همانطور که عرض شد ابلیس واژهای غیر عربی و معرب است اگر چه ابلاس به معنای یأس از باب افعال در عربی موجود است. فعل مجرد ازآن نداریم اگر چه اسم بلس به معنای بی خیر، نا امید و مخلوط در عربی وجود دارد. هر چند ابلیس مشابهت لفظی و معنوی با ابلاس دارد هیچ ربطی به هم ندارند. اگر ابلیس از این باب بود باید در صورت «سمیّت اسماً لرجلٌ» تنوین قبول کند مانند مشابه اخریط و اجفیل که میتواند اخریطاً و اجفیلاً داشته باشد. بنابراین، نه ابلیس و نه شیطان هیچکدام عربی نیستند. هر معربی حالات و خصوصیات متفاوت دارد و این نیست که هر معربی احکام را نمیپذیرد. ابلیس در قرآن به صورت جمع نیامده است یعنی ابالس و ابالس نداریم. البته در احادیث جمع ابلیس موجود است (ابلیسٌ ابالسه؛ ابلیس الاکبر؛ ما من مولود کیولدٌ الا الابالسه بحضرته یعنی هیچ موجودی متولد نمیشود مگر آنکه ابالسه در اطراف او هستند). ابلیس وصف خاص و عام است و نه اسم. ابلیس فقط شامل شیاطین جن است و نه انس. ابلیس اخصّ از شیطان است چرا که هر ابلیسی شیطان است ولی هر شیطانی ابلیس نیست حتی دسته جاتی از شیاطین جن ابلیس نیستند. در واقع ابلیس و ابالسه آن شیاطین خاص، مقتدر و قوی هستند. معنای ابلیس و همانطور به لحاظ باب ابلاس فعل اختیاری است و اینطور نیست که شیطان و یا ابلیس ذاتاً ابلیس باشد و یا به طور فعلی، شقی، ابلیس،خبیث و شریر باشد چون در این صورت دیگر عقاب، عذاب و تکلیف معنا ندارد. حتی خود ابلیس کبیر هم در ظرف اختیار و استعداد حرکت میکند (فسجدوا الا ابلیس کان من الجن ففسق عن امر ربه) آیه ۵۰ سوره کهف اشاره به فسق یا انحراف از راه راست دارد. فسق امری حدوثی است که فعلیتش در ذات این شخص یعنی عزازیل تحقق پیدا کرد. یعنی روزی این انحراف را نداشت و روز بعد این انحراف را پیدا کرد. دراینجا یک بحث دقیق فلسفی پیش میآید. ابلیس و شیطان وصف هستند و ذات نیستند و این وصف هم از روی اختیار است، لذا این اتصاف معقول ثانی فلسفی است مانند «الانسان ضاحکٌ» چون ضحک و خنده در انسان فعل نیست اما استعداد و توان خندیدن در انسان موجود است که آن هم علت دارد. علت خنده از تعجب است. بنابراین در باب کلیات خمس میگفتیم که ضحک عرضی است یعنی ذاتی نیست. حال اینکه در باب برهان میگفتیم ضحک، ذاتی انسان است یعنی از انسان لا ینفک است یا به عبارت دیگر، خنده به لحاظ زمینه تحقّقی از انسان جدا نمیشود فعلیت آن خیر. لذا از لحاظ برهان وقتی میگوییم ذاتی یعنی لا ینفک (جدا نمیشود) اما از لحاظ باب کلیات خمس وقتی میگوییم ذات یعنی داخل در ذات است. ضحک داخل در ذات نیست ولی از این موجود توان خندیدن جدا نمیشود لذا میگوییم ذاتی باب برهان است یعنی انسان متصف به این صفت است. این اتصاف هم حقیقی، هم خارجی و هم غیر ذاتی است. در اینجا شیطان و ابلیس چنین هستند. وصف نسبت به ذات، صورت اتصاف دارد. این میشود ابلیس یعنی عزازیل، حادث، ابو دجاجه، ابوخلاف و… که هر کدام برای خود یک اسم دارند و از ابتدا به صورت ابلیس زاییده نشدهاند. این مطالب را در بحث وجود دنبال خواهیم کرد. ما اکنون روی مفهوم و خصوصیات او تمرکز داریم. این وصف ذاتی باب کلیات خمس نیست. این وصف ذاتی باب برهان به نحو فعل نیست که میگوید از زمان تولد عزازیل، ابلیس بوده است. خیر، وقتی عزازیل بوده است ابلیس نبود و هنگامی که ابلیس شد دیگر اسمش مغفول گشت. قرآن نمیگوید این عزازیل، ابلیس شد؛ میگوید «یا ابلیس» مثل آنکه میگوید «تبت یدا ابی لهب و تب» دیگر اسم ابولهب را نمیآورد بلکه با کینه او را مورد خطاب قرار میدهد.
