اسطقس و جوهره عشق صداقت است. کسی عشق دارد که با معشوق خود به صدق رفتار نماید.
به مهر «صَداق» گفته میشود؛ زیرا نشانه صدق و صفای مرد به زن است.
صاحبان مقام جمعی و اولیای خدا دارای صداقت و صافیاند و با آن که شهوت، غضب و مکر دارند، ظلم ندارند. غضب سبب میشود اولیای خدا فصل الخطاب و نیز «خَیرُ الْماکرِینَ»(۱) باشند، با این وجود کمترین ظلمی نمیکنند و پر کاهی را به ظلم از دهان هیچ پدیدهای نمیگیرند.
صداقت حقیقی و تمام، تنها در نزد اولیای خداست و بس و غیر آنان نمایش صداقت را بازیمیکنند بدون آن که کمترین صفایی در آنان باشد. کسانی که نه شهوت دارند نه غضب و نه مکر و از هر یک مشابه آن را دارند و به تعبیر حضرت امیرمؤمنان «اشباه الرجال ولا الرجال»(۲) هستند. ریاکاران سالوسباز و منافقانی که از صداقت تهی و از دروغ پر هستند با میدانداری خود، اولیای خدا را به انغمار و محاق کشاندهاند. شبیهسازیها، دین و دنیای مردم را بر باد دادهاست و هیچ چیز در جای خود نیست. امروزه حتی زنان شبیه زنان و مردان شبیه مردان هستند و نه زن زن است و نه مرد مرد. در چنین جامعهای نه صدق است و نه صفا و هر چیزی به صورت مونتاژ و المثنی تولیدمیشود.
در ناسوت، این راستی است که رستگاری میآورد. صداقت یعنی این که هر کسی خود باشد و نقش دیگری را بازی نکند و در بهیمیت، سبعیت، شیطنت و معرفت، با خود صادق باشد و خود را جای دیگری نگذارد و همان باشد که هست و به تزویر، سالوس، ریا و نفاق نگراید و صفا و صداقت خود را پاس دارد. کسی که خود باشد؛ هرچند بد باشد رستگار میگردد، ولی اگر کسی خوبی نماید در حالی که خود نیست، به انحطاط میرود. کسی که خود نیست هیچ چیز نیست. او نفاق دارد و نفاق یعنی انسان خود نباشد و ظاهر او چیزی را نشاندهد که حقیقت او نیست. عشق این است که انسان خود باشد و چنانچه بهیم است بهیمی نماید، اما تعدی و تجاوز نداشتهباشد و برای کسی ایجاد مزاحمت ننماید. اختلاط و نفاق، عشق را آلودهمیکند و به نابودی میکشاند. عشق اینجاست که هر کسی خودش باشد نه مشابه و مخلوط با دیگری و نمایش آن. مقوم عشق صفاست و کسی که صافی نیست عشق ندارد. حتی کسی که شغلی خاص را دوستدارد و پیشهای دیگر اختیارمیکند به عشق خود ضربهزدهاست؛ چرا که همواره نقش محبوب خود را در شغلی دیگر بازیمیکند و اختلاط میآفریند و چیزی مینماید که نیست.
کسی میتواند به عشق وصول یابد که صداقت داشتهباشد. یک کلام ختم کلام: معصیت یعنی خویشتن نبودن و بدلکار بودن. جامعه در صورتی دینی است که به همه آزادی دهد خود باشند بدون آن که به حریم دیگران تجاوز و تعدی شود و مزاحمتی ایجادشود. چنین جامعهای جامعه عشق است. چنین جامعهای است که به سالوس، ریا، عقده، حقارت، یأس و خمودی نمیگراید و از استبداد و اختناق دور است.
عشق، یعنی دل صافی داشتن. صافیتر از عاشقان وجود ندارد. عاشق دلی صاف و روحی صافتر دارد و کینه، عقده و حسرتی در آن نیست. دین میخواهد هر کسی خودش باشد و استبداد و زور را نمیپذیرد؛ همانطور که تعدی و هرج و مرج و استهجان را ردمیکند. آزادی؛ یعنی این که بگذاریم هر کسی خود باشد، و معصیت همین آزاد نبودن است. توجه شود که آزادی حقی طبیعی است که چیستی و چگونگی آن را در کتاب «حقوق نوبنیاد» به تفصیل بررسیدهایم. برای دوری از سوءبرداشت از این گفته، مطالعه فصل «حق آزادی و تعیین سرنوشت» کتاب یاد شده ضروری است.
- آل عمران / ۵۴٫
- نهج البلاغة، ج ۱، ص ۷۰٫