محمدرضا نکونام هستم. در بیست دی سال ۱۳۲۷ ه ش متولد شدم.

شماره شناسنامه‌ام سه است که همیشه به شوخی می‌گویم: من فرزند اول حضرت آدم هستم؛ چون شماره شناسنامه آدم و حوا می‌شود یک و دو و بعد هم شماره شناسنامه من است و هابیل و قابیل بعد از من به دنیا آمدند! دو برادر هستیم و دو خواهر دارم. برخی از براداران و خواهران دیگر در کودکی از دنیا رفته‌اند؛ چون مرگ و میر کودکان در آن زمان‌ها زیاد بوده است. من برادر بزرگ و فرزند دوم خانواده‌ام و خواهری بزرگ‌تر از خود دارم. از کودکی با هم رابطه بسیار شیرین و خوبی داشتیم. پدرم که از دنیا رفت، خواهر کوچک‌ترم پنج سال داشت و برادرم هفت ماهه بود و با این اتفاق، این دو خواهر و برادر در واقع فرزند من به شمار آمدند. گاهی به مادرم می‌گفتم: من از پدرم بزرگ‌ترم! چون پدرم ۴۵ سال داشت که از دنیا رفت و من الان بیش از ۴۵ سال دارم. همان‌طور که گفتم، محیط زندگی ما بسیار شیرین بود.

 پدر: مرحوم محمدباقر نکونام

مرحوم پدرم محمدباقر نکونام، اهل گلپایگان بودند. البته، برخی از نیاکان ایشان در اصل، اهل مشهد بودند و سپس به گلپایگان مهاجرت کرده‌اند و اجداد مادری‌ام اهل گلپایگان می‌باشند.

مرحوم پدرم در نوجوانی به تهران آمدند. خانواده‌ام پس از بیست روز که از تولد من گذشته بود به تهران رفتند و در آن‌جا همراه پدرم ساکن شدند. ما نخست در سرچشمه تهران اقامت داشتیم و سپس از آن‌جا به حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام در شهرری آمدیم. بنابراین، از شهرری تا شمیران محیط زندگی و وطن من می‌باشد. از بچه‌هایی که مانده‌اند، من فرزند دوم خانواده هستم. محل صدور شناسنامه‌ام به اعتبار محل تولدم و ارتباطی که پدرم در گلپایگان داشت، صادره از سعیدآباد گلپایگان است، اما من گلپایگان را کم‌تر دیده‌ام و با شهرهای دیگر ایران بیش‌تر آشنایم.

بیش‌ترین تاثیرپذیری در آن دوران را از مرحوم پدرم داشته‌ام و ایشان را چون پیامبر معنوی خود می‌دیدم. اندیشه، باور و مشی بلند ایشان را همواره تحسین می‌کنم و آن را خمیرمایه اصلی باورهای خود می‌بینم. نخستین استاد ناسوتی خود را پدرم می‌دانم. ایشان عقلانیت، نبوغ، درایت، شهامت و شجاعت بسیاری داشتند. آزادمنشی و استواری ایشان نیز چشم‌گیر بود. شغل ایشان آزاد بود و در کار فرش بودند. از این رو از لحاظ اقتصادی جزو طبقه متوسط به شمار می‌رفتند. در این زمینه مشکلی نداشتیم و زندگی ما رونق داشت و با این وجود، کم‌ترین استکباری در خانواده ما دیده نمی‌شد. ما با چشم و دلی سیر زندگی می‌کردیم. تعامل نیکوی ایشان، مهارتشان در گزینش بهترین کلمات و نیز انتخاب مناسب‌ترین برخوردها با هر کس، چنان بود که هر فردی را در نگاه اول به خود جذب می‌کرد. به‌ویژه که ایشان بزرگِ فامیل و طرف مشورت و راه‌نمایی همگان بودند و همه از ایشان استفاده می‌کردند.

پدرم به واقعیت‌ها بسیار اهتمام داشت و به اولیای معصومین و ائمه هدی علیهم‌السلام دلبسته بود و ما هر ماه روضه داشتیم. یک صندلی در خانه داشتیم که مخصوص روضه‌خوان بود. پدرم به اهل علم و روضه‌خوانان بسیار احترام می‌گذاشت. برای من در کودکی بسیار جالب توجه بود که وقتی ما مجلس روضه داشتیم، فرد دیگری به حاضران چایی می‌داد، اما چایی روضه‌خوان را پدرم خود می‌برد و نمی‌گذاشت دیگری برای وی چای ببرد و آن را با احترام فراوان به روضه‌خوان می‌داد. حرمت و احترامی که پدرم به روضه‌خوانان داشت، برای من خیلی جالب و شیرین بود و همین امر باعث شده که امروزه نیز طلبه‌ها را در حرمت‌گزاردن کم‌تر از یک پیغمبر نمی‌بینم. با توجه به این‌که شخصیت‌ها و افراد بسیاری نزد ما می‌آیند، به فرزندان خود گفته‌ام که جز بر اهل علم و ضعفا قد خم نکنید و کفش کسی جز آنان را جفت نکنید و اگر شخصی با کیف سامسونت و کت و شلواری پر طمطراق آمد که استکبار از وجنات او بیرون زده است، او را همانند طلاب و اهل علم ندانید. این اعتقاد را از همان چای روضه دارم که پدرم خود با احترام فراوان آن را جلوی عالمان می‌گذاشت و در ذهن من علم و عالم این‌قدر محترم و بزرگ گردید. من کسی را بزرگ‌تر از پدرم نمی‌دیدم و چون می‌دیدم کسی از پدرم بزرگ‌تر است، برایم اهمیت داشت، بر این اساس کسی را که برای آقا امام حسین علیه‌السلام روضه می‌خواند، حایز مقامی بزرگ می‌دانستم. این اخلاق و منش پدر بود که بر من تاثیر داشت و چگونگی کردار و رفتار مرا برای آینده رقم می‌زد.

پدرم با عشق با ما برخورد می‌کرد. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. من چنان شیفته پدر خویش بودم و او را چنان دوست داشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل ایشان شده بود. او را بسیار دوست می‌داشتم. انسان بزرگی بود که عاشق ایشان بودم. تنها پسر او بودم و برادرم دو ماه بعد از فوت ایشان به دنیا آمد. پدرم مرا محمد صدا می‌کرد. بعدها هم گاه در خواب و بیداری شنیده‌ام که صدایم می‌کند «محمد» و گه گاه که خواب می‌ماندم از خواب بیدارم می‌کرد. برخورد او بسیار عاشقانه بود. ایشان اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب داشت و آن را به بچه‌هایی می‌داد که می‌دید. همه بچه‌ها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین می‌کرد. او جوان‌مردی بود که نمونه‌های بسیاری از رشادت او را در ذهن دارم. روزی کسی به در خانه ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود به وی داد. پدرم به من می‌گفت: بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی در خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و خود نیز شرمنده نگردی و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم. او چنین پس‌اندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند و چنین پس‌اندازی از هزینه‌های زندگی کسر و تامین می‌شد. من نیز همین گونه زندگی می‌کنم و در بسیاری از امور، هیچ وقت خود را بر دیگران مقدم نمی‌دارم و با عقیده پدرم همراه هستم. خلق‌وخوی پدرم چنین بود و ما به او عشق، علاقه و ارادت داشتیم. پدرم در برخورد با مسایل خیلی دقت داشت، اما نمی‌شود آن را سخت‌گیری شمرد. برای نمونه، در طبقه دوم منزل، من دو سنگ را کنار گلدان گذاشتم که سنگ بزرگ بر روی سنگ کوچکی قرار می‌گرفت. پدرم با آن‌که بیمار بود با دست اشاره کرد. من کنار ایشان رفتم تا ببینم منظور ایشان چیست. پدرم گفت: همیشه سنگ بزرگ‌تر را زیر سنگ کوچک‌تر بگذار تا نیفتد و به کسی آسیب نرساند. گاهی فرزندانم به من می‌گویند شما سخت‌گیر هستید و من می‌گویم پدرم با ما بسیار با دقت رفتار می‌کرد و سستی و تساهل را از ما نمی‌پذیرفت و من در قیاس با او برای شما سهل و آسان هستم! البته پدرم همیشه منطقی برخورد می‌کرد و هیچ گاه از سر تعصب و تحجر بر ما سخت نمی‌گرفت و فکری باز و اندیشه‌ای آزاد داشت.

نمونه‌ای دیگر از دقت‌های منطقی پدرم این بود که به من که هفت سال بیش‌تر نداشتم، اجازه نمی‌داد با شلواری که کمربند می‌خورد به مدرسه بروم. کت و شلواری برایم می‌خرید، ولی می‌گفت شلوار باید به جای کمربند، کش داشته باشد. من کمربند را قشنگ‌تر و بهتر می‌دانستم، اما پدرم با من مخالفت می‌نمود و شلوار مرا کشی انتخاب می‌کرد. من وقتی به مدرسه رفتم، دیدم گاهی بعضی از بچه‌ها که شلوارشان کمربند دارد، نمی‌توانند کمربند خود را باز کنند و شلوار خود را خیس می‌کنند و باید با همان وضعیت، تا منزل خود بروند و آن وقت بود که من می‌دیدم پدرم چه‌قدر دقت دارد و گفته او درست است. پدرم عقیده داشت انسان باید راحت زندگی کند و خود را برای برخی از تجملات یا تشریفات و رعایت ملاحظات، به سختی نیندازد.

من هم‌اکنون نیز عاشق پدرم هستم و همیشه آرزو دارم کاش پدرم بود و به او خدمت می‌کردم. هنوز هم واژه‌هایی شیرین‌تر از پدر و مادر در فرهنگ لغت ذهن خود سراغ ندارم. گاه می‌گویم: پدر و مادر عاشق بی‌عارند و هستی خود را فدای فرزند می‌کنند، ولی فرزند برای دیگری حرکت می‌کند، نه برای آن‌ها. به هر حال، محیط زندگی ما این‌گونه، عاطفی و احساسی و سرشار از عشق و محبت و در عین حال، بسیار دقیق و منطقی بود. پدرم فردی حکیم و منطقی بود که دو نمونه از آن را خواهم گفت. ما حیاط خیلی بزرگی داشتیم. در آن دو حوض بود: یک حوض کوچک و یک حوض بزرگ. در حوض بزرگ بیش از چند هزار ماهی وجود داشت. از حوض کوچک ـ که مخصوص وضو ساختن بود ـ با کاسه آب بر می‌داشتیم و کسی نباید آفتابه را به داخل آن می‌زد. حوض بزرگ مخصوص ماهی‌ها بود. در حیاط خانه ما آب انبار بزرگی نیز بود که به اندازه خانه بزرگی فضا را اشغال می‌کرد و هر شش ماه یک بار آن را آب می‌کردیم. برای آب کردن آن، راهِ آب را قرق می‌کردند و کسی نباید در جویی که آب می‌آمد ظرف یا لباس می‌شست. مردم در آن زمان چون آب لوله‌کشی نداشتند، همه چیز را داخل جوی‌های آب و فاضلاب می‌شستند. قرق کردن آن آب‌راه و آوردن آب تمیز به خانه، هنر و قدرتی لازم داشت. پدر ما هنگام این کار، سرما خوردند و بیمار شدند و با همان بیماری از دنیا رفتند. روزی یکی از ماهی‌ها مرده بود، پدرم گفت آن را درون چاه بینداز، من گفتم همین جا باشد تا گربه آن را بخورد، پدرم گفت: نه! اگر گربه این ماهی را بخورد، چون میان مرده و زنده آن تفاوتی نمی‌گذارد، با خوردن این ماهی به سراغ ماهی‌های زنده نیز می‌آید.

در این حیاط، دو درخت گل محمدی وجود داشت که بوی آن در محله می‌پیچید و ما این‌گونه زندگی می‌کردیم. در آن زمان، زن‌ها قوی بودند و شیر زیادی داشتند، از این رو گاهی مادرم زیادی آن را پای باغچه می‌ریختند، پدرم به این کار اعتراض می‌کرد و می‌گفت: خاک‌ها و بوته‌های باغچه رنگ می‌گیرد و سفیدک می‌زند و کثیف می‌شود. منظور این‌که ایشان چنین ملاحظاتی را داشت و با وجود شرایط ساده و سنتی آن روزگار، همه را به رعایت نکات بهداشتی و تمیزی عادت می‌داد. ما نیز هم‌اکنون این اخلاق را در زندگی خود داریم.

نکته دیگر این‌که ایشان ما را از سه سالگی به نماز خواندن و روزه گرفتن تشویق می‌کرد. ما چند سماور عتیقه داشتیم که آن را در طاقچه می‌گذاشتیم. پدرم می‌گفت: هر کس امروز روزه بگیرد، این سماور برای اوست و ایشان بچه‌ها را این‌گونه به عبادت تشویق می‌کرد.

از تکه کلام‌های شبانه پدرم در طی سالیان عمر در خواب و بیداری، ذکر «لا اله الا اللّه» بود. این غزل نغز ایشان بود که در تمام فرصت‌هایی که در خواب بودند یا بیدار می‌شدند، آن را بر زبان می‌آوردند. من شب‌های پدرم را به تجسم ثبت و ضبط کرده‌ام. ذکر خاص پدرم تهلیل بود. شب‌ها که پدرم در خواب بود و من بیدار بودم، وی در خواب خویش، ذکر تهلیل داشت. «لا إله إلاّ اللّه» با باطن پدرم عجین شده بود و البته باید عمری را با این ذکر گذرانده باشد تا به این مقام رسیده باشد. در آن زمانه، وقتی این ذکر را از پدرم می‌شنیدم، مسحور می‌شدم. این ذکر باطنی را در بسیاری از کسانی‌که یل میدان معرفت و آسمانه آن بودند، ندیدم.

