وقتی در مجلس مهمی شرکت داشتم و برای آنان سخن میگفتم،
آقایی که به نظر مهم میآمد کنار من نشست و پس از اینکه چند نفر از رفقا پیش من آمدند و صحبت کردند، رو به من گفت: حاج آقا صدای شما به گوش من آشناست، شما که هستید و من شما را کجا دیدم؟ من اگر خودم چنین شرایطی برایم پیش بیاید، روی آن را ندارم از خود آن فرد بپرسم و از دیگری میپرسم. به او گفتم روز قیامت که میشود و مردم وارد محشر میشوند خیلیها سالیان دراز اصلا نمیفهمند دینشان چه بوده و پیغمبرشان که بوده است. به آن آقا گفتم: من فلانی هستم. دیدم صدای من به دل وی آشناست، ولی چشم او مرا به یاد ندارد. بلند شد و نزدیکتر آمد و مرا بغل نمود و گفت مرا ببخشید. به او گفتم دل تو مرا میشناسد، ولی حافظهات آن را تحویل نمیگیرد و نمیشناسد. معلوم میشود که همه چیز از یاد شما رفته است. به او گفتم من هم اسم شما را به یاد ندارم، ولی خودت را خوب میشناسم.