روان شناسی سالکان محبی

روان شناسی سالکان محبی

نمایانترین صفت سالک محب بعد از لزوم تلاش و ریاضت این است که وی از عقل حساب‌گر رهایی ندارد.

او ملاحظات عقل در ایام فتنه‌انگیز را پیش چشم دارد. مُحب نمی‌تواند خود را از دیگرنمایی و رندی باز دارد و برای حفظ خویش از بدخواهان، حیله و دورویی نکند. این عرفان محبی است که تلبیس به میان می‌کشد و حیله‌های عرفانی می‌آموزد و تازه نمی‌تواند فخرِ معرفت تشبّهی خود را پنهان دارد. او جز شنفتن خبر دل، آمال و آرزویی ندارد؛ چه رسد به آن که بتواند سِرّ عشق را باز یابد یا از مظاهر گذر کند و به جای خوش داشتن صحبت با یاران و هواداران، فارغ از آنان، دیده و چهره و دلدار دل گردد؛ ولی محب آرزوی وصل را در دل می‌پروراند.

محبّ که عمری از پی تدبیرهای خردورزانه بوده، چون راه را با خستگی پیموده است، عقل را چنین تقبیح می‌کند.

چنین رهیدن محب از عقل است که سبب می‌شود وی خسروان را قبله حاجات جهان بپندارد و در تهافتی آشکار، به حساب‌گری‌های عقل، دل خوش دارد. خسروانی که بندگی اهل معرفت دارند، ولی عرفانِ محبوبی جز حق‌تعالی دید و دیده ندارد.

غیربینی محب در دیدن خویشتن خویش نیز نمود دارد.

محب هرگاه خیال وصل بپروراند و خویش را فانی تصور کند، کرده عالم و آدم را به حق‌تعالی نسبت می‌دهد و هوس‌های نفسانی و شیطانی را در جای خود نمی‌بیند و قضاوت درست برای آن نمی‌آورد و همان را به ناز، بر خود می‌کشد.

محب کوره راهی را بزرگ‌راه سعادت و کبکی را همای فرخندگی و سعادت می‌گیرد و به همراهی رفیقی برای رفتن به تفریح، دل خوش می‌دارد.

محبی در شوق معرفتی که دارد، خمار و مخمور است. او مخمور است که به التماس و تمنا رو می‌آورد؛ وگرنه عاشق مست هیچ گاه عجز و لابه ندارد.

محبی رای جبران ضعف‌ها و کاستی‌ها، مددگیری از روح قدسی را توصیه دارد . او نیازمند واسطه‌ای مطهّر و طاهر برای طهارت خویش است. او درگیر حجاب پیر مغان می باشد؛ زیرا شوریده‌ای محبّی است.  و زینت‌افزایی و کمال‌خواهی را که توصیه عرفان کلامی است، سفارش خود می شمرد.

ضعف و انکساری که در وجود محبان است، نمی‌شود در گفته‌ای خود را نشان ندهد و حتی اگر گفته آنان تغزل با معشوق باشد، آن را به سستی و فتور و ضعف می‌کشاند.

برای محبی حتی سفر عشق به سفری تجاری می ماند که سودآور و منفعت‌زاست و این نکته‌هاست که شیرین خامه کلام وی را خام می‌سازد. فراموش نشود که وی شوریده‌سری است که به زبان خَلقی خویش سخن می‌گوید و مانند محبوبی نیست که حق بر مدار او می‌چرخد و توان آن را دارد که به حق، زبان هر پدیده‌ای شود.

محبی در توجه به خود چنان شیفته است که گویی جز غم خود نمی‌شناسد و غم مردم را به‌کلی فرو نهاده است.

ولی محب چون معرفتی تشبهی دارد، حق درد و غم وی نیز تشبهی است و در نهاد خود غم و دردی عمیق را که تازیانه ظلم و استبداد بر مردم فرود می‌آورد، احساس نمی‌کند و بصیرت تشبهی وی رویت سروری ستمگرانه بر مردمان ستمدیده را کم‌تر یافت می‌کند، بلکه گاه آن را حتی دلکش می‌خواند.

دیده محب همواره اسباب و علل را پی‌جوست، نه صاحب سبب را. این غیربینی در دیده محبی بسیار است و معشوق باید با نیشتری بر او زخمه زند تا از غفلت به درآید.

کوچکی نظرگاه محبان، توان رویت لطف حق را در هر چهره‌ای ندارد و برای همین است که تنها حورصفتانی خاص و مورد عنایت را می‌طلبد.

همان‌طور که در توضیح ادعای عشق، خامی گفتار محبان بیش‌تر هویدا و نمایان می‌شود.

این خامی عشق ـ که باید آن را شوق نامید ـ و خماری است که با ترس جمع می‌شود، وگرنه عاشق را هیچ پروا و ترسی نیست.

محبی، چون از تیغ خم ابرویی می‌گوید که ندیده است، می‌پندارد می‌شود آن را با خون جگر دید زد و حدیث عیش پیش می‌آورد، نه مقام عشق.

محب یا به آستان و بارگاه یار نظر دارد و یا به خرابات و میخانه و یا بی می و عنایت معشوق؛ زیرا نگاه وی به زیارت معشوق قد نمی‌دهد.

