محبوبان الهي و رؤیت پربلاي يار

محبوبان ذاتي، با آن که در «سِرّ لا» و «لا تعین» سیری ازلی و ابدی دارند،

به سبب انس به حضرت حق و تمامی پدیده‌ها، با دم همت خود، پدرانه از تمامی مردمان دستگیری دارند و عجب است که شهرهٔ غربت خویش‌اند.

 غمِ یار همواره با رؤیت پربلای آن صاحبان قدرت، در کتمانی پر پوشیده است. دلِ لاله‌گون و پر چشم آنان، برای هر کسی هم دلبری دارد، هم گوش است و هم شاهد محبوب است. این یادگاران حق در ناسوت، رازهای ناگفته از مقام ولایت، به امانت دارند. لبی گرم از خُم‌خانهٔ پر لطف ذات حق‌تعالی و دلی مست از آن دارند. دیدار آنان، هم خرمی بهار را با خود دارد و همغروب غم‌انگیز خزان را. این سفیران حق، موج موجْ صفا در دل دارند و دریا دریا فنا و وادی وادی بقا. انس با آنان، موهبتی الهی و الفت با ایشان، مغتنم و بقای به آنان، راه سعادت است. جمعیتی دارند که مؤمن و کافر را به میهمانی فرا می‌خواند؛ میهمانانی که با یک شهود، پروانهٔ آن شمعِ جمع می‌گردند. آنان سماعی ازلی دارند و چشمی که جز لودهٔ هرجایی نمی‌شناسد؛ از این رو، بر نغمهٔ کلام او گوش سِرّ داده‌اند. وقار از آنان رنگِ معنا گرفته است و مدار انحصاری ایشان وفاست. احسانی دارند عام و در جوانمردی، گوی سبقت را ربوده‌اند. محوِ روی پری‌چهره‌ای پُر چهره هستند. رجس طمع، از آنان دور است و اهل بیت پاکی و راستی‌اند. شادی جز در چهرهٔ آنان نیست؛ چرا که طراوت را از شمیم گلستان حق دارند.

اگر خامهٔ صفابخش خویش را به دست گیرند، فصاحت و بلاغت از نگاشتهٔ آنان اصول می‌گیرد و جز بیت بیتِ غزل حق را نمی‌سرایند. توحیدِ «هو اللّه» خانهٔ آنان است. وصولی مات دارند به شطرنجِ مقام بی اسم و رسمی که کیش آن، با مهرهٔ عشق است. آنان معشوقی دارند که عاشق‌کشی، رسم هر شأن اوست: «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»( رحمان / ۲۹٫). ایشان سالار قافلهٔ قصه‌های پر غصه و ساربان سیره‌های پر محنت ولایت هستند؛ مهتاب پرضیایی از حقیقت آفتاب احمدی بر آسمان بوستان پدیده‌های هستی‌اند که بینندگان را از نور نقره‌فام حضرت دوست، روشنا و سرمست می‌سازند. سجادهٔ ایشان، به اشک فرشتگان عطر می‌دهد که دل چاک چاک آنان را از ترنم گلگشت معشوق، به طواف زیارت می‌روند. تار و پود آنان، سلام است و کسی که دست در دست آنان می‌نهد، بر گونهٔ قلب خویش گرمای دست حق را حس می‌نماید. رفق آنان از مهر حق است. هم نیاز دارند و هم ناز. غنج و دلال آنان برای حق است و معراج آنان بر شدنی بی‌شماره است. دست‌های آنان زلف پریشان حق را آشفته‌تر می‌خواهد؛ چرا که توانی دارند که بر خیال آنان ترسی نمی‌نشیند. شگرفی حکایت آنان را گوشی شنوا، و عزیزی وجودشان را خامه‌ای نویسا نیست. دل آنان برای هر کسی آسمانی یک‌رنگ است؛ چرا که باران رحمت آنان، نو به نو و دمادم است. هاتفان غیبی و سروشان معنوی، از آنان پیام می‌گیرند. ایشان کشتی هدایتی هستند که سوارهٔ نشستهٔ آنان، به حرکت ایشان سیری پرسرعت دارد و ضمیر خود را ناخودآگاه در بارگاه قرب می‌یابد. از ولای آنان، همت و از ارادت آنان، قدرت می‌گیرد. سکوتی حیرت‌زا و ظهوری سنگین دارند. محبت از آنان هودج مهر و حُدی لطف یافته است. آغوش آنان التیام هر دردی است. ایثار آنان هویدایی و منششان غوغایی است. زرین همای حکمت از آنان بلندا یافته و عنقای تفسیر، در صید سخن‌سرایی آنان اسیر، و نسیم معرفت از عرفان آنان پرطراوت، و کاشت مزرع فقه، با داشت آنان، برداشت می‌دهد. زمزم دانش آنان هر جوینده‌ای را اسماعیل می‌یابد. مصباح هر انس قربی، در شرح آنان است که شعله می‌گیرد. سیر آنان، مشاهدهٔ آسمانیان است و ذکر آنان، رمزی پنهان و ضمیر غایبی بدون غیبت است. اکسیر اشتقاق آنان، مس هر واژه‌ای را طلا می‌سازد. کوچهٔ آنان حکایت دوباره‌ای از کوچه‌های مدینه، و کاشانه‌ای که دارند، آمد و شد خرمافروشان را در زمانهٔ حضور معصوم علیه‌السلام یادآور است.

الگوی آزاداندیشی و حریت فکری، آنان هستند. ناگفته‌هایی از آن سوی گذشته‌ها دارند. گذرگاه سیاست، پلی دارد که از خاطرهٔ آنان می‌گذرد. فردوسِ نتیجه، در بند آنان است و قیامت از آنان ولوله می‌گیرد و شفاعت، ارزانی رفیقان می‌دارد. سوسن و یاس، از نکویی آنان شکوفاست. یارانی دار به دوش در پی دارند که بلا از روی پردرد آنان شرمسار است و جراحتِ الم، بر دوش آنان عَلَم عاشقی برپا نموده است؛ یارانی واله، که حیران او هستند و هیبت او را دارند. همراهی دایمی یارانی زلیخاخو با نگین یوسف‌رخ آنان زیباست. «طور» دهشت، طریق «سینای» سلوک آنان است و شهر قشنگ جبروت را در جمال زیبای ناسوت دارند؛ شهری که مرکز آن، کربلاست و عاشورای پر شمشیر آن، دین را محمدی، مستقیم و بی‌پیرایه می‌سازد. سردی زمستان، صبوری بهار را از آنان می‌خواهد.

مروارید عظمت، شیفتهٔ آنان است و زیور هدایت، رقص از زبور معرفت آنان دارد. سادگی را با ایستادگی دارند. خیمهٔ دیانت بر عمود آنان عماد دارد. برف ناراستی، در آفتاب تموز آنان مجال برای نشستن ندارد. خواهان را سبو سبو تسبیحِ سبوحی به تدبیر عدالت می‌دهند. شب تار آسمانی، مینایی برای آنان است، که از آن، آرامشی مینویی را از بلندای عشقی بدون مرز می‌یابند.

صهبای سرخ صلوات، امنیت خاطر خواننده را باد.

مطالب مرتبط