دو نکته در رابطه با جن مورد اهمیت است: ۱- هویت جن چیست و ۲- جن در چه مرتبه نزولی قرار دارد یا در کجای خلقت است؟ باید هویت یا ذات جن را شناخت و مرتبهاش در ظرف نزولی کجاست. همانطور که قرآن میفرماید هویت جن ناری است و ترابی یا نوری نیست. نسبت به مرتبه جن، باید گفت که او در ملکوت اسفل در جوار عالم مثال است. برای اینکه این مسائل روشن شود باید اموری را دنبال کنیم.
در ابتدا تفاوت نور و نار و تراب چیست؟ آتش حرارتی است که همراه حرکت و هوا میباشد. به زبان گذشتگان هوا ولی به زبان امروزی اکسیژن و عناصر دیگری مانند حتی کربن میباشد. آتش بدون هوا یا اکسیژن و حرکت و اجسام نمیتواند باشد. نسبت به تفاوت نور با آتش، لحاظ اضاءه و ظهور و صافی نار است اما آتش نزول نور است که صافی نور را ندارد. در مخلوقات الهی از حیث هویت تباین نیست؛ این نیست که خداوند موجودات را از مختلفاتی آفریده باشد بلکه یک حقیقت ظهورند و یک چهره خلقی است البته به مراتب مختلف خصوصیاتی متفاوت پیدا میکنند. شما میگویید این نور، نار یا تراب است اما همه اجسامند که میتوانند بنا به شرایطی و با خصوصیاتی از هم دور یا به هم نزدیک شوند. پس اجسام متباین نیستند و اگر همین اجسام را از حرکت حاد بگیرید ظرف ارضی پیدا میکنند مانند تبدیل آتش به خاکستر و خاکستر به خاک. نور و نار دو حقیقت متباین نیستند بلکه دو حقیقت مختلفند و این اختلاف هم در مرتبه است. حرارت به ظرف ارضی تبدیل به خاک میشود چون حرکت از آن برداشته میشود اما اگر با آب مخلوط شود تبدیل به تین میشود و اگر خشکیده شود تبدیل به صلصال میگردد. تراکیب نیز حقیقی است و این نیست که نمیتوان آتش را با خاک آمیخت. اشیاء در صورتهای مختلف قابل تبدل به یکدیگر هستند. اکنون در دنیای علمی به راحتی میتوان آهن را نرم و شیشه را چنان سخت کنیم که شکستن آن دشوارتر از همان آهن باشد. حرارت با هوا ترکیب میشود و تبدیل به آتش میگردد، آتش صاف میشود و تبدیل به نور میگردد و اگر حرکت از حرارت برداشته شود ظرف ارضی و آب به خود میگیرد و تبدیل به خاک میشود و با خشکیدن آن صلصال میشود. بنابراین آن بیان در عرفان که میگوید «کل شیء فی کل شی» حرف بسیار بلندی است. هر چیزی در هر چیز قرار دارد و هر چیزی میتواند با هر چیز دیگر مرتبط شود؛ هر چیزی میتواند با هر چیز دیگری تجانس، تقارب و یا اتحاد پیدا کند همانطوری که میتواند تجزّی و تباعد پیدا کند. این یک حقیقت است که موجودات بیگانه از هم نیستند و میتوانند ارتباط خوبی با هم داشته باشند. آنکه در فلسفه و منطق موجودات را دستهبندی میکنند و یک دسته را متباین مینامند درست نیست چرا که اصلاً در عالم تباین وجود ندارد بلکه یک چیزی به علت حالات و صور مختلف میتواند با چیز دیگر مسانخت پیدا کند یا نکند و ماده میتواند قرب و بعد داشته باشد. پس اگر میگوییم آتش غیر از نور یا خاک است، این غیریت در ظرف مرتبه و اختلاف است. البته قرب نور با آتش و قرب نور با خاک متفاوت است؛ وجود آتش وجودی نا آرام است چون حرارت حرکت دارد و وجود خاک وجودی آرام است چون آن حرارت و حرکت را ندارد اگرچه البته باید ذکر کرد که هیچ موجودی در عالم بدون حرکت نیست حتی خاک و زمین، چه حرکت عرضی و نقلهای مانند حرکت نظام کیوانی و چه حرکت فلسفی و وجودی مانند حرکت