خاطرات کوتاه و خواندنی از محبوب حق
نداشتن درخواست کمک از غیر خداوند
روزی از مدرسهٔ ابتدایی به خانه میآمدم که بچهها یکی را اذیت کرده بودند و پاسبانی آنان را دنبال میکرد اما چون من هم آنجا بودم، آن پاسبان مرا با آنان میدانست و به تعقیب من پرداخت. من فرار کردم و او هم دنبال من میآمد تا اینکه از بامی بالا رفتم و به پشت بام بازار شهرری رسیدم. به جایی رسیدم که راهی برای فرار نداشت و البته پدرم را نیز در پایین آن بام در صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام دیدم.
با خودم فکر کردم خود را به داخل صحن بیاندازم اما به هیچوجه به ذهنم نیامد از پدرم کمک بگیرم یا ایشان را صدا کنم.
در آنجا قصهٔ حضرت ابراهیم علیهالسلام را به یاد آوردم که وقتی بت پرستان می خواستند ایشان را به درون آتش بیاندازند جبرئیل هنگام سقوط ابراهیم در آتش، به امر خداوند بر او نازل شد و آمادگی خود را برای هرگونه کمکی که ابراهیم بطلبد، اعلام داشت؛ اما ابراهیم سر باز زد و گفت از غیر خداوند درخواستی نخواهد کرد. حق تعالی نیز پیش از آن به جبرائیل خطاب کرده بود: “ابراهیم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ میکنم، اگر دعا کند دعایش را مستجاب می کنم”.
آیه استخاره برای ادامهٔ تحصیل در قم
در نوجوانی قصد تحصیل در نجف اشرف را داشتم؛ ولی به دست مأموران افتادم و مرا کتک زدند و سپس رهایم کردند. برای ادامهٔ تحصیل در قم، استخاره نمودم و این آیهٔ شریفه آمد:
«وَمَا أَرْسَلْنَاک إِلاَّ مُبَشِّرا وَنَذِیرا».
ـ و تو را جز بشارتگر و بیمدهنده نفرستادیم.
این آیه شأن و رسالت عالمان دینی را که در علم به کمال رسیدهاند و قدرت اجتهاد دارند، بیان میدارد. عالم دینی اگر بخواهد رسالت دینی داشته باشد، نباید شأن دیگری به خود بگیرد.
هر کس را که بگویی خط خطی میکنم
در یکی از شهرها که برای تبلیغ رفته بودم، فردی لات و چاقوکش مرید سرسخت من شده بود. هر جا میرفتیم، میآمد، ولی از من کناره میگرفت. میگفت من آدم بدی هستم و شما خیلی خوب هستید، اگر به شما نزدیک شوم، مردم به شما بدبین میشوند و این کار خوبی نیست. من اصرار داشتم که او همیشه همراه من باشد؛ چون بدی او به من نمیرسید، بلکه او باعث جلب الواتهای دیگر نیز میشد که در این مجالس شرکت کنند.
این شخص آنقدر به من علاقهمند شده بود که میگفت حاج آقا، هر کس را که بگویی خط خطی میکنم.
روزی گفت حاج آقا، دوست دارم بهترین شرابی که دارم برای شما بیاورم. من گفتم بیاور. همراه دیگرم گفت حاج آقا، اگر شراب آورد، چه میخواهید بکنید؟! گفتم هنوز فکر آن را نکردهام؛ اما کسی که بهترین چیزی که به ذهن او میرسد را میخواهد هدیه کند، نباید دست او را رد نمود. دربارهٔ خوردن نیز فکر میکنم.
وقتی شراب را آورد، از او سؤال کردم خودت آن را میسازی؟ گفت آری. گفتم میخواهی بگویم چه شرابی است؟ گفت مگر شراب را میشناسید؟! گفتم من شرابها را نام میبرم، ببین درست میگویم یا نه؟ انواع شرابها را شمردم. زمانی که اینها را نام میبردم، شوق او بیشتر میشد؛ به قدری شوق و شعف به او دست داد که مرا بوسید و هیجان تمام وجود او را فرا گرفت.
بعد گفت شما هم بخورید. گفتم من شراب نمیخورم؛ چون عقل انسان را از بین میبرد و خداوند از آن نهی فرموده است. کسی که میخواهد خوب چاقو بکشد بهتر است شراب نخورد، چون عقلِ حسابگر انسان را از فکر باز میدارد؛ پس من نمیخورم چون این عقل را لازم دارم. این سخنان را که گفتم خیلی منقلب شد و به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و تا من در آن منطقه بودم لب به شراب نزد.