محب بر عمل می‌نازد.

محب، درگیر پندارها و پیرایه‌های قلندری می‌شود؛ در حالی که محبوبی هیچ گاه در این امور سرگردان نمی‌شود. این پیرایه‌گری هم در قلندران است و هم در صوفیان.

محب خویش را بر دیده حق‌تعالی نمی‌بیند و بار خود را افتاده می‌پندارد.

محب در فلسفه خویش و هستی‌شناسی خود، مقلد است و بسیار می‌شود که به اشتباه می‌رود.

محب برای خود برنامه‌ریزی و اندیشه فردا و پس از این دارد.

محب چون به شوق مبتلاست، عشق را درنمی‌یابد و آن را از حوصله آگاهی‌های خود بیرون می‌داند.

محب در مشاهده عشق‌ورزی آن لوده هر جایی با هر پدیده‌ای، به غیرت می‌آید، ولی کثرت خلق، مانع از اظهار غیرت اوست.

محب در عنایت و عشق‌ورزی معشوق به خود، باز معشوق را در نظر نمی‌آورد و غم عشق و بزرگی آن را می‌بیند یا ذهن او به کاستی‌ها درگیر می‌شود و آه نهاد خویش را برجسته می‌سازد.

حق‌تعالی برای محب در نظر وی بی‌مهر است.

محب در انتظاری جانکاه و سوزنده است.

محب دلی دارد پر از گره و گلایه؛ آن هم از نظمی که در آفرینش است؛ چرا که چنین نظمی بر وفق خواسته نفسانی او نیست.

محب در حسرت لب شیرین، از خون دیده فرهادگون خود لاله می‌رویاند؛

محب در بند مظاهر اسیر است.

تلخ‌کامی سالک محب، درمانی ندارد؛ هرچند وی در کنار یاران خود شاد باشد.

محب را هرچند درد دوری گرفته باشد، توان غفلت از خود و درد خویش ندارد.

محب چون چهره همه‌جایی و هر جایی حق را نمی‌بیند و کسانی را رهای از زلف می‌بیند، دست به نفرین و بدخواهی نیز بلند می‌کند و می‌نالد.

محبی در پهنه پدیده ها خطا را می‌بیند و هنر خود را در پوشاندن و سر به مهر گذاشتن آن می‌داند.

محب، همه را برای معشوق خود واژگون می‌خواهد.

تجربه محب از رویت پدیده‌ها نمی‌گذرد و محبوبی تنها دیده بر حق دارد، با دیدی که از حق است.

تجربه سالک محب از مظاهر نیز کاستی دارد و آن را وهم می‌انگارد.

محب پدیده‌ها را عکسی از عشق می‌بیند.

محب چون کوتاهی نظر دارد، برای عشق خود بلندایی قرار می‌دهد که خود او نیز به آن دست نیافته است.

محب، خود را همیشه وامدار دیگران می‌خواهد و نمی شود تمنا و خواهش از او برداشته شود.

محب از این‌که دامادِ بزم عروس ظاهر آفرینش شود، هراس جان خویش دارد.

محب، بر این‌که دل وی آباد از اسرار ربانی شده است، سرمست است.

محب در مشاهده لطف حق‌تعالی، پرتو یاری و هدیه محبتِ منفصل او را بر سر و این و آن می‌نگرد و این محبت منفصل است که برای او خیره‌کننده است و مهر حق‌تعالی در نهاد خود به خویش را مشاهده نمی‌کند.

محب در پی دوستی با حق‌تعالی است تا از آن، کام دل برگیرد و سرمست و خجسته شود؛ بدون آن‌که خویش را درگیر رنج، محنت و غصه‌ای بیابد.

محب توقع آن دارد که معشوق، وی را هم‌چون میهمانی عزیز، گرامی دارد؛ وگرنه خماری بر او هجوم می‌آورد.

محب در وصلی تمام نیست و تصویرهای ذهنی و اندیشاری او از عشق بنده به حق‌تعالی، کاستی‌هایی نمایان دارد.

محب وقتی می‌خواهد تصویری شاعرانه از وصلی عاشقانه داشته باشد، باز از سوداگری رهایی ندارد و سر خویش را با سرسپردگی آن، دستمایه دوام وصل قرار می‌دهد.

سبب‌سازی محب در تمناهای او نیز وجود دارد و دل‌نگرانی خود را چنین بیان می‌دارد.

محب گاه لحظاتی همانند محبوبی محنتی دارد که دماغ باغ ندارد؛ چنان‌که محب می‌سراید.

سبب‌بینی محب، موجب می‌شود در عنایت خاصی که به او می‌شود، عنایت را ببیند و نه صاحب عنایت را.

آن‌چه برای محب خیره‌کننده است، شیوه‌های مستی خود اوست. شیوه‌هایی که اگر رنگ جلال بگیرد، گویی دیگر از حق نیست؛ چنان‌چه رنگ خزان درختان را «غیر» رنگ حق‌تعالی می‌گیرد.

محب به گوهر «صفا» کم‌مهری می‌نماید و آن را به غفلت از دست می‌نهد.

نگاه سوداگرانه محب، در عشق هم طلب گوهر می‌کند.

محب آن‌گاه که ملول و خسته و ناامید می‌شود، بر بخت خود عذر می‌آورد.

