حضور دلبران

 

حضور دلبران

حضور دلبران

سیر و سلوک معنوی

خواهشمندیم در تکمیل مباحث گذشته، به‌ویژه خاطرات دوران کودکی، از قبرستان و دو استادی که در آن‌جا بودند و نیز از موجودات غیبی آن قبرستان مطالبی را به صورت مصداقی بیان فرمایید.

بسم اللّه الرحمن الرحیم و به نستعین، إنّه خیر ناصر و معین.

در جلسهٔ گذشته، اشاره کردم که از هفت سالگی یقین داشتم که یتیم می‌شوم و چهار سال پس از آن، این امر اتفاق افتاد؛ چرا که از سه سالگی مسایل را به‌طور خاص یا می‌دیدم و یا می‌شنیدم و بسیاری از امور در خواب یا بیداری به‌نوعی به من گفته می‌شد. برای نمونه، پیش از آن‌که خواندن را آموخته باشم، قرآن کریم برای من قرائت می‌شد و آن را استماع و استفاده می‌کردم و از آن لذت می‌بردم. پیش از آن‌که از قرآن کریم استفاده نمایم، از آن لذت می‌بردم و تنها یاور یک دانه و دردانه و مونس و انیس من از آن لحظه تا به امروز قرآن کریم است. حتی اولیای معصومین و ائمهٔ هدی ـ صلوات اللّه علیهم اجمعین ـ را با قرآن کریم می‌دیدم و هیچ گاه آنان را جدا از قرآن کریم ندیده‌ام و وصف آنان «الی ذلک الجمال یشیر» است. آن حضرات علیهم‌السلام نیز حکایتی از قرآن کریم بودند.

(۴۹)

پیش از این گفتم در آن قبرستان دو استاد داشتم که یکی از آنان زن بود. در فضای نونهالی خویش در میان زنان، سه زن را بزرگ می‌دیدم که به دو نفر از آن بزرگان اشاره کردم. مادرم، گلین‌خانم و کامل‌تر از همه، سیده طاهره‌ای که زهره‌ای زهرایی بود و در واقع، بزرگ مربی امور معنوی من بودند و از ایشان خیرات بسیاری برایم پیش آمد. من حالات و خصوصیات این خانم را می‌دیدم. شوهر وی نیز در این صراط بود و ما هر سه همراه هم بودیم. با خود می‌گفتم:

خدا روزی به نادانان رساند

که صد دانا در آن حیران بماند

رزق و روزی باطنی من ناخودآگاه عطا می‌شد. در این زمینه از این بانو فراوان استفاده کردم که بعد از وی هر جا رفتم و هرچه دیدم کسی در مقابل آن چیزی به شمار نمی‌آمد؛ اگرچه در میان آنان، از عالمان، دانشمندان، نوابغ و اعاظم و رجال بودند، ولی بیش‌تر علم بود تا رؤیت. برخلاف این زن و شوهر که سر تا پا تمامی، قدرت و اقتدار بودند و رؤیت و هیچ علمی نخوانده بودند و در ظاهر، هر دو مرده می‌شستند و قبرکن بودند و چنین افرادی به حسب ظاهر موقعیتی نداشتند! ارتباط من با آنان مزاحم و مانعی نداشت و کسی از آن‌ها امید و انتظاری نداشت و تنها به من ارشاد می‌کردند و من نیز پی‌گیر بودم. آنان می‌طلبیدند و من هم انجام می‌دادم، بدون آن‌که خود خواستار چیزی باشم و خیر و کمال دنیایی و یا آخرتی را هدف و غرض قرار دهم. هرچه بود، نصیبی و ـ به قول آنان ـ رزقاتی بود و من نه طمع و نه رد می‌کردم. متأسفانه، حوزه‌های علمی ـ که وارث انبیا هستند ـ با دوری از این امور و طرد چنین عالمانی، قدرت پیامبران را از دست داده‌اند و به سلاحی می‌مانند که فشنگ ندارد و بیش از چوب دستی به کار نمی‌آید.

(۵۰)

اولیا و انبیای الهی علیهم‌السلام صاحبان قدرت، دم، حیرت و جبروت بودند. اگرچه بحمداللّه عالمان و حوزه‌ها از کژی‌ها بری و مصون هستند ولی امور قدرتی را کم‌تر می‌شود در آنان سراغ گرفت.