پرسش دیگر اینست که وصف فعلی که ابلیس پیدا کرده است لحاظ ذات دارد یا نه؟ آیا استعداد ابلاس و چیرگی در این عزازیل یا این ابلیس بوده است یا نه؟ پاسخ ما اینست که این استعداد هم در ابلیس، هم در جن و هم در انسان وجود دارد چون نفسانیت را هم جن دارد و هم انس و به طور خاص هم ابلیس آنرا دارد. استعداد طغیان و انحراف هم در انس وجود دارد چون نفسانیت را هم جن دارد و هم انس و به طور خاص هم ابلیس آنرا دارد. استعداد طغیان و انحراف هم در انس وجود دارد و هم در جن. اگر میگوییم «انّ الانسان لفی خسر» این خسران ذاتی باب برهان است یعنی از انسان جدا نمیشود. استعداد انسان با چیرگی همراه است. این چیرگی به طور استعدادی در جن و انس وجود دارد. «انّ الانسان لفی خسر» شمول دارد و «الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات» یعنی ایمان و عمل صالح استثناست. البته این عمل صالح لفظی، عمومی و کلی نیست. بنابراین، اصل اینست که انسان ایمان نداشته باشد و آدم خوبی نباشد. یک آدم خوب و مومن استثناست. البته نسبت به لحاظ عموم خوبی و عادی کمال استثنا نیست چون فطرت در انسان موجود است. بنابراین، این استعداد و چیرگی هم در جن به معنای غیر شیطان، شیطان و ابلیس و هم در انسان وجود دارد. حتی این مومن که در ظرف استثنا قرار میگیرد امکان ظهور طغیان وجود دارد. انسان نباید در باب کمال به خود مطمئن باشد (والمخلصون فی خطر عظیم یعنی آنهایی که تازه به اخلاص میرسند در خطر بزرگی قرار میگیرند). روی این حساب باید نسبت به دو بحث دقت نمود: ۱- فعلیت و ۲- استعداد. فعلیت ذاتی نیست نه برای جن و نه برای انس یعنی ممکن است که کسی بد نشود و خوب شود یا برعکس. اما استعداد ذاتی باب برهان است. در ذات جن و انس این طغیان افتاده است. اگر کنترل و مهار نشود، طبق عادت طغیان میکند. لذا استعداد طغیان برای جن و انس ذاتی است اما فعلیت ذاتی نیست. اگر استعداد اتصاف ذاتی است، میگوییم محمول بالصمیمه است. کسی بی خودی ابلیس نمیشود. از ذات نزول پیدا میکند و به ذات بر میگردد. اما فعلیت آن محمول به صمیمه نیست چون ممکن است این استعداد به فعلیت نرسد به عبارت دیگر محمول به ضمیمه. اگر میگوییم شیطان ذوالعقول است از اختیار او ناشی میشود. اگر این مسائل را در نیابیم نسبت به شناخت این موجودات مشکل پیدا میکنیم.
