زلیخا و تحلیل عشق و مکر زنانه
در میان انبیا علیهمالسلام تنها کسی که به اتهام فحشا مبتلا شد، حضرت یوسف علیهالسلام بود. البته وجاهت و زیبایی وی بود که زمینه چنین اتهامی را به ایشان آماده کرد. وی به سبب داشتن زیبایی در میان انبیا، به یادکرد از داشتن دانش «تعبیر رویا» ممتاز گردیده است و قرآن کریم از تعبیرهای وی نسبت به رویاها گفته است. میان زیبایی و دانش تعبیر، ارتباط است. زیبایی ایشان چنان است که هیچ پیامبری حاضر نیست بگوید من از یوسف زیباترم و حتی رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله نیز چنین بیانی ندارد؛ بلکه میفرماید: «من از یوسف ملیحتر و نمکینتر هستم.»(۱) با آنکه پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله فرزندانی همچون فاطمه علیهاالسلام ـ که حورای انسیه است ـ و قمر بنیهاشم را دارد، ولی هیچگاه زیبایی خود را با حضرت یوسف علیهالسلام مقایسه نمیکند و از ملاحت خویش سخن میگوید.
بسیار مهم است که دانسته شود پیامبری چون یوسف علیهالسلام ـ که سرآمد زیبارویان عالم است و صاحب علم رویا، تعبیر، فراست و درایت است ـ در برخورد و روابط اجتماعی خویش با زنان ـ آن هم با زنی که عاشق و شیفته وی میگردد ـ چگونه مَنِشی دارد؟ البته در این زمینه، تنها آیاتی را خاطرنشان میشویم که بیشترین تقارب را به بحث فقهی حاضر ـ حکم صوت غنایی زنان ـ دارد. ما همین آیات را با دید استنباط قواعد و اصول تعبیر خواب، در کتاب «اصول و قواعد تعبیر خواب» تفسیر و تبیین نمودهایم.
قرآن کریم میفرماید:
«چون یوسف علیهالسلام به جوانی رسید، به او حکم و علم دادیم و پاداش نیکوکاران را این چنین خواهیم داد. و کسی که یوسف علیهالسلام در خانه او بود (زلیخا) با او مراوده نمود و از یوسف کام خواست و درها را بست و گفت: بشتاب به سوی چیزی که آماده شده است. یوسف گفت: پناهگاه خداست، همانا او پروردگار من است و جایگاه مرا نیکو نموده است، و ظالمان به رستگاری نمیرسند. در این هنگام، آن زن خواهش آن امر زشت را از یوسف علیهالسلام نمود و اگر یوسف برهان پروردگار را نمیدید، به او توجه میکرد. اینچنین، بدی و زشتی را از یوسف برگردانیدیم. همانا او از بندگان خالص ماست. آن دو به سوی در شتافتند و زلیخا پیراهن یوسف را از پشت درید؛ در این حال، عزیز مصر را در آن کنار یافتند. زلیخا گفت: جزای کسی که به اهل تو اراده بد نماید، چیزی جز زندان یا عذاب دردناک نیست.»(۲)
تعبیر « وَلَمَّا بَلَغَ اَشُدَّهُ» در اصل آیه میرساند که حضرت یوسف علیهالسلام به هنگام شیفتگی زلیخا به وی، نهتنها کودک نبوده، بلکه در سنین آغازین جوانی و رشد به سر میبرده و مراوده یاد شده در همین ایام بوده است.
تعبیر « فِی بَیتِهَا» نکتهای را خاطرنشان میشود و میگوید این ماجرا در خانه زلیخا انجام شده است؛ یعنی خانهای که همچون خانه محلههای فقیرنشین نبوده است که در خانهای صدمتری چندین نفر زندگی کنند؛ بلکه منزل و قصری بزرگ بوده است. به صورت طبیعی، در چنین مکانهای باز و خانههای بزرگ، انسانهای کمی هستند. همچنین در خانه زلیخا چنین نبوده است که دهها نفر خدم و حشم مزاحم اهل خانه باشند؛ بلکه آنان در جای خود، و دور از حریم اندرونی به سر میبردند.
در آن خانه، تنها یوسف با زیبایی وصفناپذیر و زن عزیز مصر که او نیز ملکه زیبایی بوده است، وجود داشتهاند. پیامبر خدا در چنین فضای در بستهای به سر میبرده است؛ چنانکه میفرماید: « وَغَلَّقَتِ الاْءَبْوَابَ»؛ آن زن برای اطمینان، درها را بست تا هیچ مزاحمی نداشته باشد و کسی نتواند به آنجا وارد شود.
زلیخا میگوید: « هَیتَ لَک»؛ «من در اختیار تو هستم!»، ولی یوسف به خداوند پناه میبرد و میگوید: « مَعَاذَ اللَّهِ»؛ حضرت یوسف با نهایت تقوا و با وجود اینکه چون شیشهای در کنار سنگ قرار دارد، نمیشکند. این آزادمنشی است که انسان، داخل دهان شیر برود و هضم نگردد، و این رهبانیت است که در فراز و فرود زندگی، آدمی کولهبار خویش را برگیرد و فرار را بر قرار ترجیح دهد.
حضرت یوسف علیهالسلام در دورانی قرار داشت که میتوانست فرار کند و به خانه پدر بازگردد و به مصداق زمین خدا گسترده است(۱)، خود را از این مهلکه برهاند؛ آن هم پیش از آنکه چنین حوادثی برای وی رخ دهد؛ ولی آن حضرت علیهالسلام این کار را نمیکند؛ چرا که او پیامبری است موفق و فیروز که حتی بر پدر خویش نیز برتری یافت. تفاوت این پسر و پدر بسیار است؛ اگرچه نمیخواهیم وارد این بحث شویم و آن را به جایگاه خود و به بحث «تفضیل الانبیاء» ارجاع میدهیم.
یوسف که جوانی زیبا و دلرباست، با زن مست و رعنایی چون زلیخا، در یک خانه میماند و به گناهی نیز آلوده نمیشود. این امر، آزادمنشی حضرت یوسف علیهالسلام را میرساند و تقوا و یاد خدا در اینجاست که خود را نشان میدهد.
باید توجه داشت که « هَمَّتْ بِهِ» مطلق است، اما « وَهَمَّ بِهَا» اطلاق ندارد؛ از این رو، اهل سنت در تفسیر آن به خطا رفتهاند و برآنند تا ساحت انبیا را همچون خلفای خویش از عصمت دور سازند، از این رو میگویند یوسف به او میل کرد. به فرمایش امام صادق علیهالسلام نباید گفت « وَهَمَّ بِهَا»؛ بلکه باید گفت: « وَهَمَّ بِهَا لَوْلاَ اَنْ رَاَی بُرْهَانَ رَبِّهِ» و «وَهَمَّ بِهَا»مقید گردیده است.
« وَاسْتَبَقَا الْبَابَ»؛ یوسف با آزادمنشی تمام، همه چیز را تحمل میکرد و تن به تن، در مقابل زلیخا میایستاد؛ اما چون زلیخا بر آن بود تا خویش را در تالار آینه به صورت کامل برهنه سازد، نگاه به هرجای آن اتاق، نگاه به حرام و بدن عریان زلیخا بود؛ از این رو، حضرت تلاش کرد خود را از آن تالار بیرون بکشد؛ اما فرار نکرد، بلکه خود را به بیرون از اتاق و تالار آیینهای رساند. بیرون رفتن از آن اتاق، مانند بلند شدن از مجلس شراب بود. اگر کسی در مجلس شراب بنشیند، مرتکب حرام شده است؛ بنابراین باید برخیزد و از آنجا برود. حضرت یوسف نیز تا جایی که کار بحرانی نشده بود، معاذاللّه گفت؛ ولی وقتی دید زلیخا بر آن است تا خود را عریان سازد، وظیفه خود را در ترک آن خانه آیینهای دید.
در این هنگام که جناب یوسف علیهالسلام تلاش میکرد خود را از آن تالار بیرون ببرد، زلیخا او را دنبال نمود و پیراهن او را از پشت گرفت؛ بهطوری که لباس حضرت دریده شد و ناگاه، عزیز مصر ـ که کنار در بود ـ آن دو را دید و زلیخا که به مقصود خویش نرسیده بود و آبروی خود را نزد شوهر در خطر میدید، به یوسف علیهالسلام تهمت زد و برای او حکم صادر کرد.
پیش از این نیز گفتیم که همه و بهویژه زنان، باید از حضرت یوسف علیهالسلام الگو بگیرند و چون فضای معصیت برای آنان پیش آمد، «معاذ اللّه» گویند و از باطل تمکین نکنند، بلکه باید بتوانند از خود دفاع نمایند. باید به زن، بالا بردن توان و مهارتهای دفاعی را آموزش داد تا بهراحتی تن به معصیت ندهد. در این حکایت، حضرت یوسف علیهالسلام با منتهای آزادمنشی، نهایت تقوا را از خود آشکار میسازد و معاذ اللّه میگوید، و شتابان بر آن است تا از اتاق بیرون رود و در مقابل معصیت و گناه، از خود قدرت دفاع داشته باشد، نه اینکه تسلیم و سرسپرده گردد؛ چنانچه این معنا، در آیه یاد شده دیده میشود.
فراز « وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ» میگوید میان یوسف و زلیخا درگیری پیش آمده است و آنان با هم گلاویز شده بودند. اما نکتهای که از آن یاد نکردیم، این است که حضرت یوسف علیهالسلام پیش از این ماجراها، صحنه را خالی نکرد؛ چرا که وی بنده و غلام زلیخا و عزیز مصر بود و تا زمانی که اطاعت از او به گناه نینجامد، بر وی واجب است از آنان اطاعتپذیری داشته باشد؛ اما چون مولا امر به انجام گناه نماید، باید گفت: «لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق»(۱). این رفتار حضرت یوسف علیهالسلام وظیفهشناسی ایشان را میرساند.
بزرگمنشی؛ زمینه دوری از احترامهای تصنعی
درست است که کرده عزیز مصر و زلیخا حجت نیست و تنها عمل حضرت یوسف علیهالسلام است که باید مورد اهتمام باشد، اما باید انصاف داد که عزیز مصر نیز در مواجهه با این رخداد بسیار بزرگ، آزاد منشانه و غیر مستبدانه عمل میکند. او با آنکه خطاب به یوسف میکند و با او سخن میگوید، اما در واقع به زلیخا کنایه میزند و به او میگوید:
«برای گناه خویش آمرزش خواه، که تو از خطاکاران هستی.»(۲)
اما در این زمینه، هیچگونه خشونتورزی و رفتار مستبدانه یا تنبیهی انجام نمیدهد.
اگر در خانهای رابطه زن و شوهر همچون رابطه کارگر و کارفرماست، باید این هشدار را به مرد داد که همسر وی او را دوست ندارد و این اصلی روانشناسی و حقیقتی اجتماعی است. همسری که همچون کارگر رفتار میکند، هرچند بارها و بارها به مرد بگوید قربانت گردم، وی باید بداند که آن زن دروغگویی حرفهای و مظلومنماست و این حرف را از ترس میزند تا مبادا مورد اذیت و آزار شوهر قرار گیرد یا نان او را قطع کند یا ناسزاهای او را علیه خود و خانوادهاش بشنود.
در این آیات میبینیم که هم یوسف نبی، آزادمنشی و تقوای بینهایتی دارد و هم عزیز مصر با زلیخا و همسر خود آزادمنشانه برخورد میکند. اگر ما بتوانیم این رفتارهای آزادمنشانهای را که قرآن کریم برای ما بیان میدارد، به تصویرِ نمایش بکشیم و آن را در قالبهای گوناگون هنری و نمایشی به دنیا عرضه نماییم، عقاید پوسیده و خرافی دنیای کنونی سقوط خواهد کرد. اگرچه متاسفانه رفتار ما هماهنگ با آموزههای قرآن کریم سامان نیافته و از ارزشهای قرآنی دور ماندهایم، تا چه رسد به آنکه بخواهیم در اخلاق و رفتارِ جهانیان، تغییری ایجاد کنیم.
