پیش از پیروزی انقلاب و در زمان ستمشاهی در مدرسهٔ فیضیه حجره داشتم.
در این حجره وسایلی (اسلحه و اعلاميههاي آقاي خميني) نگهداری میشد که داشتن آن از نظر ساواک جرم بود. مأموران ساواک به بازرسی حجرهها مشغول شدند.
برخی از عالمان مانند مرحوم آقای ربانی شیرازی به من توصیه نمودند که با توجه به حجم بالای وسایل مورد نظر، مدتی از قم بیرون بروم. بنده به قرآن کریم استخاره نمودم که بمانم. این آیهٔ شریفه آمد: «هُوَ الَّذِی یسَیرُکمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ، حَتَّی إِذَا کنْتُمْ فِی الْفُلْک، وَجَرَینَ بِهِمْ بِرِیحٍ طَیبَةٍ، وَفَرِحُوا بِهَا، جَاءَتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ، وَجَاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ کلِّ مَکانٍ، وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ، دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ، لَئِنْ أَنْجَیتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَکونَنَّ مِنَ الشَّاکرِینَ»(یونس / ۲۲).
این آیهٔ شگرف مرا از آن مخاطره نجات داد. استخارهٔ آن چنین است: کاری سنگین اما بسیار خوب است که با اخلاص در عمل نتیجهبخش میگردد. ساواکیها در آن زمان، تختی در حیاط مدرسهٔ دار الشفا زده بودند و فرماندهٔ آنان در آن جا بر بازرسیها نظارت میکرد و رفتو آمدها را کنترل مینمود. یکی از آنان باستانیکار بود. من به وی گفتم اگر بتوانی سرت را از زیر بغل من درآوری عمامهام را به تو میدهم. پس از کمی شوخی بالاخره گفت چه میخواهی؟ گفتم میلهای باستانی من در حجره است و میخواهم ورزش کنم. گفت مگر آخوند هم میل میزند؟ گفتم من هزار میل را در یک جلسه میزنم. اجازه داد میلها را آوردم و من در جلوی روی آنان شروع به میل زدن کردم. خادم مدرسه نیز آن وسایل را عبور میداد. به آنان گفتم اینها وسایل ورزشی من است که وی آن را میبرد، آنان به وی بیاعتنا شدند. در نهایت برای من نیز چایی ریختند و حرمت فراوانی گذاشتند. به آنان گفتم اسم مرا برای تبرک در دفتر خود بنویسید و من نامی مستعار و غیر واقعی را به آنان گفتم. البته، آنان پس از یک ماه دوباره پیگیر من شدند که مشکلی پیش نیامد ولی در آن موقعیت، این آیهٔ شریفه به صورت کلی بر من تطبیق کرد و همهٔ محتوای آن را به صورت مجسم در این واقعه میدیدم. این واقعه مربوط به سال ۵۲ یا ۵۳ است.