حضور حاضر و غایب
فصل چهارم: دوران جوانی و چهرههایی بس بزرگ
در محضر چهرههایی بس بزرگ و توانا
در دوران جوانی چهرههایی بس بزرگ و توانا را یافتم که در تحقق و ساختار جانم نقشهایی بس لطیف و زیبا را زدند که به طور اجمال از یک یک آن حضرات یاد مینمایم. باشد تا از این گذرگاه برخی از شخصیتهای بزرگ انسانی باز رخ نموده باشد.
ارسطو و سقراطی مجسّم
محضر بزرگ اندیشمند معظّمی را درک کردم که ارسطو و سقراطی مجسم بود و چهره، سیما، باطن و قیافهٔ ایشان با ظاهر بیان و تکلم وی همه با جبروتی همراه بود که حکایت از عمق ادراک و معرفت جانش نسبت به حقایق هستی مینمود.
عالمی توانا، دانشمندی ورزیده و حکیمی خوش سیما بود که شوریدگی باطن، موجب تزلزل ظاهر ایشان نمیشد و وقاری چون کوه از چهره و رخسارش هویدا بود.
هنگامی که سخن میگفت گویی کتاب به تکلّم آمده و قلم است که
(۱۰۲)
مینویسد و زمانی که سکوت میکرد، گویی کوهی است که ظاهری آرام و باطنی آتشفشان دارد. خوب است که در این مقام به گوشههایی از کردار و گفتار ایشان اشاره نمایم تا قدری عظمت آن بزرگوار به عبارت کشیده شود.
قدی مناسب و چهرهای بس زیبا داشت، چنانکه گویی حق خود نقاش بیواسطهٔ آن جناب بوده است. سری بزرگ، پیشانی کشیده و بلند و محاسنی متناسب و پر داشت.
لباسش در چهار فصل حالت یکسان داشت، هیچ گاه جوراب به پا نمیکرد و همیشه یک عبای چهار فصل زرد و پیراهنی که همیشه دکمههای آن تا نزدیک ناف باز بود به تن داشت. زمستان و تابستان در نظر وی یکسان مینمود. نه از سرما، سرمایی و نه از گرما، گرمایی عارض او میشد. عمامهای کوچک، پیراهن و شلواری کشی، قبا و عبا و نعلین، تکههایی بود که لباس ظاهر و زیر ایشان را تشکیل میداد و دیگر هیچ.
آنقدر در لباس آزاد بود که طاسی کمی از سرش، همچون موهای سینه و شکمش، از میان عمامه و پیراهن پیدا بود. دکمههای قبایش همیشه باز بود و گویی آن قدر آزاد آفریده شده و به آزادی خو کرده که قید و بند این کسوت او را گرفتار خود نساخته است. نمیشد ایشان را در حالی جز تفکر و اندیشه یافت و هر فرصتی که مییافت سیگار وینستون از لبانش نمیافتاد.
یک روز با هم به قم آمدیم. به فلکهٔ صفائیه ـ که در آن زمان آخر قم به شمار میآمد و از اطراف پل به بعد باغهای انار بود ـ رسیدیم. با ایشان در سرمای زمستان روی تخته سنگهای کنار پل نشسته بودیم. ایشان سیگار به سیگار و فکر به فکر آن قدر در خود غرق بود که گویی توجّه در ایشان معنایی
(۱۰۳)
ندارد و حس وی حکایتی از سرما ندارد و چشمان ایشان مرا هم در خود نمینمایاند. این حالت ایشان بود که معنای تفکر ساعتی را که بهتر از هفتاد سال عبادت است برایم روشن ساخت.
روزی با وسیلهٔ نقلیهای که آن زمان داشتم به قم میآمدیم. در آن اتومبیل ایشان و چهار عالم بزرگ دیگر قرار داشتند که سه تن از آنها استاد من بودند. به مقتضای جوانی، در رانندگی فقط از گاز استفاده کرده واز ترمز جز در بعضی مواقع استفاده نمیکردم. از جادهٔ قدیم که میآمدیم به پیچهای معروف این جاده و گردنه که رسیدیم بیملاحظه و با سرعت تمام پیچها را طی میکردم که ناگاه اتوبوسی از مقابل آمد و شاخ به شاخ در یک پیچ قرار گرفتیم و بیآن که متوجه شوم که چه شد، از هم گذشتیم و برخوردی پیش نیامد. خوف و ترس فراوانی بر تمام سرنشینان دو وسیله حاکم گردید. بعد از گذشتن از پیچ ایستادم و به چهرهٔ حضرات نگاهی انداختم، گویی بعضی از آن پنج تن از ترس مردهاند و رنگها پریده و قدرت تکلّم از آنها گرفته شده است. یکی از آن پنج تن که آن هم از اساتید من بود به آرامی خود را متعادل جلوه میداد. در آن میان بود که دیدم آن جناب ـ همان ارسطو و سقراط مجسم ـ گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده و همچون کوهی آرام، مرا با لبخندی نظاره میکند. هرچه به چهرهاش توجه نمودم، دیدم سرخی گل صورتش همچون همیشه ثابت مانده و یافتم که هرگز ترس در وجودش راه نیافته است. به قدری از عظمت و بزرگی ایشان لذت بردم که از اتفاقی که افتاد هیچ نگران نشدم؛ زیرا نترسیدن من ممکن بود از جوانی باشد، ولی نترسی ایشان از استقامت، عظمت و بزرگی روحش بود.
(۱۰۴)
این خاطره در من چنان اثر عجیبی گذاشت که عشقم به آن جناب صد چندان شد؛ زیرا در خود لذتی از بزرگی و شجاعت میبرم؛ چه در درون خودم باشد یا در آن مرد آگاه و عالمِ شجاع و بزرگ.
روزی خواندن کتابی را نزد ایشان مطرح کردم، ایشان با بیانی رسا فرمودند: حرفی ندارم، ولی همیشه هر کتاب و علمی را نزد استادی بخوان که نسبت به آن علم و کتاب علاقه داشته باشد تا بتواند با عشق و محبت مطالب کتاب را بازگو کند. من به این علم چندان علاقهای ندارم و اگر هم قبول نمایم تنها به خاطر شماست. این بیان مرا چنان درسی شد تا دیگر هر علم و کتابی را جز نزد عاشق و محبش نخوانم.
روزی با ایشان در باغی کنار آبی نشسته بودیم و ایشان همچون معمول غرق در تفکر بود. من به ایشان عرض کردم: شما چرا قلم به دست نمیگیرید تا اندیشههای بلندتان را بنویسید؟ در جواب من بیتأمل فرمودند: مکرر این کار را کردهام، ولی هر روز که چیزی نوشتم روز بعد از نوشتهٔ خود پشیمان گشتم و از آن شرمم میآمد تا جایی که با خود گفتم نوشتهای که به فاصلهٔ یک روز این گونه حالت را در من ایجاد میکند در فواصل بیشتر چگونه خواهد بود و این علت شد تا قلم را به زمین گذارم. از این کلام، بزرگی روح ایشان و سرعت سیر اندیشهٔ وی روشن میگردد؛ چنان که گویی اندیشه و ذهنش مجال را از قلم گرفته و قلم نمیتواند تقریر اندیشهٔ مداوم آن مرد را به عهده گیرد.
استادی ایشان موجب افتخار همگان بود و کسی را ندیدم که نسبت به فضلش اعجاب نداشته باشد، ولی در خلوت، چنان متواضع، رفیق و
(۱۰۵)
دوستپذیر بود که میتوانست خود را به آسانی کوچک کند، پایین بیاورد و پیاده نماید. چنان در این جهت مهارت داشت که ندیدم ایشان خود را از کسی بزرگتر نشان دهد و گویی آیینهای است که خود را به اندازهٔ هر کس مینمایاند.
ایشان بحق جامع معقول و منقول بود. نقلش عین عقل و عقلش عطوفت و شوق و عشق بود. هنگامی که خلوتی مییافت چنان مثنوی را زمزمه مینمود که گویا قلندر سینهچاکی است که هرگز روی مدرسه را به خود ندیده و زمانی که به تدریس فقه میپرداخت، فقیهی را میماند که جز فقه ندارد و وقتی به سیر و تفرّج روی میآورد، از علم و حکمت چیزی جز حیرت در خود ندارد و سینایی خیامگونه و خیامی چون بابا طاهر عریان بود که علم و شوق و مستی را بدون ظاهرسازی در خود فرو برده بود.
اگرچه این مرد بزرگ، بزرگتر از آن بود که در جوامع کنونی ما مورد بهرهگیری درستی قرار گیرد و با آن که شؤونی داشت، تمامی در نزدش بازی مینمود و بحق چیزی جز اتلاف عمر ایشان نبود و تنها حسن سلوک ایشان را مینمود و بس.
افسوس از آن که در نهایت از چنان وضعیت شومی برخوردار شد که جز اولیای بحق قدرت تحمل آن را نمیتوانند داشته باشند. چند روز پیش از فوتشان وقتی به حضورشان رسیدم، با آن که آن مرد بزرگ همچون کودک و بیماری ناتوان گشته بود، ولی آن وقار و صلابت در کلام و اندامش، لرزان لرزان وجود داشت و گویی شیر شیر است؛ اگرچه پیر یا در زنجیر باشد. چهره و سیمایی از آن مرد در خاطرم مانده که هرگز آرزوی دیدن سیمای
(۱۰۶)
سقراط و ارسطو را نمیکنم و هرگز چهرهای را چنین مجسمهٔ تفکر و اندیشه ندیدهام. بر این باورم که وی از معدود نوابغی بودند که جامعه عقب افتادهٔ ما آنها را تلف ساخت و این باورم چنان قوّتی در دل انداخت که از مرگ ایشان نگران نشدم و راحتی ایشان را بر لذّت لقای خود برگزیدم و هنگام اطلاع از فوت ایشان بهجای ایشان از عمق دل «فزت و رب الکعبه» سر دادم؛ زیرا ایشان با آن که همگان را به طور عادی و با حسن سلوک خویش از نظر میگذراند، ولی در چهره و دیدهاش چنین مییافتم که اندیشه و عمق ادراک خود را از همگان پنهان میدارد و گویی خود را همچون حق، بیگانهای در میان همگان به حساب میآورد و تفکر و یافتهٔ موجود جامعه را به هیچ نمیانگارد.