آگاهی زنان مصر از عشق زلیخا
ماجرای عشق زلیخا به یوسف، در میان خانه زلیخا پنهان نماند و خبر آن به بیرون رسید. زنان مصر این حادثه را برای هم بازگو میکردند. زنان اشرافی که نسبت به زلیخا حسادت داشتند، او را ـ بهویژه به سبب اینکه همسر عزیز مصر است و عاشق جوانی شده که با او همرتبه نیست و غلام او به شمار میرود ـ سرزنش و نکوهش میکردند. زخم زبان و مکر آنان به گوش زلیخا رسید و وی تصمیم به انتقام از آنان گرفت:
«و زنان شهر گفتند: همسر عزیز مصر با غلام خود رابطه دارد و از او کام میخواهد و شیفته و عاشق غلام خود میباشد. ما او را در گمراهی آشکار میبینیم. چون زلیخا مکر آنان را شنید، به دنبال آنان فرستاد و تکیهگاهی درست کرد و به دست هر کدام کارد و ترنجی داد و به یوسف گفت: بر ایشان بیرون آی. وقتی زنان او را دیدند، وی را بزرگ داشتند و بدون توجه، دستهای خود را بریدند و گفتند: پاک است خدا! این بشر نیست؛ بلکه تنها فرشتهای بزرگوار است. زلیخا چون بهت و شگفتی آنان را دید، گفت: این غلام، همان است که مرا بر عشق او سرزنش میکردید. همانا من برای کام گرفتن از او با وی مراوده داشتم؛ پس او خویشتندار بود و اگر کاری را که از او خواستم، انجام ندهد، یوسف را به زندان میافکنم و او را خوار میدارم. یوسف علیهالسلام گفت: پروردگارا، زندان از آن چیزی که آنان از من میخواهند، بهتر است. پروردگارا، اگر کید آنان را از من دور نداری، به سوی ایشان میل میکنم و از نادانان میگردم. با این توجه، خداوند دعای وی را پاسخ گفت و کید آنان را از او دور ساخت. همانا او بسیار شنوا و داناست.»(۱)
اینکه در اصل آیه شریفه آمده است: « وَقَالَ نِسْوَهٌ»؛ کوتاه و به اشاره بگوییم که بر سخن بیشتر زنان، حتی بهترین آنان نمیتوان اعتماد کلی داشت؛ زیرا بیشتر آنان بر سخنگویی دور از حقیقت، رزمایش و مانور دارند تا بیان واقعیت. زلیخا بعد از مکر زنان مصر در سرزنش وی، زنان زیباروی شهر و به اصطلاح «بالا شهریها» را خواست و حضرت یوسف علیهالسلام به امر زلیخا بر آنان وارد شد تا با دیدن زیبایی وی، به تردید افتند. چنین نیز شد و آنان گفتند: او بشر است یا فرشتهای کریم.
جای این پرسش است که: یوسف علیهالسلام ، زنی چون زلیخا و مکر وی و نیز زنان اشراف شهر را بهنیکی میشناسد و شرایط زنان مرفه و بالانشین شهر را ـ که به صورت غالب، مست و شیدا هستند ـ میداند، چرا به جمع آنان داخل میشود تا دچار مشکل گردد؟ مگر مقدمه حرام، خود حرام نیست؟ ورود این جوان زیباروی در جمع زنانی مست، شیدا و زیبارو، اگر دستکم برای وی مشکلی پیش نیاورد، آنان را به مشکل میاندازد. حال، چرا یوسف علیهالسلام چنین کاری را کرد؟ در پاسخ باید گفت: یوسف علیهالسلام شناگری ماهر است و اگر به عمق دریا رود، غرق نمیشود. او خود را در امواج بلا میافکند، اما به گناه آلوده نمیشود. در ضمن، وظیفهشناسی یوسف نیز در اینجا جلوه میکند و از مولای خود اطاعتپذیری دارد؛ از این رو بر زنان وارد میشود.
زنان اشراف مصر، که به طور طبیعی بیشتر از زیبارویان هستند، با دیدن زیبایی یوسف گفتند: « حَاشَ لِلَّهِ»و زیبایی او را تحسین کردند. این در حالی است که غالب انسانهای زیبا، تکبر دارند و حاضر نیستند بپذیرند زیباتر از آنان نیز وجود دارد؛ ولی همین متکبران، با دیدن زیبایی یوسف علیهالسلام ، رخ باخته و یوسف را فرشتهای یافتند.
یوسف در این هنگامه، با زنان نبود؛ بلکه با خدای خویش نجوا میکرد و به راز و نیاز با او رو آورده بود. او به خداوند عرض میدارد: «پروردگارا، زندان برای من از آنچه این زنان از من میخواهند دوستداشتنیتر است.» این رویکرد یوسف، فرمایش معصوم علیهالسلام را به یاد میآورد که: «خالطوا الناس بابدانکم و زایلوهم بقلوبکم و اعمالکم(۱) = با مردم باشید، ولی در عمل و کردار خود، همراه با آنان مباشید.» یوسف با آنکه در میان زنان بود، با آنان نبود و با خدای خویش دمخور بود و نجوا داشت. هر مومنی باید اینگونه باشد و به جای رهبانیت یا گریز از میدان، آزادمنشانه تقوای خود را ظهور دهد و محک زند. البته درست نیست کسی خود را به امواج بلا بسپارد تا چگونگی و چیستی و قدرت تحمل خود را بیازماید؛ بلکه باید خود را در صحنههای طبیعی که در مسیر زندگی پیش میآید، آزمود.
به قصه زلیخا باز می گردیم. برخورد جناب زلیخا با یوسف در تعبیر «هیت لک»؛ یوسف را به خود خواند و گفت برای تو آمادهام و «لقد همّت به» آن زن در خواهش خود اصرار ورزید آمده است و وی محبت خود به یوسف را در کلام و کردار خود ظاهر میسازد و خود را در مقابل یوسف میبازد و به انحراف میافتد و عقاید خود را نادیده میانگارد و راه و رسم خطا پیش میگیرد؛ در حالی که زلیخا خود پری چهره زیبارویی بس رعنا بوده است.
از سخن پری چهرگان آن دیار و صحبت زلیخا نسبت به یوسف، بهخوبی میتوان علاقه آنها را بهدست آورد که نسبت به محبوب زلیخا «قد شغفها حّبا»؛ محبت دل او را چیره و فریفته ساخته است، میگفتند و زبان طعنه بر آن زیباروی دلباخته میگشودند؛ اگرچه به قول معروف، زنها خالی میبستند و باید گفت: «انّا لنریها فی ضلال مبین»؛ همانا ما آن زن را در گمراهی آشکار میبینیم، ولی هنگامی که نوبت به خودشان رسید، همه آنان خود را در دام یوسف گرفتار دیدند و دست خویش را در بریدن ترنجی از ترنج تشخیص ندادند.
زیبارویان مصر و پری چهرگان آن دیار که تمامی از گلرخان طبیعت بودند، چنان گرفتار آمدند و خود را باختند که هرچه داشتند در مقابل یوسف از دست دادند و خود را نیز در راه او نهادند و از خدا استمداد جستند: «فلمّا راینه اکبرنه، وقطعن ایدیهنّ وقلن حاشا للّه ما هذا بشرا، إنّ هذا إلاّ ملک کریم»؛ چون یوسف را دیدند در زیبایی او حیران شده و دستهای خود را بریدند و گفتند: ماشاءالله، این پسر نه آدمی است بلکه فرشتهای است بسیار زیبا.
هنگامی که زنها یوسف علیهالسلام را دیدند که بر آنها وارد شد، چنان چشمهایشان را خیره کرد و او را چنان بزرگ و دلپذیر دیدند که دیگر در چشمهایشان جایی برای دیدن کارد و دست و میوه باقی نماند.
نه کاردهای زیبا، دستهای نازنین آنها را میدید و نه آن چشمهای زیبا کارد و دستهایشان را میدید و نه دستهای بلورین و زیبا، تاب و تحمل خودداری را داشتند و از میان آن کاردها و دستها و دیدهها، فقط خون بود که دیده میشد، آن هم بریده آن؛ زیرا جز یوسف علیهالسلام را نمیدیدند و با زبان حال و شور دل و قلبی لبریز از عشق و محبت سرود «حاشا للّه ما هذا بشرا إن هذا إلاّ ملک کریم» سر میدادند و با خود میگفتند: خدایا، این کیست؟ آیا بشر و آدمی است؟ نه، نه! او جز ملک، آن هم فرشتهای بزرگوار نمیباشد.
آن زیبارویان و پری چهرگان به قدری یوسف را در حد بالایی از جمال و زیبایی دیدند که او را از سنخ خود به حساب نیاوردند و گفتند: این جز فرشته و آن هم فرشتهای والامقام نمیباشد.
اینجاست که زلیخا آنها را به بازی میگیرد و میگوید: «فذلکنّ الذی لمتنّنی فیه»(۱)؛ این همان یوسفی است که شما مرا در عشقش ملامت کردید و طعنه زدید، دیدید که چگونه اختیار خود را از دست دادید و یکجا بر او دل بستید و دست از ترنج نشناختید.
همه زنان همچون زلیخا در جمال و زیبایی جناب یوسف اتفاق نظر داشتند و آن هم نه تنها آن زیبارویان وی را زیبا میدانستند؛ بلکه زیبایی وی در حدی بود که او را از سنخ زیبارویان آدمی به شمار نمیآوردند.
درباره این مجلس بحثهای فراوانی پیش میآید که مقام را گنجایش طرح آن نیست و برای نمونه میتوان پرسید حضرت یوسف چگونه بر آن زنان وارد شد و چرا وارد شد؟ آیا به اذن زلیخا به آن مجلس درآمد و آیا این دستور را معصیت الهی نمیدانست؟ آیا یوسف میخواست زلیخا را از زیر بار طعنه به در آورد و به آن زنها بفهماند که شما در حد زلیخا نمیباشید و تاب و تحمل دیدار لحظهای از آنچه زلیخا بسیارش را دیده، ندارید؟ آیا عشق زنها که بدون اراده و اختیار بوده و ناگاه با یوسف روبهرو شدند و «حاشا للّه» گفتند و به خدا پناه بردند مورد مذمت است یا خیر؟ و خلاصه چه حد و مرزی برای چنین عشقهای غیر ارادی میباشد و آیا زلیخا راهی برای گریز از این عشق که عصیان هم بوده، داشته است یا خیر و بسیاری از پرسشهای دیگر که در این مقام قابل بیان نیست.
زیبایی یوسف، دل از تمامی زنان میربود؛ در حالی که آن زنان تمامی از پری چهرگان و زیبارویان آن دیار بودند.
جناب یوسف مصداق کاملی برای «فتبارک اللّه احسن الخالقین»(۲)؛ آفرین بر قدرت بهترین آفرینندگان، بود؛ چنان که حقتعالی در همین سوره میفرماید: «وشروه بثمن بخس؛ دراهم معدوده، وکانوا فیه من الزاهدین»(۳)؛ آنان او را چه ارزان فروختند و به اندک پولی او را از دست دادند و آنان چقدر مغبون و زیانکار گشتند.
حق تعالی بهخاطر این پری چهره برتر از فرشته و نوع سیر و سلوک او، داستانش را «احسن القصص»؛ یعنی بهترین داستانها و بلکه بهترین داستانهای قرآنی نام نهاده است.
از سراسر این شواهد میتوان موقعیت بسیار بالای جناب یوسف را در زیبایی و جمال بهدست آورد و به این باور رسید که خوبی را خوبرویان دارند و افراد بدسیرت از مواهب ظاهری نیز همانند مواهب باطنی بیبهرهاند و هر کس حسن و وصف خوبی دارد، به هر دین و مذهب و یا بدون هر دین و مذهبی که باشد بهطور یقین راه به جایی دارد و اگر نواقصی داشته باشد، هیچ یک از آنها موجب نفی کمال وی نمیشود.
زیبایی و کمال هر دو برای همیشه در هم آمیخته است و در واقع از بهترین مصادیق کمال، همان زیبایی است. زیبایی جلوهای گویا از ظهور جمال مطلق و چهره روشنی از هویت الهی است.
زیبایی هنگامی که با صحت و سلامتی اعضا و جوارح آدمی همراه گردد و فرد زیبا از نقص عضو نیز دور باشد، مورد غبطه و رشک و حسد همگان قرار میگیرد و این دو هنگامی که با پاکی باطن و سلامت نفس و روشن ضمیری فردی همراه گردد، بهطور حتم و یقین عنایات الهی را بر خود داشته و این چنین فردی از اولیای خداوند و از بندگان خوب پروردگار به شمار میآید.
بهطور کلی همواره چنین است که کمال باطن با صفای ظاهر و سلامت اعضا و جوارح در هم آمیخته است و عقل سالم در بدن سالم است و خوبان خوب هرگز و هیچ گاه بیبهره از زیبایی و جمال و بهخصوص صحت و سلامت اعضا و جوارح نمیباشند، اگرچه ممکن است فرد خوبی ظاهر زیبایی نداشته باشد که این خود حکایت از کمبودی در آن فرد میکند و یا شخص نادرست و بدکاری از زیبایی و سلامت ظاهری برخوردار باشد که این امر نیز حکایت از حسن باطن و نوعی از روشنایی ضمیر آن فرد میکند و همیشه این دو دسته در درون زندگی و سراسر عمرشان درگیر حوادث مختلف و ناهنجاریهای متعدد و متشتت خواهند بود؛ ولی آن دسته از مردمانی که بیبهره از ظاهر خوب و زیبایی هستند یا نقص عضوی نیز دارند و از حسن باطن نیز بیبهرهاند، از عقب ماندگان مخلوقات آدمی میباشند و کمتر نقشی را میتوانند در جامعه و مردم داشته باشند، چه این کمبودها در نهاد و نژاد آنها باشد و یا از عمل آنان ناشی شده باشد.
در انسان هرچه زیبایی کامل شود، ظهور و بروزی از جمال مطلق و مطلق جمال میباشد؛ ولی زیبایی و جمال منحصر به انسان نیست و تمام موجودات و اشیا از آن جمال و جلال مطلق بهنوعی از نسبیت برخوردارند و هر یک از این موجودات و اشیا مظهریت خود را بهخوبی حفظ میکنند و سینه به سینه همگان ابراز وجود میکنند.
تمام موجودات و اشیای هستی، هر یک بهنوعی به جمال الهی رهنمون میگردند و او را نشان میدهند؛ بلکه میتوان گفت: تنها ظهور او هستند و همه در نظم خاصی و با هماهنگی مشخصی که درک آن چندان آسان نیست، آن جمال جمیل را بیان میکنند و بلکه تمامی موجودات بیان همان حقیقت میباشند.
