شخصی مسیحی بود که فضایل اخلاقی بسیاری داشت. پاک و باادب و مهربان بود. به قول معروف، همه‌چیز تمام بود و به قول خودم، اشبه الناس بالکمالات بود.

من نوجوانی بیش نبودم که از طرفی، به او بسیار وابسته شده بودم و از طرفی، با خودم فکر می‌کردم که من مسلمانم و او در مسیر باطلی قرار دارد. از این تناقض، ناراحت بودم و دلم گرفته بود. آیا او، واقعا مصداق کلمه باطل است؟ نه، او مصداق حق و درستی است. بسیار، درگیر این تناقض‌ها بودم. با خدا، مناجات می‌کردم که خدایا، من از حق پیروی می‌کنم. با کسی، قوم و خویشی ندارم و مسلمان و کافر بودن، برایم هیچ تفاوتی ندارد. من در جستجوی حق هستم. اما چطور می‌توانم بگویم، این فرد مسیحی، در مسیر باطلی قرار دارد. او، حق است. در میان افراد مسلمان، نمی‌توانم مانند او را پیدا کنم. من اساتید زیادی را می‌شناسم. انسان‌های خوب زیادی را این طرف و آن طرف دیده‌ام. وقتی او را، با مسلمانان خوب و شایسته مقایسه می‌کنم، باز او را، خوب‌تر و نیکوتر می‌بینم. این، فقط عنایت خداست و انسان، فقط می‌تواند، خدا را شکر کند. وقتی اراده خداوند بر این است که انسان را مورد لطف و عنایتش قرار دهد، این کار را می‌کند.

در مجاورت کلیسای آنان، دو قبرستان بزرگ روبه‌روی هم قرار داشت. یکی از این قبرستان‌ها، متعلق به مسلمانان و دیگری در اختیار مسیحیان بود. من حدود سه تا چهار بار، به این قبرستان‌ها رفت و آمد کردم. به این شکل که از این قبرستان، وارد قبرستان دیگری می‌شدم و از آن قبرستان، به این قبرستان می‌آمدم. بالاخره زمانی که خودم را پیدا کردم، خویش را در قبرستان مسلمانان دیدم. خدا را شکر کردم و او را سپاس گفتم که برایم روشن شد، قبرستان مسیحیان، مصداق باطل است. یعنی باطل، در این موقعیت، امری ظاهری است و دیگر، باطنی ندارد. این‌جا بود که مانند انسانی که آب بر سرش بریزند، آگاه شدم و شبهه‌ام برطرف شد.

عارف و مرشد پیری بود که من نسبت به او ارادت زیادی داشتم. او، کمالات زیادی داشت و عارف کامل و واصلی بود. او، به معنای واقعی کلمه، یک انسان کامل بود. هرچه او را با اساتید دیگر مقایسه می‌کردم، آنها را نزد او، کوچک و ناچیز می‌دیدم. من کودکی بیش‌تر نبودم. او، مرا در همان عالم کودکی، مورد توجه قرار داد و به قول معروف، دستم را گرفت. در میان ائمه اطهار، من به امام‌باقر علیه‌السلام ، بسیار وابسته هستم. حتی بیشتر از امیرالمؤمنین، امام حسین و امام زمان علیهم‌السلام . من به درس و بحث وابستگی دارم. دلیل این وابستگی، آقا امام‌باقر علیه‌السلام است. حضور ایشان را در همه‌جا احساس می‌کردم. گویا، تصدی امور من به عهده ایشان است. یتیم و بی‌کس بودم و این موضوع، به حسی که در مورد امام داشتم، دامن می‌زد. من در جستجوی حق بودم و منفعت‌طلب هم نبودم. به همین دلیل، احساس می‌کردم، امام‌باقر علیه‌السلام امور مرا بر عهده گرفته و تصدی می‌کند. خلاصه این‌که، در مورد