آنچه از وجود ایشان در خفا و خلوت و دور از عموم و اهل ظاهر بهره بردم، چنان در جانم رسوخ کرد که معدود افرادی از اساتیدم را در این ردیف میدانم؛ هرچند چهرههای برجستهای را بعد از ایشان یافتم که دریایی عمیق و پربار از کمالات و معارف بودند. روحش شاد.
جامعی کمنظیر
محضر بزرگمردی را درک کردم که جامع معقول و منقول و صاحب کتاب و فتوا بود و بحق در ردیف معدود افرادی بود که در این عصر چهرهٔ علمی و مقام جمعی داشت.
با آن که در فقه همچون معقول و در ادب و تاریخ همچون دیگر رشتههای علوم اسلامی مهارت و فضیلتی خاص داشت، بخت با ایشان یاری نکرد و
(۱۰۷)
شکست همراهش گردید و این نور، ناری شد و دودش بر فضا نشست. گرد تنهایی و غربت و بیرونقی بر چهرهٔ تابانش سایه افکند و او را در این سایه محو نمود.
با آن که از عقیدهای حق و نظراتی صواب برخوردار بود و نظراتش بعدها نیز مقبول همگان افتاد، زمان طرح فتاوای ایشان همزمان با جریانی گشت که طرح آن مسایل در آن زمان، عملی نابجا و اشتباه بود و همین کرده او را به این آفت مبتلا ساخت.
روح بلندش عاری از تزلزل و دور از تمام برخوردهای تند و زشت بود. به آرامی عمر را میگذراند و صفای باطنش او را یار بود و با آن که از جمعیت دور افتاد، بر سر سفرهٔ باطل ننشست و حق او را از این همگونی محافظت نمود و بیبهره از اهل حق و باطل شد؛ اگرچه عوارض اهل حق و باطل را بسیار بر خود هموار ساخت.
عجب روزگار و عجب بازاری است! دنیایی سربسته و پر از حقایق، اگر به کسی رو کند، معایبش دیده نمیشود و اگر به کسی پشت کند، محاسنش معایب جلوه میکند.
روزی به مناسبتی مجلس عظیمی برپا شده بود و تمام چهرههای علمی و مردمی همراه مردم عادی در آن محفل گرد آمده بودند. آن محفل بسیار گسترده بود و مردم صف به صف بر روی صندلیهای خود نشسته و به سخنان گوینده توجه میکردند. این مرد بزرگ هم که نمیدانم چرا و چه کس دعوتش کرده بود و ایشان چرا اجابت نموده بود وارد مجلس شد. با آن که پیری وارسته و عالمی آراسته بود و در عین سادگی و فروتنی و شناختی که
(۱۰۸)
اهل مجلس نسبت به ایشان داشتند، جایی برای نشستن پیدا نکرد و کسی به او احترام نگذاشت. ایشان آمد تا به صف اول مجلس رسید و صف اول را نیز کمکم طی مینمود و باز هم کسی برای ایشان جایی مهیا نساخت تا وقتی که نزدیک من رسید. من به تمام قامت از جا برخواستم و بیتوجه به تمام مجلس و اهلش یا عواقب و عوارض آن، همچون سربازی به ایشان احترام نمودم و جای خود را به ایشان تعارف کردم و صندلی را با احترام به حرکت در آورده و ایشان را بر روی آن نشاندم؛ بیآن که کسی یا چیزی در نظرم آید. با خود گفتم: عجب روزگاری است! عالمی چنین برجسته که در ردیف اولین چهرههای فتوا میباشد و هیچ کس در تمام آن مجلس جز سمت شاگردی او را نداشت، از صندلی بیمقداری دریغش داشتند؛ البته من نزدیک جای خود بی صندلی نماندم و جایی یافتم، ولی این صحنه روح مرا بسیار آزرد که چگونه جامعه برخورد تلخ و نامناسبی به فردی میکند که تعیین موضع ایشان در حدّ آنها نیست؛ بیآن که لحاظ تناسب انسانی را در نظر داشته باشند و تنها تحت تاثیر نمودهایی از تحریک عواطف قرار گرفته و به آسانی از خود ناهنجاری نشان میدهند.
این مرد بزرگ که ظاهری ژولیده و بیتظاهر داشت و فروتنی از خصوصیات بارزش بود، کمتر عصبانی میشد و بیشتر مینگریست تا سخن بگوید.
بهرههایی که از برخورد، منش و خصوصیات اخلاقی ایشان بردم به مراتب بیشتر از استفادههای درسی و اصطلاحات رسمی بود. به منزلشان که میرفتم میدیدم این مرد بزرگ در خانه هم غریب و تنهاست و خود باید
(۱۰۹)
همچون محصّل حجرهنشینی کارهای جزیی خود را کم و بیش انجام دهد، گویی وضعیت خارج در خانه نیز اثر خود را گذاشته بود. روحیهٔ متواضع ایشان به هر کس اجازهٔ بیحرمتی به حضرتش را میداد و این روحیه از ایشان به افراد خانه نیز قدرت جسارت را داده بود.
بیاناتی که از دهان مبارک ایشان میشنیدم، بر اثر استحکام و اقتدار علمی ایشان، چنان در جانم مینشست که گویی قضایایی را مییافتم که دلایلش همراهش بود و دیگر حاجت به کوشش و تلاش برای پیدا کردن دلیل آن نبود.
غربت ایشان نعمت خوبی برای من بود و خلوت و تنهایی ایشان مرا در جهت بهرهگیری هرچه بیشتر یاری مینمود.
روزی در محضر ایشان بودم، شخصی آمد و در جهت استفسار از موقعیت علمی خود از ایشان طلب امتحان نمود. ایشان کتاب را روبهروی وی قرار داد و آن فرد را امتحان نمود و در پاسخ فرمود: اگر میخواهید فقط آگاهیهای علمی داشته باشید، خوب است و به کوشش بیشتر در این رشته نیازمند نمیباشید، ولی اگر میخواهید محصل علوم دینی و در سلک روحانیت قرار گیرید این مقدار کافی نیست و در این علم کوشش بیشتری را لازم دارید. نتیجه بیان ایشان این بود که عالم بودن و چنین لباس و عنوانی را در بر داشتن تحمل و توان فراوانی را لازم دارد و با توشهٔ اندک سزاوار نیست. روحش شاد.
مرشدی وارسته و عارفی سینهچاک
(۱۱۰)
از جایی میگذشتم، درویشی را دیدم که به تمام هیأت درویش بود و مظاهر درویشی و خصوصیات ظاهری اهل خانقاه را در خود جای داده بود. نزدیک رفتم و او را مورد خطاب قرار دادم و با بیانی شیرین و زبانی انباشته از شعر و تخلقی از اهل سلوک از او طلب راهنمایی پیر و مرشد و اهل طریقت حقی نمودم. ایشان با آن که خود وارستهای توانا و سالکی کامل بود، مرا از خود فارغ ساخت و کسی را با نام و عنوان و آدرس و علامت و سَر و سرّ به من معرفی نمود. من هم در همان فرصت مقرر خود را به محل رسانیدم و آن چنان که ایشان فرمودند خود را به محضر وارستهای بیهوا و واصلی بیادعا رساندم و با زبانی آب دیده و شوری هجرگونه طلب سلوک و اذن ورود خواستم. آن شب با بیان درد از خود و سکوت و لبخند از ایشان گذشت و مرا حواله به فردی داد تا سر و سرّی را بر من مطرح سازد و خصوصیاتی را از من باز پرسد که این امر نیز دل مرا جریحهدار ساخت و یافتم که این مرد هم خود سوختهای درد کشیده و سالکی پربلا میباشد.
بعد از سیری نه طولانی و سری پر سودا، خود را در محضر حیاتی یافتم که مراحل و مقامات تطهیر را بدون قیل و قال و با شور و حال بهراحتی در من پیاده میساخت.
این راه را به تندی و سرعت میپیمودم و آنی دریغ از طی طریق نداشتم و چنان ورودی در حضور و محضری در حاضر نسبت به این دو مرد پیدا کردم که گویی اهل خانوادهٔ آنها هستم و آنان نیز دریغی نسبت به من روا نمیداشتند. بهخصوص به خاطر موقعیتم و دستهایی که در جهات علمی داشتم، توجّه و تازگیهای خاصّی در آن محیط از خود مییافتم؛ همانطور
(۱۱۱)
که آنها نیز برای من از تازگی خاصّی برخوردار بودند و بحق بر من موهبتی الهی بودند.
حقیقت عرفان و راه و رسم این قوم را از این طریق به تفصیل دنبال نمودم و در این زمینه سیری آسمانی و طیرانی پنهانی در خود مییافتم و در من بال و پری گسترده و شوقی بیشتر ایجاد مینمود.
کلمات و ریاضتهای آن جناب همراه دید و تازگی دیدار وی، دلم را بی تاب و جانم را از خود فارغ میساخت.
