گزینش نیروهاي انقلابي برای آموزش بیشتر با ما بود.
هسته مرکزی انقلاب که از طریق برادر آقای خمينی جناب آقای هندی – که برای جامعه گمنام است – و جناب آقای پسندیده با آقای خمينی ارتباط برقرار میکرد، کسی را میپذیرفت که مورد تایید من باشد.
مسوول گزینش افراد برای ماموریتهای خاص نیز بودم و بسیاری از کارها را سرویس میدادم؛ کارهایی که افراد عادی از عهده آن بر نمیآمدند و انجام آن لازم بود.
فردی که بعدها مهم شد و امروز یکی از سمتهای عالی را دارد و مشکلات زیادی نیز در کار خود ایجاد کرد، به من معرفی کردند تا او را برای کاری آزمایش کنم. وسیلهای به وی دادم و گفتم: جلو آینه برو و این حرکات را تمرین کن. روزی کسی با وی دعوا کرده بود و او همان را آورده بود تا به طرف دعوا زهرچشمی نشان دهد. به او گفتم: برو آن را بیاور. تو اهل این کار نیستی. این وسیله برای بیتالمال بود و تو از آن استفاده شخصی کردی. گفت: او به من فحش میداد. گفتم: در نهایت تو میتوانستی با پارهآجر بر سر او بزنی، نه با این امانت که برای بیتالمال است و نباید کار شخصی با آن انجام داد، چنین برخوردی برای تو اشکال دارد. بعد از این ماجرا، ما مورد کاوش قرار گرفتیم و ساواک ما را گرفت (که سستی وی در مواجهه با ساواک را میرساند) که باز آن را با روشهایی از خود دور ساختم.
خلاصه، برخی از آقایان را برای کارهایی در آن روز مناسب نمیدانستم، چون آنان یا ترسو و بزدل بودند و یا حرفنگهدار نبودند.
روزی شخص دیگری را معرفی کردند؛ شخصی که وی نیز همین روزها یکی از سمتهای عالی را به وی سپردهاند. گفتم: او این کاره نیست. گفتند: حالا شما او را تست کنید. من به او گفتم: دو تا هفت تیر دارم که نمیتوانم آنها را پیش خود نگه دارم و ممکن است به دست ساواک بیفتد. شما آنها را چند شب پیش خودت نگهدار. او گفت: خانه ما شلوغ است؛ باید ببینم مادرزنم چه میگوید. و بعد هم گفت: آنان میترسند. به کسی که او را معرفی کرده بود، گفتم: دیدی این به درد این کارها نمیخورد!. فعالیتهای انقلابی از ناحیه چنین افرادی که بعدها سمتهای عالی گرفتند مشکل پیدا میکرد و سر و کلّه آنها در مسایلی دیده میشد که برای ما دردسر ایجاد میکرد. حال نمیخواهم این ماجراها را دنبال کنم… . همینطور در تبلیغ نیز گاه چنین مشکلاتی را داشتم که بیان آن سبب اطاله کلام میشود و با این مجلس مناسبت ندارد. بهطور طبیعی در هر شهری مشکلاتی خاصی برای من از ناحیه چنین افرادی پیش میآمد و آنان برخوردها و مواجهههای خود را داشتند که هر یک سری دراز دارد.
فراهم کردن برخی از امکانات خاص (مانند هفتتیر و دیگر سلاحهای لازم برای نیروهای انقلابی) از طریق خاص آن با ما بود. من مرحوم آقای ربانی شیرازی را قبول داشتم و کارهایی ویژه مانند تامین سلاح را با ایشان انجام میدادیم. کارهایی مانند تربیت نیروهای زبده و چریک را که میتوانستم به صورت حرفهای انجام دهم و آن را آموزش دهم. در آن سالها درس را بهطور افراطی و زیاد دنبال مینمودم و زیادی درسها پوششی برای این بود که ساواک متوجه مبارزات انقلابی من نمیشد. در شبانهروز خوابم بسیار اندک بود و به یک یا نیم ساعت خواب اکتفا میکردم. در مورد فعالیتهای انقلابی نیز همین گونه بودم. البته، چون به درس و بحث بسیار وابسته بودم، سعی میکردم این کارها مشکل زیادی برای من پیش نیاورد و فرصت تلاش علمی را از من نگیرد. برخی دوست داشتند به زندان بروند یا آنان را بگیرند تا مهم شوند، ولی من چنین نبودم. به قم که آمدم اولین کاری که به محض ورود انجام دادم، این بود که درس میگفتم و چند درس نیز داشتم.
