشاهده می‌کنم.

فتوت، جوان‌مردی، وقار، تیزبینی، انصاف و کتمان ایشان لحظه‌ای از خاطرم دور نمی‌ماند؛ به‌طوری که گویی همیشه چون خویشتن خویشم مرا همراه است.

بسیاری از افکار، اخلاق و منش زندگی ایشان، چنان در من موثر افتاده است که گویی از حقیقتی ذاتی حکایت می‌کند.

نفوذ کلام آن جناب را در کم‌تر کسی دیده‌ام و کم‌تر کسی خاطرم را چنین و به این اندازه پر نموده است. عظمت و بزرگی ایشان بعد از گذشت سالیان فراوان، همچون زمان کودکی در من زنده است؛ به‌طوری که حرمت حضرتش در حریمم به قوت تمام باقی مانده است. با آن که در نونهالی و در سن یازده سالگی پدر را از دست داده‌ام، هرگز حیات باقی آن جناب در دلم، چهره‌ای جز تازگی و حضور نداشته است. تا زمانی که پدر زنده بود گویی من نبودم و هنگامی که یتیم گردیدم گویی متولد شدم و حیات و زندگی خود را از نو مشاهده نمودم. نداشتن پدر؛ اگرچه هنوز هم رنجم می‌دهد و همیشه بخشی از آه و سوز و گریه‌ام از تنهایی اوست، از رفتن ایشان هرگز سست نگشتم و حتی در خود احساس قوت مشاهده نمودم و نبود ایشان را احساس نکرده و بود آن جناب را همواره در خود می‌یابد.

 

مادر: بانو سکینه سروی

مادرم بانو سکینه و شهرت ایشان، سروی است. نکونام و سروی از فامیل‌های شناخته شده در گلپایگان‌اند. مادرم زن بسیار مومنی بود. از کودکی تا لحظه وفات ـ که نزدیک به یکصد سال سن داشتند ـ کار اصلی ایشان عبادت بوده است. جانماز، قرآن کریم و مفاتیح هیچ گاه از ایشان جدا نبوده است. هنوز هم مانند جوان رشید و رعنایی هم در شب و هم در روز سرگرم مناجات، قرائت قرآن کریم و دیگر عبادت‌هاست. خواب و خوراک ایشان خوب بود. من کودکی‌ام را با عقل و درایت پدر و تعبد و عبادت مادرم دیده‌ام و این ابعاد توسط آن دو در درونم ریخته شد؛ به‌گونه‌ای که حال نیز می‌گویم هر ساعت از عمر آدمی یا باید به اندیشه‌ورزی و درایت و دین‌مداری بگذرد یا به عبادت و بندگی و سلوک و خدمت به جامعه مردم و به چیز دیگری اعتقاد ندارم. آن‌چه را ماندگار می‌دانم «درایت» و «بندگی» است که به‌طور قهری خیر رسانی به مردم و جامعه را نیز با خود دارد. این وضعیت توسط والدینم در من نهادینه شد و در این زمینه هرچه دارم، از آن دو بزرگوار است. همواره خود را خادم مادرم می‌دانستم و در خدمت ایشان بودم. ایشان چراغ زندگی ما بود و هم‌چون پروانه پر سوخته‌ای گرد شمع وجودشان می‌گردیدم.

مادرم همواره با رحمت و مهربانی با همه رفتار می‌کرد و هیچ گاه چیزی به نام تغیر و صدای بلند نداشت.

از «مادر ارجمندم» فروتنی و نجابت را دیده‌ام. آهنگ صدای عبادتش، جاودان آوای ملکوتی است که از کودکی تا این لحظه به ترنّم در خود از حفظ دارم و برای همیشه در خاطرم باقی می‌ماند.

 

گلین خانم

 نخستین معلم من خانم بزرگوار و پیرزن رشیده و باکمالی به‌نام «گلین خانم» بود که مکتب‌خانه داشت. گلین به معنای عروس است. من در آن دوران به اقتضای زمان کودکی و عدم آشنایی به زبان آذری، ایشان را گلیم خانم می‌خواندم. این بانوی بزرگوار به حسب اتفاق همسایه ما بود. من تنها شاگرد آن خانم بزرگوار نبودم و دسته‌ای از دختر بچه‌ها و پسرهای کوچک نیز در محضر ایشان بودند.

روزهای خوبی در مکتب گلین‌خانم و بعد از آن در مدرسه ابتدایی داشتم. در منزل ما درخت توت بزرگی بود که از آن بالا می‌رفتم و سپس از روی دیوار به خانه گلین خانم می‌آمدم. منزل ایشان دیوار به دیوار منزل ما بود.

گلین خانم بیش از هفتاد و پنج سال داشت. ایشان معلم مکتب‌خانه بود و نزدیک پنجاه شاگرد داشت که به آنان قرآن کریم را به سبک قدیم و با روش سنتی ـ مثل الف دو زبر دو زیر، دو پیش ـ درس می‌داد. او نه‌تنها قرآن کریم را آموزش می‌داد، بلکه تخلق به اخلاق شایسته را نیز در جان شاگردان می‌ریخت. مهربانی، ترنم اخلاق و پاکی و تهجد ایشان با گیسوانی سفید، چهره پیامبری را به ذهن می‌آورد. یکی از عوامل تاثیرگذار بر من، بعد از شخصیت مادرم که بانویی بسیار پرهیزگار و اهل تهجد و عبادت است، این بانو بود. بعدها نیز در دفاع از حقوق زنان چندین جلد کتاب نوشتم و هم‌چنین برای دفاع از چنین انسان‌هایی به تمام معنا وارسته که در انسانیت هیچ کاستی ندارند و سرچشمه حیات و زندگی هستند حرمت بسیاری قایل هستم. دیدن مادرم و گلین خانم زن شایسته سومی که در آینده از آن یاد خواهم کرد به عنوان بانوی معنوی در کودکی سبب شد شخصیت زنان برایم شیرین باشد و نسبت به آنان احساس منفی و بدی نداشته باشم. باید گفت به زنان همواره ظلم شده و شخصیت آنان ـ که می‌توانند انسان‌هایی متعالی و رو به کمال باشند ـ تحقیر شده و در اجحاف به آنان، خودی و بیگانه، به عمد یا به سهو کم نگذاشته‌اند. در دفاع از زنان شعار بسیار است، ولی در عمل چیزی جز ظلم و ستم دیده نمی‌شود. ما نام چهار مجلّد زن را «زن؛ مظلوم همیشه تاریخ» گذاشته‌ایم.

بعد از پدر و مادر، نخستین استادم، پیرزنی وارسته است که متانتی همچون اولیای الهی و صلابتی چون جوان‌مردان داشت. این زن را؛ اگرچه در نخستین سال‌های کودکی و در دوران طفولیت و پیش از دوران مدرسه به خود دیده‌ام، چنان به بزرگی و خوانایی در من نقش زد که گویی روزگارانی در محضر وی بوده‌ام.

حلیمه خاتون، زن وارسته‌ای بود که به بچه‌ها قرآن می‌آموخت و امت خود را که تنها بچه‌ها بودند همچون رسولی به طور شایسته رهبری می‌کرد. وی آموزش و تهذیب را با هم در کام امت خویش می‌نهاد و صفا و صداقت را چون طبیعت در جان آن‌ها می‌ریخت و حلاوت و شیرینی تربیت را با کمی تلخی تنبیه به جان صافی کودکان می‌نوشاند. بعد از پدر، زیرکی، متانت و وقار را در این زن دیدم و شیرینی صفات نیکوی وی هنوز نیز در کام من موجود است و آرزوی زیارتش را در رویا و حضور یا قیامت دارم و به شفاعتش امیدوارم.

از سه سالگی به طور مشخص، بلکه پیش از آن تا زمان مدرسه که نزدیک به چهار سال می‌شود، پیچیده‌ترین دوره عمر خود را گذرانده‌ام که در این دوران، بی‌زبان و پنهان، به‌دور از قواعد و علوم آنچه تا امروز در خود مشاهده کرده‌ام یک جا و بی‌صدا با تلاطم و غوغا در دل معصومانه و کوچک خود به صورت باز و تفصیلی و بسته و به اجمال مشاهده نمودم؛ چنان‌که گویی آهنگی از آسمان و طیفی از ندا فریادم می‌زند: آرام باش و هیچ مگو، ببین و کور باش.

چنین حال و هوایی با تمام شیرینی چنان دردناک و خسته کننده بود که امروز نیز از خستگی آن فارغ نگردیده‌ام.

پرسش‌ها، دیدنی‌ها، خیال‌ها و صداهای دور و نزدیک لحظه‌ای مرا آرام نمی‌گذاشت و قرار را از من ربوده بود و با تمام طوفان و تلاطم، گویی کتمان و صبوری را وظیفه خود می‌دانستم و از هرگونه اظهار یا پرس وجو از این و آن حتی اهل خانه، دریغ و خوف داشتم. اگر بخواهم هر یک از آن خاطره‌ها را به زبان آورم، ماجرایی بس دراز و جدا دارد که هرگز فرصت آن پیش نمی‌آید و دلی نیز آماده شنیدنش نمی‌باشد؛ چنان‌که تاکنون چنین دلی را نیافته‌ام و هیهات که بیابم!

  

سیده‌ای زهرایی

در نزدیکی منزل ما و به فاصله‌ای اندک، گورستانی بزرگ بود که به لطف خداوند منّان دانشگاه و محل آموزش معنوی من قرار گرفت. این گورستان مرکز ریزش خیرات و کمالات ربوبی در کودکی بر من بود.

پس اولین مدرسه آن مکتب خانه، و آخرین دانشگاهم آن گورستان بزرگ بود و سیر و سلوک معنوی و ناسوتی‌ام از این دو جا شروع شد. این شرایط برای ما کرامات بسیاری داشت.

در این قبرستان دو استاد داشتم که یکی از آنان زن بود. در فضای نونهالی خویش در میان زنان، سه زن را بزرگ می‌دیدم که به دو نفر از آن بزرگان اشاره کردم. مادرم، گلین‌خانم و کامل‌تر از همه، سیده طاهره‌ای که زهره‌ای زهرایی بود و در واقع، بزرگ مربی امور معنوی من بودند و از ایشان خیرات بسیاری برایم پیش آمد. من حالات و خصوصیات این خانم را می‌دیدم. شوهر وی نیز در این صراط بود و ما هر سه همراه هم بودیم. با خود می‌گفتم:

خدا روزی به نادانان رساند     که صد دانا در آن حیران بماند

رزق و روزی باطنی من ناخودآگاه عطا می‌شد. در این زمینه از این بانو فراوان استفاده کردم که بعد از وی هر جا رفتم و هرچه دیدم کسی در مقابل آن چیزی به شمار نمی‌آمد؛ اگرچه در میان آنان، از عالمان، دانشمندان، نوابغ و اعاظم و رجال بودند، ولی بیش‌تر علم بود تا رویت. برخلاف این زن و شوهر که سر تا پا تمامی، قدرت و اقتدار بودند و رویت و هیچ علمی نخوانده بودند و در ظاهر، هر دو مرده می‌شستند و قبرکن بودند و چنین افرادی به حسب ظاهر موقعیتی نداشتند! ارتباط من با آنان مزاحم و مانعی نداشت و کسی از آن‌ها امید و انتظاری نداشت و تنها به من ارشاد می‌کردند و من نیز پی‌گیر بودم. آنان می‌طلبیدند و من هم انجام می‌دادم، بدون آن‌که خود خواستار چیزی باشم و خیر و کمال دنیایی و یا آخرتی را هدف و غرض قرار دهم. هرچه بود، نصیبی و ـ به قول آنان ـ رزقاتی بود و من نه طمع و نه رد می‌کردم. قبرستان امامزاده سه‌دختران ماوای بزرگ‌ترین استادان معنوی موجود در آن دوره بود و من تاکنون بزرگ‌تر از آنان در راه‌یابی به عوالم غیبی ندیده‌ام؛ با این که در علوم معنوی و حکمت من بزرگانی چون مرحوم شعرانی، الهی قمشه‌ای و علامه رفیعی و علامه طباطبایی و دیگران را دیده‌ام. دو استاد من که بسیار بزرگ بودند زن و شوهری بودند که در نهایت کتمان زندگی می‌کردند و از مقامات و معارفی که داشتند، هیچ سخن نمی‌گفتند و در پرده‌پوشی نظیر نداشتند و فتح هیچ عالمی از تیررس آنان دور نبود و به‌راحتی در هر عالمی سیر می‌کردند و آنان سلطان آن قبرستان و تمام موجودات آن نواحی شناخته می‌شدند و هیچ کسی از آن دو تخطی نداشتند. باید توجه داشت وقتی می‌گویم سلطان بودند، «سلطنت» از اصطلاحات خاص در این زمینه است و من همان معنای اصطلاحی آن را در نظر دارم.

این زن و شوهر در همان قبرستان زندگی می‌کردند و شغل هر دوی آنان شست‌وشوی مرده‌ها و کفن و دفن آنان بود. آن مرد، مرده‌های مرد را می‌شست و خانم وی نیز ـ که از سادات بود ـ زن‌ها را غسل می‌داد. هر دو اهل کربلا بودند که به آن قبرستان آمده بودند. شغل ظاهری آن‌ها مرده‌شوری بود و کاری دیگر نمی‌کردند. مربی من در وهله نخست آن سیده و سپس شوهر وی بود. شوهر او شیرین و ملکوتی و در عین حال ترسناک و سیاه‌چهره بود که شب‌ها مرا میهمان مرده‌ها می‌کرد؛ مرده‌هایی که گاه در شب به غسل و کفن آنان نمی‌رسید و آنان را برای صبح فردا می‌گذاشت. گفتن چنین چیزهایی خوب نیست. چنین مردگانی رزق ما بودند و با آنان حشر و نشر داشتم و با موقعیتی که آنان داشتند برای من مغتنم بود.

این مرد (معروف به علی مرده‌خور)، سیاه‌چهره بود و نزدیک به دو متر قد داشت و هیبت وی سبب می‌شد پر جرات‌ترین انسان‌ها نتوانند به چشم او خیره شوند. وقتی از دنیا رفت، در تابوت جا نمی‌گرفت و جنازه او را بر گاری گذاشتند. آنان شب‌ها آن موجودات را همراهی می‌کردند و روزها مردگان را می‌شستند. هیبت آن مرد چنان بود که شب‌ها هیچ کس جرات نمی‌کرد به آن قبرستان نزدیک شود. در آن زمان‌ها قبرستان‌ها پاتوق گردن کلفت‌ها و یا افراد معتاد و قمارباز بود، اما آن قبرستان به سبب وجود آن‌ها و ترسی که آنان از این دو فرد داشتند، از ناهنجاری‌های آنان پاک بود. البته، گردن کلفت‌های آن زمان چاقو در جیب خود نمی‌گذاشتند، مگر این‌که دست‌کم چند قداره را شکسته باشند، ولی امروزه هر کس از راه می‌رسد چاقویی در جیب خود می‌گذارد و نه شرط و شروط و قاعده‌ای دارد و نه در این زمینه چیزی می‌بیند. منظور من از «گردن کلفت‌ها» چنان آدم‌هایی بودند که قاعده گردن کلفتی را نادیده نمی‌گرفتند. آنان از این مرد حساب می‌بردند و جرات نمی‌کردند شب‌ها به آن قبرستان پا بگذارند.

من ناخواسته، شب‌ها در آن‌جا بودم. آن دو مرا که به آن قبرستان می‌رفتم مورد توجه قرار می‌دادند و به من اعتماد کرده و مرا پذیرفته بودند و با آن که فرزندی نداشتند، گویا مرا فرزند خود می‌انگاشتند بی آن که من از علّت آن چیزی پرسیده باشم. حضور آن دو برای من خیلی سخت و سنگین بود و فشار زیادی را بر من وارد می‌آورد؛ به‌گونه‌ای که گاه می‌شد در خواب، ناخواسته جیغ می‌کشیدم. مادرم می‌گفت: محمد تو چرا در خواب این گونه جیغ می‌زنی؟! تو که با کسی دعوا نمی‌کنی و اهل دعوا نیستی و من نمی‌توانستم در این رابطه به ایشان یا اهل خانه چیزی بگویم. وقتی می‌خوابیدم، فشارهایی که در بیداری داشتم ظاهر می‌شد. البته، این حالات بسیار گوارا، شیرین و اندک بود. الان آن قبرستان به پارک تبدیل شده، ولی قبر پدرم که نزدیک امامزاده سه‌دختران است، هنوز سالم است و گاه که به زیارت قبر پدرم می‌روم این پارک، باز هم فضای گذشته را دارد و چیزی تغییر نکرده و هنوز پایگاه آن موجودات است؛ چرا که تغییر زندگی ناسوتی آدمیان با زندگی آنان منافاتی ندارد و مشکلی برای آنان ایجاد نمی‌کند. باید دانست آن موجودات برای کسی مزاحمت ایجاد نمی‌کردند، مگر آن‌که کسی آنان را به نوعی مورد آزار و اذیت قرار دهد و آن‌ها قصد تنبیه وی را داشته باشند. البته، موجودات نامریی خدامدار و اجنه و پریان مومن هیچ‌گاه کسی را تنبیه هم نمی‌کنند، با آن‌که قدرت جسمی آن‌ها بیش از انسان است و به مراتب توانمندتر از انسان می‌باشند؛ هرچند درایت انسان بیش‌تر از آن‌هاست و آنان رشد عقلانی بالایی در حدّ انسان ندارند؛ بر این اساس است که پیغمبران و اولیای آنان از میان انسان‌ها انتخاب می‌شوند و اولیای انسی بر آنان ولایت و سلطنت دارند. اجنه و نیز پریان (که به جنس مونث آنان گفته می‌شود) به اولیای خدا و عالمان حقیقی و به علم ایشان علاقه دارند. آنان در احترام به عالمان چیزی را فروگذار نمی‌کنند و نه تنها دست‌بوس آنان هستند، بلکه آنان را طواف می‌کنند و برای تبرک، بر گرد آنان می‌چرخند.

 

مشاهده و انس پدیده‌های ماورایی

من با موجوداتی غیبی حشر و نشر و مجالست و موانست داشتم، اما از آن در جایی ـ حتی نزد افرادی که پی‌گیر این مسائلند ـ سخن نگفته‌ام. حشر و نشر من چون شرکت در مهمانی‌های آنان، بودن در میان آن‌ها و کمک کردن به ایشان و یا به عکس، همراهی آنان با من و حفظ و حراست از من بوده که خیلی عادی و معمولی به شمار می‌رود. کسی را می‌شناسم که عالم نبود و نشد، ولی رابطه با جنیان را اظهار می‌کرد و به مشکلاتی دچار شد، و ـ به عبارتی ـ مطرود واقع شد اما من هیچ گاه از این ارتباط در جایی چیزی نگفته‌ام و به این خاطر هیچ مشکلی نیز پیدا نکرده‌ام و الآن نیز جز حکایتی کلی، چیزی از آن نمی‌توانم بگویم و آن این‌که بحث از جن سر دراز دارد. خصوصیات بارزی که از ابتدا داشته‌ام، کتمان بوده و هم‌چنین این که به کسی آزار نرسانم. از اجنه نمی‌توان این‌گونه به‌راحتی و بی‌مقدمه سخن گفت و تبیین دنیای آنان نیاز به زمینه‌هایی دارد که امروز موجود نیست و سخن گفتن بی‌مورد از آن، موجب آزار همگان می‌شود.

آن‌چه در زمینه علوم باطنی و ارتباط با پدیده‌های ماورایی حایز اهمیت است، تفاوت گذاشتن میان اولیای محبوبی و سالکان محبی است. محبان کسانی هستند که از پایین و دنیا به سوی خداوند متعال حرکت می‌کنند، ولی محبوبان کسانی هستند که از بالا به پایین می‌آیند و ذکر آنان از ابتدا «اللهمّ عرّفنی نفسک، فإنّک إن لم تعرّفنی نفسک لم اعرف نبیک» است. آنان همراه اهل ولایت و رویت نبی اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و ائمّه معصومین علیهم‌السلام خداوند را دیده‌اند. کسانی که حال و هوای متفاوتی دارند و موقعیت‌ها و ارتباطات آنان با مخلوقات و موجودات به صورت خاص است. علم آنان لدنی است و در روایات با تعبیر «مبشرات» و «متوسمان» از ایشان یاد می‌شود و به این نام‌ها خوانده می‌شوند. در این موارد، برخی از پدیده‌ها و موجودات با چنین کسانی همراه و محافظ و یاری‌گر آنان می‌شوند که قرآن کریم مواردی از آن را در رابطه با پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله مطرح می‌سازد. یادکرد از محبوبان با این مقام سازگار نیست، اما به صورت کلی می‌توان گفت: خداوند چنین بندگانی دارد. ما تفاوت و ویژگی‌های آنان را در درس‌های مختلف و نیز در کتابی به نام «معرفت محبوبی و سلوک محبی» آورده‌ایم. که آنچه در این زمینه گفته‌ایم بیشتر از آن است که در هزار ساله حوزه‌ها و کتاب‌های ما آمده است.

کریمه «وَعَلَّمَ آَدَمَ الاْءَسْمَاءَ» محبوبان را می‌شناساند که خداوند آموزگار آنان است و جبرییل یا پیامبر واسطه آموزش باطنی آنان نیست. مدرسه محبوبان از آنِ پروردگار است و دانش‌آموختگان آن در مدرسه ناسوت همیشه شاگرد اوّل هستند. البته باید توجه داشت که میان نوابغ و محبوبان تفاوت است. نوابغ در مقایسه با محبوبان از ضعیفان به شمار می‌روند. فهم زیست‌محیط نوابغ نیاز به پیش‌زمینه‌های بسیاری دارد که بنده آن را در نوشته‌های تفصیلی خود آورده‌ام.

حضرت علی علیه‌السلام از سرآمد محبوبان، بلکه برتر از آنان است که می‌فرماید: «إنّی بطرق السماء اعرف من طرق الارض»، ما می‌گفتیم ایشان وقتی با عالمیان بالا نیز سخن می‌گفتند، می‌فرمودند: «إنّی بطرق الارضین اعرف من طرق السماء». محبوبان به فراز و فرود هر عالمی آگاه هستند و چیزی از دید و رویت آنان پنهان نیست. عظمت حوزه‌ها به این امور است و صرف درس خواندن، برای کافران زندیق و موسیوهای بیگانه از دین و ولایت نیز ممکن است و این شدنی است که یکی از آنان دروس ده ساله کنونی حوزه را در کم‌تر از چند سال به بهترین وجه بخواند و به وضو و طهارت نیز نیاز نداشته باشد. چون چنین تحصیلی حرفه به شمار می‌رود و دروس موجود حوزه بیش از آن که علم باشد، فن است. علم به تعبیر مرحوم شهید ثانی «ملکه قدسی» است. قداست نفس حقیقتی است که با مدرسه و آموزش محض حاصل نمی‌شود. در حوزه‌ها باید علوم موهوبی را رواج و رونق داد تا حوزه‌ها اقتدار لازم خود را بیابد.

بنده در کودکی هیچ غربتی نداشتم و همواره گروهی از انس و جن با من بودند. در زمانی که کودک بودم و به مدرسه می‌رفتم، خانمی در همسایگی ما بود که سید بود و به او دختر آقا می‌گفتند. او پسری به نام عباس داشت و خیلی اصرار داشت که فرزند وی با ما دوست باشد. او تا حدودی ضعف عقلی داشت و همین سبب شده بود با برخی از اجنه در ارتباط باشد. اجنه خود او را می‌بردند و می‌آوردند. ما به سبب او به بعضی از مکان‌هایی که اجنه بودند ارتباط پیدا می‌کردیم. در آن نزدیکی حمام و نیز قبرستانی بود که پاتوق اجنه شده بود. او بچهٔ فضول و شیطانی بود و گاهی نیز اهالی او را اذیت می‌کردند و به او عباس جنی می‌گفتند. ما با او بسیار مانوس شدیم اما کتمان ما بسیار بود ولی او کتمانی نداشت. دیدن اجنه نیز برای خود عالمی دارد و گاه لذت‌آفرین و بهجت‌زاست. قیافه‌های آن‌ها نیز تنوع دارد. قدرت جسمی و اقتدار آنان از انسان بسیار بیش‌تر است و زور بازو دارند. آنان در قد، پا، دست و صورت با انسان‌ها تفاوت دارند. شعور و فهم و نیز علم آنان به انسان‌ها نمی‌رسد و کم‌تر از آنان می‌باشند. اگر انسانی آنان را اذیت کند، می‌توانند به وی آسیب برسانند اما به انسان‌هایی که آزاری برای آنان ندارند کاری ندارند. چنین نیست که آنان بتوانند در هر جایی زندگی کنند و تنها بعضی از مکان‌ها را برای زندگی بر می‌گزینند. قدرت ماورایی آنان اندک است و چنین نیست که بتوانند برای مثال، هر جایی را ببینند. بدن آنان دارای جرم است و مثل هوا سبک می‌باشند و جرم سنگینی ندارند. گاهی می‌توان برخورد به آنان را احساس کرد و آنان را دید. ازدواج و ارتباط انسان با آنان گاهی ممکن است و از طریق لمس و مراوده انجام می‌شود. گاهی ممکن است آنان نیز به انسانی علاقمند گردند. غذاهای آنان مخصوص است و مانند انسان‌ها غذا نمی‌خورند.

 

قبرستان امامزاده سه‌دختران

شب‌ها در قبرستان امامزاده سه دختران بیتوته می‌کردم و در آن دانشگاه توجه پیدا می‌کردم و در سیر و سلوک از آن بهره‌ها می‌بردم. بعدها نیز این ارتباط به‌طور کامل ادامه داشت. در آن هنگام به‌گونه‌ای از دنیا بریده بودم که پول و طلا هیچ ارزشی برایم نداشت و کم‌ترین رغبتی به این چیزها نداشتم. در آن قبرستان، دفینه‌های طلا و اشیای قیمتی بسیاری پیدا شده بود و عده‌ای آن را شبانه در زمانی که ما آن‌جا بودیم، می‌بردند. از زیر خاک‌های امام‌زاده «سه دختران» کیسه کیسه طلا بیرون می‌آوردند و من حتی نگاهی به آن نمی‌کردم و کسانی که آن دفینه‌ها را خارج می‌کردند در شگفت بودند که چرا ما آنان را نمی‌بینیم و از طلاهایشان سهم نمی‌خواهیم و هیچ توجهی به آن نداریم. البته آنان نیز از طلای وجود ما و این بندگان عاشق بی‌خبر بودند و از این جهت به ما نگاهی نمی‌کردند و از ما انصراف داشتند. اولین ذخایری که از ناسوت دیدم، همان کیسه‌های طلا و دفینه‌ها بود، اما چون در پی خیرات خود بودم، به زخارفی که آنان نهایت همت خود را برای به دست آوردن آن صرف می‌کردند، توجهی نداشتم. در آن دوران خود را همواره تنها می‌دیدم و هیچ گاه دوست، رفیق و آشنایی که بتواند با من همراه باشد، نیافتم و مربیان خود را نیز در افقی پایین‌تر از این وضعیت می‌دیدم، هرچند از نظر طراحی قالب‌ها و پیکره شخصیتم بر من تاثیرهای بسزایی می‌گذاشتند.

