نابسامانى در پوشش دين‏ مدارى

نابسامانى در پوشش دين‏ مدارى

نابسامانى در پوشش دين‏ مدارى

متنی از یک تئاتر در دهه پنجاه

نابسامانى در پوشش دين‏ مدارى

شناسنامه:

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : نابسامانی در پوشش دین‌مداری: متنی از یک تئاتر در دهه‌ی پنجاه./ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : اسلامشهر: انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۴۲ ص.‬
‏شابک : ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۹۱۷۶۳-۳-۵
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : متنی از یک تئاتر در دهه‌ی پنجاه.
‏موضوع : نمایشنامه فارسی — قرن ۱۴
‏رده بندی کنگره : ‏‫‭PIR۸۳۶۲‭‬ /ک۹‏‫‬‭‬‭ن۱۶ ۱۳۹۳
‏رده بندی دیویی : ‏‫‬‭[ج] ۸‮فا‬۲/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۷۴۷۳۶

 


پیش‌گفتار

در فضای نابسامان دو دههٔ چهل و پنجاه که حکومت وقت سعی داشت فکر و ذهن جوانان انقلابی را از بحث‌های سیاسی فارغ سازد و آنان را به ارضای تمایلات شهوانی سرگرم دارد تا بتواند از این طریق به چپاول ثروت مردم بپردازد و هرچه بیش‌تر در دست‌های بازی‌گردانان استعمار به خوش رقصی بپردازد.برخی از خانواده‌های مذهبی گاه به سادگی از کنار این مهم می‌گذشتند و نگاهی تربیتی و نظارتی بر جوانان خود نداشتند یا دچار انحرافات اعتقادی بودند و فسادها را به برخی از عوامل غیبی و

(۷)


قضا و قدر و سرنوشت مرتبط می‌دانستند.

نوشتار حاضر که محصول دههٔ چهل است و به‌گاه نوجوانی نگارنده برای برخی از بچه‌های مسجد نگاشته شده تا آنان آن را به صحنهٔ تئاتر و نمایش آورند، بر آن است تا از این طریق نکته‌های تربیتی لازم را به خانواده‌های ایمانی آموزش دهد و برخی از عقاید و باورهای آنان را تصحیح نماید و از این رو حال و هوای نوشته‌های آن دوره را دارد و اکنون به رسم یادگاری از آن دوران به چاپ می‌رسد.

وآخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمین.


« ناهنجاری در پوشش دین‌مداری »

نقش آفرینان:

حکیمه خانم: ۴۵ ساله، خانمی مؤمن، تحصیل کرده، اهل اندیشه و تفکر، مهربان با خانواده و با مسؤولیت.

نصرت: دختر حکیمه خانم، دانش‌آموز سال سوم دبیرستان، دختر خوش ذوق و اهل هنر و عاشق نقاشی و البته کمی هم حساس.

کبری خانم: ۵۱ ساله، خانمی دایم اهل عبادت. در مسجد به حاج خانم معروف است، مقداری بداخلاق و تقریبا فقیر.

مریم: دختر کبری خانم. سال دوم دبیرستان، زود قهر کن، دارای پدری کارمند.

(۹)


متن نمایشنامه:

مریم (در حالی که گوشی تلفن در دست دارد): ناصر! ناصر! مادرم مسجد رفت. بیا یه ساعت با هم باشیم. دنیا ارزش نداره.

ناصر (با خود می‌گوید): عجب مادر نادون و بی‌درکی داری! فکر می‌کنه این هم مسلمانی و دینداریه که آدم هِی به مسجد بره و مشغول نماز و دعا بشه و از کارای انسانی و اسلامی خودش غافل بمونه. بیچاره نمی‌دونه مسجد و نماز وقتی ارزش داره که سازنده باشه. کبری خانم فکر می‌کنه انسان با نماز تنها به خدا می‌رسه؛ اما نمی‌دونه که بچهٔ دردونش رو از دست می‌ده. بیچاره خبر نداره که چطوری شده. نمی‌دونه که نمی‌شه دختر و پسر رو تو این زمونه به حال خودشون ول کرد و رفت؛ چون زودی می‌رن دوست پسر و دوست دختر پیدا می‌کنن و می‌رن تو عشق و صفا.

کبری خانم: مریم! مامان از اون موقع که من مسجد رفتم، کسی این‌جا نیومد؟

مریم: نه مامان جون! کسی این‌جا کاری نداره.

(۱۰)


منم داشتم درسای خودم رو می‌خوندم (بعد یواشکی پیش خودش گفت: فقط ناصر پسر همسایمون این‌جا بود).

حکیمه خانم که پیش خودش به داشتن دختری مثل نصرت افتخار می‌کرد، متوجه هم بود که دخترش یه امانت خدادادیه که باید قدرش رو بدونه، رو کرد به دخترش و گفت:) نصرت! مامان میای بریم مسجد؟ امشب حاج آقا بعد از نماز، درس احکام داره، می‌ریم با هم یه مسأله‌ای هم از دین یاد می‌گیریم؟

حکیمه خانم: مامان، نصرت، تو هم میای با هم بریم مسجد؟

نصرت: آره مامان، منم میام. حالا اگه نیام مگه چی می‌شه؟ خودت تنها برو.

حکیمه خانم: نه مامان، اگه شما نیای منم نمی‌رم، من دوست ندارم شما رو تنها بذارم بعد خودم برم مسجد نماز بخونم. تنهایی هم که خوب نیست، نه خدا به تنهایی کسی راضیه نه دین می‌گه که تنهایی خوبه. تازه نه تنها نمی‌گه خوبه، برعکس، اصلاً می‌گه تنهایی بده. آخه

(۱۱)


می‌دونی نصرت، آدم وقتی تنها می‌شه شیطون بیش‌تر زورش به او می‌رسه.