به هر حال، آن ارتباط و حالات در کودکی هم برای من خیلی مغتنم بود و هم بسیار سنگین، و گاه فشارهای فراوانی به من وارد می‌آورد.

لطفا در مورد نیروها و موجودات غیبی نیز توضیح بفرمایید.

من با موجوداتی غیبی حشر و نشر و مجالست و مؤانست داشتم، اما از آن در جایی ـ حتی نزد افرادی که پی‌گیر این مسائلند ـ سخن نگفته‌ام. حشر و نشر من چون شرکت در مهمانی‌های آنان، بودن در میان آن‌ها و کمک کردن به ایشان و یا به عکس، همراهی آنان با من و حفظ و حراست از من بوده که خیلی عادی و معمولی به شمار می‌رود. کسی را می‌شناسم که عالم نبود و نشد، ولی رابطه با جنیان را اظهار می‌کرد و به مشکلاتی دچار شد، و ـ به عبارتی ـ مطرود واقع شد اما من هیچ گاه از این ارتباط در جایی چیزی نگفته‌ام و به این خاطر هیچ مشکلی نیز پیدا نکرده‌ام و الآن نیز جز حکایتی کلی، چیزی از آن نمی‌توانم بگویم.

در این میان، باید با اجنه نیز ارتباط داشته باشید، آیا اسامی اجنه‌ای که با آنان ارتباط داشتید در ذهن شما هست؟

بحث از جن سر دراز دارد. ما می‌خواستیم در حوزه بحث «جن، ابلیس و ملک» را برای طلاب تدریس کنیم و می‌گفتیم این بحث از مباحثی است که چند دهه طول می‌کشد و آن را در مدرس زیر ساعت فیضیه شروع کردیم، اما شنیدم برخی از آقایان گفته‌اند: در فیضیه از جن صحبت می‌شود! و ما هم برای پیش نیامدن تالی فاسدی آن را تعطیل کردیم دیدم گویی از

(۵۱)

جنّ می‌ترسند یا به آن اعتمادی ندارند یا از حقایقی که نمی‌دانند پرهیز می‌کنند تا کاستی‌های آن‌ها آشکار نشود. البته، اگر حوزه‌ها فضای باز و آزاد اندیشانه داشته باشد، بحث از این امور برای آن لازم است. قدرت حوزه‌ها و عالمان و اولیای خدا باید در این انقلاب که ریشه در فرهنگ کتاب و سنت حضرات معصومین علیهم‌السلام و خون شهدا دارد ظاهر شود؛ نه این که اهل علم با هم جمع شوند تا تنها درسی بخوانند و با کتاب و قلم بازی کنند. البته، عالمان دینی و آگاهان حقیقی، در هر شرایطی با شگرد کتمان، کارهای خود را به‌نوعی دنبال می‌کنند.

ما در بحث‌های قرآنی و تفسیری خویش نیز به دوستان یادآور می‌شویم که تمام تفاسیر را دنبال کنند و ببینند و اگر می‌توانند نکاتی را که ما با ظرافت تمام از آیات در تفاسیر برداشت می‌کنیم بیاورند؛ چرا که این امور دیدنی است و ما آن را از جایی برنداشته‌ایم تا در جایی پیدا شود. این دانش‌ها زمینه‌هایی نیاز دارد که جای آن در حوزه‌ها خالی است. پیش‌تر نیز عرض کردم که باید بر رشتهٔ علوم قرآنی در مراکز علمی و دانشگاهی موجود، نام پیش دبستانی علوم قرآنی را نهاد؛ نه دانشگاه، و به خاطر همین عنوان‌های ساختگی و نابجاست که توقعات ما از قرآن کریم نیز مخدوش می‌شود.

ماجرای سنت و روایات ائمهٔ معصومین علیهم‌السلام نیز چنین است. روایات ما ذخایر و اقیانوس بزرگی از علم و کمالات است که مطرود واقع شده است و عالمان نمی‌دانند که چه گنجی در دست دارند. ان‌شاء اللّه که در این انقلاب و به برکت خون شهدا علوم قرآنی نخست در حوزه‌ها و سپس در تمام دنیا باز و عرضه شود. حقایقی

(۵۲)

مکتوم از حوزه‌ها باید برملا و ظاهر شود که حوزهٔ امروز در مقایسهٔ با آن، روستایی بیش دیده نمی‌شود.

