دیار بینشان محبوبان حقی
دوران سوز و گداز
مجموعههای شعری نگارنده که در حال حاضر در قالب «کلیات دیوان نکو» نشر مییابد، مربوط به دوران کودکی و جوانی تا به امروز است و در طول زمان سروده شده و حکایت خاطرههای تمامی آن زمانهاست. زمانهایی که به سنگینی سپری شده است و شخصی همواره در تمام مدت سیر، همراهش خودنمایی میکرده و با چهرههای مختلف، مهرههای گوناگون این شطرنج پیچیده را در سیر نزول و صعودِ کیش و مات قرار میداده است!
در ابتدای آن دوران، در هر گذرگاهی که خود را مشاهده میکردم، با تمام دیدههای مختلف، تنها دیدهام بر چشم کسی میافتاد که همیشه و در هر رؤیتی آن جناب را دیده بودم و آن حضرت را در شعرهای خود با عنوان «شاهد هرجایی» و «لوده مست» آوردهام.
با آنکه ظاهری نسبتا آرام داشتم، ولی باطنی بس ناآرام و روحی انباشته از تپش و دلی دردآلود را با خود یدک میکشیدم که جانم را هر لحظه غمبارتر میساخت. بیآنکه بدانم چیستم و کیستم، همیشه در خود، غرق و از خود بریده و بیخود و همراه خود، سیری را دنبال کردهام که گویی از پیش برایم طراحی گردیده است.
نه مجبور بودم و نه مختار؛ نه دیوانه و نه هوشیار؛ دلباختهای بیدار و دلدادهای بیمار و شیدایی بیقرار بودم که گویی خماری خواب و سستی بیداری، او را حیران و خوابآلود و ناآرام ساخته است.
با آن که خود را بیشتر در مسجد و مدرسه مییافتم، ولی هرگز دل در گرو این دو نداشتم و گویی که دل هوایی بود و یکسر هوای یار داشت و با آن که همیشه بر سر هر گذر او را میدیدم، گویی هرگز او را ندیده و از او تنها حکایتی شنیده و یا نشانی داشتهام. گاهی من او را دنبال میکردم و زمانی او مرا، و بیآن که حضورش مرا آرام سازد، هجرانش مرا به راه میکشاند و با آن که سوز و دردی فراوان بر دل داشتم ـ که این اشعار، بیشتر حکایت آن دردها و رنجهاست ـ هرگز دم نمیزدم و آنچه بر من میگذشت، در درون پیچیده خود پنهان میساختم؛ چنان که گویی خوف از عنوان و هراس از عیانش داشتم.
غوغای باطن و حوادث زندگی ظاهر، چنان دست به دست یکدیگر میداد که گویی تمام حوادث باطن و مسایل ظاهر، برای تیزی و تندی و آبدیده ساختن من، با یکدیگر همپیمان گشتهاند.
از مسجد به مدرسه و از مدرسه به مسجد، از خانقاه به کلیسا و از کلیسا به دیر و بتخانه، و از هر جا و بیجا ـ که قدرت بیان و مصلحت عنوانش را ندارم ـ و از خانهای به خانهای و از سقفی به سقفی چنان در سیر و سلوک و در رنج و اضطراب بودم که گویی تمامی اینها برای من جز زندانی نبود و برای گریز از تمام آنها میکوشیدم تا پَر بکشم و از دیار یاری ناآشنا خبری یابم و از آن یار بیقرار اثری پیدا کنم و خود را به هر شکلی راهی دیار یار سازم.
هرچه از این سوز و هجر بگویم، هرچند به زبان شعر باشد، چیزی از کشیدهها و دیدههایم بازگو نمیشود و تمام باطنم در لایهای از ابهام، پنهان باقی میماند؛ زیرا آن کودک پرخاطره و آن یتیم آواره، با آن پیچیدگی باطن، در هیچ لفظ و قول و شکل و قالبی جای نمیگیرد و دهان، اندازهای برای بازگویی آن ندارد.
در خواب و بیداری، ناآگاه و آگاه، در حال هوش و نوش، آنچه لازم بود، بر من عبور داده میشد، اما با این وجود، هرگز دلم آرام نگرفت و جانم که لبریز از محبتِ آن دلبر بود، سیر نمیگشت؛ بهطوری که دیدم عاشقم و عشق او مرا بیدار میدارد و چشمم را چشمهسار میسازد و دهانم را با ذایقه آن خوش میدارد و نوایم را با ترنّمی نو آشنا میسازد. او را در خود چنان دیدم و چنان احساسی به او یافتم که هرگز تا امروز لحظهای سستی و سردی در وجودم رخنه نکرده است.