پدرم بارها می‌گفت: کردار ناسوتی آدمی هرچه باشد، ارزش آن به آخرین لحظه و به زمان مرگ بازمی‌گردد و این لحظه است که ارزش تمامی زندگی ناسوتی را به دست می‌دهد:

 بر عمل تکیه مکن خواجه، که در روز ازل

 تو چه دانی قلم صنع به نامت چه نوشت؟

یک عمر عبادت و بندگی، با حرمان در این لحظه، تباه می‌شود و اگر به جهنم درآید، نه هم‌چون اهل دنیا از دنیای خود لذت برده است و نه در سلک اهل آخرت می‌باشد و حسرت زندگی دنیایی و اخروی را دارد. در برابر، یک عمر ناسپاسی و سرکشی، با توفیق بندگی، توبه و عاقبت‌به‌خیری، جبران می‌گردد. ممکن است دو برادر باشند که یکی مومن باشد و دیگری از اراذل و اشرار؛ اما در پایان عمر، در یک شب، این‌یکی از شرارت‌های خود خسته شود و به مسجد رو آورد و آن‌یکی از عبادت خسته شود و به معصیت میل پیدا کند و ناگهان فرشته مرگ، جان هردو را درحالی‌که هریک از اتاق خود برای انجام مقصود خود بیرون آمده‌اند، بگیرد. این‌یکی با نیت سرکشی و آن دیگری با نیت سرسپردگی و اطاعت‌پذیری از حق‌تعالی مرده است. این، بعد از عمری پاکی، به سبب نیتی، به حرمان، شقاوت و بدبختی و شَرّ مبتلا شد و آن دیگری بعد از عمری تباهی و معصیت، به سبب نیتی، رستگار گردید و سعادتمند، خوشبخت و عاقبت‌به‌خیر شد؛ چنان‌چه قصد مفطِر، باطل‌کننده روزه است. این مَثَلی بود که صدای گرم و مهربان پدرم، در کودکی آن را بارها برای من گفته بود. روح آن مومن مقرّب الهی شاد باد.

پدرم را در یازده سالگی از دست دادم. البته از هفت سالگی می‌دانستم که به‌زودی یتیم خواهم شد و خود را از همان سال یتیم می‌دانستم. در فاصله این چهار سال منتظر اتفاقی بودم که پیش‌تر به من نشان داده شده بود و گاه آن را به دیگران نیز می‌گفتم. از هفت سالگی یقین داشتم که یتیم می‌شوم و چهار سال پس از آن، این امر اتفاق افتاد؛ چرا که از سه سالگی مسایل را به‌طور خاص یا می‌دیدم و یا می‌شنیدم و بسیاری از امور در خواب یا بیداری به‌نوعی به من گفته می‌شد.

کودکی را این‌چنین طی می‌نمودم که ناگاه طبیعت، تخته سنگ بزرگی را بر سرم فرود آورد و مرا از خود بی‌خود ساخت. هنگامی خود را یافتم که دیگر در ردیف کودکان یتیم به سر می‌بردم و با آن که نمی‌دانم ـ به طور دقیق ـ چند ساله بودم (شاید یازده سالگی را می‌گذراندم)، می‌دانم صلابت یتیم شدن و شجاعت بی‌پدر بودن را یافته بودم و هرگز تعادل خود را در مقابل این طوفان طبیعت از دست ندادم و از چنین ناملایمتی نهراسیدم و گویی روحی تازه که ثمره روح بزرگ پدرم بود در خود مشاهده کردم و خود را همچون پدری بی‌فرزند ـ نه همچون فرزندی بی‌پدر ـ در مقابل یال و کوپال‌های زندگی در جست وخیز دیدم.

نمی‌خواهم از پدرم حرفی بیش از این به میان آورم، ولی آن‌قدر بگویم که بعد از سال‌های فراوان و دیدن اساتیدی بسیار ـ از اعاظم و نوابغ ـ از کم‌تر کسی به قدر پدرم در همان چند سال از عمر کودکی‌ام استفاده نمودم؛ زیرا با چشم‌های تند و تیز و با صلابت همچون کوه خود، حق‌خواهی و حق‌طلبی و جوانمردی و درایت و دقّت را در اندیشه و وجودم حکاکی نمود و نقشی زنده از حیات مردانگی و عیاری در وجودم زد؛ به‌طوری که کم‌تر خاطره‌ای از آن نقش‌ها را می‌توانم فراموش نمایم و گویی تمامی حرکات و کردار و منش و برخوردهای وی همچون صحنه‌های شفاف یک فیلم ثابت و با حیات مجسمی در خاطرم مانده است و از نظرم دور نمی‌گردد.

پدرم سال ۱۳۳۸ در سن ۴۵ سالگی بر اثر سرما خوردگی از دنیا رفتند. آن زمان‌ها آب لوله‌کشی نبود و مردم هنگام آمدن آب، آب انبارها را از جوی‌ها آب می‌کردند. منزل ما آب انبار بزرگی داشت. شبی پدرم می‌خواست آن را آب کند که سرما خورد و با آن که رشید و سترگ بود، بر اثر همین سرماخوردگی در بیمارستان سیروس تهران که الان نمی‌دانم چه نام دارد مرحوم شدند. من ایشان را در همان قبرستانی دفن کردم که شب‌ها به آن‌جا می‌رفتم. هنگامی که خواستم جنازه پدرم را از بیمارستان تحویل بگیرم آن را به من نمی‌دادند و می‌گفتند باید ایشان را در مسگرآباد دفن کنید. مردگان تهران در آن وقت در مسگرآباد دفن می‌شدند.

من به آقایی که مسوول آن‌جا بود گفتم: این جنازه پدر من است و باید آن را به من بدهید تا آن را برای دفن به قبرستان خودمان ببرم. چون با اعتماد به نفس عمل کردم، آنان ناچار شدند من و مادرم را پشت آمبولانسی که جنازه قرار داشت، سوار کنند. آنان می‌گفتند گریه نکنید و صدا هم ندهید. ما نیز گریه نمی‌کردیم. من یک نگاه به جنازه پدرم می‌کردم و یک نگاه به مادرم و مادرم نیز نگاهی به من می‌کرد و نگاهی به تابوت و چیزی نمی‌گفتیم و فقط نگاه می‌کردیم. آمبولانس ابتدا ما را به مسگرآباد برد. در آن‌جا برای کفن و دفن ۶۵ تومان پول باید پرداخت می‌شد و ما این مقدار پول همراه نداشتیم و به آنان گفتیم: به قبرستان محل خودمان بیایید تا هزینه آن را بدهیم. چون این خواسته را از سر کودکی و چنان محکم می‌گفتم، آنان کوتاه آمدند و آن را پذیرفتند. جنازه را به قبرستان امام‌زاده «سه دختران» بردیم و پول آنان را دادیم. در آن‌جا قبر داشتیم و پدر را دفن کردیم. به هر حال پدرم را در همان قبرستانی دفن کردم که سالیانی شب تا صبح دانشگاه من بود. بسیاری از فامیل و بستگان ما نیز در همان گورستان هستند.

در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان سیروس با پدرم داشتم، در حال برگشت، پرستاری به من گفت: پدرت تو را صدا می‌زند، بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تانی می‌آید و صدا می‌کند: محمد، محمد! او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: این را ببر و بخور. بعدها گفته‌ام: خدایا، اگر همه خدایی خود را به من بدهی که به عوض آن یک دانه تخم مرغ به پدرم بدهم، به عظمت و بزرگی این یک تخم مرغ که پدرم در آن لحظات آخر به من داد نمی‌شود؛ چرا که پدری از دست رفته فرزند در راه مانده خود را این‌گونه و به نهایت توان مورد تفقد قرار می‌دهد. ایشان به‌واقع خیلی عاطفی بود.

من نیز بسیار عاطفی‌ام. از کودکی شعر می‌گفتم. تاکنون هزاران بیت شعر گفته‌ام که تنها بخشی از آن باقی مانده است. ده دیوان شعر آماده چاپ دارم که در قالب غزل، قصیده، مثنوی، دو بیتی و رباعی سروده‌ام از دیوان عشق تا دیوان ولایت را فرا می‌گیرد. عاطفه، شور، عشق و احساس همراه همیشگی من بوده است. رابطه من با پدرم این‌گونه بود و با توجه به روحیات ما بسیار حساس و عاطفی برخورد می‌کرد. الان وقتی که پدرم را زیارت می‌کنم، با ایشان حالات خوشی دارد و هم‌اکنون نیز برای من قابل استفاده است.

گاه می‌شود که چیزی و کسی با کمّیت اندک، کیفیتی پیدا می‌کند که ادراک آن چندان آسان نیست. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. چنان شیفته پدر خویش بودم و او را چنان دوست می‌داشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل او شده بود. ایشان مرا «محمد» صدا می‌کرد. بعدها هم در خواب و بیداری، «محمد» صدایم می‌کرد و بارها با این ندا از خواب بیدار می‌شدم. برخورد ایشان بسیار عاشقانه بود. اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب داشت و آن را به بچه‌هایی می‌داد که در راه می‌دید. همه بچه‌ها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین می‌کرد. ایشان جوان‌مردی بود که نمونه‌های بسیاری از رشادتشان را در ذهن دارم. روزی کسی به درِ خانه ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود، به وی داد. به من گفت: «بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی درِ خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم.» او چنین پس‌اندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند.

پیش از مرگ ایشان، در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان با ایشان داشتم، در حالِ برگشت، پرستاری به من گفت: «پدرت تو را صدا می‌زند.» بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تانی می‌آید و صدا می‌کند: «محمد! محمد!» او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: «این را بخور». ایشان تخم مرغ را با حالتی خاص به من داد که به قدری بزرگ بود – و بعدها بزرگ‌تر شد ـ که هرگز در دنیا و عالم جا نمی‌گیرد. از همین امر، به یاد سخن ابن‌ابی‌العوجا به مفضَّل افتادم که گفت: «آیا می‌شود خدا عالم را در میان تخم مرغی قرار دهد، بی آن‌که عالم کوچک گردد یا تخم مرغ بزرگ شود؟» اگر من او را می‌یافتم به او می‌گفتم: «مهم‌تر از این هم خدا می‌تواند داشته باشد که تخم مرغی را می‌آفریند که در عالم جا نمی‌گیرد، بی آن‌که تخم مرغ از خود رهد یا عالم کوچک شود و آن، همین تخم مرغی است که پدرم به من داده است.»

پس اگر امام صادق علیه‌السلام به عنوان جدال احسن فرمود: «خدا عالم را در کوچک‌تر از تخم مرغ ـ یعنی عدسی چشم ـ قرار داده است.» (شیخ صدوق، التوحید، ص ۱۲۳)، من با منطق و حساب ریاضی می‌گویم: این که چیزی نیست، مهم‌تر تخم مرغی است که در عالم جا نمی‌گیرد و من آن را نه تنها دیده‌ام، بلکه داشته و یافته‌ام. اگر خداوند مهربان ـ بر فرض محال ـ همه خدایی‌اش را به من دهد، که به پدرم بدهم، هرگز با چنین بخشش پدرم در آن حال نزدیک مرگ، برابری ندارد و اگر همه خدایی خدا را در کفه‌ای از ترازو بگذارم و این تخم‌مرغ را در کفه دیگر، برابری نمی‌کند.

بزرگی و بلندی کیفیت به جایی می‌رسد که دیگر موضع مقابله را در هم می‌ریزد و اندازه‌گیری از کار می‌افتد. اگر پدرم برای محبت، ایثار و عاطفه پدری، همین یک تخم‌مرغ را به من داده باشد، دیگر نیازی به آموزش این واژه‌ها ندارم.

من همیشه از یک تخم‌مرغ سخن سر می‌دهم. این تخم‌مرغ همیشه بزرگ‌تر می‌شود و اگر در بهشت نیز وارد شوم، چیزی را در مقام مقابله با این تخم مرغ نخواهم یافت. هرگاه تخم‌مرغی می‌بینم یا سخنی پیش می‌آید آن محبت و تخم‌مرغ به طور تازه‌تری در نظرم خودنمایی می‌کند.

اگر برای من از محبت پدری، تنها همین یک برخورد مانده باشد، بس است که تمام و کمالِ محبت پدری را یافته باشم.

دوست داشتم پدرم می‌بود تا به او محبت می‌کردم، او را نوازش می‌نمودم و گرد از چهره کفش‌های او می‌گرفتم تا شاید رنج این همه بدهکاری به پدرم را کاهش می‌دادم و ذره‌ای از آن همه احساس را جبران می‌کردم.

به هر روی ،سرآمد همه اساتید و کسانی که در من موثر بوده‌اند «پدر بزرگوارم» می‌باشد. این در حالی است که تنها نزدیک به یازده سال، پدر به خود دیده و درک محضر شریف آن حضرت را داشته‌ام. ایشان، بزرگی، صلابت، مردانگی، عطوفت و روح فتوت و جوان‌مردی را در من به ودیعت نهاد و درخت صبوری و کتمان را در دلم کاشت.

نمی‌دانم درباره پدرم چگونه بیانی بیاورم و رابطه خود را با ایشان در چه سمت و سویی قرار دهم. ایشان را استاد خود بدانم یا مرشد و مراد و یا الهام‌بخش بسیاری از خصوصیات پنهان و آشکارم.

آن‌قدر می‌توانم بگویم که نزدیک‌ترین فردی که همیشه در اندیشه و خلق و خوی من موثر بوده است، پدرم می‌باشد و استفاده‌هایی که از ایشان داشته‌ام از کم‌تر کسی در خود مشاهده می‌کنم.

فتوت، جوان‌مردی، وقار، تیزبینی، انصاف و کتمان ایشان لحظه‌ای از خاطرم دور نمی‌ماند؛ به‌طوری که گویی همیشه چون خویشتن خویشم مرا همراه است.

بسیاری از افکار، اخلاق و منش زندگی ایشان، چنان در من موثر افتاده است که گویی از حقیقتی ذاتی حکایت می‌کند.

نفوذ کلام آن جناب را در کم‌تر کسی دیده‌ام و کم‌تر کسی خاطرم را چنین و به این اندازه پر نموده است. عظمت و بزرگی ایشان بعد از گذشت سالیان فراوان، همچون زمان کودکی در من زنده است؛ به‌طوری که حرمت حضرتش در حریمم به قوت تمام باقی مانده است. با آن که در نونهالی و در سن یازده سالگی پدر را از دست داده‌ام، هرگز حیات باقی آن جناب در دلم، چهره‌ای جز تازگی و حضور نداشته است. تا زمانی که پدر زنده بود گویی من نبودم و هنگامی که یتیم گردیدم گویی متولد شدم و حیات و زندگی خود را از نو مشاهده نمودم. نداشتن پدر؛ اگرچه هنوز هم رنجم می‌دهد و همیشه بخشی از آه و سوز و گریه‌ام از تنهایی اوست، از رفتن ایشان هرگز سست نگشتم و حتی در خود احساس قوت مشاهده نمودم و نبود ایشان را احساس نکرده و بود آن جناب را همواره در خود می‌یابد.