سالهای فراوانی با این حال و هوا در محضر آن مرد بودم و چنان بهرهای از ایشان بردم که دیگر خود را از غیر بینیاز یافتم و مرا با صاحب ناز به راز و نیاز وا میداشت و سر بر آستان مینهادم و چنان عشقی از آن در دلم پیدا شد که هرگز افول نیافت.
بعد از وصال آن مرد که فراغی از آن در خود دیدم، به هر کس و هر جا که رسیدم، تنها بحث، درس، قول و اصطلاح بود و در مواردی چند چهرههای بس بزرگی را یافتم که همین معنا را با تخلقی خاص مطرح میساختند که دل، آشنایی پندارشان را در من حکایت میکرد.
ایشان با آن که اهل سلوک بود و در دروس رسمی چندان قوتی نداشت، حرمت تمام اقشار اهل ظاهر را نگه میداشت و نسبت به اهل علم و علما و حتی فقیهان حرمتی صادقانه میگذاشت و شریعت را به قوت ارج مینهاد. اهل شرع را محترم میدانست و بسیار به من سفارش تحصیل هرچه بهتر علوم رسمی و حوزوی را مینمود و میفرمود: اگر کسی از اهل سلوک علوم رسمی را بداند، بهتر میتواند جنگ و نزاع میان همگان را برطرف سازد.
(۱۱۲)
بسیار میشد برای اطلاع از بعضی قواعد و مسایل علمی و شرعی ـ با آن موقعیت رفیع ـ بهطور آشکار و در مقابل دیگران از من سؤال میکرد و باکی از کرنش نداشت و رنجی از تفرّق غیر به خود راه نمیداد و با آن که در بعضی مواقع حالش را به قال مبدّل میساختم، هرگز خستگی یا سردی به خود راه نمیداد.
ایشان این حسن را داشت که با سیر و سلوک و سوز و درد، مقام و جمعیتی یافته بود که در خود تنها عرفان و سلوک را ماندگار میساخت، فضلش داعیهٔ چیز دیگری نداشت و گویی یک حقیقت را آموخته؛ آن هم عرفان و سلوک و یک درس خوانده؛ آن هم درد و سوز و یک راه را رفته؛ آن هم شوق و عشق به محبوب ازل و ابد و هرگز خود را درگیر علوم و فنون و مبادی و غایات گوناگون نساخته بود.
من حاضر خاکنشینی را در ناسوت یافتم که عرفانی بیواسطه، سادهای بیریا و حضوری بیدغدغه بود و از آن کامی ماندگار در کام جان خویش پدیدار یافتم.
با آن که صاحب کسوت بود، با مردم همچون اهل خانهٔ خود رفتار میکرد و با آن که صاحب دم بود، از دم دیگران بیزاری نمیجست و با آن که مورد احترام بود، هرگز احترام به دیگران را فراموش نمیکرد و حضوری صادق و نمازی بیپیرایه و نیازی مستمر داشت.
با آن که پیش از حضور در محضر ایشان شنیدههای فراوانی داشتم و یافتههای بسیاری را در خود احساس میکردم، حال و هوای راه و راز و نیاز اهل ذکر و سَر و سرّ سلوک را به حق از این بیت یافته و از این وارستهٔ بیریا
(۱۱۳)
سلوک را تحصیل نمودم و با تمامی موجودات و همهٔ اهل عالم آشنایی تازهای پیدا کردم و دیگر بیگانهای در خود احساس نمیکردم و غریب یا دور از دیاری را در عالم نمیشناختم و از این زمان بود که «عشق به حق» را بیحجاب و به تفصیل در خود مشاهده میکردم.
هرچند ممکن است صاحبان سلوک دارای مشکلاتی باشند یا اشکالاتی در طریق و غایت بعضی از آنها وجود داشته و یا در میان دستههایی از آنها کاستیهایی باشد، در اصل میان آنها چیزی جز حقمداری، و محوری جز حیات و بقای حق نمیباشد و آنها تنها حیات ماندگار را دنبال میکنند و دل از غیر و یا کدورت و ریب و ریا پاک میدارند.
اهلی را که موقعیت بالایی در جهت ظاهری داشت دیدم که به من فرمود: هنگامی که دخترم را عقد کردم مهرش را پنج سکه قرار دادم و بعد از عقد با حضور دخترم آن پنج سکه را به قم بردیم و مقابل درب فیضیه ایستادیم و سکهّها را به اولین طلابی که از مدرسهٔ فیضیه بیرون آمدند یک به یک واگذار نمودیم. دیگری فرمود: دلی ناآرام داشتم و از اضطراب دل رنج میبردم و برای شکایت از دل به نزد دیوانهای رفتم و گفتم: مرا آزار کن! چند سیلی و مشت و ضربهای که بر سر و رویم نواخت دلم آرام گرفت و دیگر هیچگاه بیتابی نکرد. سومی میفرمود: هرگز بر کسی جز خود سخت نگرفتهام و همیشه در پی راحتی غیر گام برداشتهام. چهارمی میگفت: هر کس را که میبینم به یاد حق میافتم و بهجای حق به او احترام میگذارم. پنجمی میفرمود: بدون آن که کسی را بشناسم همه را آشنای خود میبینم و هرگز احساس غریبی در خود نمیکنم و بیگانهای ندیدهام و همینطور
(۱۱۴)
میگفتند و به حق هم میگفتند و تنها گفته نبود و صدق هم در کار بسیاری از آنها دیده میشد و با آن که حمایت از همهٔ آنها نمیکنم، صفای دستهای از آنها قابل انکار نیست.
هرچند خود را در آن محیط خلاصه نمیدیدم و ماندگار نیز نمیشناختم و این امر هم برای همگان روشن بود، با این حال، مهری از چهرهٔ حق در جبین آنها میدیدم و خود را بیگانه با آنها نمیدانستم.
روزی سالکی مؤمن ـ که بسیار هم معروف عام بود ـ به محضر این مرد بزرگ آمده بود و من هم آنجا حضور داشتم. ایشان از من فضلی را عنوان کرد و تمجید فراوان نمود که آن سالک مؤمن و آشنای عام گفت: حاج آقا کمتر تعریف کنید و بدانید طلبه در مسیر ما ماندنی نیست و بحق هم میگفت و دیدم که حقیقتی برتر از تمامی راهها، جز طریق شاگردی مکتب حضرت وحی و حضور جناب عصمت حق نمیباشد و هر سلوکی بیوجود شریعت و علم به آن و بییافتن عظمت کتاب و سنت آن هم با آشنایی قواعد و مبانی آن ناقص میباشد. با آن که برای بقای من در محیط محدود اهل سلوک کوشش به عمل آمد و جان ناآرام من سر در راه و دل در نگاه داشت، هرگز وقوف در خود ندید و از هر در و دربندی گریخت.
مهر و محبتی که آن مرد بزرگ بر من روا میداشت و صبر و حوصلهای که در نگاه و سکوت و وقوفش میدیدم، هرگز فراموشم نمیشود و بهرههایی که از ایشان بردم از ماندگارترین یافتههای دوران جوانیام بوده است.
بسیاری از عرفان و سلوکهایی که در مراکز علمی و کتابهای عرفان نظری و عملی دنبال میشود، تنها بحث و علم است و اقتدار علمی و درسی
(۱۱۵)
میآورد؛ نه حقیقت عرفان نظری و یا عملی که آن دور از مباحثه و گفتار است؛ در حالی که صاحبان معرفت و دردمندان حقیقت، پویندگان وصال و دردمندان معشوق بیقرار هستند و بدون طی فراوانی از لفظپردازیها و قواعد و قانونبافیها طی طریق میکنند و حقیقت را دنبال مینمایند و عرفان ملموسی در دل پویندگان حق به یادگار مینهند.
کسانی که عرفان را تنها از کتاب و مباحثه دنبال میکنند، هرگز راه به جایی نمیبرند و تنها ادعای خطرناکی پیدا خواهند کرد؛ در حالی که دردمند آشنا، درد عشق را با سوز دل میآموزد و بیدفتر و کتاب و قیل و قال، آرام و بیادعا راز و رمز راه و چرخ و چین ماه را به اهلش آگاهی میبخشد.
کسانی که عرفان را از طریق عارف سالکی دنبال میکنند، حال و هوای خاصی دارند و قول، فعل، جان و روحشان رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد و فرق است بین آنها با کسانی که درس عرفان و سلوک میخوانند و تنها به دنبال ضمیر و عبارت و معانی الفاظ هستند.
این عارف وارسته و مرشد دلخسته به حدی در تبیین راه و رسم سلوک به من بصیرت بخشید و چنان تأثیری در جانم گذاشت که گویا حاجت به غیر را از سرم دور داشت و دلم را تنها در کف رؤیت حق نهاد. روحش شاد.
آشنایی صدیقی از اهل طریق
وارستهای دیگر از این تبار که ایشان نیز فراوانی از عمر خویش را بیمنّت در رکاب آن مرد بزرگ نهاده بود، مرا چنان مجذوب صفا و پاکی و خلوص و بیآلایشی خود ساخت که هرگز دل از او دور ندانستم و او را برای همیشه در
(۱۱۶)
خاطر دارم.
این مرید سالک چنان عقیدهای به طریقت و سلوک و عرفان معبود یافته بود که حق را بیپیرایه در تمامی مراتب هستی مشاهده مینمود و غیری در خود نداشت و بحق دلی پر مهر برای خالق و مخلوق نهاده بود.
