ما با انسانهای گوناگون، معاشرت کرده و با آنها مدارا میکردیم. معتقدم، محبت و مهرورزی نسبت به بندگان خداوند، بهتر از هر چیزی است.
عارفی را میشناختم که انسان نیک و نجیبی بود. ما او را را به صرف ناهار و شام، به منزلمان دعوت میکردیم. آن بنده خدا، روحش شاد، زیاد استخاره میکرد. مثلا برای اینکه با غذایش آبلیمو یا آبغوره بخورد هم استخاره میکرد. من به متکا تکیه داده و راحت مینشستم. میگفتم، غذاخوردن تو یک ساعت طول میکشد؛ در حالی که من، ظرف چند دقیقه، غذایم را میل میکنم. اما شکل غذاخوردن تو برای من خوشایند است و میخواهم با تو غذا میل کنم؛ زیرا هنگام صرف ناهار یا شام با تو، میتوانم اندکی استراحت بکنم و به متکایم تکیه بدهم. خلاصه اینکه آن عارف، با صبر و حوصله استخاره میکرد که با غذایش ترشی آبلیمو بخورد یا آبغوره و بابت اینها مکافاتی داشت. خداوند او را رحمت کند! زمانی بدون توجه به اینکه ما حکم و وظیفهای داریم گفت درس و بحث را رها کن که اینها بیهوده و بیفایده است. از او پرسیدم یعنی بهتر است چه کاری انجام دهم. گفت برخیز تا راهی بشویم. ما راه افتادیم و وارد جاده قدیم جمکران شدیم. از ریلهای قطار که بسیار کثیف و آلوده بود عبور کردیم و به مسجد مقدس جمکران رسیدیم. آن عارف، ناگهان متوجه شد که تسبیحش را در منزل، جا گذاشته است. عصرهنگام بود و ما به منزل بازگشتیم تا آن عارف، تسبیحش را بردارد. احساس خستگی بر ما غلبه کرده بود و آهسته راه را طی میکردیم. وقتی به منزل بازگشتیم، دیگر از همراهی با او امتناع کرده و گفتم، تو از یک تسبیح که شی ناقابلی است نگذشتی، چرا انتظار داری من از تمام خانه و زندگی و از درس و بحثم بگذرم و آن را رها کنم؟ این رفتاری عاقلانه نیست که بهخاطر یک تسبیح، دوست و رفیقت را رها کنی. او گفت چرا این مطلب را در مسجد تذکر ندادی. گفتم در این صورت، برای برداشتن تسبیح به منزل برگشته و این سفر را به تنهایی انجام میدادی. تو از تسبیحت نگذشتی و ما آن راه طولانی را برای برداشتن تسبیح تو بازگشتیم، چگونه من تمام درس و بحثم را رها کرده و با تو همراه بشوم؟ در عرفان بابی به عنوان تفریق وجود دارد؛ یعنی سالک هرچه دارد را به دوستش بدهد تا او آسوده و راحت باشد. این عارفان تشبهی و ادعایی که از یک تسبیح نمیگذرند، کجا چنین منازلی را داشتند؟