حضور حاضر و غايب

حضور حاضر و غایب

حضور حاضر و غایب

فصل دوم دورهٔ نوجوانی

 دورهٔ شور و غرور

 دبیرستان

بعد از آن که دوران ابتدایی تحصیل را سپری نمودم، پای در عرصهٔ بعدی درس، استاد و دبیرستان نهادم، با آن که موقعیت حرف‌ها و نوع اندیشه‌ها شکل دیگری به خود گرفته بود، چهرهٔ دنیا در آن محیط بیش‌تر به چشم می‌آمد و دنیا در چهرهٔ افراد آن محیط تحصیلی خاطرم را بیش‌تر با ظواهر خود آشنا می‌ساخت؛ هرچند با افراد بیش‌تری در تماس بودم و مسؤولان بیش‌تری را ملاقات می‌کردم، می‌دیدم که کسی مسؤولیت ثابتی از من به عهده نمی‌گیرد و حضور و ترک افراد گذرا بود و آسان سپری می‌شد.

در این دوره، به مقتضای سن و موقعیت تحصیلی و دورهٔ ویژهٔ حیات، هرچه بیش‌تر شور و شر درونی با وجود موضوعات وسیع‌تر، خود را درگیر پرسش‌های بیش‌تری می‌دیدم و خود را برای ادراک و وصول به حقایق آن به آب و آتش می‌زدم، چنان که با خود می‌گفتم گویی محیط تحصیلی زندان خاصی از حفظ و تقریر اندیشهٔ محدود این و آن می‌باشد و باید در محیطی باز سر در راه و تن بر آب انداخت.

بی‌آن که وقفه‌ای در سیر محدود خود داشته باشم، موضوعات خارجی

(۴۲)

را دنبال می‌کردم و این معنا را یافته بودم که «جامعهٔ باز خارجی، خود دانشگاهی است که بدون سپری کردن آن هرگز رشته‌ای را نمی‌توان تقریر کرد».

در این مقطع، خود را چنان در کارهای جانبی رها ساختم که گویی محیط درسی‌ام تمامی زوایای جامعه، از خلوت و جلوت گردیده بود و به قدر امکان سر در هر راه و کوره راهی می‌کشیدم و هر درِ بازی را که می‌دیدم، به آسانی خود را در آن محیط، آشنا می‌دانستم.

استادی ماهر در کجی‌ها

کسی را یافتم که بحق بر من سمت استادی دارد و چشمه‌هایی از دیدنی‌ها را بر من نمایان ساخت که برحسب موقعیت سیر و حرکت تربیتی خویش، اگر او را نمی‌یافتم، هرگز دیگر توفیق ادراک آن معانی را پیدا نمی‌کردم.

با آن که چهره‌ای آشنا داشتم و اهل مسجد و مدرسه و تحصیل بودم، ولی روحیهٔ کنجکاوم هرگز حقایق روزگار را بر من تلخ و ناموزون جلوه نمی‌داد و می‌خواستم تمامی ناموزنی‌ها را بی‌آن که آلوده به آن گردم دریابم و با آن که این پیر و استادم که خود چهرهٔ گویا و کامل تمام این معانی بود و مرا هم به‌خوبی می‌شناخت و از موقعیت شخصی‌ام باخبر بود و همان‌طور که من انس حضور و حب وقوف به دانستنی‌های آن را داشتم، او نیز انس حضورم را دارا بود و نسبت به تربیتم کوتاهی به خود راه نمی‌داد.

بحق نزد وی شاگردی می‌کردم و او هم استادی کامل و ماهر در رشتهٔ

(۴۳)

آشنای خود بود و از من هیچ دریغی نداشت و می‌دانست که آنچه به من می‌آموزد، ذخیره‌ای برای آخرت مأیوس کنندهٔ وی می‌باشد. محترم در حضور ایشان قرار می‌گرفتم و قصد حضور و خدمتش را می‌کردم تا او هیچ دریغی از من نداشته باشد و آنچه گفتنی است بگوید و هر دانشی که دارد بر من بیاموزد. ایشان تمام راه‌های انحراف و گناه و معصیت را طی کرده بود و استاد ماهر و قهاری در تمام این جهات بود. نوعی از قمار، شراب، ورق و موادی نبود که او استادش نباشد و تمام رهروان این راه‌ها سر در تمکینش نداشته باشند.

من از باب «خذ الغایات واترک المبادی» به او می‌گفتم: «من تنها طالب معرفت و آگاهی دقیق تمام این کاستی‌ها هستم و می‌خواهم آنچه در این راه وجود دارد دریابم و تجربه و آگاهی شما را توشه‌ای برای راه خود سازم؛ بی‌آن که به کجی‌ها و کاستی‌های آن آلوده گردم».

این مرد ـ که روحش شاد باد و خداوند مغفرت خود را نصیبش سازد ـ همچون حکیمی توانا و استادی ماهر که به کرسی درس می‌نشیند، صادقانه تمام گفتنی‌ها را با اندیشه‌های نویافتهٔ خود برای من مطرح می‌ساخت و گاهی نیز به خنده نظاره‌ای بر من می‌کرد و می‌گفت: «این‌ها به چه کار تو می‌آید که بر دانستن آن اصرار می‌ورزی»، ولی این من بودم که آنچه او داشت به اصرار دنبال می‌کردم. من با وجود این مرد، شناخت کجی‌ها و رؤیت کاستی‌ها را دنبال می‌کردم.

هرچند ضرورتی در بیان آنچه در محضرش یافتم نمی‌بینم، یافته‌های وی چنان بصیرتی را از موقعیت‌های گوناگون جامعه و مردم به من داد که در این

(۴۴)

زمینه‌ها بی‌حضور ایشان، هرگز امکان وصول به آن را نمی‌یافتم.

با آن که در دیار عیاران هم سرکشیدم و کم وبیش چهره‌های گوناگونی را به خود دیده‌ام، آنچه در محضر این مرد یافتم غنیمتی پر ارج بود که آگاهی به آن بر من آسان نبود و موقعیت اجتماعی و فردی من مانع از یافت آن می‌گردید و تنها الطاف الهی در جهت تحصیل این گونه امور گام بر می‌داشت و اسباب آن را به آسانی برای من فراهم می‌ساخت؛ همان‌طور که در بسیاری از امور غیر عادی این چنین پیش می‌آمد.

 روزی در گورستان

پنج‌شنبه شبی در گورستان سیر می‌کردم و طبق معمول، قبرستان نیز شلوغ بود و همان‌طور که مرسوم است قرآن‌خوان‌های چیره‌دستی در این شب در قبرستان‌ها یافت می‌شوند که به تندی قرآن می‌خوانند. بعضی از آن‌ها همه قرآن را به تندی و بدون غلط می‌خواندند و دسته‌ای هم بعضی سوره‌ها را به تندی می‌خواندند و گویی این هم فنی است و اهلی دارد.

شخصی که آشنایم بود به من رو کرد و فرمود: «اگر کسی قرآن را خوب بخواند، همینان هستند و هر وقت توانستی قرآن را بدون غلط و به این تندی بخوانی، قرآن‌خوان هستی». این سخن، گویی چون الماس در من نقش خطی کشید و از همان لحظه در فکر تحصیل این امر شدم و همان‌طور که گفتم خداوند متعال نیز اسباب کار را فراهم می‌کرد. یکی از بستگان و آشنایان را می‌شناختم که هرگز ندیده‌ام کسی به این تندی قرآن بخواند، گویی نوار ضبط صوتی است که با حالت تند قرآن می‌خواند. خود را به او رسانیدم و در

(۴۵)

نزدش ریاضت این کار را دنبال کردم. با آن که در اوایل بسیار سخت بود و ایشان آن قدر تند می‌خواند که من دهان و فکم به هم می‌افتاد، ولی کم‌کم به جایی رسیدم که قرآن مجید را به تندی می‌خواندم؛ به گونه‌ای که در طول یازده ساعت و نیم یک ختم قرآن قرائت می‌کردم و هنگامی که ورق زده می‌شد باید در ضمن قرائت خود را آمادهٔ ورق زدن می‌نمودم و چنان در این کار تمرین کردم که قرآن در لسانم همچون وسیله‌ای بود که در حالت رانندگی، چنان سرعتی داشته باشد که چرخ‌هایش با زمین مماس نباشد و از روی موج، هوا، باران و آب حرکت می‌کند. این امر چنان سروری را در دلم ایجاد می‌نمود که عروج آسمانی آن را در زمین و کنج خانه و مسجد دنبال می‌کردم.