همین یک تخم مرغ
پیش از مرگ پدرم و در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان با او داشتم، در حال برگشت، پرستاری به من گفت: پدرت تو را صدا میزند، بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تأنی میآید و صدا میکند: «محمد، محمد!» او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: «این را بخور». ایشان، تخم مرغ را با حالتی خاص به من داد که به قدری بزرگ بود – و بعدها بزرگتر شد ـ که هرگز در دنیا و عالم جا نمیگیرد.
از همین امر به یاد سخن ابن ابی العوجا به مفضَّل افتادم که گفت آیا میشود خدا عالم را در میان تخم مرغی قرار دهد، بی آن که عالم کوچک گردد یا تخم مرغ بزرگ شود؟ اگر من او را مییافتم به او میگفتم مهمتر از این هم خدا میتواند داشته باشد که تخم مرغی را میآفریند که در عالم جا نمیگیرد، بی آن که تخم مرغ از خود رهد یا عالم کوچک شود و آن همین تخم مرغی است که پدرم به من داده است.
بزرگی و بلندی کیفیت به جایی میرسد که دیگر موضع مقابله را در هم میریزد و اندازهگیری از کار میافتد. اگر پدرم برای محبت، ایثار و عاطفهٔ پدری همین یک تخممرغ را به من داده باشد، دیگر نیازی به آموزش این واژهها ندارم.
من همیشه از یک تخممرغ سخن سر میدهم. این تخممرغ همیشه بزرگتر میشود و اگر در بهشت نیز وارد شوم، چیزی را در مقام مقابله با این تخم مرغ نخواهم یافت. هرگاه تخممرغی میبینم و یا سخنی پیش میآید آن محبت و تخممرغ به طور تازهتری در نظرم خودنمایی میکند.
اگر برای من از محبت پدری تنها همین یک برخورد مانده باشد، بس است که تمام و کمال محبت پدری را یافته باشم.
دوست داشتم پدرم میبود تا به او محبت میکردم، او را نوازش مینمودم و گرد از چهرهٔ کفشهای او میگرفتم تا شاید رنج این همه بدهکاری پدر را کاهش میدادم و ذرهای از آن همه احساس را جبران میکردم.
جز تو را از تو نمیخواهم
خدایا، همهٔ شبهایم را یک شب و یک شبم را بیشب ساز و خود را بی هر ظاهر و ظهوری باز ده و مرا از آن بازگیر.
خدایا، تو کاری نداری که از اساس برآید؛ پس تو خود کار ما را بساز و ساختهٔ ما را بسوزان و دود آن را دیدی کن که تو را ببیند و بیابد و هرگز رها نسازد.
خدایا، من چپت و دستت را خواندهام و دیگر در جستوجوی نخود سیاه و سپید نمیروم و جز تو را از تو نمیخواهم؛ زیرا هرچه جز تو باشد، باز هم تو هستی و با تو دیگر چیزی از دستم نمیتواند گریزد.
خدایا، همه را سرگرم به کاری و چیزی کردهای. مرا دیگر به این وضع مبتلا مساز و مشغول خود ساز و دستم به غیر مسپار.
خدایا، مرا بگیر و به غیر وا مگذار. فریاد بر آرم و بگویم ای همگان، همگان بهانه است و همگان را بر سرت بریزم و دنیایت را به کسادی و خرابی کشانم.
هیچ گاه آن لحظه را از یاد نمیبرم
سه ساله بودم و در حیاط خانه به بازی با مورچهها مشغول بودم، که ناگاه موری دستم را به جای دانه به دهان گزید. ناله از دل برکشیدم. آنقدر آن ناله در نظرم بزرگ بود که در ذهنم جای نمیگیرد. هنوز آن صدا در گوشم میپیچد و تا ابد بر عالم ثبت است. در آن لحظه، مادرم که کنار حوض مشغول آب کشیدن لباسهای درون تشت بود، ناگاه با شتاب از جای خود برخاست و به من نگاه نمود. هیچ گاه آن لحظه را از یاد نمیبرم. به قدری از صدای ناگهانی خود و ترس مادر شرمنده شدم که سرم را به زیر افکندم. برای فرار، به زمین خیره شدم. گویا از چشم مادر نمیشد فرار کرد. نمیدانم چه کرده بودم. شاید دست حق به دادخواهی از مور چنین پیشامدی برای من به وجود آورد.