تبیین چگونگی تاثیر قبرستان در راه‌یابی به عوالم دیگر و فرامادی سخت است و شاید نشود از عهده بیان آن بر آمد. یادکرد از قبرستان از معضلات گفتار است. من زمانی که به قبرستان می‌رفتم، چنان بچه بودم که گاه فکر می‌کردم کسی را که در قبر می‌گذارند، چگونه نفس می‌کشد و نمی‌دانستم کسی که می‌میرد، نفسی ندارد. نسبت به این مساله ساعت‌ها فکر می‌کردم. نظریه‌ای بدیع نیز در این زمینه دارم که آن را در بحث‌های خارج فلسفه پی‌گیری کرده‌ام و در آن‌جا گفته‌ام برخی از افرادی که مرگ آنان می‌رسد و به تایید پزشکی قاونی می‌رسد و آنان را مرده می‌دانند، در واقع نمرده‌اند و هنوز علم پزشکی به چنان پیشرفتی در زمینه تشخیص مرگ واقعی نرسیده است و آنان نمی‌توانند مرجع ذی صلاحی در این زمینه باشند. برای نمونه، پزشک فقط تشخیص می‌دهد قلب از کار افتاده است، اما از کار افتادن قلب دلیل بر قبض روح نیست؛ زیرا در مواردی، رابطه نفس با بدن قطع نشده و نفس بعد از مدتی که جنازه در قبر گذاشته می‌شود، با بازیابی پیوند وثیق خویش، دوباره قلب به کار می‌افتد و کسی را که پنداشته‌اند مرده است، در قبر زنده می‌شود و در آن‌جاست که به سبب نرسیدن اکسیژن و با وضعی رقت‌بار به سختی خفه می‌شود و جان می‌دهد. باید دانست حیات موجود انسان تنها به قلب او نیست و تنها بخش عمده‌ای از حیات، مربوط به مجاری قلب است. اکنون نمی‌خواهم این بحث را در این‌جا مطرح کنم و تنها می‌خواهم بگویم این نظریه فلسفی ـ روان‌شناختی ریشه در کودکی ما دارد که گاه می‌دیدم برخی جنازه‌ها بعد از مدتی زنده می‌شوند. بسیاری از نظریاتی که بنده به صورت بدیع در فلسفه و عرفان طرح کرده‌ام، ریشه در پیش از یازده سالگی من دارد و مربوط به سیر در تاریکی و قبرستان است و این‌گونه است که می‌گویم قبرستان و تاریکی دانشگاهی نورانی است. البته زمینه‌های اصلی و ابتدایی یافته‌ها در آن زمان‌ها بوده و پس از آن بازیافت‌های فراوانی در پی داشته است.

در آن قبرستان بود که من با موجوداتی آشنا شدم و با آن‌که کودکی بیش نبودم، به مملکت آنان قدم گذاشتم. ما بچه بودیم و شب دراز و قلندر هم بی‌کار. رایگان در رایگان سیر و تماشا می‌کردیم. بعدها که به قم آمدم، بعضی از بزرگان و اعاظم را ـ که کبَر سن داشتند ـ می‌دیدم که از آن عوالم می‌گویند و چه چیزها که نمی‌گویند، به‌گونه‌ای که گاه برایم مضحک می‌نمود که پیرمردی هشتاد ساله چه می‌گوید و کودکی ده ساله چه می‌بیند! البته، من وقتی از تهران برای ادامه تحصیل به قم آمدم، گمان می‌کردم فضای حوزه علمیه فضایی باز و آزاد است، اما به کوتاه‌ترین مدت دریافتم که در مسایل غیبی هیچ‌گونه فضای باز و آزادی وجود ندارد و قلم تکفیر و تفسیق هنوز هم خشک نشده و جوهر آن تازه است و چماق اتهام از گرز رستم هم قدرتمندتر است. این حال و هوای بسته و مسموم، کتمان و پرده‌پوشی را اقتضا داشت و ما نیز تدبیر، تقیه و کتمان را پیش گرفتیم و روزها به درس و بحث‌های صوری مشغول شدیم.

خیرات و معنویاتی که از آن قبرستان به دست می‌آمد، برای ما رایگان بود و اگر کسی می‌خواست آن را در جای دیگر به دست آورد، به ده‌ها چله‌نشینی نیاز داشت. گاه موجوداتی اطراف مرا می‌گرفتند، به این طمع که کلمه‌ای از من بشنوند و چیزی از معارف توحیدی و وَلَوی فرا گیرند. یادم می‌آید در آن زمان‌ها شبی با دوچرخه می‌رفتم و برادرم را نیز که کودکی بیش نبود با خود می‌بردم. او را جلو دوچرخه نشانده بودم که ناگاه گفت: «داداش! داداش! ببین داری با دوچرخه به او می‌زنی!» گفتم: کاری نداشته باش و نترس که دوچرخه به او نمی‌خورد. اما در قم گاه می‌دیدم که پیرمردی به اصطلاح عارف و شصت ساله درب این خانه و آن خانه را می‌زند تا راهی بیابد که چگونه چیزی را تکان دهد!

من در قبرستان با موجوداتی غیر بشری زندگی می‌کردم و گاه در مجالس آنان شرکت می‌نمودم و وقتی می‌خواستم به قم بیایم، به‌سختی از آنان جدا شدم. گاه می‌شد برخی از آنان به قم می‌آمدند تا شاید بتوانند نزد ما بمانند. من به جن به روشنی روز اعتقاد دارم؛ چون با آنان بوده‌ام و پذیرش من از سر تعبد و به دلیل این که فقط قرآن کریم از آنان سخن گفته است نیست. من هم با طوایف خوب و هم با طوایف بد آنان آشنایی دارم، هم اجنه کوتاه قد را دیده‌ام، هم بلند قامت را، هم سست آنان را نگریسته‌ام و هم محکم آنان را، و نیز با زشت‌رویان و زیبارخان و با تمام تلخ و شیرین آنان بوده‌ام.

در کتاب حضور حاضر و غایب از این قبرستان و شگفتی‌های آن چنین گفته‌ام:

از حُسن اتفاق در نزدیکی منزل ما گورستان بسیار معتبر و شناخته شده‌ای وجود داشت که از آن حکایت‌های بسیاری شنیده می‌شد که ذهن پیچیده من براحتی نمی‌توانست از آن‌ها بگذرد؛ به‌ویژه آن که دوستی داشتم که هرچند سنّ و سالی اندک داشت، به آسانی می‌توانست با بعضی موجودات عوالم دیگر سر و سرّی داشته باشد و من نیز از طریق وی کامیاب می‌شدم و با مسایلی آشنا می‌گشتم. البته گذشته از ایشان دو استاد بسیار توانایی را یافتم که به موجودات غیر مرئی بیش از عوالم مادی و محسوس تعلق داشتند و قیافه آنان خود حکایت از اموری می‌کرد؛ به‌طوری که به آسانی نمی‌شد به چهره آنان نگاه کرد. حضور آن‌ها برایم بس سنگین بود، چه بسیار می‌شد که شب‌ها در خواب فریاد می‌زدم و اموری بر روحم سنگینی می‌کرد که بیان آن آسان نیست و لزومی نیز در طرح آن نمی‌باشد.

در آن گورستان که تا آن روز بیش از تمام مراکز برایم سودمند و مستحکم بود و گویی دانشگاهی بود که کلاس‌های آن، شب‌ها گشوده می‌شد و چراغ آن تاریکی و استاد آن، مرده‌شور و محل درس غسالخانه و موضوع بحث آن نیز مرده بود.

روح لطیف و ناآرام من در دل آن تاریکی‌ها چنان سیر می‌گرفت و بُردِ بالا می‌یافت که گویی به آسانی سر از دنیا بر می‌گرفت و پر می‌کشید و می‌رفت.

چهره شب در دل تاریکی و کلاس غسالخانه و استاد مرده‌شور، چنان درسی برپا ساخت که راه‌گشای منازل فراوانی از سلوکم گردید و از بسیاری از چراغ‌داران و چراغ به دستان راحتم ساخت و از بسیاری از داعیه‌داران، داعیه‌ها، سالوس‌ها، کتاب‌ها و درس‌ها بی‌نیازم ساخت.

بعدها، روزی در بحثی نسبت به ترس با کسی که داعیه کمال داشت و چیزی در بساط نداشت گفتم من منکر این امر هستم که ترس وجود داشته باشد و تنها ضعف نفس و نیروی خیال است که آدمی را به ترس وا می‌دارد. ایشان گفتند: اگر در دل تاریکی بروید و باز هم این گونه سخن بگویید درست است، در پاسخ ایشان گفتم: شما که حکمت را در زیر سقف و با چراغ و نور برق خوانده‌اید باید از تاریکی چنین یاد کنید، در حالی که ما حکمت را در تاریکی خوانده‌ایم، با چراغ و زیر سقف و میان اتاق نمی‌توان حکمت آموخت و حکمت را باید در دل تاریکی‌ها و درون ظلمت‌ها آن هم در محضر استادی قابل، با احتیاط و آرامش کامل دنبال نمود. آری! عجب عالَمی است «عالَم تاریکی» و عجب مدرسه‌ای است «قبر»، «گورستان» و «مرده‌شور خانه» و عجب استادی است «مرده» و «مرده شور چنانی».

نگاه کردن به چهره این دو استاد بزرگوار که زن و شوهری سالمند بودند، چنان جراتی لازم داشت که بعد از تحمل این امر، نگاه‌کردن به چهره مرگ و جناب عزراییل کاری بس آسان می‌نمود. مردم عادی و زن و بچه‌ها که هیچ، بلکه افراد تنومند و توانا و کارد به دست نیز از نگاه به چهره آن دو دچار ارعاب و وحشت می‌شدند. بسیاری را دیدم که با یک نهیب او از پیش پایشان می‌گریختند و من با تکرار و خویشتن‌داری در آن سنین نونهالی این سنگینی را بر خود هموار می‌ساختم.

زن و شوهر یاد شده در همان قبرستان که جن‌آبادی بود، زندگی می‌کردند و از چنان اقتداری برخوردار بودند که تاریکی‌ها و دیار اموات و اجنه از آنان فرمان می‌بردند و گویی شبانگاهان سلطان گورستان و حاکم مردگان هستند.

هرگز ظاهری به این جلال و ارعاب و باطنی با آن کمال و وقار در کسی ندیدم. آن مرد بزرگ و فقیر از چنان قد و قامتی برخوردار بود که جسدش به هنگام مرگ در تابوت جا نگرفت و به ناچار او را در چرخ گاری بزرگی قرار دادند.

بسیاری از شب‌های عمرم، بلکه سال‌های متعددی را با این حال و هوا سپری کردم و بدون کتاب و کاغذ و چراغ بهره‌هایی بردم که هرگز مشابهی برای آن روزگار در جایی و از کسی ندیدم. آن‌ها سالکانی بودند که ذکر خاموشی داشتند و راه فنا پیموده بودند و شاید یادکرد از آنان روح لطیفشان را در ملکوت آزرده سازد و بی‌آن که بیش‌تر از حال و هوای آنان سخنی سر دهم، به آسانی از همه آن امور می‌گذرم و دیگر چیزی نمی‌گویم، ولی آن قدر بگویم که اگر میسور بود و توان گفتارش را داشتم و مصلحت اقتضا می‌کرد، صفحاتی بس فراوان و دراز را باید خط می‌کشیدم تا تنها مقداری از آنچه بر من گذشت عنوان نمایم و همین مقدار بگویم تا سالیانی چند پس از کوچ از آن دیار باز هم دوستانی داشتم که به آسانی مرا می‌یافتند و در محفلم قرار می‌گرفتند؛ اما کثرت مطالعات و کارهای فراوان درسی، مانع از انس با آن‌ها بود و این امر خود علت پنهان‌سازی موقت آن‌ها گردید.

 

در اینجا می‌خواهم و مجبورم که بخواهم تا از این مجموعه‌ حقیقت بی‌پرده بگویم. سَر و سرّ با این مجموعه؛ اگرچه گفتنی نیست، چاره‌ای جز طرح آن ندارم و با آن که ظاهری خوش ندارد، خوش‌ترین معانی و حقایق را برایم همراه داشته است.

این مجموعه از اولین همراهان و بهترین راه‌گشایانم می‌باشد. گور، گورستان، مرده، مرده‌شور خانه، تابوت و کفن از حقایق ماندگار در یادم می‌باشد و در تمام سطوح عمرم با آنان محشور بوده‌ام. گورستان و در راس همه، گورستان خاصی برایم از بهترین دانشگاه‌های رویت و دیدن هلال وجودم بوده است. قبر، مرده، کفن و تابوت چهره‌هایی از مدارج عالی علمی و عملی، از یافت حقایق و وقایعی بوده که مرده‌شور خانه جمعیتی از این زمینه‌ها را در خود برایم جای داده است.

حکمت، معرفت، بیداری و ادراک حقایق پنهانی، هرگز بدون این معانی برایم به دست آمدنی نمی‌بود.

شب و تنهایی گور، مرده، کفن، تابوت، گورستان، غسالخانه و در نهایت مرده‌شور ویژه، اگر همه با هم جمع نمی‌شد، این معنا هرگز در من موثر نمی‌افتاد و چنین محیطی در صورتی که با مربی و معلم آگاه و توانا همراه نمی‌شد و تحت تعلیم مرشدی علیم قرار نمی‌گرفت و از توان و اقتدار نفسانی وی به قدر لازم برخوردار نمی‌بود، هرگز وصول و درک مقصود را برایم به آسانی فراهم نمی‌ساخت و به طور قطع و یقین صاحب معنا و شاهد رعنایی را برایم این گونه در پی نمی‌داشت.

هرچند طرح این معانی و حقایق این گونه، بی‌مقدمه چندان راه‌گشا نمی‌باشد، باید دانست که حقایق ربوبی در روشنایی روزها و در میان مدارس و مجامع عمومی یافت نمی‌شود. اگر برای صاحبان طریق و سالکان راه حق، طی طریق و درک چنین معانی و حقایقی ضرورت دارد؛ باید چاره کرد؛ هرچند در دنیای کثرتی ما جمع چنین مبادی برای هر کس آسان نیست و وصول به آن مشکل می‌نماید و این چنین نیز هست.

بیان این معنا و عنوان این حقایق در این زمان؛ اگرچه ضرورت ندارد، عنوان آن، تنها به خاطر آن است که «ره گم نشود» و آفتابی گردد که کسانی که عمری را در روشنایی و به دنبال کتاب، درس و استاد به راه می‌افتند، هرگز حکمت و عرفانی را که سزاوار اهل طریق است نمی‌یابند و از کتاب حکمت و درس عرفان، چیزی جز معلومات به بار نمی‌آید. راه وصول و طی طریق معبود چیزی برتر از این امور می‌باشد. کسانی که در روشنایی و با کتاب به دنبال حکمت و عرفان می‌باشند، هرگز راه به جایی نمی‌برند و آنانی که بزم عشق و درس محبت را همچون علوم صوری می‌دانند، به هویت معبود وصول پیدا نمی‌نمایند و از یافت چهره معبود به‌دور می‌مانند.

به هر روی ، در سنینی بس کوچک که شاید چیزی از سه یا چهار سال از عمرم نمی‌گذشت، پایم به گورستان و مرگ و تاریکی کشیده شد. نزدیکی منزل ما با گورستان مخوف و پرمخاطره امامزاده سه دختران زمینه آشنایی من با مسایلی را همراه ساخت. در آن مکان دیدنی‌هایی دیدم که بعد از سالیان دراز از عمر باز برایم تازگی دارد و چیزهایی را که افراد بسیاری با مشقّت دنبال می‌کنند و نمی‌یابند، به‌طور رایگان مشاهده می‌کردم و با آنان همراه و همسخن می‌گشتم که اگر بخواهم از آن دیده‌ها سخن سر دهم، گذشته از آن که کم‌تر گوشی یارای شیندن آن را دارد، فرصتی خاص را می‌طلبد. تنها چیزی که می‌توانم بگویم و بیان آن در این زمان لازم است و سودمند، این که هر کس می‌خواهد چیزی بیابد یا چیزی ببیند، به تاریکی‌ها و ظلمت‌سرای خلوت روی آورد و خود را از روشنی‌ها جدا سازد، که درون روشنی‌ها، حقیقت آن در ابتدا برای کسی ظاهر نمی‌شود و درون تاریکی‌ها، اطراف قبرها و میان گورستان‌هاست که شاید کسی بتواند به‌دور از جنجال و فریب و الفاظ و عبارت، خود یا دیگران و دیگرهایی را ببیند؛ هرچند تمامی این امور و حالات و یا مشاهدات زمینه‌های نفسانی مساعد را لازم دارد و افراد خاص در صورت وجود زمینه و استعداد، کششی این گونه را در خود احساس می‌کنند و به دنبال آن به راه می‌افتند.

 

مسجد محله

در کنار مدرسه و در سنین نونهالی به مسجد انس و علاقه‌ای خاص داشتم و این مسجد بود که مرا به خود وا نمی‌گذاشت و انس و حالی را در شبان‌گاهان برایم همراه می‌آورد.

از مسجدی که بر سر گذر خانه ما بود راهی برای من وجود داشت که هنوز نیز از ثمرات آن سرمستم و چنان ذایقه‌ای در من تازه ساخت که لسان بیانش را ندارم و تنها به چهره‌هایی از زوایای پنهان این مسجد اشاره می‌نمایم.

در کنار خانه ما مسجدی بود که از همان کودکی، شب‌ها برای عبادت به آن‌جا می‌رفتم و البته ما خود در پی چیزی نبودیم ـ نه علم، نه دنیا و نه چیز دیگر ـ و این خداوند بود که ما را از کودکی با این مسایل مشغول می‌داشت و راه، اساتید راه و ابزار لازم را در اختیار ما قرار می‌داد.

چون بچه بودم خجالت می‌کشیدم که شب در خانه مشغول عبادت شوم و وقتی به مسجد می‌رفتم، دیگر چنین مشکلاتی نداشتم. نماز غفیله که در مسجد می‌خواندم، آن‌قدر کوچک بودم که بعضی از خانم‌ها مرا در آغوش می‌گرفتند و می‌بوسیدند. اذان مسجد را نیز می‌گفتم. گاهی برخی از زنان آلوچه و مانند آن را برایم می‌آوردند و با بوسه و نوازش به من می‌دادند.

من کلید مسجد را برای برگزاری نماز مغرب و عشا می‌گرفتم و بعد از نماز باید کلید را در بقالی فردی به نام عیار عبداللّه می‌گذاشتم که اهل مسجد بود. او آدمی خوب و اهل دل بود. من پنهان از او کلید را در جیب خود می‌گذاشتم و شب‌ها به مسجد می‌آمدم و در آن بیتوته می‌کردم. روزی سر کوچه خودمان کنار مغازه حاج عبداللّه بقّال ایستاده بودم که پدرم رسید و به من گفت: «محمد! برو خانه.» حاج عبداللّه به ایشان تندی کرد و گفت: «با این بچه این جور صحبت نکن.» من در آن موقع متوجه نبودم که حاج عبداللّه نیز از کسانی است که راهی به معرفت دارد و بعدها متوجه شدم که او نیز آدم دل‌بازی است و من که کلید مسجد را پنهانی از مغازه وی بر می‌داشتم او بی‌خبر نبوده، ولی به روی خود نمی‌آورده است. او نیز صاحب کتمان بود. در واقع باید گفت: منش این راه کتمان است و نباید هیچ اظهاری در این زمینه داشت. به هر حال، تنها چیزی که او به پدر من گفت، این بود: «با این بچه این جور صحبت نکن!» یعنی نگو برو خانه! تا وقتی که پدرم در قید حیات بود، بسیار کم می‌شد که از منزل بیرون بیایم. الآن نیز بچه‌های خودم خیلی کم از منزل بیرون می‌روند و خودشان این‌طورند، گاهی که می‌گویم بروید دوری بزنید می‌بینم مایل نیستند.

این مسجد در آن زمان‌ها برق نداشت و روشنایی آن از چراغ‌های گردسوز بود. شب‌های مسجد تاریک بود و من چون از کودکی در تاریکی و با کتمان بزرگ شده‌ام و تاریکی را بارها و بارها و عمری آزموده‌ام، هم‌اکنون نیز می‌توانم کارهای خود را در تاریکی به‌خوبی و با سرعت انجام دهم؛ به‌گونه‌ای که بی چشم، حتی برای نوشتن مشکلی ندارم. به هر حال آن شب‌ها باید بسیار مواظبت می‌کردم که کوچک‌ترین صدایی از مسجد بلند نشود؛ چرا که به‌طور قهری اهالی محل با کم‌ترین صدایی متوجه حضورم می‌شدند. من وضو می‌گرفتم و کارهایم را در مسجد انجام می‌دادم؛ آن‌گاه در مسجد را می‌بستم و بدون این‌که کسی متوجه شود، به خانه باز می‌گشتم و سر جای خود می‌خوابیدم و کسی حتی پدر و مادرم از وضعیت من باخبر نمی‌شدند و نمی‌دانستند که من چه می‌کنم. شب‌های خوشی در آن مسجد و قبرستان داشتم. در آن مسجد آن‌قدر دیده‌ها و خاطرات فراوانی دارم که هنوز هم برای من زنده و تازه است، اما سخن گفتن از آن میسور نیست. چند سال پیش به دعوت اهالی بلوار امین در مسجد محل، مدتی امام جماعت بودم و بعد از مدتی به سبب کثرت درس و تحقیق و بعضی از امور، آن را ترک کردم، به هنگام ترک آن مسجد به افراد حاضر گفتم: من از کودکی ذهنیتی به مسجد داشتم که شما آن را خراب کردید. من کم‌تر می‌توانم به نماز جماعت بروم و ایاب و ذهابم اندک است؛ چرا که درس‌ها و کارهای نوشتاری‌ام زیاد است. به مجالس ختم و ترحیم بزرگان نیز به همین سبب که فرصت و مجال آن را ندارم، کم‌تر می‌روم و در منزل همه را یاد می‌کنم و برای آنان خیرات فراوان دارم. وقتی دیگران می‌گفتند: «مسجد» من به یاد مسجد دوران کودکی خود می‌افتادم، اما آنان ذهن مرا خراب کردند. برای نمونه، فقیرانی که در کنار مسجد می‌نشستند و اهل مسجد با این‌که ثروت فراوانی داشتند، به آن‌ها توجهی نمی‌کردند. یک شب به آنان گفتم: یا از آن‌ها دست‌گیری کنید و اگر مشکلی دارند آن را انجام دهید یا چنان‌چه مشکلی ندارد، آن‌ها را از حریم مسجد دور سازید. آنان اعتنایی نمی‌کردند و فقط نماز می‌خواندند و می‌رفتند. تصویر آن مسجد ملکوتی و مردمی که صدای ملکوت را در نوای خود داشتند و من آن را به‌راحتی می‌شنیدم و شب‌های خوش آن را در ذهن داشتم کجا و این تصویر بی روح از مسلمانی کجا؟!

یادم می‌آید زمانی که بیش از پنج سال نداشتم، نیمه‌شبی مشغول عبادت بودم، با خود گفتم: آیا کسی جز من بیدار است که نماز بخواند یا نه؟ تا چنین فکری به ذهنم آمد، به دستور استاد معنوی خویش که گفته بود: هرگاه ریا و عجب به سراغتان آمد، عمل خیر خود را ترک کنید، بی‌درنگ عبادت را رها کردم و گفتم: چنین عبادتی چیزی جز آلودگی نیست. تو را چه که کسی بیدار است یا نه؟! نشستم و به ستون مسجد تکیه دادم و همواره با خود می‌اندیشیدم که به من چه ارتباطی دارد که کسی بیدار است یا نه. مگر تو فضول خواب و بیداری دیگرانی! تا مدتی نتوانستم نماز بخوانم و همین طور نشستم تا وقتی که دیگر هیچ کس را ندیدم، برخاستم و نماز را شروع کردم. البته، در این میان دیدم که ستون‌های مسجد با همه شراشر وجودی که دارد در رکوع و سجده است.

یکی از خاطرات بسیار مهم برای مردم محله ما در آن زمان این بود که من در آن زمان کودکی بیش نبودم و یکی از اهالی محل ما از دنیا رفته بود و جسد او را در مسجد گذاشته بودند و می‌خواستند کسی کنار وی بماند و قرآن بخواند و مردم می‌ترسیدند، اما من گفتم که پیش او می‌مانم. در مسجد ماندم و این کار برای من که شب‌ها را با قبرستان و مردگان و گاه با موجودات نامریی می‌گذراندم خیلی عادی بود، ولی مردم آن را غیر عادی و ترسناک می‌دانستند و می‌گفتند: «چه‌طور این بچه با مرده‌ای در مسجد می‌ماند!» فردا شنیدم که چند نفر از بستگان آن مرده تا صبح بیرون مسجد و پشت در مسجد بیدار بوده‌اند تا اگر من جیغ و داد کشیدم و فریاد زدم، خبردار شوند. در آن هنگام شاید ده ساله بودم. پدرم می‌گفت: چرا این کار را می‌کنی! و من می‌گفتم من در مسجد هستم و تا صبح نماز می‌خوانم و مسجد هم چراغ گردسوزی دارد که آن شب تا صبح روشن بود. چراغ گردسوز سبب می‌شد من بی‌خیال از مزاحمت مردم بیرون باشم و به‌راحتی به کارهای خود بپردازم.

در این مکان مقدس، اینگونه بود که مرگ، مرده، مردن، کفن، تاریکی و تنهایی را به خود دیدم. در آن شب که مرده‌ای در مسجد نهاده بودند، حضور آن را غنیمت شمردم و از دنیا و تمامی روشنایی‌های آن، دل به‌سوی تاریکی و مرگ کشانیدم و شبی را چنان به‌سر بردم که گویی قیامت بود و آن مرده هم خود بودم که هرگز از آن ماجرا نگویم و تو نیز از آن مپرس.

چنان نوایی عاشقانه با آن میت سر دادم و حضوری محتاطانه با او در پیش گرفتم و آنچه نادیدنی بود چنان دیدم که بیش از این بیانش ضرورت ندارد، ولی آن قدر بگویم که آن شب از شب‌های استثنایی عمرم بود و زمینه را برای دیدنی‌هایم هموار نمود.

 

در این مسجد، عالمی سالک و عارفی وارسته را  یافتم که نخستین مربی عملی و صاحب سلوکم بود که با چشم و زبان و بدون کتاب و شتاب، درس صدق، عشق و پاکی بر من می‌آموخت. با آن که اهل درد بود، چنان تعبدی داشت که گویی دین را با دل و جان و با چشمانش ملاقات کرده و به حضور اولیای حق رسیده و حضرت حق را در خانه دل مهمان نموده است.

این عالم وارسته و صاحب درد و این عارف سینه‌چاک، از چنان صدق و قدسی برخوردار بود که کم‌تر کسی حقایق باطن او را در می‌یافت و با آن که مورد توجه همگان بود، براحتی شناخته نمی‌شد.

هنگامی که از آخرت می‌گفت گویی از دیده‌های خود سخن می‌گوید و زمانی که ذکر مصیبت اولیای معصومین علیهم‌السلام را سر می‌داد، گویی شاهد ماجرای آنان بوده است.

سر و سرّ ایشان باعث شد که من بدون توجه دیگران حتی اهل خانه، شب‌ها خود را به طور پنهانی به مسجد برسانم و در دل نیمه‌های شب با چراغ صدق و صفای باطن، حق را در تاریکی‌های مسجد جست وجو نمایم و آهسته و پرحرارت فریاد سر دهم و از هجرش شیون نمایم که هرگز شرح آن ماجرا را بیان نخواهم کرد و آنچه در آن سنین یافتم از میمنت صدق و صفای آن مرد بزرگ و آن مسجد کوچک بود که مرا بی‌وقفه مورد توجه قرار می‌داد. هنگامی که به ایشان سلام می‌کردم، جوابم را با چشمانش می‌داد و همیشه در جواب سلام بر من نظاره می‌نمود. بعدها دریافتم آن نظاره چه زبان اشارتی داشته و چه پیغامی را در من نهادینه می‌کرده و مرا به چه داغی مبتلا می‌ساخت.