اندیشه و زبانش چنان آبدیده و پختهٔ سلوک و صفا بود که سنگ را آب و آهن را نرم میساخت و نمیشد کسی او را بشناسد و در دل ارادتش را نداشته باشد. در طریق اهل سلوک مریدی چنین وارسته و سالکی چنین دلخسته و درد آشنایی چنین بیدار ندیدم و کمتر کسی را در عرفان دیدم که نسبت به مراد خود این گونه صدقی داشته باشد. من از ایشان بهرههای بسیاری بردم و بحق از وجود ایشان ثمرات معنوی فراوانی نصیبم گشت و برای همیشه در جانم وجودی به یاد ماندنی و فراموش نشدنی بر جا گذاشت.
خانقاه و اهل آن
در این جا لازم است دربارهٔ خانقاه و اهل آن توضیح وتذکری کوتاه داده شود تا زمینهای جهت سالمسازی افکار باشد.
عرفای بحق تاریخ ما و صاحبان دم، مردان طریقی بودند که روزگار آدمی را به خود مشغول داشته و همچون اعاظم حضرات علمای شریعت، دیانت را از رکود و انحراف باز داشتهاند؛ اگرچه در زمانهای ما کمتر چهرههایی در این حد را میتوان از خانقاه دید. صورت و ظاهر، تظاهر و مظاهر مادّی و دنیوی، خانقاه را از هر سو فرا گرفته و عنوان و ادّعا و عادت افراد آن را به خود مشغول داشته و حیات عملی خانقاه در زمان ما همچون مجالس
(۱۱۷)
عمومی تعزیه، روضه، مساجد و محافل عمومی دیگر گردیده است. نشست و ذکر و غذایی و دیگر هیچ که اگر خدای ناکرده رسومات آن، کجروی، گناه و خلاف شرع و اختلاط عمومی پیش نیاورد باز هم زیانبار نیست تا چه رسد به طریقت و حقیقت آن.
با نگاهی کلی میتوان گفت: دستاندرکاران جهانی به این مراکز بیتوجه نبودهاند و در جهت نیل به مقاصد خود و بهقدر توان در سطح مدیریت خصوصی و بعضی از افراد آن فعال میباشند. هرچند این امر صفا و سادگی مردمان آگاه این مراکز را در مخاطره قرار نمیدهد؛ چرا که آنها تنها در پی توجه و سلوک فردی خود میباشند و غافل از چنین زمینههای سیاسی هستند و روش هماهنگی در این زمینهها در خانقاه متداول نیست و بلکه در جهت پنهانسازی این امور از دید عموم کوشش تمام به عمل میآید.
درست است که افراد خانقاه و اهل آن را چون دیگر فرقهها و گروهها نمیتوان تحت یک عنوان قرار داد و مجموعههای گوناگونی این عنوان را دنبال میکنند که با یکدیگر تفاوتهای فراوانی در عقیده و عمل دارند و در جهت کجروی و یا سلیقههای نوعی و قومی با هم متفاوت میباشند، ولی اینان را باید بهطور کلی و نسبی حامی ولایت و مردمی بیآزار و دور از بغض و عناد دانست.
با آن که نمیشود فرقههای مختلف اهل طریقت را دور از پیرایه و کجروی دانست، نسبتهای ناروایی که بسیاری از متعصبان به ظاهر متشرع مطرح میسازند اساس ندارد و آنها بدون آگاهی و بهدور از آشنایی و از سر تعصب و دشمنی مطالبی را مطرح میسازند که هرگز وجاهت شرعی ندارد
(۱۱۸)
و از آنان بهدور است، بلکه قابل پیگرد است و میتوان آن را تهمت دانست. در هر صورت، عالم دینی و سالک بحق باید بزرگتر از این باشد که خود را تحت عنوان اهل خانقاه قرار دهد و در عناوینی این چنین محدود سازد؛ مگر آن که خلقیات روحی یا مطامع نفسانی، این امر را بر سر او اندازد و بریدگی علمی و زمینهٔ احساسی او را به این راه کشاند.
طبیبی حاذق و مؤمنی وارسته
به مناسبت همجواری و نزدیکی محلّ زندگیام با محل زندگی طبیب حاذقی توانستم به آسانی خود را به محضر ایشان که طب قدیم را بهخوبی میدانست و کم و بیش بیماران را مداوا مینمود برسانم و از برکات وجودی وی بهرهمند گردم.
ایشان مردی آرام و بسیار موقّر بود. چنان دیدی داشت که گویی بیماری انسانها را با دیده شناسایی مینمود و اختلالات روانی و مزاجی را در مییافت و با اندک دارو و کمترین پولی که دریافت مینمود آنها را مداوا میکرد. بعضی مواقع نسبت به تجویز دارویی متحیر میشد و در این هنگام متوسل به استخاره میشد. نسبت به جان انسانها از خود حساسیت فراوانی نشان میداد. آن قدر این مرد، آرام، ساکت و متفکر بود که هرگز صدایی یا سخنی غیر ضروری از خود صادر نمینمود و جز بهضرورتسخننمیگفت.
با آن که جسم و روحی سالم داشت و از سلامت کامل برخوردار بود، چندان از غذا استفاده نمیکرد و آرامش و عبادت و خدمت به خلق تمامی وقتش را پر نموده بود.
(۱۱۹)
برخورد حکیمانه، وقار طبیعی و چهرهٔ سراسر آمیخته با تفکر ایشان، روح اندیشه و پاکی را در آدمی زنده میساخت و بحق عنوان طبیبی حاذق و مؤمنی وارسته را سزاوار بود. در مواقع گوناگون، صفاتی متفاوت داشت و در بعضی مواقع تمام صفاتش بهطور ثابت برقرار بود؛ بهخصوص زمانی که جهت فراهم ساختن گیاهان و داروهای گیاهی به بیابان میرفت همچون کسی بود که به دنبال گنج و جواهر، همهٔ موجودی بیابان را چون عالمی که تمام کتابهای خود را ورق میزند، جستوجو میکرد و چیزی را از دید خود دور نمیداشت.
اگر بخواهم چهرهای از حکمای طبیب و اطبای قدیم، همچون زکریای رازی و ابنسینا را به ذهن آورم، چهرهٔ آن مرد برایم تداعی میشود و چهرهای چنین را به خاطر میآورم.
در علم تشریح چنان آگاه بود که گویا با چشمان خود تمامی اعضا و اجزای درونی بدن را مشاهده میکند و از دیدههایش حکایت نادیدنیها میکند. در هنگام شنیدن کلمات بیماران نسبت به بیان مشکلات آنان، چنان با دیده او را مینگریست و با گوشهای خود متوجه کلمات آن فرد میشد که گویی وجود خویش را محدود در گوش و چشم بیمار کرده و تمامی قوا را متوجه آن بیمار نموده است.
من از ایشان استفادههای فراوانی بردم. در محضر ایشان زمینهٔ بسیار خوبی جهت آموزش طب قدیم و بهرهگیری از فرهنگ طب فلسفی، همچون قانون را فراهم ساختم که اکنون حوزههای علمی امروز در جهت فراگیری این گونه کتابها و رشتههای علمی و کاربردی با مشکلات فراوانی روبهرو
(۱۲۰)
است؛ اعم از فراهم ساختن دارو یا ابزار تشریح و یا استاد، بلکه میتوان گفت: در جوار فقدان قرار گرفته و همچون علوم و فنونی که علمای پیشین داشتهاند و امروزه به انزوا، غربت و انعطال کشیده شده است میباشد. هرچند دستهای از این علوم و فنون را میتوان در علوم تجربی جستوجو کرد، بسیاری از آنها در توان علوم تجربی نمیباشد و تنها مردان دلسوخته و شب بیدار میباشند که میتوانند ره به جایی برند.
سالکی دلسوخته
عالم وارسته و سالک دلسوختهای را یافتم که در علم پخته و در معرفت پر و آب دیده گشته بود. اهل طریق و طریقت بود و در علوم غریبه و دیگر مسایل و جهاتی این گونه صاحب سَر و سرّ بود.
تنها چهرهای که برتر از عوالم مثالی و جن و شیاطین میتوانم دیده باشم، از دم این مرد حق بود که چهرهٔ غیب و پردههای باطن موجودات غیبی را بهروشنی برایم نمایان میساخت و بحق برای من عوالمی بود و بهرههایی از ایشان بردم که بسیاری از نادیدههای آن زمان خویش را بعد از ایشان، بیاستاد، همچون که ایشان مینمودند دنبال مینمودم و فراوان میشد که روح مجسمش را با خود احساس میکردم و هر دم به خاطر میآوردم و تازگیهای فراوانی را از الطاف روحی آن جناب واقف میگردیدم. آنچه را که از زمان نونهالی در این زمینهها یافته بودم بحق در این دوران به چهرههای لطیفتری مشاهده نمودم. ایشان برای درس، بحث و تعلیم، هرگز نیازمند کتاب، کاغذ، نور چراغ و روشنایی نبود و بدون نور، چراغ و کاغذ، صفحات
(۱۲۱)
اندوختهٔ خود را برای آدمی ورق میزد و آشکار میساخت.
این مرد حق، بحق پیری ماهر و اهل طریقی واصل و مسمایی از نادر افرادی بود که گام بلندی در وصول به عوالم ربوبی برداشته و خیراتی از حق تعالی یافته بود. روحش شاد.
بُعِثْت لأُتِمّمَ مکارم الأخلاق
اگرچه همهٔ حضرات انبیای الهی دارای اخلاق و مکرمتهای اخلاقی بودهاند، رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله مکرمتهای اخلاقی را به اتمام رساند و سرآمد همهٔ حضرات انبیای گرامی علیهمالسلام گردید.