در تفسیر برهان جلد اول صفحه ۷۵ زیر آیه مبارکه «فسجدا الا ابلیس ابی و استکبر» حاکی از اختیار ابلیس دارد و آن دسته افرادی که میگویند طبق بقیه آیه « و کان من الکافرین» او قبلاً کافر بوده است در اشتباه هستند چرا که اگر او کافر بوده است چرا آن بالا در آن جایجگاه خاص بوده است؟ عزازیل چه سنخیتی داشت؟ چرا ملائکه به مغالطه افتاده بودند که او را ملک به شمار میآوردند؟ کان که به ماضی میافتد در ظرف فعلیت این طور نیست. بنابراین این «کان» باید پس از «ابی» باشد (ابی و استکبر و کان من الکافرین) حالا که ابی کرد قهراً از کافرین است. پس آنهایی که میگویند از ازل یا در اصل او کافر بوده است در اشتباهند چرا که کفر امر استعدادی نیست بلکه فعلیت است. یعنی باید آن را بدست بیاریم و یا آن را بروز بدهیم چون کفر ذاتی نیست. کفر صفت است. یکی میتواند کافر باشد و یا مومن. اینکه ما اینقدر اصرار داریم که ذات نیست بلکه اتصاف است به خاطر مشکلات عقیدتی است و آنهایی که آن را ذات میگیرند مشکل دارند و توان سخن گفتن درباره عدالت، حکمت، فلسفه و دقت را ندارند. تفسیر برهان از کتابهایی است که روایات متعدد را نقل مینماید. در صفحه ۷۶ نقل میشود که فردی از ابی الحسن پرسید از میان کفر و شرک کدام مقدم بوده است؟ پس از آنکه ایشان میگوید این چه پرسشی است کهدارید میفرماید که کفر مقدم است. چرا؟ به همان آیه بالا استشهاد میکند. به عبارت دیگر اول کافر در عالم متولد شده است؛ یعنی شیطان در مقابل خداوند ایستاد و خدای دیگری انتخاب نکرد. عمل کفر نمیآورد. کسی که نماز نمیخواند کافر نیست. کسی که نماز نمیخواند فاسق است. البته اگر انکار نماز کند، کافر میشود. بنابراین، کفر اعتقادی است. شیطان، عدالت و حکمت خدا را انکار کرد.
اگر فردی سالیانی فسق، فجور و گناه داشته باشد و حتی قتلهای متعددی داشته باشد، کافر نمیشود. یک کلام تفوه غیر صحیح باعث نجس شدن فرد میگردد. لذا اهل علم و نه عوام باید خیلی مواظب خود باشند. ممکن است عوام آشفتگی عملی داشته باشند که فسق میآورد. در ادامه آیه نیز میگوید «و فسق عن امر ربّه» که حاکی از عملی بودن فسق است. کفر او از «ابی و استکبر» بود. کفر آن نیست که فقط بگویید خدا نیست بلکه کفر استکباری از استکبار است. پس کفر اقدم از شرک است و قبل از ابلیس کافر نداشتیم. یک دسته از معاصی است که ابلیس مخترع آنست مانند کفر، استکبار، قیاس، حسادت و شیطنت. اینها عمل نیستند بلکه اعتقادی است که عمل را به دنبال دارد. ابا و استکبار کفر میآورد و نتیجه آن عدم سجده است وگرنه اگر ابا و استکبار وجود داشته باشد و سجده هم بکند، فایده ندارد. در ادامه این روایات سوم حضرت میفرماید «ابلیس اولین کسی بود که کفر ورزید و کفر او غیر از شرک بود چون به دنبال خاندن خدای دیگر نبود سپس شرک ورزید.» پس خود شرک مولود کفر است اما کفر مولود شرک نیست. در باب تزاید گاهی شرک، کفر میآورداما در ظرف بدوی اول با یتحقق کفر است. اول عاصی ابلیس است؛ قبل او عصیان حق تعالی نشده بود. بنابراین، کفر انکار آن حقیقت است اما شرک تعدد آن حقیقت.