آن درویش، دچار شبهه و مشکل شدم؛ چون می‌دیدم او، افضل از اساتید است. او یک درویش است. اصلا هر مسکلی که می‌خواهد داشته باشد. از حق می‌گوید. راست می‌گوید و به آن عمل می‌کند. در همه مسائل، از دیگران قوی‌تر است. اهل رؤیت است. من او را با استادهای نابغه‌ام، مقایسه می‌کردم و او را مصداق حق می‌دیدم. البته این موضوع، برایم خطرناک بود. تا این‌که، خودم را دیدم که در جنگل بزرگی بودم. جنگل، پر از درخت‌های سر به فلک کشیده بود و اطراف آن، کوه هم وجود داشت. آن جنگل، جنگل بی‌نظیری بود. آن عارف را دیدم، در حالی که صورتش، حالت صورت سگ را داشت. یک سگ درشت هیکل و قوی. او، سبیل‌هایش را هم داشت. یعنی صورت، این بود. او، مرا دنبال می‌کرد و می‌خواست مرا بگیرد. من با کفش‌های کتانی‌ام می‌دویدم. او می‌ایستاد. من جلو می‌آمدم. او، باز مرا دنبال می‌کرد. او، چندین بار مرا دنبال کرد. ولی نتوانست به من برسد. من برمی‌گشتم و به او نگاه می‌کردم. می‌دیدم که او، فقط یک سگ است. آن زمان بود که به قول معروف، خودم را یافتم و خدا را سپاس گفتم. بدن و صورت، عین بدن و صورت سگ بود. ولی صورت آن درویش بود. تعبیر این رؤیا، این بود که آن درویش، اهل باطل است. اساتید دیگر، صاحب ولایت و معرفت بودند، ولی آن درویش، خوبی‌هایی داشت که آن‌ها نداشتند. این موضوع، باعث ایجاد شک و تردید در انسان می‌شد. اساتید دیگر، از صفا برخوردار بودند. ولی مشکلاتی هم در آن‌ها دیده می‌شد. در آن زمان، انحرافات و گمراهی‌ها، مربوط به این مسائل می‌شد. آن درویش، انسان بسیار خوب و متشرعی بود. آن‌قدر خوب که باعث شک و دودلی من شد. اگر کسی از او، مسأله‌ای شرعی می‌پرسید، او، آن شخص را به من ارجاع می‌داد و می‌گفت از آقارضا سؤال کنید. در مسائل شرعی، دخالت نمی‌کرد. یعنی تا این اندازه، محتاط و پرهیزگار بود. مثلا اگر یکی از رجال، ازدواج می‌کرد و مهریه‌اش را، پنج سکه تعیین می‌کرد. از او می‌خواست به در مدرسه فیضیه برود و سکه‌ها را به طلبه‌ها ببخشد. آن درویش، انسان خوش‌قلب و باصفایی بود و مخالفتی با دین و دیانت نداشت. در مقایسه، اساتید دیگر از باطنی قوی‌تر نسبت به آن درویش برخوردار بودند، ولی آن درویش، ظاهری بهتر و نیکوتر داشت. این‌که درویشی بگوید، به در مدرسه فیضیه برو و به هر طلبه‌ای که از در، خارج شد، سکه‌ای ببخش، نشان دهنده عدالت یا سیادت او نیست، بلکه به معنای این است که اعتقادات این درویش، چقدر خوش و خرم است. حرف، حرف خوب و پسندیده‌ای نیست و مقداری هم خطرناک است، ولی آن را می‌گویم. جوان شانزده، هفده ساله‌ای بودم. از دروس حوزه، سطح را گذرانده بودم و تمام کارها را انجام داده بودم. آن زمان، به ما می‌گفتند، چه دلیلی دارد که برای درس خواندن به قم می‌روید؟ آن درویش، صاحب سلسله خانوادگی هم بود. او، به من می‌گفت، فرزندان من، لیاقت این کار را ندارند. تو، صاحب این سلسله خانوادگی باش. دختری داشت و می‌خواست که من با دخترش، ازدواج کنم؛ زیرا شرط صاحب سلسله شدن، ازدواج و فامیل شدن بود و شخصی که صاحب سلسله می‌شود، باید از داخل خانواده و یک مرشد کامل باشد. من آن‌جا ماندنی نبودم. اصلا، اهل این مسائل نبودم و درویش نبودم. از آن‌جا، به نوعی فرار کردم. او، به من التماس می‌کرد که درخواستش را قبول کنم و می‌گفت، فرزندان من لیاقت این کار را ندارند. من به او می‌گفتم، من اهل تخت و پوست نیستم. من یک طلبه‌ام و باید طلبگی‌ام را دنبال کنم. البته، آن زمان نمی‌دانستم طلبگی اینقدر مشکلات دارد و ممکن است، ترس و خوف هم دامنگیر انسان بشود. دختر آن درویش، با یکی از قاجارها ازدواج کرد. قاجارها، ازدواج‌ها و تمام امور زندگی‌شان، حساب شده بود. بعد از فوت آن درویش، پسرش، پیر و مرشد شد. آن درویش، با این‌که مشکلات عقیدتی داشت، ولی انسان خوبی بود. به پسرش نصیحت کرده بود که خط فکری‌اش را از من بگیرد و به او گفته بود که تو مشکلاتی داری. پسرش نزد من آمد. من به او گفتم، تو در دم و دستگاه خودت، سلطان حضور داری. نوارهای منازل را گوش کن و مطالب آن را، از طرف خودت برای دیگران، بیان کن. انگار معجزه‌ای رخ داده بود. نظر مردم این شده بود که این پسر از پدرش، مسلط‌تر و در عرفان قوی‌تر است. آن درویش حدود چهل، پنجاه سال، مرشد مردم بوده است. آن وقت، پسرش که به تازگی مرشد شده است، از پدرش قوی‌تر است. پسر آن درویش، از این‌که نامی از نمی‌برد، اظهار شرمساری می‌کرد. به او می‌گفتم، بر تو حرام است که نامی از من ببری. من هم با خودم فکر می‌کردم، حداقل مردم آن منطقه، خلاف دین حرفی نمی‌زنند و هرچه بگویند، مطابق دین است. هرچند، صاحب واقعی این حرف‌ها را نمی‌شناسند. صاحب این حرف‌ها، هر کسی که می‌خواهد باشد. مهم این است که سخن حق و حقانیت در آن‌جا منتشر بشود. حالا اگر من هم حضور نداشته باشم، اهمیتی ندارد. خلاصه این‌که، مردم آن منطقه، پسر آن درویش را به مرشدی پذیرفتند. به صورت غالبی، در شرایطی که سلطان عوض می‌شود، افراد پیر و سالمندان، سلطان جدید را نمی‌پذیرند و خودشان را نسبت به او، در سطح بالاتری می‌بینند. چنین مشکلی در مورد پسر آن درویش، با نوارهای منازل حل شد. همگان، او را پذیرفتند و اذعان کردند که او، از پدرش داناتر و قوی‌تر است و بحث‌های عرفانی می‌کند. نوارهای منازل، برای مردم آن منطقه، بسیار مفید واقع شد. گاه می‌شد اشخاصی که از نوارهای منازل، استفاده کرده بودند از اشخاصی که در کلاس درس، حاضر شده بودند، نتیجه بیش‌تری می‌گرفتند. نمونه‌های این افراد، زیاد است. این موضوع، چگونه تحلیل می‌شود؟ افراد حوزوی، بسیار درگیر حرف و سخن هستند و کم‌تر از حرف‌ها پیروی می‌کنند. افرادی که دورترها از نوارها، استفاده می‌کنند، بیش‌تر تشنه علم و معرفت هستند. تحلیل این موضوع، روشن نیست. گویا فطرت این افراد، به اصطلاح خط‌خطی نشده و نتیجه، در مورد این افراد بهتر بوده است.

مطالب مرتبط