فرمایشات جناب راغب در مفردات در گذشته مطرح گردید و اشکالاتی چند نیز به ایشان گرفته شد که حاکی از شناخت نادرست ولی از جن، ملک و انسان بود. گذشته از این ایرادات، ادراک حرفها برای ایشان و امثال ایشان چندان ملموس نبوده است. ایشان جن را یک چیز پنهانی از حواس میداند مانند شب که تاریک است. پس از آن دو وجه برای جن متصور میگردد: تمام چیزهای روحانی – معنوی که از حواس پوشیده است در مقابل انسان که محسوس است و ملائکه و شیاطین نیز در آن قرار میگیرد. ملائکه خود جمع است و ایشان میبایست واژه کل را قبل از ملک میآورد نه ملائکه. همه ملائکه جن هستند اما هر جنّی ملک نیست. چرا؟ در واقع تنها یک دسته از ملائکه جن هستند. بنابراین، جن دو دسته دارد: ۱- جن و ۲- ملائکه. اما همه ملائکه جن هستند چون پنهانیاند. اشکال اول این حرف آن بود که خدا هم جن میشود چون غیر محسوس پنهان است. بعدها ثابت خواهیم کرد که جن اسم نقص است نه اسم کمال، لذا نه به خدا و نه به ملائکه نمیتوان جن گفت. ملک هم با جن فرق دارد و معنای جن صرف استتار نیست. اشکال دوم اینست که ایشان میگوید چون ملک مستتر است پس جن هستند اما حرف ما اینست که جن و ملک در رویت وعدم رویت متفاوتند. میتوان گفت که جن ناری است و ملک نوری و نور استتار ندارد. در هویت هر دو متفاوتندو دیدنی نیستند. از این جهت که دیدنی نیستند نمیتوان آنها را خطاب نمود چون دیدنی نبودن هم متفاوت است؛ عدم رویت ملک از نوری بودن آنست ولی عدم رویت جن از ظلمت و خفا است. به عبارت دیگر، قابلیت دیدن در جن نیست اما ندیدن ملک به خاطر شدت ظهور آنست. ندیدن جن به علت ضعف وجود اوست و ندیدن ملک از ضعف دید ماست. بنابراین، ملک مستتر نیست اما جن مستتر است. نور که استتار ندارد! لذا تعریف ایشان از جن نسبت به تمام چیزهای روحانی پنهان از حواس جامع و مانع نیست. انسان چون از خاک است در ظهورش نسبت به جن و ملک که از نار و نورند تعادل بیشتری دارد. اینها مسائل علمی است و جن گیری و غیبی نیست. مگر میتوان نور شدید را مانند خورشید دید؟! آنچه که شما میبینید شعاع نور است. نوریت او قویتر از چشم و دید شماست وگرنه دید قویتر قادر به رویت اوست. جن وجود کتمانی دارد ولی ملک دارای وجود عیانی است. پس به هر دو نمیتوان جن گفت. به همین منوال، به خدا هم نمیتوان جن خطاب کرد. چرا؟ «فاینما تولّوا فثمّ وجه الله» به هر طرف که رو کنید وجه، ظهور، شعاع خدا را میبینید نه خود خدا را. پس صرف ندیدن باعث نشود که فکر کنیم جن و ملک مانند هم هستند؛ خدا را هم نمیتوانیم بینیم! تازه اگر ندیدن، ملاک جن بودن باشد، خدا جنتر از همه چیز است (لا یمکن ان یری). پس امکان وقوع برای همه میسّر نیست اما ممکن است که کسی بتواند ببیند. خدا احاله ذاتی دارد چون صورت یا شکل، جسم یا ماده نیست که دیده شود. این مانند آنست که گاهی چیزی را به خاطر کوچکی آن نمیبینید و گاهی هم به خاطر بزرگیاش. گاهی اجسام آنقدر دورند که نمیبینید و گاهی آنقدر نزدیکند که نمیبینید. هر دو ندیدن است اما این یکی با آن یکی متفاوت است. پس اشکال ما نشان میدهد که ایشان جن را نمیشناسد. اشکالی که ما به جناب شیخ در مکاسب و دیگر فقها کردیم آن بود که ایشان موسیقی و غنا را به درستی نمیشناسند. اگر از حتی یک دانشمند بپرسید گل چیست ممکن است بگوید این رنگ و آن رنگ است. اما این نشان میدهد که او گل را نمیشناسد ولی هنگامی که از یک باغبان میپرسید دست شما را میگیرد و گل را در باغ به شما نشان میدهد و میگوید ببین و بگو که گل این است. در گذشته مردمان ما بسیار خوب بودند اماحرف ما اینست که یک عالم باید بدیها را هم بشناسد تا بتواند خوبیها را نیز خوب درک کند. بدون شناخت شیطان، توحید حاصل نمیشود. حرف ما برعکس فرهنگ حاکم و موجود است که میگویند بدیها را نگویید. اگر این چیزها را نگویند همه خرفت بار میآیند. این خوبی به چه دردی میخورد؟ تقوای کسی که میداند ارزشمند است. به نظر بنده یکی از مشکلات یک میلیارد مسلمان حال حاضر دارند اینست که بدیها را نمیشناسند. اگر پنجاه سال درس گل در کلاس درس خوانده شود، کسی گل شناس نمیگردد؛ کسی که میخواهد گل را بشناسد باید به باغ رود. در اینجا که وارد میشوید میفهمید که او جن ندیده است. که اینگونه درباره جن سخن میگوید. بعدها میگوییم چه کسانی جن ندیده بودند؛ خیلیها ندیدهاند. این تعریف از جن یعنی «ستر شی عن الحاصر» یک تعریف ادبیاتی یا مدرسهای است؛ تعریف یک باغبان از گل نیست. این یک تعریف استاد موسیقی و غنا نیست. طبیب به آن کسی گفته نمیشود که دارو را بشناسد بلکه طبیب باید مرض و مریض را بشناسد و با مطابقت درمان را پیشه کند. البته برای شناخت بیماری، لازم نیست که پزشک خود بیمار شود. دکتری که سرطان را میشناسد، لازم نیست خود سرطان بگیرد. اگر ما میگوییم یک عالم، حکیم و عارف معاصی و گناهان را بشناسد به این معنا نیست که خود شراب بنوشد تا شراب را بشناسد. در غیر این صورت نمیتوان او را دانشمند نامید. «معرفه الاشیاء باضدادها» به این معنا نیست که اضداد آن را قورت دهید تا آن را درک کنید! درست است که مریض احساس درد میکند اما ممکن است مریض، مرض را نشسناد. پس مریض یک حرف است، مرض یک حرف است، علم به مرض یک حرف است و درد مرض نیز حرف دیگری است. درد مرض در جان مریض است و علم مرض در جان طبیب است. مگر طبیب بدون شناخت مرض طبیب است؟! لازم نیست که طبیب مریض شود و یا درد مرض را پیدا کند بلکه باید علم به مرض پیدا کند. در حکمت نیز چنین است حکیم کیست؟ «صیروره الانسان عالما عقلیاً مضاهیاً للعالم العینی» حکیم آنست که همه عالم حقیقت باشد. ایا همه عالم حقیقت مسجد، محراب، قرآن و خوبیهاست؟ یا همه هستی است؟ به قول آن عارف که از او پرسیده میشود که ازره چیست؟ میگوید اولش شیرین است سپس ترش و تلخ میشود. او از کجا این چیزها را میداند؟ اگر او اینها را مزمزه نکند میتواند بداند؟! عالم بودن خیلی سخت است؛ حکیم شدن بسیار سخت است و همچنین عارف شدن خیلی سخت است. این کتاب بازیها ادای علم، حکمت و عرفان است. عالم، حکیم و عارف آنست که عینیت با حقیقت جامعه پیدا کند. در بحث فلسفه داشتیم که فلسفه ذهنی است مانند گلهای پلاستیکی که نه آب میخواهد، نه پژمرده میشود، نه خزان دارد، نه خشک میشود اما بو هم ندارد و لذا خاصیّت ندارد. از دور گل میبینید و اگر عاقل باشید آنرا پلاستیک میبینید؛ بستگی به عقل آدمی دارد. گل آنست که آب میخواهد، پژمرده میشود، خزان دارد، خشک میشود اما بو هم دارد و لذا خاصیّت دارد. گل پلاستیکی یک ذهنیّت خیالی برای آدم عقب مانده نسبت به گل دارد. فلسفه آنست که عینیّت جامعه را ادراک و لمس کند. اگر در خانه بنشیند و کلیات سر هم کند همان گل پلاستیکی میشود. بنابراین وقتی جناب راغب درباره جن چنین میفرماید میفهمیم که چیزی از جن نمیداند. اگر میگویید جن از نار است و ملک از نور، پس چگونه نو؟ را ستر میدانید؟! چگونه جن و ملک یکی میشود؟! به صرف اینکه پنهانند؟ عدم رویت متفاوت است. اگر بخواهیم به طور فلسفی حق، انسان، جن و ملک را تعریف کنیم باید چنین بگوییم جن جلال ستری یا ظهور جلال حق است. شرارت هم از همین جا آغاز میشود چرا که شر جلالی است و تمام شرارتها از ظرف جلال است و ظرف جمال نیست و حتی در انسان هم چنین است. ملک نور است و حق هم نور است اما بین ملک و حق فرقهایی وجود دارد.
