زندگی، عشق و دین

زندگی، عشق و دین

 روح نوري و فروهشت روح طيني آن

حیات از ماده تا حق تعالی جریان دارد و می‌تواند ماده را با تبدلات گوناگون تا ساحت حق تعالی پیش برد.

روح بر دو گونهٔ روح نوری و روح طینی است. روح نوری حقیقتی گسترده است که نمی‌تواند به ناسوت تعلق بگیرد و ناسوت کشش آن را ندارد، اما همان روح چنان‌چه تنزل یابد و فروهشته شود، می‌تواند به ناسوت تبدیل گردد و از آن روح طینی یا ناسوتی زایش نماید و ماده به مجرد تبدیل شود. رابطهٔ بدن با چنین نفسی رابطهٔ اتحادی و این همانی است و این حیات است که میان هر دو مرتبه مشترک و موضوع آن است. موضوع واحد تمامی تبدلات، حیات است و حیات از ماده تا حق تعالی جریان دارد و می‌تواند ماده را با تبدلات گوناگون تا ساحت حق تعالی پیش برد؛ چنان‌که حجرالاسود از آسمان‌ها به زمین آمده یا برای حضرت زهرا علیهاالسلام میوه‌هایی از بهشت‌های تجردی آورده شده است. هم‌چنین «نحن الأسماء الحسنی» (بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۳۸، ح ۵) که تعینی مجرد را بازگو می‌کند، بلکه تعین خود را از دست داده که با اسما وحدت یافته با این تحلیل است که معنا می‌یابد.

 

خون ؛ پايان عشق محبوبي ذاتي

محبوبان را به عشق آتش می‌زنند؛ از این رو وارد شده است: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول». عاشق ذاتي بر بلندی می‌ایستد و به معشوق می‌گوید: مرا هر گونه که دوست داری، پرت کن. عشق، آتش و خون دارد. محبت و عشق آتشکده‌ای است که با خون فروزانی می‌یابد. محبوبان را به عشق آتش می‌زنند؛ از این رو وارد شده است: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول» (بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷). کسی که مسموم نمی‌شود یا شهید نمی‌گردد ، محبوب ذاتی نیست.

 

زندگي يعني عشق و زيبايي

اگر دل هر ذرّه شکافته شود همه به آن‌چه هستند راضی می‌باشند و برای خود گوارایی دارند. در نظام احسن، به هیچ پدیده‌ای کم‌ترین جفایی نمی‌شود. تمامی پدیده‌ها نظامی احسن و نیکو دارند و همه زندگی نیکو و زیبایی هم به صوف فردی و هم به وصف جمعی دارند. پدیده‌ها هم خود به تنهایی نیکو و احسن هستند و هم تمامی آن‌ها به وصف جمعی احسن می‌باشند. ذرّه ذرّهٔ هر پدیده‌ای وصف احسن، زیبا و نیکو را دارد و حتی آن‌چه شر نامیده می‌شود احسن است (ملک / ۳ ـ ۴). در چیدمان آفرینش خدای تعالی بی‌نظمی نیست و هرچه در آن لحاظ و دقت شود کم‌ترین خلل و سستی در آن یافت نمی‌گردد و چشم بی آن که چیزی ببیند زبون و خسته باز می‌گردد.

در نظام آفرینش هر چیزی بدون مقایسه و نسبت سنجی با چیز دیگر احسن است. براي مثال، استخوان چون به مزاج ما سازگار نیست، می‌گوییم: خوردن آن بد است، ولی خوردن آن برای کلب گواراست. توالت در حسن و نیکویی همان‌طور است که اتاق خواب، آشپزخانه و اتاق پذیرایی است و تفاوتی میان این‌ها نیست و تفاوت‌ها به سلایق پدیده‌ها و استعداد آنان در حال قیاس و نسبت‌سنجی باز می‌گردد.

