من در زمان کودکی فراغت زیادی داشتم. زمانی رفتیم و رفتیم. صحرای محشر بود و قیامت برپا شده بود.
البته مزاح میکنم. امروز جمعه است و هذیان گفتن برای مزاح مؤمنان عیب و ایرادی ندارد و ما میخواهیم باریبههرجهت و بیاساس سخن بگوییم. در حرف و سخن اینگونه، اشکالی وجود ندارد. در سخنان دیگری نیز که گاه به عنوان خاطره نقل میکنم باید آن را به چشم شطح دید و نمیتوان قصد جدی متکلم را در آن نظر گرفت. به هر حال، من در صحرای محشر، با تکبر و غرور قدم میزدم. سرم را زیر انداخته بودم و حاضر نبودم سر بلند کرده و خدا را ببینم. ما که طلب و توقع خاصی از خدایتعالی نداریم. او خدایی میکند و ما هم عاشقی بیعاریم. ناگهان متوجه شدم من در آنجا معطل و تنها ماندهام و کسی سراغی از من نمیگیرد. اندیشیدن و فکر کردن از همانجا آغاز شد و ناگهان متوجه غرزدنم شدم. قربة الی الله! در ذهن و اندیشه من، هیچ چیز خاصی وجود نداشت. تنها اندیشهای که در ذهنم متولد شد این بود که پسندیده نیست آدمی در بسیاری از مواقع، خیلی خوب و نیکوکار باشد؛ زیرا خوبیها گاهی بدی میآفرینند. من در زمان گذشته از پرستیژ بالایی برخوردار بودم و به وضع ظاهر و لباسم توجه زیادی میکردم. بسیار جنتلمن بودم. از عبای حاشیه استفاده میکردم که در آن زمان، هشتاد تومان قیمت داشت. امروز قیمت بعضی از عباهای حاشیه از هشتمیلیون تومان نیز بیشتر است. وضع مالیمان نیز خوب و مناسب بود. بسیار عزیز و دردانه بودم و خلاصه اینکه فرم و شکل ما چنین بود. ما جورابهای پاره و لباسهای کهنه را میپوشیدیم و روی این لباسها جامههایی نو و تمیز به تن میکردیم. از عباهای کهنه استفاده کرده و با آن، نماز میخواندیم. بعد آن را از چشمها پنهان میکردیم. ایدهمان هم این بود که به هجران این لباسها مبتلا نشویم. انسان چگونه جورابی را که چندین سال از آن استفاده کرده، دور میاندازد؟ این لباس روح توست، باطن توست، مونس و انیس توست. این لباس یاور و همدم تو در زندگانی بوده است و دورانداختن این لباس، نشانه بیغیرتی توست. من کفش و نعلینهایم را که مربوط به بیستوپنج سال قبل است، نگه داشتهام و از آن برای رفتن به باغ یا مکان خاصی استفاده میکنم. همچنین از عینک قدیمیام در هوای غبارآلود استفاده میکنم. حکایت مربوط به صحرای محشر را ادامه میدهم. من در آنجا چیزی از نمازها و علم و درس و بحثم به یاد نیاوردم. هیچگونه خاطرهای در ذهن من نبود. فقط با خودم فکر کردم که خدایا! چرا من این لباسهای پاره را به تن کردهام؟ دلیلش عشق و علاقهام به این البسه بود. مدام غر میزدم و اعتراض میکردم که چرا نمیآیی؟ کی میآیی؟ چرا وضعیت اینگونه است؟ چرا دیر میآیی؟ ناگهان از خواب بیدار شدم. سپس تمام لباسهای پاره و کهنهام را جمعآوری کرده و دور ریختم. با خودم فکر کردم اسراف کردن اینها ایرادی ندارد، بنابراین لباسها را در بقچهای قرار داده و کنار گذاشتم. ناگهان متوجه شدم که انسانی طلبکارم. با خودم گفتم این هم طلب است که تو از خدای خودت داری. این موضوع برایم بسیار برخورنده بود؛ زیرا من مسیر زیادی را طی کرده بودم و حالا یک بازنده بودم.
چنین حالاتی که برای انسان به وجود میآید باارزش است و باید قدر آن را دانست. اینگونه حالات مانند زمانی است که انسان متولد میشود و پا به دنیا میگذارد.