ببخشید جناب استاد! ما می‌خواستیم در مورد مؤانست خود با جن بیش‌تر توضیح بفرمایید.

خصوصیات بارزی که از ابتدا داشته‌ام، کتمان بوده و هم‌چنین این که به کسی آزار نرسانم. از اجنه نمی‌توان این‌گونه به‌راحتی و بی‌مقدمه سخن گفت و تبیین دنیای آنان نیاز به زمینه‌هایی دارد که امروز موجود نیست و سخن گفتن بی مورد از آن، موجب آزار همگان می‌شود؛ اما آن‌چه در زمینهٔ علوم باطنی حایز اهمیت است، تفاوت گذاشتن میان اولیای محبوبی و سالکان محبی است. محبان کسانی هستند که از پایین و دنیا به سوی خداوند متعال حرکت می‌کنند، ولی محبوبان کسانی هستند که از بالا به پایین می‌آیند و ذکر آنان از ابتدا «اللهمّ عرّفنی نفسک، فإنّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف نبیک» است. آنان همراه اهل ولایت و رؤیت نبی اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و ائمّه معصومین علیهم‌السلام خداوند را دیده‌اند. کسانی که حال و هوای متفاوتی دارند و موقعیت‌ها و ارتباطات آنان با مخلوقات و موجودات به صورت خاص است. علم آنان لدنی است و در روایات با تعبیر «مبشرات» و «متوسمان» از ایشان یاد می‌شود و به این نام‌ها خوانده می‌شوند.

(۵۳)

همچنين در این موارد، برخی از پدیده‌ها و موجودات با چنین کسانی همراه و محافظ و یاری‌گر آنان می‌شوند که قرآن کریم مواردی از آن را در رابطه با پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله مطرح می‌سازد. یادکرد از محبوبان با این مقام سازگار نیست، اما به صورت کلی می‌توان گفت: خداوند چنین بندگانی دارد. ما تفاوت و ویژگی‌های آنان را در درس‌های مختلف و نیز در کتابی به نام «معرفت محبوبی و سلوک محبی» آورده‌ایم. که آنچه در این زمینه گفته‌ایم بیشتر از آن است که در هزار سالهٔ حوزه‌ها و کتاب‌های ما آمده است.

کریمهٔ «وَعَلَّمَ آَدَمَ الاْءَسْمَاءَ»(۱) محبوبان را می‌شناساند که خداوند آموزگار آنان است و جبرییل یا پیامبر واسطهٔ آموزش باطنی آنان نیست. مدرسهٔ محبوبان از آنِ پروردگار است و دانش‌آموختگان آن در مدرسهٔ ناسوت همیشه شاگرد اوّل هستند. البته باید توجه داشت که میان نوابغ و محبوبان تفاوت است. نوابغ در مقایسه با محبوبان از ضعیفان به شمار

  1. بقره / ۳۱٫

(۵۴)

می‌روند. فهم زیست‌محیط نوابغ نیاز به پیش‌زمینه‌های بسیاری دارد که بنده آن را در نوشته‌های تفصیلی خود آورده‌ام.

حضرت علی علیه‌السلام از سرآمد محبوبان، بلکه برتر از آنان است که می‌فرماید: «إنّی بطرق السماء أعرف من طرق الأرض»، ما می‌گفتیم ایشان وقتی با عالمیان بالا نیز سخن می‌گفتند، می‌فرمودند: «إنّی بطرق الأرضین أعرف من طرق السماء». محبوبان به فراز و فرود هر عالمی آگاه هستند و چیزی از دید و رؤیت آنان پنهان نیست. عظمت حوزه‌ها به این امور است و صرف درس خواندن، برای کافران زندیق و موسیوهای بیگانه از دین و ولایت نیز ممکن است و این شدنی است که یکی از آنان دروس ده سالهٔ کنونی حوزه را در کم‌تر از چند سال به بهترین وجه بخواند و به وضو و طهارت نیز نیاز نداشته باشد. چون چنین تحصیلی حرفه به شمار می‌رود و دروس موجود حوزه بیش از آن که علم باشد، فن است. علم به تعبیر مرحوم شهید ثانی «ملکهٔ قدسی» است. قداست نفس حقیقتی است که با مدرسه و آموزش محض حاصل نمی‌شود. در حوزه‌ها باید علوم موهوبی را رواج و رونق داد تا حوزه‌ها اقتدار لازم خود را بیابد که باید از آن در فرصتی دیگر سخن گفت.

