شعرهای “کلیات دیوان نکو” درد سینهای است که از غوغای سهمگین عشقی عالمسوز سنگینی میکند.
این شعرها جوشش دلی شیدایی است که همت آن، سرّی ازلی دارد. شیداییام واقعهای قدیم است که این و آن و اینجا و آنجا نمیشناسد؛ بلکه بر چاکچاک دلم تا بیپایانِ بیکرانهها چاک میافزاید و آن را ریشریش مینماید؛ اما هیچگاه از تازگی و طراوت غنچهوار آن نمیکاهد. شیداییام سرّ یک نگاه است. یاری دارم حورمنظر؛ دلبری ماهپیکر که او را با همین چشم دل دیدهام. نهتنها ساق و مساق را دیدهام، بلکه بر بلندای قامت دوست به نیکی و به سیری نظر افکندهام و بینهایت برای او سجده آوردهام. بارها او را دیدهام و بی آنکه مرا به چیزی بخوانند، برای او سجده آوردهام. این تیرهای مژگان آن مهوش است که دلم را نشانه میرود و مرا پردهدار غیب و آیینهدار رمز و رازهای نهفته و سرّهای مگوی چهره بیحجاب آن یار هرجایی مینماید و به شعر و غزل میکشاند.
دیده حقبین من جز گُل نمیبیند. دستانم جز سوسنهای مست، حس نمیکند. از دلِ درّهگونه ذرهها، جز صفا نمیبویم. خیالم از بهار روی حق، خاطرهانگیز است. هر شور و نوایی که میشنوم، جز از رونق همت دلبرم نیست. در سفرهام بهجز لطف نمینشیند. بغض و نطفه شیطان را یکی میشناسم. از کسی تیغ قهر ندیدهام. خار مغیلان نمیدانم. آشنایی جز وحدت حق ندارم. لذّتی که دارم، از وصل است. صبح کرمم را شبی نیست. سحرگاهم دایمی است و پایندگیام را زوالی نیست. شعله جانم به عشق حق است که روشناست؛ روشنایی سرخ فام، به رنگ شفق. دلم خونین است از تیرهایی که از کمان ابروی فریبای یار، بر دیدهام فرود میآید؛ همان یاری که جمال هستی است.
اوست که بر تار نمودم پنجه میکشد و پود دلم را موسیقی آهنگینِ دیدار مینماید. او غنچه لبِ پر حرارت و آتشین خود را بر لبهای مست و تشنهام مینهد و بلندای قامت خویش را بر قامت من میساید و من عاشقی هستم که پروا نمیداند و طعنه نمیشناسد و خود بر طبل رسوایی میکوبد و بر تیغی که بر حنجرش مینشیند، بوسه میآورد.
زیبایی حورصفتان شعرم، جز نعت جمال تو نیست. عشوههای پریچهرگانِ مصرع مصرع این اشعار، جز داغ صهبای تو نیست. تنیدگی دل داغدار صاحب این ابیات، جز خزان گیسوی تو نیست. خروشانی دریای دلم را جز تو آسودگی نیست. ناسوت تو برای آنان که تو را نیافتهاند، کلبهای است که جز بر ویرانی آن افزوده نمیشود و برای من جز میکده مینایی نیست.
شگفتی از آنِ من است. حیرت با من قیام یافته است. هاهوتی دیدهام که ولولهای در آن نیست و برای کسی هلهلهای ندارند. کرانه آن، پناه خیرهماندگان است.
دلم دریا دریا تیغ مینوشد و وادی وادی بلا میپیماید و داغ هجر، پنجه خون بر آن میکشد. او اسیر آن غارتیای شده است که امان نمیدهد؛ اما نه ریبی رباینده دارد و نه ریایی آلاینده. اگر فنا بر آن چیره است، رنگ بقا هم دارد. بازار عشقِ آن، رونق دارد و دیده آن همواره محو رخ دوست میباشد. لقایش را رؤیت برده و عطاهایش را گذاشتهام. مغناطیس عشق، بنطاسیای ذهن و ژرفای سِرّم را به دلبر سپرده است. نه «من» میتوانم بگویم و نه «ما».
صفا که به تبسم میآید، خنده بر غنچه لب تو میبینم. وقتی آهنگ وفا مینمایم، ترنم توست که مرا میخواند. نغمههای زیر و بم تو از نوای هر نایی شنیدنی است. طراوت موسیقای کمال تو، پر از وقار جلال است. در نگاه تو هیچ بمی نیست که زیر نداشته باشد. وقتی نقاب میافکنی، من وصول یافتهام. هنگامی در کنارم مینشینی که من در سجدهام. عرش تو فرش زیر پای من است. در فضای من جز هوای تو نیست. وقتی تو را میبینم، به رقص میآیم. من تو را با همه عریانیات چشیدهام. من تمامی پیکر ماهسیمای تو را نه در چشمه نمود، بلکه در آسمان وجود مجسّد تو ـ که برهنگیات را پروایی نداری ـ نه به تماشا نشستهام، که آن را تنگ در آغوش گرفتهام.
همان روز که متولد شدم، با دستانت مرا شراب سرخ وحدت نوشاندی و از جامت با آب جاودانگی سیراب نمودی و سرم را به شمشیری مست، حواله دادی. دام ولایت تو، صید دل در شبکه زیبارخان است. مهوشانِ فرخنده، برای کسی که سیاحتِ مَرغزار ولایت تو کند، خجسته باد.
خدای را سپاس