بازداشت توسط ساواک برای من بسیار اتفاق میافتاد و هر بار به نوعی دنبال میشد. ساواک هر وقت میخواست هر کسی را میگرفت و حساب و کتابی نداشت. جنگ و گریز فراوان داشتم و بسیار میشد که مورد تعقیب و بازداشت بودهام اگرچه آنان مرا کمترین زمان نگاه میداشتند؛ زیرا بازداشت ما موجب بههمریزی درسهای ما میشد ولی در بعضی مواقع گریزی نسبت به آن نبوده است. یک بار مرا در فیضیه گرفتند و به راه آهن بردند. معاون ساواک کل در آن زمان شخصی به نام «مختاری» بود. او به من گفت: گمان میکنید ما نمیفهمیم شما که نعلین میپوشید و سر به زیر میاندازید، چه کسانی هستید؟ همین شما هستید که قم را به هم میریزید. گفتم: مسالهای نیست؛ شما حکمی به من بدهید، من فردا سر چهارمردان راه میروم و عربده میکشم. بعد گفتم: شما خیلی اشتباه میکنید؛ روحانیت بزرگتر از آن است که با شما درگیر شود یا شما بتوانید با آنها کاری کنید. همین بچههای قم و کبوتربازها برایتان کافیاند و شما را درگیر میکنند. شما کمتر از آن هستید که روحانیت را بشناسید یا بفهمید کسی که نعلین میپوشد، چنین و چنان میکند یا نه؟
در آن زمان، من با مرحوم آقای پسندیده، بسیار در ارتباط بودم و هرگاه کاری را که لازم بود انجام گیرد به ایشان میگفتم. یک بار میخواستیم طلبهای را برای درمان به خارج بفرستیم و من از ایشان خواستم امکانات آن را فراهم کند. ایشان گفت: ما توان تامین هزینه آن را نداریم. گفتم: هزینه آن به عهده من؛ شما کارهای دیگری را که لازم دارد، بر عهده بگیرید. ایشان این کار را به برادر آقای خمينی؛ آقای هندی که در تهران بودند ارجاع دادند. در تهران با ایشان نیز ارتباط پیدا کردم و پس از آن مرا گرفتند و با لطائف الحیل آزاد شدم.
مکرر مورد تعقیب و بازداشت قرار میگرفتم که خود را با روشهای مرسوم خویش که دو نمونه از آن را خواهک گفت، آزاد میکردم. یکی از آن روشها انکار کلی و دورسازی خود از ماجرا در پوشش درس و بحث فراوان بود که بهطور معقول قابل باور بود.
در آن زمان، ساواک، گاه گاه به خانه ما میریخت. روزی ماموران به منزل ما ریختند و من دو قبضه هفتتیر داشتم. با خود گفتم بهترین جا برای جاسازی آن در این فرصت کوتاه، جانماز است. آن را در جانماز جا دادم و جانماز را وسط اتاق گذاشتم. این کار جگر میخواست. یک کلاه پوستی هم به سر داشتم و به متکایی تکیه دادم. به آنها گفتم: همه خانه را زیر و رو کنید. اگر پای آنان به جانماز میخورد، اسلحهها پیدا میشد، ولی من جگر این ریسک را داشتم. خانه ما کوچک و تنها شصت متر بود. اگر آنان میخواستند همه چیز را زیر و رو کنند، زمانی نمیبرد. من هم در این امور حرفهای بودم و سبک کار آنان را میدانستم. شخصیت ساواکیها را که آموزشدیده حرفهای بودند میشناختم. آنان با همه تمرینها و تعلیماتی که میدیدند، ترسو و ناآگاه بودند و در برابر انقلابیها کم میآوردند. من میدانستم به خاطر موقعیت محدودی که در وجود خود دارند، به جانماز شک نمیکنند و باور ندارند کسی جرات کند اسلحه را در جانمازی وسط اتاق پنهان کند. سرانجام همه جا را گشتند و به جانماز دست نزدند.