جوهری. حرکت وجودی یا جوهری و حرکت نقلهای یا عرضی با حرکتی که در آتش است متفاوت است؛ هر کدام طبق شرایط خود ویژگیهای خود را پیدا میکند. پس تفاوتها به تباین بر نمیگردد بلکه به تعدد مرتبه و خصوصیات بر میگردد، نور هم حرارت دارد اما حرارت نور با حرارت نار متفاوت است همانطور که حرارت قهری با حرارت حبّی متفاوت است. حتی ممکن است فردی از حرارت عصبانیت یا حرارات عشق سکته کند یعنی هنگامیکه حرارت بدن و کالریها نامتعادل شوند در برخی از مواقع منجر به سکته گردد. عدم تعادل میتواند به هم ریختگی خون، عروق و اعصاب را در پی داشته باشد. پس اختلاف نور و نار مانند قهر و حب است و میتوان نوری را به نار کشانید همانطور که حبّی را به قهر مبدل ساخت. بنابراین، درجه و عیار حرارت در آنها متفاوت است همانطور که میگوییم افراد سردمزاج محبّت کمتری دارند. برای رکود ذهنی و جلای ذهنی خوراکیهای متفاوتی وجود دارد. کسی که مصرف ترشی او بالاتر است تا کسی که شیرینی جات مانند عسل و خرما مصرف میکند ویژگیهای متفاوت دارد. بنابراین، یک اصل آن شد که موجودات عالم با یکدیگر بیگانه نیستند و اصل دیگر آنکه تفاوت هویتی بین موجودات ناشی از تباین آنها نیست بلکه از اختلاف مرتبهای ناشی میشود. این نیست که بگویید آتش را نمیتوان صافی نمود یا نور کدورت پیدا کند و آتش از خاک بیگانه است. همه اینها یک حقیقتاند اما تفاوت در مرتبه هم دارند. نه هر چیزی مثل چیز دیگری است و نه هر چیزی با اشیا دیگر بیگانه تباینی است. البته ممکن است که چیزی نسبت به چیز دیگر تفاوت یا شباهت بیشتری داشته باشد. اینکه ثقل را فقط در خاک و خفّت را فقط در آتش قرار میدهند درست نیست. در واقع، وزن اشیا یک امر خارجی است که جاذبه نام دارد و گرنه وزنی برای اشیا ترسیم نمیشود. پس تمامی اشیا هم با هم متفاوتند و هم مانند، هم به هم نزدیکند و هم از هم جدا، هم همراهند و هم تنها؛ عالم یک حقیقت وحدتی است که تفاوت و تعدد مرتبه آنها را گوناگون جلوه میدهد. در عالم تباینی وجود ندارد بلکه آنچه هست اختلاف است. تباین در منطق یعنی نهایت خلاف در اشیا وجودی و دوشی متباین با هم قابل اتحاد نیستند اما اختلاف به معنای تعدد مرتبه است. اینکه میگوید در خلق رحمان تفاوت نیست در ظرف نظام احسن و عدالت است و به ماده و نظام طبیعی ربطی ندارد. «لا شی من الانسان و حجر» یعنی هیچ سنگی انسان نیست و هیچ انسانی سنگ نیست اما این نیست که هیچ چیزی از سنگ در انسان نیست و هیچ چیزی از انسان در سنگ نیست. این تباین کمی است نه تباین کیفی و ذاتی چون وقتی جنس الاجناس را دنبال میکنیم میگوییم انسان الحجر، النّبات، الحیوان و النّاطق یعنی ماده را در او اخذ میکنیم منتها لا به شرط و نه به شرط لا. پس بین انسان و سنگ بیگانگی نیست بلکه انسان خود سنگ لا به شرط است و نه به شرط لا. سنگی به شرط لا نوعی است اما سنگ در انسان لا به شرط است. این مانند آن است که میگوییم انسان آهن دارد نه اینکه تیرآهن دارد. تیرآهن آهن نوعی است ولی آهنی که انسان واجد آنست آهن جنسی است. در منطق هم چنین است و میگوییم هیچ یک از انسانهایی که راه میروند دیوار نیستند و هیچ یک از دیوارها راه نمیروند. این درست است اما نمیتوانیم بگوییم هیچ ویژی که در این موجود راه رونده است در آن موجودی که راه نمیرود نیست. چرا؟ چون اشتراکهای بسیاری بین اشیا موجود میباشد مانند مزه، رنگ، جسم، وزن و خصوصیات دیگر. بنابراین، بیگانگی و تباین در عالم وجود ندارد اما مرتبه و ارتباط هست. چون ارتباط وجود دارد موجودات متباین نیستند بلکه مختلفند. می شود موجودی را از موجود دیگر دور یا نزدیک کرد. هم در ظرف نار و نور و هم در ظرف مار و مور چنین است. اگر این اصل را بپذیریم دیگر مشکل نیست که حارس را عزازیل کنیم و سپس عزازیل را ابلیس. همه ممکنات است. چون خدا این کار را انجام داده است ما هم میتوانیم. اگر به بحثهای وجودی و تربیتی وارد شویم خواهید دید که این مباحث اکنون در دنیا دنبال میشود. این تبدلات علمی هستند اما سابق چه از لحاظ اخلاقی و چه از لحاظ فلسفی مشکل دار بودند. در گذشته میگفتند
«گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر هم سفید نتوان کرد»
ما دیگر امروز گلیم نداریم و میتوانیم گلیم را مخمل و سپس مخمل را به نخ تبدیل کنیم البته دستگاه و خصوصیات خود را میخواهد. امروزه ما میتوانیم عنصر آهن را که هم تنه با کوه است مانند آب مذاب کنیم. حرارت کوره در آنی آهن سخت را چون آب مروارید نرم میکند هم از نظر کمی و هم از نظر کیفی. سابق چون وسایل کار را نداشتند میخواستند با ذغال آهن را داغ کنند که البته بسیار دشوار بوده است و لذا نمیتوانستند. امروزه میتوان تمام اشیا را بدین صورت درآورد. اشیا متعدد، مختلف و دارای مراتب متفاوتند بنابراین هویت آنها نیز همین طور است. پس چیزی با چیز دیگر متباین و بیگانه نیست. نه تنها عناصر و ذرّات به انرژی و انرژی به عناصر و ذرّات قابل تغییرند بلکه هویتها و ماهیتها نیز همه قابل تبدیل و تغییرند. چون اختلاف ذاتی نیست و فقط اختلاف در مرتبه است یک چیز ممکن اوج بگیرد «انّ اکرمکم عند الله اتقاکم» و یا برعکس «ان هم الاّ کالبهائم بل هم اضل سبیلا». انسان که مقام جمعی دارد قدرت مانور بیشتری دارد مانند یک وسیله نقلیه که روی زمین ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت حرکت میکند اما یک هواپیما سرعت دیگری دارد. تفاوت غیر خصوصیات هویتی است. لذا نه بین خالق و نه بین مخلوق تباین و بیگانگی وجود ندارد. پس مخلوق هم میتواند ظرف خالق را داشته باشد همانطور که خالق میتواند ظرف مخلوق داشته باشد. حق نزول پیدا میکند و خلق می شود و خلق صعود پیدا میکند و حق میشود. عالم چیزی جز حق تعالی نیست و ظرف نزول و صعود است، منتها ما با اختلاف و تباین زندگی میکنیم و فقط تعدد و بیگانگی میبینیم. اگر سه لحاظ علمی، فلسفی و عرفانی را کنار هم بنشانید عالم را به عنوان یک حقیقت وحدتی میبینیم. خوشبختانه آن اشکالاتی که سابق در متکلّمین وجود داشت یعنی بیگانگی و تباین خالق با مخلوق و مخلوق را نسبت به سایر موجودات، امروزه در فلسفه و عرفان نیست. امروزه بهترین شاهد برای ملموس کردن این موضوع معرفتی مباحث علمی است. اساساً مباحث علمی و علوم طبیعی نسبت به عرفان و فلسفه بیگانه نیست، فقط زبانشان متفاوت است. حقیقت یک حقیقت است فقط آلت و ابزار متفاوت است. نه عرفان با علم بیگانه است و نه علم با عرفان البته ممکن است یک عارفی با یک علم بیگانه باشد همانطور که یک عالم طبیعی با عرفان بیگانه باشد. عالم و عارف غیر از علم و عرفان است و علم و عرفان یک حقیقتاند.