محب آن‌گاه که گران‌جانی معشوق را می‌بیند، از او برآشفته می‌شود و توان دیدن عیب خود را ندارد.

محب، خود را ضعیفی نحیف در دست شیری غران و بلاخیز اسیر می‌بیند که چاره‌ای جز تسلیم و سرسپردگی ندارد.

دل عارف محب از «حسرت» دور نیست. ولی عارفان محبوبی نه تنها حسرتی بر دل ندارند، بلکه عالم و آدم را از غنای خود به وجد و رقص در می‌آورند.

محب همواره در پی آن است که از بند غم بگریزد و از بلا برهد، و چنین نیست که بلاکش گردد و از آن استقبال کند؛ بلکه دوری از غم و بلا را توقعی لازم برای خود می‌بیند.

همت محبان همواره محدود است و در جایی اوج نمی‌گیرد؛ حتی در آرزوی دوست.

محبان از بلایا گریز دارند، برخلاف محبوبان که هم بلاکش می‌گردند و هم نگه‌دار بلا.

سالک محب، هم در گفته‌های خود اضطراب و تشویش دارد و هم اگر در گفته دیگران به پندار خود خطایی ببیند، از آن برمی‌آشوبد.

محب هرچه تلاش کند، نمی‌تواند از خود برهد؛ از این رو، بر فنای خویش سوته‌دلی می‌آورد.

محب خود را گرفتار رنجش خاطر می‌بیند که برای تسکین دل زخم‌خورده از آن، عنایت می‌طلبد و درد عشق‌بازی را از جنس تحمل و بردباری می‌گیرد.

محب حتی گاه از خود نیز آزرده می گردد. محب نه تنها در سلوک خود از آدم و عالم و حتی از خود آزرده می‌گردد، بلکه خستگی نیز از هر سویی به او هجوم می‌آورد و دست نیاز به سوی دم قدسی عیسی‌صفتان دراز می‌کند؛ برخلاف محبوبی که خستگی را خسته کرده و حیات‌بخشِ دم‌های عیسوی است.

خستگی و آزردگی خاطر محب، سبب می‌شود در نگاه به احوال عشقی که در وجود اوست، مثبت‌اندیش نباشد و دردهای عشق را با ناله بیان دارد.

محبّی در جستن نشانی یاری که در پی اوست ناتوان و زمین‌گیر است و خستگی و آزردگی چنان بر او فشاری سخت و مضاعف می‌آورد که زبان به بدگویی معشوق می‌گشاید و او را نامهربان می‌خواند.

محب چنان ناتوانی از خود نشان می‌دهد که جستن درمان برای درد عشق را به بهانه رضا، ترک می‌گوید.

محب، راه را برای وصول کامل، بر خود بسته می‌بیند.

محب همواره قرب خود را مبتنی بر تلاش و کوشش خویش می‌بیند و برای به آغوش آوردن یار، دست دعا به کوشش وا می‌دارد. و به هر سبب و وسیله‌ای آویزان می‌شود.

محب هیچ گاه از غرضی که به غیر آلوده است جدا نمی‌شود.

غیربینی محب، گویی هر جایی شده است.

محب، نه تنها خود از پیرایه‌های نفسانی رها نیست، بلکه سیر خود را نیز آلوده به پیرایه می‌سازد و هراس ذلت دارد؛ در حالی که هر عزتی در نهاد خود ذلتی دارد و هر ذلتی، عزتی. نقمتی نیست که نعمتی در پی نداشته باشد و نعمتی نیست که بدون نقمت باشد؛ به‌ویژه نعمت ولایت، که با شدت نقمت همراه است و محب اگر بداند ولایت، وادی پُر پِی‌بری است، گریزان از هر صاحب ولایتی است ـ تا چه رسد به آن‌که خود آرزوی ولایت داشته باشد ـ ولی خیال وی آن را آب خضر می‌پندارد و در پی آن، به هوس حیات دایمی روان است. آبی که وی اگر آن را نیابد، به شکوه و شکایت می‌آید و ادعا به میان می‌آورد که رند تشنه لب است.

وقتی از مشکلات باب اودیه به محب گفته شود، خود را جمع می‌کند و از پیچیدن به زلف بلاخیز پرهیز می‌دهد؛ تا چه رسد به آن‌که مصایب باب ولایت به میدان آید.

محب بر پسند معشوق خود فریاد اعتراض می‌آورد.

محب چون سیاهی شب را ببیند، راه خویش گم می‌کند. و وحشت و هراس، جان او را به خود می‌گیرد.

محب، راهی طولانی است که پیمودن آن، یعنی خط تحمل جور و عتاب، و تحصیل کتاب و چشمداشتِ اسباب.

محب در راهی که بر آن می‌رود، سرگردان است و قدرت پیش‌بینی آینده و فرجام و انجام خود را ندارد.

محب در عشق‌بازی با حق‌تعالی، دست از سوداگری و کاسبی بر نمی‌دارد.

محب گویی نهادی بزرگ‌پرور و اشراف‌گرا دارد که جز خوبان را نمی‌بیند و حق‌تعالی را تنها در بزم آنان می‌جوید.

محب در عشق‌ورزی، صلاح خود را صلاح معشوق قرار می‌دهد؛ نه این که صلاح معشوق را صلاح خو.یش قرار دهد.

