یکی از اساتید ما آقای الهی قمشهای بود که بهحق مرد حق و از سالکان بهنام بود و تخلق ایشان به اخلاق الهی مسلم بود.
مرحوم آقای الهی برای ما منظومه میگفت، ولی به شکلی که تمام مطالب دیگر کتابهای فلسفی را در درس بیان میکرد. در واقع، درس ایشان خارج فلسفه بود که متن آن شرح منظومه بود. من تنها با از دنیا رفتن ایشان از آنان جدا میشدم و تا زنده بودند، هیچ یک را رها نمیکردم؛ هرچند گاه میشد که دیگر به درس آنان احساس نیاز نمیکردم. به هر حال، اساتید برجسته من در تهران چنین عالمانی بودند.
مرحوم آقای الهی ملکوت و صفای بسیاری داشت. دستهای میآمدند تا در درس ایشان ایجاد اختلال کنند. من به درس تفسیر ایشان نمیرفتم، ولی گاهی شبهای جمعه میرفتم تا فقط حضور ایشان را درک کنم. یک شب ایشان بحث جن را مطرح کرده بودند. در آنجا جوانی مدام به ایشان اشکال میکرد و میگفت: «اینها خرافات است!» من وارد بحث شدم و آن جوان را به نقد کشیدم و او را بهطور مجسم قانع کردم. آقای الهی پس از درس گفت: «این کار شما خوشایند من نبود.» گفتم: آقا! چرا؟ اینها میآیند درس را به هم بزنند، گفت: «بگذار همه از این خانه راضی بیرون بروند؛ شما او را ناراضی کردی.» حضرت ایشان این قدر باصفا و بزرگوار بود و اینگونه افرادی بودند که من نیز عاشق آنها بودم و به آنان نگاه و توجه ویژهای داشتم. روزی کسی با اصرار همراه من به درس آقای الهی آمد. ایشان از آمدن این فرد نگران شدند! به ایشان گفتم: من او را نیاوردم؛ خودش آمد. ایشان گفت: نیاید. آن فرد به من گفت: «به آقای الهی بگو سقف خانهاش را درست کند که سوراخ دارد.» با خود گفتم: اللّه اکبر! ما چند سال است که به خانه ایشان میرویم و هنوز توجه جدّی به سقف آن پیدا نکردهایم. این یک روز آمده و سوراخهای سقف خانه را دیده است! من به واقع به طور جدی به سقف خانه ایشان نگاه نمیکردم و فقط به ایشان نگاه میکردم. خدا رحمت کند ایشان را. در میان اساتیدم فقط درس آقای الهی را هوس کردم بنویسم. وی منظومه را از ساعت هشت تا دوازده ظهر درس میداد. در این چند ساعت فقط چند سطر عبارت میخواند. گاهی میدیدم سخنان ایشان به درس منظومه حاجی سبزواری چندان ارتباطی ندارد و فراتر از آن است و آنوقت بود که هوس کردم آن را بنویسم. ایشان به من گفت: شما ننویس و فقط مرا نگاه کن؛ من خودم آن را در وجودت مینویسم.» وی اشارات و اسفار را با هم ادغام میکرد. ایشان با آنکه ادبیات خوبی داشت، در درس به خواندن عبارات اهمیت نمیداد و میگفت: «اینجا جای ادبیات نیست.» ایشان اینگونه بود. فردی عاشق و واصل که از مغیبات بیاطلاع نبودند.
آن اوایل، در قم که بودم، چهارشنبه عصر به تهران میرفتم و صبح شنبه به قم باز میگشتم. رفت و آمد در آن زمان بهسختی انجام میشد و گاهی به ناچار سوار کامیون و هر خودرویی که به قم میآمد میشدم. یادم میآید سحرگاه هر شنبه اتوبوسی نظامی به منظریه قم میآمد و آن موقع وسط زمستان بود و من از آخر شب تا آن موقع منتظر ماشین ایستاده بودم و ماشینی نبود که بیایم، آن اتوبوس که آمد وسط خیابان ایستادم و آن را نگاه داشتم تا مرا نیز با خود ببرند! راننده هرچه بوق زد تا کنار روم، این کار را نکردم و گفتم باید مرا نیز با خود ببرید. آنان مرا سوار کردند و از حرفهایشان پیدا بود که ملاحظه ما را کردند و از کار من خوششان آمده بود. بعد از آن از منظریه تا قم نیز یک نفس دویدم و برای نماز صبح به قم رسیدم. وقتی رفقای هماتاقیام را بیدار کردم، گفتند: «تو چهطور در این سرما و برف به قم آمدی!» من در چنین شبهایی زیر برف و باران محکم میایستادم و میگفتم: «بهبه! چهقدر شیرین و عسل است» و با حرفهای خودم گرم میشدم.