ایشان برایم مربی بسیار خوبی بود و با آن که سواد عادی داشت، بسیاری از سوره‌های قرآن کریم و از دعاهای مفاتیح و زاد المعاد مرحوم مجلسی را از حفظ قرائت می‌نمود و دعای جوشن صغیر را که دعایی بس سخت و پیچیده است به آسانی و تندی می‌خواند و بسیاری از آن را از حفظ می‌خواند.

بعد از چندی که در تجوید قرآن کریم و درس‌های طلبگی از ایشان پیشی گرفته بودم، خود مسؤول ادارهٔ قرائت قرآن جمعی بودم و شاگردان خوبی در این جهت داشتم؛ به‌طوری که همه یا بسیاری از آن‌ها کمبود محسوسی در این زمینه نداشتند و با هم رقابت می‌کردند و بیش‌تر در شب‌های احیا قدرت‌نمایی می‌کردند و در خواندن دعا از هم سبقت می‌گرفتند.

شبی از شب‌های قدر که ایشان نیز در آن مجلس شرکت کرده بود زمان

(۴۶)

قرائت دعای جوشن صغیر شد. هر کس داعیه داشت که این دعا را درست‌تر می‌خواند. گفتم: چراغ‌ها را خاموش کنید و این دعا را بخوانید. چراغ‌ها را خاموش کردند و کسی اجازهٔ خواندن دعا را به خود نداد و من به ایشان عرض کردم: شما بفرمایید و دعا را بخوانید. ایشان هم شروع کرد و از حفظ و در تاریکی مجلس دعا را تا جایی که خسته شد خواند و برای این که به وی کمک کنند، چراغ را روشن کردند و بقیهٔ دعا از روی مفاتیح قرائت شد و آن شب معلوم شد که ایشان بحق لایق استادی در این جهت هستند. از ایشان یاد کردم تا اندکی از حق استادی وی را ادا نمایم.

با آن که در آن روزها بچه بودم، سری پرشور داشتم و خود را به آب و آتش می‌زدم تا راه به جایی برم. یک سر به درس و کلاس و یک پا به راه و بی‌راه، که هر یک را به نوعی پیش پای خود می‌دیدم و بی‌آن که بخواهم خود را در هر یک می‌انداختم که توضیح بیش‌تر آن شاید در توانم نباشد و آن قدر می‌توان بگویم که جهات و طرق متعددی را به آسانی دنبال می‌نمودم، بی‌آن که نمود ظاهری داشته باشد.

آن روزها به تجوید قرآن بسیار دل بسته بودم و چنان خود را درگیر قواعد آن ساخته بودم که گویی هر یک از قواعد تجوید همچون آیات الهی لزوم و حتمیت دارد و در این مسیر نیز چیزی نوشته بودم و آن را به شاگردانی که داشتم تعلیم می‌دادم و به آن‌ها با اطمینان از این امور سخن سر می‌دادم؛ اگرچه بعدها تمام این امور را جز اندکی زاید دیدم و یکباره از همهٔ آن دست کشیدم و نمودهای دیگری مرا به خود مشغول ساخت. با آن که معارف قرآن کریم، درس و کلاس را دنبال می‌نمودم پایی به دیگر مراکز

(۴۷)

معنوی و مذهبی باز کرده و قدم‌های اولین را بر خود هموار می‌ساختم و بخشی از یافته‌ها و پیرایه‌های موجود را باز شناختم.

 شعر و غزل

در این دوران، بدون آن که خود بخواهم یا اراده‌ای از خود داشته باشم به شعر و غزل سرگرم شدم و آن قدر خود را درگیر حفظ و پی‌گیری آن نمودم که حرف‌های عادی خود را نیز با شعر دنبال می‌کردم و گویی چیزی جز شعر بر زبان ندارم و می‌توانم بگویم: هر دیوان شعری که در دسترسم بود و از کتاب‌خانه‌ها می‌گرفتم، یک به یک، با دقت مطالعه می‌کردم و بسیاری از آن‌ها را براحتی حفظ می‌نمودم. آن روزها دریایی از شعر را با خود همراه ساخته بودم. البته در این میان تنها شعرهای خود را حفظ نمی‌کردم و آن‌ها را فقط می‌نوشتم و امروز نیز چیزی از شعرهای خود را به حفظ ندارم و تنها آن را ثبت کرده‌ام.

 گورستان

از حُسن اتفاق در نزدیکی منزل ما گورستان بسیار معتبر و شناخته شده‌ای وجود داشت که از آن حکایت‌های بسیاری شنیده می‌شد که ذهن پیچیدهٔ من براحتی نمی‌توانست از آن‌ها بگذرد؛ به‌ویژه آن که دوستی داشتم که هرچند سنّ و سالی اندک داشت، به آسانی می‌توانست با بعضی موجودات عوالم دیگر سر و سرّی داشته باشد و من نیز از طریق وی کامیاب می‌شدم و با مسایلی آشنا می‌گشتم. البته گذشته از ایشان دو استاد بسیار توانایی را یافتم که به موجودات غیر مرئی بیش از عوالم مادی و محسوس تعلق

(۴۸)

داشتند و قیافهٔ آنان خود حکایت از اموری می‌کرد؛ به‌طوری که به آسانی نمی‌شد به چهرهٔ آنان نگاه کرد. حضور آن‌ها برایم بس سنگین بود، چه بسیار می‌شد که شب‌ها در خواب فریاد می‌زدم و اموری بر روحم سنگینی می‌کرد که بیان آن آسان نیست و لزومی نیز در طرح آن نمی‌باشد.

در آن گورستان که تا آن روز بیش از تمام مراکز برایم سودمند و مستحکم بود و گویی دانشگاهی بود که کلاس‌های آن، شب‌ها گشوده می‌شد و چراغ آن تاریکی و استاد آن، مرده‌شور و محل درس غسالخانه و موضوع بحث آن نیز مرده بود.

روح لطیف و ناآرام من در دل آن تاریکی‌ها چنان سیر می‌گرفت و بُردِ بالا می‌یافت که گویی به آسانی سر از دنیا بر می‌گرفت و پر می‌کشید و می‌رفت.

چهرهٔ شب در دل تاریکی و کلاس غسالخانه و استاد مرده‌شور، چنان درسی برپا ساخت که راه‌گشای منازل فراوانی از سلوکم گردید و از بسیاری از چراغ‌داران و چراغ به دستان راحتم ساخت و از بسیاری از داعیه‌داران، داعیه‌ها، سالوس‌ها، کتاب‌ها و درس‌ها بی‌نیازم ساخت.

بعدها، روزی در بحثی نسبت به ترس با کسی که داعیهٔ کمال داشت و چیزی در بساط نداشت گفتم من منکر این امر هستم که ترس وجود داشته باشد و تنها ضعف نفس و نیروی خیال است که آدمی را به ترس وا می‌دارد. ایشان گفتند: اگر در دل تاریکی بروید و باز هم این گونه سخن بگویید درست است، در پاسخ ایشان گفتم: شما که حکمت را در زیر سقف و با چراغ و نور برق خوانده‌اید باید از تاریکی چنین یاد کنید، در حالی که ما حکمت را در تاریکی خوانده‌ایم، با چراغ و زیر سقف و میان اتاق نمی‌توان حکمت آموخت و حکمت را باید در دل تاریکی‌ها و درون ظلمت‌ها آن هم در

(۴۹)

محضر استادی قابل، با احتیاط و آرامش کامل دنبال نمود. آری! عجب عالَمی است «عالَم تاریکی» و عجب مدرسه‌ای است «قبر»، «گورستان» و «مرده‌شور خانه» و عجب استادی است «مرده» و «مرده شور چنانی».