محبّی در پی تیمار دل خویش است؛ هرچند به باده‌ای باشد که با «یادِ معشوق» زده می‌شود.

محب هرگاه بخواهد دلواپسی‌های خویش را از باختنی که دارد مرهم گذارد، بساط معامله و کاسبی پهن می‌کند و راه تجارت پرسود در بازار ناسوت را نشانه می‌رود.

آن‌چه در محبوبان نمود دارد، توجه به لطف صفای حضرت حق‌تعالی است؛ ولی محبان چنین التفاتی در نهاد خود ندارند و گویی گلایه‌مند هستندکه گلی بی‌خار نیست، ولی چاره‌ای از پذیرش آن ندارند و سر تسلیم از «اکراه» فرود می‌آورند، نه از «رضا و لطف».

چشم‌پوشی از رویت لطف حق در التفات محب به خود نیز وجود دارد و همین امر سبب می‌شود محبّی در گذر از دنیا و غم روزگار و در مراجعه به خود، باز هم غم داشته باشد و طرب و مستی رویت لطف، او را غرقه نسازد.

محب در نگاه کوتاه‌نگر خویش، چهره پری‌وش حق‌تعالی را در هر پدیده مشاهده نمی‌کند و حتی او را در جمع حریفان معرفت نیز نمی‌بیند.

محب چون آغوش پر مهر حق‌تعالی و پذیرایی گرم او را حس نمی‌کند، خویش را غریب شهر می‌پندارد و توقع دارد خداوند از او پذیرایی داشته باشد و بر او خرده می‌گیرد که چرا غریب‌نواز نیست.

محب برای رهایی خویش، به هر چیزی متمسک می‌شود و حتی به خدا و قرآن کریم قسم می‌دهد، تا بلکه جان خویش به سلامت برد.

محب وقتی می‌خواهد رجز صبر و بردباری بخواند، آن را به خود نسبت می‌دهد و خویش را تندیس صبر و استقامت مشاهده می‌کند.

محب آن‌گاه که بخواهد صبر خود بر ناملایمات را توجیه کند، آن را خیر خویش تعریف می‌کند و باز زنبور خودبینی، بر خویشتن او نیش فرو می‌آورد.

محبی گاه می شود که به این مغالطه دچار می‌شود که میان سیر عام پدیده‌ها با سیر خاص آن‌ها خلط می کند.

محب زخمه‌ها را می‌بیند و سویه مرهم را نادیده می‌گیرد. او ظاهر یار را عاشق‌کش می‌بیند و باطن حیات‌بخش او را به چشم نمی‌آورد.

محب در تدبیرهای حساب‌گرانه خویش نیز به خطا می‌رود. او نه «حسبه للّه» را قایل است و نه نقش «اللّه» را.

محب چون نمی‌تواند جبه تن خویش بر زمین نهد، توهّم ناسازی و بی‌تناسبی، او را در خود فرو می‌برد.

محب که خود را از سر ناچاری، تسلیم راه شوقی که دارد، نموده است، در واگذاری خویش غم جان خود را دارد و از این غصه، در کاهیدن است و تردیدها او را به اندیشه استخاره پناه می‌دهد.

محب از عقل خود فراغت ندارد و عقل، او را بر حضور یار همراهی نمی‌کند و از منع او سخن می‌گوید، ولی شوق محب، سبب می‌شود داده‌های عقلی را نادیده بگیرد.

محب، چون خود از دیدن چهره حق‌تعالی ناامید است، برای رویت، شرط می‌گذارد و از چشم پاک می‌گوید.

البته می‌شود گاهی محب هم‌چون محبوبی سخن درست به میان آورد؛ هرچند این امکان، بسیار کم پیش می‌آید و همان اندک نیز در میان توهّم گرفتار است.

محب، دیده‌ای مصلحت‌گرا دارد و هرجا که قافیه وی تنگ آید و خویش را در سردرگمی برای توجیه ببیند، به اندیشه «مصلحت این است و جز این نیست»، پناه می‌برد؛ مغالطه‌ای که ارباب سیاست نیز آن را به کیاست در مدیریت خود می‌آورند.

محب ابتدا خود را قهرمان میدان عشق می‌خواند و چون اندکی از مشکلات و سختی‌های آن را مشاهده می‌کند، طاقت می‌نهد، همت می‌ریزد، و شیر مدعی میدان، روباهی می‌شود بی‌دست و پای که دیگری باید او را به دهان بگیرد و ببرد و بیاورد و او جز آه سردِ حسرت، در نهاد خود ندارد.

محب با آن‌که غرق در ناز و نعمت است، ناسپاسی و ناخرسندی از خود بروز نمی‌دهد. وی نه نعمت و عنایت را می‌بیند و نه گاه، ادب نگاه می‌دارد.

محب عمر خویش را زمانه ناسوت می‌بیند که وقتی محدود، کوتاه و گذراست و از ابدی که در پیش دارد، غافل است.