نصرت: مامان! مگه تنهایی چکار می‌تونه کنه.

حکیمه خانم: آدم وقتی تنهاست، اجانب از این فرصت استفاده می‌کنن به خوبی‌هاش طمع می‌کنن؛ انگار مثل یه جنس بی‌صاحب می‌مونه که یه گوشه افتاده که وقتی کسی اون رو می‌بینه یه مقدار اطرافش نگاه می‌کنه و فورا اون رو بر می‌داره، فکرم نمی‌کنه که مال کیه، مگه این‌که به خدا ایمان داشته باشه.

نصرت: پس منم با شما میام مسجد تا از دست اون اجانب و اون تنهایی که گفتی نجات پیدا کنم، چند تا مسأله هم یاد می‌گیرم.

حکیمه خانم: دخترم! اینو می‌دونی که انسان نسبت به همسایهٔ خودش چقدر وظیفه داره تا جایی که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فکر می‌کرد که همسایه از همسایه ارث می‌بره. آدم باید در مقابل همسایه‌هاش محبت و مهربون باشه و تا می‌تونه به اونا کمک کنه.

نصرت: مامان، مگر کسی از من شکایت کرده و یا من به کسی بی‌احترامی کردم؟

(۱۲)


حکیمه خانم: نه مامان جون! شما خیلی دختر خوبی هستی و خیلی‌ها به حالِت غبطه می‌خورن، منظورم همسایهٔ کناریمونه. کبری خانم و مریم رو می‌گم که گرفتار سادگی و نادونیشون هستن، به همین‌خاطر مریم آلوده و ناسالم شده.

نصرت: مامان! من اصلاً با مریم صحبت هم نمی‌کنم؛ چون اون دختر آلوده‌ای، هر وقت مادرش به مسجد می‌ره، ناصر پسر همسایه می‌ره خونشون؛ اما من هنوز حتی به صورت ناصر نگاه هم نکردم؛ چون شما خودت گفتی این کار زشتیه.

حکیمه خانم: نصرت، مامان جون! منظورم این نیست که با مریم صحبت نکنی نه! من می‌دونم که تو دختر خوبی هستی، بی‌خود هم نیست که هَمش برات خواستگار میاد. همه از خوبی تو تعریف می‌کنن. منظورم همونیه که نماز و مسجد و دین می‌گه که هر چیز خوبی رو که برا خودت می‌خوای برای همسایه هم همونو بخواه. راستش می‌خواستم تو از مریم و مادرش دعوت

(۱۳)


کنی تا به خونهٔ ما بیاین و در این باره با اونا صحبت کنیم؛ چون بالاخره اونا هم مسلمونن، وظیفهٔ ماست که اونا رو را هدایت کنیم.

نصرت: آره مادر جون، حرف شما درسته. رفتم که اونا رو دعوت کنم.

حکیمه خانم: دخترم! بگو بفرمایید.

حکیمه خانم: سلام، خیلی خوش اومدین، بفرمایید. ان شاء الله حال شما خوبه.

کبری خانم: شما چطوری حکیمه خانم؟ آخه ما هم همسایه‌ایم، شما نباید به ما یه سری بزنی؟

حکیمه خانم: مزاحم شما شدیم، ببخشید. می‌خواستم با هم بنشینیم یه خورده صحبت کنیم. ما از تنهایی حوصلمون سر رفت. غرض از مزاحمت، بحث دربارهٔ یک مسألهٔ حیاتی جامعه است که باید قدری با هم صحبت کنیم تا روشن شود.

کبری خانم: بفرمایید، اما از خدا و پیغمبر صحبت کنین.

حکیمه خانم: چشم. کبری خانم به نظر شما چرا زمانه و جامعمون این‌قدر خراب شده؟ چرا

(۱۴)


دیگه باید دختر سالم کم داشته باشیم؟ چرا باید پسرای شایسته کم‌تر باشن؟ چرا بچه‌هامون به‌جای مسجد و نماز، به طرف زشتی‌ها می‌رن؟ چرا مساجد باید خالی از جوون‌ها باشه؟ چرا تو مجالس مذهبی چند دختر و زن باشن؛ اما در گوشهٔ پارک‌ها و چمنزارها ـ که مرکز فساد اخلاقی شده ـ دخترای ما رو آلوده کنن، اصلاً چرا باید ما جامعمون رو طوری بسازیم که دخترای ما به جای زندگی تو خونشون، هر لحظه به دست این و اون گرفتار باشن؟ به نظر شما علت این همه فساد و نابسمانی‌ها چی می‌تونه باشه؟

کبری خانم: (زن ساده) وا… چه بگویم! خدا می‌دونه زمانه بد شده، دیگه چکار می‌شه کرد؟ هرچه خدا بخواد همون می‌شه، ما هم باید راضی به رضای خدا باشیم؛ چون دیگه امروزه کسی گوش به حرف کسی نمی‌ده. هر کی باید کلاه خودشو محکم نگه داره، باید فکر آخرت و نماز و روزهٔ خودمون باشیم. از ما گذشته، دیگران هم به ما چه!