پرسش دیگر اینست که چه شد که ابلیس کافر شد؟ در حدیث ۸ هان کتاب نسبت به ابلیس میفرماید «غضب کلید همه شرور است و حتی ملائکه فکر میکردند که ابلیس ملک است» آنجایی که به ابلیس ملک خطاب میشده از حیث قربی و تجالس بوده است چون او ملک ذاتی نبود و اصلاً ایشان ملک نبوده است. «خدا هم میدانسته که او ملک نیست اما وی خود را این چنین میشمرد. هنگامی که امر شد به آدم سجده کنید، غضب کرد و خداوند آنی که در باطنش بود اخراج کرد. »آن چیزی که در باطن وی بود همان محمول بالصمیمه استعدادی، بالقوه و اتصافی بود یعنی حمیّت، غضب و عصبیّت نفسش را نمایان ساخت. این اخراج فعلیّت است. به عبارت دیگر، این غضب در باطن وی وجود داشت و فعلیّت پیدا کرد. لذا فعلیت آن ذاتی نبود چرا که او نماز میخواند، همدم با ملائکه بود، عزازیل بود و چنین و چنان بود اما آن استعداد محمول بالصمیمه و ذاتی باب برهان بود. اگر در باطن او چیزی نمیبود نمیتوان آنرا اخراج کنید. پس اگر در روایاتی میبینی «السعید سعید فی بطن امه و الشقی شقی فی بطن امه» این سعادت و شقاوت استعداد است نه فعلیت چون اگر فعلیت باشد بنده کارهای نیستم که تو مرا مکافات کنی. فعلیت حدوثی است در ظرف اعتقاد، عمل، جبهه گیری و مقابله ولی در ظرف اعتقاد، استعداد هست اما به لحاظ عملی فعلیت ندارد چون فعلیت حدوثی است. دومین روایت نسبت به غیر ابلیس است. پیشتر گفته بودیم که طغیان هم در جن وجود دارد و هم در انس. لذا نباید طغیان جن و انس را با دیگران مخلوط کنیم. در روایت ۱۵ همان جلد اول صفحه ۷۹ اضاره میکند که امام حسین میفرماید «اولنی کفر عالم از حیث خلقت آدم کفر ابلیس است.» پس قبل از خلقت آدم کفری وجود نداشته است و نباید درباره «کان من الکافرین» گفت که همیشه کافر بوده است. آیا شما غیب میدانید که این ادعا را دارید. اساساً کفر امری فعلی، اخراجی، حدوثی و ظهوری است. حتی این استعداد در معصومین نیز وجود دارد اما اگر مهار میشود امر دیگری است. لذا آن القاب و کتابهایی که درباره ایشان مانند «علی انسان ما فوق» مینویسند گزاف و اغراق است چون اگر مافوق باشد دیگر انسان نیست یا ملک است و یا چیز دیگر. نباید او را کوچک شمرد چون او انسان بود و عاجز از کاری نبوده است. استعداد طغیان در او نیز هست اما چنان مهار گشته است که فعلیت پیدا نمیکند و الا اگر او نتواند دیگر کمال نیست. نداشتن چیزی که عصمن نمیآورد. پس باید گفت دیوار هم معصوم است. سپس میفرماید «اولین حسد را قابیل نسبت به هابیل داشت. و اولین حرص برای آدم بود نسبت به درخت که میوهاش را بخورد و همین حرص او را از بهشت راند.» بنابراین، هر موجودی که نفس دارد استعداد طغیان در او هست و این استعداد محمول بالصمیمه است یعنی در ذاتش قرار دارد منتها ذات کلیات خمس نه بلکه ذاتی باب برهان. به بیان دیگر، لا ینفک نیست؛ مهار میشود ولی خارج نمیشود. کلیه خصوصیات انسان در اولیاء کمّلین مهار شده است و این نیست که ایشان آن وصف را نداشته باشند. چطور میشود که اگر به یک عالم پیشنهاد بدهید که چند میلیون به تو میدهیم ولی نماز نخوان، او قبول نمیکند چون این را در خود مهار کرده است. اما ممکن است در مورد غیبت، حسد و تهمت چنین نباشد. طغیان در انسان استعداد است همانطوریکه در جن، شیطان و ابلیس وجود دارد. هر موجودی که نفس دارد، طغیان را دارد (الانسان لفی خسر).