علم نباید سبب زدگی و یلگی از مقدسات گردد
ما در روز عاشورا با هیأتی همراه بودیم و سینه میزدیم که یکی از اهل علم گفت: «شما خلقاللّه را مسخره میکنید؟» گفتم: «برای چه؟» گفت: «فیلسوف که عزاداری نمیکند!» گفتم: «مخی که برای امام حسین علیهالسلام سینه نزند، لجن است. فلسفه چه ارتباطی به سینهزدن دارد؟ اگر پدر تو بمیرد و فیلسوف باشی، برای او گریه نمیکنی و فلسفه نثار وی میکنی؟!» علم نباید سبب زدگی و یلگی از مقدسات گردد و حالت سادگی، عوامی و صفای باطن آدمی را از او بگیرد.
تنها با خداوند معامله کردن
با شروع جنگ، فرد زرگری که نهاد بسیار خوبی داشت، مغازهٔ خود را بست و به جبهه رفت. او هشت سال را در جبهه بود. به او گفتم کسب و کارت را چه میکنی؟ گفت سود من در همین است که مغازه را بستهام و کار خدا را میکنم؛ چرا که طلاهایم روز به روز گرانتر میشود و آخر سر، من هم فیض جبههها را بردهام و هم کاسبی دنیا را کردهام.
خداوند در آن دنیا از خوبانی که کار خود را در دنیا نفروختهاند، هر عملی را خریدار است. اینکه میگویند اهل دنیا غافلاند، از همین روست که متاع خود را اینجا ـ آن هم به قیمتی ارزان ـ میفروشند؛ ولی اهل آخرت، تنها با خداوند معامله میکنند.
خوب است انسان تا در دنیاست، همواره بگوید من فروشنده نیستم و هرچه را دارم، به آنسو حواله میدهم که خداوند گرانترین مشتری است. او کمترین حرکتی را میخرد؛ هرچند جابهجایی غیرهوشمند باشد.
وقتی به چشمهای آنان نگاه میکنم
وقتی شاگردی را میبینم که دل به مظاهر زوالپذیر دنیا بسته است با خود میگویم کسی که دل به چنین چیزهایی خوش میکند دل بستنش به من چهقدر ارزش دارد؟!
گاه برخی از شاگردان را میبینم که به خودروی سواری یا کامپیوتر خود بیش از من دل بستهاند. طبیعی است اگر او این را نداشت و به من دل میبست چیزی دستگیر او نمیشد. البته من وقتی به چشمهای آنان نگاه میکنم میبینم چند آدم دیدهاند و دل آنان چه میخواهد.
زندان شهر
من در شهری بودم که منزل ما کنار شهربانی بود و در آن، زندان شهر قرار داشت. من شبها پشت دیوار آن زندان مینشستم و این دیوار را میبوسیدم و گاه اذیت میشدم و میگفتم: «خدایا، این زندانیان مشتریهای ما هستند و ما نتوانستیم آنها را نگه داریم. این ما هستیم که مقصریم.» روزی من به مسؤولان آن زندان گفتم: «میخواهم به ملاقات این زندانیان بیایم.» آنان با مسؤولان شهر هماهنگ کردند و تمامی مسؤولان آمده بودند. برای آنان صندلیهایی گذاشته بودند و زندانیان روی زمین نشسته بودند. من وارد شدم و مانند زندانیان بر زمین نشستم و گفتم: «من نیامدهام برای شما صحبت کنم. من فقط یک طلبهای هستم که از قم آمدهام و در این خانه که همسایهٔ شماست، ساکن شدهام. من تنها به ملاقات شما آمدهام، چون حق همسایگی به گردن من دارید.» به آنان گفتم: «کدام یک از شما کمونیست، مارکسیست، یهودی یا گبر است؟» کسی چیزی نگفت، بعد گفتم: «اسمهای شما چیست؟» هرچه میگفتند، تمامی نامهای مذهبی بود. بعد گفتم: «خدا حق شما را به ما حلال کند. از نامهای شما پیداست که شما همان مشتریهای مسجد و حسینیهها هستید و من عُرضه نداشتهام شما را نگه دارم؛ وگرنه شماها بد نیستید. ما کفترباز ناشی بودیم که تمامی کفترهای ما پریدهاند. اگر ما بدون تشبیه، به قدر کفتربازهای حرفهای بودیم که نَفَس خود را نگه میدارند تا کفتر آنان پر نزند، این قدر ریزش نداشتیم.»