(۱۵)


حکیمه خانم: ولی کبری خانم به نظرم این حرف درست نیست.خدا برا کسی بد نمی‌خواد. ما خودمون هستیم که برا خودمون بد می‌خوایم؛ خدا خودش تو قرآن می‌فرماید: «إن اللّه لم یک مغیرا نعمة أنعمها علی قوم حتّی یغیروا ما بأنفسهم»(۱)؛ یعنی ما زندگی قومی را تغییر نمی‌دیم، مگه این‌که اونا خودشون سرنوشت خودشون رو تغییر بِدن. به نظر من فساد جامعه به دو چیز بر می‌گرده: یکی به مسؤولین جامعه،یکی هم پدر و مادرا که مسؤولن به وظیفهٔ خودشون عمل کنن؛ ولی این کارو نمی‌کنن. چرا مسؤولین نباید به فکر دین و پاکی دختر و پسرای ما باشن؟

چرا باید هر روز فحشا رو بیش‌تر کنن تا جایی که آدم فکر می‌کنه عمدا این کارا رو می‌کنن تا مردم رو بی‌دین کنن، تا هر کاری که خواستن با ما بکنن؛ چون دینه که می‌تونه ما رو از دست این خون‌آشاما نجات بده. چرا باید پدر و مادرا به فکر بچهٔ عزیز خودشون نباشن؟


۱ انفال / ۵۳٫

(۱۶)


تو این زمونه مادر و پدرا نباید از بچه‌هاشون غافل باشن، باید شش دانگ حواسشون به بچه‌هاشون باشه نه این‌که اونارو به حال خودشون رها کنن تا دختر با هر کی که دلش بخواد بره. اگر شب دیر اومد بعد گفت خونهٔ دوستم بودم یا جلسه و مسجد بودم؛ اما کدوم دوست و کدوم جلسه و کدوم مسجد رو می‌گه؟ باید رفت و دید کنار چمن‌های خیابون، پهلوی آیزنهاور و بقیهٔ جاهای فحشا چی می‌گذره.

ما باید مواظب دخترای گل خودمون باشیم؛ مثل یه باغبونی که همش کار می‌کنه. وقتی مادرا، دخترای خودشون رو رها می‌کنن، طبیعیه که اون‌ها هم آلوده می‌شن، و محیط هم فاسد می‌شه وگرنه زمانه که خود به‌خود فاسد نیست؛ ما هستیم که اون‌ها رو فاسد می‌کنیم تا جایی که مفاسد هم به همه جا رخنه کرده؛ حتی مسجدها، هیأت‌ها، جلسه‌ها، زیارت‌گاه‌ها و روضه‌خوانی‌ها، به همه جا رفته.

کبری خانم: مگه می‌شه مکان‌های مقدس رو هم فساد گرفته باشه ـ نعوذ بالله! ـ چی می‌گی!

(۱۷)


مگر می‌شه تو مسجدها هم فساد پیدا بشه؟

حکیمه خانم: آره کبری خانم، چرا که نشه، وقتی پدر و مادرا با مسؤولین مملکت، احساس مسؤولیت نکنن و از دختر و پسرا غافل بمونن باعث گمراهی اونا می‌شن؛ مثلاً وقتی دختر شما می‌گه: من می‌رم خونهٔ دوستم یا خونهٔ همسایه و یا جلسهٔ روضه، شما هم می‌گی: التماس دعا! دیگه کاری هم با او نداری. تا ساعت دو شب که میاد، بهش می‌گی: دخترم! کجا بودی؟ می‌گه رفته بودم جلسه، همین، اما واقعا دخترخانم من و شما با پسر همسایه تو خیابون‌ها و تاریکی‌ها داشته پرسه می‌زده، اون پسر آلوده هم همش گوهر پاک این دخترا رو ناپاک می‌کرده و گل زندگیشون رو پژمرده می‌کرده.

این که اون دختر می‌خواد به اسم مسجد رفتن خودش رو با فلان پسر آشنا کنه و یا مثلاً می‌گه بریم به زیارت مشهد یا حضرت عبدالعظیم یا قم وقتی هم که می‌ری اون دختر به فکر اینه که شما رو کنار مسجد یا حرمی به دعا و

(۱۸)


نماز مشغول کنه بعد خودش به دنبال فلان پسر راه بیفته، تازه از شما التماس دعا هم می‌خواد!

او به اسم زیارت حرم، به زیارت فلان پسر و فلان کس اومده، شما هم که اصلاً توی باغ نیستی، دایم نماز می‌خوانی، حالا نمی‌دونی سرت چه کلاهی رفته.

شما فکر می‌کنی دروغ می‌گم؟ بعضی دختر و پسرای بیکار که تو حرم‌ها و زیارتگاه‌ها قدم می‌زنن، به فکر آلودگی دخترای من و شما هستن! آیا این دینه؟ آیا باید به اسم زیارت و حرم این همه گناه انجام بشه؟ شما مشغول دعا و نماز باشی و دختر شما با فلان پسر همسایه یا پسر غریبه مشغول گناه باشه و از حرم و حضرت هم شرمی نداشته باشن. به نظر من منطق عملی اسلام این نیست.

حکیمه خانم: حواسم نبود، ببخشید، چایی‌تون رو میل کنید که سرد می‌شه.

