حضور حاضر و غایب
فصل نخست: دوران کودکی
سرآغاز سلوک
سرآمد
سرآمد همهٔ اساتید و کسانی که در من مؤثر بودهاند «پدر بزرگوارم» میباشد. این در حالی است که تنها نزدیک به یازده سال، پدر به خود دیده و درک محضر شریف آن حضرت را داشتهام. ایشان، بزرگی، صلابت، مردانگی، عطوفت و روح فتوت و جوانمردی را در من به ودیعت نهاد و درخت صبوری و کتمان را در دلم کاشت.
از «مادر ارجمندم» فروتنی و نجابت را دیدهام. آهنگ صدای عبادتش، جاودان آوای ملکوتی است که از کودکی تا این لحظه به ترنّم در خود از حفظ دارم و برای همیشه در خاطرم باقی میماند.
اولین استاد
بعد از پدر و مادر، نخستین استادم، پیرزنی وارسته است که متانتی همچون اولیای الهی و صلابتی چون جوانمردان داشت. این زن را؛ اگرچه در نخستین سالهای کودکی و در دوران طفولیت و پیش از دوران مدرسه به خود دیدهام، چنان به بزرگی و خوانایی در من نقش زد که گویی روزگارانی در
(۲۶)
محضر وی بودهام.
حلیمه خاتون، زن وارستهای بود که به بچهها قرآن میآموخت و امت خود را که تنها بچهها بودند همچون رسولی به طور شایسته رهبری میکرد. وی آموزش و تهذیب را با هم در کام امت خویش مینهاد و صفا و صداقت را چون طبیعت در جان آنها میریخت و حلاوت و شیرینی تربیت را با کمی تلخی تنبیه به جان صافی کودکان مینوشاند. بعد از پدر، زیرکی، متانت و وقار را در این زن دیدم و شیرینی صفات نیکوی وی هنوز نیز در کام من موجود است و آرزوی زیارتش را در رؤیا و حضور یا قیامت دارم و به شفاعتش امیدوارم.
از سه سالگی به طور مشخص، بلکه پیش از آن تا زمان مدرسه که نزدیک به چهار سال میشود، پیچیدهترین دورهٔ عمر خود را گذراندهام که در این دوران، بیزبان و پنهان، بهدور از قواعد و علوم آنچه تا امروز در خود مشاهده کردهام یک جا و بیصدا با تلاطم و غوغا در دل معصومانه و کوچک خود به صورت باز و تفصیلی و بسته و به اجمال مشاهده نمودم؛ چنانکه گویی آهنگی از آسمان و طیفی از ندا فریادم میزند: آرام باش و هیچ مگو، ببین و کور باش.
چنین حال و هوایی با تمام شیرینی چنان دردناک و خسته کننده بود که امروز نیز از خستگی آن فارغ نگردیدهام.
پرسشها، دیدنیها، خیالها و صداهای دور و نزدیک لحظهای مرا آرام نمیگذاشت و قرار را از من ربوده بود و با تمام طوفان و تلاطم، گویی کتمان و صبوری را وظیفهٔ خود میدانستم و از هرگونه اظهار یا پرس وجو از این و
(۲۷)
آن حتی اهل خانه، دریغ و خوف داشتم. اگر بخواهم هر یک از آن خاطرهها را به زبان آورم، ماجرایی بس دراز و جدا دارد که هرگز فرصت آن پیش نمیآید و دلی نیز آمادهٔ شنیدنش نمیباشد؛ چنانکه تاکنون چنین دلی را نیافتهام و هیهات که بیابم!
اوّلین پیآمد مدرسه
نخستین روزی که به مدرسه رفتم، چنان اضطرابی از مدرسه در دلم افتاد که هنوز نیز همان حالت ناخوشایند را در خود مییابم. هرگز روح خود را در مدرسه آرام ندیدم و هیچگاه به میل و رغبت خود در مدرسهای نبودهام و خود را از اهل مدرسه نمیدانستم؛ هرچند مدرسه برای اهل آن شایسته و متاعی ضروری و لازم است.