وی بسیار مرا مورد تفقّد، صله و احسان خود قرار می‌داد و بارها می‌فرمود: «ای کاش تو پسر من بودی.» به یاد دارم روزی که مرا به خانه خود برد، دستمالی را گشود که در آن انگشترهای خوب بسیاری بود و به من فرمود: «یکی از این انگشترها را برای خود بردار.» من در میان آن جست‌وجو کردم و با آن که تمامی انگشترها خوب بودند، بهترین آن‌ها را که عقیقی یمنی با نوشته کامل: «من یتّق اللّه» بود برداشتم و با آن که ایشان چنین گمانی نداشت، با میل فرمودند: «حرفی نیست» و این خود چه رازی بود، نمی‌دانم، ولی این قدر بگویم که از آن روز تا به حال با این که چندین بار رکاب آن عوض شده، باز نیز آن انگشتر را از خود جدا نکرده و از برکات آن دور نگردیده‌ام و با آن که بیش از سالیان دراز از آن حادثه می‌گذرد، گویی بی‌وضویی جز در مواقع خاص، به خود ندیده‌ام و در حقیقت آن مرد با این بخشش، طهارت را برای همیشه بر من ارزانی داشت.

با آن که شاهد مرگش بودم، هرگز او را مرده نپنداشتم و بسیار می‌شود که حیات آن جناب را در خود تازه احساس می‌کنم و از هجر وی سوزی سخت و فراغی مستمر را بر خود هموار می‌سازم. رنگ صورت و صوت و طنین صدای او همیشه جانم را تازه می‌سازد و با آن که سالیان درازی از حضور او می‌گذرد. هنوز نوای وی برایم تازگی دارد و چهره وی همچون کردار ایشان هنوز نیز مرا به خود وا می‌دارد.

مسلمانی را در آن عبادتگاه یافتم که می‌توانم بگویم تا امروز کم‌تر مسلمان بحقی را در ردیفش دیده‌ام و یا بهتر بگویم مومنی را یافتم که همچون او «به صدق مومن» کم دیده‌ام و یا آن که بگویم بحق، مسلمانی را در او دیدم و اگر قسم یاد کنم که اسلام مجسّم را در آن مرد ساده، سالم و سالخورده دیده‌ام، رواست.

اگر بگویم در طول عمرم تنها چند مسلمان دیده‌ام که به اعتقادم اسلام در آن‌ها عینیت ملموس داشته و یکی از اولین آن‌ها ایشان بوده، کلامی بجاست.

اگر بگویم بلالی را دیدم، شاید اغراق نباشد. دست‌کم می‌توانم بگویم بلال رسول گرامی صلی‌الله‌علیه‌وآله از آن چهره ساده و سالم برای من تداعی می‌شد.

آن مرد از چنان صفا، صداقت، آرامش و اطمینانی برخوردار بود که گویی در دنیا جز در حضور حق بودن کاری نداشت و حضور حق را با سادگی دنبال می‌کرد.

 

انس با قرآن کریم و حضرات چهارده معصوم علیهم السلام

در تمام عمرم اولین و آخرین کتاب مهمی که دیده‌ام قرآن کریم است و برای هیچ چیزی به اندازه قرآن کریم وقت نگذاشته‌ام؛ به‌گونه‌ای که به جرات می‌توانم بگویم تخصص نخست من بعد از توحید و معرفت حق، قرآن کریم است.

پیش از آن‌که خواندن را آموخته باشم، قرآن کریم برای من قرائت می‌شد و آن را استماع و استفاده می‌کردم و از آن لذت می‌بردم. پیش از آن‌که از قرآن کریم استفاده نمایم، از آن لذت می‌بردم و تنها یاور یک دانه و دردانه و مونس و انیس من از آن لحظه تا به امروز قرآن کریم است. حتی اولیای معصومین و ائمه هدی ـ صلوات اللّه علیهم اجمعین ـ را با قرآن کریم می‌دیدم و هیچ گاه آنان را جدا از قرآن کریم ندیده‌ام و وصف آنان «الی ذلک الجمال یشیر» است. آن حضرات علیهم‌السلام نیز حکایتی از قرآن کریم بودند. ما در بحث‌های قرآنی و تفسیری خویش نیز به دوستان یادآور می‌شویم که تمام تفاسیر را دنبال کنند و ببینند و اگر می‌توانند نکاتی را که ما با ظرافت تمام از آیات در تفاسیر برداشت می‌کنیم بیاورند؛ چرا که این امور دیدنی است و ما آن را از جایی برنداشته‌ایم تا در جایی پیدا شود. این دانش‌ها زمینه‌هایی نیاز دارد که جای آن در حوزه‌ها خالی است. پیش‌تر نیز عرض کردم که باید بر رشته علوم قرآنی در مراکز علمی و دانشگاهی موجود، نام پیش دبستانی علوم قرآنی را نهاد؛ نه دانشگاه، و به خاطر همین عنوان‌های ساختگی و نابجاست که توقعات ما از قرآن کریم نیز مخدوش می‌شود.

هیچ گاه به کتاب‌های دیگری که خوانده‌ام و هم‌چنین کتاب‌های ابن‌سینا و ملاصدرا در فلسفه، ابن عربی و قونوی در عرفان و جواهر و مکاسب در فقه که تمامی آن را تدریس کرده‌ام، هم‌چون قرآن کریم وقت نگذاشته‌ام و با کتاب الهی آن‌قدر کار کرده‌ام که بیش از پنجاه قرآن را ـ لفظ خوبی هم نیست که به کار می‌برم ـ کهنه و پاره کرده‌ام. در میان کتاب‌ها، انس من تنها با قرآن کریم بوده که آن را می‌بوییدم، می‌بوسیدم، بر قلبم می‌گذاشتم، شب‌ها کنارم و بر بالینم و یا بالای سرم می‌گذاشتم و می‌خوابیدم و با آن همواره مانوس و رفیق بوده‌ام. در محضر قرآن کریم، آن‌چه مهم است، داشتن اُنس و قرب با ایشان است. قرآن کریم را باید موجودی آشنا و آگاه دید که می‌توان به حضورش رسید و با او به مکالمه و گفت و شنود نشست. موجودی که هستی، انسان و مخاطب خود را ادراک می‌کند. من احساس می‌کنم با قرآن کریم خیلی انس و رفاقت داشته‌ام و هم‌اکنون نیز برای تحصیل، تدریس، تحقیق و زندگی و سیر و سلوک، کتابی را در حد قرآن کریم نمی‌بینم. گاهی می‌بینم برخی از بزرگان و اعاظم می‌گویند فهم قرآن کریم ممکن نیست، بسیار شگفت‌زده و متعجب می‌شوم. در واقع می‌خواهم عرض کنم در طول زندگی و حتی در کودکی شاگرد قرآن کریم و جلیس آن بزرگوار بی‌کران بوده‌ام و از آن تاثیر پذیرفته‌ام و کتاب‌های دوران تحصیل و حتی تدریس، نمودی برای من نداشته است.

حقیقتی را که نمی‌توانم در ردیف هیچ عنوانی قرار دهم، قرآن مجید و حضرات اولیای چهارده معصوم از جناب رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله و زهرای مرضیه علیهاالسلام تا ائمه هدی علیهم‌السلام می‌باشد.

این چهره‌های نورانی را از زمان کودکیم در خود حاکم مستقلی می‌دیدم و هرچه و هر چهره دیگری غیر از ایشان در من جهت اعدادی، تبعی، عرفی و جزیی داشته است.

از روزی که خود را شناخته‌ام ـ به طور تفصیل از سه سالگی ـ لحظه‌ای بدون این یقین نبوده‌ام و همیشه چون عاشقی مشتاق و مومنی دل‌باخته، نسبت به تمام اندیشه‌ها و فرامین اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام حساسیت خاصی داشته‌ام که عنوان و بیان آن در تمام زمینه‌ها خود نیازمند ظرفی خاص و مقامی مناسب می‌باشد؛ زیرا رابطه خود را در این جهات رابطه وجودی ـ ایجادی دیده و برتر از روابط عاطفی یا تعلیمی می‌باشد و نمی‌توانم آن را محدود به زمان و عالم خاصی بدانم، بلکه تمام هویت وجود خود را به‌دور از پیرایه‌ها و حیثیت‌های فردی ظهوری از آن چهره‌های نورانی علیهم‌السلام می‌دانم.

از جناب حق تعالی خواهانم که مرا در تمام زمینه‌های وجودی همگون و همرنگ حضرات اسما و صفات الهی و انوار قربی معصومین علیهم‌السلام نماید و لحظه‌ای و ذرّه‌ای از حیات ابدی و وجود حبّی‌ام را جدا از آن نوامیس الهی نسازد و همیشه مرا حامی و مدافع حقانیت آنان قرار دهد. آمین.

در این زمینه، همین سخن کافی است و تفصیل آن در خور اجمال نیست وگرنه می‌باید صفحه صفحه و صحنه صحنه تعینات خود را بازگو نمایم که چگونه همراهی آن حضرات علیهم‌السلام را با خود داشته‌ام، بی‌آن که ادعای تجانسی در کار باشد.

 

* رویایی حیرت‌انگیز *

در زمان طفولیت، شبی در خواب دیدم شخصی اسلحه بر روی پیشانی‌ام، درست جای سجده‌گاهم گذاشته است و فشار می‌دهد و می‌خواهد شلیک کند و مرا بکشد، دستش را بر روی ماشه اسلحه گذاشته بود و من نیز هر لحظه امکان آتش را انتظار می‌کشیدم. در آن حالت به طور مداوم «علی علی علی علی» می‌گفتم؛ بی‌آن که وقفه‌ای در گفتن این ذکر حاصل شود؛ به‌طوری که هنگام تنفس نیز به‌گونه‌ای نفس عوض می‌کردم که ذکر منقطع نگردد تا هر زمان که کشته می‌شوم با ذکر «علی علی» از دنیا روم. با آن که خردسالی بیش نبودم؛ ولی هرگز هراسی از مرگ نداشم و تنها هراسم در آن لحظات این بود که هنگام شلیک و خالی شدن تیر، من در حال ذکر نباشم و چنان به نفس نفس افتاده بودم که وقتی از خواب پریدم و بیدار شدم، آن حالت اضطراب و نفس نفس زدن را در خود دیدم و تا دیر زمانی به حیرت آن ذکر و حال مرگ فرو رفته بودم.

 

شب زنده‌داری

از همان بچگی با مادر، دو خواهر و برادر کوچکم تمام ماه‌های رجب، شعبان و رمضان را روزه می‌گرفتیم. ماه رمضان در واقع برای ما سه ماه بود.

از کودکی تا حال، تنها یک چهارم از شب‌های عمرم را خوابیده و بقیه آن را بیدار بوده‌ام و در شب همان مقداری را هم که می‌خوابم، خواب پیوسته ندارم و بیش از چند بار بیدار می‌شوم. در این جهت دو کتاب کوچک در مورد نحوه تنظیم خواب و بیداری از دیدگاه قرآن کریم و نقش شب در دست‌رسی به غیب نگاشته‌ام و تفسیر دقیقی از آیه شریفه: «قُمِ اللَّیلَ إِلاَّ قَلِیلاً» آورده‌ام. چون آیه شریفه می‌فرماید: «همه شب را بیدار باش، مگر مقداری از آن را» و بیداری شب را اصل قرار می‌دهد. از کودکی، شب‌ها برایم هم‌چون روز بوده است و روزها بهتر می‌توانم بخوابم تا شب‌ها. در سن هفده ـ هجده سالگی ضرورت خواب را برای خودم انکار می‌کردم و تمام شب‌ها را بیدار بودم و تا دو ماه را تنها با نیم یا سه ربع ساعت خواب می‌گذراندم، اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که انکار خواب برای آدمی ممکن نیست، مگر آن‌که انسان بیمار شود و نخوابیدن به صورت یک بیماری برای فردی پیش آید و نه به‌گونه ارادی و اختیاری باشد. من در ارادی کردن خواب خود خیلی تمرین می‌کردم و گاه می‌شد در ده دقیقه، چند بار می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم و یک بار در نزد افرادی نُه بار به خواب رفتم و بیدار شدم. علامت خواب رفتن هم خور خور از بینی می‌باشد و با صورت‌های مشخص، مقدار خواب خود را کنترل می‌کردم. هم‌اینک میزان خوابم در اراده و اختیارم می‌باشد. هیچ گاه چرت نزده‌ام و خواب، مرا از خود نگرفته است و هیچ گاه خواب نمانده‌ام؛ شاید تنها یکی دو بار پیش آمد که آن هم با صدای مرحوم پدرم که مرا صدا می‌زد: «محمد!» از خواب بیدار شدم. خیلی دلم می‌خواهد خواب بمانم و دوباره صدای ملکوتی پدرم را بشنوم! چون به صورت خیلی شیرین صدایم می‌کرد: «محمد!». همیشه به‌راحتی پنج دقیقه می‌خوابم و این مقدار خواب برایم کفایت می‌کند و اگر دو ـ سه ساعت پیوسته بخوابم، حالت انکسار و سنگینی به من دست می‌دهد. همواره در بیست و چهار ساعت شبانه‌روز فرصت زیادی برای کارهای متفاوت داشته‌ام و وقت کافی و مناسب برای تدریس، نوشتن، تحقیق و هم‌چنین در پیش از انقلاب برای تبلیغ داشته‌ام و حتی در تعطیلی پنج‌شنبه و جمعه و نیز در اعیاد و وفیات و در تعطیلات تابستان و ماه مبارک رمضان و دهه محرم و صفر نیز درس داشته‌ام.

به هر روی سخنم این است : شب و تاریکی که چهره‌هایی گویا از خلوت و تنهایی‌ام می‌باشد، حقیقت عمر مفیدم را در خود جای داده است.

شب و تاریکی در من چنان قدرت‌نمایی کرده که گویی همه حقیقت را در شب یافتم و تاریکی را بهتر از روشنایی می‌شناسم و از شب بهتر از روز و روشنایی بهره برده‌ام.

می‌توانم بگویم که یاد ندارم شبی را به تمامی خفته باشم، ولی فراوانی از عمرم را تمام شب در بیداری به سر برده‌ام و اندکی از عمرم در شب، خواب و بیداری را با هم داشته‌ام.

لذتی که از شب و تاریکی می‌برم، هرگز از روز نبرده‌ام و شیرینی و سروری که شب و تاریکی برایم داشته، هرگز روز و روشنایی نداشته است.

شب‌ها برایم چون روز است و هنگامی که روز می‌شود گویی شب فرا رسیده و آفتاب که گسترده می‌گردد گویی دنیا و روز را همچون خمیر مانده و ترشیده‌ای احساس می‌کنم که برای پخت چندان گوارا نمی‌باشد.

شب‌ها برایم جلوه‌نمایی ویژه‌ای دارد که روز از آن بی‌بهره است و تاریکی دلم را بیش‌تر از روز روشن می‌دارد.

اگر بخواهم به حقیقت شب و تاریکی و رابطه خود با آن سخن سر دهم، هرگز بیان و توان آن ممکن نمی‌باشد و تنها ذکر و عنوان آن برای حکایت از همراهانم کافی می‌باشد.

 

تحصیلات ابتدایی

من با داشته‌هایی که به رایگان نصیبم شده بود نخوانده ملا بودم و درس‌های اکتسابی برای من نمودی نداشت. در دوران مدرسه هیچ دوست و همراه قابل اعتمادی نداشتم. تنها کسانی که من به آن‌ها احترام می‌گذاشتم، پدرم بود و هم‌چنین مغازه‌داری که از او یاد کردم و حاج عبداللّه نام داشت و آن زن و شوهری که در قبرستان زندگی می‌کردند. من در مدرسه مورد توجه معلمانی بودم که مرا نمی‌شناختند و از داشته‌های من بی‌خبر بودند، اما با توجه به هوش و استعدادی که داشتم همیشه شاگرد اول بودم و شاگرد دوم کلاس، فاصله زیادی با من داشت. در مجالس رسمی مرا همراه با معلمان آن زمان دعوت می‌کردند. در آن زمان کسی با من قصد رقابت نمی‌کرد. ذهن من تمام صفحات کتاب‌های درسی را مانند دوربین عکاسی ثبت و ضبط می‌کرد و هم‌چنین هیچ چیزی در خارج نبود که تصویر شفاف آن در ذهن من نباشد، مگر آن‌که برایم قابل اهمیت نمی‌بود. هم‌اکنون نیز که چند درس دارم و فلسفه، عرفان و فقه می‌گویم، درس برای من تفریح است و هیچ گاه برای گفتن نیاز به سرمایه‌گذاری چندانی ندارم. سالیانی بوده که در شبانه‌روز چندین درس و تا چهارده درس یا در مواقع تبلیغی چندین منبر در شبانه‌روز را داشته‌ام. پیش از پیروزی انقلاب به منبر که می‌رفتم نیز همین گونه بود. همیشه برای منبر تنها قرآن کریم را با خود داشتم و به غیر آن نیازی نداشتم و گاه شده که در دوران ستم‌شاهی و پیش از بحبوحه انقلاب در روز بیش از ده منبر داشته‌ام. منبرهای من در شهر جهرم ـ که آن زمان شهری انقلابی و پرشور بود ـ چنین بود. کم‌تر می‌شود که من برای منبر از ذهنم استفاده کنم؛ همان‌گونه که در فراگیری و نیز تدریس، هیچ‌گاه از نت‌برداری و نوشتن بهره نبرده‌ام؛ زیرا چنان که گفتم ذهنم مانند دوربین عکاسی عمل می‌کند و اگر از چیزی عکس گرفت، محال است که از ذهنم برود. البته، به خود اجازه نمی‌دهم هر چیز یا هر کسی به ذهنم وارد شود. برای نمونه، شاید بیش از چند شماره تلفن را حفظ نباشم و حتی همه شماره‌های منزل خودمان را در حفظ ندارم و باید فکر کنم؛ چون آن را وارد ذهنم نکرده‌ام و ذهن خود را به رایگان در اختیار هر چیزی قرار نمی‌دهم و در این زمینه حالت ارادی و اختیاری دارم. من عین عبارت کتاب‌های درسی مدرسه را از حفظ می‌خواندم بدون این‌که یک واو از آن بیفتد و اگر با معلمی بحث پیش می‌آمد، او بود که از من تمکین می‌کرد؛ چون هیچ گاه نمی‌توانست به اندازه من بر عبارت‌های کتاب تسلط داشته باشد و همه عبارت‌ها را از حفظ بخواند؛ هرچند آنان باسوادتر از من در آن علوم بودند، اما تنها می‌توانستند خلاصه آن را بگویند. من قرآن کریم، اصول کافی، بحار الانوار و به‌ویژه توحید مفضل و نیز مقامات حریری و معلقات سبعه، سیوطی، حاشیه ملا عبد الله و بسیاری از کتاب‌های دیگر و فراوانی از اشعار شعرا را حفظ بودم، اما امروزه ترویج حفظ قرآن کریم را برای جامعه لازم نمی‌دانم و به آن اعتقادی ندارم و بر این باورم که جامعه باید فهم قرآن کریم را دنبال نماید. یک دی.وی.دی، قرآن کریم را با همه تفاسیر موجود در بر دارد و هیچ حافظی به آن نمی‌رسد؛ در حالی که جامعه به فهم قرآن کریم نیاز دارد و من با ترویج حفظ قرآن کریم، به‌ویژه برای کودکان موافق نیستم. مطالب حفظی برای زندگی امروز ما چندان کارایی ندارد و مهم احاطه و اشراف بر مطالعه و تحقیق و راه‌یابی بر حقایق قرآن کریم است؛ نه حفظ آن. همان‌گونه که معلمان ما چنین بودند و بر محتوای کتاب‌های درسی احاطه داشتند. حفظ مطالب برای آدمی ضرر دارد و او را به سطحی‌نگری و انصراف از ژرفابینی، وسواس و کندی سرعت در انجام کارها می‌کشاند و کارایی چندانی در ایجاد بینش و معرفت و طی کمالات انسانی ندارد و با توجه به وقتی که هم برای حفظ و هم برای نگه‌داری و تداوم آن می‌برد، فرصت‌ها را نیز ضایع می‌کند.

درس‌های مدرسه برای من بسیار ناچیز بود و متاسفانه در آن زمان‌ها جهشی و ارتقایی خواندن در کار نبود و ما بر اساس نظام تحصیلی موجود پیش می‌رفتیم.

در آن موقع، مدارس رایج، دولتی بود و من در دبستان صدوق و دبیرستان هدایت تحصیل کردم. این دو مدرسه در خیابان شاه عبدالعظیم علیه‌السلام بود. حرم در خیابان اصلی قرار داشت. همه معلم‌های من در آن زمان خوب بودند و من به آنان علاقه فراوانی داشته و هنوز هم دارم. البته، من در مدرسه همواره موقعیتی هم‌چون معلم‌ها داشتم. یادم می‌آید در کلاس چهارم دبستان بودم که یکی از معلم‌ها از دنیا رفته بود و معلم‌های دیگر می‌خواستند برای ایشان اعلامیه ترحیم بنویسند، اما چون نمی‌توانستند بالای آن بنویسند: «کفی بالموت واعظا» از من خواستند چنین کاری را انجام دهم. الحمدللّه، اکنون به برکت انقلاب و خون شهدا، قرائت قرآن کریم در جامعه نهادینه شده و چنان سواد کودکان بالا رفته است که برای آنان مسابقه و امتحان در سطح بالا می‌گذارند. بالا رفتن قدرت سواد و علم و دانش، مرهون انقلاب، خون شهداست. جامعه آن روز خیلی بسته بود و اجازه نمی‌دادند کسی باز و آزاد باشد؛ هرچند آن فضا سبب می‌شد مردم ساده‌تر، نرم‌تر، سالم‌تر و بی‌آلایش‌تر باشند.

در دوره ابتدایی، برای درس ریاضیات، معلم بی‌نظیری داشتم که در دادن راه حل و آموزش شیوه گشودن مسایل علمی مددکار من بود. ایشان همیشه می‌گفت: «حل مساله چندان مهم نیست بلکه توجه به صورت مساله حایز اهمیت است. اگر صورت مساله و موضوع بحث را شناختید، پاسخ را در همان مساله یا موضوع می‌یابید.» من در تمام مسایل زندگی شناخت موضوع را این‌گونه دنبال می‌کنم. در منطق نیز هست: «تصدیق فرع بر تصور است»؛ چون تا تصور کامل صورت نپذیرد، تصدیق درست ممکن نیست و نیز اگر تصور به‌درستی امری شکل نپذیرد، تصدیق کامل حاصل نمی‌شود و به سبب همین امر است که بسیاری از مبانی و عقاید مورد ادعای برخی از دانشمندان ارزش علمی ندارد و بر صورت درستی مترتب نمی‌باشد؛ زیرا تصدیقاتی را بدون تصور درست و کامل از امور دنبال می‌کنند.

به هر حال، من در مدرسه موقعیتی همانند یک معلم داشتم. با برخی از بچه‌های قوی و درشت قامت، گروه ضربتی تشکیل داده بودیم تا از بچه‌های مظلوم و ضعیف دفاع کنیم. بچه‌های این گروه چندان اهل درس نبودند و تکالیف خود را از روی نوشته‌های من می‌نوشتند و یکی از آن‌ها که همسایه ما هم بود مامور بود کتاب‌های مرا با خود به مدرسه بیاورد و ببرد ـ برخلاف امروز که باید خودم کتاب‌ها را که کم هم نیست برای درس بیاورم؛ هرچند برخی دوستان کمک‌کار من هستند. از آن دوران و آن معلم‌ها خاطرات خوبی دارم. معلم کاردستی ما مرحوم رشادت و معلم ورزش مرحوم هدایت بود. در اخلاق نیز استادی داشتیم که مرحوم شامچی نام داشت. تمام حرکات و گفتار این معلم‌ها را در ذهن دارم و هیچ یک را فراموش نکرده‌ام. آنان انسان‌های بسیار وارسته‌ای بودند که هرگز فراموشم نمی‌شوند. البته، تنها یک معلم داشتم که برخوردهای تلخی داشت. کلاس اول که بودم، یک بار مدادم را گم کرده بودم، شب مشق‌هایم را با ذغال نوشتم. در حالی که سر ذغال را تیز کرده بودم مقداری گرد ذغال روی صفحه دفترم ریخته بود. معلم من فردی ثروتمند و مستکبری بود و چند دهنه مغازه داشت و در آن زمان وسایلی مثل رادیو، تلویزیون و بلندگو را می‌فروخت که جز در خانه اشراف یافت نمی‌شد. وقتی مشق مرا دید، به من با تندی گفت: «این چه مشقی است که نوشته‌ای!» بدون آن‌که توجه کند من آن را به چه علت و با چه زحمتی نوشته‌ام. من اوّلین چهره استکبار و استبداد را در او دیدم و آن‌جا بود که از هرچه استکبار است، نفرت پیدا کردم. می‌دیدم او درد ندارد و فقر و یا مشکلات دیگر را نچشیده و در چنین عوالمی نبوده است. بی‌دردی و عافیت را در چهره او می‌دیدم و امروز نیز چنین تیپ‌هایی را خوش ندارم و از آنان دوری می‌جویم.

مرحوم رشادت، معلم کاردستی کلاس چهارم ابتدایی من بود. در آن زمان رادیو ملی به صورت محدود پخش می‌شد و رادیو نیروی هوایی نیز روزی دو ـ سه ساعت برنامه پخش می‌کرد. برق‌ها فقط شب‌ها وصل می‌شد و روزها قطع بود. آقای رشادت دستگاه فرستنده‌ای درست کرده بود که با آن روی موج رادیو ایران می‌رفت و برنامه آن را قطع می‌کرد و آن را به کنترل خود در می‌آورد و خود به جای گوینده آن صحبت می‌کرد. او را به خاطر این کار گرفتند و در بازداشتگاه بسیار اذیت کردند. حدود چهل معلم واسطه گردیدند و ضامن وی شدند تا او را آزاد کردند، اما از آن پس قرار شد معلم ورزش شود و دیگر حق نداشت به کارگاه کاردستی برود. من خفقان و اختناق طاغوت را در آن‌جا دیدم. ایشان به جای تفکر برای دست‌یابی به اختراعی جدید باید با توپ بازی می‌کرد و حق نداشت دست به ابزاری بزند!

از دیگر معلمانی که بر من تاثیرگذار بود، مرحوم هدایت بود. وی معلم ورزش ما و مردی رشید بود و من ورزش را از آن‌جا شروع کردم. این لطف الهی بود که از کودکی چیزی را که خوب می‌دانستم، هیچ وقت رها نمی‌کردم و چیزی را که به دست می‌آوردم، هرگز از آن نمی‌گذشتم و به تمام معنا و با قدرت پی‌گیر آن می‌شدم. الآن هم همین حالات را دارم و هرچه امروز دارم از طفولیت و همان حالات است که در بزرگی تفصیل یافته و باز شده است. در آن موقع، دوره دبستان شش کلاس داشت و بعد از آن دبیرستان بود که از کلاس هفت شروع می‌شد. معلم‌ها مثل همیشه خیلی نجابت داشتند، اما با آن که علم آنان محدود بود، دانسته‌های خود را خوب می‌فهمیدند و درک بسیار قوی داشتند. آموزش و پرورش کسی را معلم می‌دانست که آگاهی بالایی داشته باشد. من نیز همین عقیده را در مورد حوزه دارم و معتقدم کسی باید در حوزه تدریس کند که در درس خود، نمره عالی داشته باشد. البته، به نظام امتحانی فعلی اشکال و ایراد دارم و آن را سالم نمی‌دانم؛ اما بر فرض صحت، اساتید حوزه را باید از میان معدل‌های عالی برگزید وگرنه شاگردان با مشکل مواجه می‌شوند؛ چرا که اساتید، نیروی خلاق و قدرت آفرینش تفکر را در اختیار دارند. کسی که شرحی بر کتابی می‌نویسد باید قوی‌تر از نگارنده متن باشد و کسی که می‌خواهد درس بدهد باید قوی‌تر از مولف کتاب و شارح آن باشد وگرنه بر اساس اخلاق علمی برای تدریس مناسب نیست. درس باید زنده باشد و از استاد بجوشد؛ نه آن‌که حکایت و نقل قول از این و آن و صرف تاریخ گذشتگان باشد. علم با تاریخ متفاوت است و خاصیت علم به انشایی بودن آن است. علم، حکایت و اخبار و املا ندارد.