نگاه کردن به چهرهٔ این دو استاد بزرگوار که زن و شوهری سالمند بودند، چنان جرأتی لازم داشت که بعد از تحمل این امر، نگاه‌کردن به چهرهٔ مرگ و جناب عزراییل کاری بس آسان می‌نمود. مردم عادی و زن و بچه‌ها که هیچ، بلکه افراد تنومند و توانا و کارد به دست نیز از نگاه به چهرهٔ آن دو دچار ارعاب و وحشت می‌شدند. بسیاری را دیدم که با یک نهیب او از پیش پایشان می‌گریختند و من با تکرار و خویشتن‌داری در آن سنین نونهالی این سنگینی را بر خود هموار می‌ساختم.

زن و شوهر یاد شده در همان قبرستان که جن‌آبادی بود، زندگی می‌کردند و از چنان اقتداری برخوردار بودند که تاریکی‌ها و دیار اموات و اجنه از آنان فرمان می‌بردند و گویی شبانگاهان سلطان گورستان و حاکم مردگان هستند.

هرگز ظاهری به این جلال و ارعاب و باطنی با آن کمال و وقار در کسی ندیدم. آن مرد بزرگ و فقیر از چنان قد و قامتی برخوردار بود که جسدش به هنگام مرگ در تابوت جا نگرفت و به ناچار او را در چرخ گاری بزرگی قرار دادند.

بسیاری از شب‌های عمرم، بلکه سال‌های متعددی را با این حال و هوا سپری کردم و بدون کتاب و کاغذ و چراغ بهره‌هایی بردم که هرگز مشابهی برای آن روزگار در جایی و از کسی ندیدم. آن‌ها سالکانی بودند که ذکر خاموشی داشتند و راه فنا پیموده بودند و شاید یادکرد از آنان روح لطیفشان

(۵۰)

را در ملکوت آزرده سازد و بی‌آن که بیش‌تر از حال و هوای آنان سخنی سر دهم، به آسانی از همهٔ آن امور می‌گذرم و دیگر چیزی نمی‌گویم، ولی آن قدر بگویم که اگر میسور بود و توان گفتارش را داشتم و مصلحت اقتضا می‌کرد، صفحاتی بس فراوان و دراز را باید خط می‌کشیدم تا تنها مقداری از آنچه بر من گذشت عنوان نمایم و همین مقدار بگویم تا سالیانی چند پس از کوچ از آن دیار باز هم دوستانی داشتم که به آسانی مرا می‌یافتند و در محفلم قرار می‌گرفتند؛ اما کثرت مطالعات و کارهای فراوان درسی، مانع از انس با آن‌ها بود و این امر خود علت پنهان‌سازی موقت آن‌ها گردید.

متخلّفی بی‌آلایش

استاد وارسته‌ای داشتم که اضافه بر تدریس، مربی نفس بود. سیدی بی‌آلایش و عالمی خوش‌رو و معتقد به حق تعالی که از کمالات پسندیدهٔ اخلاقی برخوردار بود.

چنان صفا و وقاری داشت که در یک جا بی‌توقع حضورش، زیارتش کردم و گمانم به رجال غیب افتاد؛ اگرچه بعدها برایم روشن شد که ایشان، خود در آن جا حضور داشته است.

مادری پیر و ناتوان داشت که خود پرستاری او را انجام می‌داد و تمام امور شخصی وی را سال‌های متمادی به عهده داشت.

روزی که برای درس به منزلشان رفته بودم، در اتاقی منتظر ایشان نشسته بودم. چون مشغول پرستاری از مادرشان بودند، مقداری با تأخیر آمدند و من هم که شب‌ها هیچ نمی‌خوابیدم، به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، نزدیک

(۵۱)

ظهر بود. حدود سه ساعت به خواب رفته بودم و زمانی که بیدار شدم، دیدم ایشان بالشی زیر سرم گذاشته و مرا بیدار نکرده است. برخورد این عالم وارسته بسیار زیبا و شیرین به کامم نشست و تعجبم از این بود که با وجود سبک خوابی‌ام ایشان چگونه بالش را زیر سرم نهاده و من بیدار نشده‌ام.

وارسته‌ای محجوب

استادی داشتم که نظیر ایشان را در حجب و حیا ندیدم. این مرد به قدری محجوب، ساده، فقیر، بی‌آلایش و بی‌آزار بود که گویی خداوند متعال دسته‌ای از ناموزونی‌های عمومی را به او نداده بود و هرگز حرفی جز مفید و اندک و خنده‌ای جز تبسّم نداشت. ایشان با آن که برای من ادبیات تدریس می‌کرد، بیش‌تر مربی اخلاق بود و کردارش بیش از سوادش در من مؤثر می‌افتاد. با وجود لهجهٔ آذری، فارسی را به‌طور ادبی ادا می‌کرد و ادبیات عرب وی به‌طور متوسط خوب بود. در تعبّد و تهجّد مردی بحق مخلص و متعبّد بود و با سادگی و به‌دور از هوا و هوس زندگی خود را دنبال می‌نمود و هرگز ندیدم و نشنیدم که در حاشیهٔ فردی دنیادار نشسته باشد. روان پاکش شاد باد.

 واصلی کتوم

در محضر عالم مؤمنی ادبیات می‌خواندم که خوب درس می‌دادند و نه چیزی جز درس می‌گفتند و نه چیزی جز درس از ایشان دیدم. تنها می‌دیدم که همیشه در دستش تسبیح بود و به‌جای ذکر، بیش‌تر آن را در مشت فشار

(۵۲)

می‌داد و شاید این کار برای استحضار مطالب بود، ولی در فرصت‌های دیگر یافتم که چیزی یا کسی با او مشغول به ذکر گفتن می‌شود. این مرد در سلوک و صفا از موقعیتی برخوردار بود که تراکم حقایق گاه عرصه را بر وجود ایشان تنگ می‌نمود. بعد از آن که بیش‌تر به او نزدیک شدم ایشان خود سَر و سرّ راه را به سادگی برایم عنوان می‌کرد و می‌فرمود: این سنین برای رشد معنوی بسیار مناسب است.

 سیدی زیرک

سیدی را برای درسی انتخاب کردم که گذشته از تدریس، زیرکی از تمام اعضا و جوارحش می‌ریخت و بحق تیزبین، گزیده‌گو و پر استعداد بود. همیشه آدمی را با پرسشی مشغول می‌داشت و فراغت در خور اندیشه‌اش را با پرسش از انسان می‌گرفت و هرگز به کسی مجال خواندن آنچه در ذهنش بود نمی‌داد.

با آن که می‌توان فهمید چنین فردی از کدام تبار و چه دیاری می‌باشد، لازم نیست ذکری از این امر به میان آید و همین قدر بگویم که این قوم و تبار به خاطر دارا بودن چنین خصلتی، از زرنگی‌های خاصی برخوردارند و همین ویژگی باعث می‌شود که مردمان متعبد کم‌تر اهل باطن شوند و تمام کمالاتشان در ظاهر آنان بسنده شده است و باطن، سلوک، فقر و فنا کم‌تر در حریم آنان یافت می‌شود.

صاحب کسوتی خوش مشرب

(۵۳)

استادی وارسته و خوش مشرب داشتم که علاوه بر استفاده‌های علمی، بهره‌های اخلاقی فراوانی از ایشان برده‌ام.

ایشان در تحصیل علوم دینی نقشی بسزا در من داشتند و در تجوید نیز از ایشان استفاده می‌کردم.