نباید دنیا را دستکم گرفت
وقتی میخواستم برای ادامهٔ طلبگی از حوزهٔ تهران به قم بیایم، تنها با یک ساک آمدم. در این ساک نه حتی حولهای گذاشته بودم نه آینهای. میگفتم صورت و دست خود را با پیراهنم خشک میکنم و کتابهایم را زیر سرم میگذارم و متکایی نمیخواهم. فقط یک ظرف ترشی برداشتم که روزها آن را با مقداری نان خشک شده که دورریز طلاب بود میخوردم. بعد از گذشت یک ماهی سردردهایی به سراغم آمد. البته آن روزها ساعتها درس میگفتم. روزی سرم چنان درد گرفت که حتی بدنم به رعشه افتاد. نتوانستم به درس بروم و طلبهها که منتظر درس بودند و میدانستند من هیچگاه درس را تعطیل نمیکنم، نگران شده بودند و به حجرهٔ من آمدند. آنان مرا به مطب پزشکی که در خیابان چهارمردان بود بردند. مطب وی خیلی شلوغ بود و به انتظار نشستیم. در آنجا ناگاه به خود آمدم و گفتم میدانم سردرد من از چیست. هنوز نوبت ما نشده بود که بلند شدم. به یکی از آنان گفتم مقداری گوشت چرخ کرده ـ شش ریال ـ با نان بگیرد. وقتی با آن غذایی درست کردم و خوردم، سردرد و رعشهٔ من خوب شد. ترشی اعصاب و معدهٔ مرا اذیت کرده بود. باید دنیا را دستکم نگرفت وگرنه حتی رستم دستان نیز باشی، تو را بر زمین میزند. این که طلبه مسکن میخواهد و به هزینهٔ ماهیانه در حد عفاف و کفاف نیاز دارد راست است اما راه هم بسته نیست و این هم راست است و باید راه خود را پیدا نمود.
از کودکی با آن که به سن تکلیف نرسیده بودم
از کودکی با آن که به سن تکلیف نرسیده بودم نماز خود را از شهرری تا شمیران تمام میخواندم؛ زیرا خود را در این مناطق مسافر نمیدانستم و همهٔ این مناطق را محیط زندگی و وطن خویش میدانستم. از سویی با توجه به کنجکاوی مضاعفی که داشتم، با تمام محلههای تهران و اساتید و افراد برجستهٔ آن دیار آشنا بودم و از آنها با تمام قوّت استفاده میکردم.
در بیست سالگی خود را از همه و همه کس فارغ دیدم
با آنکه هیچم، ولی دوران کوتاه زندگیام آکنده از تلاش، کوشش، درد، سوز، هجر و وصال آن یار شبسوز بوده و هست. گرچه از سه سالگی اندیشهام را بهخوبی میشناسم، به طور مداوم از ابتدای بلوغ، قلم به دست گرفته و به تألیف، تصنیف، نقد و تصحیح آثار پرداختهام. جز علوم صوری، آنچه به طور مداوم و بیوقفه مرا از طفولیت تا حال به خود مشغول داشته، حضرت حق، حقایق معنوی، علوم ربانی، علم تعبیر و ولایت، رموز اسما و صفات الهی و انس و حضور باطنی با قرآن کریم بوده است. کمتر از سه دهه، رغبت به استاد داشتم ولی در بیست سالگی خود را از همه و همه کس فارغ دیدم، ولی در همین مدت، اساتید فراوانی در رشتههای گوناگون مرا یاری کردند. اساتیدی که هر یک امت و قیامتی بودند. آیاتی الهی، بیناتی ربانی از مشاهیری چون آیتاللّه الهی قمشهای، آیتاللّه شعرانی، آیتاللّه شیخ مرتضی حایری، آیتاللّه سید احمد خوانساری، آیتاللّه گلپایگانی و آیتاللّه میرزا هاشم آملی رحمهم اللّه تعالی.
اگر کسى به دل و جان من وارد شد محال است او را رها نمایم
از همان دوران کودکى چنین بوده است که اندک پیش مى آید کسى را به ذهن خود راه بدهم و یا کسى را به قلب خود وارد نمایم، اما اگر کسى به دل و جان من وارد شد محال است او را رها نمایم. حتى اگر در جهنم و در تابوت باشد.
