اولیای محبوبی در مقام فنای ذات قرار دارند. آنان برای وصول به این مقام، از هرچه جز ذات است ـ حتی اسم و صفت ـ فراغ مییابند.
البته این راه باز است، اما جز دست محبوبان به آن نمیرسد؛ کسانی که دری را به روی خود بسته نمیگذارند و چنان جنونی دارند که هر درِ بستهای را، نه در میزنند، بلکه آن را باز میبینند و به استغنا و با زبان حقی، مقام ذات را نیز با تمامی مصایبی که دارد، خواهان میشوند.
موهبت شناخت هويت ذات
ذات حضرت حقتعالی تمام حقیقت است و تمام حقیقت حضرت حقتعالی ذات ربوبی است که صفات ذاتی و فعلی بینهایت را نیز داراست و همه پدیدههای هستی، ظهور حضرتش میباشند.
در میان پدیدهها ظهوراتی برجسته و ممتاز وجود دارد و میشود برخی از انسانها مقام جمعی خلقی حقی و جمعیت تمام و کمال داشته باشند. واجدان مقام جمعی و کمال ربوبی، وصول به ذات حقتعالی را دور از خود ندارند. وصول به حضرت حق، ویژه برخی از اهل محبت است. اهل محبت به لحاظ سلوک و طریق سیر، بر دو گروهِ «محبوبی» و «محبی» میباشند.
«محبوبان» عنوان گروهی از اهل معرفت است که سیر آنان به صورت عنایی، موهوبی و دهشی است. در برابر آنان، گروه عمده سالکان راه حق و سایران الهی هستند که «محبان» نام دارند. محبان با تلاش، کوشش و ریاضت، راه وصول به جناب حق را طی میکنند و سیر آنان از پایین به بالاست. محبوبان چندان درگیر ریاضت و تلاش نیستند. ویژگی آنان درد، بلا، مکافات و مصیبت و سیر از بالا به پایین است.
معرفت محبوبان، شناخت هویت ذات را داراست؛ اما آگاهی محبان، علم است که به صفات الهی وصول مییابد و وصول ذات در آن نیست. محبوبان، معرفتی را طلب میکنند که همراهی نبی و امام در آن نیست؛ در حالی که محبان، علمی را میطلبند که توسط نبی و امام برای آنان حاصل میگردد. محبان، خداوند را به واسطه نبی و امام میدانند؛ اما محبوبان، نبی و امام را به خداوند میشناسند.
تفاوت میان محبوبان و محبان، هم در هویتِ آگاهی است و هم در مرتبه. این دو فریق، در سلوک و زمینههای فعلی نیز با هم تفاوت دارند که بیان کامل و تفصیلی آن، مقام خاص خود را میطلبد.
بسیاری از اهل سلوک، محبانی هستند که باید خود را با ریاضت به عوالم ربوبی بَر سازند و بالا کشند؛ در حالی که اندکی از اهل معرفت، با رویت و عشق حقیقی، از بالا به پایین نزول اجلال مییابند که «محبوبان» نامیده میشوند. مصداق بارز محبوبان ذاتي خمسه طيبه عليهم السلام ميباشند.
کسی که خداوند او را به عنایت و موهبت خویش به صورت مستقیم هدایت کرده است، «مقرب محبوبی» است. برای همین است که میگوییم اگر کسی دست در دست ولی محبوبی نداشته باشد، در برابر او، و با مشرکان و از طردشدگان است؛ البته در صورتی که مستضعف فکری نباشد. مستضعفان فکری به صورت تخصصی از این بحث خارج هستند؛ زیرا آنان را با معرفت و راه درستِ وصول حقیقی و راهی که خداوند سیر عبودیت را از مسیر آن میخواهد، ارتباطی نیست و به زندگی ناسوتی خود مشغول میباشند. موضوع این روایت، افراد خبره و چیره در معرفت است که پیجوی هدایت و هادیان راه میباشند. کسانی که دست به دعا برمیدارند تا حتی قضای حتمی خداوند را در فضای ناسوت ـ که محیط تغییر، دگرگونی و تبدیلپذیری است ـ تغییر دهند از شروری که در ناسوت دامنگیر برخی میشود و آنان را به حرمان مبتلا میشود، ساختن «بـَدل» برای اولیای حق یا فروختن آنان به دنیای ناچیز است.
محبوبان را عنایتی اعطایی است که هر انتظاری را از آنان میگیرد و به ایشان وصولی اعطایی میدهد. وصولی که او نیز انتظار ندارد. وصولی که بدون هیچ گونه زحمت و ریاضت حاصل شده است. محبوبی، دیدار و رویت حقتعالی را به صورت مدام دارد و تنها بر آن است تا خود را در مقابل حقتعالی بذل کند. تن و دل و روح او آماج تیرهای مژگان سیاه حق است.
اولیای محبوبی در محضر حق و در مدرسه خداوندگار با غمزههای حق و با خوراک درد و بلا و غصه، وصول مییابند؛ در حالی که جز حقتعالی و جز حق در آنان نمود ندارد.
محبوبان از همان ابتدا در فنای فعلی، وصفی و ذاتی، به تفاوتی که در مرتبه دارند، غرق میباشند و با عشق زندگی میکنند و سوز هجر و آهِ دوری از عنایت خاصِ حقتعالی دارند؛ در حالی که دیدار حقتعالی با آنان است و حقیقتی است که با آن کارپردازی دارند.
محبوبان در هسته مرکزی ذات خداوند زاده میشوند و تمامی عوالم نزولی هستی را سیر میکنند و سپس به ناسوت فرود میآیند. آنان نخستین چهرهای که میبینند، چهره خداوند است.
اگر کسی از محبوبان باشد، به مقام ذات حقتعالی ـ که مقام بیتعین و بی اسم و رسم است ـ راه مییابد. او از اسمای حقتعالی و از مقام احدیت ذات فراتر میرود و فقط ذات میبیند و بس. چنین کسی است که از دیدن اسما و صفات رهاست. او میتواند خود را در مقام ذات ببیند؛ بهدور از رویت اسما و صفات.
اولیای محبوبی در مقام فنای ذات قرار دارند. آنان برای وصول به این مقام، از هرچه جز ذات است ـ حتی اسم و صفت ـ فراغ مییابند. البته این راه باز است، اما جز دست محبوبان به آن نمیرسد؛ کسانی که دری را به روی خود بسته نمیگذارند و چنان جنونی دارند که هر درِ بستهای را، نه در میزنند، بلکه آن را باز میبینند و به استغنا و با زبان حقی، مقام ذات را نیز با تمامی مصایبی که دارد، خواهان میشوند.
امور موهوبی خداوند به محبوبان، از ازل است و پیش از آن که پا در ناسوت نهند. میهمانی مقام ذات حقتعالی، نخستین اعطایی موهبتی به آنان است که در ناسوت، وصل مدام آن را به خواسته حقی طالب میشوند.
عشق ذاتي حقتعالي ؛ صفت ممتاز و آشكار محبوبان ذاتي
محبوبان با عشق زندهاند و با عشق زندگی میکنند و عشق جناب حق تعالی سراسر وجود آنان را فرا گرفته است. در هر مسیری و به هر کاری که وارد میشوند، عشق به آنان همت و دولت میدهد و این عشق است که از درون آنان میجوشد؛ از همین رو، بهراحتی از سر دنیا و هستی آن برخاستهاند.
عشق، ماجرای محبوبان است و حتی آن را در محبان نمیتوان سراغ گرفت. محبان هماره سرگرم زحمت و در غرقاب ریاضتاند، و این عشق است که در محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان است که بسیار شیرین است. آنان خدا را به وجد میآورند و آنقدر از بلاها استقبال میکنند که هر کسی را به تسلیم میکشند؛ طوری که گویی خداوند هم دیگر نمیخواهد برای آنان بلایی بفرستد. آنان خدا را با عشق به پایین میکشند.
آنان چنان گرم عشق هستند که همه چیز خود را میدهند و به خدای خویش وفادار هستند. خداوند بعضی را برای خویش خلق نموده و آنها را بسیار خوش دارد؛ زیرا «الجنس مع الجنس یمیل». او با هر بلایی میسازد و غمی نیز ندارد. خدا هرچه با آنان نماید، عشق ایشان به خداوند برش ندارد؛ همانطور که عشق این ویژگی را دارد که در آن شک و شرطی نیست!
عشق و سرخوشی محبوبان به این است که حق دارند، دارایی آنان حق است و جز حق نیست؛ همانطور که دارایی همگان جز حق نیست؛ چون جز حق، وجودی نیست و پدیدهها در ظهور خویش مستغرقاند. سوزش آتش عشق حق، محبوبی را خریدار سر دار و جور و جفای یار میسازد؛ چرا که جور و جفای او، همچون عشق و لطف، از اوست که آن را روا میدارد، و از اوست که بر اوست و محبوبی تنها سودای حق دارد و بس.
دل محبوبی چنان زلال و پاک است که هر گونه حرارت قهر از او بهدور است و حضرت حقتعالی آن دل را با دست نقشپرداز خود، از رنگ سبز مهر و سایهسارِ دلآرامِ وفا نگارگری کرده است. مهری که رنگ عشق ذاتی دارد. دلی که پرداخته حق است و تنها به حق رضاست. دلی که چشمِ عصمتِ غزالان زیبای صفا، خیره بر آن است. دلی که دشت پربار و بهجتزاست. صاحب این دل نیز چنان بیدل شده که شیفته دلِ حقی خویش است. دلی که بیخیال در آغوش مهر حق، آرام خفته و جز وصال خوش نسبت به حقتعالی ندارد و حقتعالی است که خیال وصل اوست و او رضای رضاست؛ آنقدر رضاست که رضا هم چهره هویت از او دارد.
مقرّب محبوبی به خواستههای معشوق رضاست و با آن سازگار است. این سازگاری بدون سوز نیست. سوزی که قالب ساز را میشکند، ولی از نوای سازگاری خاموش نمیشود؛ هرچند نوایی بر آن بنوازند که به پردههای گوناگون، سازگار نباشد.
معرفت محبوبی، هرچه بیشتر جور و جفای صادقانه معشوق را میطلبد و بر سوز خود رونق میدهد و با ساز حقتعالی کوک میشود؛ در حالی که دیگران بر آن هستند تا ساز حقتعالی را بر میل خود به نوا درآورند و آن را با خویش سازگار سازند. محبوبی چنان صاف و ساده و بیآلایش است که خواستهای ندارد و حق به تمام قامت در او نشسته است و حق بر مدار و معیار اوست و هر جا که او برود، حق نیز میرود؛ همانطور که او بر مداری میرود که حقتعالی بخواهد.
