شعله جانم به عشق حق است که روشناست

یاری دارم حور منظر، دلبری ماه پیکر که او را با همین چشم سر دیده‌ام. نه‌تنها ساق و مساق را داشته، بلکه بر بلندای قامت دوست به نیکی و به سیری نظر افکنده‌ام و بی‌نهایت برای او سجده آورده‌ام: «یوْمَ یکشَفُ عَنْ سَاقٍ وَیدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ فَلاَ یسْتَطِیعُونَ»(۱).

بارها او را دیده‌ام و بی آن که مرا به چیزی بخوانند، برای او سجده آورده‌ام و هیچ گاه نگاهم را بر جبل طور حواله نداده‌اند، بلکه همواره بر دل خویش بوده است که نگریسته‌ام، بدون آن که پاره پاره شوم یا به غشوه افتم؛ چرا که هستی‌ام پیش از این آشفتگی، از دست رفته است: «وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلَکنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکا وَخَرَّ مُوسَی صَعِقا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَک تُبْتُ إِلَیک وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ»(۲).

همان زمان:
بی‌تمثل در دل آمد قامت رعنای دوست
در نگاهم جلوه‌اش چون ذره کرد افلاک را(۳)
* * *
گفتم فنایم ای مه، در طور جلوه‌گاهت
گفتا فنا رها کن، آماده شو بقا را

حق پرده‌ها درید از آن ذات آشکارش
شد هستی دو عالم، بشکفته از تجلاّ(۴)

این تیرهای مژگان آن مه‌وش است که دلم را نشانه می‌رود و مرا پرده‌دار غیب و آیینه‌دار رمز و رازهای نهفته و سرّهای مگوی چهره بی‌حجاب آن یار هرجایی می‌نماید:
فاش و بی‌پروا بگویم: هر دمی بینم تو را!
بی‌حجاب و پرده و پندار و گفتار و صدا(۵)
* * *
گفتم که دیدم آخر، گفتا دوباره بنگر
گفتم در آیی از در، گفتا که آشنا را(۶)

دیده حق‌بین من جز گُل نمی‌بیند. دستانم جز سوسن‌های مست حس نمی‌کند. از دلِ دره‌گونه ذره‌ها جز صفا نمی‌بویم. خیالم از بهارِ روی حق، خاطره‌انگیز است. هر شور و نوایی که می‌شنوم، جز از رونق همت دلبرم نیست. در سفره‌ام به‌جز لطف نمی‌نشیند. بغض و نطفه شیطان را یکی می‌شناسم. از کسی تیغ قهر ندیده‌ام. خار مغیلان نمی‌دانم. آشنایی جز وحدت حق ندارم. لذّتی که دارم از وصل است. صبح کرمم را شبی نیست. سحرگاهم دایمی است و پایندگی‌ام را زوالی نیست.

شعله جانم به عشق حق است که روشناست. روشنایی سرخ فام، به رنگ شفق. دلم خونین است از تیرهایی که از کمان ابروی ماه فریبای یار بر دیده‌ام فرود می‌آید؛ همان یاری که جمال هستی است:
«هو» در همه جا پیدا، حق در همه جا ظاهر
افتاده نکو از پا، «هو حق» مددی مولا(۱)

۱٫ قلم / ۴۲٫————-  ۲٫  اعراف / ۱۴۳٫——۳ـ کلیات دیوان نکو، ج۱، غزل: غنچه پرچاک.
۴ـ پیشین، غزل: نگار رعنا.———–۵ـ پیشین، غزل: بی‌پروا.————۶ـ پیشین، غزل: گفتمان.

برگرفته از کتاب محبوب عشق

مطالب مرتبط