درک زیبا و زیبایی با آن که امری طبیعی و از مفاهیم و معانی وجدانی است، چندان آسان نیست؛ بهخصوص به عبارت درآوردن آن به مراتب مشکلتر از درک و یافت آن میباشد؛ زیرا درک و یافتن، وصول و نوعی از وجود است؛ به خلاف عنوان صرف و بیان صوری که هرگز حال و هوای حقیقی ندارد و وجودی گویا از آن حقیقت نیست.
زیبایی و جمال همچون جلال، در هر فرد و چیزی به نوعی جلوهگری میکند؛ در حالی که کمبود و نارسایی خود را در خود پنهان میدارد و اندک آن نیز محسوس همگان نیست. هر زیبایی را که مشاهده کنیم، دارای نارساییهای نسبی نیز میباشد و این نسبت در افراد کامل، اندک و به کمترین مقدار میرسد، تا جایی که در ظهور و بروز، تمام جمال و جلال مطلق که همان انسان کامل است، نارسایی، خود جمال میشود و بر زیبایی آن انسان کامل میافزاید، چنان که میبینید چهره و صورت زیبا را خال مشکین زیباتر میکند و باید گفت: همان خال مشکین است که تمامیت زیبایی را به آن صورت میدهد که آن خال با تمام سیاهی بر سفیدی و جمال آن زیبا میافزاید.
زیبایی هرگز زشتی را در خود راه نمیدهد و زیبایی بهطور کلی زیباست؛ گرچه نسبت زیبایی در آن همیشه مراعات میشود؛ ولی چیزی که باید در آن دقّت داشت این است که زیبا در بسیاری از مواقع با نواقص و زشتیهایی نیز همراه است و این امر روشن است که زیبا با زیبایی تفاوت دارد. بهطور مثال، فردی صورت زیبا دارد ولی اندامش رسا نیست، و یا اندام مناسبی دارد ولی صورت خوبی ندارد، یا صورت وی زیباست ولی چشمان او چندان زیبا نیست، یا چشم او زیباست ولی صورت او زیبا نیست. گاه میشود صورتی رنگ روشن دارد ولی دهان و دندان او زشت است و یا دهان و دندان زیبایی رنگ و رویی ندارد یا دارای بینی بلند یا کوتاه است؛ ولی نه به اندازه و گاه میشود که به قدری به اندازه و موزون است که در تمامی صورت میچرخد و رقص میکند؛ بهطوری که این چشم و بینی و یا دهان و دندان تمامی نواقص صورت را پنهان مینماید.
با این مثال، بهخوبی روشن میشود که زیبایی با زیبا دو تاست؛ گرچه آنچه زیبا از زیبایی دارد همان هویت حقیقی اوست و زیبایی هرگز زشتی را در خود راه نمیدهد، هرچند دارای زشتیهایی باشد.
این خصوصیتها تنها منحصر به انسان نیست و در سراسر موجودات و اشیا جاری است؛ خواه سنگ و گِل و خشت باشد یا گُل و خار و چوب و یا حیوان و مَلک و یا اجرام سماوی و ستارگان آسمان.
امر زیبایی از گستردگی تمام برخوردار است و منحصر به انسان و حیوان و یا گل و گیاه نیست؛ اگرچه این امر در عوالم مادی و ناسوتی با صورت و شکل همراه است و در عوالم ناسوتی و یا مثالی خود را بدون صورت نشان نمیدهد، ولی جمال و زیبایی پابهپای جلال و وقار پیش میرود و منحصر به عوالم مادی و مثالی نیست؛ بلکه مجردات و عوالم غیبی عالیترین مراتب زیبایی را داراست.
فرشتگان الهی، عقول تجردی و عوالم معنوی، بدون آن که صورت داشته باشد، صورتی از زیبایی و جمال دارد که درک آن عالمی برتر از عالم عادی ما میخواهد و در راس تمام موجودات و عوالم مادی و تجردی، جناب حق تعالی است که مطلق جمال و زیبایی است؛ بدون آن که صورت، شکل، ثقل و وزنی داشته باشد و عالیترین درک از آن جمال مطلق را انسان کامل دارد و بس.
معیار یافت باطن
«کلّ یعمل علی شاکلته»(۱)؛ بگو که هرکس بر حسب شاکله و داشتههای خود، عملی را انجام خواهد داد، و «یعرف المجرمون بسیماهم» گناهکاران به چهرههایشان شناخته میشوند و قاعده مشهوری است که میگویند: «الظاهر عنوان الباطن» و در مثلهای فارسی آمده است: «از کوزه همان برون تراود که در اوست» و «نگاه به رنگم کن احوال دلم را بپرس» که همه بر توان شناخت باطن از طریق ظاهر حکایت دارد.
بهطور کلی، ظهور و بروز پدیدهها یا جمالی است و یا جلالی و شمول این معنا را بر تمام موجودات از سنگ، گل و خشت تا گُل، گیاه، حیوان، انسان و فرشته میتوان جریان داد؛ گرچه انسان و در راس آن اولیای خدا و انسان کامل، مقام جمعی جمال و جلال را دارند و جناب یوسف نیز از حد بالای این دو عنوان برخوردار بوده است، همانطور که پروردگار منان در ابتدای همین سوره بر این امر اشاره میفرماید: «وکذلک یجتبیک ربُّک، ویعلّمک من تاویل الاحادیث، ویتمَّ نعمته علیک»(۱)؛ این تعبیر خواب توست که خدا تو را برگزیند و علم تعبیر خواب بیاموزد و نعمت و لطفش را در حق تو تمام نماید.
خداوند منان یوسف را برمیگزیند و نعمتش را بر آن حضرت با آموزش علم تعبیر به وی تمام مینماید و میفرماید: زمانی که حقیقت و معنای تاویل و یافت خوابها به ایشان عنایت شد، خداوند تمامیت نعمت را به او عطا نمود.
«ورادوته التی هو فی بیتها»(۲)؛ و آن زن که در اندرونی وی بود، آهنگ ارتباط با یوسف را داشت.
زلیخا با آن که گرفتار یوسف شد و در این راه به معصیت افتاد، نمیتوان گفت وی زنی بدسیرت و فاسد بوده؛ بلکه تمامی این گرفتاریها برآمده از برخوردهای نزدیک میان یوسف و زلیخا و لازمه آن است، مگر آن که زنی باشد که با تقوای بسیار بالا در مقابل زیبایی یوسف دوام آورد و خود را گرفتار انحراف نسازد؛ ولی این تنها یک فرض است و وقوع آن فراوان نیست، چنان که زنهای دیگر نیز با دیدن یوسف به بدتر از آن گرفتار شدند و کارد در دستشان تفاوتی میان انگشتان زیبا و میوه نمیگذاشت و تنها میبرید.
زیبایی و جمال زلیخا حکایت از ضمیر صاف و باطن پرشور و شوق وی میکند و این چشمان زیبای زلیخا بود که وقتی بر یوسف پری روی افتاد، زیبایی خود و زیبایی او را با هم در یوسف دید و حب ذاتی به خود و عشق به یوسف یکجا در دل زلیخا قرار گرفت و زلیخا خود را از دسترفته دید و آن زیبای مغرور بدون هر غروری در زیبایی یوسف پروانهوار به حیرت افتاد و برای رهایی از آن راهی جز کامگیری ندید که این تصمیم، گناه و خطای زلیخا بود.
این گونه برخورد، چنین آثاری را به دنبال دارد؛ زیرا هر دارای وصف کمالی، طالب هرچه بیشتر کمال از همان نوع و سنخ است، همانطور که زلیخای زیبا به زیبایی کمتر از خود سر فرود نمیآورد؛ ولی طبیعی است که در مقابل برتر از خود واله و حیران میشود و خود را ناچیز میبیند و در فکر تمام بودن کمالش میافتد؛ گرچه زلیخا در نوع برخورد به خطا رفت و ضعف ایمان خود را آشکار ساخت؛ همچنان که زنهای دیگر بیشتر خود را رسوا کردند و زودتر درگیر تب و تاب این زیباروی پری چهره گشتند.
تفاوت ضعف ایمان و پلیدی باطن
بهطور کلی انحراف و بروز عصیان از فردی میتواند دو عامل اساسی داشته باشد: یکی، ضعف ایمان و دیگری، خبث باطن و پلیدی درون و این دو با هم بسیار متفاوت است.
معصیت و گناهی که از ضعف ایمان باشد بهراحتی قابل پیشگیری است؛ بر خلاف عصیانی که از راه خباثت روحی و روانی باشد که پیشگیری از آن چندان آسان نیست.
کار عزیز مصر نادرست بود که یوسف زیبا را تنها و دور از خود به خانه آورد و زلیخا را با او در خلوت گذاشت که چنین خلوتهایی زمینه گستردهای برای بروز عواطف و ناآرامیهای زلیخا شد؛ زیرا تمام این امور، خود عوامل طبیعی برای فساد و اسباب درگیری باطنی میباشد.
لازمه عدم بروز بعضی از حوادث روانی، بهخصوص میان زن و مرد که انگیزههای فراوانی برای بروز بسیاری از مفاسد با خود همراه دارد مفارقت و جدایی است. این گونه امور احساساتی تنها منحصر به زن نیست و مرد نیز همین حالت را دارد؛ اگرچه زمینه بروز آن مختلف میباشد که چگونگی آن را در جای خود باید بررسید و شارع مقدس اسلام نیز در این جهات به خوبی وارد شده و مرزهای ارتباط زن و مرد را مشخص فرموده و از چگونگی برخورد زن با مرد، مقدار آن و نوع خلوت یا تماس با زن، چگونگی نگاه، صحبت و حتی ورود و دخول در اماکن سخن گفته و احکام پیشگیرانهای را وضع کرده است که در این موارد باید در شناخت مراد شارع دقت کامل و کافی داشت و از هرگونه افراط و تفریط بهدور بود و جامعه را از عوامل عفت و پاکی و شوون انسانی دور نساخت و با شناختی دقیق از آن است که میتوان بر ایجاد عوامل انحراف دامن نزد.
البته در این مورد حضرت یوسف علیهالسلام بر اثر داشتن عصمت درگیر چنین حوادثی نگردیده است؛ بلکه بهترین راه رهایی و نجات زلیخا را فراهم ساخت که در قرآن کریم این امر بهخوبی مشخص میباشد و میتوان دریافت که زلیخا زن بدسیرت و زشتکاری نبوده و تنها کمایمانی و نوع نادرست برخورد عزیز مصر با جناب یوسف و زیبایی بالای یوسف علت این گونه حادثهای گشته است؛ از این رو، هنگامی که زلیخا دانست زنها او را مورد مذمت قرار دادهاند، برای تبرئه و دفاع از موقعیت خود با زنها برخوردی اصولی میکند و زمینه آزمایش آنان را فراهم میسازد و به آنها میفهماند که در مقابل این انسان بس زیبا از وی ضعیفتر و بیارادهتر هستند و در این کار نیز بسیار خوب موفق شد و بهخوبی از عهده اثبات آن برآمد.
اساسا طبع زیبایی چنین آثار شوم و ناروایی را به دنبال دارد؛ جز آن که زمینههای پیشگیری ـ همان گونه که در دین مقدس اسلام تبیین شده است ـ مورد اجرا قرار گیرد وگرنه ابتلای به حوادث شوم و ناروا هم برای زن و هم برای مرد حتمی است و حتی باید در میان محارم و برخوردهای داخلی، تمامی آموزههای شریعت را به دقت عملی نمود.
زنان چنان به یوسف خیره گشته و محو روی زیبای او شده بودند و خود را باخته بودند که حتی از خود انصراف تمام پیدا کرده بودند؛ اگرچه این غفلت امری غیر اختیاری باشد و ضعف آنها و بزرگی یوسف و سرعت برخورد، آنها را به چنین حالتی وا داشت و زنها با تمام وجودشان حضرت یوسف علیهالسلام را ستودند و با زبان حال، دستهای خود را بریدند و با زبان قال: «حاش للّه، ما هذا بشرا، إن هذا إلاّ ملک کریم» را با هم زمزمه کردند که هر یک خود زخمهای بر جگر پر سوز و پاره پاره آنها بوده است و بس.
زنان با آن که در مقام ستر، حجاب، غیرت، وجاهت و زنانگی خود بودند و میخواستند موقعیت، وجاهت، زیبایی و پاکی و عصمت خود را بیشتر از آنچه هستند نشان دهند و چون ملامت به زلیخا را هم خود بپا کرده بودند و تمسخر او را هم در صورت خودباختگی بهخاطر داشتند و در تمامی این امور میبایست بیتفاوتی و یا دستکم خودداری را پیشه نمایند، با این همه، بیاختیار و بدون هر ملاحظه و موقعیتی زبان حال و قال خود را در ستودن یوسف باز نمودند و نه تنها دستهایشان را، بلکه ابتدا خودشان را ریخته دیدند و بعد از آن دستهایشان را بریده یافتند و بدون آن که اراده و توجهی به آن داشته باشند، بیمحابا به صورت جمعی به مدح یوسف نشستند.
در اینجا بود که زلیخا زنان را از ماجرا دور میکند و یوسف و زلیخا خود را به هم معرفی مینمایند و هر یک زمینه برخورد خود را با رقیب مشخص میکنند.