عشق بي طمع به حق تعالي و داشتن روحيه آزاد و آزادگي
اساس دین را حب تشکیل میدهد. در دنیا چیزی جز محبت و عشق، برای انسان حقیقت ندارد. حقیقتی که تعين محبوبي به صورت آشكار بر آن پرداخته شده است. ماجرای عشق محبوبي حكايت «عشق پاک» است. عشق پاک و ناب، عشقی است که هیچ گونه طمعی در آن نیست. نفی طمع و وصول به عشق پاک، مسیر عارفان محبوبی است. مسیری بسیار کوتاه و سریع که به نیروی محبت و عشق پیموده میشود. عشقی که میتوان به آن رسید و برای آن مسیری شفاف یافت ن مفتون است که دیوانه خوش خرامیهای آن تمام ماجرا میباشم. مفتونی که غوغایی شده و از هر قید جداست. این رباعیها حدیث شیداییام است از شرارههای شراب سرخ عشق و حکایت شوریدگی یغماییام از غمزههای مست آن بیپرواست. دل چنان به ایثار و گذشت میافتد که از خود نیز میگذرد و بیدل میشود. همین دل، گاه آیینهدار خلعت حق تعالی میشود و دلهای بس پاک و والایی چون حضرات اولیای الهی علیهمالسلام را به بار میآورد که دم زدن از آنان محتاج دم است، وگرنه بیادبی است.
جگر این دل میسوزد، اگرچه آهی در خود ندارد، و چشم آن میبیند، بی آن که نگاهی داشته باشد. جگری که میسوزد، دم سر نمیدهد؛ بلکه دود بر میآورد و آن کس که دود بر میآورد، جگر ندارد که دم سر دهد؛ بلکه این سوخته دل اوست که فانی میگردد.
عشق در پی خرابی عاشق است و او را به فنا و تَلاشی میخواند؛ تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی قمار عشق را در آن منظر ببازد! عاشق در عشق خود فروریزی خویش را رفته رفته احساس میکند. عشق، میدان ریزش است؛ ریزشی که سقوط نیست، بلکه ترفیع و بر شدن به عالم قدس جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است.
عاشق در مقام تعین، غیر از حق چیزی نمیخواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمیداند؛ چون اوست که اول و آخر است و کسی قبل و یا بعد از آن نیست. قبل یا بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمیماند و حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین عنوانی نیز نمیباشد و «حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او عنوان میشود و این معنای بلند، همان چیزی است که عاشق در پی آن است.
عشق پاک و عاری از هر گونه غیریت، ماجرای محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان بسیار شیرین است ودر لهیب غم جانکاه خود، گویی غمی به این شیرینی ندارند. آنان خدا را به وجد میآورند و آنقدر از بلاها استقبال میکنند که هر کسی را به تسلیم میکشند؛ طوری که گویی خداوند هم دیگر نمیخواهد برای آنان بلایی بفرستد.
محبوبان اگر فریاد «انا الحق» دارند، همانند گفته منصور نیست که از انانیت باشد؛ بلکه این هویت حق و مسمای اوست. «انا» اسم ذات و اسم هویت است که با هر پدیدهای، حتی منصور، هست و این همان است که بر موسی نهیب ندیدن وارد میآورد. محبوبان، نخوانده بر حقتعالی سجده میآورند و هیچ گاه نگاه آنان را به جبل طور حواله نمیدهند؛ بلکه همواره بر دل حقی خویش بوده است که حقتعالی را پیوسته مینگرند، بدون آن که پاره پاره شوند یا به غشوه افتند؛ چرا که هستی خویش را به کلی از دست دادهاند و چیزی ندارند تا آشفته شود و از دست رود.
محبوبان الهی، تمام تعین خویش را در هم شکستهاند و بدون جُبّه و جهت خَلفی و بیتعین شدهاند و جبهای جز ذات و مقام «هو» برای آنان نیست. دل آنان «سینایی» است گسترده در هر جایی، که «طور» رویت در آن است.
تعین، قفسی است بر محبوبان. آنان در مقام تعین، غیر از وصول به ذات بیتعین حقتعالی چیزی نمیخواهند، که او اول و آخر است. وصول به مقام بدون اسم و رسم، ریختن هر نام و نشان را میطلبد و آنان تمامی کمالات خود را به حقتعالی واگذار کردهاند.
محبوبان، خلوت پنهان و صفای شکستن تعین را میخواهند و دردی جز فراق و سوزی جز هجر احساس نمیکنند و با آن که خستگی را خسته کردهاند، درد را به ناله و غم را به فریاد وا میدارند. فراق از مقام ذات حقتعالی آنان را خسته و آشفته میسازد! باید توجه داشت دیدن خدا آن گونه که هست و در بلندا و اوج زیبایی که پر هیبت مینماید، تنها توسط محبوبان ممکن است.
غم و دردی که محبوبان دارند، بر حقیقت عشق وارد میشود. آن کس که درد عشق و سوز هجر دلش را دریده باشد، معنای این درد شیرین برای وصول و پردهگشایی از رخ زیبای یار را میشناسد.
بزم آنان از صبح ازل رونق داشته است. آنان با حقیقتِ بدون تعین همراه هستند؛ حقیقتی که دل و عقلی باقی نمیگذارد تا زبان ظاهر را به شکر ـ که واقعیتی خلقی و فعلی است ـ بکشاند. محبوبان الهی معرفتی دهشی، اعطایی و موهوبی دارند و در باطن، نیاز به آموزش و تعلیم و مدرسه و استاد ندارند و در ازل، تعلیم مستقیم الهی میبینند و به یک غمزه، بر حقتعالی و تمامی پدیدههای او شناسا میگردند و از مدرسه و تعلیم، برای ابد بینیاز میشوند و در فروهشت ناسوتی خود، تا زاده میشوند، نخست برای خداوند سجده میکنند و تمامی دانش موهوبی خود را باز مییابند. آنان حق را همانگونه که هست و هر چیزی را به حقیقت خود مشاهده میکنند. محبوبان الهی کسانی هستند که وصول عینی به یافتههای حقی دارند و تمامی آن را به صورت جزیی و فرد به فرد میشناسند.
دوام پیوند با حقتعالی تنها در خور مقربان محبوب است و تنها آنان هستند که «خط امان» یافتهاند و از هر گونه آلودگی به غیر و رجسی دور میباشند.
آنان یکهشناس میباشند و حقتعالی را تنها چهره وجود مییابند که حقیقت دارد، نه اصالت که در مقابل، فرعیتی دارد.
پیوند ابدی آنان با حقتعالی، طالب وصل خاص و عنایت ویژه است.
طلبی که پیوند حقی را با خود دارد و به لسان حقتعالی انجام میشود و خواسته اوست که محقق میشود و از هر گونه طمع خلقی دور است.
عاشق به حق تعالی عشق میورزد، ولی رضایت و عشقورزی با او، اشتغال او نیست و تنها به حق و معشوق اهتمام دارد و به چیزی جز آن اعتنا نمیکند و حرکت وی عشقی و وجودی است. وجدان غیر از اراده عاشق است، بلکه فقط اراده حق است که کارگر میباشد. عشق، امری برتر از اراده و اختیار است و عاشق از خود ارادهای ندارد تا حق را اراده کند. عشق، همان وصول است و عاشق یعنی واجد عشق و معشوق. عاشق، کسی است که به معشوق وصول پیدا کرده است و کسی که به محبوب خود وصول ندارد، شایق است؛ بنابراین شوق، طلب محبوب، و عشق، حفظ موجود است.
عشق مقرّب محبوبی، عشقی پاک و بهدور از طمع، و نابِ ناب است. چنین عشقی عین خیر و مرحمت بر تمامی پدیدههاست و کمترین جفایی بر کسی ندارد. اما آن که کمترین تیرگی و آلودگیای داشته باشد، چون خرمگسی مزاحم، آزار دهنده است.
این عشق، هیچ غیری نمیشناسد و کمترین آلودگیای را بر نمیتابد و از هر تیرگیای دور است؛ از این رو، آرامشی پایدار دارد و چیزی نمیتواند آن را آشفته سازد.
آنچه گفته شد، ویژگی عشق محبوبی است. تنها عشقی که بعد از عشق حقتعالی، پاک و دور از طمع است؛ بلکه صافیترین ظهور عشق خداوند است که هیچ آلایش و آلودگیای ندارد و تمام، صافی و مصفاست و زلالی و خنکای آب گوارا و بیپیرایه با اوست؛ و برای همین است که اجتهاد دینی او نیز بیپیرایه و دور از تکلفات و تصنعات سلیقهای و تعصبات جاهلانه و تمامی سخن ناب شرع و علم درست و خِرد منطقمدار است.
محبوبان هیچ طلب و مطالبهای از حق ندارند. کار میکنند و به کارشان علاقهمند هستند و در کارشان عشق دارند، برای همین، اجرت و مزدی برای آن نمیطلبند؛ نه اجرت در دنیا و نه پاداشی در آخرت. حتی حق را نیز به قصد نمیطلبند و طمع به خود، خلق و حق ندارند. آنان در دل شب، چون با حق به خلوت مینشینند و خود را از بستر میرهانند، برای آن چیزی نمیطلبند؛ بلکه عشق است که آنان را بیدار کرده و به هر کاری وا میدارد.
اُجرت را یارای محبوبان نیست و اگر مزدی در کار باشد، از باب امتنان است. اگر تمامی دنیا در دستی و ماه و خورشید در دست دیگر گذاشته شود، اعتنایی به آن ندارند و در نظرشان کمترین چیز است و سرسپردگان به دنیا دورترین فرد به آنان است. آخرتطلبان نیز به پای آنان نمیرسند؛ چرا که آخرتجویان در پی پاداش اخروی هستند، ولی اینان به هیچ وجه اجری نمیطلبند و هیچ گاه نه هوس پاداش اخروی دارند و نه چیزی از لذتهای دنیوی را شوق مفرط مییابند.
محبوبان بهشت را برای دیگران میطلبند، بدون آن که خود خواهان بهشتی باشند و اگر بهشت بهانه دوری آنها از حق و مشغولیت آنها به اُجرت شود، در نظرشان خوشایند نیست. آنان بهشت را از آن جهت که حق داده است میپذیرند و اگر حق بخواهد اجر آنان را با بهشت دهد، احساس نزول میکنند و بهشت را بهانه دارند و مشغول حق میشوند. خواه در بهشت باشند یا در روی زمین، در مناجات به خداوند عرض میدارند. اگر ما را به جهنم بری، باز تو را میپرستیم، و چنانچه به بهشت وارد نمایی، باز مشغول تو میشویم. ما را کاری با عذاب و راحت نیست و فقط تو را میطلبیم.