واقعهای که در دومین روز مدرسه برایم رخ داد چنان نقشی در من نهاد که از همان روز بیغمی و بیدردی دنیاداران مالاندوز را به چشم خود دیدم و هرگز خاطرم را از این گروه خوش نمیدارم. چون مدادم را گم کرده بودم، بیآن که به کسی بگویم ذغالی را نازک کردم و مشقم را بهخوبی نوشتم. آن روز که به مدرسه رفتم استادم آن مشق را دید و فهمید که مشقم را با ذغال نوشتهام، بدون آن که از علت این کار پرس وجو کند یا آن که کوشش مرا درک نماید، مرا مورد مکافات قرار داد و چوبی به کف دستم زد. این اولین و آخرین چوبی بود که در مدرسه برای درس خوردهام.
آن معلم را بهخوبی در خاطر دارم و به طور شفاف او را میشناسم و بعدها همهٔ حالات موجود و اسم و رسم و وضعیت خانوادگی او را به
(۲۸)
دست آوردم و دیدم عجب! این آموزگار عزیز، هرگز نمیبایست کاری جز این میکرد؛ زیرا روح رنج، حسّ درد و زمینهٔ فقر و ناداری از آن مرد دور بود و بر حسب شغل دوم و حرفهٔ غیر معلمی، دنیاداری بیغم بود.
اولین زاغ چشم
اولین چشم زاغ را در چهرهٔ استادی دیدم که مردی وارسته، سالم و نجیب بود. من از چشمان او استفادههای بسیاری بردم و آنقدر به چشمانش نگاه میکردم که این دسته چشمها را امروز هم بهخوبی میشناسم و از آنها خاطراتی را مییابم؛ بیآن که صاحب آن را دیده باشم و یا او را بشناسم.
زیبایی، زیرکی، ادب، متانت و شیکپوشی را در این مرد دیدم و به اوصاف وی دل سپردم و جان را در پی تحصیل تمام این صفات کمال به جنبش درآوردم، بسیار مؤدب بود و کلمات را شمرده شمرده ادا میکرد. سخن گفتن وی برای من درسها داشت. با آن که بسیاری از بچهها او را میآزردند یا مسخره میکردند، من چون معشوقی چشمانش را در دل مینهادم و همواره او را نظاره میکردم. هنگامی که بهجای پنجره میفرمود: پسرم دریچه را ببند، غرق سرور میگردیدم؛ هرچند بچهها گفتهٔ او را برای تمسخر تکرار میکردند و زمانی که از عصبانیت گچی را بهسوی بچههای بیادب پرتاب میکرد، دلآزردگی وی رنجم میداد و حسرت عمر مبارک وی را میخوردم و افسوس میبردم؛ چرا که بچهها لیاقت او را نداشتند. حال که از او سخن میگویم، در دل چنان تلاطمی است که گویی پیکره و حرکتش را در خود لمس میکنم. روحش شاد.
(۲۹)
آموزگار عرب زبان
معلمی داشتم که عرب بود، ولی به فارسی درس میگفت. او گوزن را گُوْزَن ادا میکرد و من شاخهای گیرکردهٔ گوزن در لابلای شاخههای درخت را با نوع بیان موزون وی در دل تداعی مینمودم؛ تصویری که هیچگاه از ذهنم دور نمیگردد.
قامتی بلند و رشید داشت و عمامهای موزون با خطی بس زیبا و قشنگ او را زینت میداد. ایشان اولین معلمی بود که او را در لباس روحانیت و اهل علم زیارت میکردم و با آن که عالمان دیگری دیده بودم و به این لباس و این قشر علاقه داشتم، امّا چهرهٔ ایشان برایم زیبایی خاصی داشت.
طنین صدا و حسن رخسارهٔ وی، همیشه مرا به خود مشغول میداشت. به یاد دارم هنگامی که ایشان را در خیابان میدیدم ناخودآگاه و بیآن که او خبر شود تا آن جا که ممکن بود به دنبالش حرکت میکردم و مدتها فقط او را تماشا مینمودم.
سادهای بیریا
سادگی را از معلمی آموختم که سراسر اندیشهٔ وی را تنها «سلامت» و «ملاطفت» پر کرده بود و تمام ناهنجاریهای اطراف خود را به آسانی یا نادیده میگرفت و یا نمیدید و رنج نادیده انگاشتن را به خود نمیداد و این حقیقت را در من نیز به ودیعت نهاد. سادگی خاصی داشت و بدون طمطراق و بدون هر گونه ریایی حرکت میکرد؛ بهطوری که اگر کسی او را نمیشناخت، نمیفهمید که ایشان یک معلم است. سادگی وی تمام ذهن
(۳۰)
مرا پر نمود و بیریایی او چنان آرامشی در من ایجاد نمود که هیچگاه از خاطرم دور نمیگردد.