مادر: بانو سکینه سروی

مادرم بانو سکینه و شهرت ایشان، سروی است. نکونام و سروی از فامیل‌های شناخته شده در گلپایگان‌اند. مادرم زن بسیار مومنی بود. از کودکی تا لحظه وفات ـ که نزدیک به یکصد سال سن داشتند ـ کار اصلی ایشان عبادت بوده است. جانماز، قرآن کریم و مفاتیح هیچ گاه از ایشان جدا نبوده است. هنوز هم مانند جوان رشید و رعنایی هم در شب و هم در روز سرگرم مناجات، قرائت قرآن کریم و دیگر عبادت‌هاست. خواب و خوراک ایشان خوب بود. من کودکی‌ام را با عقل و درایت پدر و تعبد و عبادت مادرم دیده‌ام و این ابعاد توسط آن دو در درونم ریخته شد؛ به‌گونه‌ای که حال نیز می‌گویم هر ساعت از عمر آدمی یا باید به اندیشه‌ورزی و درایت و دین‌مداری بگذرد یا به عبادت و بندگی و سلوک و خدمت به جامعه مردم و به چیز دیگری اعتقاد ندارم. آن‌چه را ماندگار می‌دانم «درایت» و «بندگی» است که به‌طور قهری خیر رسانی به مردم و جامعه را نیز با خود دارد. این وضعیت توسط والدینم در من نهادینه شد و در این زمینه هرچه دارم، از آن دو بزرگوار است. همواره خود را خادم مادرم می‌دانستم و در خدمت ایشان بودم. ایشان چراغ زندگی ما بود و هم‌چون پروانه پر سوخته‌ای گرد شمع وجودشان می‌گردیدم.

مادرم همواره با رحمت و مهربانی با همه رفتار می‌کرد و هیچ گاه چیزی به نام تغیر و صدای بلند نداشت.

از «مادر ارجمندم» فروتنی و نجابت را دیده‌ام. آهنگ صدای عبادتش، جاودان آوای ملکوتی است که از کودکی تا این لحظه به ترنّم در خود از حفظ دارم و برای همیشه در خاطرم باقی می‌ماند.

انس با قرآن کریم و حضرات چهارده معصوم علیهم السلام

در تمام عمرم اولین و آخرین کتاب مهمی که دیده‌ام قرآن کریم است و برای هیچ چیزی به اندازه قرآن کریم وقت نگذاشته‌ام؛ به‌گونه‌ای که به جرات می‌توانم بگویم تخصص نخست من بعد از توحید و معرفت حق، قرآن کریم است.

پیش از آن‌که خواندن را آموخته باشم، قرآن کریم برای من قرائت می‌شد و آن را استماع و استفاده می‌کردم و از آن لذت می‌بردم. پیش از آن‌که از قرآن کریم استفاده نمایم، از آن لذت می‌بردم و تنها یاور یک دانه و دردانه و مونس و انیس من از آن لحظه تا به امروز قرآن کریم است. حتی اولیای معصومین و ائمه هدی ـ صلوات اللّه علیهم اجمعین ـ را با قرآن کریم می‌دیدم و هیچ گاه آنان را جدا از قرآن کریم ندیده‌ام و وصف آنان «الی ذلک الجمال یشیر» است. آن حضرات علیهم‌السلام نیز حکایتی از قرآن کریم بودند. ما در بحث‌های قرآنی و تفسیری خویش نیز به دوستان یادآور می‌شویم که تمام تفاسیر را دنبال کنند و ببینند و اگر می‌توانند نکاتی را که ما با ظرافت تمام از آیات در تفاسیر برداشت می‌کنیم بیاورند؛ چرا که این امور دیدنی است و ما آن را از جایی برنداشته‌ایم تا در جایی پیدا شود. این دانش‌ها زمینه‌هایی نیاز دارد که جای آن در حوزه‌ها خالی است. پیش‌تر نیز عرض کردم که باید بر رشته علوم قرآنی در مراکز علمی و دانشگاهی موجود، نام پیش دبستانی علوم قرآنی را نهاد؛ نه دانشگاه، و به خاطر همین عنوان‌های ساختگی و نابجاست که توقعات ما از قرآن کریم نیز مخدوش می‌شود.

هیچ گاه به کتاب‌های دیگری که خوانده‌ام و هم‌چنین کتاب‌های ابن‌سینا و ملاصدرا در فلسفه، ابن عربی و قونوی در عرفان و جواهر و مکاسب در فقه که تمامی آن را تدریس کرده‌ام، هم‌چون قرآن کریم وقت نگذاشته‌ام و با کتاب الهی آن‌قدر کار کرده‌ام که بیش از پنجاه قرآن را ـ لفظ خوبی هم نیست که به کار می‌برم ـ کهنه و پاره کرده‌ام. در میان کتاب‌ها، انس من تنها با قرآن کریم بوده که آن را می‌بوییدم، می‌بوسیدم، بر قلبم می‌گذاشتم، شب‌ها کنارم و بر بالینم و یا بالای سرم می‌گذاشتم و می‌خوابیدم و با آن همواره مانوس و رفیق بوده‌ام. در محضر قرآن کریم، آن‌چه مهم است، داشتن اُنس و قرب با ایشان است. قرآن کریم را باید موجودی آشنا و آگاه دید که می‌توان به حضورش رسید و با او به مکالمه و گفت و شنود نشست. موجودی که هستی، انسان و مخاطب خود را ادراک می‌کند. من احساس می‌کنم با قرآن کریم خیلی انس و رفاقت داشته‌ام و هم‌اکنون نیز برای تحصیل، تدریس، تحقیق و زندگی و سیر و سلوک، کتابی را در حد قرآن کریم نمی‌بینم. گاهی می‌بینم برخی از بزرگان و اعاظم می‌گویند فهم قرآن کریم ممکن نیست، بسیار شگفت‌زده و متعجب می‌شوم. در واقع می‌خواهم عرض کنم در طول زندگی و حتی در کودکی شاگرد قرآن کریم و جلیس آن بزرگوار بی‌کران بوده‌ام و از آن تاثیر پذیرفته‌ام و کتاب‌های دوران تحصیل و حتی تدریس، نمودی برای من نداشته است.

حقیقتی را که نمی‌توانم در ردیف هیچ عنوانی قرار دهم، قرآن مجید و حضرات اولیای چهارده معصوم از جناب رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله و زهرای مرضیه علیهاالسلام تا ائمه هدی علیهم‌السلام می‌باشد.

این چهره‌های نورانی را از زمان کودکیم در خود حاکم مستقلی می‌دیدم و هرچه و هر چهره دیگری غیر از ایشان در من جهت اعدادی، تبعی، عرفی و جزیی داشته است.

از روزی که خود را شناخته‌ام ـ به طور تفصیل از سه سالگی ـ لحظه‌ای بدون این یقین نبوده‌ام و همیشه چون عاشقی مشتاق و مومنی دل‌باخته، نسبت به تمام اندیشه‌ها و فرامین اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام حساسیت خاصی داشته‌ام که عنوان و بیان آن در تمام زمینه‌ها خود نیازمند ظرفی خاص و مقامی مناسب می‌باشد؛ زیرا رابطه خود را در این جهات رابطه وجودی ـ ایجادی دیده و برتر از روابط عاطفی یا تعلیمی می‌باشد و نمی‌توانم آن را محدود به زمان و عالم خاصی بدانم، بلکه تمام هویت وجود خود را به‌دور از پیرایه‌ها و حیثیت‌های فردی ظهوری از آن چهره‌های نورانی علیهم‌السلام می‌دانم.

از جناب حق تعالی خواهانم که مرا در تمام زمینه‌های وجودی همگون و همرنگ حضرات اسما و صفات الهی و انوار قربی معصومین علیهم‌السلام نماید و لحظه‌ای و ذرّه‌ای از حیات ابدی و وجود حبّی‌ام را جدا از آن نوامیس الهی نسازد و همیشه مرا حامی و مدافع حقانیت آنان قرار دهد. آمین.

در این زمینه، همین سخن کافی است و تفصیل آن در خور اجمال نیست وگرنه می‌باید صفحه صفحه و صحنه صحنه تعینات خود را بازگو نمایم که چگونه همراهی آن حضرات علیهم‌السلام را با خود داشته‌ام، بی‌آن که ادعای تجانسی در کار باشد.

* رویایی حیرت‌انگیز *

در زمان طفولیت، شبی در خواب دیدم شخصی اسلحه بر روی پیشانی‌ام، درست جای سجده‌گاهم گذاشته است و فشار می‌دهد و می‌خواهد شلیک کند و مرا بکشد، دستش را بر روی ماشه اسلحه گذاشته بود و من نیز هر لحظه امکان آتش را انتظار می‌کشیدم. در آن حالت به طور مداوم «علی علی علی علی» می‌گفتم؛ بی‌آن که وقفه‌ای در گفتن این ذکر حاصل شود؛ به‌طوری که هنگام تنفس نیز به‌گونه‌ای نفس عوض می‌کردم که ذکر منقطع نگردد تا هر زمان که کشته می‌شوم با ذکر «علی علی» از دنیا روم. با آن که خردسالی بیش نبودم؛ ولی هرگز هراسی از مرگ نداشم و تنها هراسم در آن لحظات این بود که هنگام شلیک و خالی شدن تیر، من در حال ذکر نباشم و چنان به نفس نفس افتاده بودم که وقتی از خواب پریدم و بیدار شدم، آن حالت اضطراب و نفس نفس زدن را در خود دیدم و تا دیر زمانی به حیرت آن ذکر و حال مرگ فرو رفته بود.

 

گلین خانم ؛ نخستين معلم ناسوتي

نخستین معلم من خانم بزرگوار و پیرزن رشیده و باکمالی به‌نام «گلین خانم» بود که مکتب‌خانه داشت. گلین به معنای عروس است. من در آن دوران به اقتضای زمان کودکی و عدم آشنایی به زبان آذری، ایشان را گلیم خانم می‌خواندم. این بانوی بزرگوار به حسب اتفاق همسایه ما بود. من تنها شاگرد آن خانم بزرگوار نبودم و دسته‌ای از دختر بچه‌ها و پسرهای کوچک نیز در محضر ایشان بودند.

روزهای خوبی در مکتب گلین‌خانم و بعد از آن در مدرسه ابتدایی داشتم. در منزل ما درخت توت بزرگی بود که از آن بالا می‌رفتم و سپس از روی دیوار به خانه گلین خانم می‌آمدم. منزل ایشان دیوار به دیوار منزل ما بود.

گلین خانم بیش از هفتاد و پنج سال داشت. ایشان معلم مکتب‌خانه بود و نزدیک پنجاه شاگرد داشت که به آنان قرآن کریم را به سبک قدیم و با روش سنتی ـ مثل الف دو زبر دو زیر، دو پیش ـ درس می‌داد. او نه‌تنها قرآن کریم را آموزش می‌داد، بلکه تخلق به اخلاق شایسته را نیز در جان شاگردان می‌ریخت. مهربانی، ترنم اخلاق و پاکی و تهجد ایشان با گیسوانی سفید، چهره پیامبری را به ذهن می‌آورد. یکی از عوامل تاثیرگذار بر من، بعد از شخصیت مادرم که بانویی بسیار پرهیزگار و اهل تهجد و عبادت است، این بانو بود. بعدها نیز در دفاع از حقوق زنان چندین جلد کتاب نوشتم و هم‌چنین برای دفاع از چنین انسان‌هایی به تمام معنا وارسته که در انسانیت هیچ کاستی ندارند و سرچشمه حیات و زندگی هستند حرمت بسیاری قایل هستم. دیدن مادرم و گلین خانم زن شایسته سومی که در آینده از آن یاد خواهم کرد به عنوان بانوی معنوی در کودکی سبب شد شخصیت زنان برایم شیرین باشد و نسبت به آنان احساس منفی و بدی نداشته باشم. باید گفت به زنان همواره ظلم شده و شخصیت آنان ـ که می‌توانند انسان‌هایی متعالی و رو به کمال باشند ـ تحقیر شده و در اجحاف به آنان، خودی و بیگانه، به عمد یا به سهو کم نگذاشته‌اند. در دفاع از زنان شعار بسیار است، ولی در عمل چیزی جز ظلم و ستم دیده نمی‌شود. ما نام چهار مجلّد زن را «زن؛ مظلوم همیشه تاریخ» گذاشته‌ایم.

بعد از پدر و مادر، نخستین استادم، پیرزنی وارسته است که متانتی همچون اولیای الهی و صلابتی چون جوان‌مردان داشت. این زن را؛ اگرچه در نخستین سال‌های کودکی و در دوران طفولیت و پیش از دوران مدرسه به خود دیده‌ام، چنان به بزرگی و خوانایی در من نقش زد که گویی روزگارانی در محضر وی بوده‌ام.

حلیمه خاتون، زن وارسته‌ای بود که به بچه‌ها قرآن می‌آموخت و امت خود را که تنها بچه‌ها بودند همچون رسولی به طور شایسته رهبری می‌کرد. وی آموزش و تهذیب را با هم در کام امت خویش می‌نهاد و صفا و صداقت را چون طبیعت در جان آن‌ها می‌ریخت و حلاوت و شیرینی تربیت را با کمی تلخی تنبیه به جان صافی کودکان می‌نوشاند. بعد از پدر، زیرکی، متانت و وقار را در این زن دیدم و شیرینی صفات نیکوی وی هنوز نیز در کام من موجود است و آرزوی زیارتش را در رویا و حضور یا قیامت دارم و به شفاعتش امیدوارم.