مریم که آن طرف‌تر پیش نصرت نشسته بود و داشتند با هم شطرنج بازی می‌کردند؛ ولی به حرف‌های حکیمه خانم هم گوش می‌داد گفت:

(۱۹)


حکیمه خانم! چقدر حرفای خوبی می‌زنی!، من از حرفای شما خیلی لذت بردم. بی‌زحمت برام بیش‌تر توضیح می‌دی؟

حکیمه خانم: بله دخترم. شما چرا میوه میل نمی‌کنید؟ اولاً در اسلام آمده: «مسجد المرأة بیتها؛ یعنی مسجد زن تو خونشه» و اگه زنی بتونه تا ممکنه از خونه بیرون نیاد، بهتر از هر کاریه؛ چون خدا هر کسی رو برا کاری ساخته. زن برا خونه، مرد هم برا خیابونه و بازار؛ چرا که به قول شاعر

هر میوه که از باغ برون آرد سر

بر میوهٔ او طمع کند راهگذر

وقتی دخترا یا زن‌ها برا کارهای بی‌فایده از خونه بیرون می‌یان، اجانب هم برا دیدن اونا می‌یان، خصوصا وقتی که دختر خانم من و شما با چادر سفید و نازک به مسجد می‌رن و با غمزه‌های شیطانی خودشون توجه دیگران رو به خودشون جلب می‌کنن. اسلام این کار رو حرام می‌دونه، که دختر یا زن وقتی می‌خوان مسجد برن، خودشون رو مثل عروس در می‌آرن. همین

(۲۰)


کار است که باعث فساد و فحشا می‌شه؟ اگه زن یا دختری نتونن طوری از خونه بیرون بیان که مردا نفهمن، پس بهتره که از خونه بیرون نیاد. اصلاً چه معنی داره که زن هر ساعت و بی‌حساب از خونه بیرون بیاد، چرا باید همیشه تو کوچه و خیابونا پر از دخترای جوون و زنان باشه؟ آیا همین دلیل فساد جامعه نیست؟

اگه ما به مسجد و روضه می‌ریم، باید طوری باشه که محرک دیگران نباشه. وقتی که دخترا مثل عروس به مسجد می‌رن، اون وقت شیطون رو تو لباسشون هم جا دادن و به‌جای مسجد و به طرف خدا رفتن، طرف گناه و شیطون می‌رن. دیگه نمازشون، نماز نیست، اون‌جا مسجد نیست ـ خیلی معذرت می‌خواهم ـ اون جا دیگه محل شهوت و مکان فحشا می‌شه.

شاید یه علت این خودنمایی‌ها سنّ زیاد باشه. وقتی دختر بزرگ می‌شه مثل یه آدم گرسنه به دنبال غذا می‌ره، غریزهٔ شهوت بر او حمله می‌کنه و مثل بچهٔ کوچیک گرسنه، خودش رو اسیر پستان مادرش می‌بیند و به دنبال اون

(۲۱)


حرکت می‌کنه، از خونه به اسم نماز بیرون می‌یاد و به اسم نماز، گناه می‌کند. چون هرچی که می‌بینه شهوته، نماز و مسجد و روضه و جلسه را هم آلوده به گناه خودش می‌کنه. این دختر و پسرای آلوده که همه جا رو پر کردن، از آسمون که نیومدن، از ما هستن، اگه از آسمون بلا می‌اومد، بهتر بود.

نصرت: مامان! یعنی شما می‌گی این دختر که بزرگ شده و مثل یه حیوون گرسنه ـ نه بچهٔ بی‌شیر ـ به دنبال غذا می‌گرده چکار باید بکنه؟ شما می‌خوای بگی گرسنگی وجود نداره؟ اگر به شما بگه: من گرسنم شما چه کار می‌کنی؟ با این وضع زمانه چه باید کرد؟

مریم: بله، نصرت راست می‌گه: آدم وقتی گرسنش بشه به دنبال سفرهٔ نون می‌گرده یا بچه اگه گرسنه بشه گریه می‌کنه؛ حالا اونایی که شهوت دارن چکار باید بکنن؟ تازه این گرسنگی از همهٔ اونا بیش‌تر تا جایی که آدم رو کور و کر می‌کنه اون وقت دیگه ایمان به خدا و آبرویی برای خودش نمی‌بینه.

(۲۲)


حکیمه خانم: حقیقت اینه که من با این وضع زندگی مردم مخالفم، چون این‌ها هیچ کدومش قانون اسلام نیست. قانون اسلام می‌گه: دختر و پسر باید همون اول جوانیشون ازدواج کنن. امام صادق علیه‌السلام یه حدیثی داره که واقعا خیلی حکیمانه هست، ایشون می‌فرمان: خوشا به حال پدری که دخترش تو خونهٔ شوهرش عادت زنانگی رو ببینه؛ نه این که بیست ـ سی سال از عمرش بگذره و دختر مثل مادرش بشه، بعد از کلی پرسه‌زنی و آلودگی ـ که دیگه از همه جا رانده شده ـ به یاد زندگی و ازدواج بیفته.

کبری خانم: منم همین رو می‌گم. دختر باید هرچه زودتر ازدواج کنه تا به گناه نیفته.

مریم و نصرت: ما هم موافقیم، دختر باید هرچه زودتر ازدواج کنه تا از گناه و خیانت نجات پیدا کنه. اگر همون اول جوونی ازدواج کنه، دیگه راه خیانت رو یاد نمی‌گیره؛ اما اگه راه خیانت رو یاد بگیره، دیگه توبهٔ گرگ مرگه!

حکیمه خانم: اما من با همهٔ شما مخالفم؛ چون شما حرفتون با عملتون یکی نیست؛ چون

(۲۳)


پسر تا سن بیست یا بیست وپنج سالگی اصلاً جرأت نمی‌کنه به دنبال دختری برای خواستگاری بره، آخه می‌دونه که دختر می‌گه می‌خوام درس بخوانم و باسواد شوم.

این درس اصلاً به درد نمی‌خوره، این زندگی هم به درد نمی‌خوره! درس رو باید از دین یاد گرفت؛ چون درس دین درس پاکی و عفته. درس زمانی ارزش داره که ما رو به سعادت برسونه؛ نه این‌که باعث فساد جامعه بشه؛ همون‌طور که شده.