ذکر چند نکته خالی از لطف نیست. تعدد عوالم تعدد مراتب است. وقتی میگوییم خداوند ربّ عالمین است به این معنا نیست که خدا ربّ عوالم بیگانه از یکدیگر است. هم عوالم با یکدیگر مرتبط هستند و هم عوالم با خداوند. بیگانهای در عالم نیست، نه خالق با مخلوق و نه مخلوق با مخلوق. حرف دوم اینست که تعدد عوالم همان ظهورات و تنزیلات فعلی حق تعالی است. نزول حق تعالی در مراتب مختلف است. پس اگر میگوییم عالم ناسوت و عالم ملکوت یعنی نزول حق تعالی در دو مرتبه یکی نزول ناسوتی و دیگری نزول ملکوتی حق تعالی؛ هر دو نزول و هر دو حق هستند، فقط فرق در مرتبه است. وقتی تفاوت وجودات به مرتبه شد قرب و بعد اسمایی و حق تعالی می شود. به عبارت دیگر، همه عوالم ظهورات اسما و صفاتی الهی هستند. این ظهورات و خصوصیات اسمایی لحاظ بعد و یا لحاظ قرب دارند و همین طور لحاظ جمعی و یا لحاظ فردی دارند. انسان لحاظ جمعی، ملک لحاظ جمالی و جن لحاظ جلالی آن است. پس همه اسما الهی هستند. قرب و بعد همان تفاوت اسما و صفات است.
هرچه موجود قرب الهی داشته باشد، سعیی وجودی و کثرت آثاری دارد و هر چه موجود بعد داشته باشد، ضیغ وجودی و قلّت آثاری دارد. این سعه وجودی فرقی نمیکند که در ماده باشد یا در مجرد. پس در نظام خلقت و طبیعت تمامی موجودات از این قانون برخوردار هستند.
