حضور دلبران
مبارزات و خاطرات انقلاب
این پنجمین جلسهای است که به محضر حضرت آیتاللّه نکونام میرسیم. در این جلسه بر آن هستیم تا از وضعیت حکومت ستمشاهی، جامعه آن زمان و فعالیتهای مبارزاتی معظمله سؤالاتی داشته باشیم. خواهشمندیم به عنوان اولین سؤال بفرمایید شما از چه زمانی با حضرت امام رحمهالله آشنا شدید؟
بسم اللّه الرحمن الرحیم. من از پانزده خرداد سال چهل و یک ـ که نزدیک به چهارده سال داشتم ـ با آقاي خميني آشنا شدم . قبل از ایشان، از آقای بروجردی تقلید میکردم. من از حدود شش یا هفت سالگی از آقای بروجردی تقلید میکردم و به مسایل شرعی بسیار آگاه بودم؛ بهخصوص که وضعیتی غیر عادی در یادگیری داشتم که چگونگی آن را توضیح دادم. من خوردن پپسی را همچون شراب میدانستم؛ چرا که آقای بروجردی فرموده بودند: من پپسی نمیخورم. در مجلسی بسیار مهم که افراد متشخّصی آنجا بودند بلند شدم و غذا نخوردم و همه از عمل من متحیر شدند و آنها نیز پپسیها را نخوردند.
(۲۱۷)
در آن زمان برای من دو مسأله مهم بود: یکی درس و دیگری مسایل انقلاب و مسأله سومی حتی زندگی هم برایم وجود نداشت.
در سال چهل و یک و چهل و دو نیز گاهی به قم میآمدم . من نوجوان بودم و افزون بر اینکه بسیار تند و حاد بودم، از مسایل و جریانهای پیرامون به شکلی بسیار عالی آگاهی داشتم. همچنین درسهای خود را هم خوب میخواندم، از این رو همچون فردی عادی که با انقلاب همراه شود نبودم. شرایط آن زمان و افکار و خصوصیات خودم در آن دوره را نیز در شعری طولانی آوردهام. از همان زمان درباره مسایل انقلاب فکر میکردم و اکنون نیز از جمله کارهایی که نسبت به انقلاب و کشور دارم، اندیشه در خصوص معماری انقلاب است. من بسیاری از دکترینهایی را که راجع به مسایل کلان کشور مطرح میشود قبول ندارم؛ چرا که شناخت طرّاحان آن نسبت به انقلاب ضعیف است. بسیاری از آنان در متن انقلاب نبودهاند و چکیده انقلاب نیستند، بلکه چسبیده به آن هستند. برخی از طرحهایم را که قابل ارایه بوده، در بعضی از کتابهای خود
(۲۱۸)
آوردهام. بعضی از این کتابها چاپ شده و در دسترس است. «نظرگاههای سیاسی»، «انقلاب فرهنگی»، «انقلاب اسلامی؛ چالشها و طرحها»، «روش حضرات معصومین علیهمالسلام و حرکتهای انقلابی»، «چرایی و چگونگی انقلاب اسلامی» و «برگی از آسیبشناسی انقلاب اسلامی» از این دسته است و کتابهای «انقلاب اسلامی و جمهوری مسلمانان» و «آزادی در بند»، «زنجیره برابری و سلسله ستمگری»، «گذرها و گریزهای جامعه»، «راهبردهای کلان نظام اسلامی و کارنامه آن»، «تدبیرهای سیاسی» و «اقتصاد سالم، اقتصاد بیمار» و نوشتههای دیگری هنوز به چاپ نرسیده است. به مدت دو سال نیز «ولایت فقیه؛ مرزها و کاربردها» را که درس خارج فقه ما بوده بیان نمودهام که متن آن هنوز برای چاپ آماده نشده است.
به هر حال، کاری جز درس و پیگیری مسایل انقلاب برای من اهمیت نداشت. بعدها هم در انقلاب کارهای سمپاتیک نداشتم که ـ برای مثال ـ رساله و تحریر آقاي خميني را پخش کنیم، بلکه کارهای زیربنایی و طراحی برای من مهم بود. همچنین فراهم کردن برخی از امکانات خاص و ویژه و گزینش نیرو برای آموزش نیز بیشتر با ما بود که باید در جای خود از آن سخن گفت. درس را نیز بهطور افراطی و زیاد دنبال مینمودم. در شبانهروز خوابم بسیار اندک بود و به یک یا نیم ساعت خواب اکتفا میکردم. در مورد فعالیتهای انقلابی نیز همین گونه بودم. البته، چون به درس و بحث بسیار وابسته بودم، سعی میکردم این کارها مشکل زیادی برای من پیش نیاورد و فرصت تلاش علمی را از من نگیرد. برخی دوست داشتند به زندان بروند یا آنان را بگیرند تا مهم شوند، ولی من چنین نبودم. به قم که آمدم اولین کاری
(۲۱۹)
که به محض ورود انجام دادم، این بود که درس میگفتم و چند درس نیز داشتم.
حکومت ستمشاهی چه وضعیتی داشت و شما فضای جامعه آن زمان و رژیم را چگونه ارزیابی میکنید؟
فضای حاکم بر جامعه آن زمان را در کتاب «چرایی و چگونگی انقلاب اسلامی» آوردهام. فضای جامعه ما در آن زمان چنین بود که دستهای مذهبی و دستهای غیر مذهبی بودند و منافق و دوچهره کم یافت میشد. جامعه به طور کامل دو قطبی بود و خوبها یک طرف بودند و بدها طرف دیگر. کسی چیزی را از کسی پنهان نمیداشت؛ نه ایمانش را و نه لاابالیگری و آلودگیهایش را. اگر کسی مسجد میرفت یا فردی دیگر پای بساط قمار مینشست یا به سینما میرفت، آن را پنهان نمیکرد. افراد قمارباز و اهل معاصی دیگر نیز مشخص و شناخته شده بودند و به هر حال، نفاق در جامعه نبود. تنها محدودیتی که طاغوت دنبال میکرد خط سیاهی بود که آن هم نسبت به بخش محدودی از افراد جامعه بود. در سنین کودکی در همان محل ما استاد بینظیری در شناخت و آموزش خبائث مطرح در آن زمان ـ یعنی قمار، موسیقی، انواع شراب، شعبده، تردستی و کیفقاپی و مانند آن ـ داشتم که توضیح آن را در کتاب «آسیبهای اجتماعی» آوردهام. این آسیبها در آن زمان بسیار رایج بود. این امور را نزد استادی فرا گرفتم که متخصصترین فرد در سرقت و قمار بود. نحوه آشنایی و یادگیری من اینگونه بود که یک روز عصر میخواستم به درس بروم، موتورسواری که قیافه بناها را داشت، پولی را میخواست خرد کند. من بر تنه دوچرخهام بودم و میخواستم پول ایشان را خرد کنم. پول او را گرفتم و
(۲۲۰)
معادل آن به وی پول خرد دادم. ناگاه متوجه شدم او هم پولهای مرا گرفته است و هم پول خودش را، اما چگونگی آن برایم شگفتآور بود. با دوچرخه او را تعقیب کردم، اما او با موتور میرفت و نتوانستم به او برسم. کسی را به نام «عباس کپی» میشناختم. پیش او رفتم و گفتم: «میخواهم فنون این کارها را یاد بگیرم.» وی گفت: «من برای شما این کار را انجام میدهم». بیش از دو سال برای من از انواع و اقسام قمار، شراب و سرقت میگفت. من اگر بخواهم در زمینه جرمشناسی درس بگذارم، مطمئن هستم که دقیقتر و مدرنتر از آموزشهای رایج مدرسی، این کار را میتوانم انجام دهم.
برخی از مطالبی که از آن استاد آموختهام را در کتاب یاد شده آوردهام. برای به سامان رساندن اخلاق جمعی و فردی، شناخت آسیبها از اهمیت ویژهای برخوردار است. همچنین هر فردی برای در امان ماندن از گزند هر گونه آسیبی ناچار به شناخت آن و پرهیز از آن است. من بر این باور هستم همانگونه که پزشکان با شناخت بیماریها به بیماری آلوده نمیگردند و بیماران را درمان مینمایند، بر عالمان و اولیای امور دینی است که همه مفاسد، تباهیها و گناهان را مورد شناسایی قرار دهند و به آسیبشناسی اخلاق فردی و جمعی اهتمام ورزند. این کتاب را در دوران نوجوانی و به سال ۱۳۴۳ شمسی به نگارش در آوردهام. من این امور را با تأکید استاد معنوی خود نزد عباس کپی پیگیر بودم. وی بهخوبی میتوانست انگشتها را جفت کند و انگشت سبابه و میانه را یک اندازه نماید. کسی که چنین هنری داشته باشد، میتواند دزد خوب و کمنظیری باشد. وی سبابه را آنقدر میکشید و میانه را تحت قاعده خاصی چنان فشار میآورد که با
(۲۲۱)
هم میزان شوند. الان هم اگر نگاه کنم، میتوانم دزد را از غیر دزد بشناسم. برخی از آنان را گاه در اطراف حرم میبینم. من قیافه دزد و نحوه حرکات او را بهویژه از راه رفتن وی تشخیص میدهم. انواع شراب و چیزهای مرتبط با آن و دود و مواد افیونی و اهل آن را به خوبی میشناسم. کسی که اهل دود است، خود را میخاراند و پشت پلک وی نشانههایی دارد و به هنگام سخن گفتن، دهان و لبهای وی خشک میگردد. منظور اینکه در آن موقع خفقان بسیار بود و فساد و فحشا و دزدی نیز رایج بود، اما جبههها نیز معین بود و مثل امروز نبود که نفاق زیاد باشد. اکنون استبداد ظاهری در میان این دو گروه اختلاط به وجود آورده و افراد منافق بسیار شدهاند.
در سال چهل و دو نسبت به آقاي خمینی حرف و حدیث و سخنان بسیاری بود و مخالفتهای فراوانی با او میشد. میگفتند: دستهای خارجی و مانند آن در کار است.