این دخترا و پسرای آلوده که تا سی سالگی ازدواج نمی‌کنن، چکار می‌کنن؟ مگه قبول نکردین که نمی‌شه منکر گرسنگی شد! پس اینا وقتی نیاز به اشباع غریزه دارن چکار می‌کنن؟ آیا جز گناه، کاری دیگری دارن!؟ آیا این درس و بحث باعث نشده که دخترای بزرگ‌تر از مادر با اون لباسای بدن‌نما تو خیابون‌ها کوچه‌ها و چمنزارها تو دست اجانب باشن؟ آیا این کار، داستان گربه و دنبهٔ قصابی نیست؟ آیا این کار عبادت موش‌ها نیست؟ آیا جز زهد موش‌ها،

(۲۴)


چیز دیگه‌ای می‌تونه باشه؟! چرا باید اسیر غرب بشیم؟ چرا باید گرفتار هوا و هوس بشیم؟ آخه مگه دختری که دیپلم نداشته باشه یا چند مدرک دیگه نداشته باشه، ارزش نداره! چون او را کسی ندیده؟! آیا خوبه که وقتی دیگه دختر از همه جا رانده و مانده شد و مثل مادر خودش از رنگ و رو افتاد طوری که دیگه گرگ بیابون هم به او طمع نمی‌کنه، اون وقت اون مادر می‌خواد به خواستگاراش جواب بده، بعد دخترش که دیگه سالم نیست با پسر ناپاک همسایشون ـ که هر دو به ظاهر پاکن!ـ ازدواج کنن، غافل از این‌که می‌خوان ترک ازدواج کنن؛ چون ازدواج اونا تا این‌جا بود! حالا می‌خوان با هم خواهر و برادر بشن! تازه مگه می‌شه نزدیک شد! هر کس بیاد، اون قدر سنگ جلو پاش می‌ریزن که تا قیامت هم از زیر سنگا بیرون نمی‌یاد.

می‌گن اولاً: کسی باید دامادشون بشه که از هر جهت عالی باشه؛ از ثروت و زیبایی گرفته تا قبیله و…، در حالی که غافلن از این‌که دختر خودشون آیا ارزش این مهر رو داره یا نه؟ آیا جز

(۲۵)


یه دختر ناسالم چیز دیگه‌ای دارن، وقتی هم که صحبت مهریه و پول می‌شه که دیگه واویلا، چقدر طلا، لباس! اون قدر رجز می‌خونن که مثل این که می‌خوان مهریهٔ عالم رو تعیین کنن، انگار نمی‌دونن این جوونی که تازه می‌خواد مشغول زندگی بشه، چیزی نداره. هرچی هم که داشته، با دختر شما تا امروز مصرف کرده. آیا این کارها رو دین اسلام می‌گه انجام بدین؟ آیا این گناه نیست؟

یکی نیست که از اینا بپرسه: چطور تا امروز که دختر تو دامن پلید جوانان آلوده بود مجانی بود و مهر و خرج نداشت، حالا که زمان ازدواج یا بهتر بگم زمان خواهر و برادری می‌رسه، این قدر مشکل می‌شه؟! آیا ما خدا رو به بازی گرفتیم یا شیطان ما رو به بازی گرفته؟ قانون اسلام می‌گه: «المؤمن کفو المومن؛ مؤمن با مؤمن مساویه». داماد باید پاک باشه، نه مدرک‌دار. عروس باید با عصمت باشه، نه با مدرک. این مدرک است که او را بی‌مدرک کرده، یکی نیست بگه به شما چه که به داماد می‌گید: چقدر پول داری، چکاره هستی؟ اگه مؤمنه، کفایت می‌کنه.

(۲۶)


دیگه لازم نیست از خدا و رسول دل‌سوزتر باشه. باید از زندگی زهرا و زینب و علی و بقیهٔ سروران عالم عبرت گرفت، باید به دنبال پاکان رفت. کسی که به قانون اسلام عمل نمی‌کنه و اون رو می‌شنوه ولی دنبال نمی‌کنه پاکی خودش رو از دست می‌ده و از مریدان شیطان می‌شه، هرچند به ظاهر آراسته باشه، اما باید بدونه که آلوده هست، باید سرش رو از شرمساری پایین بندازه، ما باید به طرف خدا بریم و از ناپاکی‌ها توبه کنیم؟ همهٔ ما باید به خاطر خون شهیدان به طرف پاکی بریم. نباید ما زحمت فرزندان زهرا علیهاالسلام رو هدر بدیم، امام زمان علیه‌السلام هم مثل جدش امام حسین علیه‌السلام فریاد می‌زنه: «هل من ناصر ینصرنی و هل من معین؛ آیا کسی هست که فرزند زهرا رو یاری کنه، آیا کسی هست که دین خدا رو یاری کنه؟» یاری دین خدا و فرزند زهرا هم عمل به گفتار اون‌هاست.

پدر و مادرا و دختر و پسرا باید از جان و دل به‌سوی خدا برن و از همدیگه بخوان که دین خدا رو یاری کنن. چرا پدر به دختر نمی‌گه: «باید

(۲۷)


ازدواج کنی»؟ چرا دختر به مادرش نمی‌گه: «من دیگه وقت ازدواجم شده»؟ چرا به غیرت‌های پوشالی آلوده می‌شیم؟ چرا حاضر نیستیم درد خودمون رو به پدرا و مادرامون بگیم، اما حاضریم خودمون رو تو دامان پلیدا رها کنیم؟ آیا این دینه؟ آیا این عفت و پاکیه؟ اصلاً این طوری نیست، ما وظیفه داریم به همه بگیم جامعه اصلاح بشه؛ نه فردی از جامعه».