تا اوج آسمانها پرواز مینمودم
اگر مرا به هرچه که هست برسانند، با آن عشق میکنم. اگر همسری نداشته باشم، دنبال همسر میگردم. اگر همسری یافتم و خواستند مرا با همسرم در بیابانی بیآب و علف رها کنند یا در جنگلی وحشی با درختانی به شکل خانه و مردمی به شکل ببر بگذارند و آن درندگان بخواهند مرا بدرند، به همسرم میگویم به بازوان من تکیه کن و راحت باش که دنیا هیچ مشکلی ندارد و جز من مردی در عالم نیست و به همسرم عشق میورزم.
اگر همسرم را از من گرفتند و به زندانم انداختند، با میلههای زندان عشق میکنم و با همسلولی خود سخن عاشقانه میسرایم. اگر مرا به کوه اندازند، با سنگ سخن صواب میگویم. اگر به دره پرتابم کردند، جز سخن عشق حرفی ندارم. اگر به بام کبوتربازی روم، باز عشق میکنم؛ چرا که کبوترش بالادستها میپرد و ساعتهای بیشتری در آسمان هست و آن کبوتر نیز به عشق جفت خود دورتر و دورتر میشود تا پس از ساعاتی به همسرش برسد. آنها در آسمان نیز با هم سَر و سِرّی دارند که نگو و نپرس! ای کاش من کبوتری میگشتم و پی عشق خود از کوچهها گذشته و تا اوج آسمانها پرواز مینمودم!
این بازداشتنها مرا به توحید نزدیک مینمود
روزی با پدر به مسجدی که نزدیک خانه بود رفتیم. پدر نماز میخواند، یادم نیست کدام قسمت ایستاده بود. فقط میدانم خودم در پشت شیشه سرگرمِ زنبوری بودم که میخواست به فضای باز آن سوی شیشه برود، اما نمیتوانست. در را باز کردم. دست خود را به او زدم و ناگاه نالهام بلند شد. پدرم که نماز میگزارد در خواندن آن سرعت گرفت و رکعت دوم و سوم را با عجله خواند. وقتی به سوی من آمد، اشکهای دانه دانهام از چشمهایم جاری بود. دستم را گرفت و وقتی دانست نیش زنبور باعث نالهام شده است، به آن اهمیت زیادی نداد. اشکهایم را پاک کرد و گفت چیزی نیست. سپس با هم به خانه رفتیم. از بعدازظهر آن روز دیگر چیزی به یاد ندارم. بعد از سه روز که چشم گشودم، گویا تازه متولد شدم. دانستم بر جای نرمی خوابیدهام. یک سمت من دیواری بود که میخی به آن کوبیده بودند و چادری به آن بسته شده بود که انتهای آن چادر در سمت چپ من، بر روی متکای ضخیمی که به جای پشتی استفاده میکردیم؛ رها شده بود. آرام آرام صدایی توجه مرا به خود جلب کرد. صدای خانم همسایه بود که با مادرم سخن میگفت. میپرسید بچه در چه حال است؟ مادرم پاسخ داد سه روز است که بیهوش شده و تمام بدن او سیاه سیاه است. نمیدانم سرخک است یا بیماری دیگری. آهسته سخن میگفتند تا من بیدار نشوم. خدای من! چه سخت جان ستاندنی بود. چه کسی این گذرگاه تنگ و پرپیچ و خم را برایم گذارده بود. هر زمان که میخواستم به گروه تازهای وارد شوم، خواه در بین حیوانات باشد یا در میان انسانها، شخصی از همان گروه مرا از خود دور مینمود. این بازداشتنها مرا به توحید نزدیک مینمود. هر طردی قویتر بود، همان مرا به توحید میرساند. گاه ماهها در تنهایی خود بودم و میدانستم خدایی هست.
پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود
گاه میشود که چیزی و کسی با کمیت اندک، کیفیتی پیدا میکند که ادراک آن چندان آسان نیست. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. من چنان شیفتهٔ پدر خویش بودم و او را چنان دوست داشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل او شده بود.
ایشان مرا «محمد» صدا میکرد. بعدها هم گاه در خواب شنیدهام که صدایم میکند: «محمد!» و از خواب بیدار میشدم. برخورد ایشان بسیار عاشقانه بود. اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب خود داشت و آن را به بچههایی میداد که در راه میدید. همهٔ بچهها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین میکرد. ایشان جوانمردی بود که نمونههای بسیاری از رشادتشان را در ذهن دارم.
روزی کسی به درِ خانهٔ ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود به وی داد. پدرم به من میگفت: بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی درِ خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم. او چنین پساندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند.