زمان ما زمان خوشی بود و خاطرات متفاوت و زیادی دارم که نمی‌خواهم از آن سخن بگویم. زمانی که من کلاس چهارم بودم، روزی یکی از معلم‌ها که خیلی جدی بود یکی از هم‌کلاسی‌های مرا جریمه کرد و به او گفت باید از اول تا آخر کتاب را در یک شب بنویسی و فردا آن را بیاوری. من پیش رفتم و گفتم او نمی‌تواند یک شبه کتاب را بنویسد. وی گفت: پس خودت آن را بنویس! گفتم باشد شما ایشان را معاف کنید. در آن زمان مدرسه‌ها دو شیفت بود؛ ساعت چهار که تعطیل شدیم، به سرعت به خانه رفتم. زمستان بود و کرسی داشتیم و من تا صبح آن کتاب را نوشتم. پدرم می‌فرمود: فردا «من به مدرسه می‌آیم. معلم نباید چنین تکلیفی بدهد؛ آن هم به کسی که از دیگری وساطت کرده است.» گفتم می‌خواهم اثبات این امر را داشته باشم. فردا صبح دفترم را به مدرسه بردم و آن معلم جدی و حق‌شناس، دفتر مرا به همه معلم‌ها نشان داد. در آن زمان من از طرف معلم‌ها به تمام مهمانی‌ها و جشن‌های مدرسه یا برنامه‌های ورزشی دعوت می‌شدم؛ در حالی که بچه‌های دیگر باید بلیط می‌گرفتند. در مدرسه هیچ گاه در صف کلاس نمی‌ایستادم و خودم می‌رفتم و می‌آمدم. کتاب‌هایم را نیز بچه‌ها می‌بردند و می‌آوردند و کسی هم با من مخالفت نمی‌کرد.

 ما گروه ضربتی داشتیم که به واسطه من خیلی حق‌طلب بودند و اگر به یکی از دانش‌آموزان ظلمی می‌شد، فرد ظالم را تنبیه می‌کردیم. بچه‌های این گروه رشید و قلدر بودند؛ هرچند چندان اهل درس نبودند. آنان درس‌های خود را با من هماهنگ می‌کردند و به آنان می‌گفتم از روی نوشته‌هایم طوری بنویسید که همه به یک صورت نباشد تا معلم‌ها متوجه کپی‌برداری نگردند. در ابتدای کلاس چهارم بودم که شاگردی به نام «مهرابی» از روستا تازه به کلاس ما آمده بود. خانواده او وضع معیشتی مناسبی نداشتند. پدر او یک دست بیش‌تر نداشت و در خیابان می‌نشست و وزنه‌ای داشت که مردم را با آن وزن می‌کرد. این پسر عمل جراحی شکم هم انجام داده و ضعیف و رنجور شده بود. درس این شاگرد خیلی خوب بود. بیش‌تر شاگردان کلاس ما از اشراف و ثروتمندان و نیز از فرزندان اهل علم بودند. به هر حال چون درس او خوب بود، برخی از شاگردان اشرافی به او حسادت می‌کردند و می‌گفتند: «یک بچه گدا و روستایی آمده و شاگرد دوم کلاس شده است!» یک روز چنان به شکم او زده بودند که از هوش رفته بود. وقتی این خبر به من رسید، رفتم و او را بلند کردم و به گروه ضربت خود گفتم: در فرصتی مناسب بروید و درب کلاس را از داخل ببندید و بچه‌هایی را که به او آسیب رسانده‌اند، خونی کنید تا کلانتری دخالت کند و پی‌گیری این کار از محیط مدرسه خارج شود. آنان همین کار را کردند و آن بچه‌ها را بسیار زدند. برخی از آنان پنجه بوکس نیز داشتند و به‌طور وحشتناکی با هم درگیر شدند. معلمان در مورد این ماجرا جلسه گرفتند و قرار شد مرا از مدرسه بیرون کنند؛ چرا که می‌گفتند او عامل چنین کاری است. همه معلم‌ها جمع شدند و در جلسه به‌شدت با بیرون کردن من مخالفت کردند؛ با این‌که آن طور درگیری در آن سن، کاری وحشتناک بود. من در نهایت گفتم: آنان بچه بیمار و فقیری را زده بودند و من با این کار احقاق حق کردم. آنان گفتند: «مگر شما ناظم نداشتید که خودسرانه عمل کردید؟!» گفتم: «از ایشان در این مورد کاری بر نمی‌آمد.» خدا رحمت کند، ناظم ما آقای احمدی مرد شریف و خوبی بود. آنان گفتند که از ایشان عذرخواهی کنم. گفتم: من پای ایشان را هم می‌بوسم و از عذرخواهی باکی ندارم، ولی من کار لازمی انجام داده‌ام. در ضمن از ایشان خواستم پنجه بوکسی را که گرفته بودند، به صاحب آن یا پدر او پس دهند؛ چون نمی‌توانستند مال کسی را تصرف کنند. آقای احمدی گفت خودت بیا منزل و آن را بگیر و به پدر وی بده. من به منزل ایشان رفتم. خانم ایشان در را باز کرد و مرا به داخل خانه خواند. چای گذاشت و نشست و از احساس محبت و دوستی فراوان آقای احمدی به من صحبت کرد، اما در ادامه گفت: «شما مدرسه را به آشوب و کلانتری کشیدید.» گفتم: من فقط دنبال این بودم که به فقیر و بیماری که تازه به شهر آمده و کتک خورده بود، کمک کنم. کسی که درسش از همه بهتر است و فقیر و بی‌پناه است و کسی را ندارد که از او حمایت کند نباید این‌گونه کتک بخورد. به هر حال، آقای احمدی و همسرش چون دو فرشته، متین و وارسته بودند. آن گروه ضربت چنین کارهایی را انجام می‌دادند و روحیات ما این‌گونه بود.

نخستین روزی که به مدرسه رفتم، چنان اضطرابی از مدرسه در دلم افتاد که هنوز نیز همان حالت ناخوشایند را در خود می‌یابم. هرگز روح خود را در مدرسه آرام ندیدم و هیچ‌گاه به میل و رغبت خود در مدرسه‌ای نبوده‌ام و خود را از اهل مدرسه نمی‌دانستم؛ هرچند مدرسه برای اهل آن شایسته و متاعی ضروری و لازم است.

واقعه‌ای که در دومین روز مدرسه برایم رخ داد چنان نقشی در من نهاد که از همان روز بی‌غمی و بی‌دردی دنیاداران مال‌اندوز را به چشم خود دیدم و هرگز خاطرم را از این گروه خوش نمی‌دارم. چون مدادم را گم کرده بودم، بی‌آن که به کسی بگویم ذغالی را نازک کردم و مشقم را به‌خوبی نوشتم. آن روز که به مدرسه رفتم استادم آن مشق را دید و فهمید که مشقم را با ذغال نوشته‌ام، بدون آن که از علت این کار پرس وجو کند یا آن که کوشش مرا درک نماید، مرا مورد مکافات قرار داد و چوبی به کف دستم زد. این اولین و آخرین چوبی بود که در مدرسه برای درس خورده‌ام.

آن معلم را به‌خوبی در خاطر دارم و به طور شفاف او را می‌شناسم و بعدها همه حالات موجود و اسم و رسم و وضعیت خانوادگی او را به دست آوردم و دیدم عجب! این آموزگار عزیز، هرگز نمی‌بایست کاری جز این می‌کرد؛ زیرا روح رنج، حسّ درد و زمینه فقر و ناداری از آن مرد دور بود و بر حسب شغل دوم و حرفه غیر معلمی، دنیاداری بی‌غم بود.

اگر بخواهم از دیگر معلمان خود بگویم برجسته‌ترین آنها چنین بودند: 

اولین چشم زاغ را در چهره استادی دیدم که مردی وارسته، سالم و نجیب بود. من از چشمان او استفاده‌های بسیاری بردم و آن‌قدر به چشمانش نگاه می‌کردم که این دسته چشم‌ها را امروز هم به‌خوبی می‌شناسم و از آن‌ها خاطراتی را می‌یابم؛ بی‌آن که صاحب آن را دیده باشم و یا او را بشناسم.

زیبایی، زیرکی، ادب، متانت و شیک‌پوشی را در این مرد دیدم و به اوصاف وی دل سپردم و جان را در پی تحصیل تمام این صفات کمال به جنبش درآوردم، بسیار مودب بود و کلمات را شمرده شمرده ادا می‌کرد. سخن گفتن وی برای من درس‌ها داشت. با آن که بسیاری از بچه‌ها او را می‌آزردند یا مسخره می‌کردند، من چون معشوقی چشمانش را در دل می‌نهادم و همواره او را نظاره می‌کردم. هنگامی که به‌جای پنجره می‌فرمود: پسرم دریچه را ببند، غرق سرور می‌گردیدم؛ هرچند بچه‌ها گفته او را برای تمسخر تکرار می‌کردند و زمانی که از عصبانیت گچی را به‌سوی بچه‌های بی‌ادب پرتاب می‌کرد، دل‌آزردگی وی رنجم می‌داد و حسرت عمر مبارک وی را می‌خوردم و افسوس می‌بردم؛ چرا که بچه‌ها لیاقت او را نداشتند. حال که از او سخن می‌گویم، در دل چنان تلاطمی است که گویی پیکره و حرکتش را در خود لمس می‌کنم. روحش شاد.

 

معلمی داشتم که عرب بود، ولی به فارسی درس می‌گفت. او گوزن را گُوْزَن ادا می‌کرد و من شاخ‌های گیرکرده گوزن در لابلای شاخه‌های درخت را با نوع بیان موزون وی در دل تداعی می‌نمودم؛ تصویری که هیچ‌گاه از ذهنم دور نمی‌گردد.

قامتی بلند و رشید داشت و عمامه‌ای موزون با خطی بس زیبا و قشنگ او را زینت می‌داد. ایشان اولین معلمی بود که او را در لباس روحانیت و اهل علم زیارت می‌کردم و با آن که عالمان دیگری دیده بودم و به این لباس و این قشر علاقه داشتم، امّا چهره ایشان برایم زیبایی خاصی داشت.

طنین صدا و حسن رخساره وی، همیشه مرا به خود مشغول می‌داشت. به یاد دارم هنگامی که ایشان را در خیابان می‌دیدم ناخودآگاه و بی‌آن که او خبر شود تا آن جا که ممکن بود به دنبالش حرکت می‌کردم و مدت‌ها فقط او را تماشا می‌نمودم.

 

سادگی را از معلمی آموختم که سراسر اندیشه وی را تنها «سلامت» و «ملاطفت» پر کرده بود و تمام ناهنجاری‌های اطراف خود را به آسانی یا نادیده می‌گرفت و یا نمی‌دید و رنج نادیده انگاشتن را به خود نمی‌داد و این حقیقت را در من نیز به ودیعت نهاد. سادگی خاصی داشت و بدون طمطراق و بدون هر گونه ریایی حرکت می‌کرد؛ به‌طوری که اگر کسی او را نمی‌شناخت، نمی‌فهمید که ایشان یک معلم است. سادگی وی تمام ذهن مرا پر نمود و بی‌ریایی او چنان آرامشی در من ایجاد نمود که هیچ‌گاه از خاطرم دور نمی‌گردد.

 

«بزرگی» و «رشادت» را در دوران مدرسه در چهره و قامت یکی دیگر از معلمانم دیدم و آن را برای همیشه به خاطر سپردم. از دیدن این ویژگی‌ها لذّت می‌بردم و تا به امروز نیز این صفات را در این‌گونه چهره‌ها جست وجو می‌کنم و می‌یابم. حرکت وی با وقار و کلام او با طمطراق و محکم بود و استحکام بیانش از گوهر کلامش آشکار می‌گشت.

 

متانت و زیرکی را از برخوردهای یکی دیگر از آموزگارانم دریافتم؛ چنان‌که گویی پیش از آشنایی با ایشان، هرگز متانت و زیرکی را نمی‌شناختم و تا به امروز نیز این معانی را از آن مرد به خاطر دارم. درس وی گذشته از آگاهی‌های ابتدایی، روح و جان را صیقل می‌داد.

 

تیز بینی، تندی و باریک‌بینی را در دیده‌های مردی یافتم که بدون آن که پرسشی داشته باشد، درون آدمی را با تندی و تیزی چشمان خویش می‌کاوید و آنچه می‌خواست براحتی در می‌یافت. هنگامی که بر روی صندلی می‌نشست و سرش را به زیر می‌انداخت کلامش را با سکوت خود کنترل می‌نمود.

 

معلم ورزشی داشتم که بحق اخلاق ورزشی را با توانایی‌های ورزشی در خود داشت و بعد از آشنایی با ایشان، علاقه به ورزش و روحیه سلحشوری را در خود یافتم. ایشان چهره استقامت را در من تازه ساخت. قامت بلند و طبع بس شوخ و باصلابت و مردانه وی، چنان مرا به شوق سلحشوری و کوشش و ورزش کشاند که هنوز نیز از آن روز تا به حال از آن بی‌بهره نیستم و همیشه ورزش را کم وبیش در خانه با وسایل لازم و ضروری دنبال نموده‌ام.

 

معلمی داشتم که در حرفه و فن مهارت داشت و کارهایی انجام می‌داد که آن روزها بسیار عجیب بود و رژیم طاغوت نیز مانع و مزاحم فعالیت‌های وی می‌شد. ایشان از طرف رژیم طاغوت بازداشت شد که با وساطت برخی از معلمان آزاد گشت. این مرد آزاده، نخستین کسی بود که چهره پلید رژیم پهلوی را برای من آشکار نمود و محدودیت اندیشمندان را بازگو کرد. در آن روز، فقدان آزادی برای اندیشمندان و آزادمردان را به چشم خویش دیدم، و به‌صراحت یافتم که کسی در این دیار، حق ابتکار و فعالیت تولید و یافتن تازه‌ها را ندارد و تنها باید به‌طور مرسوم گام برداشت.

ایشان، اولین آزاده‌ای بود که کردار وی به من در سنین نونهالی درس آزادی داد و در جهت کمال این درس، محرومیت را برای خود برگزید و من محرومیت او را از فعالیت‌های ابتکاری وی مشاهده کردم. ایشان را به‌جای تعلیم درس حرفه و فن، معلم ورزش نمودند و او را به بازی و کاری ناخواسته مشغول ساختند؛ زیرا از فکر و اندیشه بلند او در هراس بودند.

 

در همان دوران ابتدایی، استادی یافتم که ادب، متانت، دانش و تحقیق را در هم آمیخته بود. او بهترین مربی تحصیل و مشوّق من به رشد و تعالی بود و با من چنان انس داشت که من به ایشان مهر می‌ورزیدم و از دوری وی رنج می‌بردم؛ به‌طوری که به جرات می‌گویم هنوز هم بسیار می‌شود که آن جناب را در خاطر خود زنده و تازه می‌یابم و همچون عاشقی، غم هجرانش را بر خود چون باری سنگین احساس می‌کنم.

رشدی که من در جوار ایشان از خود نشان دادم، چنان سرعتی داشت که هرگز به کندی نگرایید و می‌توانم بگویم ایشان سکوی پرتابی برای حرکت سریع من در جهت اندیشه و وصول بود؛ روحش شاد و لقای حق بر او مبارک باد.

 

معلمی داشتم که هرچند کم‌تر شباهتی در درس و تحصیل به معلم داشت و گویی نه اهل مدرسه بود و نه اهل تحصیل، صاحب ایثار، گذشت و خدمت به دیگران بود و از چنان ایثار و گذشتی برخوردار بود که گویی معلم ایثار و گذشت است تا معلم مدرسه.

در وجود ایشان، چهره گذشت و ایثار به دیگران را بارها دیدم و لذت این امور را از او در دل خود یافتم؛ چنان‌که گویی ایشان تنها به من درس ایثار و گذشت و محبت به دیگران را آموخت و از آن جناب چیزی از درس و بحث، جز این معنا به خاطر ندارم.

 

از استاد ریاضی خود پیشتر گفتم. استادی داشتم در درس ریاضی که بحق لایق این عنوان بود و حساب و اندازه و ملاک تحقیق را براحتی به من آموخت. این مرد بزرگ، آن قدر با اطمینان سخن می‌گفت که گویی اندیشه خود را در بیان می‌گنجاند و از سر اندازه و بحق به اندازه سخن سر می‌دهد.

چنان دقیق، ظریف و باریک‌بینانه مسایل را دنبال می‌کرد که گویی اندازه تمام امور عالم و آدم را چون موی می‌بیند و پا بر موی می‌گذارد و از آن عبور می‌کند و اندیشه خود را با مو اندازه می‌گیرد.

یادم هست که می‌فرمود: «همیشه برای حل مساله، صورت مساله را به‌خوبی دنبال کنید و به فکر پاسخ نباشید؛ چرا که صورت مساله، پاسخ را در خود مطرح می‌سازد و در صورت دقت، این پاسخ است که خود را از صورت مساله، همچون شکوفه‌ای از غنچه خارج می‌سازد.» این شخص در بنده بسیار موثر بود؛ به‌طوری که همه درس‌ها را به صورت ریاضی دنبال می‌کردم و گویی «ریاضی اندیشیدن» ساختار اندیشه من می‌باشد.

 

شعر

من همراه درس‌های دبیرستان شعر، عروض، قافیه و موسیقی را نیز آموخته بودم. من در بچگی شعر حفظ می‌کردم و شعر نیز می‌گفتم. در چهارراه گلوبندک کتاب‌خانه بزرگی بود که من هفته‌ای یک دیوان از آن‌جا می‌گرفتم و شعرهای آن را حفظ می‌کردم. بسیار می‌شد که سخنان روزانه خود را با شعر می‌گفتم.

پیش‌تر گفتم به سبب توفیقاتی که خداوند متعال قرین راهم کرده بود، در سن یازده سالگی خود را در مسایل معنوی و بسیاری از جهات فارغ دیدم. از شش سالگی شعر می‌گفتم که بخشی از آن موجود و آماده انتشار است. از نخستین شعرهای خود می‌توانم به بیت زیر اشاره کنم که در طفولیت گفته‌ام و هم‌اکنون نیز به آن غبطه می‌خورم:

نکو خون جگر در جام دل ریز     که زین محبوبه ناید جز عنادی

تخلص من در شعر از همان ابتدا «نکو» بوده است. شعرهایی که می‌گفتم، از فراز و نشیب‌ها و عشق و محبتی که در دلم می‌جوشید، حکایت دارد. عشقی که هنوز هم به قوت خود باقی است و هیچ گاه افول نیافته است. بعدها در عرفان برایم تحلیل شد که «عاشق کشی حلال است»، اما روزی که این شعر را سرودم، به تفصیل این حقیقت را نمی‌دانستم. شعرهای کودکی‌ام نخستین اثر مکتوب بنده است که با اشعار سال‌های بعد در قالب ده جلد کتاب آماده انتشار است. ویژگی‌های منحصر به فرد سروده‌هایم را در کتاب‌های «محبوب عشق»، «محبوبان و محبان» و «نفیر عشق» توضیح داده‌ام که به چاپ رسیده است.

از همان کودکی، بدون آن که خود بخواهم یا اراده‌ای از خود داشته باشم به شعر و غزل سرگرم شدم و آن قدر خود را درگیر حفظ و پی‌گیری آن نمودم که حرف‌های عادی خود را نیز با شعر دنبال می‌کردم و گویی چیزی جز شعر بر زبان ندارم و می‌توانم بگویم: هر دیوان شعری که در دسترسم بود و از کتاب‌خانه‌ها می‌گرفتم، یک به یک، با دقت مطالعه می‌کردم و بسیاری از آن‌ها را براحتی حفظ می‌نمودم. آن روزها دریایی از شعر را با خود همراه ساخته بودم. البته در این میان تنها شعرهای خود را حفظ نمی‌کردم و آن‌ها را فقط می‌نوشتم و امروز نیز چیزی از شعرهای خود را به حفظ ندارم و تنها آن را ثبت کرده‌ام.

 

موسیقی

در همین زمان موسیقی را نیز آموختم. آموختن موسیقی بیش از هشت سال طول کشید و من برای آموختن آن، هر ماه هفتاد تومان پرداخت می‌کردم که در آن زمان پول زیادی بود. استاد موسیقی من استاد گلچین بود.

 

من از دوران کودکی و نوجوانی  با شعر و غزل سیر می‌کردم. از طرفی چون موسیقی با غزل و شعر و شاعری رابطه‌ای تنگاتنگ دارد، بی‌خبری از آن را نوعی حرمان می‌دانستم. با استادی که مرد راه و اهل فتوا بود مشکل را عنوان نمودم و ایشان گذشته از تایید مطالبم فرمودند: «رشته‌های عقلی و فلسفه و همچنین نیازمندی‌های فقهی در این زمینه بی‌بهره از این معانی نیست و بر هر فقیه و فیلسوفی، آگاهی از این فن لازم است و باید برای آگاهی به حرمت و حلیت فقهی آن هم که شده از موضوع اطلاع داشته باشد. سه جهتِ شعر و شاعری، حکمت و فلسفه و شناخت موضوعی جهت شناخت حکم حرمت و حلیت بخش‌هایی از آن، مرا به دنبال فراگیری این فن انداخت.

به واسطه یکی از اساتید شعرم استاد توانا در این فن ، یعنی استاد گلچین را یافتم که گذشته از فن موسیقی و صدای داودی، اخلاقی خوش و سیمایی بس زیبا و منشی عالی و سیرتی جوان‌مردانه داشت.

با آن که سالیانی چند، کم و بیش در محضرش بودم، هرگز از حضور وی کمی و کاستی ندیدم و او را جوانی پخته، نجیب، سالم و وارسته یافتم که از معدود افرادی است که بحق او را استاد خود می‌دانم و هیچ گاه از خاطرم دور نخواهد شد. هرگز جز ادب، اخلاق، متانت و پاکی از او چیزی ندیدم و او را متخلق به وارستگی‌های انسانی یافتم و برای همیشه زنگ صوت و صدایش در گوش دلم زمزمه‌ای جانانه دارد و در جانم سروری عاشقانه سر می‌دهد و با آن که آرزوی زیارت وی را فراوان در دل می‌یافتم، ولی دیگر او را ندیدم و دلم هجرش را بی‌پیرایه اعلام می‌دارد؛ اگرچه هرگز وصل و دیدار او میسور نمی‌باشد و از حیاتش بی‌خبرم.

استاد گلچین چنان به دستگاه‌های موسیقی و ردیف‌های ایرانی مسلط بود که هنگام بیان و زمزمه، یا زخمه و فریاد نغمه آن‌ها را مجسم می‌ساخت و چنان عنوان می‌نمود که گویی به آن مایه‌ها حیات می‌بخشد و شهر و دیاری را با صوت و صدا و بیان مجسم می‌نماید و هر دلی را آرامش می‌بخشد.

نخست از دستگاه افشاری شروع نمود و این شعر را خواند:

خانمان سوز بود آتش آهی گاهی

 ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی گاهی

چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی

دل برقصد ببر از شوق گناهی گاهی

زرد رویی نبود عیب، مرانم از کوی 

جلوه بر قریه دهد خِرمن کاهی گاهی

شعر اول را به درآمد کشید و با شعر دوم عراق را از دل برکشید و از بیت سوم رهاب ناله‌اش را به شیون کشانید و اگر درآمد به دادم نمی‌رسید، گوشه نوا، دمار از روزگارم در می‌آورد.

این دستگاه چهره‌ای از سوز دل را با شادی عاشق‌گونه‌اش عنوان می‌کند. این فن گذشته از آموزش موسیقی، عشق، عرفان، امید، شور و مستی را با خود همراه دارد.

هنگامی که این شعر را زمزمه می‌کرد:

در آتش تو نشستیم و دود عشق بر آمد 

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

گویی چون عاشقی دل‌سوخته نوا از جان دل بر می‌کشید و زنگار دل را از من دور می‌داشت.

مقداری از عمر را در محضر این ملکوت متحرک و خوش‌روی خوش صدا گذراندم و از سه‌گاه به دشتی و از اصفهان به ابوعطا و از همایون به شور و شوشتری و از بیات ترک به شور شیراز و از مثنوی‌ها و ساقی‌نامه‌ها به ماهور و چارگاه و دوگاه و زابل و راست‌پنج‌گاه افتادم. سال‌هایی غم دل در پی تقریر این معانی و حقایق نورانی داشتم، از ردیف‌ها به گوشه‌ها سیر کردم و از کوچه کوچه گوشه‌ها به گوشه‌گوشه دستگاه‌ها و مایه‌ها و ردیف‌ها سیر نمودم و سوز دل در دشتستانی و بختیاری و گوشه نهاوندی و بیات زند و ردیف نوا نغمه سر دادم، روزگاری در چکاوک و بیداد و عشاق و راجعه گرفتار افتادم و گوشه نهیب و مهربانی و رجز را همراه مویه و مخالف در دل سوق دادم تا شاید از حصار و شکسته و بیداد و شهناز، آبی بر آتش دل زارم ریزم و نغمه حجاز و رهاب ریزِ هجرانم را برطرف سازد و بی‌آن که از مخالف و مغلوب دل غمین باشم ضربی شش هشتم دلم را آسوده سازد.

این ردیف‌ها و گوشه‌ها را با شعرهای بس لطیف و دلنشین از خود و دیگران دنبال می‌نمودم که با ترنمش دل از زنگار دور می‌داشت و جانم را از طمع در راه بلایش پاک می‌ساخت که در این میان به تعدادی از آن اشعار اشاره می‌شود.

به‌پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

* * *

طفل زمان گرفت چو پروانه‌ام به مشت

جرم دمی که بر سر گل‌ها نشسته‌ام

در محفلی از ما دعوت شد تا در چند جلسه برای بسیاری از هنرمندان و مدیران رسانهٔ ملی از فلسفهٔ هنر بگویم. این بحث‌ها برای آنان بسیار جاذب و جالب بود. در بررسی و ارزیابی این جلسات می‌گفتند شما تنها روحانی هستید که توسط این هنرمندان پذیرفته شده‌اید و آنان برای شما لطیفه‌ای نساخته‌اند و این امر حسن نیت آنان نسبت به شما را می‌رساند و احساس آنان این بوده است که شما نیز از جنس خود آنان می‌باشید. من برای آنان از چیزهایی می‌گفتم که در هیچ کتابی نخوانده بودند. حوزهٔ علمی اگر بخواهد برای هنرمندان سخنی داشته باشد نمی‌تواند موسیقی را نداند و مبانی فلسفی هنر و ساخت فیلم را نشناسد. ما کتابی در آموزش مقامات موسیقی ایرانی چاپ کردیم که بعضی بر ما خرده می‌گیرند که چرا موسیقی را ترویج نموده‌اید. باید بر هر دانشی تسلط داشت و هر زبانی را دانست تا بتوان در دنیای علمی امروز سخن دین را برای متخصصان هر رشته تبیین کرد. من ادعا می‌نمایم می‌توانم به موسیقی‌دانان کشور اموری را آموزش دهم که در کتاب‌ها و در درس‌های آموزشی آنان نیست. حوزه‌های قدیم ما حتی سحر و جادو را نیز می‌شناخته است تا بتواند با ساحرانی که علیه دین فعالیت می‌کنند یا دست به امور غیر مجاز می‌زنند برخورد مناسب داشته باشد. برخی از عالمان موسیقی‌دان و مهندس بوده‌اند اما به سبب نداشتن دولت و حکومت، آن را پنهان می‌کرده‌اند. امروزه باید بسیار واقع‌بینانه اندیشید و روشن، باز، مدرن و امروزی بود و تدین را در کنار تمدن داشت.

