اولین کاری که هنگام ورود به قم انجام دادم، این بود که درس میگفتم و چند درس نیز داشتم.
آن زمان معمم نبودم، از این رو وقتی در مدرسهٔ فیضیه راه میرفتم، همه به من اشاره میکردند و میگفتند: «این جوان است که از تهران آمده و درس میگوید.»
بیش از چهل سال است که در حوزهٔ مقدس قم درس میگويم. روزهای بسیاری بوده که افزون بر درسهایی که میخواندم، تا چهارده درس هم داشتم. بعضی از درسهایم را نیم ساعت پیش از اذان صبح در حرم مطهر میگذاشتم و پس از آن نماز میخواندم. کمتر شده که تدریس کتابی را تکرار کنم. جز در درسهای عمومی، هر کسی را به شاگردی نمیپذیرفتم و هر که را قبول کردهام، به تمام معنا بوده و هیچ گاه نیز اشتباه نکردهام. البته هر شاگردی را در حد خود ارج مینهم ـ یکی را در فقه، یکی را در اصول و دیگری را در فلسفه و یا چیزهای دیگر و بر این اساس آنها را ـ میپذیرفتم و کمتر شده که کسی در همهٔ این دانشها با من همراه شود. در خواندن کتاب نیز اصل را بر تحلیل مطالب کتاب و نقادی میگذاشتم. حتی سیوطی را نیز در سطح خارج آن بیان میکردم. در مطول چه بسیار با مرحوم سکاکی درگیر میشدم و در رسائل و کفایه نیز همین طور بوده است. معتقد بودم باید با تحلیل و نقادی کاری کرد و به نقالی بسنده نمیکردم. از این رو هر درس را یک بار و در نهایت دو بار میگفتم و سطح درس را ارتقا میدادم؛ نه اینکه کتابی را چند بار بگویم.
اولین کاری که هنگام ورود به قم انجام دادم، این بود که درس میگفتم و چند درس نیز داشتم. آن زمان معمم نبودم، از این رو وقتی در مدرسهٔ فیضیه راه میرفتم، همه به من اشاره میکردند و میگفتند: «این جوان است که از تهران آمده و درس میگوید.» در آن زمان، شمار طلاب معممی که به درس ما میآمدند زیاد بود؛ چون درس را عالی تقریر میکردم و آنان بهخوبی آن را درک میکردند. بعضی از آقایان میگفتند: «خوب نیست افراد معمم به درس شما که معمم نیستید بیایند، از همین رو به ما اصرار میکردند عمامه بگذاریم. درس ما تحقیقی بود و به نقالی برگزار نمیشد. به یکی از آقایان که از اساتید آن زمان بود اشکال کردم: چرا در قم درس تحقیقی وجود ندارد! گفت: «النقال کالبقال!» گفتم: «این چه حرفی است؟! چرا چیزی را که اشکال دارد، به دیگران آموزش میدهید؟! شما یک بار درسهایی را که اشکال دارد، به عنوان سطح به طلبه یاد میدهید و سپس در درس خارج آن را نقد میکنید.» ولی درس ما تحقیقی بود و اشکالات کتابها را همانجا به طلاب میگفتیم. از این رو میان آقایان معروف بودیم و اینگونه بود که آنان بر معمم شدن ما اصرار داشتند. برخی میگفتند: «به گردن ما! شما لباس بپوشید.» گفتم: «من دنبال لباس نیامدهام؛ آمدهام درس بخوانم.» آنان میگفتند: «شما موهایتان بلند است و طلبههای معمم به درس شما میآیند و این بیحرمتی است.» البته اینطور میگفتند تا من راضی شوم لباس بپوشم؛ گرچه من با گفتهٔ آنان موافق نبودم تا اینکه یک شب خواب دیدم در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام هستم. پیش از اینکه خوابم را بگویم عرض کنم آن حضرت علیهاالسلام بزرگ ما در این دیار است و من کسی را در مقابل یا کنار آن حضرت نمیبینم. میگویند: کسی از عربستان سعودی میخواست به ملاقات مرحوم آیتاللّه بروجردی بیاید. ایشان گفته بود: «اگر وی بخواهد به دیدار من بیاید، نخست باید به زیارت حرم مطهر برود تا او را بپذیرم؛ چون ما شاگرد مکتب آن حضرت هستیم.» یک وقت هم کسی به من گفت: «عارفی را معرفی کن تا به خدمتش بروم.» به او گفتم: «شما اهلش نیستی!» گفت: «نه، هستم!» گفتم: «به زیارت بیبی برو، حرف هم نزن، همان رو بهروی ضریح بایست و چیزی نخوان.» گفت: «ایشان را که میدانم!» گفتم: «دیدی اهلش نیستی! تو به دنبال ریش و پشم هستی. اگر عارف میخواهی، آن حضرت برترین عارف در میان ماست. خود بیبی شما را میبیند.» یادم میآید اولین باری که برای درس وارد قم شدم، به حرم رفتم و از بیبی اذن دخول گرفتم و به زیارت ایشان مشرف شدم و خود را به ایشان عرضه کردم و گفتم: «آمدهام به دیار شما و اینجا ماندگار هستم و جای دیگری هم ندارم.»