ویژگی مهمی که در ایشان بود و در افراد دیگر کم‌تر یافت می‌شود این بود که وی با آن که کسوتی داشت، هرگز ریا و خودنمایی از وی ندیدم و خوش مشربی را بر عوام فریبی ترجیح می‌داد و به‌جای آن که به دنبال رضایت دیگران باشد، سلامت خود را حفظ می‌نمود.

پخته‌ای بی‌پیرایه

پاک سیرتی بی‌هوی را یافتم که هرگز پیرایه‌ای در حریمش دیده نمی‌شد و با آن که ملبّس به لباس علم نبود، خود را عقل کل می‌دید و خود را از هر رشته‌ای با اطلاع می‌دانست و به مقتضای سن و سالش تجربه‌ای بس فراوان داشت. مردی پخته بود که از سر صدق و صفا سخن می‌گفت.

در شعر و شاعری اطلاعات بسیاری داشت و در این جهت کمک زیادی به من می‌نمود. هرگز فریب و دورویی در کارش ندیدم و با آن که کاسبی می‌کرد، هرگز کار و کسب وی مانع افاضه و سخنوری او نمی‌شد.

استاد، مردی وارسته بود و تمام سخنانش را از روی صدق و بی‌آلایشی می‌گفت و دورویی و تزویر در جانش راه نداشت. همیشه از پیرایه‌ها شکایت می‌کرد و از مشکلات دین و مردم در این امور آگاه بود و در این زمینه ید طولایی داشت و آدمی را بی‌پیرایه به حقایق دینی و مردمی آشنا می‌ساخت.

(۵۴)

این خود زمینه‌ای مناسب برای رشد من بود که نسبت به شناخت پیرایه‌ها حساسیت پیدا کردم و در جهت شناخت آن با تمام قوا کوشیدم، تا جایی که در جهت شناخت این امر در زوایایی از دین، اجتماع، افکار و سنت‌های گوناگون به موفقیت‌هایی نایل آمدم. انس من با ایشان به حدّی رسید که دیگر رابطهٔ ما جهت دوستی و رفاقت پیدا کرد، تا جایی که از دوری یک‌دیگر آزرده می‌شدیم؛ هرچند بعدها چنان شد که سال به سال نیز یک‌دیگر را نمی‌دیدیم و بعدها دیگر هیچ، تا جایی که از حال یک‌دیگر بی‌اطلاع بودیم و دورادور خبری از هم می‌یافتیم. این حقیقتی بود که آن مردِ مردم‌شناس، فراوان از آن یاد می‌کرد و می‌فرمود: «از دل برود هر آن که از دیده برفت».

مردم‌شناسی آن مرد وارسته و بی‌آلایش چنان بود که گویی استاد کامل علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی است. بصیرت آن مرد مرا در شناخت مسایل اجتماع و مردم بر می‌انگیخت و نوع بیان و تحلیل او از مسایل اجتماع و مردم، با تطبیق تکه‌های تاریخی، چنان انگیزه‌ای در من ایجاد می‌نمود که بعدها نیز اندیشهٔ مرا برای تحقق این امر زنده و تازه می‌ساخت.

 خوشه‌چین

استادی داشتم که استفاده‌های بسیاری از محضر وی بردم، ولی تنها کلامی که تأثیر شگرفی در من ایجاد نمود و سبب تحریک من در فراگیری علوم دینی شد این بود که روزی در ضمن درس فرمودند: «خوب درس بخوان تا مجتهد شوی؛ زیرا کسی که مجتهد نیست مانند فقیر خوشه‌چینی

(۵۵)

نیازمند دیگری می‌باشد».

من از خوشه‌چینی معنایی بس ناهنجار در ذهن داشتم؛ زیرا هنگامی که گندم‌ها را درو می‌کردند فقرایی بودند که دانه‌های ریخته شده را از روی زمین جمع می‌کردند و چه بسیار می‌شد که صاحب زمین آن‌ها را بیرون می‌کرد و گاه آنان را دنبال می‌نمود تا گندم‌های ریخته شده را برندارند و گاه به آن‌ها بی‌حرمتی نیز می‌شد و این خاطره از آن وضعیت چنان تحریکی در من ایجاد نمود که از تقلید در مسایل شرعی و علمی رنج می‌بردم و این امر را تحقیری برای کسی که از اهل علم است می‌دانستم و در جهت نفی آن با تمام قوا کوشیدم تا بزودی موفق به رفع آن شدم.

 روحیه‌ای پرخاشگر

استادی داشتم که بحق باسواد بود و به‌خوبی عبارت می‌خواند و اندیشه‌ای پرخاش‌گونه داشت و در برخی از فروع و عقاید دینی با حضرات علما و فقیهان همراه نبود.

با آن که مردی متعبّد و سالم بود، ناهمگونی‌های فراوانی داشت و کج‌روی و بدبینی در روحش ریخته شده بود و از خوف و ترس همیشه در مقام حمله به دیگران بود.

با آن که دلی صاف و قلبی پر مهر و محبت داشت و مرا بسیار مورد مهربانی خود قرار می‌داد، روحیهٔ پرخاش‌گونهٔ وی نگرانی‌ها و مشکلات بسیاری برای خود و اطرافیانش به وجود می‌آورد.

اگر در مسیر علمی قرار می‌گرفت و تا پایان به دنبال تحصیل علم بود،

(۵۶)

چهره‌ای بس توانا و جنجالی می‌گردید؛ به‌طوری که می‌توانست در جهاتی از امور مؤثر یا مؤسس باشد. از ایشان استفاده‌های فراوانی بردم و در محضرش درس‌های متعددی خواندم؛ به‌ویژه که کتاب توحید مفضّل را نزد ایشان قرائت نمودم و ایشان با توانایی خاصی این کتاب را به من می‌آموخت؛ چنان که هرگز از مبانی و مطالب این کتاب بزرگ و اندیشه‌های آن مرد وارسته که نسبت به مطالب کتاب می‌فرمود غفلت نورزیدم و یادنامه‌ای برای همیشه‌ام شد.

وی اندیشهٔ مسلک و مکتب خود را بر من آموخت و بر صحت آن پافشاری فراوانی داشت؛ هرچند اندیشه‌های ایشان در من مؤثر نیفتاد و بعدها ردّی بر گفته‌های وی تقریر نمودم که حاصل بحث‌های بسیاری است که با ایشان داشتم.

چندین بار به ایشان عرض کردم که کج‌روی‌های شما، شما را با تمام قوت و همهٔ خوبی که دارید از پا در می‌آورد و توصیه به ترک آن عقاید ناموزون می‌کردم، ولی هیچ مؤثر نمی‌افتاد.

بعد از مفارقت و ترک دیار، چند سالی از ایشان بی‌خبر بودم تا آن که ایشان شبی در قم به منزل ما آمدند. فردای همان شب برای خود یک جفت نعلین خرید و به من گفتند: شما هم یک جفت بردارید. گفتم: من در حال حاضر لازم ندارم و از یک‌دیگر جدا شدیم تا آن که بعد از چند روز کشته شد و هنگامی که از جریان مرگش باخبر شدم دل آزرده گردیدم و غم بر دلم سایه افکند. این مرد درس خوانده و عالم توانا را جهل و نادانی جامعه و کج‌روی‌های وی از پای درآورد و او را گرفتار مشکلات فراوانی ساخت تا

(۵۷)

جایی که جان خود را در گرو آن نهاد. خداوند رحمتش کند.

استادی در کفر

در شناخت باورهای کافران، استادی داشتم که بحق سرآمد دسته‌ای از اساتیدم بود. این مرد با تمامی تخلق به بسیاری از خوبی‌ها و داشتن دلی سرشار از مهر و پاکی، از افکار دهری و عقاید کفری بس مستحکمی برخوردار بود. با آن که خود را چندان درگیر علم و مدرسه نساخته بود، چنان از سر اعتقاد سخن می‌گفت که گویی «ابن ابی العوجایی» می‌باشد و دهری توانایی است که با حق ستیز می‌نماید.