با چنین موقعیت اخلاقی که رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله از آن برخوردار بود و بر بالاترین قلههای کمال و اخلاق قرار داشت، چنین مینمود که مسلمین؛ بهویژه شیعه که پیروان راستین دیانت و ولایت میباشند، صاحبان اخلاق و صفا گردند و در حسن سلوک، متانت و محبت پیشتاز همگان باشند و در دوستی، صداقت و مهر ورزی و محبت زبانزد تمام اقوام و ملل گردند، با این حال چنین داعیهای کمتر تحقق پذیرفته است و بر خلاف توقعی که از مسلمانان میرود، کمتر کسی را میشود به عنوان مسلمان، با مکرمتهای اخلاقی عالی در سطح عموم مشاهده کرد که این کمبود ناشی از مشکلات فرهنگی و حوادث استعماری جاری در جوامع اسلامی است. این عوامل، مسلمین را به چنان وضعیتی انداخت که گاه برخوردهایی از آنان به چشم میخورد که در شأن یک مسلمان نیست.
البته، این امر نسبی در همهٔ مسلمانان یکسان نمیباشد و این چنین نیست که اقوام و ملل دیگر در تمام جهات و یا در مکرمتهای اخلاقی از
(۱۲۲)
مسلمین بهتر باشند، ولی این ویژگی در مسلمانان آنگونه که از آنها توقع میرود به چشم نمیخورد؛ هرچند در پی آن نیز نیستم که بگوییم مسلمین بهطور کلی در صفات اخلاقی از دیگر اقوام و ملل برتر میباشند؛ چرا که خوبیهای اخلاقی در هر قوم و ملتی میتواند وجود داشته باشد یا بعضی از افراد آن مردمی بحق وارسته و متخلق به خوبیها باشند. البته در میان مسلمین نیز صاحبان مکرمتهای اخلاقی فراوانی میتوان یافت، گذشته از آن که مواهب قهری دین مقدس اسلام در سطح عمومی در میان مسلمین قابل مشاهده است.
تنها سخنی که قصد بیان آن را دارم، توقع بالایی است که در مکرمتها از مسلمین میرود و در صورت رشد فرهنگی و آزادی مسلمین از چهرههای شیطانی و رهایی آنها از استعمارگران خارجی و داخلی میتوانند در سایهٔ الطاف الهی و دین مقدس اسلام و نور ولایت و امامان معصوم علیهمالسلام ، عالیترین مراتب اخلاق و مکرمتهای اخلاقی را دارا باشند.
غرض
غرض از بیان آنچه بیان شد این بود که خداوند توفیقی نصیبم کرد و در این دوره از عمرم به محضر مردی وارسته و متخلق به اخلاق انسانی راه یافتم که مسلمان نبود، ولی بحق انسان بود؛ با آن که در عقاید خویش چندان قوی نبود و بیآن که بداند درگیر اوهام و اندیشههای تقلیدی بود، راهبی بحق پارسا از طایفهٔ نصارا و دیر دیدهای متواضع و مؤدّب بود که مکرمتهای اخلاقی را به صورت کامل در خود آشکار مینمود و بر
(۱۲۳)
چموشیهای نفس خویش در مقابل ناملایمات دیگران غلبه میکرد.
با آن که در کلیسا صاحب کسوت بود و انس عبادت و لطف مناجات خود را با بهترین زبان و شیواترین حالت بیان میکرد، هرگز غرور و خودخواهی او را محاصره نمیکرد. هنگامی که در جمع آنها قرار میگرفتم، آن مردم را با دقت نظاره میکردم و ابتدایی بودن افکار آنها را از برخورد یا سخنان آنان مییافتم، بهخصوص زمانی که همهٔ آنها هنگام دعا چشمهای خود را میبستند و آن هنگام فرصت مناسبی برای من بود که با قوت چشمهایم را باز کنم و با دقت تمام آنها را نظاره نمایم و حالات معنوی دعای آنها را همراه با سادگی دریابم و دریابم که آیا آن کشیش نیز چشمان را هنگام دعا میبندد یا تنها چشمان مردم را میبست و چشمان خود را باز نگاه میداشت که یکبار هم نشد ببینم چشمهایش را در هنگام دعا و چشمبندان باز کند. گویی آن جناب همچون دیگر همکیشان از چشمانی بسته نسبت به حقایق دین مقدّس اسلام، قرآن کریم، جناب رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله و حضرات معصومین علیهمالسلام برخوردار بود.
تنها چیزی که بسیار قابل تحسین و اهمیت بود، اخلاق خوش و کرامتهای اخلاقی آن مرد بود که مرا مسحور خود ساخته بود و با آن که محضرش را فراوان درک کردم، هرگز ندیدم مرتکب کوچکترین لغزش اخلاقی شود و چنان مسلط به خود بود که گویی سالک مطیعی میباشد و مقام ادب «مع الخلق» را به قوت داراست و با تمام همت، حرمت همگان از دوست و دشمن را به تناسب رعایت مینمود.
سالهای متعددی به طور حضوری و غیابی با چهرهای متفاوت، از ایشان
(۱۲۴)
بهرهٔ عقیدتی، مسلکی و اخلاقی میگرفتم و در نهایت نیز با نوشتن نامهای مفصل به آنها اعلام نمودم که: «موجودیت فعلی مسیحیت اساس محکمی ندارد و گذشته از آن که در جهت انتساب به حضرت مسیح ـ جناب عیسی پیامبر الهی علیهالسلام ـ مخدوش است، از جهت فرامین مدوّن موجود نیز از مشکلات علمی و عقلی بسیاری برخوردار است که نسبتش را به پیامبر الهی مخدوش میسازد»؛ هرچند میشود جهات مثبت اخلاقی فراوانی را در این مردم شناسایی کرد. البته حساب مردم از سردمداران سیاسی آنان جدا میباشد؛ زیرا کلیسا به نوعی خارج از اسلام همچون خانقاه در داخل اسلام میباشد که هر دو طریق به نوعی کردار مثبت اخلاقی را با کجرویهای عقیدتی همراه دارد. البته، در سیاستهای جهانی همیشه این دو مرکز جبههای در مقابل «مسجد» داشتهاند.
با چنین برخوردی از آنها فارغ گشتم و دیگر قرب حضور و یا آگاهی از آن مرد و یا آن مردم را پیدا نکردم و بهطور کلی از آن محیط دور افتادم؛ زیرا دیگر برایم بهرهای تازه نداشت و از جهت آگاهیهای لازم از فرامین علمی، عقیدتی و عملی آنها نیز فراغت کامل یافته بودم.
سالکی چهرهپرست
در طی طریق سالکی را یافتم، با آن که سلوک مناسبی را دنبال نموده بود، خود را در چهره و صورتهای ظاهری غرق ساخته بود و بیاهمیت به دستهای از فرامین شریعت، بتهای بسیاری را از سراسر دنیا جمعآوری مینمود و برای هر یک اسم و اوصافی را قرار داده بود و از آنها بهرهٔ
(۱۲۵)
معنوی میجست و میگفت ادراک من در ظرف معقول بیش از صورت محسوس نیست و با آن که حق را با تمام صفات میپرستم، ولی طریق پرستش خود را جز در چهره و مظاهر صوری آن امکانپذیر نمیدانم و حضور آنها را در خاطرم طریق وصول خود به حقایق معنوی، صفات ربوبی و الهی قرار میدهم، بیآن که حق را در صورت محدود بدانم یا آن که به صورت اصالت دهم و یا آن که حق را بدون صورت دریابم.
وارستگی این مرد فراوان بود و من هم از ایشان بهرههایی بردم؛ اگرچه بدون مشکلات هم نبود. ایشان قدرت استماع نداشت و بر باور خود ثابت بود و دل بر گفتهٔ غیر نمیداد و تنها خود را ملاک و معیار دیار یار میدید.
خوبی، صفا، محبت، مهر و انس به مخلوقات را چنان ارج مینهاد که گویی تمام موجودات را مظاهر حق میدید و لحظهای بیوصال یار نبود و عشق به همهٔ ذرات عالم را در خود نظاره میکرد.
چنان اوصاف و احوال بتان را مطرح مینمود و برای هر یک اسم خاص عنوان میکرد که گویی پدری شایسته از فرزندان لایق خود سخن سر میدهد.
هنگامی که به ایشان میگفتم: حق را در صورت محصور ساختهاید، میفرمود: صورت؛ اگرچه به ظاهر حدّ کمی دارد، در اصل هیچ صورتی محدود به حد نیست و شخص هر صورت، هویت نامحدودی دارد و تحدید کمّی، دلیل بر حدّ حقیقی نیست.
میگفتم: حق برتر از صورت است و صورت خود جلوهای از حق است که میفرمود: با آن که صورت جلوهای از حق است، هویتی جز حق ندارد.
(۱۲۶)
میگفتم: جلوهٔ هویت ظهوری دارد و این هویت به مراتب نازلتر از ذات هویت است و میفرمود: ذات هویت در تمام ظرف هویت حاضر است و انس با هویت ظهوری قرب به اصل هویت را به دنبال دارد.
میگفتم: قرب بدون صورت آسانتر حاصل میشود و صورت مانع وصول حقیقی است که میفرمود: من تجربه کردم که صورت مانعی در وصول نیست و در بند آسان بودن راه نیز نمیباشم.
هنگامی که میگفتم: پناه بردن به صورت نوعی از آسانطلبی است و خوف از عدم وصول موجب چنین پناهندگی میگردد و تجربه کار دل است و حضور، فراغت از تمامی این امور را لازم دارد، میگفت و میگفتم و میگفتم و میگفت و خلاصه هرگز دل از بند صورت بر نمیداشت و خود را به آن دمساز ساخته بود و هراس از مخاطرات و لوازم این امر را به خود راه نمیداد.
