پیش از انقلاب، شخص کفتربازی همسایه ما بود. او به پشتبام خانهها میرفت و کفتربازی میکرد.
همسایهها که از این وضع ناراضی بودند، از من خواستند به او تذکر بدهم و مانع کفتربازیاش بشوم. البته او مزاحمتی ایجاد نمیکرد و خودنگهدار بود، فقط زمانی که کفترها به آسمان میپریدند، همسایهها دلنگران این بودند که او به دنبال کفترها به پشت بام بیاید و نظری به داخل خانه آنها بیندازد. من به همسایهها گفتم این شخص کفترباز نسبت به من انسان بهتری است و از من پیشتر است. او عاقلتر از من است. من کاغذبازی میکنم، ولی او کفتربازی میکند. او با موجودی زنده بازی میکند، ولی من با کاغذهایی بازی میکنم که نهایت نیز قاتل جانم میشود. با این وصف، من مانند او نیستم و برای من مایه خجالت است که مانع کارش شوم.