(۲۲۲)
وضعیت معیشتی مردم در زمان سیاه و ننگین شاه چگونه بود؟
آن دوران به هیچ وجه با زمان حال قابل مقایسه نیست. نه اینکه امروز مشکلات نیست؛ مشکلات بسیاری در جامعه وجود دارد، ولی نباید حال را با گذشته این کشور مقایسه کرد. تهران آن زمان با جمعیت محدودی که نسبت به امروز داشت، آب آشامیدنی نداشت و مردم آب کثیف جویها را میخوردند. بسیاری از افراد به همین خاطر میمردند یا صورتشان آبله داشت. تراخم چشم و کچلی در میان مردم زیاد بود. باید گفت: در آن زمان کشوری نبود. روستاهای امروز ما از تهران آن زمان بسیار بهتر است. در آن زمان شبهای جمعه گداها به در خانهها میرفتند و چند حبه قند، مقداری نان، کمی چای که در کاغذ پیچیده میشد و یا چند دانه میوه به آنان میدادند
(۲۲۳)
و پولی در دست مردم نبود. برقی وجود نداشت تا یخچال و وسایل رفاهی امروز در کار باشد و خرید مردم به صورت روزانه بود. هر مغازهداری در مغازه خود با چوب خطی کار میکرد. مردم یک یا دو سیر گوشت یا چیز دیگر میخریدند و چوب خط میزدند و کسی نمیتوانست هر بار برای دو روز گوشت بخرد مگر دسته اندکی که وضعشان خوب بود.
آن جامعه با این زمان قابل مقایسه نیست. اگر با محاسبه ریاضی ایران آن روزگار را با همه خاک و ثروتی که داشت، برآورد شود و کارشناسانی نظر بدهند، کشور امروز ما بیشتر از قیمت جهان دیروز قیمت دارد. امروز فقیران جامعه ما بیش از اربابهای آن روز امکانات مصرف میکنند و حتی ثروت و اموال دارند. البته توقع ما خیلی بالا رفته و نتوانستهایم از پس برخی مسایل بر آییم و مشکلات زیاد شده است. با وجود این، قیاس این دو جامعه به قول علما قیاس مع الفارق است. امروزه مردم کفشهای خود را با پول پاک میکنند و آب بینی خود را با اسکناس میگیرند! همین دستمال کاغذیها پول است! آن موقع همه از کهنه استفاده میکردند و بیماری نیز بسیار بود. الان مرگ و میر در ایران کم شده و یکی از عوامل مهم آن بهداشت و پیشگیری است. دنیا زندگانی بچههای امروز ایران را در حدّ نسبتا طبیعی میداند و آنان مشکلی ندارند.
در آن زمان خانوادههایی که خیلی متمدن بودند، موهای فرزندان خود را میگشتند تا شپش در آن نباشد. بچههایی که به مدرسه میرفتند، زیر بغل کتهایشان پاره بود و شلوارهای آنان شکاف داشت. گیوه و گالش بیشتر بچهها پاره بود و کف آن سوراخ بود؛ در حالی که بچههای فقیر امروز با پولدارها پا به پا مدعی هستند؛ هرچند پدر و مادر آنان نتواند کاری کنند. از
(۲۲۴)
این رو قیاس این دو جامعه اشتباه است. در تشبیه باید وجه شباهتی در میان باشد. بیانی هست که: «من فضّل علیا علی عمر فقد کفر»؛ چرا که اثبات افضلیت برای یکی، فضیلت برای دیگری را میآورد و میان این دو شباهتی نیست؛ همانگونه که نمیتوان گفت: «نان بهتر است یا نجاست؟»
آن موقع امتیاز به گردن کلفتی، چاقوکشی و قلدری بود و پولدارها نیز تحت نفوذ افراد گردنکش بودند و حتی ژاندارمری و شهربانی هم در برابر آنان قدرتی نداشتند. جامعه بیشتر به صورت ملوک الطوایفی اداره میشد و لاتها بودند که تصمیم میگرفتند. برای نمونه، تنها تهران نزدیک به یکصد لات داشت که هریک نوچههای فراوانی داشتند و در آن حکومت میکردند. شعبان بیمخ، حبیب لباف و حسین کمرهای از این شمار بودند که هر یک دولتی بودند. مسؤولان نیروی انتظامی (اعم از کلانتریها و شهربانیها) نیز از آنان خط میگرفتند. خاطرهای در این زمینه به یاد دارم که شخصیت آن فرد برای من نمونه بود و هرگز مثل او را ندیدم: در محله ما مشکل حیثیتی پیش آمده بود. به دنبال این ماجرا مردی سلاخ ـ که بسیار غیرتی بود ـ یک حوض آدم از کسانی که هتک حیثیت کرده بودند یا با او همراه بودند کشت؛ افرادی که همه گردن کلفت بودند و چاقو، ساتور یا قداره به دست میگرفتند. وی همه آنان را بهراحتی کشت و داخل حوضی که آنجا بود، ریخت. بهراستی او یک حوض لب به لب آدم کشت! چند پاسبان آنجا بودند که جرأت نمیکردند حتی به او تیراندازی کنند. پس از آن واقعه آن فرد در حالی که ساتوری به دست داشت، گفت: «کسی جلو من نیاید!» و با سینه چاک و خونی به طرف کلانتری رفت و خود را تسلیم کرد. من پا به پا پشت سر او راه میرفتم. از قدرت و رشادت او خیلی
(۲۲۵)
خوشم آمده بود و او را به واقع مرد میدانستم. اگر این فرد تربیت میشد و مربی داشت، مالک اشتری میشد. او داخل کلانتری رفت. (هماکنون در محل آن کلانتری مسجدی ساختهاند که گنبد دارد.) من هم دنبال او داخل کلانتری رفتم تا ببینم چه میشود. وی رفت و ساتور خود را روی میز گذاشت و گفت: «هر کاری که میخواهید، بکنید!» و دیگر دست از پا خطا نکرد. او یک حوض آدم کشته بود و بهراحتی نفس میکشید و این برای من جای تعجب داشت و قدرت او مرا به شگفتی وا داشته بود. چنین لاتهایی در تهران حاکم بودند و هرگز از دولت و کلانتریها حساب نمیبردند و اینطور بود که اگر یکی از آنان به کسی میگفت: «باید چنین مبلغی به من باج بدهی» و او نمیداد، نوچههای وی به فردا نمیکشید که آن فرد یا بچهاش را میکشتند. یادم میآید یکی از لاتها به کاسبی پیغام داده بود: باید پانصد تومان بدهی!بیاورند. وی تاجر بود، ولی این کار را نکرد و نوچههای آن لات فردا نشده او را کشتند، بدون آنکه حکومت به او کاری داشته باشد.
به هر حال، اشتباه است که زمان طاغوت با این انقلاب و کشور امروز مقایسه شود. کشور امروز ما در مقابل آمریکا و بیست و هفت کشور اروپایی میایستد و داعیه مقابله دارد. الآن چند بچه مسلمان، دنیایی را بازی میدهند. ما گاهی غفلت میکنیم و ناشکر میشویم و به کفران نعمت دچار میگردیم.
آیا شما توسط ساواک نیز بازداشت شدید؟
این جریان برای من بسیار اتفاق میافتاد و هر بار به نوعی دنبال میشد. ساواک هر وقت میخواست هر کسی را میگرفت و حساب و کتابی
(۲۲۶)
نداشت. جنگ و گریز فراوان داشتم و بسیار میشد که مورد تعقیب و بازداشت بودهام اگرچه آنان مرا کمترین زمان نگاه میداشتند؛ زیرا بازداشت ما موجب بههمریزی درسهای ما میشد ولی در بعضی مواقع گریزی نسبت به آن نبوده است. یک بار مرا در فیضیه گرفتند و به راه آهن بردند. معاون ساواک کل در آن زمان شخصی به نام «مختاری» بود. او به من گفت: گمان میکنید ما نمیفهمیم شما که نعلین میپوشید و سر به زیر میاندازید، چه کسانی هستید؟ همین شما هستید که قم را به هم میریزید. گفتم: مسألهای نیست؛ شما حکمی به من بدهید، من فردا سر چهارمردان راه میروم و عربده میکشم. بعد گفتم: شما خیلی اشتباه میکنید؛ روحانیت بزرگتر از آن است که با شما درگیر شود یا شما بتوانید با آنها کاری کنید. همین بچههای قم و کبوتربازها برایتان کافیاند و شما را درگیر میکنند. شما کمتر از آن هستید که روحانیت را بشناسید یا بفهمید کسی که نعلین میپوشد، چنین و چنان میکند یا نه؟
در آن زمان، من با مرحوم آقای پسندیده، بسیار در ارتباط بودم و هرگاه کاری را که لازم بود انجام گیرد به ایشان میگفتم. یک بار میخواستیم طلبهای را برای درمان به خارج بفرستیم و من از ایشان خواستم امکانات آن را فراهم کند. ایشان گفت: ما توان تأمین هزینه آن را نداریم. گفتم: هزینه آن به عهده من؛ شما کارهای دیگری را که لازم دارد، بر عهده بگیرید. ایشان این کار را به برادر آقاي خميني؛ آقای هندی که در تهران بودند ارجاع دادند. در تهران با ایشان نیز ارتباط پیدا کردم و پس از آن مرا گرفتند و با لطائف الحیل آزاد شدم.