ما نباید افراد جامعه را به‌راحتی از خود برانیم و ریزش‌ها را بسیار نماییم. مغزهای بسیار و توان‌های فراوانی در حالی خاک ایران را ترک کردند که به آن عشق داشتند و نمی‌توانستند دوری از این خاک را تحمل نمایند اما برخی از برخوردها ترس را به جان آنان ریخت و آن شد که نباید می‌شد. من در ابتدای انقلاب یکی از اساتید بزرگ حوزه را دیدم که به فیضیه می‌آمد و شب را در آن‌جا می‌خوابید و می‌گفت فرزندان من تلویزیون نگاه می‌کنند که آهنگ‌های غنایی دارد. فضای آن زمان دارای چنین خشکی و جمودی بود و رفته رفته ملایم و نرم شد اما همین امروز هم به ما اشکال می‌کنند که چرا در موسیقی کتاب نوشته‌اید. برخی نیز در ابتدا استفاده از تلویزیون رنگی را مجاز نمی‌دانستند. این افراد چون دگم و بسته هستند و در لایه‌ی‌های زندگی گیر کرده‌اند و چیزی ندیده‌اند از صفحهٔ تلویزیون نیز منفعل می‌شوند. هم‌اکنون به ما خرده می‌گیرند چرا از شوشتری و ابوعطا سخن گفته‌ایم. کسی که این خرده را بر ما می‌گیرد به هیچ وجه شوشتری و ابوعطا را نمی‌شناسد، اما اگر پیشتازان موسیقی ایران را نزد من بیاورند، من موضوع و حکم موسیقی را چنان با تخصص کامل برای آنان توضیح می‌دهم که اگر چیزی را حرام بدانم ایشان با بصیرت کامل می‌پذیرند و ما را به ناآگاهی متهم نمی‌کنند.

روزی در محضر علامه الهی قمشه‌ای رحمه‌الله بودم و آقای خوانساری که از بزرگان موسیقی ایران بود بر ایشان وارد شد. آقای الهی گفت من امروز می‌خواهم ایشان را پیاده کنی و بعد از موسیقی ما تمجید کرد. در موسیقی اگر بخواهید کسی را ضربه‌فنی کنید به گوشه‌ها می‌روید و ما چنین کردیم و آقای الهی بسیار خرسند بود که طلبه‌ای نوجوان می‌تواند در برابر یکی از موسیقی‌دانان چنین استقامتی داشته باشد. وی بسیار ذوق‌زده و خوش‌حال شده بود و این از صفا و از مسلمانی ایشان بود. آقای خوانساری در آن جلسه گفت شما برای بچه‌های ما کلاس آموزشی بگذارید اما من گفتم این درس‌ها فقط برای طلبه‌هاست و ما وقف طلبه‌ها هستیم. در فصل جوانی به قم آمدم. بسیار سرحال و جوان بودم. در آن زمان، همین کتاب کوچکی که الان چاپ شده؛ یعنی آموزش مقامات موسیقی ایرانی را به طلبه‌ها درس می‌دادم. این کتاب بیش از صد صفحه نیست ولی کسی نمی‌تواند آن را بدون استاد و آموزش بخواند. ما نیز آن را به طلبه‌های مستعدی که در فقه یا فلسفه توانمند بودند آموزش می‌دادیم. موسیقی و رقص از شعبه‌های فلسفه است و دانستن آن برای کسی که می‌خواهد فلسفه بیاموزد، لازم است. فلسفه برای تعالی خود نیازمند آن است که دانش‌های تجربی مانند نجوم را در دورهٔ آموزشی خود داخل نماید. سحر، جادو، علوم غریبه، دانش استخاره و تعبیر خواب نیز چنین است. ما باید همواره نیروهایی توانمند در هر یک از این رشته‌های قدرتی داشته باشیم تا اگر کسی خواست ما را به مناظره دعوت نماید، از پس وی بر آییم. ما بدون در اختیار داشتن چنین دانش‌هایی قدرت بحث خود را از دست می‌دهیم. باید سعی شود مناظره‌هایی بسیار حساس به صورت مستقیم در دید رسانه‌ها داشت تا کسی به پشتوانهٔ قدرت مخفی خویش، کسی را که در دانش توانمند است، به محاق نکشاند. برخورد ما با روشن‌فکران و اهل تخصص‌های تجربی یا انسانی نیز باید به همراه بزرگ‌منشی باشد و محیط گفت‌وگو و بحث با آنان باید از دعوا و جنجال خالی باشد. اگر ما چنین کنیم آنان در دامن کشورهایی هم‌چون آلمان، فرانسه، کانادا، آمریکا و دیگر کشورهای غربی پناه نمی‌گیرند تا با استفاده از امکانات رسانه‌ای آنان علیه دین یا انقلاب اسلامی به تبلیغ بپردازند. امروز، کسی تمدن دارد که قدرت بحث و سخن داشته باشد و شیوهٔ تفاهم و دیالوگ را بداند. در این تحول نیز باید قصد قربت داشت و انگیزه‌های نفسانی و غِلّ، غرور و خودنمایی را دور ریخت و به خدا و دین اندیشید که وظیفهٔ پاس‌داری از آن بر دوش ما می‌باشد. ما باید بتوانیم یاد بگیریم با مردم خود مهربان باشیم و بر کسی فریاد نیاوریم و دست خود را برای کسی محکم به هم نفشریم و آن را مشت ننماییم. دست ما باید همیشه برای همهٔ مردم جهان باز باشد و کسانی که مشکل دارند و می‌خواهند به معرفت ناب دست یابند و برای نیازهای روحی خود پاسخی در خور بیابند، باید چنان از ما آسودگی خاطر داشته باشند که حتی اگر نظام اسلامی نیز آنان را تحت تعقیب قرار داد به دامان عالمان دینی پناهنده شوند و در زیر لوای مهر و عطوفت آنان آرام گیرند. عمامه باید نماد مهر و محبت باشد و قبا باید آیین عشق و خردورزی گردد و عالم باید صفای سادگی و پاکی معنویت و عطر روح‌افزای ملکوت را میهمان قلب‌ها و دیده‌ها نماید و باور راستین مردم این باشد که عمامه تاجی است که بر سر فرشته‌صفتان قرار می‌گیرد. آنان که جانی دارند به پاکی آب و آیینه و به طراوت فضایی بارانی بر آبشاری که درختان انبوهی را در کنار خود دارد. همانان که از بلندای وجودشان، دانش‌های راستین جوشش دارد که منبع آن صحیفهٔ فاطمی است و نسیم خنکای معرفت علوی از وجود آنان بر می‌خیزد. معرفتی که شهد ولایت را به کام سوختگان در کویر غیبت می‌ریزد و بر یتیمان آل محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله مهر پدری دارد و از آنان دست‌گیری می‌کند چونان فرزندی معنوی که در آغوشی گرم، دست نوازش بر سرِ پر درد خود می‌بیند. ما نسبت به خون شهیدانمان مدیون هستیم و فردای قیامت از آن پرسیده می‌شویم و نسبت به حفظ میراث آنان، که فرهنگ تشیع است، بازخواست می‌شویم.

من در این جا برای نمونه از موسیقی سوره حمد می گویم. ما از زبان ریتمیک قرآن کریم و نوای هماهنگ موسیقی آن در کتاب هفت جلدی «فقه‌نوشت غنا و موسیقی» به اختصار و اشاره، سخنی دقیق گفته‌ایم. زبان ریتمیک قرآن کریم چنان دقیق، سنجیده و هماهنگ است که حتی نادیده گرفتن یک وقف به حرکت یا وصل به سکون، هماهنگی آن را از بین می‌برد. ریتم نیاز به حفظ وحدت دارد و همان ریتم است که وقف را در جایی ممنوع می‌کند. برای نمونه در سوره توحید باید پیوسته گفت: «لَمْ یلِدْ وَلَمْ یولَدْ وَلَمْ یکنْ لَهُ کفُوا اَحَدٌ» نه آن که به صورت شکسته گفت: «لَمْ یلِدْ» «وَلَمْ یولَدْ»«وَلَمْ یکنْ لَهُ کفُوا اَحَدٌ». نادیده گرفتن ریتم در این سوره همانند آن است که «لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّه» این گونه ادا شود: «لاَ»«إِلَهَ»«إِلاَّ» «اللَّه»؛ چرا که ادای آن به گونه شکسته سبب می‌شود قصد انشای آن حاصل نشود. کسی می‌تواند در گفتن ذکر یا آیه قصد انشا داشته باشد که ریتم‌شناسی بداند. سه ضلعی ساختن سوره حمد، افزون بر آن‌که با مثانی بودن آن و نیز نحوه آفرینش حق تعالی و نزول او سازگار نیست، با ریتم این سوره نیز هم‌خوانی ندارد. «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» برای خود ریتمی کامل دارد. سوره حمد نیز دارای ریتمی نزولی است که «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ. الرَّحْمنِ الرَّحیمِ. مالِک یوْمِ الدِّینِ»است و ریتمی صعودی دارد که «إِیاک نَعْبُدُ وَإِیاک نَسْتَعِینُ. اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ. صِرَاطَ الَّذِینَ اَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ غَیرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ» است و هر دو ریتم نیز در جای خود تمام است و دو ریتم سوره حمد بیان‌گر آیه شریفه «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» است. کسی که سوره فاتحه می‌خواند چنان‌چه بخواهد ریتم آن را رعایت کند و معنای آن را ناقص نسازد باید نخست «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» را به قصد سوره حمد بیاورد و سپس «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ. الرَّحْمنِ الرَّحیمِ. مالِک یوْمِ الدِّینِ» را بگوید و سپس «إِیاک نَعْبُدُ وَإِیاک نَسْتَعِینُ»که حرکت در سر بالایی است را با تانی بیاورد و نفسی تازه کند آن‌گاه «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ. صِرَاطَ الَّذِینَ اَنْعَمْتَ عَلَیهِمْ غَیرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ» را در ادامه آن بیاورد.

ریتم نزولی این سوره را نباید بریده بریده قرائت کرد؛ چرا که تمامی وصف است. این سیر را حق تعالی می‌آید و حقی است، برای همین است که قاری در آن نفس کم نمی‌آورد ولی به «إِیاک» که می‌رسد نفس کم می‌آورد؛ زیرا امر خلقی می‌شود و خداوند بنده خود را رها می‌سازد و بنده باید صعود را با دوپای خویش پیماید. ریتم «إِیاک نَعْبُدُ وَإِیاک نَسْتَعِینُ» صعودی است و قرائت‌گر آن چنان‌چه فراز یاد شده را به شتاب آورد، نفس کم می‌آورد و نیاز است به تانی آورده شود تا بتواند خود را با صعوبت و سختی پیمایش آن هماهنگ سازد.

موسیقی قرآن کریم و زبان ریتمیک آن در مراکز علمی، تحقیقی نشده و همانند بسیاری از دانش‌های قرآنی دیگر مورد غفلت واقع شده است. قرآن کریم دارای موسیقی و زبان آهنگینی است که آهنگ آن از جنس ملکوت است. آهنگی که حتی دل‌های کوه‌ها را به خشیت و فروتنی می‌برد. این آهنگ در سوره حمد بیش‌ترین ملکوت را دارد و از شاه‌کارهای هنری خداوند دانسته می‌شود. آهنگی که می‌تواند هر بیماری غیر قابل درمانی را شفا و طراوت دهد. کسی که نتواند از این سوره شفا و بهبودی بگیرد، درمانی دیگر نمی‌یابد؛ چنان‌که می‌فرماید:

«عن إسماعیل بن ابان یرفعه إلی النبی صلی‌الله‌علیه‌وآله قال: قال رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله لجابر بن عبد اللّه: یا جابر الا اعلمک افضل سوره انزلها اللّه فی کتابه؟ قال: فقال جابر: بلی بابی انت وامّی یا رسول اللّه علّمنیها، قال: فعلّمه الحمد للّه امّ الکتاب، قال: ثمّ قال له: یا جابر، الا اخبرک عنها؟ قال: بلی بابی انت وامّی فاخبرنی، قال: هی شفاء من کلّ داء إلاّ السّام؛ یعنی الموت» (تفسیر العیاشی، ج ۱، ص ۲۰)

کسی که می‌خواهد از سوره فاتحه قصد انشا داشته باشد و از آن شفا بگیرد، باید نخست به ریتم آن توجه داشته باشد و درمان خود را بر پایه ریتم آن بنا نهد. برای مثال، این سوره در درمان ضعف اعصاب بسیار کارآمد است، ولی صرف خواندن آن، چنین اثری ندارد و برای نتیجه‌بخش بودن آن باید به ریتم سوره توجه داشت. چنان‌چه حتی اگر فردی کافر و ملحد با توجه به ریتم خاصی که در این سوره است، آن را بدون وضو و بدون آن که رو به قبله باشد و بدون آن که لازم باشد معنای آن را بداند و بدون آن که قصد قرآن بودن آن داشته باشد، از این سوره برای چند ماه استفاده درمانی ببرد، برای وی شفابخش است؛ چنان‌چه گویی برای درمان بیماری عفونی و میکروبی، کپسول آموکسی سیلین استفاده می‌کند. شناخت ریتم سوره‌ها و آیات قرآن کریم و به تعبیر عامیانه، خواب و چینش آن، موضوعی بسیار مهم در تحقیق و تفسیر آیات قرآن کریم و استفاده آن در «دانش ذکر» و «ذکر درمانی» است.

مثانی بودن سوره حمد، دارای سنگینی، هنگ (وقار) و ریتمی پیچیده است که حتی «مدّ لین» آن در جای خود اهمیت دارد.

البته این که می‌گوییم تمامی آیات قرآن کریم ریتمیک و دارای آهنگ خاص است به این معنا نیست که ریتم‌های آن همانند ریتم‌های شناخته شده موسیقی و دستگاه‌ها و نواهای آن باشد، بلکه ریتم هر آیه خاص است، ولی خاص بودن موسیقی آن نیز این کتاب را فراموسیقی نمی‌سازد؛ زیرا برای بشر این امکان هست که دستگاه موسیقی هر آیه را مورد شناسایی قرار دهد و بر اساس آن دستگاهی نو برای دانش موسیقی کشف کند. قرآن کریم دارای موسیقی، هنگ، نُت و ریتم است. از ریتم‌های قرآن کریم می‌توان ریتم تمامی پدیده‌های هستی و صوت خداوند متعال را به دست آورد و دانست خداوند متعال روی چه دستگاه می‌خواند. البته دستگاه‌هایی مانند: ماهور، حجاز، ضربی، شش هشتم، چارگاه، سگاه، دوگاه، غم‌انگیز، شور و مانند آن در برابر دستگاه‌های قرآن کریم محدود است. قرآن کریم همان‌طور که کتاب معرفت، عرفان، فلسفه و تفسیر است، کتاب موسیقی و آهنگ هم هست، اما مراد از موسیقی قرآن کریم غفلت‌زاهایی لهوپرور و لعب‌گستر نیست که آلودگی، بی‌تقوایی، هرزگی و بی‌بندباری آمیخته با خشونت خشک که تنیدگی اعصاب و روان را موجب می‌شود، بلکه آهنگ ملکوت است که رقص عشق در زیر شمشیرها می‌آورد و ندای: «یا سیوف خذینی» را حماسی می‌سازد. قرآن کریم آهنگ دل حق تبارک و تعالی است که اگر مومنی به آن آگاه شود معراج به او دست می‌دهد. دنیای امروز هم در زمینه عشق شکست خورده که به شهوت و خشونت پناه آورده و هم موسیقی ملکوت را از دست داده و به لهو و لعب سرگرم شده و آن را برای خود از هنر عاری و در حیطه فنون آورده است. وقتی قرآن کریم میدان‌دار مراکز علمی نباشد، دنیا چنین درکه‌ای را پیش رو خواهد داشت. آن‌چه قرآن کریم را بر قصیده‌های فصیح عربی برتری داد آهنگ آن بود به گونه‌ای که اعراب عصر نزول، آن‌چه را که قرآن بود از آهنگ آن می‌شناختند. یکی از زنان صدر اسلام، با خواندن آهنگین: «وَالتِّینِ وَالزَّیتُون وَطُورِ سِینِین وَهَذَا الْبَلَدِ الاْءَمِینِ»بود که معرکه مخالفان را خنثی کرد؛ چرا که آن را با ریتم آورده بود. امروزه آخرین تفسیرهایی که با امکانات به روز تحقیقی، نوشته شده است حتی در توضیح نام‌های این سوره از قرآن کریم راجل می‌باشند تا چه رسد به آن که در توضیح محتوای آن به خطا نرفته باشند؛ چرا که ریتم آیات را نمی‌دانند. کسی که زبان ریتمیک آیات را می‌داند بدون آن که لازم باشد عربی بداند به معنای آیه راه می‌یابد.

باشگاه

در آن زمان به باشگاه هم می‌رفتم و در طول زمان تکواندو، باستانی و کشتی کار می‌کردم. هم‌اکنون نیز وسایل ورزشی من از باشگاه کم‌تر نیست و وسایل ورزش باستانی هم‌چون میل و دنبل نیز دارم. الآن می‌شود که چهل پله را بیش از چندین بار در روز بالا و پایین می‌روم؛ پله‌هایی که در همان بار نخست، نفس دیگران را می‌گیرد. من از کودکی ورزش می‌کردم و ورزش را برای انسان لازم می‌دانم. بدنی که سالم نیست، به‌جای «بحول اللّه» آخ! می‌گوید و نماز باطل می‌شود. مومن و عالم باید قوی و سالم باشند.

من از زمان کودکی به ورزش علاقه قهری داشتم و بعدها ضرورت آن را به‌خوبی باور نمودم تا جایی که امروزه لزوم دینی و شرعی آن را برای همگان قطعی می‌دانم و امری مناسب و در افراد بسیاری لازم می‌دانم.

همیشه به ورزش رغبت داشتم و جهت سالم‌سازی و آمادگی‌های رزمی به‌خصوص که بعد از پانزده خرداد ضرورتش نمایان بود کوشش خاصی داشته و در زمینه‌هایی از آن به تناوب شرکت می‌کردم و گذشته از سالم‌سازی بدنی، بهره‌های معنوی از ورزش و اساتید فن بردم که اشاره به آن را چندان لازم نمی‌دانم و به خلاصه‌ای اکتفا می‌کنم.

روزی پیش کسوتی در ورزش باستانی (شعبان بی‌مخ)، میان گود زورخانه به نصیحت افراد مشغول بود و در ضمن کلمات خود گفت: «هیچ گاه از رقیب که در گود با شما درگیر است هراس به خود راه ندهید. از افراد بیکاری که کنار گود نشسته و می‌گویند: «لنگش کن» در هراس باشید؛ زیرا فرد میان گود چون شما مشغول کار خود است و تنها حرف‌ها و چشم‌های بیکار کنار گود خطرآفرین می‌باشد. او می‌گفت: در زندگی هم همین‌گونه است و مواظب باشید تا گرفتار افراد بیکار و دور از مسوولیت نشوید که آن‌ها بر اثر بیکاری بیش‌ترین گرفتاری را می‌توانند برای شما به بار آورند.

استاد رزمی‌کار من  می‌فرمود: در ورزش‌های رزمی شرط اساسی، شجاعت و دور نمودن ترس از وجود خود می‌باشد. با ترس هرگز کسی در ورزش موفق نمی‌گردد و آنچه در ورزش‌های رزمی اهمیت خاصی دارد دور نمودن ترس از وجود خود می‌باشد.

آن مرد دستش را باصلابت می‌کشید و انگشتان دست را به قوت باز می‌نمود و می‌فرمود: «یک وجب آن طرف ترس، گنج قرار دارد و هرکس خود را از ترس دور بدارد موفق است و قوی‌تر عمل خواهد نمود و به گنج می‌رسد».

صلابت آن مرد و شکل و صورت و هیات برخورد ایشان با آن حالت دست کشیده و انگشتان باز چنان تاثیری در روحیه من گذاشت که هنوز نیز هر لحظه قامت و قیامت و هیبت و طنین صدایش از گوش دلم فریاد می‌دارد: «یک وجب آن طرف ترس، گنج قرار دارد» و با علاقه‌ای که به شجاعت و روحیه‌ای که در این زمینه داشتم چنان سند محکمی در خود یافتم که هرگز ترس را در حریم وجودم مشاهده ننمودم و چون کوهی در مقابل حوادث و مشکلات می‌ایستادم و گاه به استقبال آن‌ها می‌رفتم.

این آموزش‌ها در تبلیغ و نیز مبارزه با ماموران ساواک و تعقیب و گریز آنها برای من بسیار کارآمد بود. مدت کوتاهی برای تبلیغ به جایی رفته بودم. در آن جا بعضی جوان‌های مبارز را برای کارهای رزمی و تقویت روحیه تعلیم می‌دادم. روزی عالم بزرگواری که در حد صاحب رساله بود میزبان ما شد و فرمود: می‌خواهم در کلاس شما شرکت کنم و ببینم شما برای این بچه‌ها چه می‌گویید که این‌گونه شیفته می‌شوند. صبح‌گاهی وارد مجلس شدند، آرام گرفته و با قوّت به سخنان ما گوش می‌دادند. بعد از جلسه فرمودند: «شما این حرف‌ها را از کجا آورده‌اید؟ ما در حوزه از این حرف‌ها چیزی نشنیده‌ایم و این حرف‌ها هیچ کدام حوزوی نیست». با تعجب می‌فرمود: لابد حوزه‌ها تغییر کرده است. من که از شیندن این حرف‌ها در خود احساس ترس کرده بودم، به ایشان عرض کردم: این حرف‌ها همه از برکات قیام و حرکت آقاي خميني است که ضرورت این امر، ما را در جهت تحقق آن وا داشته است.

 

قرائت و تجوید و انس با قرآن کریم

من در کودکی، استاد کم‌نظیر تجوید بودم و در تهران کسی در این حد تجوید را تدریس نمی‌کرد و نزدیک به پنجاه شاگرد داشتم که میانگین سنی آنان از چهل به بالا بود. اهل علم نزد من قرآن نمی‌خواندند؛ چرا که تجوید و قرائت آنان ضعیف بود. این درس‌ها سالیان متمادی در تهران به صورت جلسات سیار هفتگی برگزار می‌شد. من تنها استاد آن‌جا برای جمعیتی حدود چهل ـ پنجاه نفر بودم که در قرائت و سبک و انواع آن مهارت خاص داشتم و چون دانش موسیقی را نیز می‌شناختم اهمیت خود را پیدا می‌کرد. زمانی چند استاد قاری از مصر برای آزمون قرائت و تجوید به ایران آمده بودند. من و ده نفر دیگر ـ از جمله مرحوم بهاری و ذبیحی ـ نیز از ایران بودیم که از میان ما پنج نفر قبول شدند و من، بهاری و ذبیحی از قبول شدگان بودیم. من نسبت به آن‌ها خیلی جوان بودم و می‌دیدم در کنار قاریانی قرار گرفته‌ام که بعضی سوره‌ها و آیات را صدها بار خوانده‌اند؛ مثل مرحوم ذبیحی که «ربنا» را صدها بار اجرا کرده بود و ربنای او مشهور بود. در آن محفل پیشنهاد دادم کسی قرآن کریم را از حفظ نخواند، بلکه قسمت‌هایی به حسب اتفاق باز شود و قرائت شود تا کسی بر اساس تمرین و حفظ و با تکیه بر ذهنیت‌های سابق خود قرائت نکند و از محفوظات کمک نگیرد؛ در واقع می‌خواستم شیوه قرائت قاریان بالبداهه باشد تا همه مثل هم شوند و از من ـ که نوجوانی بودم ـ تا آنان که اساتید قرائت و صدا در طول سالیان بسیار بودند، در یک سطح قرار گیریم؛ در آن‌جا کسی هم‌چون مرحوم ذبیحی بیش از سن و سال من قرائت داشت و «ربنا» را در «حجاز» می‌خواند. در آن جلسه من با اساتیدی بودم که برخی از آنان نزدیک به پنجاه سال از من بزرگ‌تر بودند و هم‌اینک همه آنان از دنیا رفته‌اند. آنان تقاضای مرا پذیرفتند. ذبیحی به من بسیار حرمت می‌گذاشت و خیال می‌کرد من فقط قاری هستم و نمی‌دانست طلبه‌ام، از این رو مرا نصیحت و سفارش می‌کرد که: «چنین باید باشید و جامعه ما چنان است و…». احساس می‌کردم وی از سر صدق سخن می‌گوید و تنها قصد نصیحت دارد. من در قرائت و تجوید مدعی بودم؛ چرا که موسیقی و فلسفه را می‌دانستم و از این دو دانش در قرائت و تجوید استفاده می‌کردم و پیش از ورود به قرائت، فلسفه ابن‌سینا را به‌درستی می‌شناختم. من گاه به شاگردان تجوید خود آگاهی می‌دادم که در این‌جا ماندنی نیستم و قدر بحث‌ها را بدانید که اگر در تهران نباشم، دیگر جایگزینی پیدا نمی‌کنید. همین‌طور هم شد. در میان شاگردان، افراد برجسته‌ای بودند که به‌راحتی حاضر بودند در بازار به من حجره کسب و کار و امکانات زندگی بدهند، ولی می‌گفتم من اهل بازار نیستم و از هیچ یک از آنان انتظار و استفاده‌ای نداشتم.

در تجوید از مرحوم آقای باسطی بزرگ که از زهاد، اوتاد و عالمان برجسته و بسیار وارسته بود استفاده بردم و مدتی شاگرد ایشان بودم. البته، بعدها در این زمینه از اساتید مطرح پیش افتادم.

در قرائت نیز همین گونه بود. استاد قرائت من قرآن کریم را بسیار تلاوت کرده بود و در تندخوانی مهارت خاصی داشت. من با تمرین توانستم در هر یازده ساعت یک ختم قرآن داشته باشم. در ابتدا که در تندخوانی با ایشان همراه می‌شدم، آن‌قدر به من فشار می‌آمد که فکم درد می‌گرفت. ایشان به شوخی می‌گفت: «یک برگ در میان قرآن را ورق بزن و قسمت‌هایی را رها کن»، ولی کار به جایی رسید که قرائت من از ایشان هم تندتر شد. برای نمونه، در مجالس قرائت و ختم قرآن کریم در ماه رمضان از من دعوت می‌کردند و پیش از افطار نزدیک به پنجاه حزب را در زمانی اندک می‌خواندم؛ به‌طوری که همه تعجب می‌کردند و قرآن خواندن مرا تماشا می‌کردند و باور نمی‌کردند که بشود آیات به طور کامل خوانده شود.

در زمینه قرائت قرآن کریم داماد بزرگ ما استاد من بود که خداوند ایشان را رحمت کند و کسی را نمی‌شناسم که در حد ایشان قرآن خوانده باشد. ایشان در تندخوانی استاد من بودند؛ برای حرمت ایشان در شب‌های احیا ـ که من جلسه را اداره می‌کردم ـ می‌گفتم: برق‌ها را خاموش کنید و هر کس که می‌تواند در تاریکی و از حفظ دعا بخواند، پیش بیاید و تنها ایشان می‌توانست این کار انجام دهد، چون همه ادعیه مربوط به شب‌های احیا ـ از جمله جوشن صغیر و کبیر ـ را حفظ بودن. وی بسیار وارسته و در قرائت کامل است اما در تجوید در این حد نیست. به هر حال، من در تجوید و بلکه هر دانشی که می‌خواستم فرا بگیرم این‌گونه عمل می‌کردم و چنان اهتمام و کوشش و زحمتی نشان می‌دادم که کسی جلودار نمی‌شد.

در کتاب حضور حاضر و غایب در این رابطه چنین آورده‌ام:

پنج‌شنبه شبی در گورستان سیر می‌کردم و طبق معمول، قبرستان نیز شلوغ بود و همان‌طور که مرسوم است قرآن‌خوان‌های چیره‌دستی در این شب در قبرستان‌ها یافت می‌شوند که به تندی قرآن می‌خوانند. بعضی از آن‌ها همه قرآن را به تندی و بدون غلط می‌خواندند و دسته‌ای هم بعضی سوره‌ها را به تندی می‌خواندند و گویی این هم فنی است و اهلی دارد.