اگر گفته شود یک جا برای آن است تا جاهای دیگر آباد بماند و خراب نشود و این امر ظلم بر آن‌جاست و این خود خلاف نظام احسن است که چیزی صفتی بد را بپذیرد تا چیز دیگری نیکویی خود را باز یابد و جایی برای تخلیه می‌گردد تا سلامت همگان باقی بماند؛ در پاسخ باید گفت: اگر دل هر ذرّه شکافته شود همه به آن‌چه هستند راضی می‌باشند و برای خود گوارایی دارند. در نظام احسن، به هیچ پدیده‌ای کم‌ترین جفایی نمی‌شود و چنین نیز هست و هر چیزی به تناسب خود احسن است بدون آن که طفیلی دیگری باشد. بر این پایه، لازم نیست همه بر خوبی‌ها سرشته شده باشند تا نظام اصلح و احسن شکل گیرد، بلکه همه همانطور که هستند نیکو می‌باشند.

 

زندگي يعني عشق و زيبايي

خداوند؛ یعنی عشق، و هر حیات و زندگی نیز عشق است. هیچ زندگی نیست که تازگی، شیرینی، شیوایی و صفا نداشته باشد و هیچ زندگی نیست که زیبا نباشد. تنها مطلوبی که طلب آن عشق است؛ حق تعالی است؛ زیرا عشق به ذات تعلق می‌گیرد و تنها چیزی که ذات دارد حق تعالی است و پدیده‌های هستی تمامی ظهور و نمود هستند و هیچ یک ذات و استقلال ندارد. کسی که حق تعالی را نشناسد، به عشق نمی‌رسد. اطلاق عشق بر محبت‌هایی که میان پدیده‌هاست چنان‌چه بدون لحاظ حق تعالی باشد، کاربرد واژه در غیر مصداق خود است. کسی که شعور وصول به حق تعالی را داشته باشد دست خدا را در میان تمامی دست‌ها می‌بیند که در مقام نزول، هویت ساری و معیت قیومی او را می‌یابد و در مرتبهٔ صعود، به واحدیت و احدیت می‌رسد و در لا تعین است که هر دو را با هم دارد. خداوند را در هر پدیده‌ای می‌توان مشاهده کرد تا آن‌جا که می‌توان او را در افق اعلی دید: «وَهُوَ بِالاْءُفُقِ الاْءَعْلَی. ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی. فَکانَ قَابَ قَوْسَینِ أَوْ أَدْنَی. فَأَوْحَی إِلَی عَبْدِهِ مَا أَوْحَی» (نجم / ۷ ـ ۱۰). می‌توان به مقام ذات حق تعالی رسید و با او وحدت یافت.

خداوند؛ یعنی عشق، و هر حیات و زندگی نیز عشق است. هیچ زندگی نیست که تازگی، شیرینی، شیوایی و صفا نداشته باشد و هیچ زندگی نیست که زیبا نباشد: «انّ اللّه جمیل یحبّ الجمال» (الکافی، ج ۶، ص ۴۳۸)؛ جمیل خداوند است و جمال آفریدهٔ اوست. خداوند تمامی پدیده‌های خود را دوست دارد؛ چنان‌که: «انّ اللّه جمال یحبّ الجمیل» نیز درست است و خداوند زیبایی است و زیبا؛ یعنی خویش را دوست دارد.

حیات پدیده‌ها از عشق می‌آید. می‌گویند زیبارویان تاب مستوری ندارند. خداوند زیبایی است که غنای مطلق دارد. او چون عشق و غنا دارد به‌خودی خود می‌جنبد و نمی‌شود آثار نداشته باشد. او می‌آفریند، چون زیباست و می‌خواهد قدرت زیبا آفریدن خود را به تماشا نشیند. او نه خوشامد خودنمایی دارد نه می‌خواهد جود داشته باشد و ببخشد. او کامل و غنی است و می‌آفریند چون عشق دارد و همانند چشمه‌ای جوشان که آب می‌دهد، جوشش و جنبش برای آفریدن دارد و به پدیده‌ها زندگی می‌دهد برای عشق خود. شروع زندگی با عشق است و زندگی‌ها آفریدهٔ زیبایی زیباآفرین است که زندگی را زیبایی می‌دهد. زندگی عشق پروردگار است. آفرینش نتیجهٔ یک عشق است. عشق خدا به خود. عشق غنای تام و حفظ داشته‌هاست. عشق خدا اظهار و ظهور همهٔ خیرها و خوبی‌هاست. او در ذات خود عاشق است و به صورت ذاتی می‌آفریند و زندگی می‌دهد. زندگی عشق حق تعالی است. آفریده‌ها ظهور و اظهار حقیقتی زیبا و عاشق است که کامل و تمام است و هیچ گونه نیازمندی و وابستگی ندارد. عشق حفظ داشته‌هاست و این شوق است که پی‌جوی نداشته‌هاست. اساس ربوبیت الهی ظهور و اظهار عشق است و فاعلیت و کنشگری وی نیز به عشق است. زندگی را باید با عشق معنا کرد.