استفاده از ایشان برایم بسیار گران‌قدر بود؛ زیرا سخن از کفر را از زبان کافر شنیدن، حال و هوای دیگری دارد، تا این که مؤمن بخواهد از کفر سخن سر دهد و پیش از ایراد اشکال در پی پاسخ آن بوده باشد.

این مرد که در بی‌آلایشی ممتاز بود و خلق وخوی خویش را چون عارف سالکی می‌نمود و فقر را براحتی دنبال می‌کرد و هرچه به دست می‌آورد انباشته نمی‌کرد و با دیگران تقسیم می‌نمود، چنان سر ستیز با حق داشت که گویی حامی همهٔ موجودات در برابر حضرت حق می‌باشد و گاه می‌شد که گویی با حق گلاویز است و سخن از سر تجسّم سر می‌دهد. گاه خدا را منکر می‌شد و زمانی حق را مقصر می‌دید و هنگامی فریاد سر می‌داد و اشک می‌ریخت تا با سوز و فریاد خود دل سنگ را به حمایت گیرد و شعرهایی می‌خواند که مصلحت در عنوان آن نیست.

در محضر ایشان همچون استادی موحّد خدمت می‌کردم ونیازمندی‌های او

(۵۸)

را فراهم می‌ساختم و اوامر وی را اطاعت می‌نمودم. ایشان نیز چون از وضعیت دینی، اخلاقی و علمی من باخبر بود، با تمام قوت بر علیه حق سخن سر می‌داد تا شاید نمایندهٔ حقی را مغلوب سازد و رسالت تبلیغ کفر را به‌خوبی انجام داده باشد. با آن که از ایشان بسیار استفاده می‌نمودم و افکارش را به خاطر می‌سپردم، در درون خود یافتم که «کفر، چیزی جز بیان توحید نمی‌باشد و کافر با انکار خود، اثبات را دنبال می‌کند؛ بی‌آن که خود از این اثبات آگاه باشد».

از برخورد با ایشان و بهره‌ای که از کفرش برده بودم چنان یافتم که باید عالمان وارستهٔ اهل دیانت، کفر و کافری را از کفّار بیاموزند تا به‌خوبی به حقایق ایمان واقف گردند. نمی‌توان باور کرد آن‌هایی که کفر و کافری ندیده‌اند و بت‌خانه و بتی را مشاهده ننموده‌اند، از حقیقت کفر و کافری آگاهی داشته باشند. بعد از درک حضور ایشان به‌خوبی یافتم که توحید چیست و کفر کدام است و کافر چه دارد و مؤمن از چه حقیقتی سخن سر می‌دهد.

سال‌ها بعد از درک حضور ایشان بت‌خانه‌ای را دیدم که بت‌های گوناگونی داشت. این جا بود که به خود گفتم: عجب! گویی با تمامی آن‌ها آشنایی دارم و بت‌خانه برایم بیگانه نیست. آن‌ها را یک به یک نظاره می‌کردم و حرف‌های شنیده از آن مرد را در خاطر می‌آوردم و با خود می‌گفتم: گویا تمام حرف‌هایی که شنیده بودم از دهان این بت‌ها خارج می‌شود و جدّیت سخن آن مرد را در تجسم کیفیت آن بت‌ها می‌یافتم. صدای آن‌ها را می‌شنیدم و زبان آن‌ها را می‌دانستم و آن‌ها به‌راحتی با من سخن از نفی و

(۵۹)

اثبات سر می‌دادند.

آشکارا بگویم که درک حضور ایشان و آن بت‌خانه، برایم حقیقتی از چهرهٔ رسای توحید بود که بیگانه‌ای در محضرش راه نمی‌یابد و به عیان یافتم که سراسر هستی چهرهٔ توحید و وحدت شخصی حضرت اله و حقیقت ذات است.

نام وی «عبدالوهاب» بود و با آن که عبد و وهاب بود، نمی‌پذیرفت که عبدالوهاب است. به ایشان می‌گفتم: اگر چنین است که تو می‌گویی پس این چه اسمی است که بر خود نهاده‌اید؟ با خنده می‌گفت: این جبری است که ناخواسته پدرم بر من تحمیل کرده است. می‌گفتم: خود، این بار را بر زمین نهید؛ جبری در کار نیست. باز هم با خنده می‌گفت: این چیزی نیست که بتوانم بر زمین نهم و هنگامی که می‌گفتم: آیا این خود چیزی جز توحید می‌باشد؟ می‌گفت: هرگز؛ زیرا عبد فراوان است و وهاب هم بسیار و من خود عبدالوهاب هستم؛ در حالی که خود وهابم پس می‌توانم که عبد خود باشم و وقتی می‌گفتم: پس اگر توانی دارید، آزاد خود باشید؛ چرا عبد خود هستید؟ باز هم با خنده می‌گفت: آزادی خود جبری است که کم‌تر از بندگی شکنجه ندارد؛ گذشته از آن که بندگی مشاهد است و آزادی وجود ندارد و در جواب می‌گفتم: پس بندگی مشاهد است و حقیقت دارد و بهتر از آزادی نیز می‌باشد و وجود هم دارد، بنابراین، خدایی است که همهٔ اسباب تحقق ادراک بندگی را بر ما فراهم ساخته تا جایی که شما انکار آزادی و بی‌وجودی و بی‌ارزشی آن را عنوان می‌کنید و باز هم به خنده می‌گفت و می‌گفتم و این گفته‌ها سری دراز داشت.

(۶۰)

وی درد بسیاری کشیده بود و عمر طولانی خود را با رنج، غم، فقر و تنهایی سپری ساخته بود و بی‌خانه و خانمان؛ همچون حیران و بریده‌ای سرگردان، سخن از کفر و ستیز با حق سر می‌داد؛ در حالی که خود مظلومی درد کشیده و فقیری سرگشته بود و با آن همه رنج، قیافه‌ای بس زیبا و کشیده و گیسوانی بس بلند و درهم داشت و کفر وی بر آن سیمای ملکوتی همچون خالی سیاه و مشکین بر چهره‌ای زیبا بود؛ به‌طوری که در چند فیلم از ایشان در نقش حضرت نوح علیه‌السلام بهره جستند و ملکوتی از فیلم و هنر با قیافه‌ای جذاب و استثنایی مشاهده می‌شد که پا به راه آسمان نهاده و به سوی آسمان‌ها پر گشوده است.

نمی‌دانم در پایان عمر با چه عقایدی بود و در چه حالتی از دنیا رفت، ولی آن قدر می‌دانم که اگر کفر وی مانع عاقبت نیک او نگردیده باشد، صاحب درد، سلوک و فقری بود که می‌تواند اجر فراوانی داشته باشد و تنها می‌توانم بگویم خوشا بر چنین کافر و بدا بر ظاهرمدار متدینی که با کردار خود روی کفر را سفید می‌نماید.

 زیبا چهره‌ای استاد

گذشت که دوران نوجوانی را با شعر و غزل سیر می‌کردم. از طرفی چون موسیقی با غزل و شعر و شاعری رابطه‌ای تنگاتنگ دارد، بی‌خبری از آن را نوعی حرمان می‌دانستم.

با استادی که مرد راه و اهل فتوا بود مشکل را عنوان نمودم و ایشان گذشته از تأیید مطالبم فرمودند: «رشته‌های عقلی و فلسفه و همچنین

(۶۱)

نیازمندی‌های فقهی در این زمینه بی‌بهره از این معانی نیست و بر هر فقیه و فیلسوفی، آگاهی از این فن لازم است و باید برای آگاهی به حرمت و حلیت فقهی آن هم که شده از موضوع اطلاع داشته باشد. سه جهتِ شعر و شاعری، حکمت و فلسفه و شناخت موضوعی جهت شناخت حکم حرمت و حلیت بخش‌هایی از آن، مرا به دنبال فراگیری این فن انداخت.