شخصی که آشنایم بود به من رو کرد و فرمود: «اگر کسی قرآن را خوب بخواند، همینان هستند و هر وقت توانستی قرآن را بدون غلط و به این تندی بخوانی، قرآن‌خوان هستی». این سخن، گویی چون الماس در من نقش خطی کشید و از همان لحظه در فکر تحصیل این امر شدم و همان‌طور که گفتم خداوند متعال نیز اسباب کار را فراهم می‌کرد. یکی از بستگان و آشنایان را می‌شناختم که هرگز ندیده‌ام کسی به این تندی قرآن بخواند، گویی نوار ضبط صوتی است که با حالت تند قرآن می‌خواند. خود را به او رسانیدم و در نزدش ریاضت این کار را دنبال کردم. با آن که در اوایل بسیار سخت بود و ایشان آن قدر تند می‌خواند که من دهان و فکم به هم می‌افتاد، ولی کم‌کم به جایی رسیدم که قرآن مجید را به تندی می‌خواندم؛ به گونه‌ای که در طول یازده ساعت و نیم یک ختم قرآن قرائت می‌کردم و هنگامی که ورق زده می‌شد باید در ضمن قرائت خود را آماده ورق زدن می‌نمودم و چنان در این کار تمرین کردم که قرآن در لسانم همچون وسیله‌ای بود که در حالت رانندگی، چنان سرعتی داشته باشد که چرخ‌هایش با زمین مماس نباشد و از روی موج، هوا، باران و آب حرکت می‌کند. این امر چنان سروری را در دلم ایجاد می‌نمود که عروج آسمانی آن را در زمین و کنج خانه و مسجد دنبال می‌کردم.

ایشان برایم مربی بسیار خوبی بود و با آن که سواد عادی داشت، بسیاری از سوره‌های قرآن کریم و از دعاهای مفاتیح و زاد المعاد مرحوم مجلسی را از حفظ قرائت می‌نمود و دعای جوشن صغیر را که دعایی بس سخت و پیچیده است به آسانی و تندی می‌خواند و بسیاری از آن را از حفظ می‌خواند.

بعد از چندی که در تجوید قرآن کریم و درس‌های طلبگی از ایشان پیشی گرفته بودم، خود مسوول اداره قرائت قرآن جمعی بودم و شاگردان خوبی در این جهت داشتم؛ به‌طوری که همه یا بسیاری از آن‌ها کمبود محسوسی در این زمینه نداشتند و با هم رقابت می‌کردند و بیش‌تر در شب‌های احیا قدرت‌نمایی می‌کردند و در خواندن دعا از هم سبقت می‌گرفتند.

شبی از شب‌های قدر که ایشان نیز در آن مجلس شرکت کرده بود زمان قرائت دعای جوشن صغیر شد. هر کس داعیه داشت که این دعا را درست‌تر می‌خواند. گفتم: چراغ‌ها را خاموش کنید و این دعا را بخوانید. چراغ‌ها را خاموش کردند و کسی اجازه خواندن دعا را به خود نداد و من به ایشان عرض کردم: شما بفرمایید و دعا را بخوانید. ایشان هم شروع کرد و از حفظ و در تاریکی مجلس دعا را تا جایی که خسته شد خواند و برای این که به وی کمک کنند، چراغ را روشن کردند و بقیه دعا از روی مفاتیح قرائت شد و آن شب معلوم شد که ایشان بحق لایق استادی در این جهت هستند. از ایشان یاد کردم تا اندکی از حق استادی وی را ادا نمایم.

با آن که در آن روزها بچه بودم، سری پرشور داشتم و خود را به آب و آتش می‌زدم تا راه به جایی برم. یک سر به درس و کلاس و یک پا به راه و بی‌راه، که هر یک را به نوعی پیش پای خود می‌دیدم و بی‌آن که بخواهم خود را در هر یک می‌انداختم که توضیح بیش‌تر آن شاید در توانم نباشد و آن قدر می‌توان بگویم که جهات و طرق متعددی را به آسانی دنبال می‌نمودم، بی‌آن که نمود ظاهری داشته باشد.

آن روزها به تجوید قرآن بسیار دل بسته بودم و چنان خود را درگیر قواعد آن ساخته بودم که گویی هر یک از قواعد تجوید همچون آیات الهی لزوم و حتمیت دارد و در این مسیر نیز چیزی نوشته بودم و آن را به شاگردانی که داشتم تعلیم می‌دادم و به آن‌ها با اطمینان از این امور سخن سر می‌دادم؛ اگرچه بعدها تمام این امور را جز اندکی زاید دیدم و یکباره از همه آن دست کشیدم و نمودهای دیگری مرا به خود مشغول ساخت. با آن که معارف قرآن کریم، درس و کلاس را دنبال می‌نمودم پایی به دیگر مراکز معنوی و مذهبی باز کرده و قدم‌های اولین را بر خود هموار می‌ساختم و بخشی از یافته‌ها و پیرایه‌های موجود را باز شناختم.

مد «ولا الضالین» مرا به یاد دورانی می‌برد که به تعلیم علم تجوید مشغول بودم. در کودکی، پس از علوم موهوبی، اولین علمی را که بسیار خوب و عالی یاد گرفتم، علم تجوید بود. فراگیری آن برای کودکی چون من سخت بود. به طور مثال، در «ولا الضالین» چهار مد وجود دارد؛ دو مد برای «ضا» و دو مد برای «لین» که برای ادای صحیح آن باید از بین نواجد و ثنایا، دور قمری زد، تا قرائت آن صحیح باشد. با وجود این همه پیچیدگی که برای قرائت است، این علم در حوزه به صورت تقریبی رو به فراموشی گذاشته یا چندان اهمیتی به آن داده نمی‌شود.

در گذشته که: «قُلْ سِیرُوا فِی الاْءَرْضِ»(۱) توسط عالمان سفارش می‌شد، ما نیز از استادان خویش دستور چنین کاری را داشتیم. در یکی از سفرها با فرد قد بلند و سیاه چهره‌ای آشنا شدم که شغل « زالواندازی» داشت. او زالوها را در کیسه‌ای می‌گذاشت و با آنان به جاهای مختلف می‌رفت و بافریاد «زاااالّــوی زاااالّــو»، برای خود مشتری جمع می‌نمود. او با گذاردن زالو بر بدن دیگران و خون‌خوری آنان، خون افراد را تصفیه می‌نمود.

در هر حال، کسی بهتر از من نمی‌توانست «ضالین» را ادا نماید؛ چرا که من استاد بسیار ماهری در این زمینه داشتم. اگر به این علم وارد شویم و سخت بگیریم، درخواهیم یافت که بسیاری در قرائت خود دچار مشکل می‌باشند.

به نظر ما این قرائت‌ها برای نماز لازم نیست و تنها اشتباهی که معنا را تغییر دهد، دارای اشکال است. بنابراین، حتی اگر عرب‌ها نیز دچار اشتباهات قرائتی شوند، تا جایی که تغییر دهنده معنا نباشد، اشکال ندارد و اگر کسی «ولا الضالین» را از نواجد به ثنایای اعلا و اسفل نیاورد، ایرادی ندارد. نباید این‌قدر به مردم سخت گرفت و کار را بر آنان دشوار نمود تا به وسواس بیفتند و از نماز خواندن سیر شوند.

کسی که سلام علیک می‌گوید، معنای درود در ذهن اوست. امروزه سام علیک نیز این چنین است و معنای شمشیر و مرگ را به ذهن کسی نمی‌آورد. همان‌طور که سلام علیک این قدر مدّ و شدّ نمی‌خواهد و لازم نیست در این موارد، سخت گرفته شود. موارد دیگر نیز این چنین می‌باشد و لازم نیست چنان به مردم یا خود سخت گرفت که تنها بر سر لفظ ماند و از معنا و حقیقت غافل شد.

بنده در کودکی قرآن کریم را به‌تمامی حفظ بودم اما سواد قرائت و تشخیص واژه‌های آن را نداشتم. ما بچه که بودیم قرآنی داشتیم که خط آن خیلی ریز بود. هنوز مدرسه نمی‌رفتم. در صفحات اولی کتاب‌های درسی صفحه‌ای بود که با خط ریز از شاهنشاه نوشته بودند. ما فکر می‌کردیم این نوشته‌ها قرآن است. آن را برمی‌داشتیم و به نوشته‌های آن نگاه می‌کردیم و قرآن را با قرائت می‌خواندیم. من از سه سالگی تمامی قرآن کریم را حفظ بودم اما بعدها آن را پی‌گیر نشدم.

برای من چیزی بهتر از گفتن از قرآن کریم نیست. بسیار دوست دارم از قرآن کریم بگویم. قرآن کریم با دیگر کتاب‌ها تفاوت اساسی دارد. دیگر کتاب‌ها مثل باب علمی و تک لایه می‌ماند اما قرآن کریم کتاب علم است و نه علمی و کتابی پر لایه است. هم‌چنین دیگر کتاب‌ها را می‌شود آموزشی نمود و برخی از آن‌ها آموزشی است اما قرآن کریم کتابی آموزشی نیست و برای همین است که در حوزه‌ها متروک است و کتاب درسی نیست؛ به این معنا که کتاب قربی است و کسی ممکن است حتی ده‌ها سال روی آن زحمت بکشد و راه به جایی نبرد اما یکی هم می‌تواند خود را به این کتاب نزدیک نماید و با آن انس بگیرد و باب علم آن برای وی مفتوح گردد.

قرآن کریم کتابی قربی است و معلوم نیست چه‌قدر به آدمی راه بدهد و او را بپذیرد و توفیقی نیست که با درس و بحث حاصل شود. مقایسهٔ قرآن کریم با دیگر کتاب‌ها مثل مقایسهٔ خداوند با آدم‌هاست. هم‌چنین قرآن کریم یک کتاب تنها علمی نیست و عمل را باید با آن همراه ساخت و زرنگی و نیرنگ‌بازی را از خود برداشت و صفا، خلوص و سادگی را جانشین آن نمود. البته قرآن کریم برای همه بیان دارد و کتابی همگانی است که می‌فرماید: «وَلَقَدْ یسَّرْنَا الْقُرْآَنَ لِلذِّکرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکرٍ» (قمر / ۱۷) و نیز: «إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآَنا عَرَبِیا لَعَلَّکمْ تَعْقِلُونَ» (قمر / ۱۷)؛ اما همین کتاب در عین حال کتابی تخصصی است که برای «من خوطب به» قابل فهم است که از این لایه به عنوان «لَدَینَا» تعبیر می‌شود: «وَإِنَّهُ فِی اُمِّ الْکتَابِ لَدَینَا لَعَلِی حَکیمٌ» (زخرف / ۴). کسی می‌تواند به لایهٔ دوم قرآن کریم راه یابد که بتواند با این کتاب آسمانی انس بگیرد و مخاطب آن واقع شود و قرآن کریم با او هم‌کلام گردد. قرآن کریم هم کتاب هدایت است و هم می‌تواند شان گمراه‌کنندگی داشته باشد. قرآن کتاب نور است که یکی در پرتو آن قرار می‌گیرد و بر یکی سایهٔ تاریک می‌اندازد. چنین نیست که آدمی بتواند فقط از قرآن کریم استفادهٔ خیر نماید و با توجه به اعمال خود گاهی از آن به شرّ مبتلا می‌شود. قرب به قرآن کریم باید به اندازه باشد. قرآن کریم مثل دارو گیاهی نیست که ضرر استفاده از آن اندک باشد بلکه اگر کسی نتواند به درستی از آن بهره ببرد به شدّت از این کتاب آسیب می‌بیند. قرآن کریم حمّاله الوجوه است و می‌تواند هر زمینه‌ای اعم از خیر و شر را در آدمی ایجاد کند. قرآن کریم موجودی زنده و آگاه است که: «وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآَنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَهٌ لِلْمُوْمِنِینَ وَلاَ یزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلاَّ خَسَارا» (اسراء / ۸۲). ما پیش از این برای برگزاری کلاس تفسیر به ملاحظهٔ این امور بوده است که کم‌تر به سراغ آن می‌رفتیم و قرآن کریم را یک کتاب مدرسی و عادی نمی‌دانستیم و این خوف را داشتیم که اگر به مبادی آن توجه نشود و زمینه‌های قرب به آن احراز نگردد نه تنها ممکن است نتیجه‌ای ندهد بلکه ممکن است سبب خسارت شود. این کتاب هم سهل است و هم ممتنع؛ یعنی همه گویی آن را می‌فهمند و همه هم انگار آن را نمی‌دانند. البته انعکاس و تشعشعی که در نفس دارد و ملکوتی که برای آدمی ایجاد می‌کند مسایلی است که باید آن را به تجربه دید و بیان آن فرصت، زمان و مکان خود را دارد. همان‌طور که خداوند را نباید با کسی مقایسه نمود، قرآن کریم را نیز نباید با هیچ کتاب دیگری مقایسه نمود و مشی آموزشی آن کتاب‌ها در تعلیم این کتاب تاثیری ندارد؛ چرا که گفتیم کتابی قربی و انسی است. رفقا هم‌اینک می‌گویند درس تفسیری برای ما داشته باش اما وقتی به آنان می‌گویم هر یک کتابی تفسیری را ببینید، به آن توجهی نمی‌کنند و ما در این فضا نمی‌توانیم کاری بکنیم. قرآن کریم خیلی دل به دست نمی‌دهد و باید زحمت کشید. البته ما همواره گفته‌ایم حوزه‌های علمیه در زمینهٔ قرآن کریم و نیز در زمینهٔ دانش‌های نوپدید مانند فلسفهٔ اخلاق، کلام جدید و نیز فلسفهٔ غرب و عرفان‌های نوظهور مشکل دارد. البته ضیق وقت، کثرت کار، عدم تناسب یا عدم وصول، اجازه نمی‌دهد ما به این امور برسیم. ما فلسفهٔ اخلاق گذاشتیم اما برخی نامنظم می‌آمدند و حرف‌ها را به صورت کامل گوش نمی‌دادند یا به خواب می‌رفتند و ما مجبور شدیم آن را تعطیل نماییم. درس تفسیر قرآن کریم را نیز در صورتی می‌توانیم شروع نماییم که حضور دوستان منضبط و نیز فعال باشد. قرآن کریم یک کتاب عملیاتی است؛ یعنی با قرآن کریم می‌توان در هر زمینه و در هر دانشی بهره برد. از این کتاب حتی در جنگ و دفاع نظامی نیز می‌توان استفاده نمود. از این کتاب می‌توان اقتصاد یک خانواده یا یک مملکت را رونق داد اما ما موجوداتی غیر عملیاتی هستیم که نمی‌توانیم حتی راس ساعت سه در کلاس حاضر شویم. ما استخارهٔ قرآن کریم را بیان نمودیم اما از تفال با قرآن کریم و از طلسمات آن چیزی نگفتیم. این کتاب با عملیات سازگار است و مهم‌ترین عامل در فهم آن نیز قرب خالصانه و باصفا به آن است. قربی که نیرنگ و حیله و سیاست بازی در آن نباشد وگرنه کسی که حیله به بندگان خدا را از خود دور نمی‌دارد هرچه بیش‌تر به عبادت رو بیاورد و یا قرائت قرآن کریم داشته باشد بیش‌تر پریشان می‌شود و طهارت باطن شرط نخست ورود به قرآن کریم است. بعد از آن مسالهٔ حلال درمانی و لقمه است و کسی که لقمهٔ پاکی نداشته باشد نمی‌تواند با این کتاب انس برقرار نماید. قران کریم حیات دارد و به انسان نظر می‌افکند. البته این کتاب می‌تواند تمامی مشکلات بشر را رفع نماید و به‌ویژه درمان هر مشکل روانی را می‌توان از قرآن کریم خواست، اما کار بر روی این کتاب باید عملیاتی باشد و مانند بچه‌های جنگ که در جبهه‌ها بودند همت بالا و شوق گسترده داشت و آن را مانند بحث‌های دیگر عادی ندانست و منظم در کلاس حضور داشت. حضور شما هم باید پارتیزانی باشد نه با سستی و اهمال و هر یک از ما نیز یک تفسیر را ملاحظه نماید تا ما هم بتوانیم مسایل عمومی و عادی را کنار بگذاریم و بیش‌تر مسایلی را بگوییم که در هیچ تفسیری دیده نمی‌شود. البته در این بحث اشتقاق و مقاربات لغات برای ما خیلی مهم است که ما از آن در کتابی ویژه سخن گفته‌ایم. این مطلب را از آن رو به درازا آوردم که تخصص نخست خود را بعد از خداشناسی، شناخت قرآن کریم می‌دانم و از کودکی با قرآن کریم انس داشته‌ام.

 

کلیسا

من نزدیک به دوازده سال در کلیسای رافائیل تردّد داشتم. به اذن استاد معنوی خویش زبور، صحف و انجیل را به صورت پنهانی از کلیسا بیرون آوردم. هم‌اکنون نیز اگر بخواهم در حوزه از تورات، انجیل و زبور بگویم و آن را تدریس کنم از عهده آن به صورت عالی بر می‌آیم. قرآن را باید با کتاب‌های آسمانی در معرض قرار داد و هر یک را با دیگری مقایسه نمود تا موقعیت ممتاز قرآن کریم برای همگان از اهل کتاب روشن گردد. این‌که تنها از قرآن سخن بگوییم و در حوزه با عظمت شیعه مورد مطالعه، بررسی و آزمایش قرار نگیرد، کافی نیست و باید برای هر یک از کتاب‌های آسمانی، کرسی ویژه‌ای قرار داده شود و دنیا نسبت به آن اظهارنظر کند تا به‌طور اثباتی نه ادّعایی در دنیای امروز از قرآن کریم به‌طور علمی و منصفانه رونمایی شود.

تعلیمات کلیسا را به دو صورت حضوری و مکتوب به مدت چند سال دیده‌ام. کلیسای رافائیل در چهارراه گلوبندک بود. در پایان نیز نامه‌ای بلند به آنان نوشتم و گفتم من در تمامی این سال‌ها به این‌جا رسیدم که دینی به‌جز اسلام و مذهبی به‌جز شیعه اثناعشری حق نیست و مسیحیت مشکلات ریشه‌ای خود را دارد و به این رابطه خاتمه دادم. در آن‌جا نیز برخی از کشیشان بسیار خوب بودند و اخلاق خوشی داشتند و البته به‌اندک، طلای ناب در میان آنان وجود داشت؛ به‌گونه‌ای که اگر اسلام به آنان می‌خورد شاید به بزرگی برخی از صحابه می‌شدند. مثل سلمان که نخست به دین ایرانیان و سپس مسیحی بود و اگر پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله را نمی‌شناخت به مسیحیت خود باقی می‌ماند. در تمامی مکاتب و ادیان هستند افرادی که در واقع خوبی و سلامت وجود دارند و فردی محکم می‌باشند و اگر آنان به مربی دانا و شایسته‌ای برخورد داشته باشند و مبدِّل پیدا نمایند آن‌ها را به قوی‌ترین مسلمانان تبدیل می‌نماید. یکی از آنان بسیار مودب بود که گویی مصداق «بعثت لاتمّم مکارم الاخلاق» می‌بود. وی به هر کسی می‌رسید تعظیم و فروتنی می‌کرد و عصبانیت را نمی‌شناخت، چنان‌که چیزی به نام عصبیت در وجود او نمی‌بود. برخلاف برخی از ما که مثل افراد موجی و دیوانه هستیم که باید بستری شویم. روزی به فرد بزرگواری که به عرفان مشهور بود گفتم من شعری از یکی از بزرگان گذشته پیدا کرده‌ام که بسیار عتیقه است. من می‌خواندم و او «به به» می‌گفت تا این‌که به بیت آخر رسیدم که می‌گوید:

«نکو» خون جگر در جام دل ریز

که زین محبوبه ناید جز عنادی

او بسیار ناراحت و عصبانی شد که چرا ما از اول نگفته‌ایم این شعر برای خودم هست. می‌خواستم به او بگویم شما عرفان‌شناس نیستی بلکه اسم‌شناس می‌باشی. اگر شعر خوبی است، برای من هم که باشد باید خوب باشد اما ایشان در کلیسا بسیار مودب و مهربان بودند. البته این جمله را بگویم و بس باشد. من اعتقادم این است که زیر آسمان مکتبی با حقیقت‌تر از شیعه، مومنان به‌حق و علمای ربانی دیانت شیعه وجود ندارد. من جایی و مذهب و آیینی نبوده است که ندیده باشم. بت‌خانه، خانقاه و کلیسا رفته‌ام اما هیچ مذهب و آیینی مثل تشیع نیست که حقیقت داشته باشد. بله، وقتی در جوانی به کلیسا رفتم و این کشیش مودب را دیدم، پیش خود گفتم چگونه می‌شود این‌ها باطل باشند. روزی، یک مرتبه ایشان را دیدم که فرد بسیار وحشتناکی در جنگلی پر از درختان سر به فلک کشیده بود ولی صورت ایشان ـ استغفر اللّه ربی و اتوب الیه ـ صورت سگ بود. ایشان مرا دنبال می‌کرد و من که کفشی کتانی پوشیده بودم فرار می‌کردم و چند بار این عمل از سوی ایشان و من انجام شد و دست ایشان به من نمی‌رسید. وقتی خود را پیدا کردم، با خود گفتم همین روش زندگی ما حق است. به هر حال این طلبگی است که حق است و هیچ چیزی صفای طلبگی را ندارد.

مشاهده دیگری برای سال‌های دور است که بیمارستان سرخسار تازه بنا نهاده شده بود. در آن‌جا دیدم دو قبرستان روبه‌روی هم بود. طرف قبله آن قبرستان مسلمان‌ها بود و پشت به قبله آن قبرستان مسیحی‌ها بود. من روزی، چند بار به قبرستان مسیحی‌ها رفتم و به قبرستان مسلمان‌ها آمدم، در نهایت به قبرستان مسلمان‌ها رفتم، همان‌جا نشستم که ناگهان خود را پیدا کردم. در قبرستان مسیحی‌ها همه با هم احوال‌پرسی می‌کردند ولی باطنی نداشتند، برخلاف مسلمان‌ها که در ظاهر به هم اعتنایی نداشتند ولی قیافه‌های خوشی داشتند. با خود گفتم صدق اللّه العلی العظیم، چه حقانیتی داشتند. این مشاهده، مشکلات آنان را برایم بیان کرد. دیدم اگر بر قبرستان شیعیان سنگ ببارد، من فرقه‌ای را پاک‌تر و خالص‌تر از آنان نمی‌بینم و آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) خودش دست‌گیر و مواظب است و گزینش می‌نماید.

در کتاب حضور حاضر و غایب تحلیل خود نسبت به کلیسا و اهل آن را با ذکر مقدمه‌ای چنین آورده‌ام:

اگرچه همه حضرات انبیای الهی دارای اخلاق و مکرمت‌های اخلاقی بوده‌اند، رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله مکرمت‌های اخلاقی را به اتمام رساند و سرآمد همه حضرات انبیای گرامی علیهم‌السلام گردید؛ چنانکه فرموده است: بُعِثْت لاُتِمّمَ مکارم الاخلاق. با چنین موقعیت اخلاقی که رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله از آن برخوردار بود و بر بالاترین قله‌های کمال و اخلاق قرار داشت، چنین می‌نمود که مسلمین؛ به‌ویژه شیعه که پیروان راستین دیانت و ولایت می‌باشند، صاحبان اخلاق و صفا گردند و در حسن سلوک، متانت و محبت پیشتاز همگان باشند و در دوستی، صداقت و مهر ورزی و محبت زبانزد تمام اقوام و ملل گردند، با این حال چنین داعیه‌ای کم‌تر تحقق پذیرفته است و بر خلاف توقعی که از مسلمانان می‌رود، کم‌تر کسی را می‌شود به عنوان مسلمان، با مکرمت‌های اخلاقی عالی در سطح عموم مشاهده کرد که این کمبود ناشی از مشکلات فرهنگی و حوادث استعماری جاری در جوامع اسلامی است. این عوامل، مسلمین را به چنان وضعیتی انداخت که گاه برخوردهایی از آنان به چشم می‌خورد که در شان یک مسلمان نیست.

البته، این امر نسبی در همه مسلمانان یکسان نمی‌باشد و این چنین نیست که اقوام و ملل دیگر در تمام جهات و یا در مکرمت‌های اخلاقی از مسلمین بهتر باشند، ولی این ویژگی در مسلمانان آن‌گونه که از آن‌ها توقع می‌رود به

چشم نمی‌خورد؛ هرچند در پی آن نیز نیستم که بگوییم مسلمین به‌طور کلی در صفات اخلاقی از دیگر اقوام و ملل برتر می‌باشند؛ چرا که خوبی‌های اخلاقی در هر قوم و ملتی می‌تواند وجود داشته باشد یا بعضی از افراد آن مردمی بحق وارسته و متخلق به خوبی‌ها باشند. البته در میان مسلمین نیز صاحبان مکرمت‌های اخلاقی فراوانی می‌توان یافت، گذشته از آن که مواهب قهری دین مقدس اسلام در سطح عمومی در میان مسلمین قابل مشاهده است.

تنها سخنی که قصد بیان آن را دارم، توقع بالایی است که در مکرمت‌ها از مسلمین می‌رود و در صورت رشد فرهنگی و آزادی مسلمین از چهره‌های شیطانی و رهایی آن‌ها از استعمارگران خارجی و داخلی می‌توانند در سایه الطاف الهی و دین مقدس اسلام و نور ولایت و امامان معصوم علیهم‌السلام ، عالی‌ترین مراتب اخلاق و مکرمت‌های اخلاقی را دارا باشند.

غرض از بیان آنچه بیان شد این بود که خداوند توفیقی نصیبم کرد و در این دوره از عمرم به محضر مردی وارسته و متخلق به اخلاق انسانی راه یافتم که مسلمان نبود، ولی بحق انسان بود؛ با آن که در عقاید خویش چندان قوی نبود و بی‌آن که بداند درگیر اوهام و اندیشه‌های تقلیدی بود، راهبی بحق پارسا از طایفه نصارا و دیر دیده‌ای متواضع و مودّب بود که مکرمت‌های اخلاقی را به صورت کامل در خود آشکار می‌نمود و بر چموشی‌های نفس خویش در مقابل ناملایمات دیگران غلبه می‌کرد.

با آن که در کلیسا صاحب کسوت بود و انس عبادت و لطف مناجات خود را با بهترین زبان و شیواترین حالت بیان می‌کرد، هرگز غرور و خودخواهی او را محاصره نمی‌کرد. هنگامی که در جمع آن‌ها قرار می‌گرفتم، آن مردم را با دقت نظاره می‌کردم و ابتدایی بودن افکار آن‌ها را از برخورد یا سخنان آنان می‌یافتم، به‌خصوص زمانی که همه آن‌ها هنگام دعا چشم‌های خود را می‌بستند و آن هنگام فرصت مناسبی برای من بود که با قوت چشم‌هایم را باز کنم و با دقت تمام آن‌ها را نظاره نمایم و حالات معنوی دعای آن‌ها را همراه با سادگی دریابم و دریابم که آیا آن کشیش نیز چشمان را هنگام دعا می‌بندد یا تنها چشمان مردم را می‌بست و چشمان خود را باز نگاه می‌داشت که یک‌بار هم نشد ببینم چشم‌هایش را در هنگام دعا و چشم‌بندان باز کند. گویی آن جناب همچون دیگر هم‌کیشان از چشمانی بسته نسبت به حقایق دین مقدّس اسلام، قرآن کریم، جناب رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و حضرات معصومین علیهم‌السلام برخوردار بود.