به هر حال، در عالم رویا دیدم که در حرم مطهر هستم و رو بهروی قبله، منبری بود که مرحوم آیتاللّه گلپایگانی ـ که فردی متخلق، متقی و فقیه بود و ما نیز به ایشان ارادت بسیاری داشتیم ـ روی آن منبر نشسته بودند و میخواستند عمامه بر سر من بگذارند. بعد از انجام کار و به رسم معمول بر آن بودند که پاکت پولی را به اصرار به من بدهند که من آن را نگرفتم و از خواب بیدار شدم. صبح به منزل ایشان رفتم و با اینکه تنها برای طلبههای مدرسهٔ خود عمامهگذاری میکردند، به من گفتند: «اشکال ندارد؛ شما هم بیایید.» در شب نیمهٔ شعبان در مدرسهای که در خیابان صفاییه برای ایشان بود، جلسهای گرفتند و من به لباس مقدس روحانیت ملبس شدم. آنچه در خواب دیدم، همان شد و ایشان پس از عمامهگذاری خواستند پولی به من بدهند و خیلی هم اصرار فرمودند، ولی من آن را نپذیرفتم.
البته در همان شب در تهران نیز مجلس جشنی برای عمامهگذاری ما گرفتند و پس از عمامهگذاری در قم، ما را به تهران بردند. من پیش از آنکه معمم شوم، در تهران صحبت میکردم و تدریس هم داشتم. آن شب در همان مجلس جشن به منبر رفتم. در آن شب شیرین و ملکوتی و رفتار عزیزانه با ما، نمیدانستم که این شب غربتهایی دردناک را در پی دارد. غربتهایی که امروزه شاهد آن هستم و برخی به دلیل بیخبری از احکام شرعی، آن میکنند که میکنند و به قول سلمان فارسی: شد آنچه نباید میشد و نشد آنچه باید میشد.
تاکنون درسهای زیر را داشتهام:
تفسیر قرآن کریم
خارج فقه
خارج اصول
فقه قرآن کریم
خارج فلسفه
الاسفار الاربعه
شرح منظومه
فلسفهٔ اخلاق
اسماء الحسنی
مصباح الانس
شرح فصوص الحکم
تمهید القواعد ابنترکه
شرح منازل السائرین
عرفان محبوبان
عرفان عملی
استخاره با قرآن کریم
شناخت فرشته و جن
طب و روانشناسی
فلسفه حقوق
حقوق اساسی
معلقات سبعه
مقامات حریری
دانش اشتقاق
دانش ذکر
خداوند دانشهایی را به رایگان به بنده داده است که بسیاری از آن در جایی نوشته نشده و خود نیز فرصت نیافتهام تا آن را به نگارش آورم. هماینک یکصد و پنجاه جلد کتاب در اختیار دارم که آمادهٔ انتشار است و این آثار که آن را برای تمامی اقشار جامعه مفید میدانم به دست مردم برسد. بر آن هستم که واقعیتها را به صورت بیپیرایه و صریح بیان دارم. این مطالب نسبت به بنده، تعریف و تمجید نیز نیست، بلکه شرح بخشی از ماجرای زندگی است که زمانه برایم پیش آورده است. من در اینجا و در گوشهٔ قم، سخن گفتن با چند طلبه را ترجیح میدام و آن را آزادی خود میدانستم. در این گوشهٔ قم آزادی خود را همین می دانستم، ولی این آزادی به سکوت بود و چه فریادی بلندتر از «خلوت» و چه آذرخشی روشناتر و برندهتر از «سکوت» اما همین سکوت نیز در سکوتی غریبتر فرو رفت ودیگر انیسی با خود نمییابم جز رفیق همیشگی خویش که هر جایی است!