 

عشق و آزادي ؛ روش تربيت الهي

در تربیت، باید طبیعت هر کسی را دید و او را به طبیعت خود رهنمون شد. همهٔ پدیده‌ها بر عشق و بر طبیعت خود می‌روند جز انسان‌ها که شکارچیان مستکبر و خودخواه انسان، آزادی طبیعی را از او می‌گیرند. هر کسی طبیعتی دارد و حرکت بر مسیر طبیعت، زندگی سالم و تربیت درست است. حرکت بر مسیر طبیعی هم سلامت زندگی را می‌رساند و هم عشق را جلوه‌گر می‌کند. عالم بر مسیر طبیعی خود در حرکت است؛ پس عالم عالم عشق است و همه عاشق‌اند و بر طبیعت خود می‌روند. در عالم عشق کسی مأمور نیست و هر کسی از عشق، در کاری است. هر که از سر عشق هر چه کرد، کرد. تربیت نیز باید بر مسیر طبیعی و بر محور عشق انجام گیرد، نه زور و تهدید و تطمیع در مسیری غیر طبیعی. مربی اگر آگاه و قوی باشد و مسیر طبیعی هر کسی را بداند، نیازی ندارد فریاد برآورد و چوب و شلاق دست گیرد؛ وگرنه مربی فردی جاهل، قلدرمآب، جبار و زورگوست. تربیت معرکهٔ عشق و محبت و حرکت بر مسیر بندگی و راه طبیعی است نه میدان ضرب و زور. کسی که بخواهد بندگان خدا را با زنجیر به سوی بهشت بکشد، آنان را هدایت نکرده است، بلکه به بندگان خدا ستم روا داشته و آنان را از طبیعت خود دور داشته است. در تربیت، باید طبیعت هر کسی را دید و او را به طبیعت خود رهنمون شد. همهٔ پدیده‌ها بر عشق و بر طبیعت خود می‌روند جز انسان‌ها که شکارچیان مستکبر و خودخواه انسان، آزادی طبیعی را از او می‌گیرند، بلکه می‌دزدند و مانع حرکت طبیعی وی می‌شوند و سلامت زندگی را از او می‌گیرند و بزرگ‌ترین جهنم زندگی معیوب و بیمار را با سرقت آزادی برای بشر پیش می‌آورند. شکارچیان انسان وقتی تناسب زندگی‌ها را از بین می‌برند، دیگر حتی از دانشمندان آزاده و اولیای حق نیز کاری برای تربیت بشر بر نمی‌آید جز آن که خود را فدا سازند شاید بشر به خواب رفته و در غفلت نگاه‌داشته شده شوکی بیابد و بیدار شود. در تربیت، اصل باید بر آزادی گذاشته شود تا هر کسی خود باشد و خود شود. هر فرشی طرف خواب دارد وآن را باید به همان سمت خواباند و عکس آن ممکن نیست و مقاومت می‌کند، هر پدیده‌ای نیز طبیعتی دارد که باید آزاد گذاشته شود به سمت خواب خود حرکت کند و حرکت قسری، جز آسیب به زندگی و تضییع عمر وی و معیوب و و بیمار ساختن او پی‌آمدی ندارد.