از سه سالگی به طور مشخص، بلکه پیش از آن تا زمان مدرسه که نزدیک به چهار سال می‌شود، پیچیده‌ترین دوره عمر خود را گذرانده‌ام که در این دوران، بی‌زبان و پنهان، به‌دور از قواعد و علوم آنچه تا امروز در خود مشاهده کرده‌ام یک جا و بی‌صدا با تلاطم و غوغا در دل معصومانه و کوچک خود به صورت باز و تفصیلی و بسته و به اجمال مشاهده نمودم؛ چنان‌که گویی آهنگی از آسمان و طیفی از ندا فریادم می‌زند: آرام باش و هیچ مگو، ببین و کور باش.

چنین حال و هوایی با تمام شیرینی چنان دردناک و خسته کننده بود که امروز نیز از خستگی آن فارغ نگردیده‌ام.

پرسش‌ها، دیدنی‌ها، خیال‌ها و صداهای دور و نزدیک لحظه‌ای مرا آرام نمی‌گذاشت و قرار را از من ربوده بود و با تمام طوفان و تلاطم، گویی کتمان و صبوری را وظیفه خود می‌دانستم و از هرگونه اظهار یا پرس وجو از این و آن حتی اهل خانه، دریغ و خوف داشتم. اگر بخواهم هر یک از آن خاطره‌ها را به زبان آورم، ماجرایی بس دراز و جدا دارد که هرگز فرصت آن پیش نمی‌آید و دلی نیز آماده شنیدنش نمی‌باشد؛ چنان‌که تاکنون چنین دلی را نیافته‌ام و هیهات که بیابد.

 

 آرامستان امامزاده سه‌دختران

در اینجا می‌خواهم و مجبورم که بخواهم تا از يك مجموعه‌ حقیقت بی‌پرده سخن بگویم. سَر و سرّ با این مجموعه؛ اگرچه گفتنی نیست، چاره‌ای جز طرح آن ندارم و با آن که ظاهری خوش ندارد، خوش‌ترین معانی و حقایق را برایم همراه داشته است.

این مجموعه از اولین همراهان و بهترین راه‌گشایانم می‌باشد. گور، گورستان، مرده، مرده‌شور خانه، تابوت و کفن از حقایق ماندگار در یادم می‌باشد و در تمام سطوح عمرم با آنان محشور بوده‌ام. گورستان و در راس همه، گورستان خاصی برایم از بهترین دانشگاه‌های رویت و دیدن هلال وجودم بوده است. قبر، مرده، کفن و تابوت چهره‌هایی از مدارج عالی علمی و عملی، از یافت حقایق و وقایعی بوده که مرده‌شور خانه جمعیتی از این زمینه‌ها را در خود برایم جای داده است.

حکمت، معرفت، بیداری و ادراک حقایق پنهانی، هرگز بدون این معانی برایم به دست آمدنی نمی‌بود.

شب و تنهایی گور، مرده، کفن، تابوت، گورستان، غسالخانه و در نهایت مرده‌شور ویژه، اگر همه با هم جمع نمی‌شد، این معنا هرگز در من موثر نمی‌افتاد و چنین محیطی در صورتی که با مربی و معلم آگاه و توانا همراه نمی‌شد و تحت تعلیم مرشدی علیم قرار نمی‌گرفت و از توان و اقتدار نفسانی وی به قدر لازم برخوردار نمی‌بود، هرگز وصول و درک مقصود را برایم به آسانی فراهم نمی‌ساخت و به طور قطع و یقین صاحب معنا و شاهد رعنایی را برایم این گونه در پی نمی‌داشت.

هرچند طرح این معانی و حقایق این گونه، بی‌مقدمه چندان راه‌گشا نمی‌باشد، باید دانست که حقایق ربوبی در روشنایی روزها و در میان مدارس و مجامع عمومی یافت نمی‌شود. اگر برای صاحبان طریق و سالکان راه حق، طی طریق و درک چنین معانی و حقایقی ضرورت دارد؛ باید چاره کرد؛ هرچند در دنیای کثرتی ما جمع چنین مبادی برای هر کس آسان نیست و وصول به آن مشکل می‌نماید و این چنین نیز هست.

بیان این معنا و عنوان این حقایق در این زمان؛ اگرچه ضرورت ندارد، عنوان آن، تنها به خاطر آن است که «ره گم نشود» و آفتابی گردد که کسانی که عمری را در روشنایی و به دنبال کتاب، درس و استاد به راه می‌افتند، هرگز حکمت و عرفانی را که سزاوار اهل طریق است نمی‌یابند و از کتاب حکمت و درس عرفان، چیزی جز معلومات به بار نمی‌آید. راه وصول و طی طریق معبود چیزی برتر از این امور می‌باشد. کسانی که در روشنایی و با کتاب به دنبال حکمت و عرفان می‌باشند، هرگز راه به جایی نمی‌برند و آنانی که بزم عشق و درس محبت را همچون علوم صوری می‌دانند، به هویت معبود وصول پیدا نمی‌نمایند و از یافت چهره معبود به‌دور می‌مانند.

به هر روی ، در سنینی بس کوچک که شاید چیزی از سه یا چهار سال از عمرم نمی‌گذشت، پایم به گورستان و مرگ و تاریکی کشیده شد. نزدیکی منزل ما با گورستان مخوف و پرمخاطره امامزاده سه دختران زمینه آشنایی من با مسایلی را همراه ساخت. در آن مکان دیدنی‌هایی دیدم که بعد از سالیان دراز از عمر باز برایم تازگی دارد و چیزهایی را که افراد بسیاری با مشقّت دنبال می‌کنند و نمی‌یابند، به‌طور رایگان مشاهده می‌کردم و با آنان همراه و همسخن می‌گشتم که اگر بخواهم از آن دیده‌ها سخن سر دهم، گذشته از آن که کم‌تر گوشی یارای شیندن آن را دارد، فرصتی خاص را می‌طلبد. تنها چیزی که می‌توانم بگویم و بیان آن در این زمان لازم است و سودمند، این که هر کس می‌خواهد چیزی بیابد یا چیزی ببیند، به تاریکی‌ها و ظلمت‌سرای خلوت روی آورد و خود را از روشنی‌ها جدا سازد، که درون روشنی‌ها، حقیقت آن در ابتدا برای کسی ظاهر نمی‌شود و درون تاریکی‌ها، اطراف قبرها و میان گورستان‌هاست که شاید کسی بتواند به‌دور از جنجال و فریب و الفاظ و عبارت، خود یا دیگران و دیگرهایی را ببیند؛ هرچند تمامی این امور و حالات و یا مشاهدات زمینه‌های نفسانی مساعد را لازم دارد و افراد خاص در صورت وجود زمینه و استعداد، کششی این گونه را در خود احساس می‌کنند و به دنبال آن به راه می‌افتند.

 

شب زنده‌داری

شب‌ها در قبرستان امامزاده سه دختران بیتوته می‌کردم و در آن دانشگاه توجه پیدا می‌کردم و در سیر و سلوک از آن بهره‌ها می‌بردم. بعدها نیز این ارتباط به‌طور کامل ادامه داشت. در آن هنگام به‌گونه‌ای از دنیا بریده بودم که پول و طلا هیچ ارزشی برایم نداشت و کم‌ترین رغبتی به این چیزها نداشتم. در آن قبرستان، دفینه‌های طلا و اشیای قیمتی بسیاری پیدا شده بود و عده‌ای آن را شبانه در زمانی که ما آن‌جا بودیم، می‌بردند. از زیر خاک‌های امام‌زاده «سه دختران» کیسه کیسه طلا بیرون می‌آوردند و من حتی نگاهی به آن نمی‌کردم و کسانی که آن دفینه‌ها را خارج می‌کردند در شگفت بودند که چرا ما آنان را نمی‌بینیم و از طلاهایشان سهم نمی‌خواهیم و هیچ توجهی به آن نداریم. البته آنان نیز از طلای وجود ما و این بندگان عاشق بی‌خبر بودند و از این جهت به ما نگاهی نمی‌کردند و از ما انصراف داشتند. اولین ذخایری که از ناسوت دیدم، همان کیسه‌های طلا و دفینه‌ها بود، اما چون در پی خیرات خود بودم، به زخارفی که آنان نهایت همت خود را برای به دست آوردن آن صرف می‌کردند، توجهی نداشتم. در آن دوران خود را همواره تنها می‌دیدم و هیچ گاه دوست، رفیق و آشنایی که بتواند با من همراه باشد، نیافتم و مربیان خود را نیز در افقی پایین‌تر از این وضعیت می‌دیدم، هرچند از نظر طراحی قالب‌ها و پیکره شخصیتم بر من تاثیرهای بسزایی می‌گذاشتند.

تبیین چگونگی تاثیر قبرستان در راه‌یابی به عوالم دیگر و فرامادی سخت است و شاید نشود از عهده بیان آن بر آمد. یادکرد از قبرستان از معضلات گفتار است. من زمانی که به قبرستان می‌رفتم، چنان بچه بودم که گاه فکر می‌کردم کسی را که در قبر می‌گذارند، چگونه نفس می‌کشد و نمی‌دانستم کسی که می‌میرد، نفسی ندارد. نسبت به این مساله ساعت‌ها فکر می‌کردم. نظریه‌ای بدیع نیز در این زمینه دارم که آن را در بحث‌های خارج فلسفه پی‌گیری کرده‌ام و در آن‌جا گفته‌ام برخی از افرادی که مرگ آنان می‌رسد و به تایید پزشکی قاونی می‌رسد و آنان را مرده می‌دانند، در واقع نمرده‌اند و هنوز علم پزشکی به چنان پیشرفتی در زمینه تشخیص مرگ واقعی نرسیده است و آنان نمی‌توانند مرجع ذی صلاحی در این زمینه باشند. برای نمونه، پزشک فقط تشخیص می‌دهد قلب از کار افتاده است، اما از کار افتادن قلب دلیل بر قبض روح نیست؛ زیرا در مواردی، رابطه نفس با بدن قطع نشده و نفس بعد از مدتی که جنازه در قبر گذاشته می‌شود، با بازیابی پیوند وثیق خویش، دوباره قلب به کار می‌افتد و کسی را که پنداشته‌اند مرده است، در قبر زنده می‌شود و در آن‌جاست که به سبب نرسیدن اکسیژن و با وضعی رقت‌بار به سختی خفه می‌شود و جان می‌دهد. باید دانست حیات موجود انسان تنها به قلب او نیست و تنها بخش عمده‌ای از حیات، مربوط به مجاری قلب است. اکنون نمی‌خواهم این بحث را در این‌جا مطرح کنم و تنها می‌خواهم بگویم این نظریه فلسفی ـ روان‌شناختی ریشه در کودکی ما دارد که گاه می‌دیدم برخی جنازه‌ها بعد از مدتی زنده می‌شوند. بسیاری از نظریاتی که بنده به صورت بدیع در فلسفه و عرفان طرح کرده‌ام، ریشه در پیش از یازده سالگی من دارد و مربوط به سیر در تاریکی و قبرستان است و این‌گونه است که می‌گویم قبرستان و تاریکی دانشگاهی نورانی است. البته زمینه‌های اصلی و ابتدایی یافته‌ها در آن زمان‌ها بوده و پس از آن بازیافت‌های فراوانی در پی داشته است.

در آن قبرستان بود که من با موجوداتی آشنا شدم و با آن‌که کودکی بیش نبودم، به مملکت آنان قدم گذاشتم. ما بچه بودیم و شب دراز و قلندر هم بی‌کار. رایگان در رایگان سیر و تماشا می‌کردیم. بعدها که به قم آمدم، بعضی از بزرگان و اعاظم را ـ که کبَر سن داشتند ـ می‌دیدم که از آن عوالم می‌گویند و چه چیزها که نمی‌گویند، به‌گونه‌ای که گاه برایم مضحک می‌نمود که پیرمردی هشتاد ساله چه می‌گوید و کودکی ده ساله چه می‌بیند! البته، من وقتی از تهران برای ادامه تحصیل به قم آمدم، گمان می‌کردم فضای حوزه علمیه فضایی باز و آزاد است، اما به کوتاه‌ترین مدت دریافتم که در مسایل غیبی هیچ‌گونه فضای باز و آزادی وجود ندارد و قلم تکفیر و تفسیق هنوز هم خشک نشده و جوهر آن تازه است و چماق اتهام از گرز رستم هم قدرتمندتر است. این حال و هوای بسته و مسموم، کتمان و پرده‌پوشی را اقتضا داشت و ما نیز تدبیر، تقیه و کتمان را پیش گرفتیم و روزها به درس و بحث‌های صوری مشغول شدیم.

خیرات و معنویاتی که از آن قبرستان به دست می‌آمد، برای ما رایگان بود و اگر کسی می‌خواست آن را در جای دیگر به دست آورد، به ده‌ها چله‌نشینی نیاز داشت. گاه موجوداتی اطراف مرا می‌گرفتند، به این طمع که کلمه‌ای از من بشنوند و چیزی از معارف توحیدی و وَلَوی فرا گیرند. یادم می‌آید در آن زمان‌ها شبی با دوچرخه می‌رفتم و برادرم را نیز که کودکی بیش نبود با خود می‌بردم. او را جلو دوچرخه نشانده بودم که ناگاه گفت: «داداش! داداش! ببین داری با دوچرخه به او می‌زنی!» گفتم: کاری نداشته باش و نترس که دوچرخه به او نمی‌خورد. اما در قم گاه می‌دیدم که پیرمردی به اصطلاح عارف و شصت ساله درب این خانه و آن خانه را می‌زند تا راهی بیابد که چگونه چیزی را تکان دهد!

من در قبرستان با موجوداتی غیر بشری زندگی می‌کردم و گاه در مجالس آنان شرکت می‌نمودم و وقتی می‌خواستم به قم بیایم، به‌سختی از آنان جدا شدم. گاه می‌شد برخی از آنان به قم می‌آمدند تا شاید بتوانند نزد ما بمانند. من به جن به روشنی روز اعتقاد دارم؛ چون با آنان بوده‌ام و پذیرش من از سر تعبد و به دلیل این که فقط قرآن کریم از آنان سخن گفته است نیست. من هم با طوایف خوب و هم با طوایف بد آنان آشنایی دارم، هم اجنه کوتاه قد را دیده‌ام، هم بلند قامت را، هم سست آنان را نگریسته‌ام و هم محکم آنان را، و نیز با زشت‌رویان و زیبارخان و با تمام تلخ و شیرین آنان بوده‌ام.