به واسطهٔ یکی از اساتید شعرم استاد توانایی در این فن یافتم که گذشته از فن موسیقی و صدای داودی، اخلاقی خوش و سیمایی بس زیبا و منشی عالی و سیرتی جوان‌مردانه داشت.

با آن که سالیانی چند، کم و بیش در محضرش بودم، هرگز از حضور وی کمی و کاستی ندیدم و او را جوانی پخته، نجیب، سالم و وارسته یافتم که از معدود افرادی است که بحق او را استاد خود می‌دانم و هیچ گاه از خاطرم دور نخواهد شد. هرگز جز ادب، اخلاق، متانت و پاکی از او چیزی ندیدم و او را متخلق به وارستگی‌های انسانی یافتم و برای همیشه زنگ صوت و صدایش در گوش دلم زمزمه‌ای جانانه دارد و در جانم سروری عاشقانه سر می‌دهد و با آن که آرزوی زیارت وی را فراوان در دل می‌یافتم، ولی دیگر او را ندیدم و دلم هجرش را بی‌پیرایه اعلام می‌دارد؛ اگرچه هرگز وصل و دیدار او میسور نمی‌باشد و از حیاتش بی‌خبرم.

چنان به دستگاه‌های موسیقی و ردیف‌های ایرانی مسلط بود که هنگام بیان و زمزمه، یا زخمه و فریاد نغمهٔ آن‌ها را مجسم می‌ساخت و چنان عنوان می‌نمود که گویی به آن مایه‌ها حیات می‌بخشد و شهر و دیاری را با صوت و صدا و بیان مجسم می‌نماید و هر دلی را آرامش می‌بخشد.

(۶۲)

نخست از دستگاه افشاری شروع نمود و این شعر را خواند:

 خانمان سوز بود آتش آهی گاهی

ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی گاهی

چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی

دل برقصد ببر از شوق گناهی گاهی

زرد رویی نبود عیب، مرانم از کوی

جلوه بر قریه دهد خِرمن کاهی گاهی

شعر اول را به درآمد کشید و با شعر دوم عراق را از دل برکشید و از بیت سوم رهاب ناله‌اش را به شیون کشانید و اگر درآمد به دادم نمی‌رسید، گوشهٔ نوا، دمار از روزگارم در می‌آورد.

این دستگاه چهره‌ای از سوز دل را با شادی عاشق‌گونه‌اش عنوان می‌کند. این فن گذشته از آموزش موسیقی، عشق، عرفان، امید، شور و مستی را با خود همراه دارد.

هنگامی که این شعر را زمزمه می‌کرد:

در آتش تو نشستیم و دود عشق بر آمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

گویی چون عاشقی دل‌سوخته نوا از جان دل بر می‌کشید و زنگار دل را از من دور می‌داشت.

مقداری از عمر را در محضر این ملکوت متحرک و خوش‌روی خوش صدا گذراندم و از سه‌گاه به دشتی و از اصفهان به ابوعطا و از همایون به شور و شوشتری و از بیات ترک به شور شیراز و از مثنوی‌ها و ساقی‌نامه‌ها به ماهور و چارگاه و دوگاه و زابل و راست‌پنج‌گاه افتادم. سال‌هایی غم دل در پی تقریر این معانی و حقایق نورانی داشتم، از ردیف‌ها به گوشه‌ها سیر کردم و از کوچه کوچهٔ گوشه‌ها به گوشه‌گوشهٔ دستگاه‌ها و مایه‌ها و ردیف‌ها سیر نمودم و

(۶۳)

سوز دل در دشتستانی و بختیاری و گوشهٔ نهاوندی و بیات زند و ردیف نوا نغمه سر دادم، روزگاری در چکاوک و بیداد و عشاق و راجعه گرفتار افتادم و گوشهٔ نهیب و مهربانی و رجز را همراه مویه و مخالف در دل سوق دادم تا شاید از حصار و شکسته و بیداد و شهناز، آبی بر آتش دل زارم ریزم و نغمهٔ حجاز و رهاب ریزِ هجرانم را برطرف سازد و بی‌آن که از مخالف و مغلوب دل غمین باشم ضربی شش هشتم دلم را آسوده سازد.

این ردیف‌ها و گوشه‌ها را با شعرهای بس لطیف و دلنشین از خود و دیگران دنبال می‌نمودم که با ترنمش دل از زنگار دور می‌داشت و جانم را از طمع در راه بلایش پاک می‌ساخت که در این میان به تعدادی از آن اشعار اشاره می‌شود.

 به‌پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

* * *

 طفل زمان گرفت چو پروانه‌ام به مشت

 جرم دمی که بر سر گل‌ها نشسته‌ام

 

 

باز کن نغمهٔ جان‌سوزی از این ساز امشب

که کنی عقدهٔ اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می‌گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

زیر هر پردهٔ ساز تو هزاران راز است

بیم آن است که از پرده فتد راز امشب

(۶۴)

* * *

تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا

من دست بر دعا که به عهدت وفا کنی

* * *

ز فراق چون ننالم من دل شکسته چون نی

که بسوخت بند بندم ز حرارت جدایی

و اشعار گزیدهٔ دیگری از سروده‌های خودم را که هر یک در حال و هوای ردیف و گوشه‌ای بود و دل از دست می‌برد و درس عشق و صفا و مستی می‌آموخت دنبال می‌نمودیم که به بعضی از آن اشاره می‌شود.

جگر پاره شو، کن برون هرچه آه

نخواهم دلی را که باشد سیاه

* * *

رقص عشقی به جهان دلبر مه‌رویانی

 رهبر کشور دل قبله‌گه ایمانی

* * *

هر ذرّه دوان سوی سراپردهٔ غیبش

بی‌چهره عیان شد حق و با چهره نهان شد

دل رقصد و گوید به سراپای وجودم

هر ذره ز عشق رخ او رقص‌کنان شد

 تا دامن پیراهن آن لوده بدیدند

بردند گمان قامت او را که عیان شد

* * *

(۶۵)

آتش از سینه برون شد ز دو صد بیدادم

ای فدایت همگان از همگان فریادم

* * *

سیاهی دو چشمت کرده پیرم

که در قوس دو ابرویت اسیرم

گذشتم از گل گلگون رویت

به مژگان گرچه کردی غرق تیرم

* * *

در بر دیدهٔ ما جز تو کمان‌داری نیست

بر قد و قامت دل جز تو هواداری نیست

 

من زدم باده کشان ساغر و پیمانه و خم

مست و مدهوشم و با غیر توأم کاری نیست

چاک گل دیدم و چاک دل خویش

این دو همچون دل پر چاک تو نیست

زد نکو غم به دل و غم به وجود

گویی این دل دل غمناک تو نیست

* * *

 جمال ماه تو را بس که دیده‌ام هر دم

هر آنچه دیده بدیده است رفته از یادم

* * *

جرم من این شد که می‌گویم همه اسرار حق

نی به دل باکی که گردد این سرم بر دار حق

(۶۶)

کی نکو در فکر ایمان است و کی در بند کفر

هرچه باشد حق بود من کی کنم انکار حق

 

خلاصه دست تقدیر، توفیق درک حضور این مرد وارسته و مؤمن شایسته را نصیبم ساخت تا زنگار از دل برگیرد و زمینه‌های صافی و صفا را به من بیاموزد، بی‌آن که او هیچ خبری از سلوک و عرفان، این راه پر سوز و ساز داشته باشد و یا من بدانم که این مایه‌های سوز و ساز با چنگ و تار غم و نای پریشانی در آینده، چه هوی و هوسی در دلم خواهد انداخت و سرزنش دیگران دمار از روزگارم در خواهد آورد و هستی‌ام را این زمزمه عاشقانه خواهد سوزاند. الهی شکر.