زلیخا در ابتدا یوسف را تبرئه میکند و «فاستعصم» میگوید که او از اطاعت من سرپیچید و خود را درگیر و گرفتار من نکرد؛ گرچه یوسف را بهخوبی نشناخته و به همین دلیل در مقابل زنها یوسف را تهدید میکند و میگوید: «وإن لم یفعل ما امره لیسجنننّ ولیکوننّ من الصاغرین»(۱). او هنوز از یوسف مایوس نشده بود و زبان زور و تهدید را پیش میگیرد.
حضرت یوسف نیز خود را ضمن تبرئه معرفی میکند و میگوید: «وربّ السجن احبّ إلی ممّا یدعوننی إلیه»(۲). وی با آنکه به خدا پناه میبرد، چنان که مقتضای توحید مخلَصین است «وإلاّ تصرف عنّی کیدهنَّ» میگوید و خداوند نیز او را مورد حمایت کامل قرار میدهد و «فاستجاب» را میفرماید که همه این موارد بر پاکی و طهارت تمام حضرت یوسف دلالت دارد.
بیگناهی من آگاه است و خداوند نیز حضرتش را در مییابد و پاکی او تبرئه وی را ظاهر میسازد. تمام زنها او را میستایند و آراستگی او را با تعبیر «حاشَ للّه ما علمنا علیه من سوء»(۱) شهادت میدهند و زلیخا نیز برای بار دوم او را از گناه و عصیان بهدور میدارد و امید به انحراف کشیدن وی را از دل بیرون میکند و از او مایوس میگردد و تسلیم حق میشود و از پاکی یوسف یاد مینماید و میگوید: «الآن حصحص الحقّ، انا راودته عن نفسه، وانَّه لمن الصادقین»(۲)؛ حق همان است که او میگوید و وی حق را آشکارا میپذیرد و میگوید: من بودم که چنین میخواستم و او را گرفتار و بدنام نمودم وگرنه او در زمره پاکان است. حضرت یوسف در اینجا نیز کمال معرفت و توحید خود را نشان میدهد و به خدا پناه میبرد و تمام پاکی را از حق میداند و از زلیخا میگذرد و او را مورد عتاب و سرزنش قرار نمیدهد که این روش، بهترین شیوه تربیتی در برخورد با چنین مسایل حساس عرضی و آبرویی و اجتماعی است و اینجاست که ملک به عشق یوسف گرفتار میآید و محبت یوسف را در دل خود مییابد و خود را به یوسف وابسته و محتاج او میبیند، بهطوری که ایشان را برای خود بر میگزیند. قرآن کریم از دلبستگی عزیز به یوسف چنین یاد میکند: «وقال الملک: ائتونی به، استخلصه لنفسی، فلمّا کلَّمه قال إنَّک الیوم لدینا مکین امین»(۳)؛ ملک محبت خود را چنین به جناب یوسف آشکار میسازد و میگوید: من او را برای خود برگزیدم و خطاب به وی گوید: یوسف، تو امروز در نزد ما گذشته از آن که قدرتمندی، مورد اطمینان نیز میباشی.
در این ماجرا، زلیخا که خود ماه پارهای بوده است چنان به عشق گرفتار میآید که دل را از دست میدهد و خود را مفتون و اسیر یوسف میبیند و بیتوجه بر تمامی عناوین جنسی، فردی، موقعیتی، اجتماعی، سرگشته و واله میگردد و چنان در فراق میسوزد که دود شوق و خیال وصل و درد عشق وی همه عناوین وی را چون خود وی به باد میدهد و خویش را تنها در همسویی با وصال یوسف قرار میدهد و بس و در این راه از عقل، عرف، منش و میزان دور میشود و تنها خود را در گرو یوسف میبیند.
سخنانی که قرآن کریم از زنان، عزیز و ملک، زندانیها و برادران و شخص جناب یوسف و دیگر شخصیتهای این ماجرا نقل میکند، هر یک به نوعی شور و شوق و عشق را حکایت میکند؛ هرچند هر یک حد و کیفیتی خاص دارد و بسیاری، هوای دل خود را در سر میپرورانیدند و سر بر غیر از هوای دل خود نداشتند.
این شور و حزن و سوز و عشق است که جان آدمی را صیقل میدهد و کیمیای سعادت را در دل آدمی در پوششی از حکمت، عرفان، معرفت، حقیقت و حقیابی قرار میدهد و تنها دارویی که میتواند در تمامی این مسیر و در همه این سیر و سلوک یار مشتاق باشد، همان گریه است و گریه، اشک است و آه و سوزِ آه است و درد. این سوز و آه است که همیشه با هم همراه و راهی میگردد و اشک را جاری میسازد و از پهنای دل آدمی دُرّ و یاقوت سرازیر میسازد.
دل عاشق کاسه چشمش میباشد و کاسه چشم تنها ظهور دل عاشق است و این دل و چشم است که از ترکیب اشک و خون و سوز و آه، آب حیات میسازد و کوره وجود آدمی را حرارت میبخشد و تمام ناخالصی دل را پاک میگرداند و عاشق را در مقابل معشوق چنان فانی میسازد که سر بر خاک تذلل میسپارد و بس.
قرآن کریم در ادامه می فرماید:
«فَلَمَّا رَاَی قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ کیدِکنَّ إِنَّ کیدَکنَّ عَظِیمٌ».
ـ پس چون شوهرش دید پیراهن او از پشت چاک خورده است گفت: بیشک این از نیرنگ شما زنان است که نیرنگ شما بزرگ است.
بیان: این آیه نحوه مواجهه شوهر زلیخا را با او بیان میدارد. عزیز مصر دید وقتی یوسف را با پیراهن از پشت پاره شده دید، واقعیت ماجرا را دریافت ولی با زلیخا برخورد تندی نداشت و تنها به او گفت: «إِنَّهُ مِنْ کیدِکنَّ»؛ این از حیلههای شما زنهاست و حتی زلیخا را به صورت مستقیم خطاب قرار نداد و نگفت: این از کارهای توست.
مواجهه ضعیف و سست عزیز مصر با زلیخا نشان از قدرت و نفوذ قوی زلیخا دارد؛ چنانچه شخصیت پرنفوذ و مهم وی از این آیه نیز به دست میآید: «فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکرِهِنَّ اَرْسَلَتْ إِلَیهِنَّ وَاَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکاً وَآَتَتْ کلَّ وَاحِدَهٍ مِنْهُنَّ سِکینا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَیهِنَّ فَلَمَّا رَاَینَهُ اَکبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ اَیدِیهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرا إِنْ هَذَا إِلاَّ مَلَک کرِیمٌ»؛ پس چون همسر عزیز از مکرشان اطلاع یافت، نزد آنان کسی فرستاد و محفلی برایشان آماده ساخت و به هریک از آنان میوه و کاردی داد و به یوسف گفت بر آنان درآی؛ پس چون زنان او را دیدند، وی را بس شگرف یافتند و از شدت هیجان، دستهای خود را بریدند و گفتند منزه است خدا، این بشر نیست این جز فرشتهای بزرگوار نیست.
این آیه میرساند زلیخا در برابر یوسف بسیار خویشتندار بوده است؛ چرا که زنان مصری تنها با یک نگاه به جمال زیبای یوسف چنان عنان از کف دادند که دستان خود را بریدند و چیزی نفهمیدند اما زلیخا روزی چندین بار آن جمال را میدیده و خود را نگاه میداشته است!
همچنین این آیه میرساند زلیخا به عشق و عاشقی آگاه بوده و به نیکی میدانسته است که زنان باید در جای نرم و راحتی بنشینند تا تاثیر زیبایی یوسف را احساس نمایند؛ چرا که میگوید: «وَاَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکاً». عشق در راحتی است که بر دل مینشیند وگرنه دلی که ناراحت، گرفتار و پریشان باشد، درکی از عشق نمییابد و محبت در آن نفوذ، تاثیر و کارایی ندارد. کسی با جنجال و دل پر تشتت و هزار سویی به کمال نمیرسد و کمال کسی را نیز نمیشود از بین برد؛ هرچند او را غلام و برده خود سازند. در این ماجرا هیچ امتیاز جانبی، ظاهری یا تدافعی برای جناب یوسف علیهالسلام نیست ولی با این وجود تمام زنان مصری حاضر در مجلس که خود از زیبارویان بودهاند یوسف را «ملک» خطاب کردند و شیفته غلام و بردهای شدند.
یوسف وقتی عشق زلیخا و شیفتگی آن زنان را دید به خداوند پناه برد و عرض داشت: «رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ إِلَی مِمَّا یدْعُونَنِی إِلَیهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّی کیدَهُنَّ اَصْبُ إِلَیهِنَّ وَاَکنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ»(۱)؛ پروردگارا، زندان برای من دوستداشتنیتر است از آنچه مرا به آن میخوانند و اگر نیرنگ آنان را از من بازنگردانی به سوی آنان خواهم گرایید و از جمله نادانان خواهم شد.
گویی «کید» و «نیرنگ» با طایفه زنان گره خورده است که هم جناب یوسف از آن به خدا پناه میبرد و هم عزیز مصر کار زلیخا را به آن نسبت میدهد.
خداوند متعال دعای یوسف را میپذیرد و زمینه زندان رفتن را برای او فراهم میآورد: «ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَاَوُا الاْآَیاتِ لَیسْجُنُنَّهُ حَتَّی حِینٍ»(۲)؛ آنگاه پس از دیدن آن نشانهها به نظرشان آمد که او را تا چندی به زندان افکنند.
همانگونه که گفته شد عزیز مصر در برابر اراده زلیخا حکمی نداشت و با آن که میدانست یوسف بیگناه است اما حکم به زندان او داد. عزیز مصر شیفته زیبایی زلیخا بود و نمیتوانست چیزی که او میخواهد را نادیده بگیرد و هرچه او میخواست انجام میداد.
بلقیس در ساحت حرم سلیمان
در قرآن کریم آمده است:
«و جویای پرندگان شد و گفت: مرا چه شده است که هدهد را نمیبینم یا شاید از غایبان است. به قطع، او را به عذابی سخت عذاب میکنم یا سرش را میبرُم؛ مگر آن که دلیلی روشن برای من بیاورد. پس دیری نپایید که آمد و گفت: از چیزی آگاهی یافتم که از آن آگاهی نیافتهای و برای تو از سبا گزارشی درست آوردهام. من زنی را یافتم که بر آنها سلطنت میکرد و از هر چیزی به او داده شده بود و تختی بزرگ داشت. او و قومش را چنین یافتم که به جای خدا به خورشید سجده میکنند و شیطان اعمالشان را برایشان آراسته و آنان را از راه بازداشته بود؛ در نتیجه راه نیافته بودند.
شیطان چنین کرده بود تا برای خدایی که نهان را در آسمانها و زمین بیرون میآورد و آنچه را پنهان میدارید و آنچه را آشکار مینمایید میداند، سجده نکنند؛ خدای یکتا که هیچ خدایی جز او نیست، پروردگار عرش بزرگ است. گفت: خواهیم دید آیا راست گفتهای یا از دروغگویان بودهای؟! این نامه مرا ببر و به سوی آنها بیفکن، آنگاه از ایشان روی برتاب، پس ببین چه پاسخ میدهند.
گفت: ای سران، نامهای ارجمند برای من آمده است: که از طرف سلیمان است و اوست به نام خداوند رحمتگر مهربان. بر من بزرگی مکنید و مرا از در اطاعت درآیید.
گفت ای سران، در کارم به من نظر دهید که بیحضور شما کاری را فیصله ندادهام. گفتند: ما سخت نیرومند و دلاوریم، اختیار کار با توست، بنگر چه دستور میدهی؟
گفت: پادشاهان چون به شهری درآیند، آن را تباه و عزیزانش را خوار میگردانند و اینگونه میکنند. من ارمغانی به سویشان میفرستم و مینگرم که فرستادگان با چه چیز بازمیگردند.
و چون نزد سلیمان آمد، (سلیمان) گفت: آیا مرا به مالی کمک میدهید؟ آنچه خدا به من عطا کرده، بهتر است از آنچه به شما داده است، بلکه شما به ارمغان خود شادمانی مینمایید. بهسوی آنان بازگرد که بهقطع سپاهیانی بر ایشان میآوریم که در برابر آنها تاب ایستادگی نداشته باشند و از آن سرزمین، به خواری و زبونی بیرونشان میکنیم.
گفت: ای سران، کدام یک از شما تخت او را پیش از آنکه مطیعانه نزد من آیند، برای من میآورد؟ عفریتی از جن گفت: من آن را پیش از آنکه از مجلس خود برخیزی، برای تو میآورم و بر این، سخت توانا و مورد اعتمادم.
کسی که نزد او دانشی از کتاب بود، گفت: من آن را پیش از آنکه چشم خود را بر هم بزنی، برایت میآورم. پس چون آن را نزد خود مستقر دید، گفت: این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسی میکنم و هر کس سپاس گزارد، تنها به سود خویش سپاس میگزارد و هر کس ناسپاسی کند، بیگمان پروردگارم بینیاز و کریم است.
گفت: تخت را برایش ناشناس گردانید تا ببینیم آیا پی میبرد یا از کسانی است که پی نمیبرند؟
پس وقتی آمد، گفته شد: آیا تخت تو همینگونه است؟
گفت: گویا این همان است و ما پیش از این، آگاه شده و از در اطاعت درآمده بودیم.