از این موارد بسیار پیش میآمد، اما آنان نمیتوانستند مدرکی ضدّ ما بیابند. گاه من اسلحهای را در قنداق بچه جاسازی میکردم. گاه میشد که بچه قنداق پیچ را با طناب به خرابهای که در کنار خانه ما بود میفرستادم و بچه در آن خرابه بود تا ساواکیها میرفتند. بچه بزرگ ما چندین بار این ماجرا را در بچگی داشت.
چریک مشهور و ترس ماموران
در اسفراین، طاق نصرتهایی را برای جشن دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی زده بودند و من در منبرهای خود از آن انتقاد میکردم. در منطقه اسفراین همه عکسهای شاه و فرح را که روی طاق نصرتها زده بودند، جمع کردیم؛ با آنکه اسفراین منطقهای خانزده به شمار میرفت. روزی یکی از معتمدان منطقه مرا دعوت کرده بود که به عمد یا غیر عمد، عکس شاه را بر دیوار خانه خود گذاشته بود. آنجا بیش از سی نفر دعوت بودند. وقتی وارد شدم، تا قاب عکس را دیدم، به آرامی آن را برداشتم و پشت آن را باز کردم و عکس را پاره کردم که پس از آن مشکلاتی برایم پیش آمد. آن زمان عکس شاه و فرح را در ابتدای کتابهای مدرسه چاپ میکردند. به بچههای مدرسه میگفتم: من عکس شاه و فرح را میخرم. آنها عکسها را از کتابهای خود جدا میکردند و میآوردند. بعضی از بچهها میگفتند: حاج آقا حالیش نمیشود و همه را میخرد!
به هر حال، خبر پاره کردن آن عکس در آن مجلس را گزارش داده بودند. ساواک، پیرمرد مومنی را به این خاطر گرفته بود. او گفته بود فلانی عکس را پاره کرده است؛ چرا مرا گرفتهاید! اگر راست میگویید، بروید به خودش بگویید. البته، آن زمان مرا دنبال نکردند، ولی بعد از نیمه شعبان مرا دستگیر کردند و به بجنورد بردند. آنان مدتی میخواستند مرا بگیرند، اما به خاطر موقعیت مردمی ما نمیتوانستند. بالاخره یک بار مرا گرفتند. مردم دور شهربانی را قرق کرده بودند. سرهنگی از میانشان گفت: ما کفن میپوشیم و از شاه حمایت میکنیم! من گفتم: ما همیشه کفن خود را همراه داریم. عمامههای ما کفن ماست و چنان بزرگ است که ما را دو بار میتوانند در آن کفن کنند. دیگر نیازی نیست شما کفن بپوشید! یکی از آنان آمد و گفت: بیرون شهربانی خبرهایی است، و آنان مرا رها کردند. فردای آن روز ساعت شش صبح برای درس به حوزه میرفتم. آنجا هم با آنکه تابستان بود، چندین درس داشتم. مرا در این مسیر گرفتند. در فلکهای از شهر ناگهان دو خودرو توقف کردند و افرادی مرا محاصره نمودند و میخواستند بهزودی مرا از شهر خارج کنند. وقتی مرا گرفتند، انگشترهایم را درآوردم و گفتم: این انگشترها برای وارث است. من میخواستم آنها را با کتاب «شرح تجرید» که با خود همراه داشتم به یک بقالی ـ که باز بود ـ بدهم. گفتند: ما خودمان آنها را به مغازهدار میدهیم. خواستم با این کار به آنان بفهمانم که من برای مردن آماده هستم. مشهور بود که من «چریک» هستم و برای همین بود که دو ماشین کماندو برای گرفتن من آورده بودند. ابتدا مرا به بجنورد بردند و از مسیر جاده شمال به تهران آوردند. در جاده شمال یک وانت پر از زن و مرد را دیدم که فقط مایو به تن داشتند و از دریا میآمدند. لحظهای با خود گفتم: خدایا، ما برای چه کسانی تلاش میکنیم! برای افرادی که لخت و غافل هستند و دور از حال و هوای ما در عافیت تمام میرقصند و بدمستی میکنند. گاه که آن منظره را به یاد میآورم، با خود میگویم انسان نباید هیچگاه مایوس شود؛ چرا که همین مردم از آن وضعیت برگشتند و انقلاب کردند و نتیجه آن را هم امروز میبینیم.