رشادت و مردی
«بزرگی» و «رشادت» را در دوران مدرسه در چهره و قامت یکی دیگر از معلمانم دیدم و آن را برای همیشه به خاطر سپردم. از دیدن این ویژگیها لذّت میبردم و تا به امروز نیز این صفات را در اینگونه چهرهها جست وجو میکنم و مییابم. حرکت وی با وقار و کلام او با طمطراق و محکم بود و استحکام بیانش از گوهر کلامش آشکار میگشت.
متانت و زیرکی
متانت و زیرکی را از برخوردهای یکی دیگر از آموزگارانم دریافتم؛ چنانکه گویی پیش از آشنایی با ایشان، هرگز متانت و زیرکی را نمیشناختم و تا به امروز نیز این معانی را از آن مرد به خاطر دارم. درس وی گذشته از آگاهیهای ابتدایی، روح و جان را صیقل میداد.
تیزچشمی باریکبین
تیز بینی، تندی و باریکبینی را در دیدههای مردی یافتم که بدون آن که پرسشی داشته باشد، درون آدمی را با تندی و تیزی چشمان خویش میکاوید و آنچه میخواست براحتی در مییافت. هنگامی که بر روی صندلی مینشست و سرش را به زیر میانداخت کلامش را با سکوت خود
(۳۱)
کنترل مینمود.
معلم ورزش
معلم ورزشی داشتم که بحق اخلاق ورزشی را با تواناییهای ورزشی در خود داشت و بعد از آشنایی با ایشان، علاقه به ورزش و روحیهٔ سلحشوری را در خود یافتم. ایشان چهرهٔ استقامت را در من تازه ساخت. قامت بلند و طبع بس شوخ و باصلابت و مردانهٔ وی، چنان مرا به شوق سلحشوری و کوشش و ورزش کشاند که هنوز نیز از آن روز تا به حال از آن بیبهره نیستم و همیشه ورزش را کم وبیش در خانه با وسایل لازم و ضروری دنبال نمودهام.
درس آزادی
معلمی داشتم که در حرفه و فن مهارت داشت و کارهایی انجام میداد که آن روزها بسیار عجیب بود و رژیم طاغوت نیز مانع و مزاحم فعالیتهای وی میشد. ایشان از طرف رژیم طاغوت بازداشت شد که با وساطت برخی از معلمان آزاد گشت. این مرد آزاده، نخستین کسی بود که چهرهٔ پلید رژیم پهلوی را برای من آشکار نمود و محدودیت اندیشمندان را بازگو کرد. در آن روز، فقدان آزادی برای اندیشمندان و آزادمردان را به چشم خویش دیدم، و بهصراحت یافتم که کسی در این دیار، حق ابتکار و فعالیت تولید و یافتن
(۳۲)
تازهها را ندارد و تنها باید بهطور مرسوم گام برداشت.
ایشان، اولین آزادهای بود که کردار وی به من در سنین نونهالی درس آزادی داد و در جهت کمال این درس، محرومیت را برای خود برگزید و من محرومیت او را از فعالیتهای ابتکاری وی مشاهده کردم. ایشان را بهجای تعلیم درس حرفه و فن، معلم ورزش نمودند و او را به بازی و کاری ناخواسته مشغول ساختند؛ زیرا از فکر و اندیشهٔ بلند او در هراس بودند.
عشق به استاد
در همان دوران ابتدایی، استادی یافتم که ادب، متانت، دانش و تحقیق را در هم آمیخته بود. او بهترین مربی تحصیل و مشوّق من به رشد و تعالی بود و با من چنان انس داشت که من به ایشان مهر میورزیدم و از دوری وی رنج میبردم؛ بهطوری که به جرأت میگویم هنوز هم بسیار میشود که آن جناب را در خاطر خود زنده و تازه مییابم و همچون عاشقی، غم هجرانش را بر خود چون باری سنگین احساس میکنم.