چهرهای ناکام
استادی یافتم که به حق دارای استعدادی خاص بود و در جهت فعلیت استعداد خود موفق گردیده بود و با آن که در حدود پنجاه سال سن داشت، نیازی به غیر نداشت و در بسیاری از رشتههای علمی به قوت صاحب نظر بود.
بذلهگو و گزیدهپرداز بود. کم سخن میگفت، ولی هر تکهای از کلامش حکایتی بود و اشارتی را به دنبال داشت؛ بیآن که در بیان اهداف خود به زحمت افتد یا از حرکات اعضا و جوارح استفاده نماید. چنان مطالب خود را
(۱۲۷)
بیان میکرد که گویی آب از آب تکان نمیخورد که این خود حکایت از قوت نفسانی و اقتدار باطنی وی میکرد.
این مرد آزاده که هرگز سر بر یوغ کسی نمینهاد، وضعی پریشان و فقری بس نمایان داشت؛ بهطوری که برای معیشت فردی خود درگیر مشکلات بسیاری بود که به بعضی از آن اشاره میکنم.
منزل ایشان در محلی بود که از آنِ عموم اهل علم بود. صاحب آن مجموعه شرط کرده بود که هر کس میخواهد در این مکان زندگی کند باید به درس آن جناب حاضر شود و در غیر این صورت از آن مکان اخراج میگردد.
ایشان که به جهت فقر مالی در آن مکان مسکن گزیده بود و به آن درس و آن جناب بینیاز بود، از شرکت در آن درس خودداری میکرد. هنگامی که از روی اجبار در آن درس شرکت نمود با ایراد و اشکال خود، چنان اقتداری از خود نشان داد که درس در آن روز تعطیل شد و تشویقی بسیاری بعد از درس از ایشان به عمل آمد. اما اثاث و لوازم اندک وی را از آن مکان بیرون ریختند و ایشان نیز به ناچار خود را به مکانی دیگر رسانید که هرگز مطابق با شأن وی نبود؛ هرچند مکان پیشین نیز در خور شأن ایشان نبود و فقر وی او را چنین متواضع و کوچک ساخته بود.
بر اثر کمبود غذایی و ممکن نبودن تهیهٔ غذا، همواره بیمار بود و بسیار میشد که برای تهیهٔ دارو با مشکل هزینهٔ آن روبهرو بود و از درمان باز میماند.
آن روزها ویزیت دکتر یک تومان یا در نهایت دو تومان بود. روزی برای
(۱۲۸)
رفتن به دکتر، نیازمند این مقدار پول گردید. به هر دری زد این پول فراهم نشد. به ناچار کسی را که در علم از خادمان او نیز به حساب نمیآمد صدا زد تا پولی برای این امر قرض کند. ایشان در حیاط آن مکان ایستاده بود و آن فرد در اتاق طبقهٔ بالا و هنگامی که او را صدا میزد، با آن که آن فرد میشنید، جواب نمیداد؛ زیرا شاید چند باری مقدار پولی به ایشان قرض داده بود. بعد از چندی که مکرر او را بلند صدا زد، سر بلند کرد و با تندی گفت: چه خبر است داد میزنی! و هنگامی که فرمود: برای رفتن به دکتر پول میخواهم، ایشان یک اسکناس دو تومانی از بالا به سرش انداخت و به اتاق برگشت و ایشان هم آن پول را از زمین برداشت و به دکتر رفت.
وضعیت فقر ایشان در حالی بود که روزها چند ساعتی در مرکزی کار علمی میکرد و از راه آخوندی ریالی عایدش نمیشد؛ زیرا منبر که نمیرفت، در حریم کسی هم که طواف نمیکرد و اهل وجوهات نیز نبود و همچنین از ابزار سالوس و ریا هم بیبهره بود.
در چنین وضعیتی بود که فقر او را به طغیان وا داشت و با آن که برای کنترل وی افراد توانایی پیش قدم شدند، ولی دیگر دیر شده بود و آنها قدرت بازیابی او را نیافتند و او از دیار این کسوت به دور افتاد و در قطبی نامساعد قرار گرفت و زیانباریهای فراوانی در جهت معنوی برای عموم و حتی خواص به بار آورد. وقتی در این باره به ایشان ایراد گرفتم فرمودند: مکافاتش برای کسانی است که مرا بر سر این کار وا داشتند. اگرچه تا حدی میتوان حرف وی را درست دانست، شاید عوامل نهانی دیگری نیز در جهت تحقق این امر نقش داشت. در غیر این صورت فقر هرگز نمیتواند
(۱۲۹)
عالم برجستهای را به کار ناموزونی وا دارد. با آن که تظاهر به بدی و کجی مینمود، به حق ثابت بود و تنها افراد جامعهٔ خود را مکافات میکرد که این خود ماجرایی را در بر دارد که قابل بررسی است و درصدد بیان آن نیستم.
چشمی تند و تیز
استادی را یافتم که چشمی تند و تیز و دیدهای سبب سوراخ کن داشت و باطن چهرهها را از ظاهر به آسانی در مییافت و در علم قیافه و فراست ید طولایی داشت.
مرا جهت تعلیم این امر مناسب دید و به این کار وا داشت و از طریق نوع دید و دیدن، همچون تنظیم دوربینی در موقع عکاسی، شرایط و قواعد خاصی را دنبال مینمود و به حق چهرهها را به نوعی از طریق دیدن وارسی میکرد که هرگز افراد عادی توان آن را نداشتند و در جهت بازسازی دید و دیدهٔ من کوشش فراوان نمود و من نیز زحمات بسیاری را تحمل نمودم که این امر خود برایم جهاتی از بصیرت صوری و چهرهشناسی را در پی داشت که با امداد و تطبیق موارد با امور غیبی و الهامی بار محکمی را مییافت و یافتههایی را نیز به دنبال داشت و بعدها در فهم قرآن کریم و علم تعبیر بسیار مؤثر افتاد.
هنگامی که بر چیزی یا کسی نظر میکرد، چنان حالتی را در او مشاهده میکردم که گویی بدن خشکیدهای چشمانش را به فردی دوخته است؛ بیآن که در این دوختن از نخ و سوزنی استفاده کرده باشد.
(۱۳۰)
وقتی راه میرفت گویی کارش نظاره است و همتش بازیابی، بیآن که کسی را متوجه یا کسی را از امری باخبر سازد؛ همانطور که کتمان تمام یافتههای خویش را از ایشان دارم و چنین خصلتی از ارکان این امر میباشد.
در این مقام درصدد بیان خصوصیات یا حقیقت این امور نمیباشم و تنها میخواهم این نکته را بیان کنم که دستهای از علوم و یافتنیهای غیر صوری در راستای اندیشههای ظاهری است و از علوم و حقایق غیبی نمیباشد؛ هرچند این دسته از یافتهها خود راه و رسم ویژه و قواعد و قوانین خود را داراست.
البته همانطور که بسیاری از قواعد علم کیمیا را نباید از علوم غیبی دانست و در واقع جزیی از علوم تجربی میباشد، دستهای از یافتنیهای روانی و بصری را نباید جزو علوم غیبی دانست و باید آن را در ردیف علوم دقیق ظاهری و صوری به حساب آورد؛ چنان که علم قیافهشناسی، انگشتنگاری و چهرهنگاری، کفبینی و دستههای دیگری از این معانی که با برخوردهای چهره یا کیفیتهای صورت، اندام و موهای گوناگون بدن یافتههایی به اقتضا فراهم میگردد و نباید آنها را در ردیف علوم غیبی دانست و در تعریف علوم غیبی این قدر میتوان گفت که یافتههایی است که در جهت تحصیل آن نیازی به ظاهر نیست.
دورهای پر فراز و نشیب
آنچه گذشت خلاصهای از دورهٔ پر فراز و نشیب یک زندگی بود که بدون الطاف الهی و عنایات ربوبی و امداد غیبی طی طریق آن برایم هرگز
(۱۳۱)
ممکن نبود و بی آن که در تحقق آن نقشی داشته باشم، همراه صاحب راه در راه و بیراه در حرکت بودم.
اگر در ابتدای سیر و پیش از آن تصور چنین راهی برایم مطرح میشد، به واقع قالب تهی میکردم و هرگز تصور آن برایم ممکن نمیبود و اندیشهام توان ادراک آن را نداشت.
بی آن که خود چنین سیری را در نظر داشته باشم، هر یک به نوعی برایم سببسازی میشد و بهآسانی در اختیارم قرار میگرفت، بیآن که نسبت به هر یک از آنها تمایلی داشته باشم و گویی دست تقدیر خود بدون جلب رضایت من، کارها را سامان میبخشید.
این دوره از عمرم از چنان سرعت و فشاری برخوردار بود که روزگار را بر من سخت میساخت و چنان آتشی در کانون عمرم زد که دودش تا ابد در جانم باقی خواهد ماند و خستگی آن هرگز از تنم بیرون نخواهد رفت.
شتابی بیحساب و راههایی که کمتر با کاغذ و کتاب همدم بود، چنان مرا در هر کوی و برزن مبتلا میساخت که هرگز مجال بازیابی برد از باخت در سر نمیآمد و تنها در پی طی آن امیدوار بودم و گویی کشتی طوفانزدهای در اقیانوسی پر تلاطم، خود را به طغیان سپرده باشد و بی آنکه در نوع تلاش و چگونگی آن حرکت کنم تنها در جهت سیر و اتمام آن کوشش به عمل میآوردم و خود را به حق واگذار میساختم.
شدت ناملایمات و اوج ناهمواریها و بحران بلا چنان روحم را در خود فرو میبرد که هرگز به کسی توصیه یا سفارش گام نهادن در این راه را ندادم و رغبت به دستگیری افراد را در این امور در خود نمیبینم؛ بهویژه با موقعیت
(۱۳۲)
کثرتی امروز و دوستداران هزار دوست این امور.