من مرحوم آقای ربانی شیرازی را قبول داشتم و کارهایی ویژه را با
(۲۲۷)
ایشان انجام میدادیم. کارهایی را که میتوانستم به صورت حرفهای انجام دهم و آن را آموزش دهم. مسؤول گزینش افراد برای اموری خاص نیز بودم و بسیاری از کارها را سرویس میدادم؛ کارهایی که افراد عادی از عهده آن بر نمیآمدند و انجام آن لازم بود. در این رابطه مکرر مورد تعقیب و بازداشت قرار میگرفتم که خود را با روشهای مرسوم خویش آزاد میکردم. یکی از آن روشها انکار کلی و دورسازی خود از ماجرا در پوشش درس و بحث فراوان بود که بهطور معقول قابل باور بود. فردی که بعدها مهم شد و رشد کرد و مشکلات زیادی نیز در کار خود ایجاد کرد، به من معرفی کردند تا او را برای کاری آزمایش کنم. وسیلهای به وی دادم و گفتم: جلو آینه برو و این حرکات را تمرین کن. روزی کسی با وی دعوا کرده بود و او همان را آورده بود تا به طرف دعوا زهر چشمی نشان دهد. به او گفتم: برو آن را بیاور. تو اهل این کار نیستی. این وسیله برای بیت المال بود و تو از آن استفاده شخصی کردی. گفت: او به من فحش میداد. گفتم: در نهایت تو میتوانستی با پاره آجر بر سر او بزنی، نه با این امانت که برای بیت المال است و نباید کار شخصی با آن انجام داد، چنین برخوردی برای تو اشکال دارد. بعد از این ماجرا، ما مورد کاوش قرار گرفتیم و ما را گرفتند که باز آن را با روشهایی از خود دور ساختم.
خلاصه، برخی از آقایان را برای کارهایی در آن روز مناسب نمیدانستم، چون آنان یا ترسو و بزدل بودند و یا حرف نگهدار نبودند. روزی یکی از آنها را معرفی کردند. گفتم: او این کاره نیست. گفتند: حالا شما او را تست کنید. من به او گفتم: دو تا هفت تیر دارم که نمیتوانم آنها را پیش خود نگه دارم و ممکن است به دست ساواک بیفتد. شما آنها را چند شب پیش
(۲۲۸)
خودت نگهدار. او گفت: خانه ما شلوغ است؛ باید ببینم مادرزنم چه میگوید. و بعد هم گفت: آنان میترسند. به کسی که او را معرفی کرده بود، گفتم: دیدی این به درد این کارها نمیخورد!. فعالیتهای انقلابی از ناحیه چنین افرادی که بعدها سمتهای عالی گرفتند مشکل پیدا میکرد و سر و کلّه آنها در مسایلی دیده میشد که برای ما دردسر ایجاد میکرد. حال نمیخواهم این ماجراها را دنبال کنم… . همینطور در تبلیغ نیز گاه چنین مشکلاتی را داشتم که بیان آن سبب اطاله کلام میشود و با این مجلس مناسبت ندارد. بهطور طبیعی در هر شهری مشکلاتی خاصی برای من از ناحیه چنین افرادی پیش میآمد و آنان برخوردها و مواجهههای خود را داشتند که هر یک سری دراز دارد.
در آن زمان، ساواک، گاه گاه به خانه ما میریخت. روزی مأموران به منزل ما ریختند و من دو قبضه هفتتیر داشتم. با خود گفتم بهترین جا برای جاسازی آن در این فرصت کوتاه، جانماز است. آن را در جانماز جا دادم و جانماز را وسط اتاق گذاشتم. این کار جگر میخواست. یک کلاه پوستی هم به سر داشتم و به متکایی تکیه دادم. به آنها گفتم: همه خانه را زیر و رو کنید. اگر پای آنان به جانماز میخورد، اسلحهها پیدا میشد، ولی من جگر این ریسک را داشتم. خانه ما کوچک و تنها شصت متر بود. اگر آنان میخواستند همه چیز را زیر و رو کنند، زمانی نمیبرد. من هم در این امور حرفهای بودم و سبک کار آنان را میدانستم. شخصیت ساواکیها را که آموزشدیده حرفهای بودند میشناختم. آنان با همه تمرینها و تعلیماتی که میدیدند، ترسو و ناآگاه بودند و در برابر انقلابیها کم میآوردند. من میدانستم به خاطر موقعیت محدودی که در وجود خود
(۲۲۹)
دارند، به جانماز شک نمیکنند و باور ندارند کسی جرأت کند اسلحه را در جانمازی وسط اتاق پنهان کند. سرانجام همه جا را گشتند و به جانماز دست نزدند.
از این موارد بسیار پیش میآمد، اما آنان نمیتوانستند مدرکی ضدّ ما بیابند. گاه من اسلحهای را در قنداق بچه جاسازی میکردم. گاه میشد که بچه قنداق پیچ را با طناب به خرابهای که در کنار خانه ما بود میفرستادم و بچه در آن خرابه بود تا ساواکیها میرفتند. بچه بزرگ ما چندین بار این ماجرا را در بچگی داشت.
شما اشاره کردید که ساواک شما را در مشهد دستگیر کرد. ماجرای آن را نیز بفرمایید.
من مدتی در اسفراین بودم. طاق نصرتهایی را برای جشن دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی زده بودند و من در منبرهای خود از آن انتقاد میکردم. مدتی میخواستند مرا بگیرند، اما به خاطر موقعیت مردمی ما نمیتوانستند. بالاخره یک بار مرا گرفتند. مردم دور شهربانی را قرق کرده بودند. سرهنگی از میانشان گفت: ما کفن میپوشیم و از شاه حمایت میکنیم! من گفتم: ما همیشه کفن خود را همراه داریم. عمامههای ما کفن ماست و چنان بزرگ است که ما را دو بار میتوانند در آن کفن کنند. دیگر نیازی نیست شما کفن بپوشید! یکی از آنان آمد و گفت: بیرون شهربانی خبرهایی است، و آنان مرا رها کردند. فردای آن روز ساعت شش صبح برای درس به حوزه میرفتم. آنجا هم با آنکه تابستان بود، چندین درس داشتم. مرا در این مسیر گرفتند. در فلکهای از شهر ناگهان دو خودرو توقف کردند و افرادی مرا محاصره نمودند و میخواستند بهزودی مرا از شهر
(۲۳۰)
خارج کنند. وقتی مرا گرفتند، انگشترهایم را درآوردم و گفتم: این انگشترها برای وارث است. من میخواستم آنها را با کتاب «شرح تجرید» که با خود همراه داشتم به یک بقالی ـ که باز بود ـ بدهم. گفتند: ما خودمان آنها را به مغازهدار میدهیم. خواستم با این کار به آنان بفهمانم که من برای مردن آماده هستم. مشهور بود که من «چریک» هستم و برای همین بود که دو ماشین کماندو برای گرفتن من آورده بودند. ابتدا مرا به بجنورد بردند و از مسیر جاده شمال به تهران آوردند. در جاده شمال یک وانت پر از زن و مرد را دیدم که فقط مایو به تن داشتند و از دریا میآمدند. لحظهای با خود گفتم: خدایا، ما برای چه کسانی تلاش میکنیم! برای افرادی که لخت و غافل هستند و دور از حال و هوای ما در عافیت تمام میرقصند و بدمستی میکنند. گاه که آن منظره را به یاد میآورم، با خود میگویم انسان نباید هیچگاه مأیوس شود؛ چرا که همین مردم از آن وضعیت برگشتند و انقلاب کردند و نتیجه آن را هم امروز میبینیم. این را هم بگویم که مرا در شهربانی بجنورد در یک شب جمعه نگاه داشتند. آنجا سرهنگی بود که فرد خوب و محترمی بود. پرسید: حاج آقا! بچه کجایید؟ گفتم: سرچشمه. گفت: پس بچه محل هستیم! من هم بچه تهران هستم. خیلی به من حرمت گذاشت. دستور داد دو پتوی تمیز برای من آوردند و مرا به زندان عمومی بردند. زندانیها گفتند: حاج آقا! چه کار کردهاید؟ گفتم: من دزدی کردم، آدم هم کشتم! تعجب کردند و پرسیدند: شما آدم کشتهاید؟! گفتم: بله، مگر زندان جای چنین افرادی نیست! گفتند: شما روضه هم میخوانید؟ گفتم: بله، من بیرون روضه خواندم به اینجا آوردند؛ اینجا هم اگر روضه بخوانم مرا بیرون میبرند! همین طور هم شد. زندانیها را به صحبت گرفتم
(۲۳۱)
و مأمورها تا ساعت دو نیمه شب نتوانستند آنان را بخوابانند. ساعت دو مرا از شهربانی به اطلاعات بردند و گفتند: این حاج آقا برای ما مشکل ایجاد کرده و ما نمیتوانیم او را نگه داریم. فردا صبح در اطلاعات سرهنگی آمد و گفت: شما به منبر بروید و بگویید: مردم شراب نخورند، دزدی نکنند؛ به سیاست چه کار دارید! گفتم: شما جواز شرابفروشی میدهید و ما بگوییم شراب نخورند؟! جوازش را چه کسی میدهد؟ وقتی شما جواز میدهید ما چه کنیم!.
در منطقه اسفراین همه عکسهای شاه و فرح را که روی طاق نصرتها زده بودند، جمع کردیم؛ با آنکه اسفراین منطقهای خانزده به شمار میرفت. روزی یکی از معتمدان منطقه مرا دعوت کرده بود که به عمد یا غیر عمد، عکس شاه را بر دیوار خانه خود گذاشته بود. آنجا بیش از سی نفر دعوت بودند. وقتی وارد شدم، تا قاب عکس را دیدم، به آرامی آن را برداشتم و پشت آن را باز کردم و عکس را پاره کردم که پس از آن مشکلاتی برایم پیش آمد. آن زمان عکس شاه و فرح را در ابتدای کتابهای مدرسه چاپ میکردند. به بچههای مدرسه میگفتم: من عکس شاه و فرح را میخرم. آنها عکسها را از کتابهای خود جدا میکردند و میآوردند. بعضی از بچهها میگفتند: حاج آقا حالیش نمیشود و همه را میخرد!