بازداشتگاه شهربانی بجنورد
در شهربانی بجنورد، مرا یک شب جمعه نگاه داشتند. آنجا سرهنگی بود که فرد خوب و محترمی بود. پرسید: حاج آقا! بچه کجایید؟ گفتم: سرچشمه. گفت: پس بچه محل هستیم! من هم بچه تهران هستم. خیلی به من حرمت گذاشت. دستور داد دو پتوی تمیز برای من آوردند و مرا به زندان عمومی بردند. زندانیها گفتند: حاج آقا! چه کار کردهاید؟ گفتم: من دزدی کردم، آدم هم کشتم! تعجب کردند و پرسیدند: شما آدم کشتهاید؟! گفتم: بله، مگر زندان جای چنین افرادی نیست! گفتند: شما روضه هم میخوانید؟ گفتم: بله، من بیرون روضه خواندم به اینجا آوردند؛ اینجا هم اگر روضه بخوانم مرا بیرون میبرند! همین طور هم شد. زندانیها را به صحبت گرفتم و مامورها تا ساعت دو نیمه شب نتوانستند آنان را بخوابانند. ساعت دو مرا از شهربانی به اطلاعات بردند و گفتند: این حاج آقا برای ما مشکل ایجاد کرده و ما نمیتوانیم او را نگه داریم. فردا صبح در اطلاعات سرهنگی آمد و گفت: شما به منبر بروید و بگویید: مردم شراب نخورند، دزدی نکنند؛ به سیاست چه کار دارید! گفتم: شما جواز شرابفروشی میدهید و ما بگوییم شراب نخورند؟! جوازش را چه کسی میدهد؟ وقتی شما جواز میدهید ما چه کنیم!.
همین سرهنگ به ماموران خود گفته بود باید او را بترسانید. مرا جایی بردند که سگی بزرگ و گرسنه را در آن نگه میداشتند. آن سگ همانند شیر میمانست. هُرهُر میکرد و سپس حمله میآورد. البته یک تور آنجا بود که سگ نمیتوانست از بالای آن طوری بپرد و به من حمله کند. دیدم وقتی حمله میکند، چند سانتیمتر کم میآورد و نمیتواند از بالای تور به این طرف بیاید. ساواکیها از دور این صحنه را نگاه میکردند. در همان چند دقیقه نخست عمامهام را یکطرفی گذاشته بودم و به سگ نگاه میکردم، سپس آنها را صدا زدم. ماموری آمد. به او گفتم: اگر شرف داری، اگر ناموس داری، اگر شاهپرستی، اگر شاه دوستی… . اینها را میگفتم و آن را طول میدادم و نمیگفتم چه میخواهم. گفت: حرفت را بزن. فکر کرد من ترسیدهام و التماس میکنم. من همان حرفها را تکرار کردم. گفت: حرفت را بزن. گفتم: من به زیارت این سگ آمدهام. من با این سگ فامیل هستم. الان هم با خود چیزی ندارم که به این سگ هدیه بدهم. بعد دست روی سینههای خود گذاشتم و گفتم: اما گوشتهای خوبی دارم که بدهم تا این سگ بخورد. در را باز کن تا این سگ بیرون بیاید و من به این فامیل خود ـ که خدا من و او را از دست قدرت خود ریخته است ـ کمی از گوشتهای سینهام را هدیه بدهم. آنان با هم مشغول صحبت شدند و میگفتند: این دیوانه است. سپس مرا به اتاقی بردند که وقتی درب آن بسته میشد، دیگر معلوم نبود در آن کجاست. ـ که آن موقع این چیزها کمتر دیده میشد ـ وقتی وارد آن اتاق شدم، دیدم نفسم میگیرد. فهمیدم هوای آن اتاق کنترل میشود و به اندازه دلخواه اکسیژن به آن تزریق میکنند. عبایم را انداختم و به نماز ایستادم. در رکعت دوم دیدم قلبم میگیرد و اتاق دیگر هوا کم دارد. از سجده دوم سر بلند نکردم و آن را به یاد حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام طول دادم. در آن لحظه عشقی به من دست داد که حاضرم دنیا را بدهم تا یک بار دیگر چنان نمازی بخوانم. زیرا عشق و ملکوتی وصف ناشدنی داشت و گویی تازه خود را پیدا کرده بودم. با خود گفتم: اگر در این حال خفه شوم و از دنیا بروم، ارزش دارد. آن لحظه برای من بسیار باصفا بود و اگر آنچه از خیرات و انس و عبادت دارم روی هم بگذارند، به شیرینی آن لحظه نیست. به هر حال، در نهایت مرا به یک سلول منتقل کردند.