محب نمی‌تواند بر خرابی خود و مظاهر ناسوتی بردباری داشته باشد و آن را بپذیرد. همه شکوه‌ها و شکایت‌های او، از این وهم گزنده است و همین وهم است که او را به گریه و لابه می‌کشد؛ چرا که نمی‌تواند دل خویش بنهد و از خویشتن خویش ـ که زار شده است ـ دست بردارد و ترک عشق گوید. البته این عشق در نهاد او چیزی بیش از شوق نیست؛ اما از آن‌جا که وی نگاهی محدود دارد، مدعی عشقی می‌گردد که با آن‌که تشبّهی است، از حکایت آن نیز بی‌خبر است، تا چه رسد به حقیقت شگرفی که دارد.

محب آن‌گاه که بخواهد به حق‌تعالی پناهنده شود، تنها تا آستان او می‌رود. و به خود حق تعالی وصول ندارد.

محب چون به غیربینی مبتلاست، هم دشمن و بدخواه می‌بیند و هم برای جدال با دشمن، در جست و جوی سلاح بر می‌آید؛ سلاحی که در توان و در دسترس او باشد و وی نخواهد برای تحصیل آن زحمتی بر خود هموار سازد که همانا رجزخوانی تیغ ناله است؛ از این رو، هم‌چون کسانی که آخرین سنگر فتح‌ناپذیر خویش را گریه می‌دانند، ناله سر می‌دهد.

محب برای معرفت خویش شُکوه خرابات می‌سازد و شگرفی مکتب و مدرسه و رسم و راه را بنیان می‌نهد.

محب آن‌گاه که می‌خواهد آزار کسان نداشته باشد، از صدق و صفا نمی‌گوید.

محب آن‌گاه که دچار خستگی شود و ناامید از عنایت یار گردد، زبان به هر شکوه‌ای باز می‌کند و از نسبت دادن جور و ستم و بی‌اعتنایی معشوق به خود و حتی دشنام نیز ابایی ندارد.

البته محب وقتی اندکی آرامش می‌یابد، پشیمان می‌شود و از این‌که خرما بر نخیل است و دست او کوتاه، بر بخت خود نفرین می‌کند و جوهر اندیشه خویش به قلم سرنوشت و قسمت می‌آورد.

محب آن‌گاه که دور است، آن را از جفای معشوق می‌داند و چنان‌چه وصل یابد، خود را لایق داشتن بلیط ورود می‌شمرد و ساز لاف هنر خود کوک می‌کند.

محب حتی اگر به ملکوت آسمان‌ها نظر بیفکند، باز قصه خوب و زشت به میان می‌آورد.

محب اگر به زندگی قدیسان نیز وارد شود، روان وی در پی آن است که نمایشی بسازد تا وی را توجیه کند.

یار محب، یاری است که لعلی سیراب دارد و اعتنایی به محب ندارد و اگر بخواهد گوشه چشمی به او نماید، به خون محب تشنه است. البته محب نیز بر این پندار است که می‌تواند جان خود را تقدیم دارد.

معشوقی سیاه چشم با مژگانی دراز که نمی‌شود کسی او را ببیند و بر او دل نبندد. محب نیز بر آن لولی سرمست عشق دارد و البته چنان به گران‌جانی خود غرّه است که خویش را برای خریداری او عزیز می‌دارد.

محبوبی دل بر لوده‌ای دارد که بی‌همه کس است و البته او آشنای دیرین اوست که نه وی خریدار اوست؛ بلکه اوست که خریدار وی است. بلکه اوست که خریدار اوست.

محبوبی را باید همت عشق خواند که با همه کس از در صفا و رفاقت می‌نشیند و غم او غم ضعیفان روزگار است. اما محب با بتان و سرشناسانِ در زیبایی، روزگار می‌گذراند و غمِ ماه‌چهرگان و نظربازی با آنان دارد.

محب در پی فقر است؛ از آن روی که فقر، دولت و حشمت است.

محب از کعبه مقصودی سخن می‌گوید که دیگران در تماشای آن هستند و وی خار مغیلان راه آن را گلفرش خود می‌بیند و در این تماشا، دیده بر خار(غیر) دارد.

محب حتی در خانقاه خویش نیز به غیربینی مبتلاست، خویش را می‌بیند و گوشه‌ای را که در آن جای گرفته و پیری را که دعایی دارد و دعایی را که ورد قرار می‌دهد و وردی را که دارد و پگاهی را که در آن است.

محب هر از گاهی از آبادی و دولت می‌گوید. هرچند این آبادی در دم مرگ، با نگاه به «تیغ راست اجل خود» باشد.

محب نمی‌تواند حتی آن زمان که بر آستان معشوق است، فخر خویش را به میان نیاورد و ورود به ساحت قدسی معشوق را به خود نسبت ندهد.

چنین عارفی که مسند خویش را در آن بلندا می‌بیند، در صورتی می‌تواند فخر به میان آورد که یکی را زشت و دیگری را زیبا ببیند و شوکران مقایسه به جام نوش بریزد و البته به هوش باشد که ادب نماید و گناه را به خود منتسب سازد.

محب چون نگاه بر خود دارد، حتی زمانی که می‌پندارد برای وصول به معشوق، تلاش پایانی خود را داشته است، به خون مردمک چشم خود و حال مردمان نگاه دارد، نه به عنایت معشوق. این غیربینی گویی خط دیده محب است که در هیچ کلامی توقف و ایستار ندارد.