این گونه است که محبوبان را به هیچ وجه نمیتوان خرید و آنان آزادترین افراد بشر هستند. با آنان نه به دنیا و نه به آخرت و نه حتی به حق میتوان معامله کرد؛ چون هر دست از حق گرفتند، به حق بازگردانیدند و هرچه دارند برای حق دارند. پوست، گوشت، استخوان، رگ و خونی ندارند تا برای کسی بریزند و هر آنچه برای آنان هست، برای حق است و حق نیز با آنان معامله نمیکند.
آنان در قیامت خود را بیچیز مییابند و با دستانی خالی وارد میشوند. هر آنچه با آنهاست حق به آنها آویخته است؛ به همین خاطر، شرمندگی از اعمال بد و خوب ندارند؛ چرا که عملی ندارند و هرچه از اعمال و افعال داشتهاند، به حق منسوب بوده است و رابطهای در قیامت جز دوستی حق ندارند. حق یاورشان است و آنان نیز یارای حق میگردند، بدون هیچ طلبی و هر چه حق گوید اطاعت میکنند؛ اگرچه خاک حضرت حقاند و در بر جناب حق، فنای تماماند.
عبادت و عشق وجودي، جمعي و اطلاقي
محبوبان، عبادت را یک حقیقت وجودی یافتهاند و نه کاری برای اجرت؛ زیرا آنان حق را برای بندگی خویش میطلبند و در بند طلب نیستند و خود را بنده خویش نمیبینند. محبوبان، تمام خویش را به تمام حق باختهاند و چیزی برایشان باقی نمانده است تا آن را به غیری دهند و به هیچ وجه غیری نمیبینند. آنان حتی امید و آرزوی جهان دیگر را نیز به باد دادهاند و در هستی هیچ هوایی ندارند و اگر هم نفس میکشند، آن تعین ظهور حق است که میکشند.
آنان از حق، او را طالبند و تنها طالب دیدار و تماشا هستند. حق را تنها آنان میتوانند در چهره اطلاقی ببینند. مشاهده چهره اطلاقي آنان را تازهپرست نموده است. محبوبان به گرسنگی و تشنگی توجه نمییابند و خداوند با هر تعینی جانی تازه به آنها میدهد که هر تعینی برای آنان تازه است و خداوند هر جانی را برای تعینی در آنان گذارده است. آنان در دنیا و آخرت تازهپرستاند؛ بلکه در دنیای کوچک خودشان که عالمی عظیم است، کنار همسر و فرزند، غذا خوردن، شیرینی عالمی را برایشان در بر دارد و تازگی را از آن در میآورند و همواره با «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَاْنٍ» (رحمن / ۲۹) همراه میباشند و نمیتوانند حق را هر لحظه تازه نیابند و همواره در وقت هستند و حق را به حال، عبادت میکنند؛ آن هم حقی که میبینند و با قلب خود به وصول آن رسیدهاند و عبادتی که تعین و چهرههای بینهایت دارد.
بدن محبوبان همواره از علم و اطاعت و بندگی شاداب است. در چهره آنان گل جوانی نهفته و عشق هستی شکفته است. بوی تازگی آنها همه جا را فرا گرفته و پیشانی پهنشان بدون چروک و ستبر، برای ساییدن در پیشگاه حق و عشقبازی با خداوند منان آماده است. تمام گوشت، پوست، استخوان، مو و خون بدن محبوبان لحظه به لحظه تعین یافته و حقتعالی جانی تازه در نهاد آنها دمیده است. از اینرو لحظه به لحظه تازهتر میشوند و بدنشان متغیر و روحشاش مختلف است و تازگی، همه وجودشان را فرا گرفته است.
آنان چون توان رؤيت و زيارت چهره اطلاقي حق تعالي را دارند و چون رازدار و امين پنهانيهاي وي هستند، هر جايي شدن او را مييابند. مقرّبان محبوبی آبروداری خداوند را رویت میکنند. آنان رازدار کمون و نهان جناب حقتعالی میباشند و به رمز و راز او آشنایی دارند. حکایت آبروداری خداوند برای کسی که عشق پاک حقتعالی در دل دارد، شنیدنیترین ماجرا و دردناکترین آن است. حقتعالی با هر پدیدهای هست. او میهمان هر فراز و فرودی میشود. دلی نیست که حقتعالی، خود را میهمان او نسازد؛ هرچند میزبان در میزبانی لایق نباشد و مهارت عشقورزی را ـ که میتواند به یک لحظه از میهمان بیاموزد ـ پیش نکشد، ولی کسی نیست که حقتعالی را به «هر جایی بودن» بشناسد؛ زیرا او آبرودارترین است و «هر جایی بودنِ» خود را پنهان داشته است و آن را به هر مهارتی، کتمان میکند.
او یاری است هر جایی و بیعار. بیعاری، ایشان را خاکی و خودمانی نموده است. او به هر منزلی در میآید و به هر تشنهای آب میدهد؛ بیآن که سختی، ناراحتی و ننگی احساس کند. او به عشق، صفا و مرحمت، بندهنوازی و پدیدهداری میکند.
بیعاری او و همه جایی بودنش، سوزشی در دل اولیای خود انداخته که نهادشان را بیبنیاد ساخته است اما خود نيز شبيه خدايشان ميباشند. این شباهت، رنگ وحدت دارد و دوگانگی و غیری در میان نیست. گویی این همان حقتعالی است که چون هر جایی است، هرجا نشینی، وی را نیز ساده و خاکی ساخته است. این وحدت، حقیقت دارد و مغز و پوست را نشاطانگیز ساخته و در هم شکسته است و جز «هو» در میان نیست.
تمامی مظاهر و پدیدههای هستی، حجله همآغوشی با حقتعالی است و حقتعالی تمامی پدیدهها را در آغوش محبت خود دارد. پدیدهها به سیر بینهایت در بینهایت فرو میروند و طول، عرض و عمق معنوی بیپایانی دارند. از جهت طول، انسان از سوی حقتعالی آمده و دوباره به حقتعالی باز میگردد و در جهت عرضی حق، انبیا، ملایکه، جن، حیوانها و اشیا را درنوردیده است. از جهت عمق نیز، اگر انسان هر قسمتی ـ حتی لقمه غذایی که میخورد ـ بشکافد، مشاهده میکند که عالمی بیپایان در آن نهفته است و حقتعالی را در تمامی آنها، در قرب با پدیدهه ملاحظه میکند.
خداوند یاری است که با همه است. هر جا که دیدِ فکر و اندیشه باشد و هر جا که فکر به آن نرسد، حقتعالی هست. خدا حتی در خود حقی که نمیشود از آن سخنی گفت و بر آن حرفی زد و اسم و رسمی ندارد، حقیقت دارد؛ آن هم بهطور نامحدود و دور از تعین. حق در تمام ناسوت و پدیدههای مادی نیز چنین است؛ آن هم به صورت نامحدود و البته از تمامی آنها نیز جدایی دارد.
خداوند، یار شیرین و شادی است که با هر پدیدهای به صورت خصوصی دیدار دارد و با همه، یکی یکی نشست و برخاست دارد. حقتعالی در باطن هر ذرهای نشسته است و هر ذرهای بر قلب حقتعالی جای دارد. خداوند، کسی را در راه گم نمیکند و همه را یکی یکی میشناسد و با خود میبرد و سیر میدهد. او تمامی پدیدههای هستی را با بیشماری و نامحدودیای که دارند، به عشق و صفا رشد میدهد. باید توجه داشت درست است که هیچ پدیدهای در راه نمیماند و همه به فعلیت میرسند، ولی چنین نیست که هر کسی که به فعلیت میرسد رحیمی و اهل سعادت باشد. این امر، منافاتی ندارد که بندهای ناسپاس، در برابر عشق حقتعالی، سوء اختیار و نافرمانی ـ آن هم به اختیار خود ـ داشته باشد و در نهایت، به حرمان مبتلا گردد.
باید دانست چنین نیست که محبوبان به سبب آن که چهره اطلاقی حق را دیدهاند به هیجان آیند و چنان سرمست گردند که آنچه را دیدهاند بیان دارند. از ویژگیهای محبوبان کتمان آنان است و از آنان به سختی میشود چیزی شنید و بیشتر چیزی را میگویند که خلق را در راهنمایی به سمت خدا کارآمد باشد. سکوت، همواره همه وجود اولیا و عاشقان محبوب را در خود فرا گرفته است. اولیای الهی حتی اگر کنارِ هم جمع آیند، از حق چیزی به یکدیگر نگویند؛ چرا که حق را ناموس خویش میدانند و در حفظ این ناموس میکوشند. آنان حتی اگر بخواهند مردم را به حق رهنمون شوند، هر کسی را به ناموسی که در دل آنان از حق است و رب آنان است، راهنمایی میکنند.
آغوش حق، وصول به لطف تازگیهای اوست. این لطف، آیینهوار است و نمایی از وحدت عاشق و معشوق است که در آن، ارادت و دلبستگی عاشق به حقتعالی در دیداری از ازلِ ازل و از وجود ذات به ذات، بدون هیچ رسم و اسمی است.
دیداری که عارف محبوبی برای آن همت و تمکین داشته و استقامت خویش در پذیرش حقتعالی و سکینه و وقار خود را در مشاهده چهره الهی به نمایش گذاشته است تا هم جلال و قهر حقتعالی و هم جمال و مهر او را تحمل نماید و هم صاحب کمال شود.
این دیدار، سبب رقص دل و فرح و چرخ و چین آن میشود. رقصی که به همراه شراب رویت است و لذت شهود را به ذوق عارف محبوبی میچشاند. لذتی که از رویت تمام قامت حقتعالی است.
لذتی که از صفاست. صفایی که همان ظهور حق در دل است، بدون آن که چهرهای خلقی در میان باشد.
صفایی که خود نیز حقیقت صفا و صافی است و وصول به حقتعالی در این بزم تمام صافی، از هر بغض، کینه، دلآزردگی، ناراحتی و ناخوشایندی خالی است و رضای رضاست و در همین رضا و لطف است که دلباخته و گرفتار حقتعالی میشود.
این صفا با عنایت و لطف مضاعف حق ـ که لودهای هر جایی است ـ به میهمان بزم خویش، صافیتر میشود و مشاهده و رویت حق و وصل و ادراک حضوری قرب حق، نمایشی بهجتانگیز میآفریند.
بهجتانگیزی این دیدار، چنان عارف را در خود مستغرق میدارد که شهود و رویت عریانی حقتعالی را میخواهد و برای همین است که باز، طلب می دیدار و عنایت دارد.
عارف، عنایتِ خاص را میطلبد و میخواهد از ظاهر حقتعالی به باطن او رود و آغوش لطف باطن او را ذوق کند.
ذوق این لطف و عنایت، بزم وحدت و باختن هر چیزی است؛ به گونهای که رفته و رسیده جز حقتعالی نیست.
حقتعالی یک شخص است که میشود به مشاهده آن زیبای دلآرام رفت؛ اگر دیده، حقبین گردد.
