|
|
|
کامیابی و لذت بردن از زندگی بر دو پایه عشق و ایمان مبتنی است. کسی که به سوی عشق گام بر میدارد رفته رفته خلق و خوی معشوق را به خود میگیرد و شیوه زندگی خود را همانند او مینماید و ارتباط روحی و قرب و انس آنان چنان تنگاتنگ میشود که نخست به اتحاد و سپس به وحدت میان روح عاشق و معشوق میانجامد.
دو روح چون مجرداند میتوانند اتحاد، بلکه وحدت پیدا کنند، اما در ماده، ارتباطی بیش از همنشینی و تراکم نیست.
در عشق، عاشق به چنان ارتباط نفسانی شدید و به تکرری میرسد که حیثیت معشوق را به خود میگیرد و عاشق چیزی جز معشوق نیست. عشق سبب وحدت دو روح میشود و به تعبیر ما: عاشق با معشوق یک روح در بیبدن ـ و نه در یک بدن ـ میشوند.
وحدت دو روح امری برتر از اتحاد است؛ چرا که در اتحاد هنوز تعددی است که به یگانگی و وحدت نرسیده است:
من کیام لیلی و لیلی کیست من |
ما یکی روحیم اندر دو بدن |
این شعر از اتحاد دو روح میگوید، ولی اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم باید از وحدت آنان سخن گفت و مصرع دوم را به: «هر دو یک روحیم اندر بی بدن» تغییر داد.
به تعبیر شاعر: «من کیام لیلی و لیلی کیست من» که این تعبیر نیز درست نیست؛ زیرا از عاشق چیزی نمیماند و عاشق همان معشوق است؛ یعنی باید گفت: «من کیام لیلی و لیلی کیست؟ او». این وحدت وحدت حقیقی است و چنین نیست که عاشق با صورت علمی معشوق یگانگی داشته باشد و وجود بیرونی و عینی او را نخواهد و به همان، دل خوش نماید، بلکه این روح عینی معشوق است که در کالبد عاشق حلول میکند و با روح عاشق وحدت مییابد و هر دو روح، یکی میشود و آن هم روح معشوق است؛ هرچند جسمها در کنار هم نباشد:
گر در یمنی، چو با منی، پیش منی |
گر پیش منی، چو بیمنی، در یمنی |
من با تو چنانم ای نگار یمنی |
خود در غلطم که من توام یا تو منی |
عاشق با وصول به عشق است که فانی میشود و خودی برای او نمیماند. البته نفس آدمی قدرت ایجاد دارد و منشیء است و میتواند حقیقت معشوق را در خود ایجاد کند. وحدت پدیدهها با هم امری شدنی است؛ زیرا هیچ پدیدهای دارای ماهیت نیست و تمامی آن ظهور و نمود است. خداوند نیز ماهیت ندارد و هرچه که ماهیت نداشته باشد میتواند وحدت بیابد. خداوند، هستی و ذات است و تمامی پدیدهها ظهور او میباشند. پدیدههایی که میتوانند از طریق نفس خود با هم در ارتباط باشند و در هم تصرف تخدیری نمایند همانند انرژی درمانی. مردانی که انرژی غالبی دارند همسر خود را یکهشناس و وابسته به خود مینمایند و فضای اندیشاری او را مانند خود میسازند؛ بهگونهای که حتی اگر با هم نزاع و دوری داشته باشند زن برای نزاع با شوهر و عکس العمل و بازخورد او دلتنگ میشود و دوست دارد درگیری ایجاد نماید تا بد خُلقی او را ببیند و بد زبانی او را بشنود و از این که شوهر او را آزار بدنی دهد و کتک بزند خوشامد پیدا میکند. وقتی زن و شوهر عاشق هم باشند و مدتی فقط به هم بنگرند، آنان از نگاه به هم بیشترین کامیابی را میبرند. در عشق نیز این معشوق است که در عاشق تصرف دارد و عاشق فکر و اندیشه معشوق را عملی میسازد و از خود طرح و برنامهای ندارد، بلکه او فقط به «تماشا» مینشیند، تماشای یک ابد که پایانی برای آن نیست؛ چنانکه مومن به چنان ارتباط تنگاتنگی با خداوند میرسد که مییابد:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست |
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست |
این شعر را میتوان چنین به نثر آورد: زندگی اگر به عشق رسد، چیزی جز کام نیست.