به هر حال، خبر پاره کردن آن عکس در آن مجلس را گزارش داده بودند. ساواک، پیرمرد مؤمنی را به این خاطر گرفته بود. او گفته بود فلانی عکس را پاره کرده است؛ چرا مرا گرفتهاید! اگر راست میگویید، بروید به خودش بگویید. البته، آن زمان مرا دنبال نکردند، ولی بعد از نیمه شعبان مرا دستگیر کردند و به بجنورد بردند. همان سرهنگی که آن دفعه گفت: شما به
(۲۳۲)
سیاست کار نداشته باشید، گفته بود باید او را بترسانید. مرا جایی بردند که سگی بزرگ و گرسنه را در آن نگه میداشتند. آن سگ همانند شیر میمانست. هُرهُر میکرد و سپس حمله میآورد. البته یک تور آنجا بود که سگ نمیتوانست از بالای آن طوری بپرد و به من حمله کند. دیدم وقتی حمله میکند، چند سانتیمتر کم میآورد و نمیتواند از بالای تور به این طرف بیاید. ساواکیها از دور این صحنه را نگاه میکردند. در همان چند دقیقه نخست عمامهام را یکطرفی گذاشته بودم و به سگ نگاه میکردم، سپس آنها را صدا زدم. مأموری آمد. به او گفتم: اگر شرف داری، اگر ناموس داری، اگر شاهپرستی، اگر شاه دوستی… . اینها را میگفتم و آن را طول میدادم و نمیگفتم چه میخواهم. گفت: حرفت را بزن. فکر کرد من ترسیدهام و التماس میکنم. من همان حرفها را تکرار کردم. گفت: حرفت را بزن. گفتم: من به زیارت این سگ آمدهام. من با این سگ فامیل هستم. الان هم با خود چیزی ندارم که به این سگ هدیه بدهم. بعد دست روی سینههای خود گذاشتم و گفتم: اما گوشتهای خوبی دارم که بدهم تا این سگ بخورد. در را باز کن تا این سگ بیرون بیاید و من به این فامیل خود ـ که خدا من و او را از دست قدرت خود ریخته است ـ کمی از گوشتهای سینهام را هدیه بدهم. آنان با هم مشغول صحبت شدند و میگفتند: این دیوانه است. سپس مرا به اتاقی بردند که وقتی درب آن بسته میشد، دیگر معلوم نبود در آن کجاست. ـ که آن موقع این چیزها کمتر دیده میشد ـ وقتی وارد آن اتاق شدم، دیدم نفسم میگیرد. فهمیدم هوای آن اتاق کنترل میشود و به اندازه دلخواه اکسیژن به آن تزریق میکنند. عبایم را انداختم و به نماز ایستادم. در رکعت دوم دیدم قلبم میگیرد و اتاق دیگر هوا کم دارد. از
(۲۳۳)
سجده دوم سر بلند نکردم و آن را به یاد حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام طول دادم. در آن لحظه عشقی به من دست داد که حاضرم دنیا را بدهم تا یک بار دیگر چنان نمازی بخوانم. زیرا عشق و ملکوتی وصف ناشدنی داشت و گویی تازه خود را پیدا کرده بودم. با خود گفتم: اگر در این حال خفه شوم و از دنیا بروم، ارزش دارد. آن لحظه برای من بسیار باصفا بود و اگر آنچه از خیرات و انس و عبادت دارم روی هم بگذارند، به شیرینی آن لحظه نیست. به هر حال، در نهایت مرا به یک سلول منتقل کردند. مدتی در آنجا بودم تا اینکه مرا از بجنورد به احمدآباد مشهد بردند. در سلول آنجا ذکرم «یا علی موسی الرضا علیهالسلام » بود. در مسیر رفتن به زندان خطاب به آقا امام رضا علیهالسلام عرض کردم: «آقا! هر وقت به مشهد میآمدم، ابتدا به زیارت شما میآمدم، ولی این بار نمیتوانم، و منتظر دیدار شما هستم، التماس هم نمیکنم.» من هیچ وقت به کسی التماس نمیکنم. به یاد دارم که در گذشته، گاهی همسرم از فراوانی کارها و سختی زندگی خسته میشد و گاهی گلایه و ناشکری میکرد. یک شب آقا امام زمان ـ عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ را به خواب دیده بود، او به من گفت: « خواب دیدم حضرت آمد و من هرچه خواستم عبای ایشان را بگیرم، دست مرا رد میکردند، ولی به شما دست دادند.» پرسیدم: «من به آقا دست دادم یا آقا به من دست دادند؟» گفت: «آقا به شما دست دادند.» گفتم: «خوابت درست است؛ چون من هیچ وقت دستم را به طرف مولای خود دراز نمیکنم و متملق نیستم.» من همیشه در منزل به ایشان و بچهها میگویم: «اگر قصد نوکری آقا به نیت شما نمیآید، دست به سیاه و سفید نزنید و حتی اگر جایی از خانه آتش گرفت، آن را خاموش نکنید! اگر میتوانید برای خدا و به قصد خدمت به حضرت انجام دهید، این
(۲۳۴)
کار را بکنید وگرنه آن را رها کنید». خودم نیز همیشه قصد نوکری حضرت میکنم و ایشان را صاحب این خانه و خود را سرایدار آن حضرت میدانم.
به هر رو، در زندان مشهد کسی برای بازجویی از من آمد. دیدم این بازجو درویش است. دم در سلول چند بار صدا زد: «آقای نکونام! آقای نکونام!» هرچه داد میزد، من ذکر خود را میگفتم و به او اعتنا نمیکردم. خیلی صدا کرد و چون جوابی نشنید، در نهایت گفت: «مگر من با تو نیستم؟!» گفتم: «تو کی هستی! من کی هستم!» و خود را به قلندری زدم. او حالتی پیدا کرد، وارد سلول شد، در را بست و مرا در بغل گرفت و گفت: «تو که هستی؟» گفتم: «من خدایم! من بایزید بسطامیام! من ابوسعید ابوالخیرم!» و شیوخ دراویش را یکی پس از دیگری نام بردم. او معاون ساواک مشهد بود و با هم قدری صحبت کردیم که بسیار متأثر شد و گفت: «به ناموسم قسم، تا شما زیر این سقف هستید، من به خانهام نمیروم!» او میگفت: برخی از این انقلابیها، همین کسانی که بیرون رجز میخوانند را که میگیرند، تا به اینجا میآیند، گریه میکنند. وی رفت و با سرهنگی که رئیس ساواک بود، صحبت کرد. بعد آمد و گفت: سرهنگ میخواهد شما را ببیند، اما باید چشمهای شما را ببندیم. گفتم: اختیار چشمهای من به دست خودم است و خودم آن را میبندم. او دوباره رفت تا از سرهنگ اجازه بگیرد و چشم مرا نبندد. وقتی برگشت گفت: اگر اختیار چشمهایت را داری، ایراد ندارد. من هم نگاه نکردم و با او رفتم. به من گفتند: از خود دفاعی بنویس. من دفاعیهای نوشتم که شاید اکنون هم در میان مدارک باشد. نوشتم: «اینجانب به عنوان متخصص جامعهشناسی اسلامی نسبت به شاه و مملکت اظهار نظر میکنم…» در آنجا نوشتم: «تمدن بزرگ کپسول نیست
(۲۳۵)
تا آن را در حلقوم مردم فرو کنید، بلکه این مردم هستند که باید خود به سوی تمدن بزرگ حرکت نمایند»، به همین عبارت نوشتم و اینطور نبود که از معاویه بگویم و قصدم شاه باشد و وقتی دستگیر شدم، بگویم منظورم معاویه بود. آنان میگفتند: این دفاعیه دستکم ده سال زندان دارد، ولی مرا بعد از آن آزاد کردند.
ساواک در آن زمان برای ساخت طاق نصرتها از مردم پول میگرفت. من در ساواک به آن سرهنگ گفتم: «شما برای طاق نصرت شاه گدایی میکنید و مردم راضی نیستند پول بدهند. مگر شاه گداست؟!» تنها شهری که پول طاق نصرتها را پس گرفت، همان اسفراین بود. من پول طاق نصرتهای شهر را از ساواک پس گرفتم. آنان به همه کاسبها چک دادند و بدین صورت پولهایی را که گرفته بودند، باز گرداندند.
با توجه به شناختی که شما از زمانه خود داشتید و گروههای مختلف را نیز بهخوبی میشناختید، آیا پیروزی روحانیت و انقلاب اسلامی را امری قابل انتظار میدانستید یا خیر؟
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی کتابی راجع به انقلاب نوشتهام که در آن جامعهشناسی مردم ایران را آوردهام. تحلیل جامعهشناسی من این بود که یک مملکت نمیتواند دو رئیس داشته باشد و بهطور حتم باید یکی کنار برود. در ایران، هم «سلطنت» و هم «روحانیت» وجود داشت و این دو نمیتوانست با هم حکومت کند و کشور را اداره نماید و بهناچار باید یکی از آنها حذف میشد. از طرفی، سلطنت در خون و اعتقادات این مردم ریشه نداشت، برخلاف روحانیت که مردم به آنان محبت داشتند و هر روحانی با صدها نفر فامیل نسبی یا معنوی بود، از این رو نمیشد
(۲۳۶)
روحانیت را ریشهکن کرد و این سلطنت بود که باید حذف میشد. من این نظریه را در آن کتاب آوردهام. همچنین در کتاب «روحانیت و رهبری» گفتهام: «روحانیت برای تداوم رهبری خود باید دو اصل را رعایت کند: عدم اختلاف و عدم مادی گرایی. روحانیت تنها با رعایت این دو اصل بیمه میشود. روحانیت اگر اختلاف نکند و به دنبال زخارف مادی نباشد، صلاحیت رهبری و شرایط آن را مییابد». من از همان ابتدای انقلاب اعتقادم این بود که ما نباید به هیچ وجه از مردم کمکهای مالی بگیریم و باید باب کمکهای مالی مردم به دولت یا روحانیت را بست. روحانیت یکپنجم درآمد افزوده مردم (خمس) را در اختیار دارد، از این رو روحانیت است که باید برای مردم کار کند و برای آنان درآمدزایی داشته باشد. روحانیت برای بقای خود و تداوم رهبری خویش باید به این افق نزدیک شود و حقوق و مزایایی از مردم دریافت نکند و خود نیز در پی مادیگرایی و اندوختن ذخیره دنیایی نباشد. بر این اساس، من اموالی را که در جزیره کیش بود، میان مردم فقیر منطقه تقسیم کردم و به نام آنان سند میزدم تا در هیچ دورهای کسی نتواند نسبت به آن ادعایی داشته باشد.
جریان جزیره کیش چه بود؟ در این رابطه نیز توضیحی بفرمایید.