تنها چیزی که بسیار قابل تحسین و اهمیت بود، اخلاق خوش و کرامت‌های اخلاقی آن مرد بود که مرا مسحور خود ساخته بود و با آن که محضرش را فراوان درک کردم، هرگز ندیدم مرتکب کوچک‌ترین لغزش اخلاقی شود و چنان مسلط به خود بود که گویی سالک مطیعی می‌باشد و مقام ادب «مع الخلق» را به قوت داراست و با تمام همت، حرمت همگان از دوست و دشمن را به تناسب رعایت می‌نمود.

سال‌های متعددی به طور حضوری و غیابی با چهره‌ای متفاوت، از ایشان بهره عقیدتی، مسلکی و اخلاقی می‌گرفتم و در نهایت نیز با نوشتن نامه‌ای مفصل به آن‌ها اعلام نمودم که: «موجودیت فعلی مسیحیت اساس محکمی ندارد و گذشته از آن که در جهت انتساب به حضرت مسیح ـ جناب عیسی پیامبر الهی علیه‌السلام ـ مخدوش است، از جهت فرامین مدوّن موجود نیز از مشکلات علمی و عقلی بسیاری برخوردار است که نسبتش را به پیامبر الهی مخدوش می‌سازد»؛ هرچند می‌شود جهات مثبت اخلاقی فراوانی را در این مردم شناسایی کرد. البته حساب مردم از سردمداران سیاسی آنان جدا می‌باشد؛ زیرا کلیسا به نوعی خارج از اسلام همچون خانقاه در داخل اسلام می‌باشد که هر دو طریق به نوعی کردار مثبت اخلاقی را با کج‌روی‌های عقیدتی همراه دارد. البته، در سیاست‌های جهانی همیشه این دو مرکز جبهه‌ای در مقابل «مسجد» داشته‌اند.

با چنین برخوردی از آن‌ها فارغ گشتم و دیگر قرب حضور و یا آگاهی از آن مرد و یا آن مردم را پیدا نکردم و به‌طور کلی از آن محیط دور افتادم؛ زیرا دیگر برایم بهره‌ای تازه نداشت و از جهت آگاهی‌های لازم از فرامین علمی، عقیدتی و عملی آن‌ها نیز فراغت کامل یافته بودم.

 

بتکده خصوصی

در زمان‌های گذشته در بین سال‌های ۵۳ تا ۵۵ در تهران بتکده‌ای خصوصی بود. چند شاگرد که به مدرنیته و فلسفه‌های غرب تمایل داشتند به ما مراجعه داشتند. آنان صاحب بتکده‌ای بودند که در آن زمان میلیاردها تومان ارزش داشت. من نخست بت‌ها را بسیار زیبا برای آنان معنا می‌کردم؛ به‌گونه‌ای که آن‌ها برای بت‌های خود گریه می‌کردند.

اما بت‌هایی که در این بتکده بود، برخی از آن از کشور قدیمی هند و چین بود. بعضی از بت‌ها نیز در کشورهای غربی مثل آلمان، انگلستان و آمریکا ساخته شده بود. ولی این هند و چین است که مهد بت می‌باشد و کشورهای غربی نیز در ساخت بت‌ها از آن‌ها تاثر می‌پذیرند. خدایان ایران نیز در برخی از کشورهای اروپایی دیده می‌شود.

این‌ها از این بتکده‌ها به عنوان معبد استفاده می‌کردند و به عبادت بت‌ها مشغول می‌شدند. این بت‌ها به خارجی‌ها فروخته شد و هم‌اکنون نگاه آثار باستانی به آن‌ها می‌شود.

ما منت خداوند را داریم که در عشّ آل نبی و خانه آقا امام صادق علیه‌السلام زندگی می‌کنیم؛ هرچند بر ما سخت بگیرند و بر سر ما سنگ بزنند. برخوردهای این‌ها مهم نیست، بلکه مهم آن مولای حقیقی است که چنین بر ما منت دارد. این‌جا قم و حوزه علمیه است و صاحب دارد که مواظب است و چیزی بالاتر از این حرف‌هاست که مانعان در پندار دارند.

در شناخت باورهای کافران، استادی داشتم که بحق سرآمد دسته‌ای از اساتیدم بود. این مرد با تمامی تخلق به بسیاری از خوبی‌ها و داشتن دلی سرشار از مهر و پاکی، از افکار دهری و عقاید کفری بس مستحکمی برخوردار بود. با آن که خود را چندان درگیر علم و مدرسه نساخته بود، چنان از سر اعتقاد سخن می‌گفت که گویی «ابن ابی العوجایی» می‌باشد و دهری توانایی است که با حق ستیز می‌نماید.

استفاده از ایشان برایم بسیار گران‌قدر بود؛ زیرا سخن از کفر را از زبان کافر شنیدن، حال و هوای دیگری دارد، تا این که مومن بخواهد از کفر سخن سر دهد و پیش از ایراد اشکال در پی پاسخ آن بوده باشد.

این مرد که در بی‌آلایشی ممتاز بود و خلق وخوی خویش را چون عارف سالکی می‌نمود و فقر را براحتی دنبال می‌کرد و هرچه به دست می‌آورد انباشته نمی‌کرد و با دیگران تقسیم می‌نمود، چنان سر ستیز با حق داشت که گویی حامی همه موجودات در برابر حضرت حق می‌باشد و گاه می‌شد که گویی با حق گلاویز است و سخن از سر تجسّم سر می‌دهد. گاه خدا را منکر می‌شد و زمانی حق را مقصر می‌دید و هنگامی فریاد سر می‌داد و اشک می‌ریخت تا با سوز و فریاد خود دل سنگ را به حمایت گیرد و شعرهایی می‌خواند که مصلحت در عنوان آن نیست.

در محضر ایشان همچون استادی موحّد خدمت می‌کردم ونیازمندی‌های او را فراهم می‌ساختم و اوامر وی را اطاعت می‌نمودم. ایشان نیز چون از وضعیت دینی، اخلاقی و علمی من باخبر بود، با تمام قوت بر علیه حق سخن سر می‌داد تا شاید نماینده حقی را مغلوب سازد و رسالت تبلیغ کفر را به‌خوبی انجام داده باشد. با آن که از ایشان بسیار استفاده می‌نمودم و افکارش را به خاطر می‌سپردم، در درون خود یافتم که «کفر، چیزی جز بیان توحید نمی‌باشد و کافر با انکار خود، اثبات را دنبال می‌کند؛ بی‌آن که خود از این اثبات آگاه باشد».

از برخورد با ایشان و بهره‌ای که از کفرش برده بودم چنان یافتم که باید عالمان وارسته اهل دیانت، کفر و کافری را از کفّار بیاموزند تا به‌خوبی به حقایق ایمان واقف گردند. نمی‌توان باور کرد آن‌هایی که کفر و کافری ندیده‌اند و بت‌خانه و بتی را مشاهده ننموده‌اند، از حقیقت کفر و کافری آگاهی داشته باشند. بعد از درک حضور ایشان به‌خوبی یافتم که توحید چیست و کفر کدام است و کافر چه دارد و مومن از چه حقیقتی سخن سر می‌دهد.

سال‌ها بعد از درک حضور ایشان همین بت‌خانه‌ را دیدم که بت‌های گوناگونی داشت. این جا بود که به خود گفتم: عجب! گویی با تمامی آن‌ها آشنایی دارم و بت‌خانه برایم بیگانه نیست. آن‌ها را یک به یک نظاره می‌کردم و حرف‌های شنیده از آن مرد را در خاطر می‌آوردم و با خود می‌گفتم: گویا تمام حرف‌هایی که شنیده بودم از دهان این بت‌ها خارج می‌شود و جدّیت سخن آن مرد را در تجسم کیفیت آن بت‌ها می‌یافتم. صدای آن‌ها را می‌شنیدم و زبان آن‌ها را می‌دانستم و آن‌ها به‌راحتی با من سخن از نفی و اثبات سر می‌دادند.

آشکارا بگویم که درک حضور ایشان و آن بت‌خانه، برایم حقیقتی از چهره رسای توحید بود که بیگانه‌ای در محضرش راه نمی‌یابد و به عیان یافتم که سراسر هستی چهره توحید و وحدت شخصی حضرت اله و حقیقت ذات است.

نام وی «عبدالوهاب» بود و با آن که عبد و وهاب بود، نمی‌پذیرفت که عبدالوهاب است. به ایشان می‌گفتم: اگر چنین است که تو می‌گویی پس این چه اسمی است که بر خود نهاده‌اید؟ با خنده می‌گفت: این جبری است که ناخواسته پدرم بر من تحمیل کرده است. می‌گفتم: خود، این بار را بر زمین نهید؛ جبری در کار نیست. باز هم با خنده می‌گفت: این چیزی نیست که بتوانم بر زمین نهم و هنگامی که می‌گفتم: آیا این خود چیزی جز توحید می‌باشد؟ می‌گفت: هرگز؛ زیرا عبد فراوان است و وهاب هم بسیار و من خود عبدالوهاب هستم؛ در حالی که خود وهابم پس می‌توانم که عبد خود باشم و وقتی می‌گفتم: پس اگر توانی دارید، آزاد خود باشید؛ چرا عبد خود هستید؟ باز هم با خنده می‌گفت: آزادی خود جبری است که کم‌تر از بندگی شکنجه ندارد؛ گذشته از آن که بندگی مشاهد است و آزادی وجود ندارد و در جواب می‌گفتم: پس بندگی مشاهد است و حقیقت دارد و بهتر از آزادی نیز می‌باشد و وجود هم دارد، بنابراین، خدایی است که همه اسباب تحقق ادراک بندگی را بر ما فراهم ساخته تا جایی که شما انکار آزادی و بی‌وجودی و بی‌ارزشی آن را عنوان می‌کنید و باز هم به خنده می‌گفت و می‌گفتم و این گفته‌ها سری دراز داشت.

وی درد بسیاری کشیده بود و عمر طولانی خود را با رنج، غم، فقر و تنهایی سپری ساخته بود و بی‌خانه و خانمان؛ همچون حیران و بریده‌ای سرگردان، سخن از کفر و ستیز با حق سر می‌داد؛ در حالی که خود مظلومی درد کشیده و فقیری سرگشته بود و با آن همه رنج، قیافه‌ای بس زیبا و کشیده و گیسوانی بس بلند و درهم داشت و کفر وی بر آن سیمای ملکوتی همچون خالی سیاه و مشکین بر چهره‌ای زیبا بود؛ به‌طوری که در چند فیلم از ایشان در نقش حضرت نوح علیه‌السلام بهره جستند و ملکوتی از فیلم و هنر با قیافه‌ای جذاب و استثنایی مشاهده می‌شد که پا به راه آسمان نهاده و به سوی آسمان‌ها پر گشوده است.

نمی‌دانم در پایان عمر با چه عقایدی بود و در چه حالتی از دنیا رفت، ولی آن قدر می‌دانم که اگر کفر وی مانع عاقبت نیک او نگردیده باشد، صاحب درد، سلوک و فقری بود که می‌تواند اجر فراوانی داشته باشد و تنها می‌توانم بگویم خوشا بر چنین کافر و بدا بر ظاهرمدار متدینی که با کردار خود روی کفر را سفید می‌نماید.

بتخانه‌ای که از آن نام بردم متعلق به سالکی چهره‌پرست بود. وی با آن که سلوک مناسبی را دنبال نموده بود، خود را در چهره و صورت‌های ظاهری غرق ساخته بود و بی‌اهمیت به دسته‌ای از فرامین شریعت، بت‌های بسیاری را از سراسر دنیا جمع‌آوری می‌نمود و برای هر یک اسم و اوصافی را قرار داده بود و از آن‌ها بهره معنوی می‌جست و می‌گفت ادراک من در ظرف معقول بیش از صورت محسوس نیست و با آن که حق را با تمام صفات می‌پرستم، ولی طریق پرستش خود را جز در چهره و مظاهر صوری آن امکان‌پذیر نمی‌دانم و حضور آن‌ها را در خاطرم طریق وصول خود به حقایق معنوی، صفات ربوبی و الهی قرار می‌دهم، بی‌آن که حق را در صورت محدود بدانم یا آن که به صورت اصالت دهم و یا آن که حق را بدون صورت دریابم.

وارستگی این مرد فراوان بود و من هم از ایشان بهره‌هایی بردم؛ اگرچه بدون مشکلات هم نبود. ایشان قدرت استماع نداشت و بر باور خود ثابت بود و دل بر گفته غیر نمی‌داد و تنها خود را ملاک و معیار دیار یار می‌دید.

خوبی، صفا، محبت، مهر و انس به مخلوقات را چنان ارج می‌نهاد که گویی تمام موجودات را مظاهر حق می‌دید و لحظه‌ای بی‌وصال یار نبود و عشق به همه ذرات عالم را در خود نظاره می‌کرد.

چنان اوصاف و احوال بتان را مطرح می‌نمود و برای هر یک اسم خاص عنوان می‌کرد که گویی پدری شایسته از فرزندان لایق خود سخن سر می‌دهد.

هنگامی که به ایشان می‌گفتم: حق را در صورت محصور ساخته‌اید، می‌فرمود: صورت؛ اگرچه به ظاهر حدّ کمی دارد، در اصل هیچ صورتی محدود به حد نیست و شخص هر صورت، هویت نامحدودی دارد و تحدید کمّی، دلیل بر حدّ حقیقی نیست.

می‌گفتم: حق برتر از صورت است و صورت خود جلوه‌ای از حق است که می‌فرمود: با آن که صورت جلوه‌ای از حق است، هویتی جز حق ندارد.

می‌گفتم: جلوه هویت ظهوری دارد و این هویت به مراتب نازل‌تر از ذات هویت است و می‌فرمود: ذات هویت در تمام ظرف هویت حاضر است و انس با هویت ظهوری قرب به اصل هویت را به دنبال دارد.

می‌گفتم: قرب بدون صورت آسان‌تر حاصل می‌شود و صورت مانع وصول حقیقی است که می‌فرمود: من تجربه کردم که صورت مانعی در وصول نیست و در بند آسان بودن راه نیز نمی‌باشم.

هنگامی که می‌گفتم: پناه بردن به صورت نوعی از آسان‌طلبی است و خوف از عدم وصول موجب چنین پناهندگی می‌گردد و تجربه کار دل است و حضور، فراغت از تمامی این امور را لازم دارد، می‌گفت و می‌گفتم و می‌گفتم و می‌گفت و خلاصه هرگز دل از بند صورت بر نمی‌داشت و خود را به آن دمساز ساخته بود و هراس از مخاطرات و لوازم این امر را به خود راه نمی‌داد.

ایمان هنگامی که بسیط و بسته باشد، از عمق چندانی برخوردار نیست و چنین ایمانی، مومنی ضعیف و مسلمانی محدود به بار می‌آورد.

این افراد را می‌توان مومن خانگی به حساب آورد که تنها در محدوده‌ای خاص از ایمان به سر می‌برند و در غیر آن صورت، معلوم نیست برای آنان چیزی از ایمان بماند. افراد دنیادیده و کسانی که سرد و گرم دنیا را چشیده و با کفر و کافری و بت و بت‌خانه آشنایی دارند و آن قوم و ملت را به شکلی دیده‌اند، در صورت سلامت و پابرجایی، صاحبان ایمانی قوی و استوار می‌باشند.

خوب است که مومن و به‌طور لزوم، مومن عالم، از کفر و کافر و بت و بت‌خانه آگاهی داشته باشد و این عوالم را به چشم و دل، سیر دیده باشد؛ تا هنگامی که از ایمان سخن سر می‌دهد، کفر را نیز بشناسد و موقعی که از حق یاد می‌کند، بت و بت‌خانه و باطل را نیز در نظر آورد تا به‌خوبی تمایز میان کفر و ایمان را در خود احساس نماید.

همان‌طور که بدون شناخت ابلیس و شیطان و وصول به موقعیت او، هرگز فردی اقتدار معنوی و استواری نفس و وصول به حق را نمی‌یابد، کسانی که ابلیس را نمی‌شناسند یا او را دست کم می‌گیرند کم‌تر می‌توانند در مقابل کجی‌ها دوام داشته باشند. شناخت کفر، طغیان، ابلیس و شیطان برای مومن سالک و وصول معنوی وی ضروری است و بدون معرفت و اهتمام به آن موقعیتی در معرفت و وصول نخواهد داشت.

از توفیقات الهی که نصیبم گشت همین بود که در سنین جوانی و نونهالی دسته‌های گوناگونی از فرق کفر و ایمان را دیدم و با آن‌ها آشنایی پیدا نمودم و تمام سَر و سرّ این معنا را رسیدم و بعد از یافت چنین اموری باز نیز دل و جانم از عمق خود صدای لبیک سر می‌داد و با خود زمزمه «هو هو» داشت.

این امور در آگاهی و بصیرتم اثر مناسبی داشت و بسیار از آن بهره جستم؛ به‌طوری که هم‌اکنون با آرامش، دل بر حق دارم.

دیدن بت و بت‌خانه و بودن با آن، حکایت از حقیقت ایمان همگان می‌کند و به آدمی می‌نمایاند که در بت‌خانه و با کفر نیز کسی دور از ایمان نیست؛ اگرچه چیزی بیش‌تر از ایمانی کفر آلود و شرک‌پیشه نمی‌باشد، در می‌یابد که هرجا و هرکس و همه از حق یاد می‌کنند و این خود ایمان حقیقی را تازه می‌نماید و جلا می‌دهد. با این روش، مومن در می‌یابد که چیزی از کسی کم ندارد و دارای همه حقیقت است؛ زیرا بت و بت‌خانه و کفر و شرک، همه ظهوری ناقص و آلوده از حالات نفس و لسان حق است و مومن، تمام قول حق و لسان صدق را بی‌پیرایه و نقصی داراست.

کافری را دیدم که صفات اهل ایمان را بهتر از آنان داشت، بی آن که خود بداند و مومنی را دیدم که بت‌ها و بت‌خانه‌ای بزرگ داشت، و بت‌ها و بت‌خانه‌ای را دیدم که راز و نیاز آن گویاتر از ایمان بسیاری از اهل ظاهر بود. مومن بحقی را دیدم که گویی همه حقایق عالم در قول و فعلش جای گرفته است. پس کافر صادق، گذشته از آن که کم‌تر از ظاهرمدار سرگردان نیست، خود مومنی است؛ هرچند ایمان به حق ندارد و اوصاف و احکام اهلِ ایمان بر او بار نمی‌شود. مومنی صوری و عادی با آن که احکام اهل ایمان را داراست، می‌تواند هیچ وصفی از اهل معنا را نداشته باشد. در هر صورت، سالک حقیقی و مومن واصل، برای پختگی خویش، آگاهی از اوصاف و افراد متضاد طریق خود را لازم دارد؛ به‌ویژه اگر عالم و مدعی اهل سلوک نیز باشد.

 

خانقاه

خانقاه‌ها را می‌دیدم و به آن‌جاها می‌رفتم و با درویش‌ها انس می‌گرفتم تا آن‌چه را که دارند عرضه کنند. آقای سقازاده، منبری ترک‌زبان،  و آقای مصفایی نمونه‌ای از عارفانی است که به خدمتشان رسیدم. در آن زمان، نوع عارفان انسان‌هایی مومن و خوب بودند؛ برخلاف درویش‌های مدعی که افراد وابسته و ماسیونر در میان آنان بسیار بود؛ هرچند مومنانی نیز در میان آنان حضور داشتند.

مرحوم آقای مصفایی عارف وارسته‌ای بود که به ما خیلی علاقه داشت و ما هم به ایشان و دسته‌ای دیگر از اهل باطن و صاحبان ذکر و راهیان عرفان و معنویت ارادت داشتیم؛ چرا که هیچ کار خلافی از ایشان نمی‌دیدم.

مرحوم مصفایی پیر درویشی خوب و وارسته بود که به مریدان خود می‌گفت مساله‌های شرعی را از آقا رضا بپرسید. در واقع، من مفتی آنان بودم. در ابتدا از مرحوم آقای بروجردی تقلید می‌کردم .

از صفای آقای مصفایی می‌گفتم. برای نمونه، هنگامی که یکی از مریدان از او پرسید: با مهریه دخترم ـ که به عقد یکی از رجال تهران درآمده بود و می‌خواست مهریه‌اش را بپردازد ـ چه کنم؟ وی چنان صفایی داشت که گفت: به در مدرسه فیضیه قم برو و هر سکه را به هر طلبه‌ای که از آن بیرون آمد بپرداز. البته، روحیه ما نیز بر رفتار و کردار و عقیده ایشان نسبت به روحانیت اثر گذاشته بود. در آن زمان مدیر یک بانک ـ که فردی متشخص بود ـ به من می‌گفت: «آقا رضا! وقتی طلبه‌ای وارد بانک می‌شود ناخودآگاه از جایم بلند می‌شوم و احساس می‌کنم آن طلبه شما هستید و او را به نزد خودم می‌آورم و با چای از او پذیرایی می‌کنم و کار وی را انجام می‌دهم.»

نحوه آشنایی من با مرحوم مصفایی چنین بود که در ایام جوانی که تهران بودم، شب‌های جمعه به حرم حضرت عبد العظیم حسنی علیه‌السلام می‌رفتم. در این شب، رجال تهران برای زیارت به حرم می‌آمدند و می‌شد آن‌ها را در آن‌جا دید. شخصی به نام آقای مولوی را دیدم که قیافه‌ای درویشی کامل با سبیل کامل و ریش بلندی داشت. عده‌ای نیز گرد او بودند و از عساکر او به شمار می‌رفتند. در آن زمان شعرهای بسیاری حفظ بودم و همراه ایشان با شعر مکالمه کردم و برای ایشان جالب بود در آن‌جا به او گفتم:

 درویش کسی است که بی کینه بود

 پاک از همه آلودگی‌اش سینه بود

اخلاق خوشش عادت دیرینه بود

وز صدق و صفا دلش چو آیینه بود

از او نشان مرشد کامل را گرفتم. ایشان هم به من آدرسی دادند و در موعد مقرر با ایشان به دیدن فردی رفتیم که مرشد اکمل بود. دیدم مرشد او مرحوم مصفّایی بود که حتی نهنگ هم در دل او جا می‌گیرد. مرحوم مولوی خانقاه گردان بود و مرشد کامل او آقای مصفایی بود. درویش کاملی که در سابق کارمند بود و کار می‌کرد. او کشکول هم درست می‌کرد و در این زمینه تخصص داشت. بسیار پاک و وارسته و درویشی به تمام معنا سالم و صالح بود که ما از او استفاده‌های بسیار بردیم. بعد از مدتی همراهی او به مریدان خود می‌گفت مسایل و احکام دینی خود را از من بپرسند. خانواده وی نیز درویش و خاکی بودند و ایشان هیچ هوا و هوسی نداشت. البته وی خانقاه نداشت و درویشان را در منزل خود می‌پذیرفت. وی سیاسی، ماسونری و وابسته نبود. او به ما خیلی علاقه داشت و می‌گفت بچه‌های من صلاحیت ندارند بعد از من مرشد باشند، شما روی پوست من بنشین و داماد من بشو. من همواره غیر از طلبگی چیزی به ذهنم نمی‌آمد و راهم را مشخص می‌دانستم. بعد از ایشان پسر بزرگ وی که پنجاه سال داشت جای وی نشست. بعدها من به او گفتم درس‌های منازل ما را استفاده کند و آن را برای مریدان خود بگوید و در این صورت درستی اندیشه شما را به عهده می‌گیرم؛ چرا که شما در این صورت حرف‌های گمراه کننده به مریدان خود نمی‌گویی و خانقاه شما از حرف‌های حوزه ارتزاق می‌شود. البته الآن دیگر از آن‌ها خبر ندارم و ارتباطی با من ندارند. ماجرای آنها را در کتاب حضور حاضر و غایب این‌گونه روایت کرده‌ام:

مرشدی وارسته و عارفی سینه‌چاک

از جایی می‌گذشتم، درویشی را دیدم که به تمام هیات درویش بود و مظاهر درویشی و خصوصیات ظاهری اهل خانقاه را در خود جای داده بود. نزدیک رفتم و او را مورد خطاب قرار دادم و با بیانی شیرین و زبانی انباشته از شعر و تخلقی از اهل سلوک از او طلب راهنمایی پیر و مرشد و اهل طریقت حقی نمودم. ایشان با آن که خود وارسته‌ای توانا و سالکی کامل بود، مرا از خود فارغ ساخت و کسی را با نام و عنوان و آدرس و علامت و سَر و سرّ به من معرفی نمود. من هم در همان فرصت مقرر خود را به محل رسانیدم و آن چنان که ایشان فرمودند خود را به محضر وارسته‌ای بی‌هوا و واصلی بی‌ادعا رساندم و با زبانی آب دیده و شوری هجرگونه طلب سلوک و اذن ورود خواستم. آن شب با بیان درد از خود و سکوت و لبخند از ایشان گذشت و مرا حواله به فردی داد تا سر و سرّی را بر من مطرح سازد و خصوصیاتی را از من باز پرسد که این امر نیز دل مرا جریحه‌دار ساخت و یافتم که این مرد هم خود سوخته‌ای درد کشیده و سالکی پربلا می‌باشد.

بعد از سیری نه طولانی و سری پر سودا، خود را در محضر حیاتی یافتم که مراحل و مقامات تطهیر را بدون قیل و قال و با شور و حال به‌راحتی در من پیاده می‌ساخت.

این راه را به تندی و سرعت می‌پیمودم و آنی دریغ از طی طریق نداشتم و چنان ورودی در حضور و محضری در حاضر نسبت به این دو مرد پیدا کردم که گویی اهل خانواده آن‌ها هستم و آنان نیز دریغی نسبت به من روا نمی‌داشتند. به‌خصوص به خاطر موقعیتم و دست‌هایی که در جهات علمی داشتم، توجّه و تازگی‌های خاصّی در آن محیط از خود می‌یافتم؛ همان‌طور که آن‌ها نیز برای من از تازگی خاصّی برخوردار بودند و بحق بر من موهبتی الهی بودند.

حقیقت عرفان و راه و رسم این قوم را از این طریق به تفصیل دنبال نمودم و در این زمینه سیری آسمانی و طیرانی پنهانی در خود می‌یافتم و در من بال و پری گسترده و شوقی بیش‌تر ایجاد می‌نمود.

کلمات و ریاضت‌های آن جناب همراه دید و تازگی دیدار وی، دلم را بی تاب و جانم را از خود فارغ می‌ساخت.

سال‌های فراوانی با این حال و هوا در محضر آن مرد بودم و چنان بهره‌ای از ایشان بردم که دیگر خود را از غیر بی‌نیاز یافتم و مرا با صاحب ناز به راز و نیاز وا می‌داشت و سر بر آستان می‌نهادم و چنان عشقی از آن در دلم پیدا شد که هرگز افول نیافت.

بعد از وصال آن مرد که فراغی از آن در خود دیدم، به هر کس و هر جا که رسیدم، تنها بحث، درس، قول و اصطلاح بود و در مواردی چند چهره‌های بس بزرگی را یافتم که همین معنا را با تخلقی خاص مطرح می‌ساختند که دل، آشنایی پندارشان را در من حکایت می‌کرد.

ایشان با آن که اهل سلوک بود و در دروس رسمی چندان قوتی نداشت، حرمت تمام اقشار اهل ظاهر را نگه می‌داشت و نسبت به اهل علم و علما و حتی فقیهان حرمتی صادقانه می‌گذاشت و شریعت را به قوت ارج می‌نهاد. اهل شرع را محترم می‌دانست و بسیار به من سفارش تحصیل هرچه بهتر علوم رسمی و حوزوی را می‌نمود و می‌فرمود: اگر کسی از اهل سلوک علوم رسمی را بداند، بهتر می‌تواند جنگ و نزاع میان همگان را برطرف سازد. بسیار می‌شد برای اطلاع از بعضی قواعد و مسایل علمی و شرعی ـ با آن موقعیت رفیع ـ به‌طور آشکار و در مقابل دیگران از من سوال می‌کرد و باکی از کرنش نداشت و رنجی از تفرّق غیر به خود راه نمی‌داد و با آن که در بعضی مواقع حالش را به قال مبدّل می‌ساختم، هرگز خستگی یا سردی به خود راه نمی‌داد.

