در کودکی، اشعار زیادی را حفظ بودم. هر کسی با من سخن می‌گفت، با شعر پاسخش را می‌دادم.

یادم است کودک بسیار خردی بودم و می‌خواستم به یکی از خانقاه‌خای اصلی درویشی وارد بشوم، ولی مرا راه نمی‌دادند. باید این‌قدر پس‌خون و پیش‌خون کنی تا اجازه وارد شدن به آن‌جا را داشته باشی. روزی پیر آنان برای انجام زیارت، از خانقاه خارج شد. در مسیر او قرار گرفتم. او سؤال‌های زیادی از من کرد و من با شعر، پاسخش را دادم. پیر ظاهر عجیب و غریبی داشت. موهای سبیل و ریشش درهم‌ریخته و پراکنده بود. اندازه سبیل و موهایش تا یخه‌اش می‌رسید. خداوند، آن‌ها را رحمت کند که انسان‌های خوب و نیکوکاری بودند. یعنی، آن درویش‌هایی که من شناختم، بسیاری‌شان خوب و نجیب بودند. خلاصه، اشعار زیادی را برای پیر خواندم و گفتم می‌خواهم وارد کسوت بشوم. تمام حرف‌هایم را با شعر بیان کردم. مثلا ورودم به کسوت و مسایل دیگر. پیر برای فردای آن روز قرار گذاشت. من صبحگاه به محل قرار رفتم. پیر گفت حیف است تو در خانقاه و نزد من بمانی. من مرشدی را می‌شناسم و تو را به او معرفی می‌کنم. از این موضوع خوشحال شدم که پیر، مرا نزد شخص بالاتری یعنی نزد شیخ فرستاد. البته خودش هم مرا همراهی کرد؛ زیرا درویش‌ها ایصال الی المطلوب می‌کنند و فقط ارائه طریق ندارند. شخص بعدی، ماشاءاللّه یال و کوپالی داشت بلند. در واقع مرا از «پیر» نزد «شیخ» فرستادند. مراتب مقامات در درویشی‌گری این‌گونه است که مرشدها پیر دارند و پیرها شیخ. شیخ، داوطلب را وارد کسوت می‌کند و اعمال مخصوصی انجام می‌دهد. دعا می‌کنم کسی به من برچسب درویشی‌گری نزند و هم‌اکنون، این موضوع را تکذیب می‌کنم. من در هر مکانی که وارد شده و نزد هر شخصی که رفتم، از باب آزمایش، شناخت گروه‌های اجتماعی و تذکره برای بررسی و نقد بوده است. برای این‌که آدمی روزگار و اهلش را بشناسد. من نزد آن پیر نیز به قول معروف بلبل‌زبانی کردم؛ زیرا اطلاعات زیادی داشتم و از نظر معلومات، مانند دریایی بیکران بودم. مسایلی در آنجا وجود داشت که اعجاب و حیرت مرا برمی‌انگیخت. آن پیر، از نظر خاص و ویژه‌بودن، یک کیس محسوب می‌شد. بعد از انجام تمام کارها و مراسم، من وارد کسوت، خلوت و مانند این‌ها شدم. یادم می‌آید هنگام ورود به کسوت، درویش یال و کوپال‌داری نشسته بود و مراسم را به ما آموزش می‌داد. خود آن درویش و ظاهر عجیب و غریبی که داشت، موضوع جداگانه‌ای بود. فضای محیط، تاریک بود و من داشتم از خنده روده‌بر می‌شدم. با خودم فکر می‌کردم که این جماعت که ادعای فهم حقیقت را دارند، انگار متوجه مسایل نمی‌شوند. آن‌ها ظاهر و مراسمشان برای من خنده‌دار است و آنها این موضوع را درک نمی‌کنند. چرا این سؤال برای آنها به وجود نمی‌آید که این کودک کیست که به این مکان رفت و آمد می‌کند؟ با خودم فکر می‌کردم که این جماعت، فقط ریش و پشم دارند و در آن حد و اندازه‌ها نیستند که ما تصور می‌کنیم. این جماعت، باعث خنده و شادی من می‌شدند. زمانی در این مکان (منظورم یکی از حجره‌های فیضیه است)، جشن عیدالزهرا برپا می‌شد. عده‌ای از طلبه‌هایی که اهل شیطنت و بازی بودند، روضه‌خوانی روستایی را به این جشن دعوت کرده بودند. آنان چراغ‌ها را خاموش کرده بودند. آن روستایی روضه می‌خواند و طلبه‌ها می‌خندیدند. طلبه‌ها می‌گفتند یک روضه دیگر هم بخوان. تا روضه تمام می‌شد، یکی دیگر بانی می‌شد. آن روستایی، در تمام چهار تا پنج ساعت روضه‌خوانی می‌کرد و متوجه خنده طلبه‌ها نمی‌شد. گمان می‌کرد مجلسش حسابی گرفته است و طلبه‌ها دیگر از خنده غش می‌کردند. من چنین مجالسی را هم دیده‌ام؛ همان‌طور که چنان مجالسی را دیده‌ام. خلاصه این‌که آن درویش‌ها متوجه