اوایل انقلاب، مدتی کوتاه جزیره کیش و اداره آن به دست من بود. من بهتنهایی جزیره کیش را اداره میکردم و چهل همافر و افسر را از ارتش انتخاب و در یک خانه افسری مستقر کرده بودم تا به عنوان گروه ضربت نزد ما باشند. در آنجا دزدیهایی میشد و آن منطقه مردم فقیری نیز داشت. پس از ضبط اموال، در نماز جمعه به مردم گفتم: «هر کس که فقیر و نیازمند است و به چیزی نیاز دارد، مراجعه کند و از ما بگیرد ولی اگر دانستم
(۲۳۷)
کسی دزدی میکند، بر او حد جاری میسازم». فرمانده پایگاه، نزدیک مقرّ ما منزل داشت. وی بچهای یازده ساله داشت که با ما رفیق شده بود. میگفت: «حاج آقا! بابای من تا وقتی که شما به خانه بروید، در منطقه با خودرو گشت میهد. ما دو تا خودرو داریم: یکی پیکان است و دیگری ماشینی مدل بالا و از وقتی شما آمدهاید، بابایم پیکان سوار میشود؛ چون میبیند شما سوار فیات میشوید.» چهل نفری که با من بودند، شبانهروز به صورت پیوسته کار میکردند. به آنان میگفتم شبها برای آبتنی به دریا برویم؛ چون تا ما بیرون بودیم فرمانده در منطقه حضور داشت و این موجب احساس امنیت میشد. من در آنجا نماز جمعه نیز میخواندم. اهل سنت هم نماز جمعه داشتند و من آنها را بدون پیشامد کوچکترین درگیری مدیریت میکردم. تمام منطقه در دست ما بود. آقای میناچی، وزیر و خواهرزاده آقای بازرگان، روزی به کیش آمد، گفتند: او میخواهد پیش شما بیاید. چون مشکلاتی داشت، گفتم: او را تا روز بعد راه ندهند. فردای آن روز وقتی آمد با اعتراض گفت: «شما دولت در دولت درست کردهاید!» گفتم: «نه؛ در این کشور فقط یک دولت هست، و ما آقای بازرگان را نمیشناسیم!» او از طرف بازرگان حکمی آورده بود که بعضی از اموال آنجا ـ از جمله شماری خودرو را از آنجا ببرد، و یک کشتی هم برای بردن اموال و خودروها در بندر عباس مستقر داشت، گفت: «این امضای آقای بازرگان است و باید آن را اجرا کنید!» گفتم: «اگر شما یک سیب زمینی را نصف کنید و روی این کاغذ بزنید، امضای آقای بازرگان میشود! مگر نشنیدهای که آخوندها دست بده ندارند؟ من با این کاغذ یک کشتی امکانات و خودرو به تو بدهم تا ببری؟! بنده خدا! چهقدر
(۲۳۸)
سادهای!» گفت: «من چهکار کنم؟» گفتم: «برو پیش داییات و بگو این شیخ چیزی به من نداده است.»
زمان طاغوت در آنجا با پول و امکانات مردم فقیر و بدبخت کاخهایی درست کرده بودند که از تمام آنها مواظبت میکردیم. بعضی از آنها را بنا بر مصلحت واقعی به مردم فقیر واگذار کردیم و حتی به نامشان سند زدیم؛ بهگونهای که دیگر کسی نتواند پس از آن در هیچ دادگاهی ادعایی بر خلاف آن داشته باشد. هرچه کولرگازی، یخچال و وسایلی مانند آن بود، به مردم دادیم و در آن منطقه دیگر از دزدی خبری نبود و گزارشی از دزدی نمیرسید. یک روز در حال گشت با نیروها به انباری در بیرون منطقه رسیدیم. بچههای ما کسی را که وانتی برای دزدی آورده بود دیدند. او خیلی ترسیده بود. به بچهها گفتم: به او کاری نداشته باشید. و به او گفتم: بابا! ما دنبال تو میگشتیم که نیاز داری. کدام یخچال را میخواستی ببری؟ ما همان را به تو میدهیم. دستت درد نکند که وانت آوردی! سپس خودم با بچهها کمک کردیم و یک کولر و یک یخچال به او دادیم و گفتم: آنها را ببر. بچههایی که او را گرفته بودند، شوکه شده بودند. خلاصه، در جزیره کیش با اقتدار عمل میکردم.
روزی سربازی پیش من آمد و از یکی از افسران شکایت کرد و گفت: فلان افسر به من دشنام داده و به صورتم سیلی زده است. گفتم: «دشنام را گذشت کن، ولی میتوانی در حضور سربازان و در مراسم صبحگاهی به او سیلی بزنی. سرباز انقلاب کتکخور نیست. اگر جوانهای ما کتک بخورند، ما نمیتوانیم کشور را اداره کنیم.» خانم آن افسر آمد و التماس میکرد که او
(۲۳۹)
را ببخشید. گفتم: حکم همین است. گفت: دستکم اجازه بدهید او را در مسجد و جلو شما بزند؛ نه در حضور سربازها. گفتم: باشد، به مسجد بیاید. آن افسر آمد و گفت: اشتباه کردم! گفتم: مگر نمیدانی انقلاب شده و دوره کتک و فحش تمام شده است؟! بعد به آن سرباز گفتم: حالا میتوانی به او سیلی بزنی، ولی وقتی به او نزدیک شدی، او را ببوس. آن سرباز هم دستش را بالا آورد، اما بهجای آنکه افسر را بزند، او را در آغوش گرفت و بوسید. گفتم: «ما نمیخواهیم کسی را بزنیم. این افسران فرماندههای ما هستند و ما نباید آنان را خرد کنیم. سرمایههای مردم برای آنان هزینه شده تا به اینجا رسیدهاند. آنها سرمایه مردم ما هستند.» آن افسر با جمعیت حاضر در آنجا گریه میکرد و او نیز سرباز را در بغل گرفت و بوسید.
من آنجا مسؤولیت همه کارها را در دست داشتم و با اقتدار تمام عمل میکردم. برخی از همافران شوخی میکردند و میگفتند: «اینجا کمتر از دُبی نیست؛ ما نیز ادعای استقلال کنیم! اینجا برای خودش کشوری است.»
من بر اساس اعتقادات خود عمل میکردم و نتیجه نیز میداد. امنیت آنجا بیش از معیارهای استاندارد شده بود. در آنجا یک بار به من سوء قصد شد، ولی بهطور کلی امنیت را به بهترین شکل برقرار میکردیم. حق را اجرا میکردم و نمیگذاشتم حق فروگذار شود. البته زمینه اجرای حقوق را هم فراهم کرده بودم و نخست فقر را از مردم آنجا برداشتم و اینگونه نبود که بر گرده مردم فقیر و مستضعف بکوبم. در اجرای حدود هماکنون
(۲۴۰)
نیز همین اعتقاد را دارم و بسیاری از حدودی را که امروزه اجرا میشود، قبول ندارم. طرحهایی نیز برای اداره کشور دارم که آن را در چنین جاهایی تست میکردم و جواب آن نیز مثبت بود. من مدتی در بندر امام و نیز ماهشهر بودم و در این دو منطقه هم همینگونه عمل میکردم که نمیخواهم سخن به درازا کشیده شود.
سوء قصد به شما در جزیره کیش به چه شکلی بود؟
شب نوزدهم ماه رمضان بود و مردم در مسجد احیا داشتند که من به یکی از افسران گفتم: بیا امشب به بیابان برویم و کمی تنها باشیم. ما از شهر دور شده بودیم که به ما حمله شد. نزدیک یکی از کاخهای شاه بودیم. منطقهای تاریک که هیچکس دیگری را نمیدید. آنان مرتب میگفتند: تسلیم شوید! ما هر دو مسلح بودیم. به افسر همراهم گفتم: باید اینها را بگیریم! کمی نشستیم تا صدایی از ما به آنان نرسد. در همین فرصت با او شوخی میکردم تا نترسد و میگفتم: کارت تمام است؛ تو یک شب زودتر از امیر مؤمنان علیهالسلام به شهادت میرسی. او خیلی ناراحت بود و میگفت: من تازه خانمم را عقد کردهام! گفتم: بیخیال باش و میخندیدم، اما او گریه میکرد. خلاصه طوری خود را به آنها رساندیم و هر دوی آنها را گرفتیم. آنان ضد انقلاب و وابسته به گروهی نبودند و تنها یک فرد مهمی آن دو را فرستاده بود. از آنان پرسیدم: شما را چه کسی فرستاده است؟ شما این کاره نیستید. گفتند: ما بیچارهایم و قول دادند که با ما همکاری نموده و افراد اصلی را معرفی کنند. به آنان گفتم: صدای این ماجرا را درنیاورید و از آن در جایی چیزی نگویید. شما شوخی کردهاید و خواستهاید ببینید ما چگونه عمل میکنیم. بعد آنان را رها کردم. افسر همراه من گفت: حاج آقا! باید آنان را اعدام کرد؛ چون
(۲۴۱)
مسلحند و ماشین ارتش را برای اقدامشان در اختیار دارند. گفتم: نگران نباش؛ درست میشود. آنان همان شب به مسجد آمدند و ما آنان را در مسجد دیدیم. به آن افسر گفتم: باید اینطور عمل کرد تا بهخوبی جواب بدهد؛ نه اینکه آدمها را با اعدام نفله کرد.
من نه میگذاشتم آدمی نفله شود و نه در جایی کمترین امکانات بیتالمال بیهوده مصرف شود یا از آن استفاده شخصی گردد. کیش بازاری به نام «بازار فرانسویها» داشت که سرتاسر و حتی کف آن بلور و شیشه بود و امکانات بسیاری در آن بود. روزی رفتیم تا آن بازار را کنترل کنیم که چیزی جابهجا نشود. داشتیم درهای آن را میبستیم که یکی از بچههای ما که آدم خوبی هم بود، قیچی سر شکستهای را از مغازهای برداشت و در جیب خود گذاشت. گفتم: این قیچی را برای چه برداشتی؟ گفت: برای اینکه من و بچهها ریش خود را با آن مرتب کنیم. گفتم: من یک قیچی نو برایت میخرم. آن را زمین بگذار. او خیلی منکسر شد. گفتم: از حرف من ناراحت شدی؟ گفت: «نه، حاج آقا! من شنیده بودم حضرت امیر مؤمنان علیهالسلام چراغ بیت المال را خاموش میکرد، ولی باورم نمیشد، اما این حرکت شما را که دیدم، باورم شد این جریان راست است. شما که این همه امکانات اینجا را بهراحتی به مردم دادید، چهطور از یک قیچی شکسته نگذشتید و مواظب آن بودید؟!»