و در حقیقت آنچه غیر از خدا میپرستید، مانع او شده بود و او از جمله گروه کافران بود.
به او گفته شد: وارد ساحت کاخ شو و چون آن را دید، برکهای پنداشت و ساقهایش را نمایان کرد.
گفت: این کاخی مفروش از آبگینه است.
گفت: پروردگارا، من به خود ستم کردم و با سلیمان در برابر خدا، پروردگار جهانیان، تسلیم شدم.»(۱)
بلقیس؛ زنی برتر و استثنایی
بر اساس گفتههای هدهد، حاکم سبا زنی استثنایی بوده است؛ زنی که قرآن کریم در معرفی وی هیچ مردی را (در زمان وی) نظیر او نیاورده است، جز حضرت سلیمان. او حتی در شکوه ظاهری و سلطنت خویش نیز قدرتی بالا داشته است؛ بهگونهای که هدهد با تعریض به آنحضرت، میگوید: «وَاُوتِیتْ مِنْ کلِّ شَیءٍ»؛ یعنی همانطور که به تو از هر چیزی دادهاند، آن زن نیز چیزی از آن را در اختیار دارد؛ بلکه افزون بر این، او تختی بزرگ دارد که تو از آن محرومی.
بلقیس دارای فهم و ادراکی عالی و متانتی عظیم بوده است. وی بهراحتی میتواند از عهده آزمایش و تست حضرت سلیمان برآید و خود را در امتحان او موفق و پیروز نشان دهد که توضیح چگونگی آن خواهد آمد.
او به نامه سلیمان عنوان «کرامت» میدهد: «إِنِّی اُلْقِی إِلَی کتَابٌ کرِیمٌ»که درایت و زیرکی او را میرساند. وی کریمانه بودن این نامه را از این فراز دانسته است: «إِنَّهُ مِنْ سُلَیمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم».
ملکه سبا ـ که گفته میشود بلقیس نام دارد ـ بهخوبی میداند سلاطینِ قلدرمآب و دیکتاتور هیچگاه نمیتوانند نام کسی را کنار نام خود ببینند؛ اما حضرت سلیمان بعد از نام خود، واژههای پر مهر و پر عطوفت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» را آورده است و از همین فراز دریافت میکند که ایشان حاکمی قلدر، مستبد و دیکتاتور نیست؛ در حالی که بلقیس زنی خورشیدپرست بوده، اما فهم وی چنان بلندا داشته است که از عنوان نامه درمییابد که سلیمان شخصی کریم است که چنین نامه کریمانهای را مینگارد.
حضرت سلیمان علیهالسلام در این نامه مینویسد: «بر من خیرگی ننمایید و قصد تعدی و تجاوز نداشته باشید و از در تسلیم درآیید.» او تهدید نمیکند که من قصد هجوم و حمله بر شما را دارم. او بلقیس را به صلح و تسلیم میخواند و اقتدار خود را در این نامه به میان نمیآورد و دعوت به راه صمیمیت و صداقت مینماید و با این عبارت، بر آن است که اعلان دارد قصد درگیری، جنگ و ستیز ندارد و نمیگوید من میخواهم شما را به تسلیم وادارم. او در نامه خود به تمامی، نرم و صمیمی سخن میگوید.
بر اساس این آیات، بلقیس زنی مستبد و خودرای نبوده است. او همواره با سران و کارگزاران حکومت خود شور مینموده و در هر جلسهای، او حکیمانهترین نظرگاه را ارایه مینموده است که خبرگی و فهمیده بودن او را میرساند. بلقیس، فهیمترین زنی است که قرآن کریم در مسایل سیاسی و حکومتداری از او یاد میکند و میتوان برای فهم بالای او، از قرآن کریم سند آورد و گفتههای او را در تمام نشستها موفق ارزیابی کرد. وی چنان توانی دارد که بر آن است تا آن حضرت علیهالسلام را امتحان و تست کند و سپس پاسخ قطعی خود را بگوید، و در تصمیمگیری، عجول یا ضعیف نیست.
همچنین این فرازها دلالت بر این دارد که بلقیس صاحب قدرت و توانمندی بالایی بوده است و نیز قوت رای و استحکام نظر او در دید مشاوران و سران را میرساند که با وجود توانمندی نظامی، نظر او را صایب و درست میدانستند و او را حاکمی لایق، شایسته و با درایت یافته بودند و سلطنت وی موروثی نبوده، بلکه به سبب شایستگی او بوده است.
بلقیس، مشی حاکمان زورگو و ستمگر را فساد و ذلیل کردن بزرگان و سران میداند که اگر سلیمان از آنان باشد، باید در مقابل او ایستادگی داشت؛ اما با توجه به متن نامه، او بر آن است تا سلیمان را تست بزند تا چنانچه با هدیه راضی میشود، با او مذاکره نماید؛ اما پاسخ حضرت سلیمان به بلقیس همان سخنی بود که بلقیس پیش از این گفته بود و سلیمان علیهالسلام ، ذلیل و خوار و حقیر شدن آنان به دست سپاهی کوبنده را خاطرنشان میشود؛ بیانی که لحن بسیار شدیدی دارد و تند است و میرساند سلیمان حتی حاضر به جنگ و درگیری است و این درایت بلقیس است که از نزاع جلوگیری میکند و بر آن میشود تا خود به حضور سلیمان برسد.
سلیمان برای ارزیابی و سنجش درایت بلقیس، دستور میدهد تخت او را بیاورند و تغییراتی در آن ایجاد کنند تا بهراحتی شناخته نشود. با آمدن بلقیس، به او میگوید: «اَهَکذَا عَرْشُک» و نمیگوید: «اهذا عرشک» و آن را مشابه تخت بلقیس معرفی میکند و با چنین مغالطهای میخواهد او را به اشتباه بیندازد و وی را از دریافت اینکه این همان تخت اوست، دور سازد؛ ولی بلقیس چنان درایت و فهمی دارد که میگوید: «کاَنَّهُ هُوَ»؛ گویی همان تخت من است و این امر، زیرکی تمام این زن را میرساند. البته وی به سلیمان چیز دیگری میگوید و آن اینکه من از پیش، آن را دانستم: «وَاُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا». آیا بلقیس از همان زمانی که آصف تخت وی را حرکت داده، آن را دانسته است و منبعی از غیب داشته یا در میانه راه به او گزارش دادهاند؟ این امر را میتوان با بررسی آیات به دست آورد که انشاءاللّه از آن در تفسیر سوره نمل سخن خواهیم گفت.
بلقیس خود را تسلیم سلیمان مینماید و «وَاْتُونِی مُسْلِمِینَ» که در نامه سلیمان آمده بود را با «وَکنَّا مُسْلِمِینَ»پاسخ میدهد و میگوید: من تسلیم هستم؛ به این معنا که با شما سر نزاع و درگیری ندارم؛ چرا که شما زمینه درگیری را ـ که همان تجاوز و تعدی بود ـ برداشتید؛ اما این جمله بر اینکه بلقیس به خدا ایمان میآورد و موحد میشود و انقیاد پیدا میکند، دلالتی ندارد و تنها از تسلیم شدن او در برابر سلیمان خبر میدهد و آیه «وَصَدَّهَا مَا کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا کانَتْ مِنْ قَوْمٍ کافِرِینَ»شاهد بر این امر است.
حضرت سلیمان با آنکه بلقیس را برای تسلیم شدن او دعوت نموده است، اما بحث را به جای دیگر به انحراف میبرد و از او درباره تختی که بر آن نشسته است میپرسد و مکالمهای دوستانهای با او دارد و این بلقیس است که سعی مینماید بحث را به موضوع تسلیم خود بازگرداند؛ ولی سلیمان دوباره وی را به انحراف میکشاند و بلقیس را به ساحت کاخ خود میبرد و بر آن است تا از او به عنوان میهمان پذیرایی کند و سخنان معمولی و غیر رسمی داشته باشد و «اکرم الضیف ولو کان کافرا» را پاس میدارد و میهمان را در خانه خود با کرامت تمام بزرگ میدارد و با آنکه صاحب اقتدار است، صحبت از ایمان و کفر و توحید و مسلمانی او به میان نمیآورد و این بلقیس است که نخست تسلیم خود و در پایان از ایمان خویش به خداوند میگوید و گریزهای سلیمان را برآمده از مشی جوانمردانه وی و حرمتی که سلیمان به میهمان خویش میگذارد، تحلیل میکند.
فراز: «قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمَّا رَاَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّهً وَکشَفَتْ عَنْ سَاقَیهَا قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِیرَ» میرساند کاخ سلیمان و زندگی ظاهری وی چنان شکوه و جبروتی داشته و آنقدر بلند و عالی بوده است که زندگی بلقیس در برابر آن، چیزی به شمار نمیآمده است. بلقیس که از جمله زیبارویان بوده و بدنی مرواریدگونه و تناسب اندام داشته است، وقتی وارد ساحت کاخ سلیمان میگردد، میپندارد در آن آب جاری است؛ از این رو، لباس خود را جمع میکند و ساق او نمایان میشود و چنین نیست که در برابر سلیمان و در حضور او، از ناحیه دستگاه حکومت سلیمان، امر شده باشد که تمامی اندام خود را بپوشاند (یا پوشیه داشته باشد)؛ بلکه به صورت معمولی و عادی به حضور او میرسد و با مشاهده شکوه سلیمان و اقتداری که ایشان بر انس و جن دارد و اینکه وی از پیامبران الهی است و آزادمنشی آنان را دارد، به خداوند ایمان میآورد و خود را از ظالمان میشمرد. او از این که سلیمان و خدا و اطاعت و عبادت او را دیر یافته است، حسرت میخورد و با فراز: «رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی»از گذشته خود توبه مینماید. بلقیس با فراز «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ» تصریح میکند که به خاطر سلیمان است که به خداوند ایمان میآورد و: «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ»میگوید؛ یعنی اگر سلیمان نبود، من به خدا ایمان نمیآوردم.
بلقیس چنان در فهم توانمند بوده است که کسی جز سلیمان نمیتوانسته او را هدایت کند و به وی راه جدیدی پیشنهاد دهد و بر دانش او بیفزاید. فراز: «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ» از شعلهور شدن محبت سلیمان در دل بلقیس حکایت دارد؛ همانطور که زلیخا بهخاطر عشقی که به حضرت یوسف علیهالسلام داشت، به خداوند ایمان آورد. ایمان به خداوند و مسلمانی میتواند چنین شیرین، باصفا و ملکوتی باشد. این کجا و آنکه بسیاری از زنان به خاطر مردهای زورگو، بدخُلق و خشن، از مسلمانی دست بردارند کجا؟! بلقیس تنها به عشق سلیمان است که ایمان میآورد. این برخورد متین و مهرورزانه سلیمان بود که سبب شد بلقیس در دل خود احساس عشق به چهره محبتآمیز سلیمان و تمایل به خداوند پیدا کند. او ارادی و اختیاری بودن ایمان خود را خاطرنشان میشود و چنین نیست که زور و فشار دستگاه حاکم، او را به ایمان وادارد.
حضرت سلیمان در نامه خود، بلقیس را به تسلیم به خویش فرا خواند و نوشت: «وَاْتُونِی مُسْلِمِینَ»؛ اما بلقیس میگوید: «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ»؛ من به خداوند تسلیم میشوم، نه به سلیمان. بلقیس در اینجاست که انقیاد پیدا میکند؛ ولی به خداوند و به او ایمان میآورد.
او سلیمان را سلطان و حاکم قَدَرقدرتِ ثروتمندی که چند جلاد را جیرهخوار نموده و چند شمشیر و زنجیر و درفش بر ساحت کاخ خود آویزان نموده است، نمیبیند؛ بلکه سلیمان برای او تخت میآورد و او را به ساحت قصر میبرد و با احترام و ناز از او پذیرایی میکند و سخنان دوستانه با او دارد. کسی که قلدری، بداخلاقی، دگمی، تعصب، تلخی، زورگویی، تندی و خشونت در وجود او نیست؛ بلکه سراسر جوانمردی، معرفت، اقتدار، قدرت، آزادمنشی و جوانمردی است؛ اقتداری که نیاز به زورگویی و خشونت ندارد.
تفاوت میان اقتدار و زورگویی
در اینجا باید نکتهای را که در مسایل اجتماعی و روانشناسی حایز اهمیت است، خاطرنشان نمود و آن، تفاوتی است که میان قدرت و زور است. افراد ضعیف که فاقد قدرت و قوت هستند، به زورگویی رو میآورند. این فرد ضعیف است که تلخ، تند، دگم، خشک، بیمزه و زورگو میگردد؛ اما فرد قوی و قدرتمند، ترس و ضعفی در وجود خود ندارد و صاحب اقتدار است و کار خود را با استحکام و اقتدار پیش میبرد، نه با زور. سلیمان، صاحب اقتدار است که خود را در برابر بلقیس نمیبازد و در جلسه میهمانی و نشستی که با بلقیس دارد، به هیچوجه از تسلیم شدن وی سخن به میان نمیآورد و جز از سر کرامت و جوانمردی نمیگوید و تهدیدی بر زبان نمیراند. او ناتوانی و ضعف ندارد تا احساس کند برای جبران ضعف خود باید دست به شلاق خشونت ببرد؛ بلکه سخنان معمولی خود را کریمانه از سر قدرت بیان میدارد و طرف مقابل خویش را با مشی مهرورزانه و فتوتی که دارد، جذب مینماید. این دولتهای ضعیف هستند که به زورِ هیکل پلیس و باتوم، بر مردم حکم میرانند. مردمِ کشوری که دولتی قوی، قدرتمند و مقتدر داشته باشد، نیازی به دیدن چهره پلیس و باتوم او ندارند و همان اقتدار بر روان آنان تاثیر میگذارد و آنان را مطیع دولت قدرتمند خود میگرداند و سیستماتیک، بدون کمترین هزینهای، اداره میشود؛ همانطور که بدن قوی و سالم که همواره سلامت خود را با ورزش حفظ مینماید، هنگام بیماری، درد چندانی به خود نمیبیند؛ به عکسِ بدن ضعیف که با کمترین بیماری، بیشترین درد به آن وارد میشود.