کبری خانم و مریم و نصرت در فکر عمیقی فرو رفته بودند. کبری خانم از یک جهت ناراحت بود که چرا از دخترش غافل مانده و خوش حال بود که فکرش روشن شده و از جمود نجات پیدا کرده است. آنان از هم تشکر و خداحافظی کردند، اما این حکایت همچنان در جامعهٔ ما باقی است.

وظیفهٔ مادران و پدران، تربیت دقیق فرزندان و وظیفهٔ دختران، پاکی و طهارت است. باید در مقابل پدر و مادر، کمال ادب را داشته باشند و از خانه که بیرون می‌آیند، لباس سنگین به تن کنند.

(۲۸)


زنی که حجاب خود را از دست می‌دهد، عصمت خود را به باد داده است. دختر مسلمان هر چادری را سر نمی‌کند. در کیفیت آن باید دقت کند، نه این که چادر را ناگهان بکشد و پشت گردن خود را هم نشان دهد به خیال این‌که می‌خواهد روی خود را بگیرد. چنان در خیابان راه رود که سر در کار خود داشته باشد نه این‌که دایم با چشمانش دیگران را وارانداز کند.

هنگام مسجد و جلسه، کمال آرامش و حجاب و سنگینی را رعایت کند.

دختران و پسران باید هرچه می‌توانند در ازدواج شتاب کنند تا دست شیطان از آنان کوتاه شود. به دنبال دیگران بدگویی نکنید و تا می‌توانید بدی دیگران را به صورت خوبی جلوه دهید. عیب دیگران را بپوشانید تا خدا عیب شما را بپوشاند.

(۲۹)


« گیتا؛ دختری سرگردان »

وقتی که از جلسه به طرف خونه می‌رفتم، تو خیابون، دختری با بدن نیمه عریان از روبه‌روی من می‌آمد و مرا ورانداز می‌کرد و پیش خودش به من می‌خندید. البته من هم او رو نگاه می‌کردم و به بدبختی او افسوس می‌خوردم و به‌خاطر زندگی مسلمانی خودم خدا رو شکر می‌کردم. از من پرسید: اسمت چیه گفتم: فاطمه، از او پرسیدم: شما اسمتون چیه؟ گفت: من اسمم گیتاست، دختری محصل و متجددم.

به من رو کرد و گفت: فاطمه! چرا چادر سرت کردی و زیبایی خودت رو پنهان می‌کنی؟ شاید هم که زشتی و خجالت می‌کشی بدن خودت رو به کسی نشان بدی.

(۳۱)


گفتم: گیتا خانوم! پیامبر می‌فرماید: «إنّی بعثت لأتمّم مکارم الأخلاق»(۱)؛ یعنی من برای تکمیل اخلاق و ادب درست برانگیخته شدم، ما هم که از امت اون حضرت هستیم، به حرف او عمل می‌کنیم، یکی از موارد اخلاق و ادب هم اونه که اسم افراد را به شایستگی به زبانمون بیاریم. شما به سرور زنان عالم، حضرت فاطمه علیهاالسلام جسارت کردی و اسم ایشون رو صحیح به زبان نیاوردی. این کار شما از نظر اسلام بی‌ادبیه. شما هم که دختری محصل هستی باید ادب رو رعایت کنی. اگه زیبایی دارم، برای خودم و شوهر آیندمه، نه برای هر آدمی که تو کوچه و خیابان پرسه می‌زنه.

دین اسلام قانون کلی برای زن و مرد مسلمان وضع نموده: «قُل لِلمؤمِنین یغُضّوا مِن أبصارهم»(۲)؛ ای پیامبر! به مردان مسلمان بگو چشمان خود را از زنان نامحرم بپوشانند. و «قُل لِلمؤمنات یغْضضن من أبصارهنّ و یحفظن فروجهُنّ لا یبدینَ زینَتَهُنَّ إلاّ ما


۱- بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۲۱۰٫

۲- نور، ۳۰٫

(۳۲)


ظَهَر مِنها»(۱)؛ ای پیامبر گرامی، به زنان مسلمان بگو چشمان خود را از نامحرم بپوشانند و اندام زیبای خود را در لباس پنهان نمایند و زینت خود را جز به محرم نشان ندهند، مگر دست و صورت و غیر آن دو را باید تا ممکن است از نامحرم پنهان نمود». خلاصه، دین مقدس ما برای ما مقام بلندی قرار داده. دین می‌گه نگاه به زن مسلمان جسارت و تجاوزه و نباید به شخصیت او جسارت و تجاوز کرد.

فکر نکنی زشتم، نه گیتا جان! اشتباه می‌کنی؛ اگه تو خونه بودیم و امنیت بود، بدن خودم رو به شما نشون می‌دادم تا بدونی من زیبا هستم یا شما.

گیتا با اون که کنترل خودش رو از دست داده بود؛ ولی هنوزم با من ستیزه می‌کرد، بدون مقدمه گفت: شما دخترای محروم و فقیری


۱- نور، ۳۱٫

(۳۳)


هستین و از زندگی خودتون لذت نمی‌برین. هرچی تفریحه برای ماست. هرچی کوه و جنگله برا ماست. هرچی سینما و تئاترِ برا ماست. کنار دریا با اون آب‌های مرواریدیش برا ماست؛ ولی شما از اون هیچ برخوردار نیستین و خودتون رو دایم تو گوشهٔ خونه زندانی می‌کنین.