حق جمع مُظهری است. ملک جمال مَظهری است؛ جمال در آن مغلوب است. جلال مَظهری است و غیر جمعی میباشد.
جن نیز غیر جمعی است منتها او ستر جلالی بود اما این ظهور جمالی است. هر دو غیر جمعی هستند. انسان جمع مَظهری است یعنی هم جمال و هم جلال اما مَظهر است چرا که جمع مُظهری فقط حق است. البته نور، نار و تراب نیز با هم متفاوتند که وقتی به وجود شناسی و مسائل مادی آن برسیم اینها را بحث خواهیم نمود.
گفتیم به ملک نه میشود روحانی گفت و نه جن چون روح، ریح و ریحان هم جمالیاند. حق، ملک و انسان جمالی هستند اما جن جلالی است. هنگامی که خود جناب راغب میخواهد «نار مسموم» را بیان کند چنین آیه ۲۷ سوره حجر را معنا میکند «الریح الحاره تاثّر تاثیر السم» پس نار سموم یعنی آتش زهرآلود؛ آتشی که سم دارد و سوزنده است. باید گفت که روح اصلاً سوزنده و زهرآلود نیست چون روح جمالی است اما سم جلالی است؛ نار جلالی است؛ جهنم جلالی است اما بهشت و نور جمالی است. خود او نار سموم را به باد گرم که اثر زهرآلود دارد معنا میکند. روح زهرآلود نیست. جن نفسانی است و روح و عقلانیت ضعیف دارد. بر خلاف جن، انسان روحانی است ولی نفسش در حد اقتدار جن نیست. انسان مقام جمعی دارد اما نار سموم نیست چرا که نفس،عقل و روح را دارد ولی اقتدار جن را ندارد مانند اینکه بگوییم انسان حیوان است اما شاخ گاو را ندارد چون شاخ برای حیوان نوعی است اما آنی که انسان است حیوان جنسی است. انسان حیوان است اما مار نیست چون انسان حیوان جنسی است ولی مار حیوان نوعی است. آن زهرآگین بودنی که در ماهیت جن افتاده در خاک نیست. خاک افتاده است اما نار برخاسته است. بنابراین به ملک جن نمیگوییم و همچنینی به جن روحانی نمیگوییم چرا که روح (در عرفان که همان عقل در فلسفه است) در جن مغلوب است. لذا اولین معاصی از جن صادر شد نه از انس. از آنجاییکه وجود جن، ملک، انسان و حق با هم متفاوت است باید در انتخاب تعاریف بسیار دقیق بود نمیتوان صرفاً یک تعریف ادبی آورد؛ نمیشود گل را اینگونه تعریف کرد که آن چیزی که در باغ است چرا که کود هم در باغ موجود است. روح جمالی است اما جن من مارج من النار یعنی از آتش دود آلود، تار، کدر یا من النار سموم یعنی آتش زهرآگین است. پس جن یعنی ستر زهری، غلبه نفسی و جلالی ستری است که نه به حق و نه به ملائکه گفته نمیشود. اطلاق آن به غیر مرئیهای جلالی اشکالی ندارد. ما این همه دلیل عقلی و فلسفی آوردیم که این وجودها با هم متفاوتند اما شما چه دلیلی دارد که میگویید می شود به ملائکه جن گفت؟! جناب ملاصدرا نیز حتی از قرآن آیه میآورد و به همین نظر اعتقاد دارد که ادعای ما اینست که ایشان نیز اشتباه کرده است. خدا نکند که انسان دچار طمطراق شود و بگوید که دیگران نمیفهمند و فقط ما میفهمیم که در همان جا دارای مشکل میشود! اقتضای جن جلالی است که هم صالح دارند و هم طالح؛ صالح و طالح طبعاً و ایمان و کفر هم بعداً. به عبارت دیگر، جن طالحی یا جن صالحی اقتضای جلالی