سلول احمدآباد مشهد
مدتی در بجنورد زندانی بودم تا اینکه مرا از آنجا به احمدآباد مشهد بردند. در سلول آنجا ذکرم «یا علی موسی الرضا علیهالسلام » بود. در مسیر رفتن به زندان خطاب به آقا امام رضا علیهالسلام عرض کردم: «آقا! هر وقت به مشهد میآمدم، ابتدا به زیارت شما میآمدم، ولی این بار نمیتوانم، و منتظر دیدار شما هستم، التماس هم نمیکنم.» من هیچ وقت به کسی التماس نمیکنم. به یاد دارم که در گذشته، گاهی همسرم از فراوانی کارها و سختی زندگی خسته میشد و گاهی گلایه و ناشکری میکرد. یک شب آقا امام زمان ـ عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ را به خواب دیده بود، او به من گفت: « خواب دیدم حضرت آمد و من هرچه خواستم عبای ایشان را بگیرم، دست مرا رد میکردند، ولی به شما دست دادند.» پرسیدم: «من به آقا دست دادم یا آقا به من دست دادند؟» گفت: «آقا به شما دست دادند.» گفتم: «خوابت درست است؛ چون من هیچ وقت دستم را به طرف مولای خود دراز نمیکنم و متملق نیستم.» من همیشه در منزل به ایشان و بچهها میگویم: «اگر قصد نوکری آقا به نیت شما نمیآید، دست به سیاه و سفید نزنید و حتی اگر جایی از خانه آتش گرفت، آن را خاموش نکنید! اگر میتوانید برای خدا و به قصد خدمت به حضرت انجام دهید، این کار را بکنید وگرنه آن را رها کنید». خودم نیز همیشه قصد نوکری حضرت میکنم و ایشان را صاحب این خانه و خود را سرایدار آن حضرت میدانم.
به هر رو، در زندان مشهد کسی برای بازجویی از من آمد. دیدم این بازجو درویش است. دم در سلول چند بار صدا زد: «آقای نکونام! آقای نکونام!» هرچه داد میزد، من ذکر خود را میگفتم و به او اعتنا نمیکردم. خیلی صدا کرد و چون جوابی نشنید، در نهایت گفت: «مگر من با تو نیستم؟!» گفتم: «تو کی هستی! من کی هستم!» و خود را به قلندری زدم. او حالتی پیدا کرد، وارد سلول شد، در را بست و مرا در بغل گرفت و گفت: «تو که هستی؟» گفتم: «من خدایم! من بایزید بسطامیام! من ابوسعید ابوالخیرم!» و شیوخ دراویش را یکی پس از دیگری نام بردم. او معاون ساواک مشهد بود و با هم قدری صحبت کردیم که بسیار متاثر شد و گفت: «به ناموسم قسم، تا شما زیر این سقف هستید، من به خانهام نمیروم!» او میگفت: برخی از این انقلابیها، همین کسانی که بیرون رجز میخوانند را که میگیرند، تا به اینجا میآیند، گریه میکنند. وی رفت و با سرهنگی که رئیس ساواک بود، صحبت کرد. بعد آمد و گفت: سرهنگ میخواهد شما را ببیند، اما باید چشمهای شما را ببندیم. گفتم: اختیار چشمهای من به دست خودم است و خودم آن را میبندم. او دوباره رفت تا از سرهنگ اجازه بگیرد و چشم مرا نبندد. وقتی برگشت گفت: اگر اختیار چشمهایت را داری، ایراد ندارد. من هم نگاه نکردم و با او رفتم. به من گفتند: از خود دفاعی بنویس. من دفاعیهای نوشتم که شاید اکنون هم در میان مدارک باشد. نوشتم: «اینجانب به عنوان متخصص جامعهشناسی اسلامی نسبت به شاه و مملکت اظهار نظر میکنم…» در آنجا نوشتم: «تمدن بزرگ کپسول نیست تا آن را در حلقوم مردم فرو کنید، بلکه این مردم هستند که باید خود به سوی تمدن بزرگ حرکت نمایند»، به همین عبارت نوشتم و اینطور نبود که از معاویه بگویم و قصدم شاه باشد و وقتی دستگیر شدم، بگویم منظورم معاویه بود. آنان میگفتند: این دفاعیه دستکم ده سال زندان دارد، ولی مرا بعد از آن آزاد کردند.