در مورد زمان کودکی فرمودید که کتمان و پنهان کاری شما بسیار بوده است، آیا پدر و مادر شما نیز متوجه نمی‌شدند و مخفی کاری شما این قدر شدید بوده است؟

پنهان‌کاری من بسیار قوی بود و هم‌چنین فاصلهٔ خانهٔ ما با مسجد اندک بود به فاصله چند منزل و به‌صورت قهری با وضعیتی که من داشتم زمان خواب پدر و مادرم را می‌دانستم و از همان فرصت استفاده می‌کردم و

(۵۵)

از طرفی چون چند اتاق داشتیم و فضای خانهٔ ما بسته نبود، آنان متوجه رفت و آمد من نمی‌شدند. از تکه کلام‌های شبانهٔ پدرم در طی سالیان عمر در خواب و بیداری، ذکر «لا اله الا اللّه» بود. این غزل نغز ایشان بود که در تمام فرصت‌هایی که در خواب بودند یا بیدار می‌شدند، آن را بر زبان می‌آوردند. من شب‌های پدرم را به تجسم ثبت و ضبط کرده‌ام.

درس‌های تجوید در کجا برگزار می‌شد آیا همکاران دیگری هم داشتید؟

این درس‌ها سالیان متمادی در تهران به صورت جلسات سیار هفتگی برگزار می‌شد.

من تنها استاد آن‌جا برای جمعیتی حدود چهل ـ پنجاه نفر بودم که در قرائت و سبک و انواع آن مهارت خاص داشتم و چون دانش موسیقی را نیز می‌شناختم اهمیت خود را پیدا می‌کرد. زمانی چند استاد قاری از مصر برای آزمون قرائت و تجوید به ایران آمده بودند. من و ده نفر دیگر ـ از جمله مرحوم بهاری و ذبیحی ـ نیز از ایران بودیم که از میان ما پنج نفر قبول شدند و من، بهاری و ذبیحی از قبول شدگان بودیم. من نسبت به آن‌ها خیلی جوان بودم و می‌دیدم در کنار قاریانی قرار گرفته‌ام که بعضی سوره‌ها و آیات را صدها بار خوانده‌اند؛ مثل مرحوم ذبیحی که «ربنا» را صدها بار اجرا کرده بود و ربنای او مشهور بود. در آن محفل پیشنهاد دادم کسی قرآن کریم را از حفظ نخواند، بلکه قسمت‌هایی به حسب اتفاق باز شود و قرائت شود تا کسی بر اساس تمرین و حفظ و با تکیه بر ذهنیت‌های سابق خود قرائت نکند و از محفوظات کمک نگیرد؛ در واقع می‌خواستم شیوهٔ قرائت قاریان بالبداهه باشد تا همه مثل هم شوند و از من ـ که نوجوانی بودم ـ تا

(۵۶)

آنان که اساتید قرائت و صدا در طول سالیان بسیار بودند، در یک سطح قرار گیریم؛ در آن‌جا کسی هم‌چون مرحوم ذبیحی بیش از سن و سال من قرائت داشت و «ربنا» را در «حجاز» می‌خواند. در آن جلسه من با اساتیدی بودم که برخی از آنان نزدیک به پنجاه سال از من بزرگ‌تر بودند و هم‌اینک همهٔ آنان از دنیا رفته‌اند. آنان تقاضای مرا پذیرفتند. ذبیحی به من بسیار حرمت می‌گذاشت و خیال می‌کرد من فقط قاری هستم و نمی‌دانست طلبه‌ام، از این رو مرا نصیحت و سفارش می‌کرد که: «چنین باید باشید و جامعهٔ ما چنان است و…». احساس می‌کردم وی از سر صدق سخن می‌گوید و تنها قصد نصیحت دارد. من در قرائت و تجوید مدعی بودم؛ چرا که موسیقی و فلسفه را می‌دانستم و از این دو دانش در قرائت و تجوید استفاده می‌کردم و پیش از ورود به قرائت، فلسفهٔ ابن‌سینا را به‌درستی می‌شناختم. من گاه به شاگردان تجوید خود آگاهی می‌دادم که در این‌جا ماندنی نیستم و قدر بحث‌ها را بدانید که اگر در تهران نباشم، دیگر جایگزینی پیدا نمی‌کنید. همین‌طور هم شد. در میان شاگردان، افراد برجسته‌ای بودند که به‌راحتی حاضر بودند در بازار به من حجرهٔ کسب و کار و امکانات زندگی بدهند، ولی می‌گفتم من اهل بازار نیستم و از هیچ یک از آنان انتظار و استفاده‌ای نداشتم.