رشدی که من در جوار ایشان از خود نشان دادم، چنان سرعتی داشت که هرگز به کندی نگرایید و میتوانم بگویم ایشان سکوی پرتابی برای حرکت سریع من در جهت اندیشه و وصول بود؛ روحش شاد و لقای حق بر او مبارک باد.
مربی ایثار
معلمی داشتم که هرچند کمتر شباهتی در درس و تحصیل به معلم
(۳۳)
داشت و گویی نه اهل مدرسه بود و نه اهل تحصیل، صاحب ایثار، گذشت و خدمت به دیگران بود و از چنان ایثار و گذشتی برخوردار بود که گویی معلم ایثار و گذشت است تا معلم مدرسه.
در وجود ایشان، چهرهٔ گذشت و ایثار به دیگران را بارها دیدم و لذت این امور را از او در دل خود یافتم؛ چنانکه گویی ایشان تنها به من درس ایثار و گذشت و محبت به دیگران را آموخت و از آن جناب چیزی از درس و بحث، جز این معنا به خاطر ندارم.
استاد ریاضی
استادی داشتم در درس ریاضی که بحق لایق این عنوان بود و حساب و اندازه و ملاک تحقیق را براحتی به من آموخت. این مرد بزرگ، آن قدر با اطمینان سخن میگفت که گویی اندیشهٔ خود را در بیان میگنجاند و از سر اندازه و بحق به اندازه سخن سر میدهد.
چنان دقیق، ظریف و باریکبینانه مسایل را دنبال میکرد که گویی اندازهٔ تمام امور عالم و آدم را چون موی میبیند و پا بر موی میگذارد و از آن عبور میکند و اندیشهٔ خود را با مو اندازه میگیرد.
یادم هست که میفرمود: «همیشه برای حل مسأله، صورت مسأله را بهخوبی دنبال کنید و به فکر پاسخ نباشید؛ چرا که صورت مسأله، پاسخ را در خود مطرح میسازد و در صورت دقت، این پاسخ است که خود را از صورت مسأله، همچون شکوفهای از غنچه خارج میسازد.» این شخص در بنده بسیار مؤثر بود؛ بهطوری که همهٔ درسها را به صورت ریاضی دنبال میکردم و
(۳۴)
گویی «ریاضی اندیشیدن» ساختار اندیشهٔ من میباشد.
مسجد و مدرسه
در کنار مدرسه و در سنین نونهالی به مسجد انس و علاقهای خاص داشتم و این مسجد بود که مرا به خود وا نمیگذاشت و انس و حالی را در شبانگاهان برایم همراه میآورد.
از مسجدی که بر سر گذر خانهٔ ما بود راهی برای من وجود داشت که هنوز نیز از ثمرات آن سرمستم و چنان ذایقهای در من تازه ساخت که لسان بیانش را ندارم و تنها به چهرههایی از زوایای پنهان این مسجد اشاره مینمایم.
نخستین مربی سلوک
معلمی سالک و عارفی وارسته را در آن مسجد یافتم که نخستین مربی عملی و صاحب سلوکم بود که با چشم و زبان و بدون کتاب و شتاب، درس صدق، عشق و پاکی بر من میآموخت. با آن که اهل درد بود، چنان تعبدی داشت که گویی دین را با دل و جان و با چشمانش ملاقات کرده و به حضور اولیای حق رسیده و حضرت حق را در خانهٔ دل مهمان نموده است.
این عالم وارسته و صاحب درد و این عارف سینهچاک، از چنان صدق و قدسی برخوردار بود که کمتر کسی حقایق باطن او را در مییافت و با آن که مورد توجه همگان بود، براحتی شناخته نمیشد.
هنگامی که از آخرت میگفت گویی از دیدههای خود سخن میگوید و
(۳۵)
زمانی که ذکر مصیبت اولیای معصومین علیهمالسلام را سر میداد، گویی شاهد ماجرای آنان بوده است.
سر و سرّ ایشان باعث شد که من بدون توجه دیگران حتی اهل خانه، شبها خود را به طور پنهانی به مسجد برسانم و در دل نیمههای شب با چراغ صدق و صفای باطن، حق را در تاریکیهای مسجد جست وجو نمایم و آهسته و پرحرارت فریاد سر دهم و از هجرش شیون نمایم که هرگز شرح آن ماجرا را بیان نخواهم کرد و آنچه در آن سنین یافتم از میمنت صدق و صفای آن مرد بزرگ و آن مسجد کوچک بود که مرا بیوقفه مورد توجه قرار میداد. هنگامی که به ایشان سلام میکردم، جوابم را با چشمانش میداد و همیشه در جواب سلام بر من نظاره مینمود. بعدها دریافتم آن نظاره چه زبان اشارتی داشته و چه پیغامی را در من نهادینه میکرده و مرا به چه داغی مبتلا میساخت.