در کتاب حضور حاضر و غایب از این قبرستان و شگفتی‌های آن چنین گفته‌ام:

از حُسن اتفاق در نزدیکی منزل ما گورستان بسیار معتبر و شناخته شده‌ای وجود داشت که از آن حکایت‌های بسیاری شنیده می‌شد که ذهن پیچیده من براحتی نمی‌توانست از آن‌ها بگذرد؛ به‌ویژه آن که دوستی داشتم که هرچند سنّ و سالی اندک داشت، به آسانی می‌توانست با بعضی موجودات عوالم دیگر سر و سرّی داشته باشد و من نیز از طریق وی کامیاب می‌شدم و با مسایلی آشنا می‌گشتم. البته گذشته از ایشان دو استاد بسیار توانایی را یافتم که به موجودات غیر مرئی بیش از عوالم مادی و محسوس تعلق داشتند و قیافه آنان خود حکایت از اموری می‌کرد؛ به‌طوری که به آسانی نمی‌شد به چهره آنان نگاه کرد. حضور آن‌ها برایم بس سنگین بود، چه بسیار می‌شد که شب‌ها در خواب فریاد می‌زدم و اموری بر روحم سنگینی می‌کرد که بیان آن آسان نیست و لزومی نیز در طرح آن نمی‌باشد.

در آن گورستان که تا آن روز بیش از تمام مراکز برایم سودمند و مستحکم بود و گویی دانشگاهی بود که کلاس‌های آن، شب‌ها گشوده می‌شد و چراغ آن تاریکی و استاد آن، مرده‌شور و محل درس غسالخانه و موضوع بحث آن نیز مرده بود.

روح لطیف و ناآرام من در دل آن تاریکی‌ها چنان سیر می‌گرفت و بُردِ بالا می‌یافت که گویی به آسانی سر از دنیا بر می‌گرفت و پر می‌کشید و می‌رفت.

چهره شب در دل تاریکی و کلاس غسالخانه و استاد مرده‌شور، چنان درسی برپا ساخت که راه‌گشای منازل فراوانی از سلوکم گردید و از بسیاری از چراغ‌داران و چراغ به دستان راحتم ساخت و از بسیاری از داعیه‌داران، داعیه‌ها، سالوس‌ها، کتاب‌ها و درس‌ها بی‌نیازم ساخت.

بعدها، روزی در بحثی نسبت به ترس با کسی که داعیه کمال داشت و چیزی در بساط نداشت گفتم من منکر این امر هستم که ترس وجود داشته باشد و تنها ضعف نفس و نیروی خیال است که آدمی را به ترس وا می‌دارد. ایشان گفتند: اگر در دل تاریکی بروید و باز هم این گونه سخن بگویید درست است، در پاسخ ایشان گفتم: شما که حکمت را در زیر سقف و با چراغ و نور برق خوانده‌اید باید از تاریکی چنین یاد کنید، در حالی که ما حکمت را در تاریکی خوانده‌ایم، با چراغ و زیر سقف و میان اتاق نمی‌توان حکمت آموخت و حکمت را باید در دل تاریکی‌ها و درون ظلمت‌ها آن هم در محضر استادی قابل، با احتیاط و آرامش کامل دنبال نمود. آری! عجب عالَمی است «عالَم تاریکی» و عجب مدرسه‌ای است «قبر»، «گورستان» و «مرده‌شور خانه» و عجب استادی است «مرده» و «مرده شور چنانی».

نگاه کردن به چهره این دو استاد بزرگوار که زن و شوهری سالمند بودند، چنان جراتی لازم داشت که بعد از تحمل این امر، نگاه‌کردن به چهره مرگ و جناب عزراییل کاری بس آسان می‌نمود. مردم عادی و زن و بچه‌ها که هیچ، بلکه افراد تنومند و توانا و کارد به دست نیز از نگاه به چهره آن دو دچار ارعاب و وحشت می‌شدند. بسیاری را دیدم که با یک نهیب او از پیش پایشان می‌گریختند و من با تکرار و خویشتن‌داری در آن سنین نونهالی این سنگینی را بر خود هموار می‌ساختم.

زن و شوهر یاد شده در همان قبرستان که جن‌آبادی بود، زندگی می‌کردند و از چنان اقتداری برخوردار بودند که تاریکی‌ها و دیار اموات و اجنه از آنان فرمان می‌بردند و گویی شبانگاهان سلطان گورستان و حاکم مردگان هستند.

هرگز ظاهری به این جلال و ارعاب و باطنی با آن کمال و وقار در کسی ندیدم. آن مرد بزرگ و فقیر از چنان قد و قامتی برخوردار بود که جسدش به هنگام مرگ در تابوت جا نگرفت و به ناچار او را در چرخ گاری بزرگی قرار دادند.

بسیاری از شب‌های عمرم، بلکه سال‌های متعددی را با این حال و هوا سپری کردم و بدون کتاب و کاغذ و چراغ بهره‌هایی بردم که هرگز مشابهی برای آن روزگار در جایی و از کسی ندیدم. آن‌ها سالکانی بودند که ذکر خاموشی داشتند و راه فنا پیموده بودند و شاید یادکرد از آنان روح لطیفشان را در ملکوت آزرده سازد و بی‌آن که بیش‌تر از حال و هوای آنان سخنی سر دهم، به آسانی از همه آن امور می‌گذرم و دیگر چیزی نمی‌گویم، ولی آن قدر بگویم که اگر میسور بود و توان گفتارش را داشتم و مصلحت اقتضا می‌کرد، صفحاتی بس فراوان و دراز را باید خط می‌کشیدم تا تنها مقداری از آنچه بر من گذشت عنوان نمایم و همین مقدار بگویم تا سالیانی چند پس از کوچ از آن دیار باز هم دوستانی داشتم که به آسانی مرا می‌یافتند و در محفلم قرار می‌گرفتند؛ اما کثرت مطالعات و کارهای فراوان درسی، مانع از انس با آن‌ها بود و این امر خود علت پنهان‌سازی موقت آن‌ها گردید.

همان بچگی با مادر، دو خواهر و برادر کوچکم تمام ماه‌های رجب، شعبان و رمضان را روزه می‌گرفتیم. ماه رمضان در واقع برای ما سه ماه بود.

از کودکی تا حال، تنها یک چهارم از شب‌های عمرم را خوابیده و بقیه آن را بیدار بوده‌ام و در شب همان مقداری را هم که می‌خوابم، خواب پیوسته ندارم و بیش از چند بار بیدار می‌شوم. در این جهت دو کتاب کوچک در مورد نحوه تنظیم خواب و بیداری از دیدگاه قرآن کریم و نقش شب در دست‌رسی به غیب نگاشته‌ام و تفسیر دقیقی از آیه شریفه: «قُمِ اللَّیلَ إِلاَّ قَلِیلاً» آورده‌ام. چون آیه شریفه می‌فرماید: «همه شب را بیدار باش، مگر مقداری از آن را» و بیداری شب را اصل قرار می‌دهد. از کودکی، شب‌ها برایم هم‌چون روز بوده است و روزها بهتر می‌توانم بخوابم تا شب‌ها. در سن هفده ـ هجده سالگی ضرورت خواب را برای خودم انکار می‌کردم و تمام شب‌ها را بیدار بودم و تا دو ماه را تنها با نیم یا سه ربع ساعت خواب می‌گذراندم، اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که انکار خواب برای آدمی ممکن نیست، مگر آن‌که انسان بیمار شود و نخوابیدن به صورت یک بیماری برای فردی پیش آید و نه به‌گونه ارادی و اختیاری باشد. من در ارادی کردن خواب خود خیلی تمرین می‌کردم و گاه می‌شد در ده دقیقه، چند بار می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم و یک بار در نزد افرادی نُه بار به خواب رفتم و بیدار شدم. علامت خواب رفتن هم خور خور از بینی می‌باشد و با صورت‌های مشخص، مقدار خواب خود را کنترل می‌کردم. هم‌اینک میزان خوابم در اراده و اختیارم می‌باشد. هیچ گاه چرت نزده‌ام و خواب، مرا از خود نگرفته است و هیچ گاه خواب نمانده‌ام؛ شاید تنها یکی دو بار پیش آمد که آن هم با صدای مرحوم پدرم که مرا صدا می‌زد: «محمد!» از خواب بیدار شدم. خیلی دلم می‌خواهد خواب بمانم و دوباره صدای ملکوتی پدرم را بشنوم! چون به صورت خیلی شیرین صدایم می‌کرد: «محمد!». همیشه به‌راحتی پنج دقیقه می‌خوابم و این مقدار خواب برایم کفایت می‌کند و اگر دو ـ سه ساعت پیوسته بخوابم، حالت انکسار و سنگینی به من دست می‌دهد. همواره در بیست و چهار ساعت شبانه‌روز فرصت زیادی برای کارهای متفاوت داشته‌ام و وقت کافی و مناسب برای تدریس، نوشتن، تحقیق و هم‌چنین در پیش از انقلاب برای تبلیغ داشته‌ام و حتی در تعطیلی پنج‌شنبه و جمعه و نیز در اعیاد و وفیات و در تعطیلات تابستان و ماه مبارک رمضان و دهه محرم و صفر نیز درس داشته‌ام.

به هر روی سخنم این است : شب و تاریکی که چهره‌هایی گویا از خلوت و تنهایی‌ام می‌باشد، حقیقت عمر مفیدم را در خود جای داده است.

شب و تاریکی در من چنان قدرت‌نمایی کرده که گویی همه حقیقت را در شب یافتم و تاریکی را بهتر از روشنایی می‌شناسم و از شب بهتر از روز و روشنایی بهره برده‌ام.

می‌توانم بگویم که یاد ندارم شبی را به تمامی خفته باشم، ولی فراوانی از عمرم را تمام شب در بیداری به سر برده‌ام و اندکی از عمرم در شب، خواب و بیداری را با هم داشته‌ام.

لذتی که از شب و تاریکی می‌برم، هرگز از روز نبرده‌ام و شیرینی و سروری که شب و تاریکی برایم داشته، هرگز روز و روشنایی نداشته است.

شب‌ها برایم چون روز است و هنگامی که روز می‌شود گویی شب فرا رسیده و آفتاب که گسترده می‌گردد گویی دنیا و روز را همچون خمیر مانده و ترشیده‌ای احساس می‌کنم که برای پخت چندان گوارا نمی‌باشد.

شب‌ها برایم جلوه‌نمایی ویژه‌ای دارد که روز از آن بی‌بهره است و تاریکی دلم را بیش‌تر از روز روشن می‌دارد.

اگر بخواهم به حقیقت شب و تاریکی و رابطه خود با آن سخن سر دهم، هرگز بیان و توان آن ممکن نمی‌باشد و تنها ذکر و عنوان آن برای حکایت از همراهانم کافی می‌باشد.

 

سیده‌ای زهرایی

در نزدیکی منزل ما و به فاصله‌ای اندک، گورستانی بزرگ بود که به لطف خداوند منّان دانشگاه و محل آموزش معنوی من قرار گرفت. این گورستان مرکز ریزش خیرات و کمالات ربوبی در کودکی بر من بود.

پس اولین مدرسه آن مکتب خانه، و آخرین دانشگاهم آن گورستان بزرگ بود و سیر و سلوک معنوی و ناسوتی‌ام از این دو جا شروع شد. این شرایط برای ما کرامات بسیاری داشت.

در این قبرستان دو استاد داشتم که یکی از آنان زن بود. در فضای نونهالی خویش در میان زنان، سه زن را بزرگ می‌دیدم که به دو نفر از آن بزرگان اشاره کردم. مادرم، گلین‌خانم و کامل‌تر از همه، سیده طاهره‌ای که زهره‌ای زهرایی بود و در واقع، بزرگ مربی امور معنوی من بودند و از ایشان خیرات بسیاری برایم پیش آمد. من حالات و خصوصیات این خانم را می‌دیدم. شوهر وی نیز در این صراط بود و ما هر سه همراه هم بودیم. با خود می‌گفتم:

 خدا روزی به نادانان رساند

 که صد دانا در آن حیران بماند

رزق و روزی باطنی من ناخودآگاه عطا می‌شد. در این زمینه از این بانو فراوان استفاده کردم که بعد از وی هر جا رفتم و هرچه دیدم کسی در مقابل آن چیزی به شمار نمی‌آمد؛ اگرچه در میان آنان، از عالمان، دانشمندان، نوابغ و اعاظم و رجال بودند، ولی بیش‌تر علم بود تا رویت. برخلاف این زن و شوهر که سر تا پا تمامی، قدرت و اقتدار بودند و رویت و هیچ علمی نخوانده بودند و در ظاهر، هر دو مرده می‌شستند و قبرکن بودند و چنین افرادی به حسب ظاهر موقعیتی نداشتند! ارتباط من با آنان مزاحم و مانعی نداشت و کسی از آن‌ها امید و انتظاری نداشت و تنها به من ارشاد می‌کردند و من نیز پی‌گیر بودم. آنان می‌طلبیدند و من هم انجام می‌دادم، بدون آن‌که خود خواستار چیزی باشم و خیر و کمال دنیایی و یا آخرتی را هدف و غرض قرار دهم. هرچه بود، نصیبی و ـ به قول آنان ـ رزقاتی بود و من نه طمع و نه رد می‌کردم. قبرستان امامزاده سه‌دختران ماوای بزرگ‌ترین استادان معنوی موجود در آن دوره بود و من تاکنون بزرگ‌تر از آنان در راه‌یابی به عوالم غیبی ندیده‌ام؛ با این که در علوم معنوی و حکمت من بزرگانی چون مرحوم شعرانی، الهی قمشه‌ای و علامه رفیعی و علامه طباطبایی و دیگران را دیده‌ام. دو استاد من که بسیار بزرگ بودند زن و شوهری بودند که در نهایت کتمان زندگی می‌کردند و از مقامات و معارفی که داشتند، هیچ سخن نمی‌گفتند و در پرده‌پوشی نظیر نداشتند و فتح هیچ عالمی از تیررس آنان دور نبود و به‌راحتی در هر عالمی سیر می‌کردند و آنان سلطان آن قبرستان و تمام موجودات آن نواحی شناخته می‌شدند و هیچ کسی از آن دو تخطی نداشتند. باید توجه داشت وقتی می‌گویم سلطان بودند، «سلطنت» از اصطلاحات خاص در این زمینه است و من همان معنای اصطلاحی آن را در نظر دارم.