به هر حال، هذیانگویی عیب و ایرادی ندارد و آدمی گاهی هذیان میگوید. من زمانی در مدرسه فیضیه حجره داشتم و درس میگفتم. ده تا چهارده جلسه درس میگفتم. وضعیت روبهراه و مناسبی داشتم. خداوند عاقبتمان را به خیر کند! یک روز آقا امام زمان را رؤیت کردم که وارد مدرسه فیضیه شد. بهبه! بهبه از جمال ملکوتی آن امام! ایشان وارد قسمت بالای مدرسه فیضیه شد. حجره من هم در آن سمت قرار داشت. او اسم طلبهها را یکی یکی یادداشت کرد. این واقعه در ماه رمضان رخ داد. یادم است که آن زمان، کتی داشتم و آن را در حجره نگهداشته بودم. من با ایشان سخن نگفتم و ایشان هم صحبتی با من نکرد. خلاصه اینکه آقا اسامی طلبهها را یکی یکی نوشت و به سمت پایین و صحن مدرسه فیضیه روانه شدند. این موضوع برای من بسیار گران تمام شد. طلبههایی که امام نامشان را یادداشت میکرد، همگی شاگردان من بودند، اما من نامم یادداشت نمیشد. مشخص است که اینگونه رفتارها فقط بچگی و کودکی کردن است. در آن زمان من هنوز به لباس روحانیت ملبس نشده بودم. ناگهان به سمت حوض فیضیه دویدم تا به امام رسیدم. پرسیدم آقا! چرا اسم ما را یادداشت نکردید؟ واقعیت این است که آن بزرگواران انسان را ادب و تربیت میکنند. چنین مکانها و مجالسی صاحب و مالک دارد و خوب است ما از این موضوع غافل نباشیم. چنین مکانهایی صاحب دارد و مولا و آقا بر آن نظارت میکند. خلاصه اینکه فقط این جمله از دو لب مبارکشان ظاهر شد که بگذار بروند کاری بکنند. اینجا بمانند، کاری نمیکنند. همانطور که گفتم ماه رمضان بود. من از این رؤیت و از این جمله چنان انرژی گرفتم که بیست و سه ساعت و نیم از کل بیست و چهار ساعت را مشغول کار و تحقیق بودم و فقط سه تا چهار دقیقه برای زیارت بیبی به حرم مشرف میشدم. شبانهروز کار میکردم؛ زیرا دانستم که ما داریم اینجا کاری میکنیم و به حکم امام باید همینجا بمانیم و کار کنیم. وقتی کار هست، ما هم کار میکنیم. ما تا وقتی در حوزه علمیه مقیم هستیم و مانعون از راه نرسیدهاند باید مشغول کار و تحقیق باشیم. در اصل، انسان دیگر شب و روز و خواب و بیداری را نمیشناسد و همه چیز را فراموش میکند. واقعیت این است که حوزههای علمیه دارای صاحب و مالکی است. شهر قم و فضای مذهبی آن با فضای حوزه علمیه تفاوت دارد.
سخن در این بود که گاهی ممکن است سالک ضمن حالات عرفانی، مکاشفات و طی طریق و رؤیت حقتعالی یا امام خویش غر بزند و اعتراضی داشته باشد. این موضوع نشاندهنده این است که چنین کسی باز هم باید طی طریق کند تا موانع راه را پشت سر بگذارد و زحمات و سختیها را تحمل کند تا به مقامی مطمئن نائل شود. خلاصه اینکه خداوند به انسان توفیق بدهد تا ملکوت این کلمات با شفافیت در باطنش ظهور کند. نتیجه این امر آن است که اگر آدمی چشم باز کرد و خود را در قعر دوزخ دید، در حالی که خداوند او را در تابوت من النار قرار داده است، اگر خود را در چنین حالتی و در میان کافران مشاهده کرد، باید در میان دوزخ فریاد بزند و نعره بکشد که انّی احبّک. إنّی أحبّک و أحبّ من یحبّک. همان فراز دعای کمیل: «وأعلنت أهلها أنی أحبّک»؛ آنقدر فریاد میزند و نعره میکشد که اهل دوزخ دچار مشکل میشوند. قهری است که موکلان دوزخ باید او را از جهنم خارج کنند. اهل دوزخ او را مشاهده کرده و میگویند عجب معرکهای برپا شده است! واقعیت این است که چنین حالات عرفانی و روحانی در سالک مشاهده میشود و سالک به این مراتب و مقامات و حالات در ضمن سلوک خود دست مییابد.