در عرفان و حکمت نزولات وجودی را که عنوان میکردیم سخن از احدیث و واحدیت میگفتیم. واحدیت یعنی مُظْهری که مَظْهری آن اعیان ثابته (وجودات علمی حق تعالی) میشود؛ به ظرف عینی عوالم خارجی میشود. به ظرف عینی، جبروت و ملکوت، مثال و ناسوت است. ظرف جمعی انسان است. ظرف اولی جمالی، عالم عقول و جبروت است. پس عالم جبروت و عقول ظرف اولی جمعی نیست. به آن ظرف ظهور جمالی هم گفته میشود. ظرف هیمان، قبل از جبروت یعنی ظرف ظهور جمالی است موجودات حیوانی سر به آدم فرود نمیآورند. آنها مکلف به سجده به آدم هم نبودهاند. موجودات جبروتی مامور به سجده شدند. پس ظرف هیمان با ظرف عقول متفاوت است. اصلاً عالم یعنی علامت حق تعالی و دیگر اینکه همه چیز عالم است. ظرف دومی جمالی عالم ملکوت است. ملکوت همان ظرف نفوس عالیه است. ظرف ملکوت عالم ملائکه است. از ظرف ملکوت مامور به سجده بودهاند و حتی ظرف جبروت هم مامور به سجده نبودهاند. به عبارت دیگر، سجده از عالم ملکوت شروع شده است. عالم ملکوت بر دو قسم است: ۱- ملکوت عالیه که همان کثرت ملائک است (طبقات، مقامات و مراتب ملائک «ما منا الّا و لهم مقام معلوم») و ۲- نازله ملکوت که همسایه ظرف مِثال و ظرف نفوس جنبی است. همانطور که تنزیل نور میشود نار، تنزیل ملکوت عالیه میشود ملکوت سافله که جوار مِثالی است. در اینجا یعنی ملکوت سافله زمینه طغیان پیدا میشود اما ظرف ملائک اینطور نیست، یعنی عالم ملکوت طغیان ندارد. مسئلت غیر از مخالفت است. ملائکه سوال دارند اما مخالفت ندارند. در ظرف ملکوت سفال و نفوس مِثالی که جن در آن است تنها مسئلت نیست بلکه طغیان، مخالفت، تمایلات، طمع، تجاوز و تعدّی پی ریزی میشود. پس عالم جن با عالم ملائکه متفوت است و این تفاوت در مرتبه است نه تباین و بیگانگی. ظرف ناسوت نیز جمعی و غیر جمعی دارد. لحاظ غیر جمعی آن همین خشت، گل، سنگ، زمین، فلک و آسمان است. ناسوت غیر جمعی بدن انسان جمعی است. انسان غیر ناسوت است بلکه انسان ناسوت را هم دارد و در ناسوت زندگی میکند اما ناسوتی نیست. انسان جمعی است (لذا خاک نشینانی چند) خاک هست اما خاک نشین هم هست. چون انسان لحاظ جمعی دارد میتواند با همه عوالم قرب و بعد پیدا کند. انسان نمیتواند یکجا بماند چرا که انسان میتواند ملک، جن، حیوان و یا حتی اضلّ سبیلا شود. پس نباید مسائل را با هم خلط کرد. باید مسائل علمی، فلسفی و عرفانی به اینجا ختم شود که هیچ عالمی با عالم دیگر بیگانه نیست و تفاوت و تعدد موجودات، انواع و عوالم به مراتب است. این هم نیست که گفته شود جن و ملائکه یک حقیقت دارند بلکه دو حقیقت دارند اما به تعدد مرتبه و نه به تباین ذات. حقیقت به تباین ذات یعنی مانند دو کشور بیگانگی است اما حقیقت به تعدد مرتبه دارای ارتباط است. یکی بالا میرود و دیگری پایین میآید. وقتی به قرآن هم که وارد میشویم میبینیم که اینگونه است که شیاطین میخواستند بالا روند و استراق سمع کنند که آنها را به پایین هل دادند یا مانع استراق سمع آنها شدند. اگر این پرسش پیش بیاید که تصور رفت و آمد یک موجود جمعی بین عوالم آسان است اما جن که جلالی است و مقام جمعی ندارد آیا میتواند؟ باید گفت آری اما در حد توان خود اینکار را میکند. جن به ملکوت اعلی نمیرفت اما بسیاری از امور در ملکوت سافله است. یکی از بهترین کارهایی که یک سالک میتواند داشته باشد اینست که از استراقها استفاده کند البته باید خبر شناس بود که خبر دروغ را شناخت. میتوان یک سفینه را به بالا فرستاد یا یک جن را مامور به اینکار کرد. پس هیچ چیز در عالم از هم بیگانه نیست گرچه مسائل با هم قاطی هم نیست و همه چیز پیچیدگی خود را دارد. انسان میتواند هم نزول و هم صعود داشته باشد. قرب و بعد موجودات به معنای یگانگی در صورت نیست گرچه یگانگی در حقیقت هست و تعدد در مرتبه وحدت هویت خود را هم دارد. قرب و بعد با مرز مشترک معنا پیدا میکند. میشود راه کوتاهتر به مقصد را پیدا کرد. در بحث جن و ملک تنها قلم و دفتر، کاغذ و کتاب نیست. باید استشمام وجودات، رویت حقایق و سلوک معنوی وجود داشته باشد. باید دید قرب، بعد و برد موجودات در حرکت چگونه است. اولیا خداوند، سلّاک طریق و آنهایی که به حقیقت در این مسائل موفقیت دارند در این امور دست پیدا میکنند. کتاب و مدرسه نعش حقایق است. حقایق یک چیز است و گفتار نعش آن حقیقت است. حالا این نعش چقدر بتواند عمق حقیقت را هدف قرار دهد بستگی به نوع بیان دارد. باید انسان برای ورود به معنویت، شناخت موجودات چه جمالی و رحمانی و چه جلالی و شیطانی وقت بگذارد. خلوت، تاریکی، سجاده، ذکر و انس را باید تجربه نمود. نباید خلوت، سجاده، ذکر و انس بی کثرت و بی عالم را دنبال کرد. باعث گمراهی عالم این اصل است: وحدت غیر لازم و کثرت غیر لازم. بسیاری از اهل سلوک و کسانی که به راه میافتند ولی به جایی نمیرسند دچار وحدت غیر لازم و کثرت غیر لازم میشوند. وحدت خوب است اما وحدت غیر لازم مضرّ است. کثرت هم باید باشد و آنچه که مضرّ است کثرت غیر لازم است. سالکی که وحدت غیر لازم دارد درویش، قلندر، راهب و منزوی است. او نان و آب جامعه را میخورد ولی کاری برای جامعه نمیتواند انجام دهد. نانوا نان جامعه را درست میکند، رفتگر شهر را پاکیزه نگاه میدارد و هر کسی برای جامعه خود کاری میکند اما او چه خاصیتی برای جامعه دارد که فقط گوشهای مینشیند و بسم… میگوید؟! این معرفت و عرفان نیست بلکه این رهبانیت است. کثرت هم برای طی طریق لازم است اما کثرت غیر لازم خیر. سالک بای مردمی باشد نه اینکه همیشه سر سفره مردم نشیند. مردمی بودن هم به این نیست که یک صندلی در جایی بگذارد و دائم آنجا بنشیند.
باب معنویات باب سلوک است و باب سلوک باب معرفت است، جمالی و جلالی، نوری و ناری و ترابی، حقی و خلقی هم ندارد همه باب سلوک است. برای باب سلوک باید مواظب بود که وحدت غیرلازم یا رهبانیت و کثرت غیر لازم (که الّاف این و آن شود) نداشته باشد. هم وحدت لازم است و هم کثرت: وحدتی که جامعه هم در آن افتاده باشد و کثرتی که حق از آن متمایز نباشد. «کن فی الناس و لا تکن مع الناس» یعنی درون مردم باش ولی مثل آنان نباش. البته بسیار دشوار است. اگر انسان بتواند تنزیل امور کند در باب سلوک موفق است. بسیاری از کسانی که در باب سلوک به جایی نمیرسند به این خاطر است که در کار خود منظم نیستند. میگویند تمام اعمال مفاتیح الجنان را انجام دادم اما چیزی عایدم نشد. این مانند آنست که وارد داروخانهای شوید و تمام داروهای آنجا را بخورید. جای بسی تعجب است که نمرد! سالک در این عبارت ما (وحدت غیر لازم و کثرت غیر لازم) که در هیچ کتابی نیست مانند بندبازی است که با چوب خود را روی طناب تنظیم میکند. عرفان کم از طناب نیست؛ صراط مستقیم کلفت تر از طناب نیست. به کوچکترین غفلت میافتد، پس باید مواظب بود.