این زن و شوهر در همان قبرستان زندگی می‌کردند و شغل هر دوی آنان شست‌وشوی مرده‌ها و کفن و دفن آنان بود. آن مرد، مرده‌های مرد را می‌شست و خانم وی نیز ـ که از سادات بود ـ زن‌ها را غسل می‌داد. هر دو اهل کربلا بودند که به آن قبرستان آمده بودند. شغل ظاهری آن‌ها مرده‌شوری بود و کاری دیگر نمی‌کردند. مربی من در وهله نخست آن سیده و سپس شوهر وی بود. شوهر او شیرین و ملکوتی و در عین حال ترسناک و سیاه‌چهره بود که شب‌ها مرا میهمان مرده‌ها می‌کرد؛ مرده‌هایی که گاه در شب به غسل و کفن آنان نمی‌رسید و آنان را برای صبح فردا می‌گذاشت. گفتن چنین چیزهایی خوب نیست. چنین مردگانی رزق ما بودند و با آنان حشر و نشر داشتم و با موقعیتی که آنان داشتند برای من مغتنم بود.

این مرد (معروف به علی مرده‌خور)، سیاه‌چهره بود و نزدیک به دو متر قد داشت و هیبت وی سبب می‌شد پر جرات‌ترین انسان‌ها نتوانند به چشم او خیره شوند. وقتی از دنیا رفت، در تابوت جا نمی‌گرفت و جنازه او را بر گاری گذاشتند. آنان شب‌ها آن موجودات را همراهی می‌کردند و روزها مردگان را می‌شستند. هیبت آن مرد چنان بود که شب‌ها هیچ کس جرات نمی‌کرد به آن قبرستان نزدیک شود. در آن زمان‌ها قبرستان‌ها پاتوق گردن کلفت‌ها و یا افراد معتاد و قمارباز بود، اما آن قبرستان به سبب وجود آن‌ها و ترسی که آنان از این دو فرد داشتند، از ناهنجاری‌های آنان پاک بود. البته، گردن کلفت‌های آن زمان چاقو در جیب خود نمی‌گذاشتند، مگر این‌که دست‌کم چند قداره را شکسته باشند، ولی امروزه هر کس از راه می‌رسد چاقویی در جیب خود می‌گذارد و نه شرط و شروط و قاعده‌ای دارد و نه در این زمینه چیزی می‌بیند. منظور من از «گردن کلفت‌ها» چنان آدم‌هایی بودند که قاعده گردن کلفتی را نادیده نمی‌گرفتند. آنان از این مرد حساب می‌بردند و جرات نمی‌کردند شب‌ها به آن قبرستان پا بگذارند.

من ناخواسته، شب‌ها در آن‌جا بودم. آن دو مرا که به آن قبرستان می‌رفتم مورد توجه قرار می‌دادند و به من اعتماد کرده و مرا پذیرفته بودند و با آن که فرزندی نداشتند، گویا مرا فرزند خود می‌انگاشتند بی آن که من از علّت آن چیزی پرسیده باشم. حضور آن دو برای من خیلی سخت و سنگین بود و فشار زیادی را بر من وارد می‌آورد؛ به‌گونه‌ای که گاه می‌شد در خواب، ناخواسته جیغ می‌کشیدم. مادرم می‌گفت: محمد تو چرا در خواب این گونه جیغ می‌زنی؟! تو که با کسی دعوا نمی‌کنی و اهل دعوا نیستی و من نمی‌توانستم در این رابطه به ایشان یا اهل خانه چیزی بگویم. وقتی می‌خوابیدم، فشارهایی که در بیداری داشتم ظاهر می‌شد. البته، این حالات بسیار گوارا، شیرین و اندک بود. الان آن قبرستان به پارک تبدیل شده، ولی قبر پدرم که نزدیک امامزاده سه‌دختران است، هنوز سالم است و گاه که به زیارت قبر پدرم می‌روم این پارک، باز هم فضای گذشته را دارد و چیزی تغییر نکرده و هنوز پایگاه آن موجودات است؛ چرا که تغییر زندگی ناسوتی آدمیان با زندگی آنان منافاتی ندارد و مشکلی برای آنان ایجاد نمی‌کند. باید دانست آن موجودات برای کسی مزاحمت ایجاد نمی‌کردند، مگر آن‌که کسی آنان را به نوعی مورد آزار و اذیت قرار دهد و آن‌ها قصد تنبیه وی را داشته باشند. البته، موجودات نامریی خدامدار و اجنه و پریان مومن هیچ‌گاه کسی را تنبیه هم نمی‌کنند، با آن‌که قدرت جسمی آن‌ها بیش از انسان است و به مراتب توانمندتر از انسان می‌باشند؛ هرچند درایت انسان بیش‌تر از آن‌هاست و آنان رشد عقلانی بالایی در حدّ انسان ندارند؛ بر این اساس است که پیغمبران و اولیای آنان از میان انسان‌ها انتخاب می‌شوند و اولیای انسی بر آنان ولایت و سلطنت دارند. اجنه و نیز پریان (که به جنس مونث آنان گفته می‌شود) به اولیای خدا و عالمان حقیقی و به علم ایشان علاقه دارند. آنان در احترام به عالمان چیزی را فروگذار نمی‌کنند و نه تنها دست‌بوس آنان هستند، بلکه آنان را طواف می‌کنند و برای تبرک، بر گرد آنان می‌چرخند.

 

مشاهده و انس با پدیده‌های ماورایی

من با موجوداتی غیبی حشر و نشر و مجالست و موانست داشتم، اما از آن در جایی ـ حتی نزد افرادی که پی‌گیر این مسائلند ـ سخن نگفته‌ام. حشر و نشر من چون شرکت در مهمانی‌های آنان، بودن در میان آن‌ها و کمک کردن به ایشان و یا به عکس، همراهی آنان با من و حفظ و حراست از من بوده که خیلی عادی و معمولی به شمار می‌رود. کسی را می‌شناسم که عالم نبود و نشد، ولی رابطه با جنیان را اظهار می‌کرد و به مشکلاتی دچار شد، و ـ به عبارتی ـ مطرود واقع شد اما من هیچ گاه از این ارتباط در جایی چیزی نگفته‌ام و به این خاطر هیچ مشکلی نیز پیدا نکرده‌ام و الآن نیز جز حکایتی کلی، چیزی از آن نمی‌توانم بگویم و آن این‌که بحث از جن سر دراز دارد. خصوصیات بارزی که از ابتدا داشته‌ام، کتمان بوده و هم‌چنین این که به کسی آزار نرسانم. از اجنه نمی‌توان این‌گونه به‌راحتی و بی‌مقدمه سخن گفت و تبیین دنیای آنان نیاز به زمینه‌هایی دارد که امروز موجود نیست و سخن گفتن بی‌مورد از آن، موجب آزار همگان می‌شود.

آن‌چه در زمینه علوم باطنی و ارتباط با پدیده‌های ماورایی حایز اهمیت است، تفاوت گذاشتن میان اولیای محبوبی و سالکان محبی است. محبان کسانی هستند که از پایین و دنیا به سوی خداوند متعال حرکت می‌کنند، ولی محبوبان کسانی هستند که از بالا به پایین می‌آیند و ذکر آنان از ابتدا «اللهمّ عرّفنی نفسک، فإنّک إن لم تعرّفنی نفسک لم اعرف نبیک» است. آنان همراه اهل ولایت و رویت نبی اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و ائمّه معصومین علیهم‌السلام خداوند را دیده‌اند. کسانی که حال و هوای متفاوتی دارند و موقعیت‌ها و ارتباطات آنان با مخلوقات و موجودات به صورت خاص است. علم آنان لدنی است و در روایات با تعبیر «مبشرات» و «متوسمان» از ایشان یاد می‌شود و به این نام‌ها خوانده می‌شوند.

برخی از پدیده‌ها و موجودات با چنین کسانی همراه و محافظ و یاری‌گر آنان می‌شوند که قرآن کریم مواردی از آن را در رابطه با پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله مطرح می‌سازد. یادکرد از محبوبان با این مقام سازگار نیست، اما به صورت کلی می‌توان گفت: خداوند چنین بندگانی دارد. ما تفاوت و ویژگی‌های آنان را در درس‌های مختلف و نیز در کتابی به نام «معرفت محبوبی و سلوک محبی» آورده‌ایم. که آنچه در این زمینه گفته‌ایم بیشتر از آن است که در هزار ساله حوزه‌ها و کتاب‌های ما آمده است.

کریمه «وَعَلَّمَ آَدَمَ الاْءَسْمَاءَ» محبوبان را می‌شناساند که خداوند آموزگار آنان است و جبرییل یا پیامبر واسطه آموزش باطنی آنان نیست. مدرسه محبوبان از آنِ پروردگار است و دانش‌آموختگان آن در مدرسه ناسوت همیشه شاگرد اوّل هستند. البته باید توجه داشت که میان نوابغ و محبوبان تفاوت است. نوابغ در مقایسه با محبوبان از ضعیفان به شمار می‌روند. فهم زیست‌محیط نوابغ نیاز به پیش‌زمینه‌های بسیاری دارد که بنده آن را در نوشته‌های تفصیلی خود آورده‌ام.

حضرت علی علیه‌السلام از سرآمد محبوبان، بلکه برتر از آنان است که می‌فرماید: «إنّی بطرق السماء اعرف من طرق الارض»، ما می‌گفتیم ایشان وقتی با عالمیان بالا نیز سخن می‌گفتند، می‌فرمودند: «إنّی بطرق الارضین اعرف من طرق السماء». محبوبان به فراز و فرود هر عالمی آگاه هستند و چیزی از دید و رویت آنان پنهان نیست. عظمت حوزه‌ها به این امور است و صرف درس خواندن، برای کافران زندیق و موسیوهای بیگانه از دین و ولایت نیز ممکن است و این شدنی است که یکی از آنان دروس ده ساله کنونی حوزه را در کم‌تر از چند سال به بهترین وجه بخواند و به وضو و طهارت نیز نیاز نداشته باشد. چون چنین تحصیلی حرفه به شمار می‌رود و دروس موجود حوزه بیش از آن که علم باشد، فن است. علم به تعبیر مرحوم شهید ثانی «ملکه قدسی» است. قداست نفس حقیقتی است که با مدرسه و آموزش محض حاصل نمی‌شود. در حوزه‌ها باید علوم موهوبی را رواج و رونق داد تا حوزه‌ها اقتدار لازم خود را بیابد.

بنده در کودکی هیچ غربتی نداشتم و همواره گروهی از انس و جن با من بودند. در زمانی که کودک بودم و به مدرسه می‌رفتم، خانمی در همسایگی ما بود که سید بود و به او دختر آقا می‌گفتند. او پسری به نام عباس داشت و خیلی اصرار داشت که فرزند وی با ما دوست باشد. او تا حدودی ضعف عقلی داشت و همین سبب شده بود با برخی از اجنه در ارتباط باشد. اجنه خود او را می‌بردند و می‌آوردند. ما به سبب او به بعضی از مکان‌هایی که اجنه بودند ارتباط پیدا می‌کردیم. در آن نزدیکی حمام و نیز قبرستانی بود که پاتوق اجنه شده بود. او بچهٔ فضول و شیطانی بود و گاهی نیز اهالی او را اذیت می‌کردند و به او عباس جنی می‌گفتند. ما با او بسیار مانوس شدیم اما کتمان ما بسیار بود ولی او کتمانی نداشت. دیدن اجنه نیز برای خود عالمی دارد و گاه لذت‌آفرین و بهجت‌زاست. قیافه‌های آن‌ها نیز تنوع دارد. قدرت جسمی و اقتدار آنان از انسان بسیار بیش‌تر است و زور بازو دارند. آنان در قد، پا، دست و صورت با انسان‌ها تفاوت دارند. شعور و فهم و نیز علم آنان به انسان‌ها نمی‌رسد و کم‌تر از آنان می‌باشند. اگر انسانی آنان را اذیت کند، می‌توانند به وی آسیب برسانند اما به انسان‌هایی که آزاری برای آنان ندارند کاری ندارند. چنین نیست که آنان بتوانند در هر جایی زندگی کنند و تنها بعضی از مکان‌ها را برای زندگی بر می‌گزینند. قدرت ماورایی آنان اندک است و چنین نیست که بتوانند برای مثال، هر جایی را ببینند. بدن آنان دارای جرم است و مثل هوا سبک می‌باشند و جرم سنگینی ندارند. گاهی می‌توان برخورد به آنان را احساس کرد و آنان را دید. ازدواج و ارتباط انسان با آنان گاهی ممکن است و از طریق لمس و مراوده انجام می‌شود. گاهی ممکن است آنان نیز به انسانی علاقمند گردند. غذاهای آنان مخصوص است و مانند انسان‌ها غذا نمی‌خورند.

 

انس با مسجد محله

در کنار مدرسه و در سنین نونهالی به مسجد انس و علاقه‌ای خاص داشتم و این مسجد بود که مرا به خود وا نمی‌گذاشت و انس و حالی را در شبان‌گاهان برایم همراه می‌آورد.

از مسجدی که بر سر گذر خانه ما بود راهی برای من وجود داشت که هنوز نیز از ثمرات آن سرمستم و چنان ذایقه‌ای در من تازه ساخت که لسان بیانش را ندارم و تنها به چهره‌هایی از زوایای پنهان این مسجد اشاره می‌نمایم.

در کنار خانه ما مسجدی بود که از همان کودکی، شب‌ها برای عبادت به آن‌جا می‌رفتم و البته ما خود در پی چیزی نبودیم ـ نه علم، نه دنیا و نه چیز دیگر ـ و این خداوند بود که ما را از کودکی با این مسایل مشغول می‌داشت و راه، اساتید راه و ابزار لازم را در اختیار ما قرار می‌داد.

چون بچه بودم خجالت می‌کشیدم که شب در خانه مشغول عبادت شوم و وقتی به مسجد می‌رفتم، دیگر چنین مشکلاتی نداشتم. نماز غفیله که در مسجد می‌خواندم، آن‌قدر کوچک بودم که بعضی از خانم‌ها مرا در آغوش می‌گرفتند و می‌بوسیدند. اذان مسجد را نیز می‌گفتم. گاهی برخی از زنان آلوچه و مانند آن را برایم می‌آوردند و با بوسه و نوازش به من می‌دادند.