در همان روزهای نخستی که به قم آمده بودم، روزی به نماز جمعهٔ حضرت آیتاللّه آقای اراکی رحمهالله در مسجد امام حسن علیهالسلام رفتم. آقای اراکی رحمهالله در آن زمان در قم به عنوان چهرهای علمی و مطهر شناخته میشد اما بحث مرجعیت ایشان مطرح نبود. در میان نماز وقتی اطرافم را دیدم وحشت سراسر وجود مرا گرفت؛ به طوری که نمازم را شکستم و به سرعت از مسجد بیرون آمدم. دیگر در اختیار خودم نبودم و خودم برای رسیدن به آن هیچ کاری نکردم. اگر بگویم خودم این کارها را کردهام چون دلم میخواسته است، کفر است. هیچگاه نه خواستهام که درسی بخوانم و نه خواستهام که ریاضتی بکشم و همواره این کارها بوده است که مرا دنبال کردهاند. آنان مرا دستکم از سه سالگی رها نکردند. سهسالگی خود را به خوبی یاد دارم و از آن زمان تا به حال این مکافاتها را داشتهام. اینکه هماینک با کتابهای من مخالفت میشود و میگویند این موسیقی، روانشناسی، تعبیر خواب، تفسیر، مباحث ولایت و دیگر امور در جایی نبوده است راست میگویند؛ چون من این دانشها را از جای دیگری آوردهام و آن را به دانشهای امروزی ربط دادهام.
من میگویم میتوانم قرآن کریم را با دستگاههای موسیقی و بدون استفاده از زبان عربی یا فارسی یا هر زبان دیگری حتی برای آنان که سواد ندارند آموزش دهم؛ بهگونهای که بتواند معنای آن را دریابد. این سخن و ادعا خیلی مهم و بسیار غیر عادی است ولی خوبی آن این است که کسی این کار را از ما نمیخواهد. در باب استخاره کتابی در پنج جلد نوشتیم و چند سال است برای مجوز نشر مانده است. اگر در این رابطه هم کاری کنیم با آنکه انقلاب عظیمی در فرهنگ قرآن کریم به وجود میآید؛ بهگونهای که آموزش قرآن کریم و درک معنای آن نیاز به آموختن زبان عربی ندارد و هر کسی با هر زبانی میتواند معانی قرآن کریم را دریابد و این دانش مثل اختراع خط بریل برای نابینایان است و بنده توان انجام آن را دارم، اما مطمئنم معیارهای چاپ و نشر و ممیزان و بررسان که با افراد به صورت دستوری عمل میکنند، مجوز نشر آن را نمیدهد. ما با استفاده از صوت و نتها و موسیقی قرآن کریم، میتوانیم آن را قابل فهم و درک برای عموم مردم جهان با هر زبانی که هستند بنماییم.
ما در باب فقه موسیقی در کتاب «فقه غنا و موسیقی» که هفت جلد است به تفصیل سخن گفتهایم و نیز کتاب «منطق موسیقی» را داریم. البته این کتاب نیز از نشر باز مانده است. در آنجا از موسیقی توحیدی به اختصار، آن هم در مقدمه چیزی گفته و از آن گذشتهایم. آیا روانشناسان یا موسیقیدانان میتوانند به موسیقی جهت توحیدی دهند یا خیر؟ برای نمونه، دستگاه موسیقی آیهٔ شریفهٔ: «لَکمْ دِینُکمْ وَلِی دِینِ» (کافرون / ۶) چیست و چه کسی میتواند آن را تشخیص دهد و قدرت استخراج آن را داشته باشد؟
به علم اعداد و حروف نیز آگاهی کامل دارم. عالمی که در آن زندگی میکنیم بسیار پیچیده است و یکی از پیچیدگیهای آن دنیای «اعداد» و نیز «حروف» است که هریک برای خود آثاری دارد. هر فردی دارای عددی است و برخی از اعداد رذیلتها را مینماید.
اگر جمعی از طلبههای فعال، خوش فکر، منصف و آزاد با بنده جمع شوند و به ما کمک کنند، من نیز میتوانم به مدد آنان برخی از طرحهایی را که در رابطه با دانشهای دینی دارم به انجام رسانم و در آن صورت، از عملی کردن هر کاری که از دستم برآید دریغ و بخل نخواهم داشت، منت و توقعی نیز ندارم. ولی این کار را تا رعشه پیدا نکردهام میتوانم انجام دهم و اگر به زمان پیری و رعشه رسم، این حقایق را با خود به قبر خواهم برد. من مرحوم علامهٔ طباطبایی رحمهالله را به یادم دارم. زمانی که علامه، علامه بود کسی از او بهره نبرد و مجبور بود در تبریز باغبانی نماید، و زمانی به سراغ او آمدند که ایشان پیر شده و به رعشه افتاده بود؛ یعنی زمانی که دیگر کار مهمی از ایشان ساخته نبود. زمانی که ایشان در تبریز بود، ایشان هم فیلسوف بود و هم عارف و هم علامه، ولی وقتی رعشه پیدا کردند، دیگر نمیتوانستند علم کاربردی خود را ارایه دهند.