خدایی که میشود به صورت حضوری، به گفت و گویی طولانی با او نشست و عشق گفت و عشق شنید. عشقی که بار سنگینی دارد و کمر هر یلِ میدان توحید را خم میکند.
میشود خلوتی با خداوند داشت و به مناجات و راز و نیاز و نجوای حضوری با او نشست و با او همکلام شد و بندگی وجودی او را داشت که از عبادت عاشقانه برتر است؛ چنانکه مولا امیرمومنان علیهالسلام میفرماید. «إنّی وجدتک اهلاً للعباده»؛ عشقِ وجودی، رهایی و بُرش ندارد و عاشق برای یک ابد دلباخته وجود معشوق میگردد. او ذات حقتعالی را عشق مییابد. حقتعالی عشق دایمی و دوام عشق است. عشقی که بهجتزاست و برترین کامیابی را به همراه دارد. او در خود، ظهور و بروزِ وجودی دارد و از خود میگیرد و به خود میدهد و سیر دایمی و تکرارناپذیر در خویش دارد. عشق وجودی حقتعالی تشخص دارد و وصف ذات شخص است که در حرکت وجودی و ایجادی، سیر دوام دارد؛ مرتبهای که هیچ گونه تعینی در آن نیست، اما میتواند تعینزا و تعین آفرین گردد و عارف محبوبی، این وجود را یافته است و با آن حقیقت، یکتا میشود و تمامی داشتههای خود را میبازد و نه تنها سر بر دار میسپارد و جان میدهد، بلکه جانِ جانان را نیز ـ که آخرین قفس و مایه دلآشوبی چهره خلقی است ـ میبخشد.
محبوبان اگر سخنی بگویند، تنها از محبوبشان است و چنانچه سکوت کنند، در فکر محبوب فرو رفتهاند. خواب در دست آنهاست و اگر بخواهند با این همراه، برای استراحت بدن مدارا کنند، به خاطر حق و به دستور اوست. آنان اگر میخورند، برای حق است و در صورتی که نخورند نیز بهخاطر حق است. محبوبان هیچ گاه با حق درگیر نمیشوند و هرچه حق میگوید، همان را اطاعت میکنند؛ هرچند استقبال از مرگ باشد.
اولیای محبوبی، عشق وجودی حقتعالی را دارند. ویژگی این عشق آن است که ضریبْآفرین و مضاعفساز است. مقرب محبوبی در عشق خود به حقتعالی، به توان عشق وجودی حقتعالی، عشق میگیرد و با حقتعالی شور مییابد. برای این عشق نه نهایتی است و نه کرانهای؛ نه ژرفایی است، نه پهنایی و نه ستبرایی؛ برای همین است که مستی آن، رو به مخموری نمیگذارد و غزل آن را پایانی نیست.
اولیای محبوبی، سیر نزولی خود را از ذات حقتعالی شروع میکنند. خداوند «خود» را به آنان میدهد. آنان هیچ تعلقی جز تعلق به حقتعالی ندارند و فقط با ریتم حق است که حرکت دارند و عشق زنده ماندن آنان به این است که در پی حق میباشند. برای آنان آسان است که تمامی دنیا و آخرت و جان و جانِ جان خویش را بدهند و حق را بگیرند. حق نیز دنیا و آخرت را از آنان میگیرد و با ایشان همکلام و همنشین میشود و خود را به آنان میدهد. هم بنده محبوبی و هم خداوند، هر دو عاشق هم هستند و به هم میرسند و ناراحت نیستند که هر دو تعلقی ندارند. این عشق اولیای خداست؛ آنان که هیچ اعتراضی به حق ندارند و در عشق خود صداقت دارند. ویژگی اولیای محبوبی خدا آن است که شروع سیر آنان، با صدق و صفای عشق است. خمیرمایه حرکت محبوبان عشق و صفاست؛ آن هم صفایی که صفا گرفته است و کمترین ناخرسندی در آن نیست. البته این رضایت، امری موهبتی و اعطایی از ناحیه حقتعالی است و در فریادهای عاشقانه خود نیز به زبان حق است که فریاد دارند.
دل اولیای محبوبی هنگامهای است از بارگاه نزول حقتعالی. کسی که میخواهد دل حقتعالی را دریابد، باید دل اولیای محبوبی حقتعالی را به دست آورد؛ دلی که فقط حقتعالی در آن نشسته است. محبوبان الهی نخست حقتعالی را زیارت و رویت میکنند و اعتصام به حقتعالی دارند و او را به صورت وجودی شایسته پرستش، بندگی و عشق مییابند و حقتعالی هستِ دل آنان است؛ زیرا دل حقتعالی به جای دل آنان نشسته است و از خود چیزی ندارند. آنان نه در پی بهشت هستند و نه در بند ترس از دوزخ؛ بلکه فقط نظر بر حقتعالی دارند و بس، و در پی انجام خواستههای او هستند به عشق، رفاقت، انس و صفای حضور، تا دل او شکسته نشود؛ از این روست که آنان از انجام وظیفه یا رسیدن به نتیجه فارغ میباشند.
محبوبان الهی تمامی کمالات خود را به صورت لدنی، ابداعی و اعطایی الهی دارند. دل آنان خانه حقتعالی است و این کمالات از قلب ایشان است که بر دل خلق مینشیند. اولیای محبوبی، سعه و گستره ظهور و نمود دارند و چون پیشفرض و شرطی برای معرفت و کردار ندارند، دستی باز در کردارهای خود دارند که اگر کسی خود را به آنان رساند، بر او خجسته باد؛ چرا که ایشان اساس خیرات، کمالات و معارف هستند.
از مهمترین ویژگیهای محبوبان الهی آن است که غیری نمیشناسند. آنان چون غیری نمیشناسند، خوف از غیر ندارند و غصه، حسرت، عقده و کمبود غیر ندارند و فقط برای وصول به حقتعالی و عنایت خاص اوست که ناله سر میدهند و سرشک دیده بر سجاده میآورند.
برای محبوبان، دل حق مهم است. اگر دل حق پذیرای ایشان نباشد، عالم و آدم از یک آه سردِ نفیر ایشان، خاکستر میشود و عجیب آن است که کسی از سوز دلِ آنان خبر نمیشود.
آیا میشود پدیدهای باشد که دل وی نقطه عطف حقتعالی باشد و خداوند پی در پی بر دل او نظر داشته باشد؟ محبوبان ازلی و ابدی حقتعالی چنين ميباشند؛ آنان که نه تنها در لطفی مدام از عشقْ خستگی و بریدگی ندارند، بلکه همواره خجستهتر و پرطراوتتر میشوند.
مقربانی که برای دیدههای حقتعالی شگرفترین تماشا را رقم زدهاند.
لطف حضور حقتعالی با بنده محبوبی است و البته محبوبان نیز ارجشناس این حضور بیتعین و فارغ از اسم و عنوان و رسم و وصف و نشانه میباشند.
مقرّب محبوب در عشق جمعی مستغرق است. کسی که چهره جمعی عشق را دارد این توان را دارد که با همه مهربان باشد؛ هرچند آنان بدخواه و دشمن او باشند. او از هر چیزی رضاست. عشق تا چهره جمعی به خود نگیرد، پاک نیست. عشق پاک، بدون جمعیت ممکن نیست. جمعیت، تحقق تمامی صفات پرودگار در خود و وصول به تمامی اسمای الهی است. عشقی که همنشینی با ذات حقتعالی دارد.
کسی که مقام جمعی دارد، از نهادِ هر ذره و دل او باخبر و آگاه است و مسیر ویژه و طبیعی هر کسی را میشناسد. او با سریانی که از باب حضور حقتعالی در دل خود و ولایت و قرب اعطایی او دارد، همواره هویتی مَعی، ساری و قیومی با تمامی پدیدهها دارد و هر درد یا خوشامدی نخست بر دل اوست که مینشیند.
مقرّبان محبوبی همواره در مستی عشق، سرمستاند. عشقِ وجودی که چون سر به مستی گذارد، غوغایی میآفریند. دل چنین مستی، بسطی دارد که با هر چیزی سازگار است. وی در این مستی فنا و بیخودی، از بیهوشی خود در صفایی همیشگی غرق میشود و وصلی مدام مییابد و همچون سرگردانی پروانه بر رخ شمع، محو ذکر معشوق میگردد و از او چیزی نمیماند و ظهور دایمی حقتعالی میشود.
محبوبان را سیری است که با عشق انجام میشود و باید مقامات عاشقان را در وصف حال آنان ترسیم کرد. محبوبان در طفولیت، خداوند را در خود دارند و اوست که به آنان راهنمایی میکند و فرمان میدهد. آنان از همان طفولیت در جایی سرگردان نمیشوند و این طرف و آن طرف نمیروند و در جایی پرسه نمیزنند. آنان از ابتدا میبینند کسی با آنها در راه است که راه آنان است و صاحب راه در راه است و او هم راه، هم راهنما و هم همراه است.
حكيم، خيرخواه و مهربان
حکمت، تنها نزد اولیای حقتعالی است. حکمت، رساندنِ هر پدیده به خیر ویژه اوست. اولیای محبوبی همچون رجال غیب هستند که به ولایت و با باطن خویش کارپردازی دارند، هم در ظاهر ناسوت و هم در باطن آن. آنان حکمتی دارند که یقین در شاکله آن است؛ حکمتی که جز حقیقت و صواب نیست و هر پند ناشایستی در برابر آن، جهل و کجراهه است که جز ناآگاهْ و دور از معرفت و حقیقت، برای آنان طرح و برنامه در قالب پند، پیشنهاد نمیدهد.
ولی محبوبی، هم خود به حکمت کار میکند و هم تمامی کردار حقتعالی را محکم میبیند و به آن راضی است، بلکه او جز فعل حقتعالی ـ هم در دست و هم در دیده ـ ندارد و در «رضا» نیز انتفای کامل از هر گونه خودی دارد.