موقعیت من نشدند و نمی‌دانستند که من هیچ‌گونه وابستگی و اعتقادی به آن‌ها ندارم و برای سرکشی و خبرگیری، به میان آن‌ها آمده‌ام. برای ورود به ساحت عرفان از نوع درویشی آن، انجام اعمال مخصوصی لازم است. عارفان قلندرمآب برای ورود فرد به فرقه خود، مراسم «مشرف شدن» یا «تشریف» برگزار می‌کنند. مراسم تشریف، حال و هوایی مخصوص دارد. این مراسم در اتاقی وسیع و تاریک برگزار می‌شود و دو نفر ساق‌دوش، در سمت راست و چپ فرد حضور می‌یابند و با شکل و قانون خاصی گام بر می‌دارند. دکمه‌های لباس را باز می‌کنند و ذکر می‌دهند. چنین درویش‌هایی ساده و درگیر گرفتاری‌ها و مشکلات خود می‌باشند. فلسفه، منطق و عرفان علمی و عصمتی وقتی تعطیل شود، درویشی‌گری و قلندری به جای آن می‌نشیند. قلندری یعنی چنین مراسم‌ها و اعمال و اذکار بیهوده و بی‌فایده. دشمنان اسلام، دانش منطق، فلسفه و عرفان را از رونق انداختند و خرفتی و خرافات را به مسلمانان تزریق کردند. علم و دانش امری سیستماتیک است. معرفت و باطن‌گرایی گوهر گران‌بهایی است و ربطی به این‌گونه مراسم و اداهای خرافی ندارد. هدف من، تبیین و اصلاح فرهنگ عرفان شیعی است. به هر حال، من به هر مکانی وارد شده و به هر جایی سرکشی می‌کردم و آن خانقاه نیز، یکی از آن مکان‌ها بود. در این کشور، مکانی نیست که ادعایی داشته باشد و من به آن‌جا سرکشی نکرده باشم. از مکان‌های وحشتناک و خطرناک گرفته تا جاهای مشکوک و بدنام. گاهی، تنها بودم و گاهی برای محافظت، شخصی را با خودم همراه می‌کردم. بالاخره، کودکی بیکار اما آگاه بودم و شب برایم دراز بود و قلندر بیکار. کار و زندگی خاصی نداشتم و پدرم هم در قید حیات نبود که بخواهد مراقبتی از من انجام بدهد. به چاک جاده می‌زدم و از این‌جا به آن‌جا سرکشی می‌کردم. با این روحیه‌ای که داشتم و جستجوگری‌هایی که انجام می‌دادم، به عرفان آنان اعتقادی نداشتم و چنین عارفانی را که شهره می‌شدند انسان‌های ساده و محجوبی می‌دانستم که وصولی به حقیقت نداشتند و البته بعضی در مرتبه تشبه به آن باقی بودند. بسیار، شعر می‌خواندم. هیچ مرشد و درویشی به اندازه من شعر نمی‌دانست. البته بعد از شعرخوانی‌ام نزد دیگران، پشیمان شدم و با خودم فکر کردم دلقک این و آن شدن بد و منزجرکننده است. الان، حتی یک بیت شعر را هم در حافظه‌ام ندارم. شعرهای خودم را نیز از بر ندارم. تنها بیتی که به یاد دارم این است: نکو خون جگر در جام دل ریز / که زین محبوبه ناید جز عنادی. اگر کسی از من بخواهد شعری بخوانم و مرا مجبور کند، همین بیت را می‌خوانم. شعرهای دیگران را به ندرت می‌خوانم. از همان موقع، از شعرخوانی منزجر شدم. با خودم فکر می‌کردم چرا من تبدیل به یک دلقک برای دیگران شده‌ام. من برای دیگران مانند یک طوطی هستم که ادا درمی‌آورد. این برای حاضران خوشایند است، اما برای من ذلت‌بار و منزجرکننده است. تمام اطلاعات و اشعار از یادم رفت و این اتفاقی واقعی و راستین بود. از چند صدهزار شعری که در حافظه داشتم فقط هفت تا ده بیت آن، در خاطرم مانده است و البته همه شعرهایی که در حافظه‌ام بود را به صورت ارادی فرمت نمودم. گاهی اگر بتوانم، نصف شعر را به یاد می‌آورم و سر و ته‌اش را جور می‌کنم. البته محتوای برخی شعرها را دارم و گاهی، اصل شعر را به یاد نمی‌آورم و نصفش را، خودم جور می‌کنم. محتوای شعر، خودش به خاطرم می‌آید، شاید چند بیت و نصف بیتی. همان‌طور که گفتم من برای سرکشی و خبرگیری در هر مکانی وارد شده و با اشخاص مختلف معاشرت می‌کردم. البته در نهایت طلبگی را سالم‌ترین مسیر الهی دیدم و به شهر قم مهاجرت کردم. شهر قم فضایی مذهبی دارد و مردمش مسلمان‌تر از دیگر مردمانند.

مطالب مرتبط