این جا بود که دلم به حال گیتا سوخت، با مهربونی تمام ـ که مرام دین و پیغمبره ـ گفتم: «گیتا جان! یه کم از روی فکر و اندیشه حرف بزن، با این که شما تفریحات کوتاه و زودگذر دارین و دل خودتون را به اون خوش می‌کنین، اما گذشته از اون که هزاران خطر برای شما پیش می‌یاد، هرچی تصادفه برای شماست؛ هر کسی تو دریا خفه می‌شه از شماست، هرچی گمراهیه از شماست؛ هرچی دختر گمراهِ برا شماست. هرچی زن آلوده تو اجتماعه برا شماست، هرچی کشتار می‌شه از شماست و اصلاً فسادهای جامعه تو سینماها و تئاتر و رادیو و تلویزیون و کنار دریاست، اینا همش شده تفریحگاه‌های خراب اجتماع که شما رو به این روزگار انداخته، مجله‌ها با روزنامه‌هاتون هم پر از جرم و جنایته.

(۳۴)


تازه، ما هم برا خودمون تفریح‌های سالم داریم، هم از اونا لذت می‌بریم، هم استفادهٔ علمی و دینی می‌بریم؛ ما هم جلسات مذهبی داریم و تو اون‌ها کارهای مذهبی و انسانی خودمون رو یاد می‌گیریم: نماز، عبادت، ادب، مهربانی، پاکی و هزار تا چیز دیگه رو یاد می‌گیریم ولی شما از همهٔ اینا بی‌نصیبین.

گیتا گفت: مگه مزایای شما چیه که این قدر بهش می‌نازی؟

گفتم: مثلاً گیتا جان! شما الان بیست سالته؛ آیا نماز می‌خونی؟

ـ نه

ـ قرآن می‌خونی؟

ـ نه.

ـ غسل‌های خودت رو یاد گرفتی؟

ـ نه.

گفتم: گیتا جان! شما با این که گفتی محصل و متجددی و روشن‌فکری؛ اما ضروریات زندگیت را هنوز نمی‌دونی؛ ولی ما چون وقت خودمون رو الکی تلف نکردیم و ازش استفاده کردیم، هم

(۳۵)


اینا رو می‌دونیم هم هزار تا گفتار مذهبی دیگه رو؛ چون هَمش تو کوچه و خیابونا الکی نمی‌چرخیم، عفت خودمون رو حفظ می‌کنیم و پاکی و طهارت رو برای خودمون نگه داشتیم؛ اما از شما می‌پرسم: چرا بدنت می‌لرزه؟ چرا رنگت پریده؟ چرا اندامت لاغر شده؟ و چرا دهانت بوی بد می‌ده؟

گیتا که قدری تحت تأثیر گفته‌های من قرار گرفته بود گفت: راستش لرزش بدنم برا اینه که الان از کوچهٔ کناری که می‌گذشتم؛ یه پسره منو دنبال کرده بود، منم از دستش فرار کردم. اگه رنگم پریده به خاطر اینه که ترسیدم. لاغریمم به خاطر اینه که معتاد به مواد مخدرم، آخه هر روز مصرف می‌کنم، اگه یه روز بهم نرسه، مثل صد تا آدم گرسنه برا پیدا کردنش دست به هر کاری می‌زنم. اگه دهانم بو می‌ده چون یه ساعت قبل با دوست پسرم تو کافهٔ اول پاساژ داشتم مشروب می‌خوردم. گفتم: «گیتا جان! با این که شما رو مثل دوست خودم می‌دونم و نمی‌خوام به شما جسارت کنم، اما این هم زندگیه که شما

(۳۶)


داری؟ منو ببین که چون زندگی اسلامی دارم، خونوادهٔ مذهبی دارم، چه رنگ و رویی دارم؛ چه بدن شاداب و معطری دارم، چه بدن متناسب و سالمی دارم و چقدر با آرامش صحبت می‌کنم، اهل ورزشم هستم، تو خیابونا و کوچه‌ها بی‌دلیل نمی‌گردم، اگه هم بیام، اجازه نمی‌دم کسی به من جسارت کنه؛ حتی وضع لباس و حرکات سنگین منو هر آدم نااهلی هم ببینه خجالت می‌کشه که به من جسارت کنه. تو کافه و تریاها هم نمی‌روم تا معتاد به مواد مخدر و مشروب بِشم. دین همهٔ اینا رو حرام کرده، به ما گفته که اینا باعث گمراهی آدمه، امروز چون جمعه هست دین ما برا نظافت، غسل جمعه رو قرار داده، الان من غسل جمعه کردم و با یه بدن معطر و شاداب جلوت ایستادم. حال بگو زندگی شما بهتره یا ما»؟

هرچند گیتا رو پشیمون می‌دیدم، اما باز هم مصرّ بود با من بحث کنه. گیتا گفت: من از زندگی شما ناراحت می‌شم؛ چون شما وقتی که دختر جوون و زیبایی هستین ازدواج می‌کنید و به

(۳۷)


خونه شوهر می‌رین، دیگه زمان راحتی شما هم تموم شده، گرفتار زندگی و زحمت می‌شید. اون وقت مجبورین یه عمری تو آغوش یه مرد و تو یه خونه زندگی کنین؛ اما ما این‌طوری نیستیم و از زندگیمون لذت می‌بریم، هر ساعت با هر کسی که بخوام هستم، خلاصه دو روز دنیا رو به خوبی و خوشی می‌گذرونیم.

