در نوجوانی نزد شخصی بودم که مربی من بود و علاقه و اعتقاد بسیاری نسبت به من داشت.
یک روز مرحوم آقای سقازاده که از منبریهای خوب و باصفای تهران بود و کتابی به نام «سِرّ المستتر» نوشته و کتابی نیز در باب ذکر دارد، نزد مربی من آمد. جناب مربی نزد آقای سقازاده از من تعریف و تمجید نمود. مرحوم سقازاده پاسخ داد که حاج آقا! بهتر است تعریف و تمجید نکنید؛ زیرا طلبه اصلا عارف نمیشود و برای این رشته مناسب نیست. من هم سخن ایشان را کاملا صحیح و درست است، اما برای آن قید میگذارم. این آخوندها هستند که عارف نمیشوند، نه طلبهها. این سخن در مورد آخوندها به طور حتم صدق میکند و نمیشود کسی آخوند باشد و بتوان او را عارف نامید مگر این که از کسانی باشد که گروههای سیاسی میخواهند او را پدر معنوی خود قلمداد کنند و وی را به شهرت عرفانی برسانند تا از نام او بهره ببرند بدون اینکه حقایق ربوبی و معنوی در جان و در باطن وی باشد. شاهد آن نیز این میباشد که وی نمیتواند حتی یک کتاب معرفتی داشته باشد؛ در حالی که عارف، معرفت و حکمت از باطن وی جوشش دارد. چنین کسانی از عرفان چیزی نمیگویند و دست به قلم نمیبرند و در عرفان چیزی نمینویسند تا در شهرت عرفانی خود باقی باشند و به آبروی آنان لطمهای وارد نشود و به اصطلاح: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. اینان چیزی نمیگویند و نمینویسند تا کسی نتواند مچ آنان را بگیرد و برای کسی مشخص نشود چیزی در چنته ندارند. من در این عصر، دو نمونه گویا برای این مورد سراغ دارم. دو نفری که به عرفان شهره شدند، اما باطنی برای آنان نبوده است و شهرت آنان سیاسی و برآمده از گروههای بیریشهای بوده است که میخواستند برای خود ریشه درست کنند و عرفان جعلی آنان را که بیشتر مؤید به خواب و غیبگویی نازل یا پیشگویی از کمالات دروغین دیگران بوده است، مهر تأییدی برای خود بگذارند.