گفتیم کامیابی بر دو پایه عشق و ایمان مبتنی است. کامیابی مرد به این نیست که زنی زیباروی یا چندین زن داشته باشد؛ بلکه کامیابی در دلی فراهم میشود که نخست محبت الهی در آن باشد و مرد به همسر خود محبت داشته باشد و از او کام بگیرد. بسیاری از کسانی که در پی زنهای متعدد هستند، چون زمینه محبت در دل آنان نیست، از زن سیرایی ندارند و نمیتوانند از زن کامیاب شوند و همواره چشم دل آنان به زن بعدی است. زنانی که همواره در پی مردان هستند نیز هیچگاه از این رابطه لذت بایسته را نمیبرند؛ چرا که این محبت است که لذت میآورد و در چنین دلهایی محبتی نیست. دلی که سایه محبت بر آن افتاده باشد، به راحتی از زنی که او را دوست دارد، اشباع میشود و از او کام حقیقی میبرد؛ هرچند آن زن چندان زیباروی نباشد؛ برخلاف کسی که محبتی به زن ندارد و وی با هزاران زلیخا نیز اشباع نمیشود. دل او بدتر از کویر خشکی است که نمیتواند هیچ گیاهی برویاند. کامیابی برای افرادی که ایمان و محبت ندارند زودگذر، مقطعی، محدود، ظاهری، صوری و منحصر به همان لحظه تماس است و کامیابی آنان از زن، حکم مسکن را دارد؛ برخلاف مومن که حتی در پیری با همسر خود عشق و صفا دارد.
کسی که عشق و ایمان دارد، دارای صدق و خودباوری است و الزامات خویشتن خود را میپذیرد. میان زن و مرد در جنسیت تمایز است؛ بهگونهای که میشود گفت آفرینش نقطه مشترکی میان این دو جنس نگذارده است. این تمایز در تمامی توانمندیهای ذهنی و جسمی و عناصر تشکیل دهنده قابل بررسی است. اگر به دقت فلسفی به آفرینش زن و مرد نگاه شود، نمیشود تکراری در آفرینش دید و تمامی صفات این دو جنس در تمایز است و مختصات دانسته میشود. در آفرینش هر پدیدهای دردانه و منحصر است. ما به تساوی زن و مرد که شعار غربیان است اعتقادی نداریم؛ چرا که همسان نمودن زن و مرد و نادیده گرفتن تفاوتهای وجودی و ساختار خلقتی آنان و نیز مرتبه هر یک در سلسله ظهورات هستی و برابر دانستن آنان در همه عرصههای زندگی به صورت مطلق ظلم مضاعف به زن و نیز ظلم به مرد است و هر یک را از جایگاه ویژه آن دور میدارد و عقلانیت و حقیقتنگری دور از این دیدگاه است.
خداوند نخست در آفرینش انسان، مرد را آفریده و حضرت آدم علیهالسلام را به عرصه خلقت آورد و سپس برای کمال وی و رسیدن به مقام جمعی و بهره بردن از همه اسما و صفات الهی، زن را نیز برای او آفرید و با توجه به این امر است که گفته میشود زن از مرد آفریده شد؛ یعنی زن را توانی دادهاند که میتواند مرد را به کمال رساند.