 

صفاي نفس و سازگاري با بندگان خدا

 مهم این است که انسان بداند کجا نباید ضربه‌ای بخورد و کجا باید طعم تلخ سیلی و مزهٔ جام زهر را بچشد. فهم نوع انتخاب برای هر کسی آسان نیست و به همین خاطر است که معرفت بالاتر از عمل است. کسی که به عشق می‌رسد اقتدار نفسانی بسیار بالایی می‌یابد و قوت ارادهٔ او بسیار نافذ و مؤثر می‌گردد. چنین کسی اگر تحت تربیت واقع شود با صفای باطنی حاصل از عشق می‌تواند به عوالم بالاتر اشراف یابد و بر مغیبات آگاه شود. اخبار از غیب از آن رو صورت می‌گیرد که عالم مجردات بر عالم ناسوت اشراف دارد و عالم قدس برای عالم ناسوت لحاظ علّی دارد و اگر بتوان نفس را صافی نمود و با ساکنان آن عالم که بر این عالم اشراف دارند با صفای نفس و توان عشق همراه شد می‌توان از ویژگی‌های غیر صوری عالم ناسوت اطلاع پیدا نمود. نفس باید صافی باشد تا بتواند با عالم قدس ارتباط یابد و مهم این است که نفس با تلنگری نجس نشود و چنین توانی در کسی است که عشق وی عفیف، ناب و خالی از طمع باشد و قدرت صبوری و سازگاری داشته باشد. متأسفانه، بیش‌تر افراد تا تلنگری می‌خورند نجس می‌شوند. اگر دیوانه‌ای به کسی تندی نماید، و وی باز گردد و پاسخ او را با ناراحتی بگوید، پس وی نیز دیوانه است و این همان تلنگر و نجس شدن است و چنین کسی به هیچ جا نمی‌رسد. زندگی چنین کسی بیمار و خالی از هر موفقیتی است.

البته در این بحث مهم این است که به‌جا جاذبه و به‌جا دافعه داشت. معرفت و شناخت موارد جاذبه و دافعه از داشتن آن سنگین‌تر است. کسی که بگوید: من انسان با طمأنینه‌ای هستم و هر کس بر سرم سنگ بزند هیچ نمی‌گویم، انسان مُهملی است. مهم این است که انسان بداند کجا نباید ضربه‌ای بخورد و کجا باید طعم تلخ سیلی و مزهٔ جام زهر را بچشد. فهم نوع انتخاب برای هر کسی آسان نیست و به همین خاطر است که معرفت بالاتر از عمل است. گناه نکردن خیلی خوب و مهم است؛ ولی شناخت گناه مهم‌تر است. اول باید دانست که چه چیزی گناه است و چه چیزی گناه نیست؛ همان‌طور که خوب بودن مهم است، ولی فهم خوب داشتن و شناخت خوب‌ها خیلی مهم‌تر است. اولیای معصومین علیهم‌السلام چنین بوده‌اند. حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام در جایی خم می‌شود تا به پشتش روند و در جای دیگر کسی نمی‌تواند با او سخن بگوید و گاه زبان امیرمؤمنان علیه‌السلام از ذوالفقار تیزتر و برنده‌تر است. البته حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام مشی ولایی داشتند و تمامی خودخواهان و نفس‌محوران را با ولایت صعب و مستصعب و فصل خطاب بودن از خود ناخرسند ساختند؛ برخلاف پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله که مشی نبوی داشتند و همه، حتی ابوسفیان را در کنار خود با مرحمت جمع ساختند. البته این کار نیاز به دانش اندازه‌شناسی دارد تا حق هیچ پدیده‌ای ضایع نشود.