مرحوم آیتاللّه گلپایگانی رحمهالله نیز چنین بود. زمانی که ایشان در فقه پهلوانی بود، تعداد بسیار معدودی به درس ایشان میرفتند و از ایشان استفاده نمیشد، اما در زمان مرجعیت، که با کهولت همراه بود، ایشان در مسجد اعظم تدریس میکرد و بیش از هزار شاگرد داشت. شاگردانی که هیچکدام کارایی نداشتند و وصف آنان: «ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ» (حج / ۷۳) بود اما کلاهما فی الجنه بودند. من نیز تا به رعشه نیفتادهام کارایی دارم و رایگان نیز هستم؛ همانگونه که دانشهای خود را بدون زحمت و رایگان به دست آوردهام.
من هماینک به حمد الهی هیچ مشکل جسمی ندارم و این انرژی را دارم که روزی ده کار متفاوت در طول بیست ساعت از شبانهروز بدون خستگی انجام دهم و این شمایید که نباید بگذارید این انرژی بدون استفاده بماند. کارهایی که هماکنون انجام میدهم درست و متناسب با بنده نیست. من باید کارهایی را انجام دهم که در توان هیچ کسی نیست. این کارها را دیگران نیز میتوانند انجام دهند و وقت مرا فقط تلف میکند ولی چارهای ندارم و کسی نیست که این کارها را انجام دهد و در غربت و تنهایی خود به سر میبرم و کارهای بسیار مهمی که فرهنگ دینی را سالمسازی مینماید بر زمین میماند؛ هرچند آثاری که بنده به قلم آوردهام نه حال، که در آیندهای دراز اهمیت و جایگاه خود را پیدا میکند. زمانی که خلا علمی در زمینهٔ علوم انسانی، خود را نشان دهد و هیاهوها و احساسات بخوابد و جامعه به این نتیجه برسد که در این حوزه دانشی در خور ندارد و نیازمند علم و فرهنگ ناب است. آن زمان است که این آثار نتیجه میدهد و میتواند مشکلات اساسی جامعه را برطرف سازد.
اگر ما جمعی محقق توانمند در اختیار داشته باشیم بحثهایی که ممکن است سی سال کار داشته باشد؛ مانند بحثهای ولایت، شناخت جن و فرشته، ترجمهٔ قرآن کریم با بیان موسیقی آن میشود که تا چند سال به فرجام رسد. من به قرآن کریم که دست میزنم میبینم میتوان آن را بدون لغت و صرف و نحو معنا کرد؛ ولی اینقدر خود را نگاه میدارم تا چیزی نگویم؛ چرا که در کتمان قوی هستم، اما بعضی مواقع ناگهان چیزی از دست میرود و گاه هم لازم میدانم اندکی از آن را بیان کنم؛ هرچند بسیاری باور نمیکنند و برای ما مشکلاتی به وجود میآورند! باید این سخن که دین بیپیرایه است را به مردم جامعه رسانید زیرا همهٔ آنان به این مطالب که میرسند به آن گوش فرا میدهند. امروزه مردم، گوشی برای شنیدن حرفهای تکراری یا بیمحتوا ندارند و این کمبود در زمینهٔ معارف دینی را باید از این تنوررایگان جبران کرد.
خدا رحمت کند مرحوم بهشتی را که بسیار باصفا بود و میگفت ما هستهایم، به ریش مردم بستهایم! ما خوب یا بد، با مردم خود هستیم و هیچگاه از آنان جدا نمیشویم. ما خارجی نیستیم تا فرار کنیم. کسی نیز ما را تحویل نمیگیرد؛ چرا که آنان نیز میدانند ما به هر حال وطنی هستیم و به درد بیرون و آنها نمیخوریم. آنها مزدور، وابسته و جاسوس میخواهند و وجود ما روحانیان اینگونه نیست. ما در اینجا همین که میگوییم «یا امیرمومنان علیهالسلام » تمامی مشکلات از ما میریزد و امیر مومنان علیهالسلام باورمان میشود. اینجا سکوتش آزادتر از همه جاست؛ اگرچه همین سکوت رخوت و خستگی میآورد.
به عنوان مثال، شبي برای تدریس، کتاب مصباح الانس را مطالعه میکردم. درس از «الفصل الثانی» شروع میشد و فصل نخست آن صد صفحه پیش از آن بوده است. برای برقراری پیوند میان مطالب کتاب باید خلاصهای از فصل قبل گفته میشد. فردا صبح به کلاس درس رفتم ولی هیچ کس نیامد. وقتی انسان به غربت و سکوت مبتلا شود، کارآیی انسان کاهش مییابد و نمیتواند افکار و معلومات خود را بیان کند و تمام استعداد و علوم انسان بدون استفاده باقی میماند.
در قرآن کریم حقایق و گنجینههای بسیار عظیمی قرار دارد که بدون استفاده مانده است و بنده قدرت و توان استخراج آن را دارم و میتوانم دستکم هزار پروژهٔ قرآنی را کلید بزنم. این کارها برای من بسیار راحت است اما نبود نیروی تحقیقی و تنهایی و غربت و نیز در اثر گذشت زمان، این انرژی تلف میشود.