میان «قدرت» و «زور»، تفاوت ماهوی است؛ هرچند شکل ظاهری آن میتواند مشترکاتی داشته باشد. حضرت سلیمان علیهالسلام اگر حاکمی ضعیف بود، جلسه میهمانی برگزار نمیکرد و کار را با خونریزی و قهر و غلبه پیش میبرد. علم، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، تربیت و اخلاق، از مولفههای ایجاد قدرت و اقتدار است. کسی که ضعیف باشد، هم خود با دیگران درگیر میشود و هم دیگران به درگیری با او تحریک میشوند.
این اقتدار سلیمان است که تیزی شمشیرها و توان درفشها و قدرت اجنه و خونریزی جلادان را به رخ بلقیس نمیکشد و با او از تخت و قصر سخن به میان میآورد. این قدرت است که آرامش، طمانینه، سلام و سلامت میآورد؛ به عکسِ زور که جز دگمی، تندی، تلخی، تیزی، نارسایی، پریشانی و درگیری در پی ندارد. این انواع قدرتهاست که کمال است؛ مانند قدرت علمی، قدرت اندیشه، قدرت نفوذ اجتماعی، قدرت سیاست و درایت، قدرت اقتصاد و سرمایه، قدرت نظامی، قدرت فرهنگ و قدرت ایمان و امور معنوی.
اقتدار به معنای دقیق، یعنی اقتدار ارادی، نفسی، جانی، روحی، اخلاقی، علمی، دینی، فرهنگی و داشتن امکانات سیستماتیک اجتماعی، نظامی، سیاسی، و اقتصادی. چنین قدرتهایی است که امنیت، آسایش، سلامت و صلح را در پی میآورد و از درگیری ـ که معلول ضعف است ـ جلوگیری میکند و مانع میشود و نیز عفت جامعه را تامین میکند. ضعف، هر انسانی را به پستی، سستی، زبونی، رخوت، بدبختی، فلاکت، حسرت، عقده، پریشانی، خواری و انواع بیماریهای روانی مبتلا میگرداند. کسی که ضعیف باشد، از هر کسی اطاعتپذیری دارد؛ چنانچه فرعون با قوم بنیاسرائیل چنین میکرد و آنان را ضعیف و خوار میگرداند، تا وی را اطاعت کنند: «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَاَطَاعُوهُ»(۱).
برخورد سلیمان با بلقیس از سر اقتدار و همراه با متانت، نرمی و حقانیت است. برخوردی که برآمده از فرهنگ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»است.
سلیمان، صاحب قدرت کامل است. او منطقالطیر دارد و از همه چیز، به او چیزی عطا شده بود: «وَوَرِثَ سُلَیمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ یا اَیهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّیرِ وَاُوتِینَا مِنْ کلِّ شَیءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِینُ»(۲).سلیمان هر چیزی را در ید قدرت و تمکین خود داشته است؛ چنانچه آیه بعد میفرماید: «وَحُشِرَ لِسُلَیمَانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَالاْءِنْسِ وَالطَّیرِ فَهُمْ یوزَعُونَ»(۳)
لشکریان سلیمان چنان فراوان بوده و تراکم داشتهاند که سبب گسیختگی لشکر نمیشدند. کسی که دارای قدرت باشد، با هر کسی برخوردی معقول، متعارف، منطقی، بزرگوارانه، کریمانه و از روی صفا و کمال دارد؛ اما فرد ضعیف نمیتواند با کسی برخورد و مواجههای کریمانه داشته باشد.
فرد قوی به اقتضای قدرتی که دارد، کریمانه، جوانمردانه و با ملاحت و لطافت برخورد میکند و سلیمان به اقتضای اقتدار خود، با بلقیس چنین بزرگوارانه برخورد میکند، نه به سبب کرامت و عصمت و نبوت خویش. فرد مقتدر همواره رفتاری دور از خروش، عصبیت، آزار و نگرانی دارد و کارهای خود را با آرامش تمام و با بزرگی، متانت و انسانیت پیش میبرد و از چیزی به خود احساس خطر راه نمیدهد تا برآشفته گردد و هیچگاه از باب ضعف نمیخروشد و به اعتبار اقتداری که دارد، همواره هر کاری را با لبخند پیش میبرد و متانت، فروتنی، تواضع، مهربانی، افتادگی، صفا، بزرگواری و کرامت، همراه همیشگی و لازم جداییناپذیر قدرت و توانمندی اوست و چنانچه ضعیفی از موضع ضعف خود به او بیاحترامی کند و حرمت او را پاس ندارد، در برابر، او را احترام میکند و با گذشت و بزرگی با او رفتار مینماید؛ چرا که خطری را از ناحیه او متوجه خود نمیداند. کسی که قوت و توانمندی دارد، با فرد ضعیف و زیردست خود کریمانه رفتار میکند و به همین سبب است که هم جَذَبه دارد و هم جذْبه؛ اما فردی که قدرت ندارد و ضعیف و ناتوان است، به سبب ترسی که دارد، نمیتواند کریم باشد.
در داستان سلیمان و بلقیس، لسان قرآن کریم بسیار لطیف است. سلیمان با آنکه بلقیس را به تسلیم خود خوانده است، در نشستی که با او دارد، به هیچوجه از تسلیم شدن او سخن به میان نمیآورد و سخن خود را در زمینهای معمولی و در رابطه با تخت بلقیس و قصر خود میآورد. اقتدار کامل سلیمان اجازه نمیدهد خود را با بلقیس درگیر سازد؛ بلکه این بلقیس است که هربار با انحراف از بحث، سخن از تسلیم خود به میان میآورد. سلیمان به گونهای سخن نمیگوید که بلقیس را در برابر خود قرار دهد و با او مقابلهای داشته باشد؛ حتی او را به ایمان نمیخواند.
دولت سلیمان علیهالسلام ، دولت کرامت بوده است؛ دولتی که هر کس آرزوی زندگی در آن را دارد؛ همانطور که ما منتظر دولت کریمانه حضرت ولی عصر (عجلاللّهتعالی فرجهالشریف) میباشیم و آرزوی حضور در دیار آن عزیز را داریم؛ دولتی که همه در آن، بااقتدار و توانمندی زندگی میکنند و در چهره کسی، دگمی و عصبیتهای کور نیست و همه کریم و عطوف میباشند؛ بهگونهای که به تعبیر روایات، گرگ و میش در کنار هم جمع میآیند. در چنین جامعهای است که کسی ضعف علمی و عملی و حسرت و عقدههای روانی ندارد و میتواند با عفت و پاکدامنی تمام زندگی کند.
قرآن کریم ورود بلقیس به کاخ سلیمان را چنین گزارش می کند:
«قِیلَ لَهَا: ادْخُلِی الصَّرْحَ، فَلَمَّا رَاَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّهً، وَکشَفَتْ عَنْ سَاقَیهَا، قَالَ: إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِیرَ، قَالَتْ: رَبِّ، إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی، وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ». (نمل / ۴۱).
ـ به او گفته شد وارد ساحت کاخ پادشاهی شو و چون آن را دید برکهای پنداشت و ساقهایش را نمایان کرد. سلیمان گفت: این کاخی مفروش از آبگینه است. ملکه گفت: پروردگارا، من به خود ستم کردم و اینک با سلیمان در برابر خدا پروردگار جهانیان تسلیم شدم.
این آیه از نحوه ورود بلقیس؛ ملکه سبا به کاخ سلیمان و حریم حرم او حکایت دارد. وقتی بلقیس به کاخ رسید، این سلیمان نبود که به پیشواز او رفت، بلکه وی نمایندهای به سوی او فرستاد. این مطلب از تعبیر «قِیلَ لَهَا: ادْخُلِی الصَّرْحَ» به دست میآید چرا که فعل «قِیلَ»مجهول آمده است.
بلقیس وقتی وارد کاخ میشود شکوه آن کاخ برای او بسیار چشمگیر و خیرهکننده بوده است. زمین آن را برکهای پر از آب یافت و گمان نمود پای در آب مینهد؛ از این رو پوشش پایش را تا ساقها بالا زد و ساق پای او نمایان گردید. بلقیس زنی بود که به خداوند یکتا اعتقاد نداشت؛ از این رو نگاه به ساق عریان او اشکال نداشت. فردی مانند سلیمان که پیامبر است پای عریان او را میبیند. اگر فقیهی سختگیر در آن جا بود شاید میگفت وارد نمودن زنی نامحرم به قصر و نگاه سلیمان به او برخلاف شئون دینی است و سلیمان باید چادری به بلقیس میداد تا خود را با آن بپوشاند و سپس به او اجازه ورود دهد یا برای او کمیته انضباطی تشکیل میداد تا او را نسبت به پوشش دینی توجیه نماید! اما سلیمان چنین نمیکند.
ما میگوییم پوشش برای حفظ حرمت زن است و اگر زنی نمیخواهد حرمت خود را پاس دارد به مقداری که عفت عمومی را جریحهدار ننماید اختیار دارد و اجباری نمودن پوشش بیش از مقدار حفظ عفت عمومی برای متولیان اجتماعی الزام ندارد. بر زن واجب است پای خود را در نظر نامحرم بپوشاند اما اگر زنی به این وظیفه دینی خود عمل ننمود و حرمت خود را پاس نداشت، یا بخشی از موهای خود را نپوشاند، کسی حق ندارد وی را الزام به رعایت آن کند و برخوردِ به اجبار با او شرعی نیست وگرنه نظام اسلامی به استبداد کشیده میشود.
درست است که زن باید در حضور نامحرم برای خود حریم داشته باشد و با پوشش مناسب، آن حریم را حفظ کند؛ ولی وقتی برخی با دست خود حرمت خویش را حفظ نمیکنند، وی حرمتی ندارد و نگاه معمولی که خالی از شهوت باشد به آن مواضع عریان اشکال ندارد. البته اگر وی عریانی را به حدی برساند که عفت عمومی جریحهدار شود باید با او برخورد متناسب را داشت. در بعضی از روایات نیز بر زنانی که در قبایل صحرانشین زندگی میکنند و پوشش کامل را رعایت نمیکنند، پوشش کامل اجبار نشده است. این حکم میان زنان شهری و روستایی تفاوتی ندارد و ملاک آن نیز زیبایی زنان شهری یا زشتی زنان بادیهنشین نیست، بلکه سخن بر سر جامعه باز است که همه باید بتوانند در آن با هم و در کنار هم زندگی کنند و مردم یک جامعه نباید احساس نمایند در محیطی استبدادی و اختناقآمیز زندگی میکنند. چنین نیست که بتوان تمامی افراد جامعه را یکسانسازی نمود و پوششی یکنواخت و مساوی را برای همه آنان الزامی و فرهنگ نمود؛ چنانچه هیچ درختی شاخههای یکسان و یکاندازه و میوههایی با یک کیفیت ندارد.
پوششهای اجباری نه تنها گرهای از مشکل باز نمیکند بلکه موجب تمسخر دین میشود. ضمن این که چنین پوششی که با نارضایتی فرد همراه است هیچ کمالی برای او نمیآورد و رستگاری قیامت نیز با آن نیست؛ هرچند اجر آن محفوظ است. متاسفانه در برخی اماکن مقدس زایران را ملزم به پوشیدن چادر مینمایند در حالی که آنچه دین میخواهد پوشیده بودن بدن بهجز دستها و گردی صورت از نامحرم است؛ خواه پوشش آن با چادر باشد یا با غیر چادر و الزامی در نحوه پوشش نیست مگر این که پوشش نباید جلف و سبکسرانه یا بدننما باشد.
نظامی که میخواهد اسلامی باشد و بر جامعه نیز حکومت داشته باشد و دستکم برای صد سال دیگر خود بر اساس طراحی و برنامهریزی کار کند، نباید خود را به کارهای ضد دینی و ضعیفی مشغول دارد که پایههای حکومت را در میانه راه سست میکند. کسی که نمیخواهد چادر بر سر کند یا نمیخواهد موی سر خویش را به طور کامل بپوشاند یا ساق پای خود را باز میگذارد، او خود برای خویش حرمت قایل نیست و نباید کاسه داغتر از آش شد و چادری را به زور بر سر او نمود.