ساواک در آن زمان برای ساخت طاق نصرتها از مردم پول میگرفت. من در ساواک به آن سرهنگ گفتم: «شما برای طاق نصرت شاه گدایی میکنید و مردم راضی نیستند پول بدهند. مگر شاه گداست؟!» تنها شهری که پول طاقنصرتها را پس گرفت، همان اسفراین بود. من پول طاق نصرتهای شهر را از ساواک پس گرفتم. آنان به همه کاسبها چک دادند و بدین صورت پولهایی را که گرفته بودند، باز گرداندند.
گذر از آزار ساواک مشهد با امداد باطنی
ساواک مشهد وقتی خواست بعد از این ماجرا مرا آزاد کند، مرا در خیابان احمدآباد پیاده کرد؛ در حالی که من حتی یک ریال پول همراه نداشتم. آمدم طرف راست خیابان که مغازه لاستیکفروشی در آنجا بود و یک حاجی دم در آن نشسته بود. به او گفتم: پولهایت را ببینم! او از جای خود بلند شد، پولهایش را درآورد و من مقداری از پولها را برداشتم، بدون آنکه چیزی بگویم و او نیز حرفی نزد. به همین سادگی پولهای او را گرفتم و از او دور شدم؛ چرا که بحث ضرورت بود. بعد از آن به طلبهای به همان مقدار پول دادم تا به آن مغازهدار بدهد. مغازهدار به او گفته بود: این چه کسی بود که من بدون آنکه بفهمم، به او پول دادم؟! و دیگر ایشان را ندیدم و من بعد که به خانه رفتم، گفتند: بچهات از طبقه دوم ساختمان پایین افتاده اما سالم مانده است!
این دین و مرام باطنی و معنوی با عنایت آقا امام زمان ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ و اولیای معصومین علیهمالسلام است که تاکنون حیات یافته و تا دامنه قیامت دوام مییابد؛ نه با سلاح مادی. در این مسیر هر کس که صافتر و خالصتر بوده، به سعادت نیز نزدیکتر است و هر کس که برای هوای نفس یا به سبب جهل خود مشکلی ایجاد کرده، خود را به مشکل و حرمان و بدبختی دچار ساخته است؛ هرچند مانند برخی از خوارج قصد قربت داشته باشد. من بعد از گذشت سی سال از پیروزی انقلاب اسلامی هنوز هم اعتقادم این است که انسان از این انقلاب و کشور و مردم به هیچ صورت نباید طلبی داشته باشد و نباید هیچ چیز را وجه مصالحه قرار دهد؛ هرچند دشمنان دین یا دوستان جاهل او را لقمه لقمه کنند. این همه بچههای پاک و باصفای مردم شهید شدند، ما هم باید کمک کنیم؛ نه آنکه به دفاع از منافع شخصی خود رو بیاوریم یا بر طبل جهل و نادانی بکوبیم.