اوست. چطور در مورد انسان میگوییم «السعید سعید فی بطن امه و الشقی شقی فی بطن امه» به اینکه انسان است اقتضای شقاوت و سعادت را دارد که غیر آن ایمان بعدی است؛ در نطفهاش وجود دارد. جن نیز چنین است یعنی اقتضای جلالی طالحی یا صالحی و سپس کفر یاایمان. این که قرآن میفرماید «و انّا منّا المسلمونو منّا القاسطون…» غیر از طالح و صالح است. پس جن جلالی است اما همین جلالی طالح و صالح دارد و پس از بدنیا آمدن ایمان و کفر دارد. این مانند انسان است که سعید و شقی دارد و سپس مومن و کافر میشود. جبر نیز وجود ندارد؛ ممکن است حتی طالح آن خوب و صالح شود مانند ایمان آوردن شیطان رسول اللّه. گاهی هم برعکس میشود و خوب آن نیز بد گردد مانند پطرس که خود جای کار دارد. این طالح و صالح در جن و سعید و سقی در انس با مومن و کافر متفاوت است. آیا شما تعریف مفهومی میکنید یا حقیقی؟ اگر فقط بگویید «ستر الشیء» پس پول داخل جیب بنده که قابل رویت نیست هم جن است؟! اگر تعریف ماهوی میکنید، مخزن باید نوعیّت داشته باشد. اگر بگویید زید و بقر و جدار انسان است دیگر این تعریف نوعیّت ندارد. اگر بگویید آنها شی هستند چون همه آنها چیزی هستند درست است و آنها مشترک هستند اما این تعریف نوع نیست بلکه مفهومی است. تعریف فلسفی باید نوع باشد. خدا ، ملک، انسان و جن هویتی متفاوت دارند: نوری، ناری، ترابی، وجوبی، امکانی؛ اینها را نمیشود یک کاسه کرد. آن گونه که ما میگوییم تعریف دقیق میشود: ستر الشیء یعنی جلالی، اقتضاء سمومی، لحاظ شروری و کتمانی که خوبهایشان یا صالح آنها لحاظ جلالی کتمانی دارند و طالح آنها شرور را هم پیدا میکنند. شرور از جلال پیدا میشود نه از جمال. لذا باید این وجودات جدا تعریف شوند. اگر میگویید جن ستر الشی عن الحاسّه باید ستر را دقیقتر معنا کنید یعنی نفسی. در مورد استحضار ارواح و اجنّه بحث نمودیم که اسماء جلالی و نفسی بسیار به کار میآید. اگر جن میتواند در نفس اقتدار داشته باشد و کارهای دشوار انجام دهد به همین منظور است. همانطور که یک شیر میتواند ۵۰ نفر گردن کلفت را بدرد، یک جن هم میتواند صد انسان قوی را بزند چون اقتضایش چنین است. اما انسان عاقل است میتواند با یک تله ۵۰ شیر را به دام اندازد چون انسان عقلی و جمعی است. چون جن وجودی نفسانی است که عقل در او ضعیف تر است تکلیفش هم نسبت به انسان محدودتر است. ملائکه روحانی و عقلانیاند اما انسان جمعی است: هم جمالی، هم جلالی، هم روحانی و هم شرور دارد. اگر این مخزنها یک کاسه شود تعریف مفهومی میشود مانند این که بگویید خدا، دیوار، انسان شی است درست است چون همه آنها شی هستند اما این مفهومی نسبت به متباینات. اگرمیخواهید تعریف فلسفی و شناخت هویتی داشته باشید دیگر نمیتوانید خدا، انسان و دیوار بگویید؛ باید اینها را از یکدیگر جدا کنید. یکی وجود نوری دارد و دیگری وجود ناری؛ یکی وجود ترابی دارد و دیگری وجود حقّی؛ هر کدام به جای خودش محفوظ. پس «ستر الشیء» خشک و خالی تعریف نمیشود.