کودک بودم که عاشق شدم
با توجه به هوشمندی چیرهای که از آغاز داشتهام، ماجراهای کودکی خویش را از سه سالگی و بلکه کمتر بهخوبی در یاد دارم. از سه سالگی تحت آموزش معلمان ناسوتی بودهام. به مرور زمان، تحت تعلیم اساتید فراوانی قرار گرفتم و با امداد الهی و تلاش و پیگیری شبانهروزی در یازده سالگی بود که خود را از عالم و آدم فارغ دیدم. همیشه به یازده سال ابتدای زندگی خود که همواره همنشین حق بودم و زمینههای غیر متعارف و ناشناخته برای غالب آدمیان و اهل علم را با خود داشتم غبطه میخورم و آرزو دارم ای کاش برخی از آنچه بر عهده دارم از من برداشته میشد تا دوباره بتوانم به آن دوران باز گردم.
در این سن، وقتی خود را مینگریستم و با بزرگان و اساتید مشهور یا ناشناختهای که خداوند حضور در محضر قدسی آنان را به من توفیق میداد مقایسه میکردم، با اینکه شماری از ایشان از برجستگان معرفت و علوم عقلی و نوابغ پیچیده و پنهان بودند، آنان را در منازلی پایینتر از آن موقعیتها میدیدم که فرسنگها از آنچه در آن گورستان نصیبم میشد، فاصله فراوان داشتند و هیچ گاه آنان را به شیرینی فرامین بانوی بزرگوار گلین خانم و دو بزرگواری که در قبرستان بودند و مرحوم پدرم که کششهای ملکوتی و حالتهای معنوی در همه ایشان مشهود بود ندیدم. آن ارتباط و حالات در کودکی هم برای من خیلی مغتنم بود و هم بسیار سنگین، و گاه فشارهای فراوانی به من وارد میآورد.
من در همین زمان به کلیسا و خانقاه نیز میرفتم و در آنجا نیز معلمانی داشتم. در بسیاری از روزها در طول یک روز در همه این جاها باید حضور مییافتم، که از قبرستان امامزاده سه دختران شهرری، کتابخانه چهارراه گلوبندک و کلیسای رافائیل تا خانقاه صفی؛ و خلاصه از شهرری تا میدان خراسان و از آنجا تا شمیران را میرفتم. امداد همیشگی خداوند منّان کودکی یتیم و بیکس را اینگونه از سرگردانی در میآورد و وقت ما را پر میکردند. حس آزادگرایانه ما سبب میشد در هر کجا از هرچه باشد تحقیق کنیم. این مراکز برای ما تجربه و پختگی میآورد. من همواره این نظر را داشتهام که عالم اگر صاحب ذهنی قوی باشد، باید پخته و جامع باشد و جامعیت برای اهل علم را یک اصل میدانم؛ اگرچه در جای خود باید توضیح داده شود که این امر با گرایشهای تخصصی منافاتی ندارد. در آن زمان، خداوند مکانها و افراد خوبی را نصیب من میکرد و غالب آنها اعطایی و وهبی بود؛ نه اکتسابی و به اختیار.
در این زمان، ما برخی از کارهایی که انجام میدادیم پنهانی بود و پدر و مادرم هم از آن اطلاعی نداشتند. من در آن زمان همه امور خود را بیصدا و به صورت پنهانی دنبال میکردم و در کتمان و پنهانکاری حرفهای بودم و مهارت زیادی داشتم. پنهانکاری من بسیار قوی بود و همچنین فاصله خانه ما با مسجد اندک بود به فاصله چند منزل و بهصورت قهری با وضعیتی که من داشتم زمان خواب پدر و مادرم را میدانستم و از همان فرصت استفاده میکردم و از طرفی چون چند اتاق داشتیم و فضای خانه ما بسته نبود، آنان متوجه رفت و آمد من نمیشدند. والدین من از هیچ یک از امور من اطلاع نداشتند و اگر آگاه میشدند، مرا منع میکردند و نمیگذاشتند نه شب را بیدار باشم و نه به قبرستان بروم. من از بچگی درس میدادم و یادم میآید که به برخی از شاگردان میگفتم عصرها نزدیک غروب به قبرستان بیایید و سپس خودم با چراغ و وسایل لازم به آنجا میرفتم و صبح باز میگشتم. بعد از فوت پدرم از این جهت راحت بودم و هیچ دلنگرانی نداشتم. البته هیچگاه کسی تا صبح با من در آنجا نمیماند چرا که هم آنان مزاحم من بودند و هم اینکه اساتید حساس و افراطی من اگر باخبر میشدند به من اجازه نمیدادند که به آن قبرستان بروم.