ایشان این حسن را داشت که با سیر و سلوک و سوز و درد، مقام و جمعیتی یافته بود که در خود تنها عرفان و سلوک را ماندگار می‌ساخت، فضلش داعیه چیز دیگری نداشت و گویی یک حقیقت را آموخته؛ آن هم عرفان و سلوک و یک درس خوانده؛ آن هم درد و سوز و یک راه را رفته؛ آن هم شوق و عشق به محبوب ازل و ابد و هرگز خود را درگیر علوم و فنون و مبادی و غایات گوناگون نساخته بود.

من حاضر خاک‌نشینی را در ناسوت یافتم که عرفانی بی‌واسطه، ساده‌ای بی‌ریا و حضوری بی‌دغدغه بود و از آن کامی ماندگار در کام جان خویش پدیدار یافتم.

با آن که صاحب کسوت بود، با مردم همچون اهل خانه خود رفتار می‌کرد و با آن که صاحب دم بود، از دم دیگران بیزاری نمی‌جست و با آن که مورد احترام بود، هرگز احترام به دیگران را فراموش نمی‌کرد و حضوری صادق و نمازی بی‌پیرایه و نیازی مستمر داشت.

با آن که پیش از حضور در محضر ایشان شنیده‌های فراوانی داشتم و یافته‌های بسیاری را در خود احساس می‌کردم، حال و هوای راه و راز و نیاز اهل ذکر و سَر و سرّ سلوک را به حق از این بیت یافته و از این وارسته بی‌ریا سلوک را تحصیل نمودم و با تمامی موجودات و همه اهل عالم آشنایی تازه‌ای پیدا کردم و دیگر بیگانه‌ای در خود احساس نمی‌کردم و غریب یا دور از دیاری را در عالم نمی‌شناختم و از این زمان بود که «عشق به حق» را بی‌حجاب و به تفصیل در خود مشاهده می‌کردم.

هرچند ممکن است صاحبان سلوک دارای مشکلاتی باشند یا اشکالاتی در طریق و غایت بعضی از آن‌ها وجود داشته و یا در میان دسته‌هایی از آن‌ها کاستی‌هایی باشد، در اصل میان آن‌ها چیزی جز حق‌مداری، و محوری جز حیات و بقای حق نمی‌باشد و آن‌ها تنها حیات ماندگار را دنبال می‌کنند و دل از غیر و یا کدورت و ریب و ریا پاک می‌دارند.

اهلی را که موقعیت بالایی در جهت ظاهری داشت دیدم که به من فرمود: هنگامی که دخترم را عقد کردم مهرش را پنج سکه قرار دادم و بعد از عقد با حضور دخترم آن پنج سکه را به قم بردیم و مقابل درب فیضیه ایستادیم و سکهّ‌ها را به اولین طلابی که از مدرسه فیضیه بیرون آمدند یک به یک واگذار نمودیم. دیگری فرمود: دلی ناآرام داشتم و از اضطراب دل رنج می‌بردم و برای شکایت از دل به نزد دیوانه‌ای رفتم و گفتم: مرا آزار کن! چند سیلی و مشت و ضربه‌ای که بر سر و رویم نواخت دلم آرام گرفت و دیگر هیچ‌گاه بی‌تابی نکرد. سومی می‌فرمود: هرگز بر کسی جز خود سخت نگرفته‌ام و همیشه در پی راحتی غیر گام برداشته‌ام. چهارمی می‌گفت: هر کس را که می‌بینم به یاد حق می‌افتم و به‌جای حق به او احترام می‌گذارم. پنجمی می‌فرمود: بدون آن که کسی را بشناسم همه را آشنای خود می‌بینم و هرگز احساس غریبی در خود نمی‌کنم و بیگانه‌ای ندیده‌ام و همین‌طور می‌گفتند و به حق هم می‌گفتند و تنها گفته نبود و صدق هم در کار بسیاری از آن‌ها دیده می‌شد و با آن که حمایت از همه آن‌ها نمی‌کنم، صفای دسته‌ای از آن‌ها قابل انکار نیست.

هرچند خود را در آن محیط خلاصه نمی‌دیدم و ماندگار نیز نمی‌شناختم و این امر هم برای همگان روشن بود، با این حال، مهری از چهره حق در جبین آن‌ها می‌دیدم و خود را بیگانه با آن‌ها نمی‌دانستم.

روزی سالکی مومن ـ که بسیار هم معروف عام بود ـ به محضر این مرد بزرگ آمده بود و من هم آن‌جا حضور داشتم. ایشان از من فضلی را عنوان کرد و تمجید فراوان نمود که آن سالک مومن و آشنای عام گفت: حاج آقا کم‌تر تعریف کنید و بدانید طلبه در مسیر ما ماندنی نیست و بحق هم می‌گفت و دیدم که حقیقتی برتر از تمامی راه‌ها، جز طریق شاگردی مکتب حضرت وحی و حضور جناب عصمت حق نمی‌باشد و هر سلوکی بی‌وجود شریعت و علم به آن و بی‌یافتن عظمت کتاب و سنت آن هم با آشنایی قواعد و مبانی آن ناقص می‌باشد. با آن که برای بقای من در محیط محدود اهل سلوک کوشش به عمل آمد و جان ناآرام من سر در راه و دل در نگاه داشت، هرگز وقوف در خود ندید و از هر در و دربندی گریخت.

مهر و محبتی که آن مرد بزرگ بر من روا می‌داشت و صبر و حوصله‌ای که در نگاه و سکوت و وقوفش می‌دیدم، هرگز فراموشم نمی‌شود و بهره‌هایی که از ایشان بردم از ماندگارترین یافته‌های دوران جوانی‌ام بوده است.

بسیاری از عرفان و سلوک‌هایی که در مراکز علمی و کتاب‌های عرفان نظری و عملی دنبال می‌شود، تنها بحث و علم است و اقتدار علمی و درسی می‌آورد؛ نه حقیقت عرفان نظری و یا عملی که آن دور از مباحثه و گفتار است؛ در حالی که صاحبان معرفت و دردمندان حقیقت، پویندگان وصال و دردمندان معشوق بی‌قرار هستند و بدون طی فراوانی از لفظ‌پردازی‌ها و قواعد و قانون‌بافی‌ها طی طریق می‌کنند و حقیقت را دنبال می‌نمایند و عرفان ملموسی در دل پویندگان حق به یادگار می‌نهند.

کسانی که عرفان را تنها از کتاب و مباحثه دنبال می‌کنند، هرگز راه به جایی نمی‌برند و تنها ادعای خطرناکی پیدا خواهند کرد؛ در حالی که دردمند آشنا، درد عشق را با سوز دل می‌آموزد و بی‌دفتر و کتاب و قیل و قال، آرام و بی‌ادعا راز و رمز راه و چرخ و چین ماه را به اهلش آگاهی می‌بخشد.

کسانی که عرفان را از طریق عارف سالکی دنبال می‌کنند، حال و هوای خاصی دارند و قول، فعل، جان و روحشان رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد و فرق است بین آن‌ها با کسانی که درس عرفان و سلوک می‌خوانند و تنها به دنبال ضمیر و عبارت و معانی الفاظ هستند.

این عارف وارسته و مرشد دل‌خسته به حدی در تبیین راه و رسم سلوک به من بصیرت بخشید و چنان تاثیری در جانم گذاشت که گویا حاجت به غیر را از سرم دور داشت و دلم را تنها در کف رویت حق نهاد. روحش شاد.

 

وارسته‌ای دیگر از این تبار که ایشان نیز فراوانی از عمر خویش را بی‌منّت در رکاب آن مرد بزرگ نهاده بود، مرا چنان مجذوب صفا و پاکی و خلوص و بی‌آلایشی خود ساخت که هرگز دل از او دور ندانستم و او را برای همیشه در خاطر دارم.

این مرید سالک چنان عقیده‌ای به طریقت و سلوک و عرفان معبود یافته بود که حق را بی‌پیرایه در تمامی مراتب هستی مشاهده می‌نمود و غیری در خود نداشت و بحق دلی پر مهر برای خالق و مخلوق نهاده بود.

اندیشه و زبانش چنان آبدیده و پخته سلوک و صفا بود که سنگ را آب و آهن را نرم می‌ساخت و نمی‌شد کسی او را بشناسد و در دل ارادتش را نداشته باشد. در طریق اهل سلوک مریدی چنین وارسته و سالکی چنین دل‌خسته و درد آشنایی چنین بیدار ندیدم و کم‌تر کسی را در عرفان دیدم که نسبت به مراد خود این گونه صدقی داشته باشد. من از ایشان بهره‌های بسیاری بردم و بحق از وجود ایشان ثمرات معنوی فراوانی نصیبم گشت و برای همیشه در جانم وجودی به یاد ماندنی و فراموش نشدنی بر جا گذاشت.

در این جا لازم است درباره خانقاه و اهل آن توضیح وتذکری کوتاه داده شود تا زمینه‌ای جهت سالم‌سازی افکار باشد.

عرفای بحق تاریخ ما و صاحبان دم، مردان طریقی بودند که روزگار آدمی را به خود مشغول داشته و همچون اعاظم حضرات علمای شریعت، دیانت را از رکود و انحراف باز داشته‌اند؛ اگرچه در زمان‌های ما کم‌تر چهره‌هایی در این حد را می‌توان از خانقاه دید. صورت و ظاهر، تظاهر و مظاهر مادّی و دنیوی، خانقاه را از هر سو فرا گرفته و عنوان و ادّعا و عادت افراد آن را به خود مشغول داشته و حیات عملی خانقاه در زمان ما همچون مجالس عمومی تعزیه، روضه، مساجد و محافل عمومی دیگر گردیده است. نشست و ذکر و غذایی و دیگر هیچ که اگر خدای ناکرده رسومات آن، کج‌روی، گناه و خلاف شرع و اختلاط عمومی پیش نیاورد باز هم زیان‌بار نیست تا چه رسد به طریقت و حقیقت آن.

با نگاهی کلی می‌توان گفت: دست‌اندرکاران جهانی به این مراکز بی‌توجه نبوده‌اند و در جهت نیل به مقاصد خود و به‌قدر توان در سطح مدیریت خصوصی و بعضی از افراد آن فعال می‌باشند. هرچند این امر صفا و سادگی مردمان آگاه این مراکز را در مخاطره قرار نمی‌دهد؛ چرا که آن‌ها تنها در پی توجه و سلوک فردی خود می‌باشند و غافل از چنین زمینه‌های سیاسی هستند و روش هماهنگی در این زمینه‌ها در خانقاه متداول نیست و بلکه در جهت پنهان‌سازی این امور از دید عموم کوشش تمام به عمل می‌آید.

درست است که افراد خانقاه و اهل آن را چون دیگر فرقه‌ها و گروه‌ها نمی‌توان تحت یک عنوان قرار داد و مجموعه‌های گوناگونی این عنوان را دنبال می‌کنند که با یک‌دیگر تفاوت‌های فراوانی در عقیده و عمل دارند و در جهت کج‌روی و یا سلیقه‌های نوعی و قومی با هم متفاوت می‌باشند، ولی اینان را باید به‌طور کلی و نسبی حامی ولایت و مردمی بی‌آزار و دور از بغض و عناد دانست.

با آن که نمی‌شود فرقه‌های مختلف اهل طریقت را دور از پیرایه و کج‌روی دانست، نسبت‌های ناروایی که بسیاری از متعصبان به ظاهر متشرع مطرح می‌سازند اساس ندارد و آن‌ها بدون آگاهی و به‌دور از آشنایی و از سر تعصب و دشمنی مطالبی را مطرح می‌سازند که هرگز وجاهت شرعی ندارد و از آنان به‌دور است، بلکه قابل پی‌گرد است و می‌توان آن را تهمت دانست. در هر صورت، عالم دینی و سالک بحق باید بزرگ‌تر از این باشد که خود را تحت عنوان اهل خانقاه قرار دهد و در عناوینی این چنین محدود سازد؛ مگر آن که خلقیات روحی یا مطامع نفسانی، این امر را بر سر او اندازد و بریدگی علمی و زمینه احساسی او را به این راه کشاند.

 

توحید مفضل

در ده سالگی توحید مفضل را درس می‌گرفتم. توحیدی که جامعه امروز استادی در آن ندارد و باید جزو متون درسی تخصصی قرار گیرد و تعلیم آن به اساتید مجرب نیاز دارد وگرنه آموزه‌های آن به فهم نمی‌آید. کسی که ما نزد ایشان این کتاب عظیم را می‌خواندیم خود را از مرحوم مجلسی و جناب صدوق برتر می‌دید.

 

از ۳ تا ۱۱ سالگی

با توجه به هوش‌مندی چیره‌ای که از آغاز داشته‌ام، ماجراهای کودکی خویش را از سه سالگی و بلکه کم‌تر به‌خوبی در یاد دارم. از سه سالگی تحت آموزش معلمان ناسوتی بوده‌ام. به مرور زمان، تحت تعلیم اساتید فراوانی قرار گرفتم و با امداد الهی و تلاش و پی‌گیری شبانه‌روزی در یازده سالگی بود که خود را از عالم و آدم فارغ دیدم. همیشه به یازده سال ابتدای زندگی خود که همواره هم‌نشین حق بودم و زمینه‌های غیر متعارف و ناشناخته برای غالب آدمیان و اهل علم را با خود داشتم غبطه می‌خورم و آرزو دارم ای کاش برخی از آن‌چه بر عهده دارم از من برداشته می‌شد تا دوباره بتوانم به آن دوران باز گردم. در این سن، وقتی خود را می‌نگریستم و با بزرگان و اساتید مشهور یا ناشناخته‌ای که خداوند حضور در محضر قدسی آنان را به من توفیق می‌داد مقایسه می‌کردم، با این‌که شماری از ایشان از برجستگان معرفت و علوم عقلی و نوابغ پیچیده و پنهان بودند، آنان را در منازلی پایین‌تر از آن موقعیت‌ها می‌دیدم که فرسنگ‌ها از آن‌چه در آن گورستان نصیبم می‌شد، فاصله فراوان داشتند و هیچ گاه آنان را به شیرینی فرامین بانوی بزرگوار گلین خانم و دو بزرگواری که در قبرستان بودند و مرحوم پدرم که کشش‌های ملکوتی و حالت‌های معنوی در همه ایشان مشهود بود ندیدم. آن ارتباط و حالات در کودکی هم برای من خیلی مغتنم بود و هم بسیار سنگین، و گاه فشارهای فراوانی به من وارد می‌آورد.

من در همین زمان به کلیسا و خانقاه نیز می‌رفتم و در آن‌جا نیز معلمانی داشتم. در بسیاری از روزها در طول یک روز در همه این جاها باید حضور می‌یافتم، که از قبرستان امامزاده سه دختران شهرری، کتاب‌خانه چهارراه گلوبندک و کلیسای رافائیل تا خانقاه صفی؛ و خلاصه از شهرری تا میدان خراسان و از آن‌جا تا شمیران را می‌رفتم. امداد همیشگی خداوند منّان کودکی یتیم و بی‌کس را این‌گونه از سرگردانی در می‌آورد و وقت ما را پر می‌کردند. حس آزادگرایانه ما سبب می‌شد در هر کجا از هرچه باشد تحقیق کنیم. این مراکز برای ما تجربه و پختگی می‌آورد. من همواره این نظر را داشته‌ام که عالم اگر صاحب ذهنی قوی باشد، باید پخته و جامع باشد و جامعیت برای اهل علم را یک اصل می‌دانم؛ اگرچه در جای خود باید توضیح داده شود که این امر با گرایش‌های تخصصی منافاتی ندارد. در آن زمان، خداوند مکان‌ها و افراد خوبی را نصیب من می‌کرد و غالب آن‌ها اعطایی و وهبی بود؛ نه اکتسابی و به اختیار.

در این زمان، ما برخی از کارهایی که انجام می‌دادیم پنهانی بود و پدر و مادرم هم از آن اطلاعی نداشتند. من در آن زمان همه امور خود را بی‌صدا و به صورت پنهانی دنبال می‌کردم و در کتمان و پنهان‌کاری حرفه‌ای بودم و مهارت زیادی داشتم. پنهان‌کاری من بسیار قوی بود و هم‌چنین فاصله خانه ما با مسجد اندک بود به فاصله چند منزل و به‌صورت قهری با وضعیتی که من داشتم زمان خواب پدر و مادرم را می‌دانستم و از همان فرصت استفاده می‌کردم و از طرفی چون چند اتاق داشتیم و فضای خانه ما بسته نبود، آنان متوجه رفت و آمد من نمی‌شدند. والدین من از هیچ یک از امور من اطلاع نداشتند و اگر آگاه می‌شدند، مرا منع می‌کردند و نمی‌گذاشتند نه شب را بیدار باشم و نه به قبرستان بروم. من از بچگی درس می‌دادم و یادم می‌آید که به برخی از شاگردان می‌گفتم عصرها نزدیک غروب به قبرستان بیایید و سپس خودم با چراغ و وسایل لازم به آن‌جا می‌رفتم و صبح باز می‌گشتم. بعد از فوت پدرم از این جهت راحت بودم و هیچ دل‌نگرانی نداشتم. البته هیچ‌گاه کسی تا صبح با من در آن‌جا نمی‌ماند چرا که هم آنان مزاحم من بودند و هم این‌که اساتید حساس و افراطی من اگر باخبر می‌شدند به من اجازه نمی‌دادند که به آن قبرستان بروم.

خداوند زیست‌محیط ما را طوری قرار داده بود که در نزدیکی خانه ما همه چیز قرار داشت و گفتن آن برایم خیلی سنگین و دشوار است. زندگی من از سه تا یازده سالگی سراسر غیر عادی بود. سرمایه من در سن یازده سالگی به کمال رسید. زان پس با امتنان بیشتری دنبال می‌شد. پس از آن، در مغیبات، استادی ندیدم که دارای برجستگی چنین باشد جز چند تن از اعاظم که کم و بیش بی‌بهره از این امور نبودند.

ناگفته‌های وقایع کودکی‌ام بسیار است. جامعه باید با تعلیمات غیر کسبی برخی بندگان خدا که از ایشان به عنوان «محبوبان» یاد می‌شود، آشنا شوند و تنها به صورت‌های ذهنی که آن را علم تحصیلی می‌نامند، بسنده نکنند و از علوم ربانی محروم نمانند.

عمری که از کودکی به سنگینی سپری می‌شد و دستی در تمام سیر همراه وجودم خودنمایی می‌کرد و در چهره‌های مختلف جدول‌ومهره‌های تاس و نمود متعدد، این شطرنج پیچیده را در سیر نزول و صعود قرار می‌داد!

در تمامی مراحل کودکی خویش، گویی به راه بازی می‌رفتم که دستی آن را با سر انگشت اقتدار و توانایی گشوده بود. در هر گذرگاهی که خود را مشاهده می‌کردم، با تمام دیدهای مختلف، تنها دیده‌ام بر چشم کسی می‌افتاد که همیشه و در هر رویتی او را دیده بودم.

با آن که ظاهرم نسبتا آرام می‌نمود، باطنی بس ناآرام و روحی انباشته از تپش و دلی دردآلود داشتم که جانم را هر لحظه غمبارتر می‌ساخت. بی‌آن که بدانم چیستم و کیستم، همیشه در خود غرق و از خود بریده و بی‌خود و همراه خود سیری را دنبال می‌کردم که گویی از پیش برایم طراحی گردیده است.

نه مجبور بودم و نه مختار، نه دیوانه بودم و نه هوشیار، خودباخته‌ای بیدار بودم که گویی خماری خواب و سستی بیداری او را حیران و خواب‌آلود و ناآرام ساخته است.

با آن که خود را بیش‌تر در مسجد و مدرسه می‌یافتم، هرگز دل در مسجد و مدرسه نداشتم و گویی که دل هوایی بود و یکسر هوای یاری را داشت و با آن که همیشه بر سر هر گذر او را می‌دیدم گویی هرگز او را ندیده و از او تنها حکایتی شنیده و یا نشانی داشته‌ام. گاهی من او را دنبال می‌کردم و زمانی او مرا دنبال می‌نمود و بی‌آن که حضور وی مرا آرام سازد، هجران او مرا به راه می‌کشاند و با آن که سوز و دردی فراوان بر دل داشتم، هرگز دم نمی‌زدم و آنچه بر من می‌گذشت در درون پیچیده خود پنهان می‌ساختم؛ چنان‌که گویی خوف از عنوان و هراس از عیان کردن آن داشتم.

غوغای باطن و حوادث زندگی ظاهر، چنان دست به دست یک‌دیگر می‌داد که گویی تمام حوادث باطن و ظاهر برای تیزی و تندی و آبدیده ساختن من با یک‌دیگر هم‌پیمان گشته‌اند.

از مسجد به مدرسه و از مدرسه به مسجد و از خانه به خانه و از سقفی به سقفی، چنان در سیر و سلوک و در رنج و اضطراب بودم که گویی تمامی برای من زندانی بیش نمی‌بود و برای گریز از تمام آن‌ها می‌کوشیدم تا پر کشم و از دیار یاری ناآشنا خبری یابم و اثری پیدا کنم و خود را به شکلی راهی آن دیار و یار سازم.

هر چه از این سوز و هجر گویم چیزی از کشیده‌ها و دیده‌هایم بازگو نمی‌شود و تمام باطنم در لایه‌ای از ابهام هرچه بیش‌تر پنهان می‌ماند؛ زیرا آن کودکی پر خاطره، با آن پیچیدگی باطن، در هیچ لفظ و قولی جای نمی‌گیرد و دهان، اندازه‌ای برای بازگویی آن ندارد. پس بهتر است بی‌آن که این مقوله را دنبال کنم زبان ملموس از اولین روزهای عمرم را بازگو نمایم تا شاید زمینه‌ای کوتاه از کودکی شیرین و دردآلودم را ترسیم نموده باشم.

از زمانی که دست چپ و راست خود را شناختم خود را همراه اندیشه و تفکر می‌دیدم و با آن که نمی‌دانم در آن زمان چند ساله بودم، خصوصیاتی از آن را به یاد دارم که بعضی از آن‌ها را در ادامه بیان می‌نمایم.

 

* مرده نفس می‌کشد! *

یک بار بر اثر مرگ کسی به قبرستان رفته بودم و مشاهده کردم که وی را در میان خاک گذاشتند. فراوان با خود خلوت می‌کردم و می‌اندیشیدم که چگونه آن شخص، درون قبر و خاک نفس می‌کشد و در نمی‌یافتم که مساله تنفس با مرگ تمام می‌شود.

* رادیو؛ دنیای کوچک شده! *

در منزل رادیویی داشتیم که هنگام پخش اخبار، آن را روشن می‌کردیم و زن و مردی اخبار می‌گفتند. وقتی خانه خلوت بود و رادیو خاموش، من صندلی را زیر پایم می‌گذاشتم و رادیو را بر می‌گرداندم تا از پشت آن ببینم چگونه در این فضای کوچک، زن و مردی جای می‌گیرند و می‌توانند سخن بگویند؛ بی‌آن که از جهت ارتباطی آن خبری داشته باشم.

* پول؛ هویتی سرگردان! *

سکه‌های مسی را که می‌دیدم متحیر و سرگردان می‌شدم که پول چیست و از درون این مس و آهن ـ که آن زمان از مس و آهن بودن آن نیز بی‌خبر بودم ـ پول چگونه وجودی دارد. سکه‌هایم را در مواقع خلوت به زمین می‌انداختم، آن را بر می‌داشتم، به هم می‌زدم، نگاه می‌کردم و آن‌ها را در میان دست‌های خود می‌فشردم تا بلکه از ارتباط با حالات مختلف آن، واقعیت پول را پیدا کنم؛ در حالی که از بیگانگی حالاتی که من مشاهده می‌کردم با جهت اعتبار پول بی‌اطلاع بودم. در آن دوران، دیگر چیزی از این نمونه‌ها به یاد ندارم و تنها همین مورد در ذهنم مانده است، بی‌آن که در آن زمان که کم‌تر از سه سال داشتم با کسی از این امور سخنی به میان آورده باشم.

از آن زمان، با کوچکی و کمی سن و سالم، تمام ذایقه‌ام برای درک محرومیت‌ها و مظلومیت‌ها آماده بود و خود را و زندگی خود و زندگی خانوادگی افراد همانند خود را به تندی مشاهده می‌کردم و با موهبت اعطایی الهی، ذایقه‌ام برای پذیرش درد، سرشار از استقبال بود و به آسانی رنج و سوز و اندوه خود و دیگران را درک می‌کردم و در می‌یافتم که چگونه دنیای ما درگیر دو قطبی‌ها و افراط و تفریط‌ها می‌باشد؛ ولی با این حال، زندگی در ذهنم نقش زیبایی می‌زد؛ اگرچه نقش دنیا را ناموزون می‌دیدم و بسیاری از ظواهر را از حقیقت تهی می‌یافتم. آری! کودک بودم و همگان نیز مرا کودک به شمار می‌آورند؛ ولی ذهن تند و تیز من تمام اهمال‌گری‌های اطرافم را به‌دقت ضبط می‌نمود و همچون قلم بر سنگ می‌نهاد؛ نه چون انگشت بر آب.

تو گویی که در این سنین کودکی چه دیدم و چه شنیدم که باید بگویم: آن‌قدر دیدم که اگر تمام عمر، مرا از دیدن و شنیدن محروم می‌کردند، دیگر به چشم و گوش نیازی نداشتم و آنچه از دیدنی‌ها و شنیدنی‌های موزون و غیرموزون می‌خواستم، تنها با مقایسه‌ای فراهم می‌کردم و با آن که اطرافیان من همچون اطرافیان همه بچه‌ها از این نونهالان غافل بودند، من هرگز از بزرگ‌ترهای خود غافل نمی‌بودم و به دقّت زندگی و دنیای اطراف خود را همراه با تمامی سختی‌ها و دردها نظاره می‌کردم و می‌یافتم که جز حقیقتی که در پس همه این ظواهر وجود دارد، همگی صوری، ظاهری و گذرا می‌باشد.

 

کودک که بودم شبی پدر و مادرم به مهمانی رفته بودند و من تنها بودم. با خود گفتم معنا ندارد نتوانم غذای خود را درست کنم. قابلمه‌ای را روی اجاق گذاشتم و مقداری برنج را پاک کردم و در آن ریختم، سپس بر روی آن آب ریختم، وقتی گرم شد، دیدم آب آن تمام می‌شود، دوباره یک بند انگشت روی آن آب ریختم و فکر می‌کردم برنج باید همیشه آب داشته باشد تا نسوزد و آماده گردد. دوباره آب آن تمام شد و من دوباره یک لیوان آب ریختم، هرچه منتظر نشستم برنج سفت نمی‌شد و خود را نمی‌گرفت.

روزی از مدرسهٔ ابتدایی به خانه می‌آمدم که بچه‌ها یکی را اذیت کرده بودند و پاسبانی آنان را دنبال می‌کرد اما چون من هم آن‌جا بودم، آن پاسبان مرا با آنان می‌دانست و به تعقیب من پرداخت. من فرار کردم و او هم دنبال من می‌آمد تا این‌که از بامی بالا رفتم و به پشت بام بازار شهرری رسیدم. به جایی رسیدم که راهی برای فرار نداشت و البته پدرم را نیز در پایین آن بام در صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام دیدم. با خودم فکر کردم خود را به داخل صحن بیاندازم اما به هیچ‌وجه به ذهنم نیامد از پدرم کمک بگیرم یا ایشان را صدا کنم. در آن‌جا قصهٔ حضرت ابراهیم علیه‌السلام را به یاد آوردم که به جبراییل پاسخ نه داده بود.

مطالب مرتبط