کیستم؟ چیستم؟ از کجا آمدهام؟ به کجا خواهم رفت؟ اکنون در کجای سیر و حرکت هستم؟ کیست که مرا به سیر در آورده و راهم انداخته است و دورم میدهد؟ چرا؟ و برای چه؟ چگونه؟ و چطور؟
به خود که میاندیشم، درمییابم که اگرچه هستم، هستیام جز نیازمندی نیست و با تمام طمطراق، ناتوان و محتاجم. نمیتوانم به خود تکیه کنم و امیدوار باشم و نمیتوانم به تنهایی زندگی نمایم؛ هرچند چندان هم توان و تحمل جمع را ندارم.
روشنایی خستهام میکند و از تاریکی در هراسم. با نانی سیرم و به روزی گرسنه میشوم. با تبی مریض و با رنجی آزرده میگردم. تحفهای شادم میکند و جملهای نگرانم میسازد.
اینها حالاتی هستند که در خود مییابم و به آنها آگاهم و مرا به خود وا میدارد و حیرانم میکند که پس آن بینیاز کیست؟ و کیست آن توانای مطلق؟ پدرم، مادرم، دیگر انسانها یا زمین و آسمان و ماه و خورشید تابان یا ستارگان و دیگر موجوداتی مانند آن که ممکن است فراوانی از آنها برتر یا بزرگتر و قویتر از من باشند، ولی هرگز آن وجود بینیاز نمیباشند و صفات و حقیقت آن قدرت بیپایان را ندارند که حضرت حق، فراتر از این موجودات است؛ زیرا تمامی این پدیدهها همچون من، دارای صفات ضعف، نقص و امکان هستند و در خور همگونی کامل با صفات ربوبی و اوصاف الهی نیستند. در خود یافتم آن حقیقی را که تمامی کمال و کمال تمام است و بینیاز از غیر و همگان، نیازمند او هستند. تنها حضرت باری و جناب صاحب جلال و اکرام آن بینیاز است؛ آن که در تعبیر نیاید و به ذهن ننشیند و هر موجودی به حد خویش او را مییابد و میخواند. یکی خدا میگوید و دیگری دوست و محبوب؛ آن یکی معشوق و دیگری معبود و هر یک به نوعی اوصاف کمال را به او نسبت میدهند و هر یک به نوعی او را میخوانند تا شاید دل خود را با یاد وی شیرین و پاک و مطمئن نمایند.
بعد از آن که چنین یافتم، به خود آمدم و با خود گفتم که در مقابل بینیازی چنین، وظیفهام چیست و به مقتضای شور و حال، باید چگونه باشم؟
دیدم که باید حرمتش را پاس داشت و معرفتش را کامل نمود و گرد شمع حریمش پروانهوار جان باخت و انس و حال یافت، که ناگاه با خود گفتم: عجب! تمامی این گفتهها از خامی است و چگونه میشود که حضرتش را مقابل دید و برایش اقتضا و حریم و حرمت به بار آورد و حرفی از کمال و معرفت پیش کشید و حرف از بافت و یافت و انس و حال و شور و مقال و گفته سر داد.
اوست که دل میبرد و حال میدهد و دلی را به جوارش معطوف میدارد، وگرنه جناب حق مطلق، غیب است و حضورش مجال غیبت به کسی نمیدهد.
باید دل در گرو وی نهاد و از او خواست که دلی را آن سویی کند و بذر شوق و درد عشق و گرد هجرش را نصیب سازد.
این شد که ناگاه به خاک افتادم و نرد عشقش باختم و یافتم که جز او هرچه و هر که باشد، تمامی هیچ است و هیچ؛ از مال و حال تا قیل و قال؛ دنیا یا آخرت، علم یا ثروت و خلاصه آنچه و آنچه که باشد تمامی جز اوست و باید از آنها گریخت و آرام آرام در جوارش لنگر انداخت و پناه گرفت و دل در گرو او نهاد تا از لطفش وصول کامل و وصال دایم یافت و از غیب، حضورش را گزید و در ترنم مقال؛ اگرچه «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را سر داد، ولی در سِرّ دل چنین معنا کرد: «ایاک ایاک، ایاک ایاک» و به جای استعانت از حق و عبادت حَقّ که حق استعانت و عبادت است، تنها زمزمهٔ «دوست، دوست» سر داد و با خود گفت:
من هر چه خواندهام، همه از یادم رفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم
ندای دوست دوست، نوای حق حق، گواراترین نوشی است که عبد صالح دارد. خدایا، نوش و هوش و گوش مرا دور از من ساز و نوای حق حق و ترنم دوست دوست را در بقای هستی و فنای هویتم حاکم گردان؛ ان شاء اللّه.