محب غمگنانه مویه سر می‌دهد و خود را درگیر جبری بی‌اختیار می‌بیند. گویی وی پرگاری است که هرچه دور بردارد، باز در جای خود است و غمگینی رختی نیست که از او کنده شود.

محب در شناخت هستی و پدیده‌های آن، نکته‌ای را می‌بیند و هزاران نکته می‌گذارد و اگر ریزبین و دقیق باشد و مو را ببیند، توان دیدن پیچش مو را ندارد.

جزءنگری‌های محب و بریده‌اندیشی، در شناخت خود و ماجرایی که دارد نیز وجود دارد؛ به‌گونه‌ای که بسیار می‌شود محدودنگری‌ها به خودبینی و خودمحوری می‌انجامد.

محب، رویت قامت حق‌تعالی را نیز از همت بلند خود می‌بیند.

محب چنان خودخواهی دارد که کمال خویش را به خود مستند می‌سازد؛ ولی حاضر نیست کمال دیگران را به دیگری نسبت ندهد و با این کار، تعریض بر بی‌هنر بودنِ پدیده‌ای غیر از خود نداشته باشد و تنها خود را صاحب دور این زمان بداند.

محب آن‌گاه که بخواهد برای یار، نثار و شادباشی داشته باشد، از غیر، مایه می‌گذارد.

محب ماجرای شوق و اشتیاق خود را فتنه‌های گریزناپذیر می‌خواند.

محب در برخورد با بدخواهان خویش، آزادمنشی از دست می‌نهد و از این‌که دشمنْ شرمسار است و او فرخنده، خجسته و پیروز، منت‌گذار حق‌تعالی است و آن را سپاس می‌گوید.

محب، بدخواهان مدعی را غیر حق می‌بیند؛ در حالی که غیری نیست و مدعی نیز آیتی از حق است.

محبی گرفتار تصویر ماهی است که در چشمه است و دل وی چشمه جوشان ماه‌رویی نیست که هر لحظه تصویری دارد و دلداری ندارد تا بزم حضور یار داشته باشد و به ناچار به پرده‌دار حرم دست می‌یازد؛ در حالی که «محبوبی»، آسمانی است گسترده بر هر پدیده‌ای.

چهره عشق برای محب همیشه محجوب است و تنها خاطر خود را از تصویر ذهنی او مرفّه می‌دارد. وی با آن که مدعی است که دل و دین به‌خاطر معشوق داده و آن را از خود نفی کرده است، ولی در همین ادعا، به دین و طهارت خود توجه دارد.

محب چون قدرت انتفا ندارد، به عشقی که در خود دارد توجه می‌کند و از این‌که گفته عاشقانه وی را دست به دست می‌برند، نشاط می‌گیرد و چنان مست می‌شود و خود را از دست می‌نهد که خیال جاه سلیمانی، او را می‌گیرد. ولی چون این جاه از خیال وی فراتر نمی‌رود، ناامیدانه می‌نالد.

محب، حق‌تعالی را شاهد قدسی و مرغ بهشتی می‌داند که کسی تاب کشیدن بند نقاب و دادن دانه و آب به او را ندارد.

محب، اندیشه‌ای خیال‌سوز دارد از این که معشوق وی به بالین کیست و دل‌آرام چه کسی شده است؟

محب در گروی اندیشه آمرزش و پروای ثواب است و دل خود را هدف تیر حق نمی‌کند و خطا را به ساحت منزه حق‌تعالی مستند می‌کند.

ترس، تنیدگی و اضطراب، هیچ‌گاه از محب دست‌بردار نیست.

محب دست خود را کوتاه و جناب حق را بلندایی دست‌نیافتنی می‌بیند که حتی صدای محب نیز به آن ساحت نمی‌رسد، تا چه رسد به آن‌که ذکر خفی داشته باشد و ذکر وی حقی باشد، نه خلقی.

محب وقتی نگاهی به گذشته خود دارد، از صرف ایام جوانی در آیینی غیر از شوقی که اکنون در آن است، ندامت و پشیمانی دارد.

محب، دل خود را قصری می‌داند که منزلگاه انس است و برای آبادانی آن دعا و انتظار دارد.

نهایت حرارت شوق، تنها سینه محب را از دوری معشوق به سوزش و تن او را به تب می‌آورد.

محب همواره در شبکه سبب‌سازی گرفتار است.

محب، ساحت حق را آرام می‌پندارد که در منزل خود نشسته و چهره ماه او قاتل عاشقان، از روی آزادگی است و عاشقان را به کشتنی، رام می‌سازد.

محب، کسی را اهل بشارت می‌داند که این کمال را به تلاش داشته باشد و بتواند رمز و اشارت بداند.

اما محب چنین توانی ندارد و بسیار می‌شود که منفی‌گرا می‌شود.نگاه غیربین محب، همیشه او را ـ حتی در فرصت بهره بردن از الطاف و عنایت معشوق ـ سست، و دل او را لرزان می‌دارد.

نگاه غیربین همواره مانند زنبوری، مزاحم محب است؛ به‌گونه‌ای که در عنایت معشوق به خود، محب نمی‌تواند رقیبان و نیز بدخواهان را از نظر دور دارد و آنان را هماورد رزمِ بزم خود می‌خواهد.