 

تسبيح و سير طبيعي

سیر طبیعی هر پدیده‌ای متأثر از اسمای جمال و جلال حق تعالی است. برای نمونه میوهٔ سیب رشد می‌کند و جلا می‌گیرد و سپس اگر مواظبت نشود گندیده می‌شود. گندیدگی سیر طبیعی سیبی است که بسیار رسیده است و آن را نباید کاستی، اعوجاج، کندی، سستی و انحراف دانست، بلکه مقتضای طبیعت آن است و سیب چنان‌چه موضوع خود را پیدا کند و رشد آن متوقف نشود پس از رسیدگی کامل به گندیدگی رو می‌آورد. اعوجاجاتی که بشر آن را در نظرگاه خود انحراف می‌بیند تمامی سیر طبیعی و سیستماتیک هر پدیده‌ای است. هیچ پدیده‌ای نیست که بدون سیستم و نظم خاص و هماهنگ سیر داشته باشد؛ خواه در خوبی‌ها باشد یا در بدی‌ها و در درستی‌ها باشد یا کاستی‌ها. تسبیح سرود خوش کمال آزادی هر پدیده‌ای است؛ چرا که حکایت سیر طبیعی آن است. تسبیح یک حرکت سیستماتیک ونظام‌مند است. کسی که در دل خود ناخالصی، انحراف و آلودگی در کردار یا رفتار دارد و خداوند را تسبیح می‌گوید، ذکر زبانی وی گناهی است که برای او نوشته می‌شود؛ زیرا با انحرافی که دارد تسبیح را به سخریه گرفته است. این داوود است که سیر طبیعی دارد و سیر وی چنان با طبیعت هماهنگ است که کوه و گنجشک را با خود به سیر موزون می‌کشاند: «وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ یسَبِّحْنَ وَالطَّیرَ وَکنَّا فَاعِلِینَ» (انبیاء / ۷۹). رفتار و کردار آدمی اگر تسبیح داشته باشد حتی کوه‌ها را با خود به جنبش وا می‌دارد؛ چرا که هر دو هم‌دیگر را درک و فهم می‌کنند:.«وَاذْکرْ عَبْدَنَا دَاوُودَ ذَا الاْءَیدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ. إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ یسَبِّحْنَ بِالْعَشِی وَالاْءِشْرَاقِ. وَالطَّیرَ مَحْشُورَةً کلٌّ لَهُ أَوَّابٌ. وَشَدَدْنَا مُلْکهُ وَآَتَینَاهُ الْحِکمَةَ وَفَصْلَ الْخِطَابِ» (ص / ۱۷ ـ ۲۰).

تسبیح هر پدیده‌ای تصویر سیر حرکتی آن به صورت سالم و درست است. سیر طبیعی هر پدیده‌ای سیر نوری و حقیقی آن است. پدیده‌ای که با تسبیح سیر طبیعی خود را اعلام می‌دارد در حقیقت خالق خود را تنزیه می‌کند؛ به این اعتبار که او و دیگر پدیده‌ها تمامی سالم‌اند و کرده‌ای درست دارند پس خدای آنان نیز بدون نقص، تمام کمال، محمود و حمد است: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ».

تسبیح با سیر طبیعی و سالم حاصل می‌شود. برای نمونه، کسی باید به حوزه بیاید که علوم اسلامی با طبیعت وی سازگار باشد و کسی که این علوم با طبیعت او سازگار است باید نخست رشته‌ای را بیابد که با او تناسب داشته باشد و نیز استادی را جست‌وجو کند که با سلیقه و علایق او مناسبت داشته باشد وگرنه سیری آسیب‌زا خواهد داشت و عمر و امکانات خود را ضایع می‌کند.

 

كودكانه شدن براي كودك پروري

اگر کسی می‌خواهد فرزندان و کودکانی را تربیت کند باید با لحن و اخلاق کودکانه با آن‌ها برخورد داشته باشد. او براي كودك‌پروري سالم بايد خود را با فرزندان خویش هم‌تراز و هم‌اندازه کند تا کودک بتواند آن بزرگ‌سال را از خود بداند و فرمان‌بردار و مطیع او شود. با این روش هم بازی می‌کند و هم شیطنت را از کودک دور می‌سازد؛ ولی اگر از این روش استفاده نشود، کار قلدرانه و استکباری می‌شود؛ همان‌طور که بیش‌تر پدران خانه به همین صورت با کودکان رفتار می‌کنند.