پوشش بحثی دینی است و پوشیدگی حقی برای زن است تا کسی به او تجاوز نکند. کسی هم حق ندارد به او نگاه غیر معمولی و تجاوزگرایانه داشته باشد؛ خواه زن موی خود را پوشیده باشد یا بخشی از آن را بیرون گذاشته باشد؛ زیرا در هر دو صورت تجاوز است. نگاه به نامحرم حرام است؛ چون تجاوز است و تجاوز به دیگری به هر نحوی که باشد حرام است. گرفتن یخه دیگری با دیدن وی به تجاوز هر دو مانند هم و هر دو حرام و قابل پیگیری است هرچند چنین حقوق شهروندی هنوز در جامعه ما نهادینه نشده و سیستم پیدا نکرده است.
این آیه میفرماید: وقتی بلقیس ساق پای خود را آشکار میکند، سلیمان علیهالسلام شکوه کاخ خود را به رخ او میکشد و هیچ اعتراض، ایراد و خشونتی نسبت به کار وی ندارد و به دیگران هم نمیگوید چادری برای او بیاورید تا بر سر بیندازد بلکه میگوید: «إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِیرَ». این کاخی مفروش از آبگینه است. کسانی که برخلاف سلیمان نبی میاندیشند و عمل میکنند دارای مشکل روانی نسبت به زن و شهوت متراکم در قلب مریض خود هستند و گمان میبرند پنهان داشتن کامل زن این مشکل را حل میکند. فرد یا جامعهای که نتواند شهوت خود را به سلامت پاسخ گوید، نمازی که میخواند نیز گرهی از مشکل او باز نمیکند و نماز او را از منکرات و زشتیها باز نمیدارد. مشکل دین در عصر غیبت فقدان ایدئولوگ و نظریهپرداز جامع است که معماری و مهندسی دین را آن گونه که بر اولیای الهی نازل شده است بیان دارد. با طولانی شدن غیبت امام عصر علیهمالسلام کجراهههایی در دین پدید آمده است که ما از آن به عنوان «پیرایه» یاد مینماییم. به لحاظ اندیشاری، نخست باید نقشه جامع دین را بهخوبی ترسیم نمود و سپس در پی اجرا رفت. اما به عکس، در اینجا نخست عمل میکنند و سپس در پی ترسیم نقشه میروند، در نتیجه هر عملی تخریبی را در پی دارد؛ هرچند چنین اعمالی در مواردی به صورت موجبه جزئیه پاسخ میدهد که آن موارد اندک در برابر تخریبی که سوء عملکردها بهویژه در درازمدت و در دهههای آینده بر فرهنگ مسلمانی وارد میآورد بسیار ناچیز است.
این برخورد آزاد منشانه حضرت سلیمان با بلقیس، موجب شد بلقیس بدون ترس و ملاحظهای مسلمان شود و بگوید: «قَالَتْ: رَبِّ، إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی، وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»؛ من به خود ظلم نمودم و با سلیمان به پروردگار عالمیان ایمان آوردم! این سخن نتیجه تبلیغ درست سلیمان از دین و فرهنگ مترقی و تمدن متدینانه اوست. از این رو بلقیس، شخص سلیمان را واسطه قرار میدهد و مسلمانی خود را با همراهی وی اذعان میکند. سلیمان نبی با آن که آن همه قدرت و جبروت دارد؛ ولی برخوردی کریمانه و رحیمانه با وی دارد. نباید گفت رفتار سلیمان برای ما حجت نیست؛ زیرا احکام یاد شده مخصوص زمان وی بوده است؛ چرا که پیامبران خدا هیچ گاه اهل معصیت نیستند هرچند آن معصیت بعدها تشریع گردد؛ چرا که آنان باطن هر فعلی را ـ که امری تکوینی است ـ میبینند و ذات گناه را میشناسند؛ هرچند گناه بودن آن برای امت ایشان بیان نشده باشد. تمامی پیامبران به یک گونه و در مسیر توحید گام بر میدارند.
این آیه ساخت ساختمانها و کاخهایی که قدرت فن آوری و علم مسلمانان و فرهنگ و تمدن آنان را بنماید مجاز میشمرد؛ به گونهای که هر کارگزار کشور بیگانه با دیدن آن مبهوت و حیران شود و خود را در برابر فناوری این کشور عاجز و درمانده ببیند. متاسفانه بسیاری از ساختمانهای نوساز در جامعه ما یا خود تخریب میشود یا نیاز به تخریب دارد؛ چرا که مهندسی لازم و مصالح مناسب را ندارد.
بلقیس وقتی شکوه دین سلیمان و مرام و فرهنگ او را میبیند به خداوند و نه به سلیمان عرض میکند: «رَبِّ، إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی، وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ». او پیشتر مشرک بود و عبادت و اطاعت خداوند را نمیدانست؛ از این رو خود را ظالم میداند چرا که اطاعت را در جای خود نیاورده و خورشید را پرستش نموده است؛ اما آزادمنشی سلیمان هم در برخورد کریمانه و هم آزادمنشی وی در ایجاد تمدنی باشکوه، وی را به خدای سلیمان که چنین انسانی را تربیت نموده است توجه میدهد.
همچنین بلقیس با گفتن جمله: «وَاَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»خود را به زنی و همسری در اختیار سلیمان قرار میدهد. او با ایمان آوردن به خدای سلیمان، همراهی و همسری خود با سلیمان را نیز اعلام میدارد و سلیمان میتواند او را با پذیرش و قبول، به ازدواج خود درآورد بدون آن که نیاز به خواندن صیغهای باشد؛ چرا که همین جمله ایجاب ازدواج را فراهم و قصد انشای آن را محقق میسازد و لازم نیست آن را عریان بیان کرد. این آیه هم تسلیم و مصالحه و هم ایمان آوردن و هم ازدواج بلقیس را بیان میدارد.
ساره؛ همسری عاشق پیشه
«فرستادگان ما با بشارت بر ابراهیم وارد شدند و سلام نمودند. حضرت ابراهیم به آنان درود فرستاد؛ سپس برای برآوردن گوشت گوسالهای که بریان شده و با سنگ پخته شده بود، درنگ نکرد. وقتی دید دست آنان به غذا نمیرسد، آن را ناخوش گرفت و ترسی از ایشان در دل وی ریخت. آنان گفتند: نترس! ما برای هلاکت قوم لوط ماموریت داریم. زن حضرت ابراهیم ایستاده بود و میخندید. پس به او مژده اسحاق را دادیم و پس از اسحاق، یعقوب. وی گفت: عجب، آیا من فرزند میآورم درحالیکه پیرزنی هستم و شوهرم پیرمرد؟ عجیب است. آنان گفتند: آیا از امر خدا تعجب میکنی؟ رحمت و برکات خدا بر شما اهلبیت که او حمید و مجید است.» (هود/ )
آیات شریفه یاد شده، توجه میدهد که فرستادگان الهی ـ فرشتگان عذاب ـ چنان شبیه انسانها بودند که حضرت ابراهیم علیهالسلام برای آنان غذا آورد. از نوع پذیرایی آن حضرت علیهالسلام به دست میآید که همسر ایشان ـ جناب ساره ـ تنها در آشپزخانه نبوده است، بلکه وی نیز در حضور میهمانان رفت و آمد داشته است. همچنین حضرت ابراهیم علیهالسلام در امر تهیه غذا به همسر خود یاری مینموده است.
این آیات میفرماید: فرستادگان الهی نهتنها با حضرت ابراهیم سخن میگفتند، بلکه همسر وی را نیز مخاطب قرار میدادند و به وی بشارت فرزند در سن پیری را دادند و ساره نیز با آنان سخن میگفته و چنین نبوده است که خود را از آنان پنهان سازد؛ بلکه وی نزد میهمانان میایستاده و از سخن آنان در مورد خود به خنده میآمده است. بر این اساس، مشی مومنانی که همسر خود را از میهمانان سالم و درستکردار پنهان میدارند، از مشی بزرگترین انبیای الهی دور است و با ساختاری که خداوند در قرآن کریم از زندگی اولیای خود بیان میدارد، متفاوت است و به شبکه افراطیگری گرفتار آمده است.
اگر گفته شود همسر حضرت ابراهیم زنی مسن بوده است، باید بگوییم درست است که وی پیر بوده، اما او چنان نشاطی داشته که از وی به لفظ «امراته» و نه «العجوزه» یاد شده است. همچنین دارای توان بارداری و زایمان بوده و چنان فرتوت نبوده است. میهمانان حضرت ابراهیم ـ که حتی ابراهیم از آنان به ترس میافتد ـ بهراحتی با همسر وی به خاطر اقتضای بشر بودن صحبت میکنند و ساره نیز از سخنان آنان میخندد. بشر را نیز بشر میگویند؛ چرا که سخن میگوید، بحث میکند و مباشرت و تکلم دارد؛ از این رو، اگر زنی یا مردی در اداره یا اتاقی کار کند و از مسالهای تعجب نماید و از آن به خنده افتد ـ در صورتی که هردو درستکردار باشند ـ اشکالی ندارد.
در خانه پیامبر خدا ـ حضرت ابراهیم علیهالسلام ـ چنین بوده و همه آشکارا با هم سخن میگویند. هم حضرت ابراهیم علیهالسلام و همسرش با میهمانان به صحبت مینشینند و هم آنها با ابراهیم علیهالسلام و همسر وی سخن میگویند و دیوار یا پردهای نیز میان آنان حایل نبوده و همه با هم برخورد عادی، معمولی و انسانی داشتهاند و حضرت ابراهیم، آزادمنشانه با همسر خویش رفتار مینموده است. این آیه میرساند سخن گفتن و صوت، امری مشترک میان زن و مرد است و بر انسانیت آنان حمل میشود و جنسیت در آن دخالت ندارد. البته از ناز و غمزه باید پرهیز داشت؛ همانگونه که قرآن کریم میفرماید: « فَلاَ تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ» (احزاب / ۳۲)؛ «بپرهیزید که نازک و نرم سخن گویید»؛ وگرنه محدودیت دیگری در سخن گفتن وجود ندارد.
زندگی سالم دختران شعیب
«و چون موسی علیهالسلام به مدین وارد شد، گروهی از مردم را در آبشخور شهر یافت که به حیوانات خود آب میدادند. در میان آنان دو دختر را دید که خویشتندار بودند. موسی به آنان گفت: کار شما چیست؟ آن دو (بهراحتی) گفتند: ما به حیوانات خویش آب نمیدهیم تا چوپانهای نامحرم بازگردند و پدر ما پیرمرد بزرگی است. موسی برای آن دو آب کشید و پس از آن، به سایه برگشت و گفت: پروردگارا، من به آنچه خیر از تو بر من آید، نیازمند هستم. یکی از آن دو دختر با حیا راه میرفت. سپس گفت: پدرم تو را میخواند تا مزد آبی را که به حیوانات ما دادی، بپردازد. وقتی موسی علیهالسلام خدمت شعیب نبی علیهالسلام رفت و به او حکایت سرنوشت خود باز گفت، وی فرمود: نترس که از گروه ظالمان نجات یافتی. یکی از آن دو دختر گفت: پدر، او را به عنوان اجیر و کارگر بگیر؛ همانا بهترین کسی که برای خدمت اجیر میشود، انسان قوی و امین است. شعیب نبی علیهالسلام رو به حضرت موسی علیهالسلام فرمود: میخواهم یکی از ایندو دختر را به ازدواج تو درآورم بر اینکه برای من هشت سال کار کنی. اگر خواستی ده سال را تمام کنی، اختیار با توست و من نمیخواهم بر تو سخت بگیرم. انشاءاللّه به زودی مرا از شایستگان خواهی یافت.»(۲)
روابط جوانان مجرد
در این قصه، چگونگی برخورد حضرت موسی علیهالسلام ـ که جوانی مجرد است ـ با دو دختر، که آنان نیز مجرد و بدون شوهر هستند، طرح میشود. آن دو دختر، مواظب گوسفندان خویش بودند و از طرفی، بر سر چاه نمیروند تا آب بردارند. در اینجا، با اینکه حضرت موسی علیهالسلام پیامبر و معصوم است، ولی همانطور که مردم را بر سر چاه مینگرد، آن دو دختر را نیز نگاه میکند و در مییابد که آنان مشکلی دارند. نگاه حضرت به مقتضای آزادمنشی اوست که با تقوا همراه است. برخلاف اهل سالوس و ریا که سر پایین میاندازند و از زیر نگاه میکنند. برخی نیز از زیر عینک ـ بهویژه عینک دودی ـ نگاه میکنند. کسانی هم هستند که از بالای عینک نگاه میکنند. اینگونه نگاه برای قوچ است و چنین شخصی از نظر روانشناسی به سالوس مبتلاست.
شریعت، در نگاه زن به مرد یا مرد به زن، امر به «غض بصر» میکند، نه غمض بصر. غض بصر، کوتاه کردن نگاه است، نه بستن و کور کردن چشم؛ همانند غصّ صوت، که مرادْ فریاد نکشیدن است، نه سکوت و دم نزدن. مقتضای آزادمنشی این است که هیچکس سر در گریبان خود نکند؛ بلکه آزاد و سربلند راه رود؛ خواه مرد باشد یا زن! ولی در نگاهها باید مراقب بود که تیز ننگریست و فساد و ریبه نداشت؛ چرا که نگاه تیز، نوعی تجاوز است. آزادمنشی و تقوا این است که انسان راه خویش را برود، سربلند نیز برود، اما تیز ننگرد؛ زیرا تیزنگری با تقوا منافات دارد؛ وگرنه اصل نگاه کردن، اشکالی ندارد.