گواه نخست
در جهت بیان این امر گواهی را عنوان میکنم که همانند آن را در این راه بسیار دیده و داشتهام که در این مقام تنها یک مورد پنهان را به اشاره حکایت مینمایم.
در محلهٔ مسکونی ما مسجدی بود که کلید آن همچون کلید منزل ما براحتی در اختیار من قرار میگرفت و فراوان از آن مسجد در شب و روز استفاده میکردم.
یک روز عصر در مقابل مسجد ایستاده بودم که کسی مرا مخاطب قرار داد و گفت: من نماز نخواندهام، کلید این مسجد کجاست؟ من هم بیمحابا در پی تحصیل این امر برآمدم و در مسجد را برای ایشان باز کردم و ایشان با ساکی که در دست داشت وارد مسجد شد و بعد از چندی نیز بیرون آمد و با تشکر رفت.
غروب، هنگامی که همه به مسجد آمدند، معلوم شد که فرش کوچک و مرغوبی که در محراب بوده نیست و من دانستم که آن مرد فرش را در ساک خود جای داده است، بهخصوص زمانی که معلوم شد کهنه پارچههایی که در ساک بوده جایی در داخل مسجد ریخته است.
هنگامی که ماجرا را باز گفتم، در واقع بنده مقصر به حساب آمدم و با آن که کسی به من چیزی نگفت، درصدد جبران و بازیابی این فرش برآمدم. موضوع را با شخصی که زمانی نزدش چیزهایی؛ مانند: قمار، تردستی و
(۱۳۳)
شناخت انواع مشروبات الکلی و دیگر ناموزونیها را به طور تئوری فرا میگرفتم در میان گذاشتم و ایشان که خود سرآمد اساتید این فنون بود به من گفتند: صبح زودی به دنبال من بیایید تا فرش را برای شما پیدا کنم. ایشان بحق در تمامی این کجرویها گذشته از استادی و پیشکسوتی، خود متبحرّی تمام و کامل بود. بنده به دست تقدیر با ایشان آشنا شده بودم و با وقوفی که هر دو از مسلک یکدیگر داشتیم، همچون گرگ و میش بر سر آبی به سر میبردیم و بیآن که طمعی جز آشنایی و حرمت او به من و احترام من به او در کار باشد، در پی حرمت و کمک به یکدیگر بودیم. وی از وضعیت مذهبی بنده به قدری شادمان بود و غبطه میخورد که همیشه در پی حفظ ما بود و در واقع با خوش نفسی فراوانی که داشت، مربی خوبی برایم بود و همیشه از ماجراهایی که از خود و دیگران نقل میکرد این جملهٔ کتاب ابتدایی مدرسهام به یادم میآمد که «ادب از که آموختی از بیادبان» و با خود میگفتم: باید از تمام کاستیها و کجیها آگاه بود تا با بصیرت و آگاهی در پی رستگاری رفت؛ نه با چشمانی بسته و ذهنی انباشته از جمود.
صبح زود به خدمت این مرد دنیا دیده و زجر کشیده رفتم. ایشان لباسی غیر لباس خودم را به من داد و گفت: این پیراهن را به تن کن و دستمال بسیار بزرگی را داد و گفت: این گونه به گردنت بیانداز و کلاهی هم داد که بر سر نهادم و به دنبال ایشان از موضع مشخصی به راه افتادیم و از بیغولههای بسیاری به طرف دروازه غاز سابق حرکت کردیم و رفتیم. با آن که مدعی بودم که وجب به وجب تهران را قدم زدهام و به همهٔ جای آن آشنایم، هرگز مکانهایی را که با ایشان رفتم به عمر اندک خود ندیده و تا آن زمان هرگز
(۱۳۴)
مردمانی به این شکل و شمایل و قیافههایی آن چنانی و به طور دسته دسته و انبوه ندیده بودم. آن روز از آن سیر استفادههایی بردم که هرگز معلومات آن از خاطرم خارج نخواهد شد و چنان سیری کردم که بیش از خسارت صد فرش سودمند بود و گویی گم گشتن آن فرش و سرقت آن، تنها بهانهای برای دیدن نادیدنیهایی بسیار بود. گویا در مدرسهای تازه بودم و حق برایم چنین سیری را آماده ساخته بود. بعدها هم دیگر چنین رؤیتی برایم پیش نیامد و هرگز امکان آن پیدا نشد؛ هرچند دیگر چنین سیری ضرورت نداشت و تنها همان یک بار لازم بود و دیگر هیچ. البته در این باره تنها سطری نوشته شد و بس وگرنه آن دیدنیها برایم پردههایی از واقعیت بود که کتمان آن دور از حسن نیست.
در این سیر و سلوک کوتاه که گویی همراهی چنین خضری مرا یار گشته، ناگاه چشمم به مسجدی افتاد. به ایشان گفتم: میخواهم به مسجدی که در اینجاست بروم و از آن دیدن کنم. به داخل مسجد که رفتم در محراب آن مسجد عالمی را دیدم باوقار و چهرهای بیآلایش که مشغول تفکر بود. در حضورش نشستم و با ایشان به صحبت مشغول گشتم و دیدم عجب کیمیایی در خاک و عجب گنجی در این خرابه است. چنان برداشتی نو و تازه از او یافتم که قرار زیارت وی را در زمانی دیگر نهادم و به دنبال آن دوست کهنهکار به راه افتادم. بعد از سیری طولانی از پیدا کردن آن مرد و آن فرش مأیوس گشتیم و یافتم غرض از تمامی این امر، آن سیر و همین عالم بود و فرش رفت که رفت و دانستم که فرش بهانهای در دست تقدیر بیش نبود.
بر سر قرار با آن عارف سینهچاک و رند دهل دریده رفتم و ایشان را
(۱۳۵)
ملاقات کردم. از سبب وقوفش در آن مسجد و آن مکان نامناسب سؤال نمودم؛ ایشان فرمودند: از خوبان خسته و از مسلمانان رنجیدهام و در پناه نااهلان دل شکسته بهراحتی عمر میگذرانم.
چنان از صفا و صداقت نااهلان به ظاهر گرفتار سخن سر میداد که گویی در دیار پاکدلانی وارسته وقوف نموده و از چنگال گرگان منشدار رمیده است.
با آن که نمیخواهم توضیح بیشتری از موقعیت ایشان داشته باشم، اینقدر بگویم که بهرههایی از ایشان در سلوک و عرفان بردم که هرگز رقیبی همچون ایشان در عمر خود نیافتم. روحش شاد.
گواهی دیگر
روزی از درس به منزل میرفتم. در بین راه کسی که کنار جاده ایستاده بود، مرا مخاطب قرار داد و گفت: آیا شما صد تومان پول خرد دارید؟
من که آن مرد را به صورت کارگر و یا استاد بنایی که از سر کار میآید دیدم برای کمک به ایشان به روی تنهٔ دوچرخهام قرار گرفته و مقدار پولی که داشتم از جیبم درآوردم تا صد تومان ایشان را خرد کنم و ایشان هم اول صد تومانی خود را به من داد و من در میان پولهایم قرار دادم و بعد صد تومان خرد شده به ایشان دادم و ایشان هم که موتوری گازی کنار جاده داشت به سرعت دور شد و من تا خواستم دوباره پولهایم را چک کنم رفت. وقتی پولهایم را شمردم دیدم آن مرد تَردست صد تومان خود را که به من داده بود با صد تومان من که خورد کرده بود و مقداری دیگر از من به تردستی
(۱۳۶)
کش رفته و برده است هرچه به دنبالش رفتم، نتوانستم او را بیابم و این شد که نزد استاد ماهری که در این زمینه کارکشته بود و در محلهٔ ما بود رفتم و از ایشان پرسیدم تردستی چیست که این مرد با آن که من مواظب بودم و حواسم هم جمع بود و اول پولش را گرفتم، توانست مرا اینگونه دست به سر کند. ایشان گفت: مگر نمیدانی تردستی و دزدی خود علمی است که در ایران رشد یافته است و ایران در این علم از کشورهای پیشرفته پیشتر میباشد و ایشان با آن که خود استاد ماهری در این جهت بود حکایت از استادان ماهرتری میکرد که البته در کلامش نوعی شکسته نفسی مشاهده میشد. میگفت: روزی به خاطر سرقتی که من در آن نقشی نداشتم به زندان رفته بودم. افسر آگاهی یک سیلی به گوشم زد و به هنگام زدن سیلی ساعت مچی وی را از دستش باز کردم. بعد از چند ساعتی که متوجه شد با التماس و وعدهٔ آزادی من ساعتش را طلب نمود و گفت: این ساعت یادگار روزهای عقد ماست و نزد خانمم ارزش زیادی دارد و وقتی که وعدهٔ محکمی برای آزادیام داد پذیرفتم و ساعت وی را دادم. از من پرسید چگونه ساعتم را از مچم زدی؟ گفتم: همان که دستت به گوشم رسید، ساعت را در هوا باز کردم و ساعت به دست دیگرم افتاد بیآن که مشکلی ایجاد شود. آن افسر آگاهی به قول خود عمل نمود و مرا آزاد کرد، ولی خیلی اصرار داشت که کسی از این عمل آگاه نشود؛ زیرا خود مدعی تردستی و زرنگی بود.