مقرّبان محبوب، حکیمان حقیقی میباشند. آنان میدانند کدام عمل عاشقانه است که دیگران را در زمانی اندک و با کمترین سختی، از تعلقات دنیایی میرهاند. آنان شاگردان خود را چنان در مستی عشق و شیرینی صفا غرق میسازند که جراحی پردرد نفس با عمل برگزیده شده برای ایشان دردناک ننماید؛ هرچند درد آن عمل در حال هوشیاری وارد میشود و با تمامی شراشر حس میگردد و هر یک از سلولها درد آن تیغ را یکی یکی ذوق میکند. دردی که تنها مستی عشق و شیرینی صفا التیامدهنده آن است و فرد را با همه نگرانی باطنی، ناله جانفرسا، دلشوره غربت و تنهایی و سرشک نگاهی که تنها بر دست آشنای تاریکیها میریزد و دامن غصه را خیس میکند، زیر تیغ جراحی عمل به شوق میبرد. عمل جراحیای که تخصص آن در انحصار عارفان محبوبی است و عارفان محبی که استادی محبوبی نداشتهاند و اهل ریاضت یا صاحبان اخلاق کلامی، از آن آگاهی ندارند و این عملِ فوق تخصص نفسانی، در حیطه تخصص، آگاهی و دانش آنان نیست. پس باید اندیشید و بسیار هم با خود اندیشید که در چنین کارهایی «به هر دستی نشاید داد دست» و باید تنها دست محبوبان الهی را ـ که ظاهرگرایان پرادعا سعی در پنهان کردن آن دارند ـ از دستهای پر تلبیس طایفه ابلیسیان بازشناخت. ظاهرگرایان چیرهای که به هر چهرهای درمیآیند و بر هر مسندی میآرمند و با هر ادعایی که میآورند، گویی رویی دیگر برای پررویان نگذاشتهاند.
دلِ غوغایی محبوبان با همه ماجراهایی بس شگرف و بزرگ که دارد، ذرهای ناچیز و کمترینِ کمتران است که خود را فدایی لبهای پر حرارت دوست و صفای صافی او میخواهد. لبی که بوسهای از آن، آتش زدن بر خرمن هستی خود است. لبی که حق لطف آن، با «خدمت به خلق و مهربانی با مردم» ادا میشود. تنها اولیای الهی هستند که به عشق، خدمتگزار تمامی پدیدهها میگردند. اولیایی که جز سخن دوست، آهنگی سر نمیدهند و نوایی نمیشنوند.
آنان دستها را برای ارتقای دیگری پهن یا آن را قلاب مینمایند و هر یک از تعینات خود را برای صعود دیگران به کار میگیرند. آنان در دنیا و آخرت سر به عمق دل فرو میبرند تا زیردستان را نیز امداد نمایند. محبوبان آنچه را حق به آنها داده است در آسمان و زمین پخش میکنند و همه را از آن موهبتها بهرهمند میسازند؛ به گونهای که همه پدیدهها با آنان رشد میکنند و پس از رشد و بازیابی، از انکارشان دلنگران و ناراحت نیستند. محبوبان حتی از انکار دیگران آزار نمیبینند و دلآزرده نمیشوند و سببْ بودن خود را دستمایه طعنه نمیسازند و فقط ناراحت کاستی رشد دیگران میباشند و غصه پژمردگی گلهای ناسوت را دارند.
محبوبی چهره پدیدههای هستی را نمایاننده زیباییهای چهره حقتعالی میداند و از آن به خال کنج لب یار تعبیر میآورد. پدیدههای هستی با آن که چهره خلقی دارند، خود روشنی و ظهور حق هستند؛ خواه از پدیدههای ماورایی باشند یا مشاهَد حضوری؛ اما آنچه ویژگی محبوبی است، آشنایی وی با مقام بی اسمی و رسمی حقتعالی است، در هر مقام آشکار یا نهان که باشد. این خصوصیتِ منحصر است که محبوبی را چهره لطف خاص حقتعالی میسازد. کسی میتواند حقیقت بدون تعین و بدون شرط و قید لطف باشد و در هیچ موطنی از مهر، مرحمت و وفا جدایی نداشته باشد، که بیدل شده و از خود، خودی و خویشتن نداشته باشد و تنها از عشق حقتعالی سرمست باشد و به حرارت لب او حرکت نماید و او را «تب هر ماجرا» یافته، و به «صدق» و «عشق پاک» رسیده باشد. این دل دادنها و بر رضای حقتعالی بودن، سوزها دارد. سوزهایی که هرچند از جنبه خلقی محبوبی است، جنبه حقی بر آن غالب و چیره است و از آن جدایی ندارد.
اولیای مخلَص الهی راهنمایان واقعی انسانها به سوی خداوند هستند. آنان به مسیرهای دایمی و ثابت آگاهتر هستند تا مسیرهای ناپایدار. از همین روست که شناخت امور متغیر و دنیایی که سیل ظاهر و باد هوا آن را تغییر میدهد، در نظرشان هیچ نمیآید و هر لحظه در پی رویت و دیدار حقاند و چون از حق به سوی خلق میآیند، اشتباه و خطا ندارند؛ ولی همین نزول از کل به جزء و اندیشیدن در مورد امور جزیی برای آنان همچون یافت کل است. از اینرو، حضرت امیرمومنان علیهالسلام میفرماید. من به راههای آسمان آگاهتر هستم تا به راههای زمین. «فلانا بطرق السماء اعلم بطرق الارض» (نهج البلاغه، ج ۲، خطبه ۱۸۹، ص ۱۳۰). برتری در شناسایی راههای آسمان به لسان خلق است و کل و جزء برای ایشان یکسان است.
پردهدار مفاتيح غيب و قضا و قدر
محبوبی چون در ساحت ذات حقتعالی به بیتعین رسیده است، پردهدار تمامی غیبهاست و کلید گشایش و فتح تمامی گنجهای پنهانی را در دست دارد و هر رمز و رازی بر دل آیینهای او نمایان است و البته از میان این همه نواهای رنگارنگ، او جز بر پرستش وجودی حقتعالی فخر حقی نمیکند. بندگی وجودی که او را «رفیق» بیریای خداوند ساخته است.
محبوبی در رویت محبوبْ مستغرق است، ولی غم وصل و درد فراق نیز با اوست. محبوبی هنگامی که از غم این دلِ محزون، ولی سرمست میگوید، محبوبْ وی را به نگاهی دوباره احاله میدهد. نگاهی که این غم را در دل حقتعالی نیز مییابد. دلی که پرچاک است و باز هم پرچاک است. این نگاه، بار آن غم را بر زمین نمینهد، بلکه بر غم آن میافزاید؛ چرا که دردی است ناعلاج که درمانی برای آن نیست و برای همین است که در خور پرسش نیست و «چرا» بر نمیدارد
این نگاه، نهایت به وحدت میانجامد و بنیاد دویی را بر میاندازد و مرگ سرد تن را سبب میشود؛ مرگی که باز نمیتواند جان اندوه و غم را از او بگیرد و بار سترگ آن را اندکی از این اسیر سِیرِ تماشا و آرزومند وصل بکاهد و تنها سفارش بردباری برای او دارد.
کسی که بتواند دل خویش را پاک دریابد، این توان را مییابد که آن را فقط برای کاربری سریر سلطنتِ حق بنهد و کسی که حقتعالی در دل با او همنشینی دارد، غیری نمیشناسد تا پروایی از او داشته باشد؛ از این رو، حقخواه و شجاع میگردد.
مقرّبان محبوبی ـ که به عنایت حقتعالی، در قرب ذات الهی آرام دارند ـ مفاتیح غیب و سرچشمههای نزول فیض را در دست دارند و از هر جا و هر زمان میتوانند رصد گذشتگان ازلی و آیندگان ابدی را داشته باشند. همچنین برای آنان تمامی کمال وجود و پدیدههای آن، در دل هر ذره آشکار است. صحنه پدیدهها برای آنان همچون تالار آیینهای زلیخاست که عطف نگاه به پدیده و شانی، آنان را از شان دیگر مشغول نمیدارد و محل جریانِ «لا یشغله شان عن شان» میباشند.
محبوبی حقتعالی در بند قضا و قدر نیست و حق، او را از صقع ذات خویش حکم داده است. حکمی که حتی بر قضا و قدر دولت دارد و آن را در سیطره و سطوت پر فروغ خود دارد. او در این مقام است که به حقتعالی دل سپرده و همپیاله اوست. همپیالهای که محبوبی، هستی عاریتی خود را با دست خویش وا مینهد، ولی امید را نیز از دست نمینهد و غلیان عشق او، وی را محبوبی مست و آوارهای بیدیار میسازد؛ محبوبی که جز حقتعالی او را سامان نمیبخشد و مستی که مخموری ندارد و همواره در عشق است و به شوق و شوریدگی نمیکاهد! عشقی که رنگی ازلی دارد و تا ابد نیز پایدار است.
او زبان حقتعالی است. حقتعالی دمی که میخواهد برای خویش غزل عشق ساز کند، گوش به ترنمهای دل محبوبی میسپارد. دلی که نوای آن را پایانی نیست و هر آهنگی را در خود دارد. آهنگی که به خلوص نواخته میشود و نوایی که صاف و بیپیرایه است و خَش دلآزارِ «غیر» و «ریا» از آن دور است.
محبوبان از سمت حق به سوی خلق میآیند و پیش از آن که اتفاقی رخ دهد، از آن آگاه میشوند و هیچ گاه در کاری غافلگیر نمیشوند. محبوبان همچنین از زمان مرگ خود خبردار میشوند و پیش از آن که بمیرند، روز مرگی که برای آنان به صورت قطعی مقرر شده است بدون آن که بداء و خلافی در آن نفوذ کند، به آنان میرسد. همچنین ازدواج و نیز خیرات یا شروری که به آنان میرسد، هرچند در همان زمان، به آنان خبر داده میشود. در واقع، محبوبان چنین ویژگیای دارند که وقتی طبیعت بخواهد برای آنان حادثهای بیافریند، از آنان اذن میگیرد. محبوبان کسانی هستند که به طور حتم پیش از آن که کاری بر آنان واقع شود ـ به ویژه در امور عمده، کلان و سرنوشتساز و نیز در مخاطرات ـ از آن آگاه میشوند.
محبوبیها که به عنایت خداوند، یکتایی حق را یافتهاند، نه تنها از مشکلات ناسوت هراسی ندارند و خود به استقبال مشکلات میروند، بلکه ناسوت برای ایجاد مشکلها از ایشان اذن میگیرد. ولی محبوبی، جان بر کف دارد و منتظر فرصت وصل است تا ناسوت خود را بر زمین نهد.
اولیای کمّل الهی، وصلی ازلی با حقتعالی دارند؛ ولی حقتعالی این عاشق دلباخته را مکر میکند و او را به کاری غیر از عشقبازی تکلیف میدهد.
مقرب محبوبی آرزوی وصل مدام دارد و حقتعالی او را به لطافت و نازکی از خود دور میدارد و این عاشق است که در هجر یار میسوزد.
سوز و ساز محبوبی و درد و اندوه او چنان دل را داغ میکند و لهیب آتش میآورد که او چیزی را نمیبیند و خبری را نمیشنود.
حقتعالی این واصلان کمل را راحت نمیگذارد و آنان را چنان به این در و آن در حواله میدهد تا از خود دورشان دارد و به عوالم ماورایی مشغولشان سازد. واصلان، ناچار به اطاعت از تکلیف الهی، اشتغال به آن و از دست دادن وصل یار هستند. محصول این تکلیف، دلمشغولی محبوبی به آرزوی خویش است.