من که می‌دیدم گیتا دیگه مثل اولش نیست و اون حالت را نداره، تازه یه مقدار با بی‌اعتقادی حرف می‌زنه، اما بازم می‌خواد با من حرف بزنه، با یه لحن محبت‌آمیز گفتم: «گیتا جان! هنوزم اسیر لذتای کوتاه چند روزه هستی و از نیت صاف و عاقبتت غافلی. ما وقتی با مرد دل‌خواه خودمون ازدواج می‌کنیم و برای خودمون زندگی مشترک تشکیل می‌دیم، و یه جای پر از مهر و محبت برا خودمون پیدا می‌کنیم، اگه صد سال هم با او باشیم و هر مشکلی داشته باشیم، بازم لذت می‌بریم؛ اما شما چون فقط دنبال خوشی هستین و یه کانون محبت و عفت برا خودتون نمی‌سازین، هر ساعت باید با یه نفر

(۳۸)


دوست باشین؛ ولی ما با تشکیل یه زندگی اشتراکی و اسلامی و تو این کانون محبت یه بچه‌هایی رو هم تربیت می‌کنیم که برا خودشون و پیشرفت دین و جامعشون تلاش می‌کنن و دنبال عیاشی و ولگردی نمی‌رن.

گیتا جان! اگر بدونی چه لذت داره یه مادر بچهٔ کوچیک خودش رو تو بغلش بگیره، بعد این بچه بزرگ بشه و روبروی مادرِش قدم بزنه! گیتا جان! اگر بدونی وقتی که مادرم منو می‌بینه، چقدر لذت می‌بره، یه‌طوری منو نگاه می‌کنه که با خودم می‌گم، مادرم می‌خواد همیشه منو تو بغلش بگیره و ببوسه.

گیتا جان! زندگی ما پر از محبت و آرامشه؛ اما زندگی شما همش اضطراب و اندوهه. شما نه آغوش محبت رو احساس می‌کنین، نه لذت فرزند و خانواده رو می‌چشین. خودتون گمراه و سرگردان هستین، هزاران نفر دیگه رو هم گمراه می‌کنین. فایدهٔ شما برای جامعه و دنیای امروز اینه. به نظر تو وضع ما بهتر از زندگی شما نیست؟ آیا مادرت از این وضع که شما داری

(۳۹)


لذت می‌بره؟ آیا مادر شما دوست داره شما رو تو آغوش خودش بگیره؟ آیا اون بچهٔ خوبی رو به جامعه تحویل داده؟ اصلاً گیتا جان می‌تونی بگی مادرت چطوری با تو برخورد می‌کنه؟».

این‌جا بود که گیتا حالت خودش رو از دست داد و دیگه طاقت بحث رو با من نداشت. دیدم قطره‌های اشک از چشمای پشیمونش جاری شده و با صدای بلند، در حالی که کلماتش از هم جدا می‌شد و نمی‌تونست شمرده صحبت کند، گفت: «فاطمه جان! دیگه بیش‌تر از این منو شرمنده نکن و از وضع من نپرس.

فاطمه جان! مادر من مثل مادر تو نیست، اصلاً یه خونه مثل خونهٔ شما ندارم. مادرم از من بدتر، اونم گمراهه، همش دنبال عیاشی خودشه، هیچ وقت من محبت مادری رو احساس نکردم، هیچ وقت بوسهٔ محبت مادرم رو ندیدم، فقط با عقدهٔ حقارت و کمبود شخصیت، خودم رو به این زندگی راضی کردم؛ اما دیگه نمی‌تونم بدبخت باشم، از این وضع خودم خسته شدم.

(۴۰)


فاطمه جان! قول می‌دی برا من مثل یه خواهر مهربون باشی و منو به راه خودت هدایت کنی. منو با خودت به جلسات مذهبی ببر. راستش دیگه از این زندگی خسته شدم، دیگه می‌خوام با آرامش زندگی کنم. می‌خوام پاک باشم. می‌خوام پیش خدا و وجدان خودم راحت باشم.

یه وقت دیدم که گیتا حالش یه طور دیگه شده، دیدم انگار داره دوباره شهادتین را می‌گه و داره با خدا راز و نیاز می‌کند. اون می‌گفت: جونم! منو ببخش، من برات بندهٔ خوبی نبودم. خدایا ممنونتم که امشب فاطمه رو سر راه من گذاشتی. خدایا من دیگه از کارای بدم توبه می‌کنم، دوست دارم به همه هم بگم که برای جبران گناهان خود به طرف پاکی و درستی بیاین و از دنیای بیهوده فرار نمایید. این دنیا شما را به جایی نمی‌رساند. گمراهی را کنار بگذارید و به طرف خدا بیاین و به گفته‌های اماما عمل کنین.

گیتا رو کرد به من و گفت: ای کاش آدم‌های پاک و زنان مسلمون؛ اونایی که تو جلسات

(۴۱)


شرکت می‌کنن قدر خودشون رو می‌دونستن و عمر خودشون رو الکی تلف نمی‌کردن، به هرچی که یاد می‌گرفتن عمل می‌کردن تا موفق بشن، ای کاش اونا دیگه تهمت، غیبت، سخن چینی و دروغ نمی‌گفتن و کارای خودشون رو با گناه آلوده نمی‌کردن! خدایا از من بگذرِ و به حرمت آدمای خوب، منو ببخشه.

همین طور گیتا داشت فریاد می‌زد، منم گریه می‌کردم و به پاکیش آفرین می‌گفتم. یه وقت دیدم صدای گیتا قطع شده و دیگه چیزی نمی‌گه، با خودم گفتم شاید حالش به هم خورده و بیهوش شده؛ اما وقتی سرم رو روی قلبش گذاشتم انگار صد ساله که مرده و گیتایی زنده نیست. آره او رفت و بقیه رو با مرگ خودش ناراحت کرد. هنوز صدای غمگینش تو گوشمه؛ اما افسوس که دیگه گیتایی تو دنیا نیست که من خواهرش بشم. از اون به بعد همیشه می‌رم بهشت زهرا و پیشش می‌شینم و با اون درد دل می‌کنم.

(۴۲)

مطالب مرتبط