شما چه مقدار در آن جزیره بودید و چگونه شد که از آنجا رفتید؟
ـ بیش از یک ماه رمضان و گه گاه در تعطیلات حوزه در آنجا بودم. زمانی بود که حوزهها تعطیل بود. من هرجا میرفتم، به جهت درسهایی که در قم داشتم در آنجا خیلی نمیماندم و کارها را بهسرعت به سامان
(۲۴۲)
میرساندم و نیازی نبود بیشتر بمانم. همیشه ضروریترین و مهمترین کارها را انجام میدادم و پس از سامان دادن اموری که لازم بود، به قم باز میگشتم. در جزیره کیش که بودم میتوانستم در آن زمان به صورت میلیاردی فقط پول خشک بردارم. گاهی شوخی میکنم و میگویم: «بعضی اشخاص که هوششان بیشتر از ما بود، خود را بستند!» آن موقع باورم نمیشد که بعدها چه خواهد شد. وقتی خواستم از جزیره کیش برگردم، تنها یک ساک با خود داشتم که لباسهایم در آن بود. گفتم: «در این ساک را باز بگذارید.» گفتند: «حاج آقا! همه شما را میشناسند.» گفتم: «این حرفها نیست! ممکن است فردا بگویند: او ساک خود را پر از طلا کرد و از اینجا رفت. همه باید ببینند که جز لباس و کتاب چیزی با من نیست». در جزیره دهها دستگاه تلویزیون بزرگ بود که بعضی از آن سه متر عرض و چهار متر طول داشت. در واقع به صورت سینمای خانگی بودند و مانند آنها در جایی دیده نمیشد. دهها نوع تلویزیون کوچک و بزرگ دیگر هم در آنجا بود. قمارخانه شاه نیز در آنجا بود که فضایی بسیار بزرگ داشت و دیوارهای آن بیرنگ و بلورین بود و دیده نمیشد برای آنکه به دیوار برخورد نداشته باشی، باید دست را جلوی خود میگرفتی تا به دیوار نخوری. در آنجا پیراهنهایی بود که دو متر و نیم قد داشت و باید چند نفر آن را میگرفتند تا بشود با آن راه رفت. این پیراهنها مخصوص رقص بود و هنگام رقص باز میشد و اندازه میگردید. منظور این که در آنجا چنین امکاناتی وجود داشت. ما اول انقلاب در خانه تلویزیون نداشتیم. یکی از همافران گفت: یکی از این تلویزیونها را ببرید. اما من این کار را نکردم. یکی از بچهها به من گفت: اگر ما چهار سال در این جزیره خدمت کنیم،
(۲۴۳)
میتوانیم یک تلویزیون به صورت قانونی از اینجا ببریم و من میخواهم حق خود را به شما بدهم. گفتم: اگر میخواهی از حق خود بدهی، اشکال ندارد، ولی نه حالا که من هنوز در اینجا مسؤولیت دارم، بلکه باید بگذاری برای زمانی که من از اینجا بروم، آن وقت اگر خواستی خودت آن را به قم بیاور و خودت هم آن را وصل کن. بعد از مدتی وی تلویزیون را آورد و نصب کرد، اما چون بُرد آن مخصوص کیش بود، در قم تصویر آن رنگی نبود و تصویر را سیاه و سفید نشان میداد؛ تنها همین تلویزیون از آن جزیره به ما هدیه شد.
بچه که بودم، نمیدانستم پول چیست. گاه خطاب به خداوند میگفتم: «خدایا، اگر خزینه لاریب خود را به من بدهی، من ته آن را در میآورم و آن را خرج میکنم. البته روی حساب و کتاب خاصی هزینه میکنم.» در جزیره کیش به سنیها میگفتم: «ما برادریم» و به آنان بیشتر حرمت میگذاشتم. روز عید فطر من به مسجد اهل سنت رفتم و در آنجا صحبت کردم و نماز خواندم و پس از آن به مسجد شیعهها رفتم. اهل سنت امام جمعهای داشتند که میگفت: «ما ماشین میخواهیم.» من هم به آنان خودرو و هر چیز دیگری که نیاز داشتند، دادم. من به عالمی شیعه در آنجا گفتم: «شما چه میخواهید؟» گفت: «الحمدللّه، ما به برکت مرتضی علی علیهالسلام غنی هستیم و چیزی نمیخواهیم.» عالمان شیعی اینگونه هستند و دین ما دین اصالت است و شیعه هیچ گاه تکدی نمیکند. روز عید فطر با دستهای از بچهها به خانه این عالم رفتیم. دیدم عجب! او در خانه خرابهای بر روی حصیر زندگی میکند و اینگونه اظهار بینیازی میکند. من با همان افسران و همافران رفته بودم و آنها او را که دیدند، زار زار گریه میکردند. به آنان
(۲۴۴)
گفتم: «شیعه به این میگویند و شیعه یعنی این!» ما حاضر بودیم با عشق، هر چه این عالم بخواهد، به او بدهیم، ولی به عالمان اهل سنت که وضع خوبی داشتند کمک میکردیم. اما او خود را به لطف مرتضی علی علیهالسلام غنی میدانست. همچنین متوجه شدیم که این عالم شیعی زندگی خود را با خرمافروشی اداره میکند. به آن همافران گفتم: «ببینید علمای شیعه و بچههای امیر مؤمنان علیهالسلام غنی زندگی میکنند و تکدی نمیکنند و هیچ وقت و در هیچ شرایطی به طرف کسی دست دراز نمینمایند.» آنان گویی به معراج رفتند و اگر هزار بار به کعبه میرفتند، اینقدر در آنها اثر نمیکرد و اگر شهادت نصیب آنان میشد، این همه به ایمانشان افزوده نمیشد. من از دیدن این عالم و طبع غنی و بلند و بینیاز وی خوشحال شدم و لذت بردم و بارها گفتم: «شیعه یعنی این!» از این موارد اگر بخواهم بگویم، نمونهها بسیار است.
فرمودید: مدتی نیز در بندر امام بودید. در آنجا چه کاری به شما سپرده شده بود؟
اوایل انقلاب، کمونیستها در بندر امام به صورت گسترده تبلیغ میکردند و فضای فرهنگی آن را مسموم کرده بودند. امام جمعه آنجا با خانمش پیش ما آمدند و التماس میکردند که به آنان کمک کنیم. او میگفت: «افرادی مسلح از دیوار ما بالا آمدند و گفتند از اینجا بروید وگرنه شما را مثل… میکشیم!» گفتم: من به آنجا میآیم. ماه رمضان بود که به این بندر رفتم و در کمتر از پنج روز اختیار تمام شهر را در دست گرفتم. به بیش از پانصد نفر از جوانان گفتم که صبحها در شهر پیاده روی داشته باشند و ضمن ورزش صبحگاهی «اللّه اکبر» بگویند. این بندر را به صورت شهری
(۲۴۵)
انقلابی و زنده در آوردم و کمونیستها دیگر در آنجا توطئهای نداشتند. با آنان بحث نیز میکردم تا سستی عقاید خود را دریابند.
اگر ممکن است بعضی از خاطراتی را که از بندر امام دارید، بیان نمایید.
در بندر امام خمینی امکانات بسیاری بود و مهمترین بندر به شمار میرفت. گزارش میشد که دزدیهای بسیاری در آنجا اتفاق میافتد. من ماه رمضان که در تابستان و فصل گرما بود و حوزه نیز تعطیل بود به آنجا رفتم. گفتند: کارگران اینجا روزه نمیگیرند. گفتم: شما دخالت نکنید که آنها روزه نمیگیرند. اگر شما هم گونیهای سنگین آنان را در این هوای گرم بر میداشتید، نمیتوانستید روزه بگیرید. آن موقع بندر امام با کمبود برق و در نتیجه یخ مواجه بود. قطعی برق در آن بندر زیاد بود. در نماز جمعه گفتم: شما مردم در شهر هم برق دارید و هم یخ و کارگران در بندر نه برق دارند و نه یخ و باید این دو را توزیع کرد که: برق برای شما باشد و یخها را باید برای کارگران به بندر برد. با رضایت مردم، تمام کارگران خوشحال شدند. یک روز وارد بندر شدم و تمام کارگران را جمع کردم و گفتم: این بندر مال شماست و هر کس را که دیدید دزدی میکند، او را بگیرید و به مسجد بیاورید تا بر او حد جاری کنیم؛ خواه رئیس باشد یا مرئوس. پس از آن دزدی تمام شد و چند هزار بازرس کارگر، این مشکل را در آن بندر برطرف کردند.
گاهی کارگران برای استراحت زیر خودروهای پارک شده رئیسان و کارفرمایان میرفتند تا در سایه آن بخوابند. من میگفتم: هیچ رانندهای حق ندارد خودرو خود را بدون اعلام آتش کند و راه بیفتد. باید ابتدا از
(۲۴۶)
کارگرانی که در سایه آن استراحت میکنند، با احترام اجازه بگیرد. به کارگران هم گفتم: اگر کسی بدون اجازه ماشین خود را روشن کرد، بلند نشوید تا منت شما را بکشند.» بدیهی بود که دیگر رانندهای هرچند رئیس یا کارفما باشد جرأت نمیکرد چنین کاری کند. کارگرها وقتی دین را اینگونه میدیدند، به شعف میآمدند. آری، روحانیت اینگونه میتواند کارآمد باشد. اگر طرحها و برنامههایی که برخی از مجریان انقلاب داشتند، با دقت قبلی و با عرضه بر احکام دینی ارایه میشد و در مورد مشکلات اجرایی آن فکر میگردید، انقلاب بیش از این جواب میداد و آثار و برکات بیشتری داشت.