اما فعلیت آن حدوثی است گرچه استعدادش ذاتی باشد. اگر بطور مطلق مهار نشده باشد میشود ابلیس؛ اگر بطور مطلق مهار شده باشد میشود عصمت عالیه. گاهی هم تبعض است یعنی در یک جهت ممکن نیست که گناه کند اما در جهات دیگر را. این مانند آن میماند که یک علم را خوب بلد است یا علمی را اصلاً نمیداند و یا علمی را کم میداند و یا خوب نمیداند.
این قطعه از شعر جناب ناصر خسرو که میگوید:
«اگر ریگی به کفش خود نداری چرا باید که شیطان آفریدی»
صحیح نیست چون کی خدا شیطان آفرید. خداوند عزازیل آفرید. او فکر میکند که با آفریده شیطان بشر و دنیا غرق در مشکل گشته است اما غافل از آنکه چه مشکلی؟! اگر شیطان وجود نمیداشت که دیگر چیز بدرد بخوری در دنیا وجود نمیداشت. کمال انسان به جلال شیطان است و جلال شیطان ظهور جمال انسان است (خال مه رویان). خال کنج لب به زیبایی شخص کمک میکند و سیاهی آن موجب تزاید سفیدی صورت میگردد. انعکاس در تاریکی با انعکاس در روشنایی متفاوت است. پس آن جمال به جلال است و کجا خدا شیطان آفرید. خدا عزازیل و حارس و ابوخلاف آفرید البته یک نخود طغیان هم در نفس وجود دارد که نه تنها در جن، ابلیس و شیطان هست بلکه در انسان و معصوم نیز موجود میباشد؛ چه در افضل المعصومین و چه در اخبث النفوس که در اولی مهار شده ولی در دومی خیر یا به صورت نسبی مهار شده است. ابلیس یک بافته جدا نیست. آدم حرص داشت ولی هابیل حسد داشت. آدم اولین انسان بوده و هابیل اولین شیطان انسی بوده است. پس در همه این طغیان وجود دارد و جبری در کار نیست. «السعید سعید فی بطن امه و الشقی شقی فی بطن امه» به نبود اختیار اشاره ندارد چون خداوند فعلیت طغیان و خباثت را نیافریده است. این یک امر استعدادی است و البته استعدادها متفاوت هستند. تفاوت استعدادها همه در ظروف فعلیت است یعنی اگر فردی استعدادش بیشتر از سایرین است بخاطر مادر و پدرش، خوراک، اجتماع، نسل، محیط و فراست نیز میباشد. هیچکدام ذاتی نیست. میشود او را خرفت و خنگ کنید. اگر نطفه متکوّن شده باشد و به مادر پیوسته ترشی و پنیر بدهید، کمی روی فرزندش تأثیر گذار خواهد بود و فرزند کودن میشود. در نوع استعداد است ولی در غلبه فعلیت است. گاهی فعلیت شخصی و گاهی نوعی یا طریقی است. هیچ کس در ظرف عمل، کنش،کوشش، ظهور و بروز فعلیت شخصی ندارد؛ نه جن و نه انس آنرا ندارد. آن بحث مُشایی که در فلسفه مفصّل دنبال کردیم. شما نمیتوانید بگویید که کاری را «من» کردم چون «شمایی» در کار نیست و یک دنیا در شما مؤثر افتاده است. هزاران موجود در شما نقش بازی کرده است که شما چنین و چنان باشید و یا کاری را صورت دهید (از کوزه همان برون تراود که در اوست). چه کسی آن آب را در کوزه ریخته است؟! معلوم نیست چه کسی چرا که تمام جن و انس در آن میتوانند دخیل