کلاس درس دوستی
همواره در طول زندگی خویش وقتی با فردی که با او تناسب شغلی ندارم همراه میشوم، از او راجع به شغل وی اطلاعات میگیرم و او را به صحبت وا میدارم و بیدرنگ کلاس درسی را برای خود تشکیل میدهم و از او به عنوان استاد استفاده میکنم که هم وقتم تلف نشده باشد و هم مثل دو غریبهٔ اخمو پیش هم ننشسته باشیم و بالاتر اینکه چیزی نیز یاد گرفته باشم.
حق تعالی دل مرا میطلبد
همه دنبال هستی انسان هستند. فرزند مشت و لگد نثار پدر خانه میکند. زن در پی تمایلات غریزی خود است. مهمان در پی غذا به خانه میآید. استاد هم وقت و گوشهای انسان را به کار میگیرد. کتاب نیز چشمهای ما را میطلبد. کاغذ دست و قلم ما را به خود مشغول میدارد. آجر، سنگ، سیمان و خاک نیز دست بنا را به خود میگیرد.
دیگر از من چه میماند!
هر طرف که میروم، کسی از من چیزی میطلبد، حتی حق تعالی دل مرا میطلبد و دیگر من هیچ هستی ندارم. حال، چه کنم که قلب تپندهام را نیز به حق که سریان و جریان در تمام هستی دارد، دادهام که از ابتدا نیز این دل برای او بود.
اکنون فهمیدم که این قلب برای حق است که پیش از اعطای قلب، نخست پاهایم را به حق دادم و او شوخی مرا که روزی با خود میگفتم: ای خدا، پایم فدای تو، اگر در راه تو پایم را از دست بدهم، دست از آرمانم نمیکشم را جدی قلمداد کرد و گفت چون تو اصرار میکنی، قبول میکنم و سپس دستها، چشم، زبان و گوشم را خریداری نمود و در نهایت، قلبم را هم بخشیدم.
حال، هرچه مینگارم، نه دلم میخواهد و نه عقلم میکشد و نه هوس دارم؛ بلکه قلم و دست اوست و هوس، عقل و دل اوست که به دفتر جاری میشود و عالم همه جا همینطور است.
خدایا، خود به ظاهر آی یا ظاهرم را به باطن کش
خدایا، تا کی «العفو» کنم و سجاده بر دوش کشم و سر بر زمین زنم که همهٔ اینها ظاهر است. خدایا، خود به ظاهر آی یا ظاهرم را به باطن کش.
خدایا، تو خود میدانی که نیستم؛ پس دیگر چیستی ما چه معنایی دارد؟!
خدایا، ما مرد پیکار با تو نیستیم، بر ما میفزا که تحمل آن را نخواهیم داشت.
میچینم، میگویی چیست؟ میبینم، میگویی آن نیست، پس چه باید کنم؟
حد وسطی را نمیشناسم
وقتی به حوزهٔ علمیه آمدم و به صورت رسمی طلبه گردیدم، پسرخالهام مرا نصیحت کرد و از این کار باز داشت. زمانی که به باشگاه میرفتم، او همواره در پی من میآمد و میگفت مسیری را که انتخاب کردهای به کار نمیآید و دردی را دوا نمیکند. دستکم چیزی از دنیا برای خود پسانداز کن.
با اینکه آن زمان حدود هشتاد شاگرد بزرگسال در قرائت قرآن کریم داشتم و همه بازاری و صاحب امکانات بودند؛ ولی پای پیاده به باشگاه میرفتم و سپس برای درس انجیل از استادی مسیحی به کلیسایی در آن سوی شهر تهران میرفتم و بعد از آن به مسجدی در شهرری میآمدم.
روزی با پسرخالهٔ خود میرفتم و او مثل همیشه مرا نصیحت میکرد و میگفت دنیا برای زندگی لازم است، پس تو چرا این همه به آن پشت کردهای. او مثل همیشه نصیحت میکرد و من هم مثل همیشه نمیشنیدم تا اینکه به سبز میدان رسیدیم. معتادی را دیدم که در جوی لجن افتاده و لباسش لجنی شده و خمار و بیحال سر به زیر انداخته بود. به پسرخالهام گفتم من یا باید خدایی باشم یا مثل این معتاد لجنمال شوم و حد وسطی را نمیشناسم. این حرف مثل آب روی آتش او را خاموش کرد و دیگر چیزی نگفت.