با آن‌که گفته‌ام، باز هم می‌گویم که تمام این کتل‌ها را حضرت دوست بر من می‌گماشت و خود آن را هموار می‌ساخت؛ بی‌آن که از سیر و گذر آن باخبر باشم و گویی دستی آگاه و توانا مرا به کوچه کوچهٔ عشق و عرفان می‌کشاند و مستی جانان را به جان و از جان به دل و دیده می‌کشاند.

بارها می‌فرمود: «من خوشحال می‌شوم که شما این فن را به‌درستی دریابی تا در کسوت اهل علم نیز آگاهی به این فن وجود داشته باشد». ایشان می‌فرمود: «علمای سابق به‌خوبی به این فن آگاه بودند و این آگاهی سبب می‌شد که حکمشان، به حرمت یا حلیت صوت و صدایی، ارزش علمی و اعتبار عملی پیدا کند.» همین‌طور استادی که سفارش تعلیم این فن را به من می‌کرد می‌فرمود: «به شما اجازه می‌دهم تا به‌طور کامل از این فن آگاهی یابید؛ چرا که دانستن آن در کسوت اهل علم ضرورت دارد.» روح پاک این پاک‌دلان صادق شاد باد.

(۶۷)

زحمات این فراز از عمرم ـ که سالیانی بس طولانی از آن می‌گذرد ـ برای من بسیار کارآمد گردید و لزوم و ضرورت آن را هرچه بیش‌تر روشن نمود و در جهت آگاهی به مبانی شرعی و امور دینی بسیار مفید افتاد و منافع بسیاری برایم در زمینهٔ معارف ربوبی و حقایق الهی و شناخت موسیقی قرآن کریم داشت که قدرت بیان آن نیست.

مهارت ظهور و اظهار

استادی داشتم که فضل و کمال بسیاری داشت، ولی با این وجود صد چندان از آنچه بود قدرت «ظهور» و «اظهار» داشت. با آن که افراد برجسته‌تر از او بودند، ولی هیچ یک کارایی او را نداشتند. درس، نماز و همراهی با مردم را همچون مجلس خطابه و درس می‌دید و خود را می‌آزرد تا دیگران را به اعجاب وا دارد.

از ایشان استفاده‌های درسی و غیر درسی بسیاری بردم و با آن که سنین محدودی از عمرم را در نزد او گذراندم، در آگاهی‌های عمومی من نقش اساسی داشت.

در بازی‌ها و شگردهای آخوندی چنان عمل می‌کرد که گویی این کار رشته و فنی است که ایشان آن را به‌خوبی طی کرده و استاد لایقی در این زمینه داشته است. در برخوردها چنان رفتار می‌نمود که گویی کسی را در مقابل خود نمی‌دید و کم‌تر توجهی به کسی داشت. مردم به‌خوبی او را پذیرفته بودند و دورانی را با موفقیت طی کرده بود؛ هرچند در نهایت باخت و از مردم خبری نماند و ایشان نیز از آن کسوت خودساخته پایین آمد.

(۶۸)

هنگامی که حالات بعدی او را گه گاه می‌دیدم، به تعجب می‌آمدم که چطور می‌شود فردی در دو حالت متفاوت به شکلی عمل نماید که نشود تشخیص داد این دو حالت از آن یک فرد می‌باشد.

حرکات، رفتار، حرف زدن، راه رفتن و برخورد وی با مردم ـ که البته مردم دیگری بودند ـ به‌طور کلی در تمام جهات متفاوت بود؛ چنان‌چه گویی محیط اوّل، محیط شغلی بود و محیط دوم محیطی آزاد و فردی آزاد به حساب می‌آمد.

وی با قدرت ظهور و اظهار خود در درس و بحث نیز خودنمایی می‌کرد و اگر مشکلات محدودی در درس برای ایشان پیدا می‌شد و بخشی از درس برای وی روشن نمی‌شد، به شکلی بر آن بود که با استادی و زرنگی آن را رفع و رجوع نماید و به اصطلاح «شیره بر سر ما می‌مالید» که با پرسش متعدد و معنادار من روبه‌رو می‌شد و در درس وقفه‌ای پیش می‌آمد و گاه هم حواله به بعد داده می‌شد. به‌طوری احتیاط کاری من با ایشان زیاد شده بود که می‌گفت: «این بحث برای من مؤونه دارد و شما سخت‌گیر هستید و ما به این شکل درس نمی‌خواندیم».

زرنگ‌تر از زرنگ

استاد دیگری به خود دیدم که نسبت به استاد پیشین مصداق «زرنگ‌تر از زرنگ» را دارا بود و با آن که مردی بافضلیت بود، ولی در پیچ وخم‌های آخوندی گوی سبقت از همگان ربوده بود و در برخوردها چنان عمل می‌کرد که باید گفت: رشتهٔ خاص ایشان تردستی‌های آخوندی بود. هرچند مدت

(۶۹)

محدودی خدمتش بودم، ولی استفاده‌های بسیاری از ایشان بردم و وجود ایشان در تعلیم، همچون باب مغالطه در منطق بود؛ اگرچه مغالطه موقعیتی زهرآلود دارد، دانستن آن برای محفوظ ماندن از دسایس خصم ضروری است. با آن که هیچ‌گاه از این افکار و برخوردها خوشم نمی‌آمد و بر آن دل نمی‌بستم، برای ضرورت درسی آن را تحمل می‌نمودم و گاه با خود می‌گفتم: عجب دنیایی است با چه مردم متفاوتی! یک نفر چنان پاک و بی‌آلایش است که ضمیرش همچون آیینه است و دیگری چنان درگیر پیرایه می‌باشد که نمی‌تواند خود را نیز بشناسد؛ چه آن که کسی او را مورد شناسایی قرار دهد.

این‌گونه افراد هیچ منش واقعی و انگیزهٔ حقیقی جز زندگی دنیوی و موفقیت‌های صوری ندارند و رسالت این افراد؛ هرچند در لباس دین، دیانت، پاکی و درستی باشد، جز دنیا و زندگی نیست. این مردمان بی‌آن که درد خاصی داشته باشند و نهایت معنوی را دنبال کنند، همراه اهل کمال شده و کمال و فضلی را هم یدک کشیده و توشهٔ راه خود قرار می‌دهند تا بار زندگی ناچیز خود را به دوش دیگران بیندازند. پس تمامی این فضایل و کمالات آنان در جهت سیر و سلوک دنیا و زندگی می‌باشد و طریقت و سلوک زندگی برای آن‌ها اصالت دارد و دیگر امور را به صورت فرعی دنبال می‌کنند و همت اصلی آنان را در پی کسب دنیا قرار می‌دهند.

 یک‌پارچه کمال و تعبّد

استادی یافتم که بحق مظهر صداقت، کمال، تعبد و درستی بود. عالمی وارسته و فاضلی بی‌ادعا که روح علم و عمل، دل وی را آبدیده کرده بود و

(۷۰)

هرگز گرد دنیا نمی‌گشت. با آن که دور از مردم بود و بدون مردم زندگی می‌کرد، فراوان نفعش به مردم می‌رسید و امید و پناهی برای سلامت و صداقت مردم بود و هر کس او را می‌شناخت از او بهره‌ای معنوی می‌برد. با آن که در پایهٔ سطح متوسط از او استفاده می‌کردم و در خدمتشان بودم، گویی درس وی درس خارج بود و از کتاب، صاحب کتاب و اشکالات آن، آدمی را بی‌نیاز می‌ساخت. با سادگی و آرامی، مطالب بلندی را عنوان می‌کرد؛ چنان‌که گویی در دلِ دریای آرامی غواصی می‌نمودم و گوهرهای نابی را به سادگی به دست می‌آوردم.