البته، میان این دو موجود انسانی مشترکاتی وجود دارد که انسان بودن آن دو به بروز و ظهور آنهاست، ولی همین مشترکات نیز ظاهری است و سنخ آن با هم تفاوت دارد. برای نمونه، ساختار خلقتی زن و مرد به گونهای است که هر یک به دیگری وابسته است، ولی نحوه این وابستگی تفاوت دارد. مرد گویی فرزندی در دست زن است که نیاز به مراقبت او دارد و زن نیز احساس عاطفی وابستگی به مرد دارد و بدون او خود را ضعیف و ناقص میپندارد. این وابستگی دو سویه است و هم مرد برای زن و هم زن برای مرد آفریده شده است و چنین نیست که فقط زن برای مرد آفریده شده باشد. زن نه کلفت مرد است و نه کنیز او، بلکه زنها همان اندازه به مردها وابستهاند که مردها به زنها وابسته میباشند و همانطور که مردها کامیابی خود را با زنها دنبال میکنند، زنها نیز کامیابی خود را با مرد پی میگیرند، بلکه زنها افزون بر کامیابی، مرد را پشتوانه خود نیز میدانند و وابستگی بیشتری به مرد دارند. خلقت همانطور که زنها را برای مردها قرار داده، مردها را نیز برای زنها آفریده است. قرآن کریم با شیرینی تمام میفرماید: «هُنَّ لِبَاسٌ لَکمْ وَاَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ» و پشتوانه بودن زنان که مقاومت بیشتری نسبت به مردها را دارند را با این تعبیر زیبا و علمی بیان کرده است. مقاومت زنها چنان است که آنان میتوانند فرزندان خود را با نبود شوهر، پرورش دهند، ولی مرد نمیتواند حتی برای مدتی کوتاه، بدون همسر خود فرزندپروری داشته باشد. قدرت مانور زنان بیش از مردهاست. زن و مرد با هم متناسب میشوند و آنان مکمِّل یکدیگر میباشند.
امروزه بسیاری از بیماریهای زنان و بهویژه بیماریهای روحی، روانی، عفونی و رحمی آنان برآمده از ضعف اعصاب است و دلیل آن این است که زن در خانه خانم نیست و کار زنانه نمیکند و نمیتواند زنانگی خویش را عرضه دارد، بلکه تنها کارگر جامعه و کلفت خانه و مادر بچههاست و شب و نیمه شبی ندارد. هماکنون درصد بالایی از زنان دچار کمردرد، مشکل اعصاب، دردپا و دیگر بیماریها هستند؛ چرا که از زن بیشتر کار کشیده میشود تا اعمال زنانگی برای شوهر. زن باید چنان توانمند تربیت شود که بتواند در خانه بیشترین لذت را به شوهر خود دهد؛ همانطور که این تفکر اشتباه است که آفرینش زن برای باروری و فرزندزایی است. قرآن کریم میفرماید: «نِسَاوُکمْ حَرْثٌ لَکمْ فَاْتُوا حَرْثَکمْ اَنَّی شِئْتُمْ». این بدان معناست که زنان کشتزار (زمین) به معنای اساس و بستر زندگی و بنمایه شوهر میباشند. زمین همواره سرمایه بوده است و در کشت، بالاترین اهمیت را دارد. افزون بر این، «نِسَاوُکمْ حَرْثٌ لَکمْ» به این معناست که امنیت زن با مرد است و اگر زن شوهر نداشته باشد، امنیت از او سلب میشود؛ زیرا «لَکمْ» اختصاص را میرساند و زنی که چنین اختصاصی ندارد، مورد مزاحمت دیگران واقع میشود. زن آزاد سمت و سویی ندارد و شخصیتی برای او نمیماند. از سوی دیگر اگر خانهای زن نداشته باشد، ویرانه است؛ زیرا سرمایه و تمامیت ندارد. تمامیت مرد به زندگی اوست که بنمایه آن زن است. زن زندگی و فرزند ثمره زندگی است نه خود زندگی. زن نیز مرد را پشتوانه خود دارد. زن اگر شوهر خود را مورد هجوم قرار دهد و شان او را در جامعه لکهدار کند و حرمت و حیثیت او را خدشهدار کند، پشتوانه خود را تخریب کرده است. البته در زندگی مشترک میان زن و مرد نمیشود گفت زن اصل است یا مرد یا فرزند، بلکه در این صورت اصل با حاصل ترکیب معنوی حقیقی میان این افراد است که همان خانواده است.