محبی در تعامل با حق‌تعالی همیشه فردنگر و خوداندیش است و نمی‌تواند نظام مشاعی کارگاه هستی و پدیده‌های آن را با هم و به صورت جمعی ببیند و نگاه او جزیی، محدود و بیش‌تر منحصر به خود است.

و برای همین است که گاه کبریایی حق‌تعالی را به خود می‌گیرد و آواز افتخار ساز می‌کند.

محب چون خودمحور است و نمی‌تواند از خودخواهی‌های عاشقانه خود جدا شود، عنایت حق سبب می‌شود وی به گشادِ کار خود رو آورد، نه به حق‌تعالی و اشارت‌های او، و سر در جیب کار خود گیرد، نه در روی ماهِ عالی‌جناب او.

محب چنین هنری ندارد که آزادمنشانه لودگی یارِ هر جایی را بپذیرد و این لودگی را بی‌وفایی، خطا و جور می‌خواند و برای همین است که می‌خواهد بگذارد و برود و حق‌تعالی چنان آزادمنش است که او را نیز برای رفتن آزاد می‌گذارد.

محب حتی در وصول‌های گذرا، ناپایدار و محدودی که دارد، نمی‌تواند از اما و اگرها و از پرسش‌های خود ـ که کاستی‌های وی را می‌رساند ـ آسودگی داشته باشد.

این کاستی‌ها سبب می‌شود وی خود را غرق نیازها بداند. نیازهایی که وی طمع به برآورده شدن آن‌ها در ساحت کریمانه حق‌تعالی دارد؛ هرچند آن را بر زبان نیاورد، ولی در دل، تمنای آن را دارد.

این کاستی در نگاه به خود نیز وجود دارد و چنین نیست که او از جبّه خود رهایی یافته باشد؛ برای همین است که بر یغمای آن می‌آشوبد.

محب حتی در عشق‌ورزی مشتاقانه خود نمی‌تواند خوی گدایی و طمع‌ورزانه خود را پنهان کند و عنوان «گدا» را بر خویش روا می‌داند و کسی که از لحاظ روانی، چنین باری را می‌پذیرد، استحقاق خویش برای بردن آن بار را پذیرفته است.

محب وقتی بخواهد با معشوق مغازله داشته باشد، از رواق چشم خویش می‌گوید و از تن فراتر نمی‌رود.

او از معشوق نیز جز ظاهر و خط و خالی که برای او حکم دام و دانه را دارد نمی‌بیند.

محب در نگاه به ناسوت، به ویژه آرزوهای آن، نگاهی عاشقانه ندارد و آن را سست بنیاد و بر باد می‌خواند.

سروشی که محب آن را پیامی عرشی می‌آورد، صفیری است از سوت‌زننده‌ای نامعلوم که برای آگاهی دادن وی از دامگاه ناسوت می‌دهند.

محب بر آن است که سر بسپارد، ولی نه به یار، بلکه به آستان پیر مغان؛ آن هم نه برای خود پیر؛ بلکه برای آن‌که دولت و حشمت را در سرای او می‌بیند.

محب از این‌که قصه عشق و حدیث دوست را از این و آن می‌شنود، خوشایندی دارد و از آن لذت می‌برد.

محب، گاه به شهر و پیشه خود می‌نازد و دل بر آن خوش می‌دارد؛ به‌گونه‌ای که کم‌ترین ایراد و انتقادی، دل او را مکدر و خاطر او را آزرده می‌سازد.

محب در غیربینی خود مستغرق است که روزی مقدر و شاه را می‌نگرد.

این‌دیده غیربین سبب می‌شود که اتهام مجاز به میدان پدیده‌ها آورده شود.

محب اگر جایی غزل عاشقی سر دهد، آن را شعر خود می‌خواند و فتنه عشق حق‌تعالی را فراموش می‌کند.

محب با آن که بارها به خود تلقین می‌کند که در پی رضای حق‌تعالی، رخ را سرخ و باطراوت و چشم را رضا نگاه می‌دارد، ولی با پیشامد فتنه‌ای، مفتون نفس خود می‌گردد و به دام تسویل در می‌آید و از افتادگی و هبوط دل در آن فتنه، سامری وعظ، آهنگ می‌کند، و هم‌چون کلاغی که گویی قالب پنیر او افتاده است، قار قار می‌کند؛ آن هم برای واعظ.

محب، دست نیاز و گدایی‌ای که در آستین دارد، برای اظهار بی‌نیازی خود بیرون می‌آورد؛ ولی خصلت آزی که در نهاد اوست، وی را فقیر درگاه فقر و اسیر عشق ساخته است.

«هراس» سالک محب، بیش‌تر از اموری مانند بدنامی، تنهایی و سرگردانی است. دل او از این تنهایی و سرگردانی، چنان زخم خورده است که تفقدی مختصر، مطلوب و خوشایند اوست؛ هرچند تفریح در مزرعه‌ای سرسبز و رفع خستگی راه در کنار آبی روان باشد. محب زخم‌خورده از تازیانه‌های سلوک، چنان‌چه دلبری شوخ و شیرین‌کار بیابد، صبر از دست می‌نهد و کنار او می‌لمد و شعرش می‌آید و به همان آب و رنگ و خال و خیال و خطِ وصالِ سایه معشوق مشغول می‌شود؛ چرا که چهره زیبای حق برای او مستور و در حجاب است.