یک بار گزارش دادند یکی از افراد متنفذ شهر شبانه به خانه یکی از کارگرها رفته، و مشکل حیثیتی پیش آورده است. گفتم: باید تنبیه شود. بعضی از مسؤولان استان از او حمایت میکردند و واسطه شدند تا این کار انجام نشود. گفتم: این حرفها نیست! این فرد برای کارگری که بهسختی کار میکند و گونی میکشد، مشکل درست کرده است و شما حق هیچ دفاعی از او را ندارید. او از شاخدارهای شهر است و اگر تنبیه شود، شهر نیز امنیت مییابد. مردم برای اجرای تنبیه او در مسجد جمع شدند و او را روی تختی گذاشتند. به آن کارگر گفتم: وقتی او را برای اجرای تنبیه خواباندند، تو واسطه بشو و بگو از او درگذرید و او را ببخشید؛ چرا که نمیخواستم او را شلاق بزنند و تنها بر آن بودم که آنان به قوانین و احکام شرعی احترام بگذارند و بدانند که این کشور صاحب دارد و باید حرمت مردم آن را پاس داشت. البته، با آنکه هنوز ابتدای انقلاب بود و بحث اجرای حدود مطرح نبود، ما این کار را کردیم و در اصل با این کار میخواستم امنیت و پایبندی
(۲۴۷)
به احکام شرع در آن شهر حاکم شود. آن فرد پشت بلندگو استغفار میکرد و با التماس میخواست که تنبیه نشود. او را خواباندند و به آن کارگر گفتم: خودت به او شلاق بزن. او شلاق را برداشت، اما گفت: من او را میبخشم. آن فرد نیز بلند شد و زار زار گریه میکرد. با این کار امنیت به شهر بازگشت. چون مردم دانستند اگر با فردی مسؤول، مهم و متنفذ اینگونه برخورد میشود، دیگران نیز در صورت تخلف تنبیه میشوند.
در بندر امام، کمونیستها چه ماجرایی را پیش آورده بودند؟
کمونیستها در آنجا مکتب و بحثهای عقیدتی خود را تبلیغ میکردند. من آنان را به مسجد شهر ـ که فضای بزرگی داشت ـ فرا خواندم و کاپیتال مارکس را به آنها درس میدادم. من شانزده جلسه از این کتاب سخن گفتم و گفتههای آن را نقد میکردم. در روز هفدهم این بحث را که: «مستحب است چوبی زیر بغل مرده گذاشته شود» طرح و حکمتهای آن را بیان نمودم و گفتم: «من قاعدهای کلی از دین به شما میدهم و آن این که: هر حکمی که با آن نتوان حقانیت دین اسلام را ثابت نمود، در صورت کامل بودن علم و تعقل و تحقیق ما، آن حکم به حتم پیرایه است. هر قانون و حکم دینی که چنین توانی نداشته باشد، اسلامی نیست.» حتی احکام استحبابی؛ مانند: «گذاشتن چوب زیر بغل مرده» اینگونه است و من آن روز حقانیت دین را با همین حکم به اثبات رساندم.
یکی از آنان در ابتدا برای من نامهای نوشت و در آن آورده بود: «امیدوارم شما برای پول یا به خاطر خودتان اینجا نیامده باشید» و نصایحی را در آن نامه آورده بود که چند صفحه میشد. من تمام نامه او را بالای منبر خواندم و گفتم: «الهی شکر که کسی پیدا شد و این صفا را داشت
(۲۴۸)
که ما را نصیحت کند. دست شما درد نکند! من دست شما را میبوسم! من از این کار لذت میبرم.» نویسنده نامه روز دیگر آمد و خود را معرفی کرد. گفت: «ما زن و شوهری مسلمان بودیم.» گفتم: «چرا کمونیست شدید؟» گفت: اوّل انقلاب همه به مردم مستضعف کمک میکردند، و ما ـ که هر دو پزشک بودیم ـ مقداری پول و دارو فراهم کردیم تا با هم به روستایی بسیار دورافتاده که رفت و آمدی به آنجا نمیشد، کمک کنیم. ما کار خود را عبادت میدانستیم و در برابر آن پولی نمیگرفتیم، اما آنان داروها را گرفتند و ما را کتک زدند و گفتند: اینها چون رایگان کار میکنند، کمونیست هستند. ما هم گفتیم: اگر کمونیستها پول نمیگیرند و اینگونه خدمت میکنند، پس مکتب خوبی دارند. بعد از آن کمونیست شدیم و با خود گفتیم: اگر مسلمانها کار مجانی و رایگان نمیکنند، کمونیستها میکنند، پس کمونیستها حق میباشند و ما کمونیستها این طوری هستیم. آنان بحثهای کاپیتال و برخوردهای گوناگون ما را که دیدند و شنیدند، دوباره به دین بازگشتند.
در طول دوران انقلاب مهمترین مسألهای که شما با آن درگیر بودید، چه مسألهای بود؟
مسألهای که از همان نخست و پیش از انقلاب در قم و در طی جریان انقلاب مرا بسیار آزار میداد و خیلی اذیت هم شدم، مسأله آقای منتظری بود. من پیش از پیروزی انقلاب هم با خط فکری وی مخالف بودم و مخالفت خود را به صورت علنی اظهار میکردم و در واقع برای او قداره را از رو بسته بودم. من نه به علم او اعتقادی داشتم و نه به خط و مشی وی. به مرحوم ربانی شیرازی میگفتم: «اینها برون مرزی هستند و به قذافی و
(۲۴۹)
کاسترو وابسته هستند و برون مرزی هم شناخته میشوند؛ در حالی که مرجعیت شیعه باید داخلی و وطنی باشد. مرجعیت شیعه اگر به سیاستهای برون کشوری بیفتد، قابل کنترل نیست.» البته، در انقلابی بودن وی بحثی نداشتم. برخی از طرفداران او گاهی با دستمال آدم خفه میکردند. از این رو، با آنها خیلی مشکل داشتم و حتی پس از انقلاب نیز تغییری در من صورت نگرفت. آنان بعد از پیروزی انقلاب با ما درگیر شدند و شیشههای منزل ما را میشکستند. من به آنها میگفتم: «این شیشهها برای آقا امام زمان است و شما آنها را میشکنید. من دوباره شیشه میاندازم، اما اگر جگر دارید از دیوار پایین بیایید تا رودههایتان را روی زمین بریزم!» آنها میدانستند من در این کار توانمند هستم، آنان بعضی از آقایان را اذیت میکردند، اما جرأت نداشتند طرف من بیایند؛ چون میدانستند من همیشه مسلح هستم و در زمینه دفاع شخصی مشکلی ندارم. آنان میدانستند حتی اگر مسلح هم باشند، حریف من نمیشوند. من باشگاهی بودم و دفاع شخصی را بهخوبی میدانستم. آموزشهای نظامی هم دیده بودم و انواع سلاح و ویژگیهای آنها را میشناختم. از طرفی ترس نیز نداشتم و چیزی به نام ترس نمیشناختم. آنها پیش خود میگفتند: اگر لازم شود، این آقا مانند ما عمل میکند و مشکل آفرین است.
یادم میآید آنان در زمان انقلاب و هنگامی که اقتدار داشتند آخر شبی بود که زنگ زدند و گفتند تو را میکشیم! ساعت یک نیمه شب بود. گفتم من به امامزاده «شاه محمد قاسم» میآیم تا اگر میتوانید، مرا آنجا بکشید. آن زمان ما در «یخچال قاضی» نزدیک منزل آقاي خميني منزل داشتیم و قبرستان «شاه محمد قاسم» خرابهای بود و در و دیوار نداشت. همان ساعت
(۲۵۰)
به آنجا رفتم و روی قبری برای صاحب آن نماز خواندم. ساعتی مشغول نماز بودم. بعد نشستم و با خود گفتم: چه کسی میخواهد مرا بکشد؛ بدون آنکه ذرهای ترس در وجودم باشد. البته، مسلح رفته بودم و اگر آنان زیاد هم بودند، همه آنان را میزدم. پس از یک ساعت که خبری نشد، به خانه رفتم. از خانواده پرسیدم: کسی زنگ نزد؟ گفتند: نه. چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد و دوباره مرا تهدید کردند. به آنان گفتم: «شما این کاره نیستید! مگر اینکه بروید و کسی دیگر را بیاورید. من میتوانم شما را بکشم، ولی شما نمیتوانید. من ریختن خون شما و هر کسی را که دست روی من بلند کند، حلال میدانم». البته، من با کسی مشکل شخصی نداشتم. از این رو بعد از اینکه وی از قائم مقامی عزل شد و به حاشیه رفت، برخی به من گفتند حالا نوبت شماست که ضعفها و بدیهای وی را بگویید. به آنان گفتم: «من با کسی مشکل شخصی ندارم.» من میگفتم: «وی برای انقلاب مضر است و صلاحیت رهبری را ندارد و حالا نیز همه همان را میگویند. دیگر برای چه از ایشان حرف بزنم؟» به یکی از آقایان گفتم: اگر من آقای منتظری را میدیدم، به او میگفتم: اگر میگویند ما شما را برای رهبری لازم نداریم؛ تو هم برو بنشین نمازت را بخوان و اگر برای خداست، برو و خودت را درگیر نکن.
با آقای منتظری که زمان زیادی میداندار مسایل انقلاب بود و امکانات بسیاری در اختیار داشت، چنین مشکلاتی داشتم، ولی با مرحوم ربانی شیرازی که بسیار متعهد به انقلاب بود و چپی هم نبود، همراه و مأنوس بودم. وی به همان اسلام سنتی ـ که سلف صالح اولیا و علما آن را باور داشتند ـ بهراستی متعبد بود و بنده ایشان را هم از نظر اعتقادات و هم از جهت اعمال و اخلاق قبول داشتم.