هنگامی که ساعت یک و دو نیمه شب از خانه بیرون میآمدم تا به قم بیایم، قصابها و حمامیها را میدیدم که به سر کار خود میرفتند. با خود میگفتم: ما خیلی هنر نمیکنیم؛ اینها هم هر شب نیز بیرون میآیند. چهارشنبهها که به تهران باز میگشتم به منبر هم میرفتم. در یکی از این جلسات، مرحوم آقای الهی شرکت داشت. بعد از منبر به من گفتند: «شما در تهران منبر نروید.» من چیزی نگفتم، بعد از آن، روزی از ایشان پرسیدم: «آقا! میشود بفرمایید چرا در تهران منبر نروم؟» گفتند: «تهرانیها سرمایهدار و خوش گذران هستند و شما هم منبری شیرین و جذّاب دارید و آنها با پول وقت شما را میگیرند و برای درس مشکل پیدا میکنید.» من بعد از آن و حتّی بعد از انقلاب تا به امروز دیگر در تهران منبر نرفتم، مگر به اصرار زیاد برای مجلس دوستان و همانگونه که همیشه میگویم، برای تفریح؛ نه به قصد خدمت، هدایت و منبر.
از همان آغاز که به قم آمدم، تاکنون مشکلات بسیاری داشتهام؛ چرا که به هیچ سمت و سویی وابسته نشدم و همواره مستقل حرکت میکردم. با آمدن به قم، وضعیت تهران را از دست دادم؛ زیرا اساتید من با تحصیل در قم موافق نبودند و من آنان را با این کار رنجیده خاطر نمودم. آنان میگفتند: «کسی در قم نیست و حوزه قم حوزهای معمولی است.» آنها قبول نداشتند که کسی بهتر از آنان در قم باشد. با این حال، همیشه حرف من این بود که قم مرکز درس و پایگاه اصلی حوزههاست و ذکرم در مناجات برای خود این فراز از دعای کمیل بود: «اللهمّ أنت أکرم من أن تضیع من ربّیته أو تبعّد من أدنیته». حوادث و مشکلات بسیاری در قم برای من پیش آمد، ولی به حول و قوه الهی اینطور نبود که مرا از پا درآورد. من خود را آدمی فرض میکردم که شش متر قد دارد، اما عرض وی به چهل سانت هم نمیرسد! منظور از قد، تواناییها و مراد از عرض، موقعیتها، شرایط و جوانب زندگیام است.
مرحوم آقای الهی قم را خوب میشناخت؛ زیرا ایشان را در قم اذیت کرده بودند. جرم آنان این بود که صاحب حکمت، معرفت و عرفان بودند و تملّق نمیگفتند و تکدّی نمیکردند. در جوانی حتّی به ایشان شهریه هم نمیدادند. من مدتی در همدان خدمت مرحوم آخوند ملا علی همدانی ـ مشهور به ملا علی معصومی ـ بودم. با ایشان خیلی مأنوس بودم که آن انس بسیار مغتنم بود. آخوند همدانی شاگرد مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حایری بود. آخوند همدانی برای من نقل میکرد کتاب طهارت شیخ انصاری را با آقای گلپایگانی مباحثه میکرده است. وی موقع تقسیم شهریه به مقسّم شهریه که به آقای الهی قمشهای شهریه نمیداد گفته بود: چرا به میرزا مهدی (آقای الهی) شهریه نمیدهید؟ او مردی فاضل، متهجد و اهل عبادت و عرفان است؟ مقسّم ـ که آقای خوانساری بود ـ گفته بود: «توی گردن کلفت بده!» آخوند ـ که بذلهگو هم بود ـ گفت من نخی از جیب خود درآورده و به او گفتم: «هر کسی گردنش کلفتتر است، بدهد!» به این معنا که تو چون مقسّم هستی، پول بیشتری داری و گردنکلفتتر هستی. از آنجا که آخوند همدانی از شاگردان خوب حاج شیخ عبدالکریم حایری بود، به حرف ایشان بها میدادند، به همین سبب از آن پس، هر ماه سی شاهی به آقای الهی شهریه میدادند. مرحوم آقای الهی در تهیدستی و فقر زندگی میکردند و چون مصارف آخوندی نداشت، با فقر هم زندگی خوب و باصفایی داشتند. مرحوم آقای الهی میگفت: «من شبها که بیدار میشوم، در تاقچهها میگردم ببینم چیزی مانده که بچهها آن را نخورده باشند تا مصرف کنم و گاهی آلوچهای میبینم و گلویم را با آن تر میکنم.» این عالمان چنین صفایی داشتند و اینگونه زندگی میکردند.