در هر حال، حضرت موسی علیهالسلام به ایندو دختر مینگرد و نگاه او نیز عین تقواست و از آنان میپرسد: « مَا خَطْبُکمَا؟»؛ برای چه این جا ایستادهاید؟ در این برخوردِ موسی علیهالسلام ، جای چند پرسش علمایی است و آن این که: چرا ایشان با این دختران نامحرم سخن میگوید؟ مگر موسی علیهالسلام مُفَتّش یا داروغه است که سبب ایستادن آنان را میپرسد؟ چرا وی هنوز از گرد راه نرسیده، در سرزمینی غریب، به سراغ این دختران میرود؟ البته این پرسشها برای ذهنهای کج و در سیستمی بیمار است که مطرح میشود. همچنین چرا آن دختران ـ که دختران شعیب نبی هستند ـ موسای غریب را با ناسزا رد نکردند و چرا با کمال ادب و نجابت، به او چنین پاسخ دادند: «ما کناری میایستیم تا چوپانها به چارپایان خود آب دهند و در خلوت، حیوانات خویش را آب میدهیم.» گویا چنین برخوردهایی و نیز شنیدن صوت زنان، بسیار عادی و معمولی بوده است.
دختران، پس از رو بهرو شدن با پرسش موسی، بیدرنگ پاسخ او را میدهند و به گلچینی و گلابآوردن نمیروند.
نکته جالبی که در برخورد حضرت موسی علیهالسلام با دختران شعیب به چشم میخورد، این است که وقتی حضرت موسی با دختران سخن میگوید، به خاطر متمدن بودن پیامبر و مردم آن شهر، و نیز از سخن گفتن حضرت موسی با دختران، کسی به تکاپو نمیافتد و شک نمیکند که وی به آنان چه میگوید و چه سر و سرّی با هم دارند؛ با اینکه هم حضرت موسی جوان و غریب بوده و هم دختران در سن ازدواج بودهاند.
شغل اجتماعی دختران شعیب پیامبر
در این آیه، دختران میگویند پدر ما پیرمرد بزرگی است که دارای موقعیت اجتماعی است؛ نه آنکه پیر و زمینگیر شده باشد. باید پرسید: چرا حضرت شعیب، خود گوسفندان را به چرا نمیبرد و دختران خویش را به چوپانی گمارده است؟ البته این امر، ایرادی بر آن حضرت نیست، بلکه آزادمنشی حضرت شعیب و دختران وی را میرساند. چوپانی شغلی بوده که دختران شعیب، بیرون از خانه داشتهاند و با برخوردی سالم نیز با جوانی که سلامت دارد، سخن میگویند و صوت خود را به گوش او میرسانند.
متاسفانه، امروز در جامعه ما بهندرت خانواده مذهبیای دیده میشود که به همسر یا دختر خویش اجازه دهند کاری را در بیرون از خانه انجام دهند. برخی از زنها به گونهای شدهاند که حتی قادر نیستند کارهای شخصی خود را انجام دهند و برای خود کفش و لباسی تهیه کنند. همین امور موجب گشته است تا جامعه از سلامت به دور باشد؛ اگرچه به برکت انقلاب اسلامی این وضع، بهویژه در سطح دانشجویان، رو به تکامل و رشد است و آنان از ضعفهای فردی دور میشوند و هویت انسانی خویش را بازمییابند.
رابطه دختر و پدر ایمانی
یکی از دختران نزد موسی میآید و او را به خانه پدر راهنمایی میکند و میگوید: پدرم شما را میخواند تا مزد کار شما را بپردازد. رفتن آنان به دور از هرگونه جلفی و سبکسری بوده و این سو و آن سو را نمینگریستهاند و با وقار و حالتی مردانه راه میرفتهاند. موسی به حضور شعیب رسید و داستان زندگی خود را برای وی بازگفت و شعیب فرمود: نترس که از گروه ظالمان نجات یافتی. دختر حضرت شعیب، مطلبی شگفت را با پدر در میان میگذارد و به کنایه از جوان غریب ستایش میکند و او را قوی و امین میخواند. وی به شعیب میگوید: پدر! این مرد را به اجیری بگیر، که بهترین فرد در این زمینه، انسانی قوی و امین است.
اگر این حکایت در زمان ما بود، میگفتیم این دختر چگونه جرات نمود از جوانی مجرد نزد پدر پیر خود، که موقعیتی ممتاز در جامعه دارد، سخن گوید؟ پدر هم به جای اینکه بر او فریاد بکشد و وی را ناسزا گوید، سخن او را میشنود و افزون بر این، آن را میپذیرد و با موسی، قرارداد اجاره کار میبندد. این حکایت قرآنی میرساند موسی، شعیب و دختران وی با کمال آزادمنشی و در فضایی باز، زندگی میکردهاند و خود را از هرگونه ریا، سالوس و بیماری دور میداشتهاند.
ازدواج آسان
شعیب پس از آن، به موسی پیشنهاد ازدواج با یکی از دختران خویش را میدهد و مَهر دختر را کارگری حضرت موسی علیهالسلام مینهد. این بیان میرساند جنس مهریه میتواند از هر چیزی که مالیت دارد، باشد.
از این آیات بر نمیآید حضرت موسی پس از این انشا، قبولی قولی و لفظی داشته باشد و در نتیجه، جواز فعلی بودنِ قبول و معاطات در ازدواج را میرساند.
تعلیق این عقد بر تخاطب فعلی و ذکر دو اجل، یکی به مدت هشت سال و دیگری به مدت ده سال، میرساند که عقد میتواند به صورت معلق واقع شود و با تعیین یکی، همان اجلْ قطعی شود و در ایجاب یا قبول ـ خواه قولی باشد یا فعلی ـ تاخیر یا غیاب نباید باشد و برای نمونه نمیتوان ایجاب را امروز و قبول آن را در شش ماه دیگر ایجاد نمود.
عقد نکاح حضرت موسی با دختر شعیب، به همین آسانی انجام میشود و آنان به خانه بخت میروند. حضرت شعیب نیز تصریح میکند که قصد سختگیری در این زمینه را ندارد.
متاسفانه، جامعه حاضر، چنان این مسایل را پیچیده و مشکل کرده که جوانان را به چالش کشیده است و چه بسا گناه و فحشا به مراتب راحتتر از ازدواج شرعی انجام میپذیرد. در جریان حکایت حضرت موسی، همه چیز بسیار ساده برگزار شده است: عقدی ساده، قبول فعلی و سکوت حضرت موسی، نبود شاهد در عقد و نیز اینکه حضرت موسی دست هر کدام از دخترها را که بگیرد، ازدواج وی با او تعیین شده و همسر شرعی اوست و دیگر تبدیل و تغییری نمییابد؛ بدون آنکه عسر و حرجی را برای کسی سبب شود.
نکته دیگری که در این داستان حایز اهمیت است، ویژگی جلالی بودن شدید حضرت موسی است. این خصوصیت، با کار چوپانی ـ آن هم به مدت ده سال، برای پیرمردی نرمخو که دختر او را به همسری گرفته است ـ تلطیف و متعادل میگردد.
گلین خانم و سیده ای گمنام؛ سند تحقق وصول زنان
نخستین استادم، پیرزنی وارسته بود که متانتی همچون اولیای الهی و صلابتی چون جوانمردان داشت. این زن را؛ اگرچه در نخستین سالهای کودکی و در دوران طفولیت و پیش از دوران مدرسه به خود دیدهام، چنان به بزرگی و خوانایی در من نقش زد که گویی روزگارانی در محضر وی بودهام.
حلیمه خاتون معروف به گلین خانم، زن وارستهای بود که به بچهها قرآن میآموخت و امت خود را که تنها بچهها بودند همچون رسولی به طور شایسته رهبری میکرد. وی آموزش و تهذیب را با هم در کام امت خویش مینهاد و صفا و صداقت را چون طبیعت در جان آنها میریخت و حلاوت و شیرینی تربیت را با کمی تلخی تنبیه به جان صافی کودکان مینوشاند. بعد از پدر، زیرکی، متانت و وقار را در این زن دیدم و شیرینی صفات نیکوی وی هنوز نیز در کام من موجود است و آرزوی زیارتش را در رویا و حضور یا قیامت دارم و به شفاعتش امیدوارم.
از سه سالگی تحت آموزش معلمان ناسوتی بودهام. همانگونه که گفتم نخستین معلم من خانم بزرگوار و پیرزن رشیده و باکمالی بهنام «گلین خانم» بود که مکتبخانه داشت. گلین به معنای عروس است. من در آن دوران به اقتضای زمان کودکی و عدم آشنایی به زبان آذری، ایشان را گلیم خانم میخواندم. این بانوی بزرگوار به حسب اتفاق همسایه ما بود. من تنها شاگرد آن خانم بزرگوار نبودم و دستهای از دختر بچهها و پسرهای کوچک نیز در محضر ایشان بودند.
و کارهایم را در مسجد انجام میدادم؛ آنگاه در مسجد را میبستم و بدون اینکه کسی متوجه شود، به خانه باز میگشتم و سر جای خود میخوابیدم و کسی حتی پدر و مادرم از وضعیت من باخبر نمیشدند و نمیدانستند که من چه میکنم. شبهای خوشی در آن مسجد و قبرستان و روزهای خوبی در مکتب گلین خانم و بعد از آن در مدرسه ابتدایی داشتم. در منزل ما درخت توت بزرگی بود که از آن بالا میرفتم و سپس از روی دیوار به خانه گلین خانم میآمدم. منزل ایشان دیوار به دیوار منزل ما بود. این شرایط برای ما کرامات بسیاری داشت.
گلین خانم بیش از هفتاد و پنج سال داشت. ایشان معلم مکتبخانه بود و نزدیک پنجاه شاگرد داشت که به آنان قرآن کریم را به سبک قدیم و با روش سنتی ـ مثل الف دو زبر دو زیر، دو پیش ـ درس میداد. او نهتنها قرآن کریم را آموزش میداد، بلکه تخلق به اخلاق شایسته را نیز در جان شاگردان میریخت.
مهربانی، ترنم اخلاق و پاکی و تهجد ایشان با گیسوانی سفید، چهره پیامبری را به ذهن میآورد. یکی از عوامل تاثیرگذار بر من، بعد از شخصیت مادرم که بانویی بسیار پرهیزگار و اهل تهجد و عبادت است، این بانو بود. بعدها نیز در دفاع از حقوق زنان چندین جلد کتاب نوشتم و همچنین برای دفاع از چنین انسانهایی به تمام معنا وارسته که در انسانیت هیچ کاستی ندارند و سرچشمه حیات و زندگی هستند حرمت بسیاری قایل هستم. دیدن مادرم و گلین خانم زن شایسته ای به عنوان بانوی معنوی در کودکی سبب شد شخصیت زنان برایم شیرین باشد و نسبت به آنان احساس منفی و بدی نداشته باشم. باید گفت به زنان همواره ظلم شده و شخصیت آنان ـ که میتوانند انسانهایی متعالی و رو به کمال باشند ـ تحقیر شده و در اجحاف به آنان، خودی و بیگانه، به عمد یا به سهو کم نگذاشتهاند. در دفاع از زنان شعار بسیار است، ولی در عمل چیزی جز ظلم و ستم دیده نمیشود.
پیش از این گفتم در آن قبرستان دو استاد داشتم که یکی از آنان زن بود. در فضای نونهالی خویش در میان زنان، سه زن را بزرگ میدیدم که به دو نفر از آن بزرگان اشاره کردم. مادرم، گلینخانم و کاملتر از همه، سیده طاهرهای که زهرهای زهرایی بود و در واقع، بزرگ مربی امور معنوی من بودند و از ایشان خیرات بسیاری برایم پیش آمد. من حالات و خصوصیات این خانم را میدیدم. شوهر وی نیز در این صراط بود و ما هر سه همراه هم بودیم. با خود میگفتم:
خدا روزی به نادانان رساند |
که صد دانا در آن حیران بماند |
رزق و روزی باطنی من ناخودآگاه عطا میشد. در این زمینه از این بانو فراوان استفاده کردم که بعد از وی هر جا رفتم و هرچه دیدم کسی در مقابل آن چیزی به شمار نمیآمد؛ اگرچه در میان آنان، از عالمان، دانشمندان، نوابغ و اعاظم و رجال بودند، ولی بیشتر علم بود تا رویت. برخلاف این زن و شوهر که سر تا پا تمامی، قدرت و اقتدار بودند و رویت و هیچ علمی نخوانده بودند و در ظاهر، هر دو مرده میشستند و قبرکن بودند و چنین افرادی به حسب ظاهر موقعیتی نداشتند! ارتباط من با آنان مزاحم و مانعی نداشت و کسی از آنها امید و انتظاری نداشت و تنها به من ارشاد میکردند و من نیز پیگیر بودم. آنان میطلبیدند و من هم انجام میدادم، بدون آنکه خود خواستار چیزی باشم و خیر و کمال دنیایی و یا آخرتی را هدف و غرض قرار دهم. هرچه بود، نصیبی و ـ به قول آنان ـ رزقاتی بود و من نه طمع و نه رد میکردم.
به هر حال، آن ارتباط و حالات در کودکی هم برای من خیلی مغتنم بود و هم بسیار سنگین، و گاه فشارهای فراوانی به من وارد میآورد.