البته مقربان محبوبی هیچ گاه از حقتعالی جدا نیستند و هرجا که باشند، حقتعالی با آنان است و حق با آنان در دور وجود است اما محبوبان وصل خصوصي خداوند را خواستارند.
ناسوت برای عارفان محبوبی به حقیقت، محدود و مرتبهای گذراست. ناسوت صبغه ظاهر است که باطن نیز دارد و اولیای محبوبی که باطن دارند، جز در عصر ظهور، ظهوری کامل نمییابند. ویژگی ناسوت این است که همت ناسوت در آن، فعلی است و دنیامداران در آن چیره میباشند و صاحبان باطن در دنیا گاه دولت ظاهر دارند. دنیا اسم اعظم الهی است و همانند سلطانی است که در کشور خود فرمان میدهد و باید از وی اطاعت شود. همه ناسوت در سلطه دنیاست و ناسوت است که بر دنیا حکومت میکند. اولیای خداوند نیز بر ظاهر دنیا سلطه دارند؛ اگرچه کم میشود که یکی از اولیای الهی بر تمامیت پیدای آن حاکم شود و دولت و حکومت یابد. حقیقت همواره در دنیا کمرنگنر از واقعیتهاست و این ناسوت است که تعیین کننده چهرههاست. در دنیا این نفس است که امارت دارد. «إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» (یوسف / ۵۳). گویا حق در دنیا به کشور خود نیست؛ همانطور که حنای دنیا در دیگر عوالم رنگی ندارد، نه در برزخ، نه در قیامت و نه در عوالم پیشین؛ اگرچه تمام آن عوالمِ صعودی، از دنیا حکم مییابند و این کردار دنیایی است که در آن عوالم چهره میکند.
تمام حکومت دنیا در دنیاست و سلطه آن بر اولیای خدا در همین دنیاست و «ینْقَلِبُ عَلَی عَقِبَیهِ» (بقره / ۱۴۳) در این دنیاست که صورت میگیرد. اولیای ربانی در عوالم دیگر قدرت و دولت دارند و هر ظاهرگرای دنیامدار در ید چیره آنان است؛ ولی آنان در دنیا به صورت طبیعی بسیار میشود که مغلوب ظاهرگرایان و دنیامدارن میباشند. دنیا محل سطوت ابلیس نیز هست، ولی او در دیگر عوالم، مندک و حقیر میشود. اولیای خدا در دنیا نیز دولت معنوی و پنهان دارند؛ اما در بیشتر موارد، شکست صوری دارند، اما عزت آنان پایدار است. دنیا با هوا، هوس، نفس اماره، مال، علم صوری، عنوان، کسوت، قدرت و ابلیس است که پیروان خود را به جنگ اولیای خدا گسیل میدارد. دنیا دولتی است با هزاران ایادی مقتدر که مرز قدرت آنان همین دنیاست و نیز خواری، پایان آنان است. ایادی دنیا در دیگر عوالم، ضعیفترین هستند.
دنیا مقرّب محبوبی را هم توسط ایادی خود آزار میدهد؛ هرچند محبوبان از چیزی ناخرسند و دلآزرده نمیشوند و هم این دنیاست که محنت فراق را برای اولیای کمل الهی پیش میآورد.
بلاكشي و قتل محبوبان ذاتي
نصیب محبوبان، درد، غم، شهادت و خون است و بهره محبان، تلاش و کار و کوشش. آنان تمامی امکانات زندگی خود را برای حق میدانند و اگر حق چیزی از زندگی آنان بر گیرد، بر گیرد و اگر موجی در جهان اندازد، اندازد. آنان به راهی میروند که کسی را یارای قدم گذاشتن در آن نیست و به وادی خطرناکی پا مینهند که بوی خون از آن به مشام میرسد و تمام راهیان این راه را حق برگزیده است.
گفتيم امور موهوبی خداوند به محبوبان، از ازل است و پیش از آن که پا در ناسوت نهند. میهمانی مقام ذات حقتعالی، نخستین اعطایی موهبتی به آنان است که در ناسوت، وصل مدام آن را به خواسته حقی طالب میشوند.
البته استخوانهای چنین کسی را چنان نرم میکنند و او را چنان به ازل و ابد میپیچانند که دیگر خود را نمیبیند؛ بلایای ازل و ابدی که عالیترین صحنه آن را در کربلا میشود دید. در میان انبوهی از خبیثترین انسانها، امنترین نقطه، شمشیرها بوده است که امام حسین علیهالسلام به آن پناه میبرد و سینه را به آن تقدیم میدارد و میفرماید. «یا سیوفُ خذینی» (اعیان الشیعه، ج ۱، ص ۵۸۱)؛ ای شمشیرها مرا دریابید. مثل این که پناهی آسانتر و مهربانتر از تیغ تیز و زخم شمشیر نیست؛ آن هم تیغهای برندهای که فراوان میباشند؛ زیرا به لفظ جمع آمده است. تیغهایی که با تمامی جلال خود، نسبت به کینه شدید و متراکم بدخواهانِ پلید، مهربانترین پناه هستند که فرود میآیند.
محبوبان الهی، همه چشم میشوند و همه رویت، و خداوند، آنان را تنگ در آغوش عشق خویش میگیرد؛ اما کسی از غوغای درون آنان ـ که تمامی اسمای الهی را یکی یکی زیارت نمودهاند ـ خبر نمیشود.
انجام محبوبان، ذات، و عرفان آنان، غربت، تنهایی و ختمِ به خون است؛ چنانکه در نقل است. «ما منّا إلاّ مسموم او مقتول» (بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷).
اولیای محبوبی این توان را دارند که به عشق، در کمین خداوند بنشینند و او را رصد کنند و وقتی او را در دل خویش یافتند، وی را تنگ در آغوش دل خویش آورند. همانطور که خداوند نیز به عشق، در مرصاد و کمینگاه بندگان مینشیند و آنان را دید میزند تا در لحظهای مناسب، آنان را عنایتی ویژه از ذات بهجتانگیز خویش داشته باشد.
محبوبانی که به مقام بدون اسم و رسم وارد میشوند، نه ستون فقراتی از خودی خلقی، برای ایستادن دارند و نه حرفی برای گفتن و عنوان آوردن. عالَم اولیای محبوبی و میهمانی دادنِ آنان به حقتعالی، چنان باصفاست که هیچ صفایی بدیل آن نمیگردد. آنان با حقتعالی معاشقه، معانقه و همآغوشی دارند. محبوبان برای رسیدن به این بزم، در قرب صعودی خویش، تمامی عوالم قیامت، اعیان ثابته، اسما و صفات فعلی و صفات ذاتی را میگذرانند و از تعین فراتر رفته، به مقام ذات ورود مییابند. همچنین آنان در قرب نزولی، تمامی اعمال و کردار خلقی را میتوانند به صورت ارادی دریابند و البته در هر پدیدهای، بی نهایت را به توان بینهایت به تماشا بنشینند.
اولیای الهی و محبوبان واقعی از هستی شروع میکنند و در لحظهای تا بالای هستی و بلندای حق تعالی سیر میکنند و بهشت و جهنم را با قدم گذاشتن بر خاک ناسوتی میبینند و از کسی و چیزی طلبی ندارند. آنان همه داراییهایی را که حق در اختیارشان گذاشته است ـ از دنیا و آخرت و جن و ملایک و هر آنچه هست ـ به حق تعالی میسپارند تا جلا یابند؛ ولی باز این کردار را مییابند و فیض حق را به خود میگیرند و به عالم، فیض میرسانند.
دلی میتواند عاشق گردد که شکسته شود و شکن در شکن شود. صاحب دل نیز خود رضایت به شکستن دل خویش دارد؛ از اینرو، سر به تیغ عشق مینهد و جرّاح عشق آن را میبُرّد و میدوزد، میبرد و میدوزد و تا این عشق ادامه دارد، این بریدن و دوختن نیز ادامه دارد و از آن خون و بلاست که جاری است و کسی که به ژرفای عشق دست یابد، درگیری با حق از او برداشته میشود؛ همانگونه که خداوند که عاشق بندگان خویش است، با آنان درگیر نمیشود. دقت بر این واژهها نشان میدهد عشق بدون جمعیت ممکن نیست. عاشق کسی است که به جمعیت و فنا رسیده است و خودی نمیبیند و غرق در معشوق است. کسی جمعیت و فنا دارد که به ذات حق تعالی وصول داشته باشد. کسی میتواند با دیده عشق به تمامی پدیدهها بنگرد و زیباییهای هستی را به تماشا بنشیند که وصول به ذات بدون اسم و رسم و تعین برای او حاصل شده باشد. اوست که میتواند به صورت عنایی، حبی و از سر عشق، با حق تعالی و پدیدههای هستی مواجه شود و هر کار و هر لحظه خود را به عشق حق تبارک و تعالی مبارک و پرمیمنت سازد.
باید توجه داشت که همه عشق دارند، ولی در این که در عشق خود صادق باشند یا خیر، با هم متفاوتاند. ویژگی اولیای خدا صدق و صفا در عشق است. آنان که در عشق مقام دارند، هر فرمانی را که از جانب خداوند رسد، با جان و دل پذیرا میشوند و آن را به اجرا میگذارند. کمال محبت آن است که بغض از دل برداشته شود و محبت به خدا، به خود و به خلق، تمامی دل را فرا گرفته باشد و سالک، خویش و غیر را ظهور حق تعالی ببیند. راه عشق و محبت، راه اصلی سلوک و سیر حقیقی آدمی است که آدمی را با سه منزل ترک طمع از خلق، از خود و از خداوند، به سرمنزل وصول میرساند. و البته این محبوبان الهی هستند که در این سیر، به فنا و بقای ذاتی عشق، سیر داده میشوند.
عشق به سبب شور، شوق، حزن و سوزی که دارد، باطن را تلطیف میکند و به آن لطافت میبخشد و جان آدمی را با سوهان درد صیقل میدهد. این درد است که بر حقیقت عشق وارد میشود. درد، مخصوص ناسوتیان است و قدسیانِ ملکوت را با آن که عشق است، درد نیست. درد ویژه آدم ناسوتی است که حقیقت عشق، او را نشانه میرود و کیمیای سعادت را با مدد گرفتن از گریه و اشک، در دل آدمی قرار میدهد. دل عاشق، کاسه چشمش میباشد و کاسه چشم تنها ظهور دل عاشق است و این دل و چشم است که از ترکیب اشک و خون و سوز و آه، آب حیات میسازد و کوره وجود آدمی را حرارت میبخشد و تمام ناخالصی دل را پاک میگرداند و عاشق را در مقابل معشوق چنان فانی میسازد که سر بر خاک تذلل میسپارد و بس. گریه شعار عاشق است و علاج عاشق، اشک است. مناجات و راز و نیاز و عشقبازی بدون اشک و آه میسر نمیشود و عاشق در طریق معشوق، سکینه و وقار و شجاعت نمیشناسد و رشادت وی تذلل است و بس.
