سن کمی داشتم و قصد داشتم کتاب مقدمات را بخوانم. استاد من آذریزبان بود.
او نیز مانند دیگر ترکها و آذریزبانها، انسانی نجیب و دارای استقص وجودی محکم بود. من در پایان هر جلسه درس از ایشان میخواستم که درس بعدی را نیز تدریس کند. استاد میخندید و میگفت که تو برای درسخواندن عجله داری، به همین دلیل طلبه نمیشوی و سریع سرد و بیرغبت خواهی شد. خداوند او را رحمت کند! چنین انسانهایی واقعا طلبه و دانشمند بودند. آنها که در حوزه علمیه آخوند نبودند، دست دراز میکردند و آدمهای خاص و مستعد را میقاپیدند و به چنگ میآوردند. آنها توجه و دقت میکردند که فلان طلبه با دیگر طلبهها تفاوت دارد و این مسألهای کاملا مشخص و محرز بود. آنها واقعا گویی غیب میدانستند که در شناخت طلبهها اشتباه نمیکردند و به تعبیر من مؤید به ملکه قدسی بودند. خداوند آنها را مورد رحمت و مغفرتش قرار بدهد که انسانهایی خوب و نیکو بودند. زمانی در جلسه ی عدهای از اساتید به اصطلاح عرفان شرکت کرده بودم. آنها برای این کار، فضای اتاق را تاریک کرده بودند. آنها عارفانی عجیب بودند که بارک اللّه! قصد داشتند مرا تعلیم بدهند و به قول معروف، چشم دل مرا باز کنند، اما من خنده امانم را بریده بود. این موضوع برای من خندهدار بود و آنها متوجه خنده و شوخی من نبودند. با این حال، آنها انسانهای خوب و صادقی بودند. آنها را که نیز صداقت نداشتند، وقتی برای پیگیری اموراتشان و شناختشان نداشتم. تفاوت این دو گروه نیز کاملا مشخص است.