خداوند زیستمحیط ما را طوری قرار داده بود که در نزدیکی خانه ما همه چیز قرار داشت و گفتن آن برایم خیلی سنگین و دشوار است. زندگی من از سه تا یازده سالگی سراسر غیر عادی بود. سرمایه من در سن یازده سالگی به کمال رسید. زان پس با امتنان بیشتری دنبال میشد. پس از آن، در مغیبات، استادی ندیدم که دارای برجستگی چنین باشد جز چند تن از اعاظم که کم و بیش بیبهره از این امور نبودند.
ناگفتههای وقایع کودکیام بسیار است. جامعه باید با تعلیمات غیر کسبی برخی بندگان خدا که از ایشان به عنوان «محبوبان» یاد میشود، آشنا شوند و تنها به صورتهای ذهنی که آن را علم تحصیلی مینامند، بسنده نکنند و از علوم ربانی محروم نمانند.
عمری که از کودکی به سنگینی سپری میشد و دستی در تمام سیر همراه وجودم خودنمایی میکرد و در چهرههای مختلف جدولومهرههای تاس و نمود متعدد، این شطرنج پیچیده را در سیر نزول و صعود قرار میداد!
در تمامی مراحل کودکی خویش، گویی به راه بازی میرفتم که دستی آن را با سر انگشت اقتدار و توانایی گشوده بود. در هر گذرگاهی که خود را مشاهده میکردم، با تمام دیدهای مختلف، تنها دیدهام بر چشم کسی میافتاد که همیشه و در هر رویتی او را دیده بودم.
با آن که ظاهرم نسبتا آرام مینمود، باطنی بس ناآرام و روحی انباشته از تپش و دلی دردآلود داشتم که جانم را هر لحظه غمبارتر میساخت. بیآن که بدانم چیستم و کیستم، همیشه در خود غرق و از خود بریده و بیخود و همراه خود سیری را دنبال میکردم که گویی از پیش برایم طراحی گردیده است.
نه مجبور بودم و نه مختار، نه دیوانه بودم و نه هوشیار، خودباختهای بیدار بودم که گویی خماری خواب و سستی بیداری او را حیران و خوابآلود و ناآرام ساخته است.
با آن که خود را بیشتر در مسجد و مدرسه مییافتم، هرگز دل در مسجد و مدرسه نداشتم و گویی که دل هوایی بود و یکسر هوای یاری را داشت و با آن که همیشه بر سر هر گذر او را میدیدم گویی هرگز او را ندیده و از او تنها حکایتی شنیده و یا نشانی داشتهام. گاهی من او را دنبال میکردم و زمانی او مرا دنبال مینمود و بیآن که حضور وی مرا آرام سازد، هجران او مرا به راه میکشاند و با آن که سوز و دردی فراوان بر دل داشتم، هرگز دم نمیزدم و آنچه بر من میگذشت در درون پیچیده خود پنهان میساختم؛ چنانکه گویی خوف از عنوان و هراس از عیان کردن آن داشتم.
غوغای باطن و حوادث زندگی ظاهر، چنان دست به دست یکدیگر میداد که گویی تمام حوادث باطن و ظاهر برای تیزی و تندی و آبدیده ساختن من با یکدیگر همپیمان گشتهاند.
از مسجد به مدرسه و از مدرسه به مسجد و از خانه به خانه و از سقفی به سقفی، چنان در سیر و سلوک و در رنج و اضطراب بودم که گویی تمامی برای من زندانی بیش نمیبود و برای گریز از تمام آنها میکوشیدم تا پر کشم و از دیار یاری ناآشنا خبری یابم و اثری پیدا کنم و خود را به شکلی راهی آن دیار و یار سازم.
هر چه از این سوز و هجر گویم چیزی از کشیدهها و دیدههایم بازگو نمیشود و تمام باطنم در لایهای از ابهام هرچه بیشتر پنهان میماند؛ زیرا آن کودکی پر خاطره، با آن پیچیدگی باطن، در هیچ لفظ و قولی جای نمیگیرد و دهان، اندازهای برای بازگویی آن ندارد، تنها بگویم : کودک بودم که عاشق شدم.