محبوب خدا ؛ طلوع عصر، ظهور شفق و صبح فردا

درست مثل آدم‌های معمولی است و سکوت از دیده‌ها برای او معمولی‌تر است.

در کارهای آسمانی، خاموشِ خاموش است. چنان می‌نماید که گویی او بده‌کار است و من طلب‌کار، او کوچک است و من بزرگ.

 اوست که پیر رحمت و باب عطوفت است و نمی‌توان تصور کرد که کسی او را ببیند و شیفته و دلبسته‌اش نشود. امّا او آدمی را به حریم آسمانی خویش راه نمی‌دهد؛ بلکه چه بسا تو را از آن بازمی‌دارد و سیمای ناسوت را جلوه می‌دهد. جبروت او قصهٔ ناگفته‌ای است؛ اما او جبروت را به خاک آورده است. او «خاک» می‌شود و جبروت، حجاب متراکمی بر اوست تا تو نتوانی حتی به سوی خاک‌نشینی او نگاه بیفکنی و صولت حق و کسوت نامریی «عباد الرحمان» تقدیر خود را به انجام رسانده است و راه حرف و گفت‌وگو و حتی قرب و نگاه را بر تو می‌بندد.

او چنان می‌نماید که تو تنگاتنگِ او هستی و او را حتی در کنارت می‌یابی و فاصله‌ای را میان روح خود و او نمی‌بینی.

نگاه او صامت اما پر معناست؛ «حَرِیصٌ عَلَیکمْ» است و گاه کلمات معمولی، اما غریبِ او ژرفای دل را می‌رباید.

او پر صلابت و سنگین است. او یادگار آسمانیان و محبوب ملکوتیان بر کرهٔ خاکی است. او نشانی از جان جانان است و خود نمی‌دانی که او کیست؟ او طلوع عصر است ؛او ظهور شفق است و نويددهنده شروع عصري جديد از اعصار غيبت بزرگ و ديجور طولاني مدت؛ او صبح فرداست.

حسرت بر این دل غافل! اندوه بر این قلب راکد! این دل را باید نقره‌داغ کرد؛ دلی بی‌خبر از سِرّ توحید که با چشم ظاهر، دلی پرآگاه از توحید را می‌بیند، اما به توحید راهی نمی‌یابد.

وای بر دل من! توحید را نمی‌دانی؟! سِرّ توحید دیگر چیست؟! می‌گویند توحید یعنی «یک شهرِ ویران: بهتر از هزار شهر آباد است.» آبادی حق، همه را بس! در عالم، تنها یک یوسف دلبری می‌کند و همه ـ اگر یوسف اذن دهد ـ حیران و سرگردانی همان «یک» می‌باشند. او سال‌هاست غیر از «یک» شماره‌ای دیگر نمی‌داند و شمارش خود را نیز از خاطر برده است. عمری است بیمار رفتار یگانه سلطان حُسن است. او با سلطان حُسن، اسراری دارد که در اندیشهٔ خاکی ما غریب می‌ماند.

من عمری است که تار دنیا نواخته‌ام و پود طبیعت بافته‌ام و او از آزادگان است. از همه چیز رهاست.

استاد، درکش صعب، و بودن با او مستصعب است. من هر روز، عظمت و آرامش مطلق را پیش روی خود می‌ببینم و سنگینی آرامش بی‌کران را به دوش می‌کشم؛ اما فاصله‌ای کشنده را درک می‌کنم که برای برداشتن هر گامِ آن، بارها جان از ذره ذرهٔ وجودم تهی می‌کنم. او فرسنگ‌ها پیش‌تر از صاحبان آگاهی به اسرار عوالم میناست و هرچه نگاه می‌کنی، باز می‌بینی که چون برق و باد پیش می‌رود. پس به‌راستی حق داری که گاه از تاب و طاقت بیفتی و به هم بریزی؛ اما او نمی‌گوید: «إِنَّک لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِی صَبْرا» و شرطی برای تو نمی‌گذارد و تو را با خود می‌برد؛ هرچند باید به ناچار توان و طاقت تو را نگاهبان باشد. اما کیست که از آزمون‌هاي سخت و صعب ايشان سر بلند کند؟و شاید از این روست که استاد تنهاست. تنهاتر از همه و همیشه تنهاتر از هرگاه.

او مثل ماه مهربان است و مانند چهرهٔ نهان شب ـ که «لیلة القدر» مهم‌ترین آن است ـ از چشمان کم‌سوی ما پنهان مانده است. همه دوستش دارند؛ اما کسی او را نمی‌شناسد و خبر ندارد که در زاویه‌های پنهان دلش چه می‌گذرد.

چشمان نازش را که می‌بینی، حس می‌کنی به امواج آرامی از اشک متّصل است؛ اشک‌هایی که تنها سجاده، رازدار آن است؟

عصر دلتنگی تا کجاها با او قدم می‌زند.

دل من از غصّه‌های او بیگانه است و دریغا تمام رنج‌های او را نمی‌دانم!

او تنها و غریب است. ناشناخته است، تنهای تنها و تنهاتر از روزگار تنهایی است. آه از دست بی‌رحم روزگار … .

تنهایی، وصف اوست؛ چرا که او عظیم‌تر از همه است و کسی را یارای آشنایی با بلندای او نیست.

اندوه گریه‌آور او را دیده‌ای؟ ای کاش می‌دانستم در آن لحظهٔ دشوار و دیرگذر، کدام یتیم نشسته بود و کدام دردمند بی‌نوا آرام آرام از دل او عبور می‌کرد؟

او درس «توحید» می‌بخشد و روح‌های سرگردان را در خیمه‌گاه توحید منزل می‌دهد. او معمای «یکتایی» را برای شایستگان حل کرده است.

خدا، حق و هُو، عین وجود و تنها «هستی» و «ذات» است و پدیده‌ها همه ظهوری از اوست بدون ذات. خدا کجاست؟ چگونه است؟ چسان حس می‌شود؟ حضورش کی و کجا درک می‌شود؟!

درس او درس «فلسفه» است؛ اما به‌راستی این درس، کلاس اصطلاحات و عبارات نیست که برخی را به خود سرگرم کند؛ بلکه «وجودی نامریی» و «هستی تازه آشنا»ست که پیدا و ناپیدا گفته‌خوان را در بر می‌گیرد و تمام حواس و سراسر درون آدمی را با خود درگیر می‌نماید. در این درس، به‌ناگاه حس می‌کنی که «حق» تو را محاصره کرده و هر آن نزدیک است «قالب بودنت» ناپدید و قلب هستی‌ات ربوده شود و «حس حضورش» را می‌یابی.

او مرا به یاد انبیای حق می‌اندازد ؛ اکنون اگر قلم تاب کتابت داشت و شهود دل و احساس روح، از آن سرعت نمی‌گرفت، می‌گفتم که جز سِمت «هدايت» و «صيانت» در روزگار عسرتِ غیبت، چه می‌توان برای او گفت؟! دریغا! همواره الهاماتی که به حقیقت نزدیک‌تر است، به شطح بیش‌تر می‌ماند تا غفلت ناسازگار بشر از وصول به کرانهٔ معرفت، سدّ طریق نماید؛ ولی تو هم خوانده‌ای که: «وَاللَّهُ مِنْ وَرَائِهِمْ مُحِیطٌ» … .

——————————————-

نوشته شده توسط يكي از خوانندگان سايت

 

مطالب مرتبط