آیا در زمینهٔ تجوید استاد برجسته‌ای نیز داشتید؟

بله. خدا رحمت کند مرحوم آقای باسطی بزرگ را که از زهاد، اوتاد و عالمان برجسته و بسیار وارسته بود و من مدتی شاگرد ایشان بودم. البته، بعدها در این زمینه از اساتید مطرح پیش افتادم. در قرائت نیز همین گونه بود. استاد قرائت من قرآن کریم را بسیار تلاوت کرده بود و در تندخوانی

(۵۷)

مهارت خاصی داشت. من با تمرین توانستم در هر یازده ساعت یک ختم قرآن داشته باشم. در ابتدا که در تندخوانی با ایشان همراه می‌شدم، آن‌قدر به من فشار می‌آمد که فکم درد می‌گرفت. ایشان به شوخی می‌گفت: «یک برگ در میان قرآن را ورق بزن و قسمت‌هایی را رها کن»، ولی کار به جایی رسید که قرائت من از ایشان هم تندتر شد. برای نمونه، در مجالس قرائت و ختم قرآن کریم در ماه رمضان از من دعوت می‌کردند و پیش از افطار نزدیک به پنجاه حزب را در زمانی اندک می‌خواندم؛ به‌طوری که همه تعجب می‌کردند و قرآن خواندن مرا تماشا می‌کردند و باور نمی‌کردند که بشود آیات به طور کامل خوانده شود.

در زمینهٔ قرائت قرآن کریم داماد بزرگ ما استاد من بود که اکنون نیز زنده است و کسی را نمی‌شناسم که در حد ایشان قرآن خوانده باشد. ایشان در تندخوانی استاد من بودند؛ برای حرمت ایشان در شب‌های احیا ـ که من جلسه را اداره می‌کردم ـ می‌گفتم: برق‌ها را خاموش کنید و هر کس که می‌تواند در تاریکی و از حفظ دعا بخواند، پیش بیاید و تنها ایشان می‌توانست این کار انجام دهد، چون همهٔ ادعیهٔ مربوط به شب‌های احیا ـ از جمله جوشن صغیر و کبیر ـ را حفظ بودن. وی بسیار وارسته و در قرائت کامل است اما در تجوید در این حد نیست. به هر حال، من در تجوید و بلکه هر دانشی که می‌خواستم فرا بگیرم این‌گونه عمل می‌کردم و چنان اهتمام و کوشش و زحمتی نشان می‌دادم که کسی جلودار نمی‌شد.

با توجه به آن‌چه از زمان کودکی خویش فرمودید، از دوران کودکی و نوجوانی خود خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارید که خواهشمندیم نمونه‌هایی از آن را بیان فرمایید.

(۵۸)

خاطرات شیرین بسیار زیاد و الی ماشاء اللّه است. من این جمله را که می‌گویند و از ارسطوست زبان حال خود می‌دانم. او هنگام فهم مطلبی که از آن بسیار لذت می‌برد می‌فرموده: «أین الملوک و أین أبناء الملوک من هذه اللذه».

از همان بچگی با مادر، دو خواهر و برادر کوچکم تمام ماه‌های رجب، شعبان و رمضان را روزه می‌گرفتیم. ماه رمضان در واقع برای ما سه ماه بود.