آن کس که عشق ندارد مرده است و آن کس که عشق به خود ندیده است، کیست؟ مگو و مپرس که یافت نمیشود؛ ولی عشق به معنای زلال و پاکی که دارد، نصیب کمتر کسی میشود. آن کس که دلش را درد عشق و سوز هجر دریده باشد، معنای این درد شیرین را میشناسد.
عشق، حقیقت است و عشق مجازی وجود ندارد. عشقِ چهرهها و دیدهها، گزیدهای از ظهور حقیقت عشق است که دل در گرو آن میافتد و این خود بلای عاشقان است که اگر با ولایش همراه گردد، عشق حق دل عاشق را به شور وا میدارد؛ تا جایی که بیچهره، مهر محبوب را در خود ببیند و حدیث غیر فراموشش شود و تنها اوست که عاشق صادق خواهد بود.
حقتعالی کسی را به بارگاه خود میخواند و در مجلس هیمانی خویش، بیگفت و گو به مغازله میخواند که نخست «امان»، «امنیت» و «آرامش» را از او گرفته باشد و صبر و بردباری او را بر مصیبتی پسِ مصیبتی آزموده باشد و به خاک افتادن او را بارها تا پایان به تماشا نشسته باشد
او عاشق خود را بر خاک میزند و در این پیکار خونین، او را خسته و بریده میسازد و نای او را میگیرد و نوای او را خاموش میسازد و پنجه در دل او میکشد و چشم او را از گریه به خون، و نهاد او را از سوز به آتش میکشد و اگر خاکستری از او بماند، آن را هم به آب دریاها و باد صحراها میسپرد تا بینشانِ بینشان گردد.
البته این نوای محبوبان است که از این زدنها، زخمهها، زخمها، خونینشدنها، دردها، سوزها و کشتنها هراسی ندارند و بیپروا به استقبال بلا میروند، ولی محال است دل از حقتعالی بردارند؛ چرا که عشق او را به صورت وجودی یافتهاند.
محبوبان در مقام ذات حقتعالی آشیان دارند و وصفشان بیتعینی و نامحدودی است و کسی را که وصف چنین است، چه نیازی است به تعین؟ خواه از جنس این دنیا باشد یا عوالم ماورایی دیگر.
عارف محبوبی، هم خود فنا دارد و هم به حقتعالی باقی شده است؛ ولی آنچه فناپذیر است و بقایی ندارد، ماسوای اوست که در هر دوری از خلقت، تازه میگردد و ماجرایی نو میآفریند. او در وحدتی مستغرق است که وحدت حقتعالی را همچون جریان خون در مویرگهای خویش، در خود مییابد؛ بدون آن که یابنده غیر حق باشد.
او در مقام حیرت حق است که طلب افزون شدن حیرانی خود را از آن مقامِ بدون اسم و رسم و بهدور از نشانه دارد و حیران است که چه بگوید و چه ببیند و چه بشنود و چه هست و چه خواهد بود.
عارف محبوبی، پیوسته شور دارد و هماره شیداست و سرمستی و سرزندگی از او جداییناپذیر است؛ همانطور که حیرت، همراه همیشگی اوست و وی دوام این مقام را میطلبد.
او گوهری یکتا در خود دارد که کسی شناسای آن نیست و همین متاع، او را دُردانه و غریب ساخته است. غریبی که آزادمنشی و آزادگیاش برخاسته از هویتِ بیتعینی اوست. آزادی و آزادگیاش وی را با تمامی حقیقت همراه ساخته و گمان، خیال و توهم را از ساحت او دور ساخته است؛ از این روست که جز سخن حقتعالی بر زبان حق نمیآورد.
بزمی که غرق در صفا و لطف است. عشقی که او را در شیدایی پایدار نموده است. شیداییای که با هر پدیدهای در شور است و برای او پذیرشی گرم دارد. حقتعالی با جمال عشق خود بر دل محبوبی تکیه میزند. تکیهگاهی که غوغایی از تمام ماجراست.
نگاه جناب حقتعالی به این دل، آن دل را مست و سرخوش میدارد و او را از غیر، فارغ و راحت میسازد و رویایی بهجتانگیز از چهره دلربای خود به او میچشاند.
مقرب محبوبي در عشق پاك خود نامرادي دارد. نامرادی یعنی زمین گذاشتن خواستهها و آرزوها و بیمراد شدن. نامرادی یعنی شکستن حصار عقل حسابگر و غرق شدن در دریای پر شور عشق. شور عشق، هم نشاطآور و سرخوش کننده است و هم موج غم بر زورق شکسته حزن میآورد و دل را دریای طوفانی ماتم و تندبادِ حادثههای مصیبتزا، دورکننده، و ذوقدهنده طعمِ عمقِ درد میسازد.
اگر خداوند بخواهد بندهای را حیله کند و کلاه مکر بر جمجمه فهم او نهد و وی را به ویرانه حرمان مبتلا سازد، او را شُکوه قصر عافیت میبخشد و غُصه دنیا میدهد و به او دل نمیدهد تا غمِ دلدار داشته باشد. در این میان، برخی مرفهان بیدرد، چنان از اندیشه نهانیهای عوالم ماورایی، کور میشوند که هرچه زیر دندان طمع دنیایی آنان آید، همان را خوش خوشَک به نفس خود فرو میبلعند. ابلهترین آنان کسی است که نفس به سراب کسوتهای اعتباری خوش میدارد و از آن خنکای جگر میخواهد.
تنها مانع میان بنده و حقتعالی در حضیض ناسوت، تن اوست که رهایی از آن، اوج قرب به حقتعالی و همپیاله شدن با او، به دستِ مهر اوست و مقرب محبوبي مي خواهد اين حجاب را با شهادت خود خرق كند.
کسی که جامی شراب عنایت روحانی در محفل قدسی حقتعالی زده باشد، مجنون میگردد و بیعار، و دیگر قهر و لطف برای او تفاوتی ندارد و بلاكشي براي وي آسان ميگردد.
آن پاکترین وجود، این پاکترین ظهور را برای خود برمیگزیند و تمامی آن را به دل میرباید. ربایشی بسیار زیبا و سنگین که غم دوری از آن، فرسایشگر روح و سوهان روان است و دل را زخمه زخمه، چاک چاک، تکه تکه و شکن در شکن کرده و حماسهای از آه سوزنده ولی سرد میسازد. این هجر، چنان غوغایی در دل صافی میاندازد، که دیگر پروا نمیشناسد؛ حتی اگر ترسایی گردد. دیگر دلربا هرچه تقاضا کند، دلداده به استغنا میدهد.
دلی که از صفا ضیا گرفته است، بازاری میشود آشفته و شهری میگردد پرآشوب و خستهای میشود زار و نزار و سوزی میگیرد که چارهای جز ساز برای آن نیست. آرامش چنین دلی جز با وصل حاصل نمیشود؛ آن هم وصلی تماشایی که حتی معشوق را با خود همراه میسازد.
دل محبوبان از هجر ذات، پر حسرت است. ریاضت محبوبان، هجر از ذات است. آنان در هجر ذات حقتعالی است که سوز و آه دارند. در شعر زیر، از مقام ذات حقتعالی به «غنچه کنج لب» تعبیر آمده است.
محبوبان به هیچ وجه در گرو غیر و نیز عمل خود نیستند؛ بلکه همت آنان بروز ذات است و جز غم وصول به آن ندارند.
محبوبان، نخست توحید حقتعالی را مییابند و آنچه را که باید، به او نشان میدهند. آنان به خوبی میدانند از کجا آمدهاند و وصول آنان چگونه بوده است.
محبوبانْ خداوند را به صورت وجودی، شایسته پرستش یافتهاند. آنان در هر مشاهدهای، در پی ذات حقتعالی هستند و به آن عاشقانه اهتمام دارند.
محبوبان، خود را نه تنها از فعل و صفت، بلکه از هویت خویش جدا میکنند و در مقام سلاخی هویت خویش بر میآیند و تمامی داشتههای خود را در قمار عشق میبازند. محبوبان در این مسلخ عشق، قطعه قطعه میشوند و قربانی میگردند و چون قطره ذره ذره آب میشوند و چیزی نمیگویند و از درد، دم بر نمیآورند.
خداوند، محبوبان خویش را نه تنها از فعل و صفت، بلکه از ذات خود فراق میدهد و مفارق میسازد و همین فراق است که برای آنان جانسوز است.
ولی محبوبی در این مقام، که مقام سلاخی ذات است، ندای. «یا سیوف خذینی» سر میدهد که گویی ضرب شمشیر ناسوت برای او رستگاری میآورد و «فزت ورب الکعبه» میگوید؛ چرا که او هجر ذات یافته و پاره پاره شدن توسط شمشیرها برای او التیامآور است، نه دردزا. ابتلای اولیای خدا این است که خداوند آنان را به ناسوت آورده است. ناسوت برای اولیای خدا یک تبعید است و برای اهل دنیاست که ترفیع است. ناسوت برای اولیای خدا سرزمین هجر، دوری و غربت است.
او در سلاخی است و چیزی هم نمیگوید و از درد، دم بر نمیآورد. اولیای محبوبی حق، بدون آن که مهر بر دهان داشته باشند و بدون آن که کسی دهان آنان را دوخته باشد، با دهان باز، چیزی از دردهای خود نمیگویند. دوری از ذات حق آنقدر برای آنان تلخ است که شمشیرهای آخته و برنده و مسموم، برای آنان شیرینی عسل را دارد. این برندگی ذات است که هر زخمْ زنندهای در برابر آن، پناهی شیرین و سایهای خنکا و لذتی بهجتزاست.
انسلاخ از ذات و دردی که دارد، برای دیگران قابل فهم نیست. اگر قابل فهم بود، تفسیر «یا اَیهَا الْمُزَّمِّلُ» (مزمل / ۱) و «یا اَیهَا الْمُدَّثِّرُ» (مدثر / ۱) را میدانستند. این برق ذات حق و سلاخی اوست که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را به چنین حالی انداخته است، نه چیزهایی که در کتابها مینویسند.
چشمانداز رویت محبوبان، مقام ذات حقتعالی است و خداوند از آن بلنداست که برای آنان ظهور و بروز دارد و عشق و مهر آنان از صفای ذات است که مرتّب برای آنان خودنمایی دارد و میبینند که نه دست میدهد و نه دست میگیرد و بیدست، دست میدهد و بی دست، دست میگیرد. آنان شخص جناب حقتعالی را در هر پدیدهای مانند آفتاب و مهتاب، رویت میکنند.
این رویت، پیوسته و مدام است؛ ولی آنان خواهان وصل خاص و بزم عشق و مستی افتخاری و عنایت ویژه هستند.