وی بسیار مرا مورد تفقّد، صله و احسان خود قرار میداد و بارها میفرمود: «ای کاش تو پسر من بودی.» به یاد دارم روزی که مرا به خانهٔ خود برد، دستمالی را گشود که در آن انگشترهای خوب بسیاری بود و به من فرمود: «یکی از این انگشترها را برای خود بردار.» من در میان آن جستوجو کردم و با آن که تمامی انگشترها خوب بودند، بهترین آنها را که عقیقی یمنی با نوشتهٔ کامل: «من یتّق اللّه» بود برداشتم و با آن که ایشان چنین گمانی نداشت، با میل فرمودند: «حرفی نیست» و این خود چه رازی بود، نمیدانم، ولی این قدر بگویم که از آن روز تا به حال با این که چندین بار رکاب آن عوض شده، باز نیز آن انگشتر را از خود جدا نکرده و از برکات آن دور
(۳۶)
نگردیدهام و با آن که بیش از سالیان دراز از آن حادثه میگذرد، گویی بیوضویی جز در مواقع خاص، به خود ندیدهام و در حقیقت آن مرد با این بخشش، طهارت را برای همیشه بر من ارزانی داشت.
با آن که شاهد مرگش بودم، هرگز او را مرده نپنداشتم و بسیار میشود که حیات آن جناب را در خود تازه احساس میکنم و از هجر وی سوزی سخت و فراغی مستمر را بر خود هموار میسازم. رنگ صورت و صوت و طنین صدای او همیشه جانم را تازه میسازد و با آن که سالیان درازی از حضور او میگذرد. هنوز نوای وی برایم تازگی دارد و چهرهٔ وی همچون کردار ایشان هنوز نیز مرا به خود وا میدارد.
مسلمانی را در آن عبادتگاه یافتم که میتوانم بگویم تا امروز کمتر مسلمان بحقی را در ردیفش دیدهام و یا بهتر بگویم مؤمنی را یافتم که همچون او «به صدق مؤمن» کم دیدهام و یا آن که بگویم بحق، مسلمانی را در او دیدم و اگر قسم یاد کنم که اسلام مجسّم را در آن مرد ساده، سالم و سالخورده دیدهام، رواست.
اگر بگویم در طول عمرم تنها چند مسلمان دیدهام که به اعتقادم اسلام در آنها عینیت ملموس داشته و یکی از اولین آنها ایشان بوده، کلامی بجاست.
اگر بگویم بلالی را دیدم، شاید اغراق نباشد. دستکم میتوانم بگویم بلال رسول گرامی صلیاللهعلیهوآله از آن چهرهٔ ساده و سالم برای من تداعی میشد.
آن مرد از چنان صفا، صداقت، آرامش و اطمینانی برخوردار بود که گویی در دنیا جز در حضور حق بودن کاری نداشت و حضور حق را با سادگی دنبال
(۳۷)
میکرد.
شبی از شبها
در این مکان مقدس، مرگ، مرده، مردن، کفن، تاریکی و تنهایی را به خود دیدم. شبی از شبها که مردهای در مسجد نهاده بودند، حضور آن را غنیمت شمردم و از دنیا و تمامی روشناییهای آن، دل بهسوی تاریکی و مرگ کشانیدم و شبی را چنان بهسر بردم که گویی قیامت بود و آن مرده هم خود بودم که هرگز از آن ماجرا نگویم و تو نیز از آن مپرس.
چنان نوایی عاشقانه با آن میت سر دادم و حضوری محتاطانه با او در پیش گرفتم و آنچه نادیدنی بود چنان دیدم که بیش از این بیانش ضرورت ندارد، ولی آن قدر بگویم که آن شب از شبهای استثنایی عمرم بود و زمینه را برای دیدنیهایم هموار نمود.
(۳۸)
(۳۹)
(۴۰)
(۴۱)