(۲۵۱)
روزی برخی از حامیان دکتر از دانشگاه آمده بودند و به مرحوم علامه اشکال میکردند که چرا با دکتر مخالفت کرده است. یکی از آقایان ـ که نمیخواهم نام ایشان را ببرم ـ گفت: «حالا علامه یک تخم دوزردهای کرده، شما آن را کش ندهید.» مرحوم ربانی شیرازی، ربانی املشی و شماری دیگر از آقایان در آن مجلس بودند. من به آن آقا خیلی تند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که شما به اینها میگویید!» بعد به آن آقایان دانشگاهی گفتم: «شما علامه را ایدئولوگ میدانید یا نه؟ اگر میدانید، نباید چنین حرفی بزنید و اگر ایشان را رهبر فکری جامعه نمیدانید، بیخود کردید که گفتهاید دانشگاهیان کتابهای ایشان را بخوانند.» مرحوم آقای ربانی شیرازی بعد از آن گفت: «دست شما درد نکند! ما نمیدانستیم چه برخوردی بکنیم که هم مرحوم علامه کوچک نشود و هم آنها تبرئه نشوند.»
مرحوم ربانی شیرازی که بر اوضاع انقلاب مسلط بود و استوانهای به شمار میرفت، پولهای زیادی در اختیار داشت که آن را برای انقلاب هزینه میکرد. در آن زمانها وضع شخصی من خوب بود. تنها یک بار مرحوم ربانی شیرازی پول زیادی را به من داد و گفت: «این را برای هزینه شخصی خودت بردار.» من آن را برنداشتم و وی اصرار میکرد. گفتم: «نه، شما خودتان مصرف کنید.» چون زیاد اصرار کرد گفتم: «به جان آقای خمینی نمیگیرم!» و او دیگر حرفی نزد و پولها را برداشت.
مهمترین انتقادی که شما از آقای منتظری داشتید، چه بود؟
مشکل اصلی من با وی در باب ولایت بود. مشکلات ایشان در این مورد در کتابهایش نیز منعکس شده است. همچنین وی به بیگانگانی چون قذافی، کاسترو و عرفات وابستگی نشان میداد و من معتقد بودم
(۲۵۲)
مرجعیت شیعه نباید برون مرزی گردد. افکار وی به هیچ روی با اندیشههای آقاي خميني هماهنگ نبود. همان زمان بعضی از ولایتیها گفتههایی از وی را جمعآوری کرده و کنار سخنان آقاي خميني قرار داده بودند تا تناقض این دو نظرگاه را بنمایانند. آقاي خميني بسیار شجاع بود. او مي گفت: «من هیچ وقت نترسیدم.» من هم هیچ وقت نترسیدهام. الهی شکر! به هر روی آن زمان میگفتم: افکار آقای منتظری با دیدگاه آقاي خميني متفاوت است. وی هم در اصول و هم در فروع با ایشان تفاوت دیدگاه دارد. شما اگر افکار آقاي خميني را با عقاید آقای گلپایگانی یا آقاسیداحمد خوانساری مقایسه کنید، میبینید تفاوت چندانی ندارند. همه آنان بر یک اعتقاد استوارند و تفاوتشان در خط مشی اجتماعی و سیاسی و میزان شجاعت است. این بزرگواران بر دینی واحدند که از این جهت و در اعتقادات هیچ تفاوتی با پیشینیان و عالمان گذشته خود ندارند، اما من در مورد اعتقادات و نیز علم و دانش آقای منتظری مشکل داشتم.
در دوران جنگ، یکی از طلاب طرفدار آقای منتظری با من در فاو بود. داخل قایقی بودیم و عراق همه ارتش و تجهیزات خود را روی فاو متمرکز کرده بود تا آن را بازپس بگیرد. گاهی افزون بر توپ و خمپاره، با هواپیما تیرآهن و کیسههای گچ نیز روی سر رزمندگان میریخت. من در قایق نشسته بودم و عمامه هم بر سر داشتم. فرمانده آنجا و چند رزمنده
(۲۵۳)
دیگر میگفتند: حاج آقا! خطرناک است عمامه را بردارید. گفتم: «شما تا در قایق هستید، ایمنی دارید و محال است آسیب ببینید.» گفتند: حاج آقا میزنند! گفتم: «خیالتان راحت باشد!» آنان میگفتند: عمامه خود را بردارید. گفتم: «من یک در میلیارد خطری را احتمال نمیدهم؛ چون میدانم کجا باید بمیرم و چون من نمیمیرم، برای شما هم خطری نیست و هیچ نترسید!»
همانجا طلبهای که خیلی طرفدار آقای منتظری بود از روی عشق و علاقه گفت: «من به شما خیلی ارادت دارم، ولی وقتی به آقای منتظری اشکال میکنید، ناراحت و اذیت میشوم.» من در همان قایق که روی آبهای فاو و در میان خطر بودیم، به او گفتم: «خدا شاهد است من با کسی مشکل شخصی ندارم! من با آقای منتظری هیچ رابطه استاد و شاگردی یا هممباحثهای نداشتهام تا با ایشان مشکل شخصی داشته باشم. حتی حاضرم درباره علم و شخصیت ایشان مطالبی را بنویسم و شما آن را به ایشان بدهید تا ببینید آیا خود وی آن را قبول دارد یا نه؛ چون او فرد بیانصافی نیست. ایشان فلسفه را بهدرستی نخوانده و فلسفه را در حد منظومه هم به درستی نمیداند و سطحی است و عرفان نمیداند و فقه را نیز تنها مدتی شاگرد آقای بروجردی و آقاي خميني بوده بدون آن که به اجتهاد رسد و باقی عمر را درگیر مسایل انقلاب و در زندان و شکنجه و اذیت بوده، اما سواد، به این امور ارتباطی ندارد.»
خلاصه، من بر این باور بودم که مرجعیت شیعه باید نسبت به اعتقادات شیعی و امر ولایت اهتمام کامل داشته باشد. مرجعیت منبر و نماز جماعت نیست، بلکه رکن دین است و ایشان نسبت به مسایل ولایی مشکل داشت.
(۲۵۴)
شما با جریان بنیصدر نیز مخالف بودهاید؛ مخالفت شما با وی بر چه پایهای بود؟
من به کسانی که بنی صدر را مطرح و بزرگ کردند، همان زمان میگفتم: «در اشتباه هستید و او برای مدیریت یک مدرسه خوب است؛ نه یک کشور.» روز انتخابات، من بیرون از قم بودم و شناسنامهام را به عمد همراه نبردم، در آنجا برخی از اهل علم پرسیدند: به چه کسی رأی بدهیم؟ گفتم: هر کس یک رأی دارد و به هر که میخواهید، رأی بدهید. گفتند: علمای قم گفتهاند: به بنی صدر رأی بدهیم. گفتم: برای خود چیزی گفتهاند. شما خودتان باید تشخیص بدهید. پرسیدند: شما به چه کسی رأی میدهید؟ پاسخ دادم: «من شناسنامهام را به همراه نیاوردهام و خلاف قانون است که رأی بدهم. در ضمن، بنی صدر برای ریاست جمهوری دوام و کشش ندارد.»
در آن زمان برخی از آقایان بودند که بنیصدر را بزرگ کردند و بعد هم چوب آن را خوردند. برخی ایشان را به تلویزیون آوردند و مباحثه او با زهرایی را پخش کردند و اشتباه هم کردند. من به بازرگان هم اعتقادی نداشتم. بازرگان اگرچه آدم مؤمنی بود، سیاست منهای آخوند را دنبال میکرد. شما تاریخ را بررسی کنید. بسیاری از منافقان از شاگردان مسجد هدایت و حسینیه ارشاد و آقای مرحوم طالقانی و ایشان بودند. کتابهای ایشان به آنان خط فکری میداد. من از کودکی تمام خطوط و احزاب سیاسی را به خوبی میشناختم و جزوهای نیز در رابطه با آنان و کارهایی که کردهاند، نوشتهام و شخصیت انقلابی افرادی را که در انقلاب قدرت یا مسؤولیت داشتند، در آن بیان کردهام. البته، به فکر چاپ و نشر آن نیستم و
(۲۵۵)
هنوز هم به پایان نرسیده است. این کتاب را نوشتهام تا به عنوان سندی باقی بماند و مردم افرادی را که در این انقلاب اشتباهاتی داشتهاند بشناسند و اشتباهات آنان به نام دین و روحانیت تمام نشود. در واقع هدف من در این جزوه این بوده که کارهای اشتباه افراد ـ هرچند روحانی باشند ـ به نام حکومت اسلامی و دین مبین اسلام تمام نشود. البته، این کتاب غیر از کتابی است که با عنوان «حکومت اسلامی و مردم» نوشتهام. من در طول مبارزات انقلابی و نیز بعد از پیروزی انقلاب همیشه به صورت منفرد و مستقل عمل میکردم و در هیچ دورهای عضو هیچ خط و حزبی نبودهام و تنهایی امروز من نیز به همین دلیل است.
اگر من با آقای بنی صدر، بازرگان یا آقای منتظری مخالف بودهام، بدین جهت بوده که آنان را خوب میشناختم و شناخت من از آنان از دور نبوده است. من سه سال پیش از برکناری آقای منتظری از قائم مقامی قطع داشتم که کار ایشان تمام میشود و منتظر این امر بودم. البته، مرگ وی را نیز احتمال میدادم. از آرامش بخشترین لحظات عمرم بر کناری وی از قائم مقامی بود. البته، به خاطر انقلاب و نه به سبب مسایل شخصی.
(۲۵۶)
اعتقاد من این است که رهبری یا مرجعیت باید درون مرزی باشد و مسؤولیت سپردن به آخوند برون مرزی برای کشور خطرناک است و دیگر قابل کنترل نیست.
خدا آقای بهشتی را رحمت کند! ایشان سخن زیبایی داشت. زمانی که در دوره بنی صدر ایشان را بسیار اذیت میکردند و به ایشان هتاکی میشد، گفت: «ما هستهایم به ریش ملت بستهایم.» آری، ما برای این مردمیم و اگر در راه حمایت از آنان آزار ببینیم و یا کشته شویم نباید بگریزیم. صفای روحانیت همین است که خود را از این مردم و برای آنان میدانند.
(۲۵۷)