خداوند، دست اولیای محبوبی خود و داشتههای آنان را از همان ابتدا میگیرد؛ در حالی که ولی محبوبی، نه دستی دارد و نه داشتهای و اعطایی. محبوبان هرچه را که داشتهاند، دادهاند. حماسه کربلا نمونه دلدادگی محبوب عشق، حضرت سیدالشهدا علیهالسلام است. محبوبانی که بزرگترین افتخار آنان بندگی حقتعالی است. آنان برای خلق، جز نوای شورانگیزِ ساز نمیباشند.
سوزی که محبوبان دارند، شرارهای از آن، تمامی عالم و آدم را خاکستر میسازد. کتاب ظهور آنان، پدیدهای را نیست که در خود نداشته باشد. آنان امامی مبین و روشنگر هستند که هر تر و خشکی را در خود دارند و قلمی را یارای توجه به سوز نهاد آنان نیست که کمترین التفاتی، قلم را در هم میشکند.
عارفان محبوبی سوز، درد، آه و اشک از فراق معشوق و ناله از هجر و مویه از بُعد جناب حضرت حقتعالی دارند و از خداوند به سوی خداوند میروند و از او به او پناه میبرند.
عاشقان محبوبی طمعی ندارند و از عقل حسابگر، که سوداگری و سودطلبی دارد، فارغ میباشند. آنان ظهور حضرت حقتعالی میباشند و به عشق حقتعالی سرمستاند. ایشان رفاقت و انس با حق دارند که هر خطری را به جان میخرند و خود را به خط آتش و خون میزنند؛ آن هم به عشق.
محبوبان بهطور کلی از غیر خارج هستند و دلی دارند که پگاه آغاز آن، همچون شام پایانش، ذات حقتعالی است.
درست است که محبوبان الهی کمالات خود را به عنایت دارند، ولی این عنایت ـ بهویژه عنایت وصول به مقام بدون تعین حقتعالی ـ تاوان دارد و مقربان محبوبی بلایا و مشکلات آن را، بهخصوص غم هجر و درد فراق و سوز عشق آن را به جان میخرند. لقای ذات حقتعالی و وصل به آن، آتش و خون دارد؛ از این رو، وارد شده است. «ما منّا إلاّ مسموم او مقتول» (بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷). کسی که مرگ او به مسمومیت یا قتل نیست، همین نشانه آن است که محبوبی ذاتی نمیباشد.
محبوبان ذاتی، عشق باطن و پاک دارند. عشقی که عنایی است. چنین عاشقی خداوند را در اسمای هزارگانه نمیجوید و حسابگری از او برداشته شده است و عقل خود را اِعمال نمیکند. نور جمال ذات، چیزی برای او باقی نگذاشته است تا برای آن حسابگری داشته باشد. این عشق برای اهل اللّه است؛ کسانی که محبوب حق هستند و حق، آتش به آنان میزند. محبوبی در آتش قرار میگیرد و چیزی ـ حتی خاکستر ـ برای او نمیماند. چنین سرنوشتی برای آنان از ازل همراه است. این مقام، ویژه محبوبان است که عبارتی برای انتقال این سوزش آنان نیست.
آنان جایی رفتهاند که اسم و رسم ندارد. محبوبان در پندار حقتعالی مظهر ذات هستند که سیر ذات میکنند و آبروی آنان، کمالات حضرت حقتعالی، نیکویی، عشق و صفای مصفای اوست.
محبوبان ذاتی جز با حقتعالی سخن ندارند. های و هوی میان آنان و حقتعالی رمزی است که به عبارت نمیآید و غیر اهل حق آن را نمیفهمند؛ چرا که وصف ندارد تا توصیف شود و تمامی ذات است و تنها به رویت و وصول است که یافت میشود.
وصول به ذاتِ حقتعالی، نفی صفات و رفع آن است. معرفت به ذات، به وجودش است و مرام آنان، مرام حقتعالی و خلق و خوی آنان همان صفای خلق و خوی حقتعالی است.
مقرّب محبوبی در آتشِ عشق ذات، تمام هستی خویش را از دست داده و ظاهر و باطنی برای او جز حقتعالی نمانده است. او هیچ خودیای ندارد. رنگ و روی او نیز ظاهر حقتعالی است.
از آن جا که وصولِ به ذاتِ بدون اسم و رسم و تعین برای اولیای محبوبی حاصل شده است، با دیده عشق به تمامی پدیدهها مینگرند و زیباییهای هستی را به تماشا مینشینند. آنان در هر پدیدهای حضرت عشق را میبینند و با رویت حقتعالی است که با پدیدههای هستی مواجه میشوند؛ از این رو، هر نگاه و هر کار و هر لحظه خود را به عشق حق تبارک و تعالی و به دیدار او مبارک و پرمیمنت و خوش میسازند.
بدن محبوبان، از عشق و صفایی که در نهاد آنان است، طراوت گرفته است؛ بهگونهای که خواب و بیداری برای آنان یکسان است و خواب آنان بیداری عشق است و پیش رو و پشت سر برای آنان سِواست و هر حِسّی از آنان، تمامی حواس را با خود دارد و سراسر، چشم و نگاه میباشند.
اولیای خدا در معرکه حلول و وحدت، سَر و جان و دین و هستی از دست دادهاند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی میگذرند و بیتعین میشوند و تماشای عشق حق به ذات دارند و عشق حق را مییابند، نه عشق به حق را. عشق به خود، غیر از عشق حق است. این محبوبان هستند که خداوند را زیارت میکنند و حنایی را که حق گذاشته است میبینند و حال و هوای آن را با خود دارند؛ از این رو به ناسوت که وارد میشوند حنای ارض و شکوه ناسوت و جاه و جلال آن برای آنها رنگی ندارد و به هیچ لقمه، نطفه، گناه و تربیتی آلوده نمیشوند و نیازی به ریاضت برای بر شدن و عروج ندارند.
محبوبان، صاحب کتمان هستند و حتی آه و گریه آنان از هجر حقتعالی به چشم نمیآید. محبوبان حتی سوز نهاد خود را پنهان میدارند و اشک و آه آنان نمود ظاهری ندارد؛ با آنکه ظاهر آنان بشاشت، طراوت و مستی دارد؛ چنانکه گویی خیالی برای آنان نیست.
حرکت اولیای محبوبی فقط با عشق است. حقیقتِ عشق پاک و ناب است و آلودگی به غیر و طمع بر نمیدارد. این بدان معناست که ایشان فنا و بقای به حق را از ازل تا به ابد دارند. آنان خود را جام جهاننما و آیینه جمال و جلال الهی مییابند و هرگز در حریم غیر قدم نمیگذارند و برای غیر، چیزی جز ظهور حق قایل نیستند و سراسر پدیدههای بیکران را با وحدت حضرت حق، سازگار میبینند.
محبوبان الهی از خود فانی، و باقی به حقتعالی هستند و با وصول به او، چنان قرب و نزدیکی مییابند که تمام تعین خود را از دست میدهند و به وحدت میرسند؛ اما همچنان دل آنان از این وحدت تسکین ندارد؛ زیرا محفل افتخاری حق را به تنهایی و خلوت میخواهند تا در خلوت خاص و با عنایت ویژه، او را ببوسند، ببویند و تنگ در آغوش بگیرند. در این حال، حرارت آنان فورانی دارد که اضطراب و پریشانی را از ایشان برنمیدارد و اشتهایی سیریناپذیر به ایشان میدهد. عشق آنان، با آن که پاک است، سیری ندارد. وحدت ایشان با حقتعالی، همواره شدت مییابد و در ذات بیتعین وی سیر میکنند و به تماشای ذات پر طروات و سرخوش او مینشینند.
خداوند در قامت اولیای محبوبی تعین دارد. اولیای خدا در معرکه وحدت، سر و جان و دین و هستی از دست دادهاند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی میگذرند و بیتعین میشوند و تماشای عشق حقْ به ذات، دارند.
محبوبان الهی، وجود هر پیاله و درون و برون هر کاسهای را با دید حقی و دل حقتعالی دیدهاند و آن را حقتعالی یافتهاند. حقتعالی عصمت دارد و به کسی ظلم نمیکند. از این رو، محبوبان، یار خویش را جمال هستی و کشور امن دیدهاند.
محبوبان، تمام تعین و تعین تمام کمال را در دل هر پدیده و ذرهای مشاهده میکنند و تمامی کمالات هستی را به صورت یکجا در تمامی پدیدهها مییابند و در این رویت، تنها چشم بر هویت حق دارند.
آنان لطف وصول و صفای رفاقت و دوستی را تنها در مطلق وجود یافتهاند و کشته آن صفای عشقِ پاک میباشند. مقام ذات حقتعالی تنها پناهگاه کشندهای است که میشود در بیتعینی مهر و عطوفت آن، آرام گرفت. خنکای آیین عشق و صفای سادگی در آنجاست که لمس و ذوق میشود. آنان به راهی غمانگیز و پر سوز میروند که کسی را یارای قدم گذاشتن در آن هیمنه سخت و درد سهمگین نیست.
محبوبان، تمام خویش را به تمام حق باختهاند و چیزی برایشان باقی نمانده است تا آن را به غیری دهند و به هیچ وجه غیری نمیبینند و اگر هم نفس میکشند، آن تعین ظهور حق است که میکشند و روح و روان آنان وصول به هویت بیتعین حقتعالی است.
دل غوغایی محبوبان حق ـ که به حق باقی است ـ بزمگاه قرب و رویت است. دل آنان بیدل است و هر چیز خود را به حق داده است. دلی که قامت حقتعالی را به تمامی آشناست. دلی که بدخواهان از قرب وحدتی او پریشان و دوستان حیراناند. دلی که به همت و تمکین، خود را کشته تیغ ابروی حق نموده است. دلی که قصه آن ازلی است و تنها به عشق سرشته شده است. دلی که رضا به کردههای حقتعالی است، بلکه هیچ پدیدهای را جای طعنه و گلایه نمیبیند. دلی که در عشق پاک خود، آلودگی به غیر ندارد و پاکی پاکتر از پاک آن، این دل بینظیر و بیبدیلِ عنایی را غریب و تنها ساخته است. دل محبوبان در غربت و تنهایی خویش، غرقه حقتعالی است؛ غریقی که غیبت دارد و نام و نشانی از او نمانده است. دلی که صفای خود را به عنایت دارد و نه به اجتهاد و تحصیل. دلی که کمترین آزار آن، عقوبت طبیعت هوشمند و گرفتار شدن به مکافات و پیآمدهای طبیعی دنیوی ـ مانند دلزدگی، غمباد گرفتن و رسوا شدن در برابر تودهها ـ میباشد؛ تا چه رسد به خشم و غضب حقتعالی.