در این رابطه مطالبی را عنوان مینمود و آدم از این مسایل به حیرت میافتاد که بشر چه مخلوق پیچیدهای است و این امور در کشور ما چه جایگاه بلندی دارد و همین امر سبب شد که من نیز نسبت به خصوصیات
(۱۳۷)
بعضی مسایل آگاهیهای خاصی پیدا کردم و آن پول سبب بصیرتم در بعضی زمینهها شد. همانطور که سابق نیز نسبت به آموزش بعضی مسایل نزد ایشان اشاره نمودم که بهراستی استفادههایی بردم که اگر ایشان را نمیداشتم در تمامی این جهات ناآگاه و بیاطلاع میماندم؛ در حالی که اینگونه امور سبب بصیرتم میشد. تمامی این پردهها با عنایات الهی همراه بود و طریق و خصوصیات تحصیل و تسهیل آن فراهم میشد، بی آنکه من در تحقق این امور نقش چندانی داشته باشم.
رانندگی
روزی در جایی نشسته بودم و شخصی که برای گرفتن گواهینامهٔ رانندگی مردود شده بود وارد شد. به او گفتم: چرا مکرر رد میشوی؟ به من گفت: «گمان میکنی گرفتن گواهینامهٔ رانندگی آسان است و به خیالت درس شیخی است که آسان باشد». من از سخن وی تحریک شدم و برای این که ثابت کنم که رانندگی مثل درس شیخی نیست و به مراتب آسانتر از آن است؛ نه مشکلتر، برای گرفتن گواهینامهٔ رانندگی شرکت کردم و با آن که سن کمی داشتم برای بار اول در آییننامه و امتحان در شهر قبول شدم. آن روزها اگر کسی در شهر رد میشد، آییننامهٔ وی نیز از ارزش میافتاد و میبایست هر دو را یک مرتبه قبول میشد و هنگامی که گواهینامه را گرفتم بیآن که بهخوبی رانندگی را آموخته باشم و تنها با تردستی و زیرکی و توجه و اعتماد به نفس موفق به اخذ گواهینامه شدم به ایشان گفتم: دیدید که این کار مثل درس شیخی نیست و بهمراتب آسانتر است. گرفتن این گواهی نه
(۱۳۸)
جهت حاجت بود و نه لزومی برای داشتنش احساس میکردم و تنها یک تحریک و پیشامد موجب اخذ آن شد و فقط به جهت اثبات اهمیت دروس دینی و تهذیب ذهن آن فرد دست به چنین کاری زدم و پشیمان هم نیستم؛ زیرا کار بسیار ضروری و لازمی بود؛ هرچند من از تحقق آن قصد دیگری را دنبال میکردم و با قصد عمومی و غایت اصلی آن کاری نداشتم.
ورزش
جهت دیگری را که باید در رابطه با اساتیدم به آن اشارهای کوتاه و گذرا داشته باشم «ورزش» است و از همان زمان کودکی به این امر علاقهٔ قهری داشتم و بعدها ضرورت آن را بهخوبی باور نمودم تا جایی که امروزه لزوم دینی و شرعی آن را برای همگان قطعی میدانم و امری مناسب و در افراد بسیاری لازم میدانم.
همیشه به ورزش رغبت داشتم و جهت سالمسازی و آمادگیهای رزمی بهخصوص که بعد از پانزده خرداد ضرورتش نمایان بود کوشش خاصی داشته و در زمینههایی از آن به تناوب شرکت میکردم و گذشته از سالمسازی بدنی، بهرههای معنوی از ورزش و اساتید فن بردم که اشاره به آن را چندان لازم نمیدانم و به خلاصهای اکتفا میکنم.
گود زورخانه
روزی پیش کسوتی در ورزش باستانی، میان گود زورخانه به نصیحت افراد مشغول بود و در ضمن کلمات خود فرمود: «هیچ گاه از رقیب که در گود با شما
(۱۳۹)
درگیر است هراس به خود راه ندهید. از افراد بیکاری که کنار گود نشسته و میگویند: «لنگش کن» در هراس باشید؛ زیرا فرد میان گود چون شما مشغول کار خود است و تنها حرفها و چشمهای بیکار کنار گود خطرآفرین میباشد.
میفرمود: در زندگی هم همینگونه است و مواظب باشید تا گرفتار افراد بیکار و دور از مسؤولیت نشوید که آنها بر اثر بیکاری بیشترین گرفتاری را میتوانند برای شما به بار آورند.
گنج و ترس
دیگری میفرمود: در ورزشهای رزمی شرط اساسی، شجاعت و دور نمودن ترس از وجود خود میباشد. با ترس هرگز کسی در ورزش موفق نمیگردد و آنچه در ورزشهای رزمی اهمیت خاصی دارد دور نمودن ترس از وجود خود میباشد.
آن مرد دستش را باصلابت میکشید و انگشتان دست را به قوت باز مینمود و میفرمود: «یک وجب آن طرف ترس، گنج قرار دارد و هرکس خود را از ترس دور بدارد موفق است و قویتر عمل خواهد نمود و به گنج میرسد».
صلابت آن مرد و شکل و صورت و هیأت برخورد ایشان با آن حالت دست کشیده و انگشتان باز چنان تأثیری در روحیهٔ من گذاشت که هنوز نیز هر لحظه قامت و قیامت و هیبت و طنین صدایش از گوش دلم فریاد میدارد: «یک وجب آن طرف ترس، گنج قرار دارد» و با علاقهای که به شجاعت و روحیهای که در این زمینه داشتم چنان سند محکمی در خود یافتم که هرگز ترس را در حریم وجودم مشاهده ننمودم و چون کوهی در مقابل حوادث و
(۱۴۰)
مشکلات میایستادم و گاه به استقبال آنها میرفتم.
اتّفاق
مدت کوتاهی برای تبلیغ به جایی رفته بودم. در آن جا بعضی جوانهای مبارز را برای کارهای رزمی و تقویت روحیه تعلیم میدادم. روزی عالم بزرگواری که در حد صاحب رساله بود میزبان ما شد و فرمود: میخواهم در کلاس شما شرکت کنم و ببینم شما برای این بچهها چه میگویید که اینگونه شیفته میشوند. صبحگاهی وارد مجلس شدند، آرام گرفته و با قوّت به سخنان ما گوش میدادند. بعد از جلسه فرمودند: «شما این حرفها را از کجا آوردهاید؟ ما در حوزه از این حرفها چیزی نشنیدهایم و این حرفها هیچ کدام حوزوی نیست». با تعجب میفرمود: لابد حوزهها تغییر کرده است. من که از شیندن این حرفها در خود احساس ترس کرده بودم، به ایشان عرض کردم: این حرفها همه از برکات قیام و حرکت حضرت امام (مد ظله العالی) است که ضرورت این امر، ما را در جهت تحقق آن وا داشته است.
پایان سیر دوم
کوتاه نوشتهٔ فوق شرحی مختصر از دورهٔ پرمخاطرهٔ سیر دوم بود که گذشته از پیچیدگی و سختیهای فراوان آن، مواهب گوناگونی را یافتم که هرگز به طور عادی وصول آن ممکن نمیبود، بلکه عنایات الهی در جهت وصول جمعی، تند و سریع آن نقشی تمام داشت و گویی در تحقق این نقش، من تنها صفحهای سفید بودم و نقاش هرچه میخواست خود ترسیم
(۱۴۱)
مینمود. هرگز مواهب الهی را از دیدهٔ دل دور نداشته و نسبت به مواهب گوناگون حضرتش سر شرمساری به زیر دارم و در مقابل آن جناب همچون حباب شکستهای بر شطّ فیض حق تعالی بدون هویت و حضور، جریان نامحسوسی از خویشتن خویش را دنبال داشتهام.
با آن که سخن به درازا کشید و طرح و عنوان چنین مطالبی را در نظر نداشتم، آنچه با اشاره عنوان شد داستان و تنها سخنی از خونِ دلهای دلِ سوختهٔ فقیری است که هرگز زبان عریان به آنچه که بر سرم آمده نداشته و نخواهم داشت و این بیان کوتاه نیز از سر شکر منعم است که خود را با ظاهر عبارت، شرمندهٔ الطافش میسازم و بر بسیاری از امور و مسایلی که در طول عمر کوتاه خود دیدهام خط محو و پنهان کشیده و براحتی از آن میگذرم؛ زیرا قدرت بیان فراوانی از آنها را ندارم و به قول شاعر:
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکند
پنهان خورید باده که تکفیر میکند
این شعر زبان چنگ و عود را مطرح میسازد و با آن که هر یک فریاد سر میدهند، زبان پنهان را توصیه مینمایند.
اگرچه بیان، زبان فریاد برآورده، پنهانی چنگ و عود برای غیر اهل آن آسان نیست و نمیتوان آن را عنوان کرد، ولی مثال دیگری را بیان میکنم که در خور فهم همگان باشد.
لحافدوزان بسیاری را در طول عمر دیدهایم. باید برای دوختن تشک، یا بالشت بهخوبی پنبه زده شود. حلاّج یا همان لحافدوز این کار را به عهده میگیرد و با وسیلهٔ مرسوم خود پنبه را میزند. هنگام کار کردن صدایی که
(۱۴۲)
از برخورد گرز کوچک و کوتاهش با تار کبّادهٔ بیکبکبهٔ آن پیدا میشود و آن را نغمهٔ «پ، پ، پ»ای است که تمام نُتها و سیلابهای آن، حکایت از کتابی میکند و با آن که چنگ و عود فقرایی است، همچون چنگ و عود اشراف و اغنیا سخن از همان کتمان، در لایهای از آه و فریاد سر میدهد. همنوایی تار و چنگ حلاّج با تار و عود اشراف، خود حکایت از اجماعی ظریف در پنهانسازی سیر و سلوک دارد.
(۱۴۳)
(۱۴۴)
(۱۴۵)
(۱۴۶)