 

بهترين دليل بر وجود خدا

وقتی شخص والایی هم‌چون حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام در نهج‌البلاغه به توصیف خداوند می‌نشیند از آن می‌توان اطمینان حاصل نمود که خدایی با چنین ویژگی‌هایی هست و چنین نبوده که شخصیتی مانند ایشان خداوند را ساده‌انگارانه بپذیرد و از خداباوری ایشان به وجود خداوند استدلال می‌گردد. خدایی که حاضر شده‌اند در راه او جان خود، همسر و فرزندانشان را بدهند و اذیت‌ها و آزارهای فراوانی را تحمل نمایند. برخی از پیامبران نیز به آتش افکنده شده‌اند اما از باور توحیدی خود دست نکشیده‌اند و این همه صداقت و عشق آنان، وجود خداوند را اطمینانی می‌سازد.

همه عالم بود معشوق جانان

مهر و محبت

مدارا کن تو خود خلق خدا را

که فعل حق بود در دیده ما را

 

محبت کن به سرتاپای هستی

محبت گر نمایی، حق‌پرستی

 

اگر موری تو دیدی در بیابان

میازارش به هر حالی که بتوان

 

اگر خاری ز پایت خون بریزد

بخر نازش که هر جا هست ایزد

 

دهد بیگانه‌ات گر رنج بسیار

تو با او کن محبت بر سر دار

 

تو خود منصوری، ای فرزند آدم!

کجا آدم نماید جنگ هر دم؟!

 

میانِ دار اگر دیدی سر خویش

ز رحمت کن تفقد بر بداندیش

 

محبت پیشه کن بر قهر دشمن

که می‌باشد همین اندیشهٔ من:

 

محبت کن، به هر کس پیشت آید

چه بیگانه، چه قوم و خویشت آید

 

محبت کن، به آهوی غزالی

محبت کن، نشان هر جا نهالی

 

محبت دین و ایمان است، ای دوست!

محبت اصل عرفان است، ای دوست!

 

محبت مسلک اندیشمندان

محبت کیمیای عشق و عرفان

 

حقیقت را چرا می‌جویی از غیر

محبت شد نهال پاکی و خیر

 

محبت یکه‌تاز هرچه میدان

محبت، خود بود سیمای یزدان

 

محبت، منزل حق و حقیقت

محبت، ریشهٔ شرع و طریقت

 

شریعت گرچه خود مهر آفرین است

محبت در طریقت اصل دین است

 

محبت کن به هر معشوق و یاری

اگر آسوده‌ای یا بی‌قراری

 

بود معشوق تو در هر کناری

نوازش کن وجود بی‌قراری

 

همه عالم بود معشوق جانان

چه گویی؟ کی مجاز آمد ز یزدان؟

 

از این معشوقه تو سرمشق بگزین

که عالم شد رخ معشوق دیرین

 

زندگي براي عاشق زيباست

زندگی زیباست، در صورتی که دل زنده باشد. از شیرینی تا تلخی، شیرین است و اگر آدمی دل زنده باشد هرچه در زندگی پیش آید، به صورت زیبا می‌بیند؛ به عکس دل‌مرده، که خوبی‌ها را نیز نازیبا می‌بیند. دلِ کوچک است که دنیا را نازیبا یا زشت می‌بیند. ظاهر کمّی افراد و بزرگی ظاهری آن‌ها مانع از رویت و دیدن کوچکی دل آنان می‌شود و دل کوچک و تنگ در لابه‌لای این ظاهر بزرگ و بی‌مقدار، خود را پنهان می‌سازد؛ به‌طوری که نه دیگران، بلکه خود را نیز به باور خلاف واقع می‌اندازد و اگر نیز قدری عاقل باشد، به شک می‌افتد. اما کاری که می‌توان در مقابل آن داشت، این است که نباید دل بر این نم، دم و کم داشت؛ بلکه تنها باید دل بر ابد و حق‌تعالی داد و چشم بر او دوخت. هر کس و هر چیزی که دل به غیر ابد دهد، دچار حوادث شوم دنیا می‌شود و در پایان، خود را باخته و ناراضی می‌یابد. آنان که گِل را آباد می‌کنند، از کار دل غافلند و آنان که در پی آبادی دلند، گِل را تلاش ناسوتی خود می‌دانند و با آن‌که در آن غرق نمی‌شوند، خود را از آن دور نمی‌دارند.