باشند. واژه «خودمان» حرف بی ربطی است. تمام عوامل و بروزات در انسان امری مُشاعی است. گاهی یک اعتقاد در شما ناشی از یک القای سی سال پیش است. حتی ممکن است یک لقمه خوراک در آن دخیل باشد اما باید از نظر دور نداشت که همه آنها استعدادی بوده است نه جبری. میتوانستید آنرا نخورید، آنرا نگاه نکنید، این کار را نکنید و… . در هیچکدام جبری در کار نبوده است. استعداد در نفس قرار دارد. کی خدا شیطان را آفرید؟! خود شیطان ابا و استکبار کرد و جزو کافرین شد. اینها همه وصف اختیاری است. هر کس خربزه بخورد باید پای لرزش بنشیند. جبری در عالم نیست. حرف ما اینست سعه و طمطراق جبر در طول تاریخ اسلام یک بحث استثماری و استعماری بوده است. خلفا به این بحثها دامن میزدند و هیچگاه این مباحث علمی نبوده است. خلفای جور به منظور ایجاد سوپاپ اطمینان میگفتند «خدا خواسته است که ما بدبخت باشیم لذا نباید ناراحت باشیم.» و «خدا خواسته که او سلطان شود و من فقیر باشم.» یک دسته از مباحث اعتقادی را باید شلاق زد مانند جبر و تناسخ. این دسته از مباحث را میبایست تنبیه نمود چون علمی نیستند و خلفا آنها را مطرح نمودند تا علی رغم کارهای ناشایست خود در امان مانند. به بیان دیگر، ایشان خدا را بهانه کردند تا مردم طغیان نکنند یعنی بجای قوه قهریه، آنها با قوای به ظاهر علمی مردم از سرکشی باز میدارند چرا که جبر هم جابر و هم مجبور میخواهد. از لحاظ روانشناختی اگر گوش کسی را بگیرید طرف فکر میکند چه قدرتی بوده که گوشش را گرفته است؟! اما اگر یقه شخصی را بگیرید طرف مقاومت میکند چون فکر میکند که طرف او از موضع قدرت نمیآید. جبر از ضعف ناشی میشود؛ خداوند با آنهمه جلال و اقتدار نیاز به زور و جبر ندارد. اصولاً زورگو ضعیف است. چون زورش نمیرسد یقه او را جمع میکند وگرنه کسی که صاحب قدرت است بدون یقهگیری طرف را مجبور به کاری میکند. تمام موجودات نزده خود میرقصند چون خداوند در خلقت صاحب اقتدار است. جبر در ذهن مردم ایادی ستم انداخته است. حالا ما این حرف را دنبال میکنیم که این طغیان مخصوص ابلیس نیست و فعلی هم نیست. این استعداد برای همه وجود دارد. فعلیت طغیان نیز حدوثی است چنانچه ابلیس، آدم، قابیل همه اول استکبار، حرص و حسد را به ترتیب داشتند. اگر برای ابلیس را «اخرجه الله» بوده برای آدم و قابیل نیز چنین است. اگر خدا آدم را با آن درخت روبرو نمیکرد حصر آدم خارج و بارز نمیشد؛ اگر آن امتیاز در هابیل و خواهر ایشان نبود دیگر قابیل به مشکل نمیافتاد. پس استعدادش محمول بالصمیمه است اما فعلیت آن محمول بالضمیمه است یعنی میتواند باشد یا میتواند نباشد. پس استعداد محمول بالصمیمه، اتصافی و حقیقی است اما فعلیتش، حدوثی و حقیقی است. اینها همه هم در ابلیس، هم در جن، هم در شیطان و هم در انسان وجود دارد.