من کلید مسجد را برای برگزاری نماز مغرب و عشا می‌گرفتم و بعد از نماز باید کلید را در بقالی فردی به نام عیار عبداللّه می‌گذاشتم که اهل مسجد بود. او آدمی خوب و اهل دل بود. من پنهان از او کلید را در جیب خود می‌گذاشتم و شب‌ها به مسجد می‌آمدم و در آن بیتوته می‌کردم. روزی سر کوچه خودمان کنار مغازه حاج عبداللّه بقّال ایستاده بودم که پدرم رسید و به من گفت: «محمد! برو خانه.» حاج عبداللّه به ایشان تندی کرد و گفت: «با این بچه این جور صحبت نکن.» من در آن موقع متوجه نبودم که حاج عبداللّه نیز از کسانی است که راهی به معرفت دارد و بعدها متوجه شدم که او نیز آدم دل‌بازی است و من که کلید مسجد را پنهانی از مغازه وی بر می‌داشتم او بی‌خبر نبوده، ولی به روی خود نمی‌آورده است. او نیز صاحب کتمان بود. در واقع باید گفت: منش این راه کتمان است و نباید هیچ اظهاری در این زمینه داشت. به هر حال، تنها چیزی که او به پدر من گفت، این بود: «با این بچه این جور صحبت نکن!» یعنی نگو برو خانه! تا وقتی که پدرم در قید حیات بود، بسیار کم می‌شد که از منزل بیرون بیایم. الآن نیز بچه‌های خودم خیلی کم از منزل بیرون می‌روند و خودشان این‌طورند، گاهی که می‌گویم بروید دوری بزنید می‌بینم مایل نیستند.

این مسجد در آن زمان‌ها برق نداشت و روشنایی آن از چراغ‌های گردسوز بود. شب‌های مسجد تاریک بود و من چون از کودکی در تاریکی و با کتمان بزرگ شده‌ام و تاریکی را بارها و بارها و عمری آزموده‌ام، هم‌اکنون نیز می‌توانم کارهای خود را در تاریکی به‌خوبی و با سرعت انجام دهم؛ به‌گونه‌ای که بی چشم، حتی برای نوشتن مشکلی ندارم. به هر حال آن شب‌ها باید بسیار مواظبت می‌کردم که کوچک‌ترین صدایی از مسجد بلند نشود؛ چرا که به‌طور قهری اهالی محل با کم‌ترین صدایی متوجه حضورم می‌شدند. من وضو می‌گرفتم و کارهایم را در مسجد انجام می‌دادم؛ آن‌گاه در مسجد را می‌بستم و بدون این‌که کسی متوجه شود، به خانه باز می‌گشتم و سر جای خود می‌خوابیدم و کسی حتی پدر و مادرم از وضعیت من باخبر نمی‌شدند و نمی‌دانستند که من چه می‌کنم. شب‌های خوشی در آن مسجد و قبرستان داشتم. در آن مسجد آن‌قدر دیده‌ها و خاطرات فراوانی دارم که هنوز هم برای من زنده و تازه است، اما سخن گفتن از آن میسور نیست. چند سال پیش به دعوت اهالی بلوار امین در مسجد محل، مدتی امام جماعت بودم و بعد از مدتی به سبب کثرت درس و تحقیق و بعضی از امور، آن را ترک کردم، به هنگام ترک آن مسجد به افراد حاضر گفتم: من از کودکی ذهنیتی به مسجد داشتم که شما آن را خراب کردید. من کم‌تر می‌توانم به نماز جماعت بروم و ایاب و ذهابم اندک است؛ چرا که درس‌ها و کارهای نوشتاری‌ام زیاد است. به مجالس ختم و ترحیم بزرگان نیز به همین سبب که فرصت و مجال آن را ندارم، کم‌تر می‌روم و در منزل همه را یاد می‌کنم و برای آنان خیرات فراوان دارم. وقتی دیگران می‌گفتند: «مسجد» من به یاد مسجد دوران کودکی خود می‌افتادم، اما آنان ذهن مرا خراب کردند. برای نمونه، فقیرانی که در کنار مسجد می‌نشستند و اهل مسجد با این‌که ثروت فراوانی داشتند، به آن‌ها توجهی نمی‌کردند. یک شب به آنان گفتم: یا از آن‌ها دست‌گیری کنید و اگر مشکلی دارند آن را انجام دهید یا چنان‌چه مشکلی ندارد، آن‌ها را از حریم مسجد دور سازید. آنان اعتنایی نمی‌کردند و فقط نماز می‌خواندند و می‌رفتند. تصویر آن مسجد ملکوتی و مردمی که صدای ملکوت را در نوای خود داشتند و من آن را به‌راحتی می‌شنیدم و شب‌های خوش آن را در ذهن داشتم کجا و این تصویر بی روح از مسلمانی کجا؟!

یادم می‌آید زمانی که بیش از پنج سال نداشتم، نیمه‌شبی مشغول عبادت بودم، با خود گفتم: آیا کسی جز من بیدار است که نماز بخواند یا نه؟ تا چنین فکری به ذهنم آمد، به دستور استاد معنوی خویش که گفته بود: هرگاه ریا و عجب به سراغتان آمد، عمل خیر خود را ترک کنید، بی‌درنگ عبادت را رها کردم و گفتم: چنین عبادتی چیزی جز آلودگی نیست. تو را چه که کسی بیدار است یا نه؟! نشستم و به ستون مسجد تکیه دادم و همواره با خود می‌اندیشیدم که به من چه ارتباطی دارد که کسی بیدار است یا نه. مگر تو فضول خواب و بیداری دیگرانی! تا مدتی نتوانستم نماز بخوانم و همین طور نشستم تا وقتی که دیگر هیچ کس را ندیدم، برخاستم و نماز را شروع کردم. البته، در این میان دیدم که ستون‌های مسجد با همه شراشر وجودی که دارد در رکوع و سجده است.

یکی از خاطرات بسیار مهم برای مردم محله ما در آن زمان این بود که من در آن زمان کودکی بیش نبودم و یکی از اهالی محل ما از دنیا رفته بود و جسد او را در مسجد گذاشته بودند و می‌خواستند کسی کنار وی بماند و قرآن بخواند و مردم می‌ترسیدند، اما من گفتم که پیش او می‌مانم. در مسجد ماندم و این کار برای من که شب‌ها را با قبرستان و مردگان و گاه با موجودات نامریی می‌گذراندم خیلی عادی بود، ولی مردم آن را غیر عادی و ترسناک می‌دانستند و می‌گفتند: «چه‌طور این بچه با مرده‌ای در مسجد می‌ماند!» فردا شنیدم که چند نفر از بستگان آن مرده تا صبح بیرون مسجد و پشت در مسجد بیدار بوده‌اند تا اگر من جیغ و داد کشیدم و فریاد زدم، خبردار شوند. در آن هنگام شاید ده ساله بودم. پدرم می‌گفت: چرا این کار را می‌کنی! و من می‌گفتم من در مسجد هستم و تا صبح نماز می‌خوانم و مسجد هم چراغ گردسوزی دارد که آن شب تا صبح روشن بود. چراغ گردسوز سبب می‌شد من بی‌خیال از مزاحمت مردم بیرون باشم و به‌راحتی به کارهای خود بپردازم.

در این مکان مقدس، اینگونه بود که مرگ، مرده، مردن، کفن، تاریکی و تنهایی را به خود دیدم. در آن شب که مرده‌ای در مسجد نهاده بودند، حضور آن را غنیمت شمردم و از دنیا و تمامی روشنایی‌های آن، دل به‌سوی تاریکی و مرگ کشانیدم و شبی را چنان به‌سر بردم که گویی قیامت بود و آن مرده هم خود بودم که هرگز از آن ماجرا نگویم و تو نیز از آن مپرس.

چنان نوایی عاشقانه با آن میت سر دادم و حضوری محتاطانه با او در پیش گرفتم و آنچه نادیدنی بود چنان دیدم که بیش از این بیانش ضرورت ندارد، ولی آن قدر بگویم که آن شب از شب‌های استثنایی عمرم بود و زمینه را برای دیدنی‌هایم هموار نمود.

 در این مسجد، عالمی سالک و عارفی وارسته را  یافتم که نخستین مربی عملی و صاحب سلوکم بود که با چشم و زبان و بدون کتاب و شتاب، درس صدق، عشق و پاکی بر من می‌آموخت. با آن که اهل درد بود، چنان تعبدی داشت که گویی دین را با دل و جان و با چشمانش ملاقات کرده و به حضور اولیای حق رسیده و حضرت حق را در خانه دل مهمان نموده است.

این عالم وارسته و صاحب درد و این عارف سینه‌چاک، از چنان صدق و قدسی برخوردار بود که کم‌تر کسی حقایق باطن او را در می‌یافت و با آن که مورد توجه همگان بود، براحتی شناخته نمی‌شد.

هنگامی که از آخرت می‌گفت گویی از دیده‌های خود سخن می‌گوید و زمانی که ذکر مصیبت اولیای معصومین علیهم‌السلام را سر می‌داد، گویی شاهد ماجرای آنان بوده است.

سر و سرّ ایشان باعث شد که من بدون توجه دیگران حتی اهل خانه، شب‌ها خود را به طور پنهانی به مسجد برسانم و در دل نیمه‌های شب با چراغ صدق و صفای باطن، حق را در تاریکی‌های مسجد جست وجو نمایم و آهسته و پرحرارت فریاد سر دهم و از هجرش شیون نمایم که هرگز شرح آن ماجرا را بیان نخواهم کرد و آنچه در آن سنین یافتم از میمنت صدق و صفای آن مرد بزرگ و آن مسجد کوچک بود که مرا بی‌وقفه مورد توجه قرار می‌داد. هنگامی که به ایشان سلام می‌کردم، جوابم را با چشمانش می‌داد و همیشه در جواب سلام بر من نظاره می‌نمود. بعدها دریافتم آن نظاره چه زبان اشارتی داشته و چه پیغامی را در من نهادینه می‌کرده و مرا به چه داغی مبتلا می‌ساخت.

وی بسیار مرا مورد تفقّد، صله و احسان خود قرار می‌داد و بارها می‌فرمود: «ای کاش تو پسر من بودی.» به یاد دارم روزی که مرا به خانه خود برد، دستمالی را گشود که در آن انگشترهای خوب بسیاری بود و به من فرمود: «یکی از این انگشترها را برای خود بردار.» من در میان آن جست‌وجو کردم و با آن که تمامی انگشترها خوب بودند، بهترین آن‌ها را که عقیقی یمنی با نوشته کامل: «من یتّق اللّه» بود برداشتم و با آن که ایشان چنین گمانی نداشت، با میل فرمودند: «حرفی نیست» و این خود چه رازی بود، نمی‌دانم، ولی این قدر بگویم که از آن روز تا به حال با این که چندین بار رکاب آن عوض شده، باز نیز آن انگشتر را از خود جدا نکرده و از برکات آن دور نگردیده‌ام و با آن که بیش از سالیان دراز از آن حادثه می‌گذرد، گویی بی‌وضویی جز در مواقع خاص، به خود ندیده‌ام و در حقیقت آن مرد با این بخشش، طهارت را برای همیشه بر من ارزانی داشت.

با آن که شاهد مرگش بودم، هرگز او را مرده نپنداشتم و بسیار می‌شود که حیات آن جناب را در خود تازه احساس می‌کنم و از هجر وی سوزی سخت و فراغی مستمر را بر خود هموار می‌سازم. رنگ صورت و صوت و طنین صدای او همیشه جانم را تازه می‌سازد و با آن که سالیان درازی از حضور او می‌گذرد. هنوز نوای وی برایم تازگی دارد و چهره وی همچون کردار ایشان هنوز نیز مرا به خود وا می‌دارد.

مسلمانی را در آن عبادتگاه یافتم که می‌توانم بگویم تا امروز کم‌تر مسلمان بحقی را در ردیفش دیده‌ام و یا بهتر بگویم مومنی را یافتم که همچون او «به صدق مومن» کم دیده‌ام و یا آن که بگویم بحق، مسلمانی را در او دیدم و اگر قسم یاد کنم که اسلام مجسّم را در آن مرد ساده، سالم و سالخورده دیده‌ام، رواست.

اگر بگویم در طول عمرم تنها چند مسلمان دیده‌ام که به اعتقادم اسلام در آن‌ها عینیت ملموس داشته و یکی از اولین آن‌ها ایشان بوده، کلامی بجاست.

اگر بگویم بلالی را دیدم، شاید اغراق نباشد. دست‌کم می‌توانم بگویم بلال رسول گرامی صلی‌الله‌علیه‌وآله از آن چهره ساده و سالم برای من تداعی می‌شد.

آن مرد از چنان صفا، صداقت، آرامش و اطمینانی برخوردار بود که گویی در دنیا جز در حضور حق بودن کاری نداشت و حضور حق را با سادگی دنبال می‌کرد.

 

از ۳ تا ۱۱ سالگی

با توجه به هوش‌مندی چیره‌ای که از آغاز داشته‌ام، ماجراهای کودکی خویش را از سه سالگی و بلکه کم‌تر به‌خوبی در یاد دارم. از سه سالگی تحت آموزش معلمان ناسوتی بوده‌ام. به مرور زمان، تحت تعلیم اساتید فراوانی قرار گرفتم و با امداد الهی و تلاش و پی‌گیری شبانه‌روزی در یازده سالگی بود که خود را از عالم و آدم فارغ دیدم. همیشه به یازده سال ابتدای زندگی خود که همواره هم‌نشین حق بودم و زمینه‌های غیر متعارف و ناشناخته برای غالب آدمیان و اهل علم را با خود داشتم غبطه می‌خورم و آرزو دارم ای کاش برخی از آن‌چه بر عهده دارم از من برداشته می‌شد تا دوباره بتوانم به آن دوران باز گردم. در این سن، وقتی خود را می‌نگریستم و با بزرگان و اساتید مشهور یا ناشناخته‌ای که خداوند حضور در محضر قدسی آنان را به من توفیق می‌داد مقایسه می‌کردم، با این‌که شماری از ایشان از برجستگان معرفت و علوم عقلی و نوابغ پیچیده و پنهان بودند، آنان را در منازلی پایین‌تر از آن موقعیت‌ها می‌دیدم که فرسنگ‌ها از آن‌چه در آن گورستان نصیبم می‌شد، فاصله فراوان داشتند و هیچ گاه آنان را به شیرینی فرامین بانوی بزرگوار گلین خانم و دو بزرگواری که در قبرستان بودند و مرحوم پدرم که کشش‌های ملکوتی و حالت‌های معنوی در همه ایشان مشهود بود ندیدم. آن ارتباط و حالات در کودکی هم برای من خیلی مغتنم بود و هم بسیار سنگین، و گاه فشارهای فراوانی به من وارد می‌آورد.