یک بار قبل از عید نوروز، از آقای الهی پرسیدم: آقا! روز عید درس تعطیل است؟ فرمودند: «نه، درس را میخوانیم و سپس تعطیل میکنیم.» ایشان به علم و کمال اهتمام تمام داشتند. بعد از درس فرمودند: «روز عید است؛ به خانه آقا نظام برویم.» پدر آنقدر بیآلایش بود که روز عید، به دیدن پسرش میرفت. آقا نظام مسجد و منبر داشت و اطراف وی کمی شلوغ بود. وقتی ما به خانه ایشان میرفتیم، چون آقا نظام پدر خود را ولی خدا میدانست همچون حالت کلب در محضر ایشان مینشست و چشم به زمین میدوخت و دیگر سر بالا نمیکرد. وی در حضور پدر با مریدهای خویش نیز با همین حالت احوالپرسی میکرد و همواره سرش پایین بود. وی در مجلسی که پدرش مینشست بر خود روا نمیدانست قد راست کند و میگفت: «به هیچ وجه نمیتوانم در مقابل پدرم راست بنشینم؛ چرا که او بهحق ولی خداست»؛ اما دیگران چنین وضعیت و رفتاری را نسبت به این بزرگان نداشتند و گاهی میشد برای رضای خدا، آنان را اذیت میکردند! مانند همان برخوردی که خوارج با حضرت امیر مؤمنان علیهالسلام داشتند و نادانی آنان را به چنان حرمان و بدبختی دچار ساخت.
مرحوم آقای الهی میگفتند: «تا ما میآمدیم چند شاگرد و طلبه جور کنیم، آنان میآیند و با پول و فراهم کردن منبر و روشهای دیگر آنان را از اطراف ما دور میکنند تا درس ما خود بهخود تعطیل شود.» چنین برخوردهایی رفتار محترمانه معاندان فلسفه و عرفان بوده و برخوردهای غیر محترمانه و اهانتآمیز نیز با ایشان میشد، اما اهل معرفت از بس مخلص، صاف و آزاده بودند این تلخیها و مشکلات را با تمام وجود تحمل میکردند و درس میخواندند، تحقیق میکردند، مینوشتند و تدریس مینمودند تا راه اهل معرفت باز بماند و اهل از نااهل تشخیص داده شود. این صفا و خلوص بهخوبی در کارها و آثار آقای الهی دیده میشد و از نتایج آن ترجمه ایشان از قرآن کریم است که آشنای همه خانههاست.
من در روز چهارشنبه هفته بعدی که مرحوم آقای الهی قمشهای از دنیا رفتند، خدمت ایشان بودم. ایشان خوابی دیده بود که آن را برای من نقل کرد. وی میگفت: «خواب دیدم نهج البلاغه را زیر بغل دارم و به طرف بهشت میدوم؛ یکی از من پرسید: کجا؟ گفتم: آقا امیر مؤمنان علیهالسلام دارد درس میدهد؛ میروم به درس آقا برسم.» سپس ایشان افسوسی خورد و گفت: «میخواهم بعد از این بروم نهج البلاغه را بخوانم، ولی حالا دارم بر آن شرح مینویسم. این چه شرحی است که من مینویسم!» همانجا با خود گفتم: من دیگر ایشان را نمیبینم؛ چرا که بر اساس تعبیری که از خواب او داشتم، دریافتم که ایشان به زودی از دنیا میروند. آنگاه ایشان را بوسیدم. وی ناراحت شد و گفت: «چرا؟! چیه!» گفتم: هیچ آقا! هوس کردم شما را بیشتر ببوسم و ببویم؛ دلم تنگ است و چیز دیگری نگفتم. من آن روز به قم آمدم و در همان هفته پیکر مطهّر ایشان را به قم آوردند. خدا رحمت کند پسر ایشان عالم وارستهای بودند. گفت: «پدرم را دفن کنید.» فردی اهل تهران قبری در قبرستان «وادی السلام» داشت و آن را به ایشان اختصاص داد. جنازه را که به وادی السلام آوردند، دیدم علامه طباطبایی با شتاب میدود تا خود را به جنازه برساند. تشییع جنازه ایشان این قدر ساده برگزار شد و حدود هفتاد نفر بیشتر نبودند که جنازه را تشییع میکردند. البته همه آنها اهل معرفت بودند، ولی قلّت آنان و غربت مرحوم الهی در آنجا بهخوبی آشکار بود. در آن هنگام میخواستند برای ایشان در قم مجلس ختمی بگیرند، اما یکی از بیوت مخالفت کرده و گفته بود مصلحت نیست و برگزاری مجلس ختم برای ایشان، ترویج فلسفه و عرفان است (!) از این رو بهناچار مجلس ختم ایشان را در وادی السلام برگزار کردند و یکی از شاگردان ایشان در همانجا از وی تجلیل کرد. مجلس ختم ایشان ساده، فقیرانه و بیآلایش و بدون تشریفات بر سر مزارش برگزار شد؛ در حالی که وی یک دنیا فضل، کمال و بزرگی داشت. آقای الهی غریبانهترین دفن را داشت و بعضی از بیوت در قم حتی با گرفتن مجلس ختم برای ایشان مخالفت کردند؛ چرا که میگفتند تبلیغ معقول و ترویج دانشگاه میشود. ایشان استاد دانشگاه بود. البته برای ایشان پس از آن، مجالس مهمی هم در قم و هم در مسجد ارک تهران و در دیگر جاها برگزار شد.