 

خاك شهر ولايي قم

خاکی که انسان در آن نشو و نما یافته، بر محتوای زندگی، طبیعت انسان و منش وی مؤثر است. یکی از بهترین خاک‌ها برای زندگی معنوی و انس با حق تعالی، ارض مقدس و ملکوتی قم است. شهر مذهبی قم به دلیل اهمیت خاک ولایی آن، پیشینه‌ای شیعه نشین دارد و همواره مرکز شیعیان، پایگاه علم و روحانیت تشیع و مرقد و زیارتگاه ملایک و مربی و مرشد معنوی تمامی جواریافتگان حق می‌باشد.

خاک قم بوی مشک می‌دهد و از فضای آن بوی عنبر به مشام می‌رسد. بهتر از خاک این شهر، آسمان آن است. آسمان قم عظمتی دارد از علم و سیادت که هر قدم در آن برداشته شود نسیم علم و دیانت آن گونهٔ انسان را نوازش می‌دهد.

تاریخ قم از مجاهدت‌های عالمان و برکت سادات و ذرارهٔ گران‌قدر خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام سرشته شده است و جای آن دارد که خاک پاکش را تربت مقدس و سجده‌گاه مؤمنان و ملایک دانست.

قم مرجع و پناهی برای دوستان امیرمؤمنان علیه‌السلام و تمامی مردم ایران و راه‌یافتگان جهان و روشن‌گر مسیر همگان و حامی حق‌خواهان بوده است و همین گونه نیز باقی خواهد ماند.

 

اين عاشق است كه ولايت به او موهبت مي‌شود

ولایت، عشق، محبت، علم، یقین، اطمینان، گمان، خیال و وهم مراتبی است که از بالاترین مراتب کمال انسانی تا به پایین وجود دارد و پایین‌تر از وهم و وجود وهمی وجودی نیست و اگر چیزی باشد تقسیم وهم است.

بالاتر از ولایت نیز چیزی نیست و اگر باشد همان تقسیم ولایت است. این مراتب درون هم پیچیده شده‌اند. وهم درون خیال، خیال درون گمان، گمان درون اطمینان و یقین و این دو درون علم، علم درون محبت، محبت درون ولایت و همگی در سراسر هستی چیده شده و ساری و جاری است.

عده‌ای وجود وحیانی دارند. عده‌ای مخزن علم می‌باشند و علم از آن‌ها جریان دارد. عده‌ای وجود ولایی یافته‌اند و ولایت از آن‌ها ریخته می‌شود که کسی غیر از امامان معصوم علیهم‌السلام در این قله یعنی مقام ولایت کلی نمی‌تواند بال گشاید و پرواز کند؛ اگرچه ممکن است مقام ولایت جزیی در عده‌ای باشد که ولایت آنان بالاتر از عشق است.

ولایت وقتی تحقق می‌یابد که عاشق چیزی گردی و ذوب در آن شوی و بوی آن را به خود گیری و ارتباط با آن برقرار کنی. عده‌ای روحیهٔ پرندگان و حیوان‌ها را درک می‌کنند، برای نمونه، کبوترباز چون عشق به کبوتر دارد، گویا درد زایمان این پرنده را نیز تحمل می‌کند و این همان درد ولایت است که از عشق ناشی شده است. عده‌ای در عالم هرچه خوشی و سختی است، همه را یک‌جا سر کشیده و ولی حق شده‌اند. عده‌ای نیز در ولایت محدودترند و بسیاری در پایان عشق قرار دارند و ابتدای ولایت را ندارند و عده‌ای نیز در پایان علم هستند؛ ولی ابتدای عشق نیستند و بقیه هم پایان حدس و گمانند و ابتدای اطمینان را نیز ندارند.

مطالب مرتبط