گذر از حصر ساواک در همدان (نمونهای دیگر از امداد باطنی)
خداوند آقای پسندیده را رحمت کند! ایشان در ماه رمضانی مرا دعوت کرد که به همدان بروم. من در آنجا با مرحوم آخوند ملاعلی همدانی آشنا بودم و گاه گاهی با ایشان بحث میکردم. فقها حضور در فعالیتهای لازم دینی مثل تطهیر مسجد را واجب کفایی میدانند؛ نه عینی. به ایشان میگفتم: آیا واجب کفایی تنها برای کارهایی مثل تطهیر نجاست مسجد است و نه در مواردی که هرویین سازیها و محلهای فروش آن در همدان بیش از مساجد و حسینیهها و تکیههاست. همه علما باید حرکت کنند و با انقلاب همراه شوند. از این رو بر منبر گفتم: من میخواهم ببینم علمای شهر در یک شبانهروز در این مساجد چه میگویند که این همه هرویینسازی در این شهر وجود دارد؟ فردای آن روز نزدیک به پانزده نفر از علما به خانه مرحوم آخوند آمده بودند و از ما سعایت میکردند. من هم بیخبر به منزل ایشان رفته بودم و آنها مرا نمیشناختند. آنان به مرحوم آخوند ـ که من آشنایی و رفت و آمد نزدیک با وی داشتم ـ میگفتند: یک بچه از قم آمده و به ما درس اخلاق میگوید! من سن و سالی نداشتم و سر خود را زیر انداخته بودم و فقط گوش میکردم. آنان مرا ندیده بودند و چهره مرا نمیشناختند و فقط حرفهایی را که بر منبر زده بودم، به آنان رسانده بودند. صحبتها و اعتراضهای آنان که تمام شد، مرحوم آخوند ـ که عالمی ربانی و وارسته بود ـ گفت: «اما آن بچهای که میگویید، ایشان است!» و سپس از فضایل ما سخن گفت. آنان ناراحت شدند و با ناراحتی از منزل ایشان بیرون رفتند. بعد از آن من به ایشان گفتم: حاج آقا! کار دست ما دادی! گفت: چرا؟ گفتم: شما آنها را مایوس کردید و آنان به جای دیگری دخیل میبندند و فرداست که ساواک دنبال ما میفرستد. گفت: نه، اینها طلبه هستند. گفتم: بعدا میبینیم!
من در خانه یکی از مومنان بودم که زنگ در زده شد و یکی از همسایهها وارد شد و به خانم وی گفت: خانه شما را محاصره کردهاند. به حاج آقا بگو میخواهند شما را بگیرند. او چهقدر خوب و مهربان بود که با از خودگذشتگی این خبر را به ما رساند. سپس شوهر آن خانم زنگ زد و گفت میخواهند حاج آقا را بگیرند. من و برادر کوچکترم که ده سال بیشتر نداشت، آنجا بودیم. زن صاحبخانه بهشدت گریه میکرد و میگفت: حاج آقا! خانه محاصره است و میخواهند شما را بگیرند. ما چهکار کنیم؟ شما میهمان ما بودید؛ من بمیرم! او را دلداری دادم و گفتم: نه، هیچ کس نمیتواند مرا بگیرد. خیالت راحت باشد! گفت: خانه محاصره است. گفتم: خیالت آسوده باشد. شما فقط به حاجی زنگ بزن و بگو ناراحت نباش و به گاراژ بیا. من هر جا که میرفتم، تنها یک ساک همراه داشتم که لباس، کتاب و قرآن کریم را در آن میگذاشتم. به برادرم گفتم: داداش! از در که بیرون رفتی فقط سرت را بینداز پایین و برو و به هیچ وجه سرت را بلند نکن. او رفت و بعد خودم رفتم، بدون آنکه افرادی که خانه را محاصره کرده بودند، چیزی ببینند. به گاراژ که رسیدم، حاجی نیز آمده بود و وقتی مرا دید، واقعا شگفتزده شده بود. میگفت: چگونه آمدی؟! گفتم: من که کسی را ندیدم!
من بعضی وقتها که مشکل پیدا میکردم، از خودم استفاده میکردم. با اینکه گفتن این حرفها چندان صلاح نیست، اما میخواهم راه گم نشود. البته شما نیز ما را تحریک میکنید! باید دانست که این دین و ولایت امری غیر عادی و فرامادی است و اینگونه نیست که قدرتهای مادی بتوانند آن را از پا درآورند. درست است که میتوانند پیروان آن را به ریزش وا دارند و افراد را به حرمان دچار سازند، اما اصل دین، ولایت و تشیع همیشه باقی خواهد ماند.
مطالب مرتبط: مرحوم سيد نورالدين خميني