این مرد وارسته و بی‌آلایش، متخلق به صفات کمال بود و نمود کاملی از علمای برجسته و صلحای سابق و فقهای شیعه بود که گویا هیچ رنگ و رویی از روزگار آن روز را به خود نداشت و حال و هوای دنیای امروز را تجربه نکرده بود.

نه کسی را به‌سوی خود دعوت می‌کرد و نه کسی را از خود می‌راند. نه داعیهٔ فضلی داشت و نه از بیان فضیلتی عاجز می‌ماند. نه به مردم پشت می‌کرد و نه در آشیانهٔ مردم منزل می‌نمود؛ با آن‌ها حسن سلوک داشت، ولی از آن‌ها پرهیز می‌نمود و تنها مشکلاتشان را برطرف می‌ساخت و در غم‌ها و سختی‌ها با ایشان شریک بود و هیچ گاه سرور مردم را با خود تقسیم نمی‌کرد. منافع مردم را به آنان وا می‌گذاشت و زیان‌باری‌های آن‌ها را با صبوری تحمل می‌نمود. به خوبی‌های مردم توجّه داشت و زشتی‌های آنان را نادیده می‌گرفت؛ به‌طوری که گویی چیزی ندیده؛ نه آن که دیده و چیزی نگفته است. مردم از او حساب می‌بردند و او مردم را بندگان خدا به حساب

(۷۱)

می‌آورد؛ نه رعیت خود. ارتزاق او از خود بود و برای رونق دین مردم کوشش فراوان داشت. اخلاق ایشان چنان بود که اهل علم مستعدی را بر جمعیتی ترجیح می‌داد و نسبت به نفوس مستعد بسیار حامی و حساس بود. همیشه می‌فرمود: «این‌ها ماندنی هستند و دیگران چون آب جویی رفتنی می‌باشند». هنگام درس چنان توجهی از خود نشان می‌داد که گویا قیامت است و می‌خواهد حساب پس دهد.

جامعه به چنین عالمان وارسته‌ای نیازمند است. اینان برای سلامت جامعه همچون فضایی سبز هستند و صحت و پاکی نفس‌های مردم بدون چنین افراد شایسته‌ای ممکن نمی‌باشد. این گونه افراد؛ اگرچه اندکند، منافع بسیاری دارند و سزاوار ستایش هستی می‌باشند.

خلف صالح

عالم وارستهٔ یادشده خلف صالحی داشت که چون پدر از سجایای اخلاقی برخوردار بود و با آن که در علم همپای پدر نبود، در نجابت، صداقت و پاکی همگون پدر بود.

من از ایشان نیز استفاده‌هایی بردم و بعد از مرگ پدر، دیدن او خاطرهٔ چهرهٔ ملکوتی پدر را در من تازه می‌نمود و صوت و صدای پدر را در گوش دلم آهنگ می‌بخشید. ایمان، تعبّد و عمل به احکام دین در این مرد حقیقتی آشکار بود و هر کس با اندکی آشنایی با او این معنا را می‌فهمید.

(۷۲)

ساده‌ای بی‌نهاد

عالمی را یافتم که فضل خوبی داشت، ولی جز همان اندوخته‌ها چیز دیگری نبود. ساده و بی‌بنیاد، تنها در پی بیان اندوخته‌هایش بود و هرگز به خود مجال اندیشیدن و تفکر نمی‌داد و به آنچه آموخته بود بسنده می‌کرد.

ساده و بی‌ادعا، با فضل و بی‌درد و کم تلاش؛ نه در پی تقریری از خود و نه در پی هدفی در کار بود. تنها با بیان اندوخته‌های علمی خود راه حرکت را هموار می‌ساخت. برای من سودمند بود، ولی از این که برای خود سودی نداشت حیران بودم و با آن که بدی و کجی نداشت، به خوبی‌ها نیز حساس نبود و نسبت به آن اهتمامی از خود نشان نمی‌داد.

مهره‌ای دگم

استادی داشتم که توان فراوانی به من بخشید و با آن که بسیار خود را در تعبّد محدود می‌ساخت، فضل و کمال معنوی مناسبی داشت. خوب درس می‌داد و خوب درس می‌خواست و آدمی را به حال خود وا نمی‌گذاشت. در دروس رسمی به‌خوبی قدرت انتقال داشت؛ اگرچه در خلاقیت و نوآوری ناتوان بود. هرگز بر مبانی اندوخته از گذشتگان سوء ظنی نداشت و خود را حامی کامل آن‌ها می‌پنداشت. روزی از ایشان پرسیدم: چرا خون نجس است؟ با تغیر به من نگاه کرد و گفت: مگر ما آمده‌ایم درس بخوانیم که این چیزها را بدانیم! همان قدر که شرع مقدس می‌فرماید: نجس است و خوردن آن حرام، مگر کافی نیست؟ از این تعبّد و دین‌باوری به حیرت افتادم که چه منافات یا

(۷۳)

ملازمه‌ای میان تعبد و دین‌باوری با دانستن خصوصیات، آثار، ملاک، مناط و عوارض احکام وجود دارد.

با آن که مردی بافضیلت بود و در من نیز تأثیر فراوانی می‌گذاشت، از سادگی خاصی برخوردار بود و با آن که ساده بود، با تندی و تیزی در جریانات امور می‌نگریست و همیشه فرصت‌ها را به‌خوبی مورد استفاده قرار می‌داد، بعدها دیدم که چگونه این فرصت‌طلبی در او محیط گسترده‌ای را ایجاد نمود و دنیا در او زمینه‌ای را تحقق بخشید و آن مرد سادهٔ متعبد چگونه در مهرهٔ شطرنج مؤثر افتاد که آن روزها برایم باورش مشکل بود.

برادری ناکام

عالم یادشده برادری داشت که مردی فهمیده و برعکس ایشان زیرک، امروزی، پخته و کارساز بود. با آن که در فضل و سواد به پایهٔ برادر نبود، از جهاتی بر او برتری داشت و گویی از یک‌دیگر فاصله‌ای بس بعید دارند و با آن که همیشه از برادر خود تعریف می‌کرد و فضلش را عنوان می‌نمود، او را به هیچ وجه قبول نداشت و راهی غیر راه برادر می‌رفت.

ایشان برای من بسیار خوب بود و به سادگی می‌شد از او استفاده کرد. وی به آسانی خرده‌گیری‌ها را پاسخی مناسب می‌داد و به سهولت از کنار مسایل می‌گذشت. با آن که داعیهٔ زهد و تقوا نداشت، دل بر دنیا نمی‌بست و گویی باطن وی دریافته بود که عمرش کوتاه است. وی پیش از برادر بزرگ‌تر خود با بیماری ساده‌ای از پا درآمد و دعوت حق را به آسانی لبیک

(۷۴)

گفت.

(۷۵)

متعبّدی شوخ

استادی داشتم صادق، وارسته، متعبد و متّقی؛ نه از حرکات خاص آخوندی برخوردار بود و نه در پی تحصیل این‌گونه امور بود. با سادگی زندگی می‌کرد و همیشه شوخ طبع و مسرور به نظر می‌آمد و بی‌آن که چیزی بگوید متوجه تمام خاص و عام بود. از سر شوق درس می‌گفت و درس را خوب بیان می‌نمود و آدمی را به اطمینان وا می‌داشت و براحتی خود را از بحث فارغ می‌ساخت.

همیشه به طور آهسته می‌خندید و هر امر عادی را با خنده مطرح می‌ساخت. هرچند خنده، تنها تکیه کلام وی بود، هیچ‌گاه کمی وقار او را موجب نمی‌شد و همیشه آهسته می‌خندید و وقار خود را نیز حفظ می‌کرد. تعبد وی بر تمام کردارش حاکم بود و تقوا او را از همگونی با دیگران باز می‌داشت و با آن که دنیا را به هیچ می‌گرفت، از دنیا نیز بی‌بهره نبود.

(۷۶)

(۷۷)

(۷۸)

مطالب مرتبط