در این دوران بود که شعر در من جوشیدن گرفت و بیآن که در پی یافتن آرایههای ادبی و فنون شعری و حسن آراستگی و ترکیب لفظی باشم، شعر از کودکی همسفر همیشگی من گردید. با زبان شعر، چهره عشق و عاشقی را در لایهای از ابهام، بهگونه پنهان حکایت میکردم. میتوان رشحهای از غنج و غمز و دلالی را که معشوق ازل در دلم فرو میریخت، در آیینه این اشعار به تماشا نشست.
این اشعار که شمار آن تاکنون به بیش از ۴۷۰۰۰ بیت رسیده است، ماجرای محبوبان حقی و ظرایف عشق آنان را بیان می دارد. عارفان محبوبی از دیاری بینشاناند و خود نیز وصف بینشانی دارند. اولیای محبوبی، جان بر کف دارند و منتظر فرصت وصل اند تا ناسوت خود را بر زمین نهند. مقرّبان محبوبی حقی، در پناه ذات حقتعالی قرار دارند و غرق عشق میباشند و جز عشق ندارند. آنان چون دوام وصل یار دارند، با هر جلوهای سرخوش اند؛ جلوهای که جز جمال یار نیست و شأن آن پدیده، برای وی هویداست؛ چنان که گفته ایم:
«جمال تو همه حسن و جلال تو همه حسن
تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را»
محبوبی واصل دل خود را شکن در شکن میبیند و هرچه بیشتر شکستهتر میخواهد بدون آن که دم برآورد و از اوست که کوی الهی نام نیک گرفته است و هم معرفت را دارد و هم قرب را و هم فرخندگی از ماهرویان را؛ همانگونه که دشمنان و بدخواهان وی نیز محبوب اویند. در دیار بی نشان آورده ایم:
«جلال دوست همان دشمنان محبوباند
دل سراب کجا، عین آفتاب کجا»
مقربان محبوبی خط منت الهی و عنایت او را پیوسته با خود میبینند و خویشتن خویش را زیر باران دمادم رحمت و لطف او مشاهده میکنند؛ خواه جمال باشد یا جلال:
«بکشی اگر به تیغم، نیام آن که سر بتابم
خط منتت پذیرم، که تویی قرار، یارا!»
محبوبی مقرّب،حق را در ساحت ذات به زیارت مینشیند؛ آن هم زیارتی که پیوسته و پایدار است:
«در ذات دیدمت، نه درون پیالهای
هستی حریف و شاهد عیش مدام ما»
او در چنین عیشی سرخوش است؛ سرخوشیای که عین فنا و خرابی است و جز عشق پاک نیست. عشقی که از هر گونه طمعی به غیر، به خود و حتی به حضرت حقتعالی دور است و برای همین است که پاک پاک است. در غزلی از آن عشق، چنین گفته ایم:
کافر و بتخانه را دامی ببیند پیر ما
وحدت حق شد مرام و مسلک و تدبیر ما
قبله ما روی آن دلبر شد از هر سمت و سوی
خانه خمّار و بتخانه بود تقدیر ما
ما خرابیم و طریق ما سه منزل شد به حق
بیطمع از «غیر» و «خود» هم «حق»، بود تصویر ما
عقل و دل با هم گرفتار خم زلف تواند
عاقل و دیوانه بین با هم درین زنجیر ما
روی زیبای تو را با قهر، چندین فاصله است
قهرِ زیبای جمالت مانده در تفسیر ما
دل به دلبر بوده فارغ از سر هر سوز و آه
گشته او خود سینه این ناله شبگیر ما
جان فدای تیر مژگانت، رها کن سوی من
تا که بنشیند به قلب خسته نخجیر ما
حافظا، دل بر کن از این خوف و امید و هراس
غم رها کن، حق، تویی در بوته تعبیر ما
هرچه بر ما میرسد از جانب دلبر نکوست
هست از او مهر و باشد قهرش از تقصیر ما
لطف و قهر دلبرم، هستم به هر رنگ و نشان
کی نکو شد دور از حق؟ حق بود درگیر ما
……………………………………………
برای مطالعه ببینید: دیار بینشان