من اگر خسته شوم، به تماشای دریا میروم. در ساحل دریا میایستم و امواج کوتاه و بلند آن را تماشا میکنم.
دریا آنقدر زیبا و شگفت است که انگار آدمی آن را نمیبیند. دریا و زیباییهای آن دیدنی است. من دوستی داشتم که غواص بسیار ماهری بود. او مانند یک نهنگ بود. مانند یک ماهی، آزاد و رها در دریا شنا میکرد و غوطهور میشد. خشکی را نمیتوانست، به خوبی طی کند. وقتی در خیابان قدم میزد، میگفت احساس ناراحتی میکنم و اذیت میشوم. میگفت پاهایم انگار راه رفتن را نمیدانند. اما او بهراحتی وارد آب دریا میشد. در آب، دراز میکشید و به خواب میرفت. یادم است زمانی تا دوردستها شنا کرد و وارد منطقه ممنوعه شوروی سابق شد. میگفت وارد آن منطقه میشوم و مدتها به خواب میروم؛ خوابی آرام و شیرین. میگفت در آن منطقه، صدایی جز صدای زیبای کفتران و غازها شنیده نمیشود و تنها من هستم که عشق عالم و شادی و خوشی را تجربه میکنم؛ تجربهای که حتی شاهان و صاحبان کاخها و قصرها از آن محرومند. قصرها و کاخهای شاهان و سرمایهداران، شلوغ و پر سر و صداست. آنها به اطرافیانشان هم اعتماد ندارند و از آنها بیم خیانت دارند و اینگونه فاقد آرامشاند. آنان میترسند کسی دست به قتل و ترور آنها بزند. به هر روی، آن غواص میگفت در آن دوردستها جز غاز و اردک و کفتر وجود ندارد و من در آن منطقه، به آرامی به خواب میروم. او نه بهوسیله قایق، بلکه شناکنان به آن منطقه وارد میشد. او شنا میکرد و دور میشد؛ درست مانند یک ماهی دریا و به تعبیر من مانند یک نهنگ. من هم دوست داشتم به آن منطقه بروم، اما او گفت: من توانایی بردن شما به آن منطقه را دارم، ولی قیمت شما گران است و من از این موضوع، احساس ترس میکنم. میگویند با حاج آقا همسفر شدی و او را به کشتن دادی؛ زیرا رفتن به آن منطقه، مخاطراتی نیز دارد. من مالکیت خودم را در اختیار دارم و از عهده خودم برمیآیم و بیش از این، نمیتوانم کاری انجام بدهم. او بهراحتی، به آن سوی دریا شنا میکرد و استراحتش را در آن منطقه انجام میداد. تصور این موضوع برای ما آسان نیست که شخصی وارد آن منطقه بشود و هرچه قصر و کاخ و تخت هست را نادیده بگیرد و اینکه عدهای بادیگارد با قیافههایی وحشتناک و عجیب، مجهز به اسلحه و نارنجک و بمب، از شخصی محافظت میکنند. حرف من این است اینکه آدمی هوس کند مثلا به کره ماه سفر کند و در آنجا به خواب برود، اما این امر برایش ممکن نباشد، بسیار دردآور است. من به آن غواص گفتم من مشکلی در این زمینه ندارم و مخاطرات رفتن به آن منطقه را میپذیرم. او گفت: حاج آقا! نه و من جرأتی برای انجام این کار ندارم. گاهی خداوند نعمتهای خوب و جالب توجهی به بعضی عطا میکند. خداوند نعمت راه رفتن در خشکی را از آن غواص سلب کرده بود. او میگفت من توانایی راهرفتن را به راحتی ندارم و هنگام پیادهروی اذیت میشوم؛ زیرا باید بدن و پاهایم را حرکت بدهم و این برای من بسیار آزاردهنده است. وقتی از آب دریا خارج میشد، میگفت عذابم نازل شده است؛ زیرا باید بر روی خشکی راه بروم و پیادهروی کنم. آن وقت، این شخص با چنین شرایطی، به آن منطقه جالب رفته بود و دیدنیهای آن را مشاهده کرده بود؛ آن هم در این اندازه، زیبا و آسان و سبکبال.