من در همین زمان به کلیسا و خانقاه نیز می‌رفتم و در آن‌جا نیز معلمانی داشتم. در بسیاری از روزها در طول یک روز در همه این جاها باید حضور می‌یافتم، که از قبرستان امامزاده سه دختران شهرری، کتاب‌خانه چهارراه گلوبندک و کلیسای رافائیل تا خانقاه صفی؛ و خلاصه از شهرری تا میدان خراسان و از آن‌جا تا شمیران را می‌رفتم. امداد همیشگی خداوند منّان کودکی یتیم و بی‌کس را این‌گونه از سرگردانی در می‌آورد و وقت ما را پر می‌کردند. حس آزادگرایانه ما سبب می‌شد در هر کجا از هرچه باشد تحقیق کنیم. این مراکز برای ما تجربه و پختگی می‌آورد. من همواره این نظر را داشته‌ام که عالم اگر صاحب ذهنی قوی باشد، باید پخته و جامع باشد و جامعیت برای اهل علم را یک اصل می‌دانم؛ اگرچه در جای خود باید توضیح داده شود که این امر با گرایش‌های تخصصی منافاتی ندارد. در آن زمان، خداوند مکان‌ها و افراد خوبی را نصیب من می‌کرد و غالب آن‌ها اعطایی و وهبی بود؛ نه اکتسابی و به اختیار.

در این زمان، ما برخی از کارهایی که انجام می‌دادیم پنهانی بود و پدر و مادرم هم از آن اطلاعی نداشتند. من در آن زمان همه امور خود را بی‌صدا و به صورت پنهانی دنبال می‌کردم و در کتمان و پنهان‌کاری حرفه‌ای بودم و مهارت زیادی داشتم. پنهان‌کاری من بسیار قوی بود و هم‌چنین فاصله خانه ما با مسجد اندک بود به فاصله چند منزل و به‌صورت قهری با وضعیتی که من داشتم زمان خواب پدر و مادرم را می‌دانستم و از همان فرصت استفاده می‌کردم و از طرفی چون چند اتاق داشتیم و فضای خانه ما بسته نبود، آنان متوجه رفت و آمد من نمی‌شدند. والدین من از هیچ یک از امور من اطلاع نداشتند و اگر آگاه می‌شدند، مرا منع می‌کردند و نمی‌گذاشتند نه شب را بیدار باشم و نه به قبرستان بروم. من از بچگی درس می‌دادم و یادم می‌آید که به برخی از شاگردان می‌گفتم عصرها نزدیک غروب به قبرستان بیایید و سپس خودم با چراغ و وسایل لازم به آن‌جا می‌رفتم و صبح باز می‌گشتم. بعد از فوت پدرم از این جهت راحت بودم و هیچ دل‌نگرانی نداشتم. البته هیچ‌گاه کسی تا صبح با من در آن‌جا نمی‌ماند چرا که هم آنان مزاحم من بودند و هم این‌که اساتید حساس و افراطی من اگر باخبر می‌شدند به من اجازه نمی‌دادند که به آن قبرستان بروم.

خداوند زیست‌محیط ما را طوری قرار داده بود که در نزدیکی خانه ما همه چیز قرار داشت و گفتن آن برایم خیلی سنگین و دشوار است. زندگی من از سه تا یازده سالگی سراسر غیر عادی بود. سرمایه من در سن یازده سالگی به کمال رسید. زان پس با امتنان بیشتری دنبال می‌شد. پس از آن، در مغیبات، استادی ندیدم که دارای برجستگی چنین باشد جز چند تن از اعاظم که کم و بیش بی‌بهره از این امور نبودند.

ناگفته‌های وقایع کودکی‌ام بسیار است. جامعه باید با تعلیمات غیر کسبی برخی بندگان خدا که از ایشان به عنوان «محبوبان» یاد می‌شود، آشنا شوند و تنها به صورت‌های ذهنی که آن را علم تحصیلی می‌نامند، بسنده نکنند و از علوم ربانی محروم نمانند.

عمری که از کودکی به سنگینی سپری می‌شد و دستی در تمام سیر همراه وجودم خودنمایی می‌کرد و در چهره‌های مختلف جدول‌ومهره‌های تاس و نمود متعدد، این شطرنج پیچیده را در سیر نزول و صعود قرار می‌داد!

در تمامی مراحل کودکی خویش، گویی به راه بازی می‌رفتم که دستی آن را با سر انگشت اقتدار و توانایی گشوده بود. در هر گذرگاهی که خود را مشاهده می‌کردم، با تمام دیدهای مختلف، تنها دیده‌ام بر چشم کسی می‌افتاد که همیشه و در هر رویتی او را دیده بودم.

با آن که ظاهرم نسبتا آرام می‌نمود، باطنی بس ناآرام و روحی انباشته از تپش و دلی دردآلود داشتم که جانم را هر لحظه غمبارتر می‌ساخت. بی‌آن که بدانم چیستم و کیستم، همیشه در خود غرق و از خود بریده و بی‌خود و همراه خود سیری را دنبال می‌کردم که گویی از پیش برایم طراحی گردیده است.

نه مجبور بودم و نه مختار، نه دیوانه بودم و نه هوشیار، خودباخته‌ای بیدار بودم که گویی خماری خواب و سستی بیداری او را حیران و خواب‌آلود و ناآرام ساخته است.

با آن که خود را بیش‌تر در مسجد و مدرسه می‌یافتم، هرگز دل در مسجد و مدرسه نداشتم و گویی که دل هوایی بود و یکسر هوای یاری را داشت و با آن که همیشه بر سر هر گذر او را می‌دیدم گویی هرگز او را ندیده و از او تنها حکایتی شنیده و یا نشانی داشته‌ام. گاهی من او را دنبال می‌کردم و زمانی او مرا دنبال می‌نمود و بی‌آن که حضور وی مرا آرام سازد، هجران او مرا به راه می‌کشاند و با آن که سوز و دردی فراوان بر دل داشتم، هرگز دم نمی‌زدم و آنچه بر من می‌گذشت در درون پیچیده خود پنهان می‌ساختم؛ چنان‌که گویی خوف از عنوان و هراس از عیان کردن آن داشتم.

غوغای باطن و حوادث زندگی ظاهر، چنان دست به دست یک‌دیگر می‌داد که گویی تمام حوادث باطن و ظاهر برای تیزی و تندی و آبدیده ساختن من با یک‌دیگر هم‌پیمان گشته‌اند.

از مسجد به مدرسه و از مدرسه به مسجد و از خانه به خانه و از سقفی به سقفی، چنان در سیر و سلوک و در رنج و اضطراب بودم که گویی تمامی برای من زندانی بیش نمی‌بود و برای گریز از تمام آن‌ها می‌کوشیدم تا پر کشم و از دیار یاری ناآشنا خبری یابم و اثری پیدا کنم و خود را به شکلی راهی آن دیار و یار سازم.

هر چه از این سوز و هجر گویم چیزی از کشیده‌ها و دیده‌هایم بازگو نمی‌شود و تمام باطنم در لایه‌ای از ابهام هرچه بیش‌تر پنهان می‌ماند؛ زیرا آن کودکی پر خاطره، با آن پیچیدگی باطن، در هیچ لفظ و قولی جای نمی‌گیرد و دهان، اندازه‌ای برای بازگویی آن ندارد. پس بهتر است بی‌آن که این مقوله را دنبال کنم زبان ملموس از اولین روزهای عمرم را بازگو نمایم تا شاید زمینه‌ای کوتاه از کودکی شیرین و دردآلودم را ترسیم نموده باشم.

از زمانی که دست چپ و راست خود را شناختم خود را همراه اندیشه و تفکر می‌دیدم و با آن که نمی‌دانم در آن زمان چند ساله بودم، خصوصیاتی از آن را به یاد دارم که بعضی از آن‌ها را در ادامه بیان می‌نمایم.

* مرده نفس می‌کشد! *

یک بار بر اثر مرگ کسی به قبرستان رفته بودم و مشاهده کردم که وی را در میان خاک گذاشتند. فراوان با خود خلوت می‌کردم و می‌اندیشیدم که چگونه آن شخص، درون قبر و خاک نفس می‌کشد و در نمی‌یافتم که مساله تنفس با مرگ تمام می‌شود.

* رادیو؛ دنیای کوچک شده! *

در منزل رادیویی داشتیم که هنگام پخش اخبار، آن را روشن می‌کردیم و زن و مردی اخبار می‌گفتند. وقتی خانه خلوت بود و رادیو خاموش، من صندلی را زیر پایم می‌گذاشتم و رادیو را بر می‌گرداندم تا از پشت آن ببینم چگونه در این فضای کوچک، زن و مردی جای می‌گیرند و می‌توانند سخن بگویند؛ بی‌آن که از جهت ارتباطی آن خبری داشته باشم.

* پول؛ هویتی سرگردان! *

سکه‌های مسی را که می‌دیدم متحیر و سرگردان می‌شدم که پول چیست و از درون این مس و آهن ـ که آن زمان از مس و آهن بودن آن نیز بی‌خبر بودم ـ پول چگونه وجودی دارد. سکه‌هایم را در مواقع خلوت به زمین می‌انداختم، آن را بر می‌داشتم، به هم می‌زدم، نگاه می‌کردم و آن‌ها را در میان دست‌های خود می‌فشردم تا بلکه از ارتباط با حالات مختلف آن، واقعیت پول را پیدا کنم؛ در حالی که از بیگانگی حالاتی که من مشاهده می‌کردم با جهت اعتبار پول بی‌اطلاع بودم. در آن دوران، دیگر چیزی از این نمونه‌ها به یاد ندارم و تنها همین مورد در ذهنم مانده است، بی‌آن که در آن زمان که کم‌تر از سه سال داشتم با کسی از این امور سخنی به میان آورده باشم.

از آن زمان، با کوچکی و کمی سن و سالم، تمام ذایقه‌ام برای درک محرومیت‌ها و مظلومیت‌ها آماده بود و خود را و زندگی خود و زندگی خانوادگی افراد همانند خود را به تندی مشاهده می‌کردم و با موهبت اعطایی الهی، ذایقه‌ام برای پذیرش درد، سرشار از استقبال بود و به آسانی رنج و سوز و اندوه خود و دیگران را درک می‌کردم و در می‌یافتم که چگونه دنیای ما درگیر دو قطبی‌ها و افراط و تفریط‌ها می‌باشد؛ ولی با این حال، زندگی در ذهنم نقش زیبایی می‌زد؛ اگرچه نقش دنیا را ناموزون می‌دیدم و بسیاری از ظواهر را از حقیقت تهی می‌یافتم. آری! کودک بودم و همگان نیز مرا کودک به شمار می‌آورند؛ ولی ذهن تند و تیز من تمام اهمال‌گری‌های اطرافم را به‌دقت ضبط می‌نمود و همچون قلم بر سنگ می‌نهاد؛ نه چون انگشت بر آب.

تو گویی که در این سنین کودکی چه دیدم و چه شنیدم که باید بگویم: آن‌قدر دیدم که اگر تمام عمر، مرا از دیدن و شنیدن محروم می‌کردند، دیگر به چشم و گوش نیازی نداشتم و آنچه از دیدنی‌ها و شنیدنی‌های موزون و غیرموزون می‌خواستم، تنها با مقایسه‌ای فراهم می‌کردم و با آن که اطرافیان من همچون اطرافیان همه بچه‌ها از این نونهالان غافل بودند، من هرگز از بزرگ‌ترهای خود غافل نمی‌بودم و به دقّت زندگی و دنیای اطراف خود را همراه با تمامی سختی‌ها و دردها نظاره می‌کردم و می‌یافتم که جز حقیقتی که در پس همه این ظواهر وجود دارد، همگی صوری، ظاهری و گذرا می‌باشد.

 کودک که بودم شبی پدر و مادرم به مهمانی رفته بودند و من تنها بودم. با خود گفتم معنا ندارد نتوانم غذای خود را درست کنم. قابلمه‌ای را روی اجاق گذاشتم و مقداری برنج را پاک کردم و در آن ریختم، سپس بر روی آن آب ریختم، وقتی گرم شد، دیدم آب آن تمام می‌شود، دوباره یک بند انگشت روی آن آب ریختم و فکر می‌کردم برنج باید همیشه آب داشته باشد تا نسوزد و آماده گردد. دوباره آب آن تمام شد و من دوباره یک لیوان آب ریختم، هرچه منتظر نشستم برنج سفت نمی‌شد و خود را نمی‌گرفت.

روزی از مدرسهٔ ابتدایی به خانه می‌آمدم که بچه‌ها یکی را اذیت کرده بودند و پاسبانی آنان را دنبال می‌کرد اما چون من هم آن‌جا بودم، آن پاسبان مرا با آنان می‌دانست و به تعقیب من پرداخت. من فرار کردم و او هم دنبال من می‌آمد تا این‌که از بامی بالا رفتم و به پشت بام بازار شهرری رسیدم. به جایی رسیدم که راهی برای فرار نداشت و البته پدرم را نیز در پایین آن بام در صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام دیدم. با خودم فکر کردم خود را به داخل صحن بیاندازم اما به هیچ‌وجه به ذهنم نیامد از پدرم کمک بگیرم یا ایشان را صدا کنم. در آن‌جا قصهٔ حضرت ابراهیم علیه‌السلام را به یاد آوردم که به جبراییل پاسخ نه داده بود.

 

 

مطالب مرتبط