از کودکی تا حال، تنها یک چهارم از شب‌های عمرم را خوابیده و بقیهٔ آن را بیدار بوده‌ام و در شب همان مقداری را هم که می‌خوابم، خواب پیوسته ندارم و بیش از چند بار بیدار می‌شوم. در این جهت دو کتاب کوچک در مورد نحوهٔ تنظیم خواب و بیداری از دیدگاه قرآن کریم و نقش شب در دست‌رسی به غیب نگاشته‌ام و تفسیر دقیقی از آیهٔ شریفهٔ: «قُمِ اللَّیلَ إِلاَّ قَلِیلاً»(۱) آورده‌ام. چون آیهٔ شریفه می‌فرماید: «همهٔ شب را بیدار باش، مگر مقداری از آن را» و بیداری شب را اصل قرار می‌دهد. از کودکی، شب‌ها برایم هم‌چون روز بوده است و روزها بهتر می‌توانم بخوابم تا شب‌ها. در سن هفده ـ هجده سالگی ضرورت خواب را برای خودم انکار می‌کردم و تمام شب‌ها را بیدار بودم و تا دو ماه را تنها با نیم یا سه ربع ساعت خواب می‌گذراندم، اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که انکار خواب برای آدمی ممکن نیست، مگر آن‌که انسان بیمار شود و نخوابیدن به صورت یک بیماری برای فردی پیش آید و نه به‌گونهٔ ارادی و اختیاری باشد. من در ارادی کردن خواب خود خیلی تمرین می‌کردم و

  1. مزمل / ۲٫

(۵۹)

گاه می‌شد در ده دقیقه، چند بار می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم و یک بار در نزد افرادی نُه بار به خواب رفتم و بیدار شدم. علامت خواب رفتن هم خور خور از بینی می‌باشد و با صورت‌های مشخص، مقدار خواب خود را کنترل می‌کردم. هم‌اینک میزان خوابم در اراده و اختیارم می‌باشد. هیچ گاه چرت نزده‌ام و خواب، مرا از خود نگرفته است و هیچ گاه خواب نمانده‌ام؛ شاید تنها یکی دو بار پیش آمد که آن هم با صدای مرحوم پدرم که مرا صدا می‌زد: «محمد!» از خواب بیدار شدم. خیلی دلم می‌خواهد خواب بمانم و دوباره صدای ملکوتی پدرم را بشنوم! چون به صورت خیلی شیرین صدایم می‌کرد: «محمد!». همیشه به‌راحتی پنج دقیقه می‌خوابم و این مقدار خواب برایم کفایت می‌کند و اگر دو ـ سه ساعت پیوسته بخوابم، حالت انکسار و سنگینی به من دست می‌دهد. همواره در بیست و چهار ساعت شبانه‌روز فرصت زیادی برای کارهای متفاوت داشته‌ام و وقت کافی و مناسب برای تدریس، نوشتن، تحقیق و هم‌چنین در پیش از انقلاب برای تبلیغ داشته‌ام و حتی در تعطیلی پنج‌شنبه و جمعه و نیز در اعیاد و وفیات و در تعطیلات تابستان و ماه مبارک رمضان و دههٔ محرم و صفر نیز درس داشته‌ام.

خواهش ما این بود که از خاطرات کودکی چیزی بفرمایید.

در رابطه با خیرات، اصل اولی من در زندگی کتمان بوده و این اصل را در همان سه سالگی و کم‌تر ـ که چیزهایی می‌گفتم و کسی باور نمی‌کرد ـ آموختم. کتمان برای من بسیار شیرین بود. یکی از خاطرات بسیار مهم برای مردم محله ما در آن زمان این بود که من در آن زمان کودکی بیش نبودم و یکی از اهالی محل ما از دنیا رفته بود و جسد او را در مسجد گذاشته بودند

(۶۰)

و می‌خواستند کسی کنار وی بماند و قرآن بخواند و مردم می‌ترسیدند، اما من گفتم که پیش او می‌مانم. در مسجد ماندم و این کار برای من که شب‌ها را با قبرستان و مردگان و گاه با موجودات نامریی می‌گذراندم خیلی عادی بود، ولی مردم آن را غیر عادی و ترسناک می‌دانستند و می‌گفتند: «چه‌طور این بچه با مرده‌ای در مسجد می‌ماند!» فردا شنیدم که چند نفر از بستگان آن مرده تا صبح بیرون مسجد و پشت در مسجد بیدار بوده‌اند تا اگر من جیغ و داد کشیدم و فریاد زدم، خبردار شوند.