محب که به شوق سرمست است، نه به عشق، و معرفت اعطایی ندارد و تشبّه به آن می‌جوید و از مطربِ پر نغمه و زخمه و رمزِ عشق، حدیث آن را دارد، نه حقیقت آن را، خود را از جُست و جوی راز دهر، حتی با فلسفه و حکمت، ناتوان می‌بیند و آن را معمّایی ناگشوده می‌خواند.

وی اگر برای معشوق خود غزلی بسراید، آهنگ «غزل گفتم و درّ سفتم» ساز می‌کند. گویی دست ثریای آسمان را در دست ثرای زمین گذاشته است. او چون محدود در وصول کامل است، خود را آواره کوه و بیابان می‌بیند؛ آواره‌ای که کلان شهرِ آباد حق را نمی‌بیند و گویی زنجیر منع ورود بر پای وی نهاده‌اند؛ همانند طوطی شکرخارایی که در دست شکرفروش، منع از شکر شده است.

منعی که سالک محب برای رویت یار در خود می‌بیند، چنان هرجایی است که گویی هیچ ماه‌سیمای سیاه چشمی، رنگِ آشنایی برای او ندارد.

برای همین است که دست توسل به ملازمان سلطان و باده‌پیمایان حبیب می‌زند.

سالک محب، شراب ناب عنایت را در جایی نمی‌بیند و دل از دست می‌نهد و راز پنهان، آشکار می‌سازد و بر کشتی شکسته، نوحه می‌آورد. برخلاف سالک محب که گاه دوستان خود را رقیب می‌بیند و بدخواهان را رقیب دیوسیرت و شیطانی می‌خواند و برای او برنده‌ترین و کشنده‌ترین سلاح را که برق غیرت و شهاب دورکننده است، به میان می‌آورد.

صفا و سادگی او چنان نیست که کرده یار را عاری از فریب و سیاست ببیند.

سالک محب، سلامتی جان و تن خود را می‌خواهد و بلاکش نیست؛ چه رسد به آن که بتواند حتی برق رقص خنجر خونی معشوق را ببیند، بلکه بسیار می‌شود که توقع مدارا، نوازش و عافیت را دارد و از غم ایام شکایت می‌کند و در پی ساغری از می است، نه صاحب ساغر و به اقتضای همین همت غیرْبین است که نام و آوازه خوش برای او ارزش دارد که رهاکردنش را می‌بیند و به شعر می‌آورد و توفیق مددش را طعنه‌وار می‌خواهد.

محب سالک، پدیده‌های هستی را برای راز دلی که به نظر او شیدایی است، نامحرم می‌شمرد و برای همین غربت است که روز و شب او به سختی می‌گذرد؛ ولی آن سختی را به طمع کامیابی، جرعه جرعه در خود فرو می‌دهد. کامیابی وی نیز وصول به ساحت ذات حق‌تعالی نیست، که آن را عنقایی می‌داند که به شکار هیچ شکارچی درنمی‌آید.

محب اگر بر درگاهی خدمت کند، خدمت خود را می‌بیند و آن را دستمایه ترحم‌خواهی خویش قرار می‌دهد. نگاه او همیشه به زیر است و از دامن فراتر نمی‌رود و از دنیا غم گور دارد که آن را به بند شعر و تغزّل می‌کشد، نه دیدار رخ ماهروی حور.

وی از بند تدبیر، رهایی ندارد؛ هرچند در تدبیر خود، عشق را زنجیر و کشش ناخواسته یار می‌بیند و به آن نیم نگاهی دارد.

او از رخ یار، عکس آن را دیده است؛ آن هم در پیاله و برای همین نیز اشک دیده می‌افشاند، نه سَر و جان را و برای طمعِ به دام انداختن «وصل» و «کامیابی» مویه دارد، نه برای قرب احدیت و فنای ذات.

محب هنگامی که با حق هم‌سخن می‌شود، به جای دیدن روی زیبا و لَعل درخشان وی، ملامت او را به دل می‌گیرد و از هم‌سخنی با دلبر، ملول و نادم می‌شود.

این در حالی است که او توصیه به شنیدن سخن اهل دل دارد و آن را خطا نمی‌داند.

چنین عرفانی با آن که لاف سخن‌شناسی دارد، ولی در حقیقت این خنده شمع عشق است که برای او لافی بیش نیست و حفظ جان در برابر زاهد را لازم می‌شمرد. او خود را مرکز فتنه عرفان می‌داند.

و حال آن که ادعای خموشی دارد و این که دیگری است که در او غوغا می‌کند.

سالک محب با آن که خود را مرکز فتنه می‌خواند، در تهافتی آشکار، مدعی است که به کار جهان التفاتی ندارد، با این حال، غصه خفتن و خیال دارد.

او با خیال یار هم‌طریق است و برای همین است که سینه وی پروایی نشده است و از پیشامد حوادث سخت و از بلایا به ویژه مصایب سلوک و نیز از صاحبان قدرت ترس دارد و نمی تواند سخن حق را در هر جایی بیان دارد و حق را به صورت آشکار در هر جایی مشاهده کند که با حق است،

مطالب مرتبط