شما در آن موقع چند سال داشتید؟

در آن هنگام شاید ده ساله بودم. پدرم می‌گفت: چرا این کار را می‌کنی! و من می‌گفتم من در مسجد هستم و تا صبح نماز می‌خوانم و مسجد هم چراغ گردسوزی دارد که آن شب تا صبح روشن بود. چراغ گردسوز سبب می‌شد من بی‌خیال از مزاحمت مردم بیرون باشم و به‌راحتی به کارهای خود بپردازم.

بله، مربی شیرین و ملکوتی و در عین حال ترسناک و سیاه‌چهره‌ای که در گورستان داشتم و پیش از این از ایشان یاد کردم، شب‌ها مرا مهمان مرده‌ها می‌کرد؛ مرده‌هایی که گاه در شب به غسل و کفن آنان نمی‌رسید و آنان را برای صبح فردا می‌گذاشت. گفتن چنین چیزهایی خوب نیست. چنین مردگانی رزق ما بودند و با آنان حشر و نشر داشتم و با موقعیتی که آنان داشتند برای من مغتنم بود.

آیا والدین شما از این جریان‌ها خبر داشتند؟

آنان از هیچ یک از این امور اطلاع نداشتند و اگر آگاه می‌شدند، مرا منع می‌کردند و نمی‌گذاشتند نه شب را بیدار باشم و نه به قبرستان بروم. من از

(۶۱)

بچگی درس می‌دادم و یادم می‌آید که به برخی از شاگردان می‌گفتم عصرها نزدیک غروب به قبرستان بیایید و سپس خودم با چراغ و وسایل لازم به آن‌جا می‌رفتم و صبح باز می‌گشتم. بعد از فوت پدرم از این جهت راحت بودم و هیچ دل‌نگرانی نداشتم. البته هیچ‌گاه کسی تا صبح با من در آن‌جا نمی‌ماند چرا که هم آنان مزاحم من بودند و هم این‌که اساتید حساس و افراطی من اگر باخبر می‌شدند به من اجازه نمی‌دادند که به آن قبرستان بروم.

نکتهٔ مهم دیگر این‌که در طفولیت چیزی به نام بازی نمی‌شناختم. گاهی خیلی خسته می‌شدم، اما چیزی مثل بازی و تفریح نداشتم. روزی سر کوچهٔ خودمان کنار مغازهٔ حاج عبداللّهٔ بقّال ایستاده بودم که پدرم رسید و به من گفت: «محمد! برو خانه.» حاج عبداللّه به ایشان تندی کرد و گفت: «با این بچه این جور صحبت نکن.» من در آن موقع متوجه نبودم که حاج عبداللّه نیز از کسانی است که راهی به معرفت دارد و بعدها متوجه شدم که او نیز آدم دل‌بازی است و من که کلید مسجد را پنهانی از مغازهٔ وی بر می‌داشتم او بی‌خبر نبوده، ولی به روی خود نمی‌آورده است. او نیز صاحب کتمان بود. در واقع باید گفت: منش این راه کتمان است و نباید هیچ اظهاری در این زمینه داشت. به هر حال، تنها چیزی که او به پدر من گفت، این بود: «با این بچه این جور صحبت نکن!» یعنی نگو برو خانه! تا وقتی که پدرم در قید حیات بود، بسیار کم می‌شد که از منزل بیرون بیایم. الآن نیز بچه‌های خودم خیلی کم از منزل بیرون می‌روند و خودشان این‌طورند، گاهی که می‌گویم بروید دوری بزنید می‌بینم مایل نیستند.

(۶۲)

لطفا مقداری نیز از معلمان، مدیران دبستان، هم‌کلاسی‌ها و اساتید خود بفرمایید.

من تمام معلم‌هایی را که خاطراتی از آنان داشتم در کتاب «حضور حاضر و غایب» با ذکر اوصاف و خصوصیات و بدون بردن نام از آنان یاد کرده‌ام. برخی از آنان خصوصیات عالی و ممتازی داشتند. در ریاضیات، معلم بی‌نظیری داشتم که در دادن راه حل و آموزش شیوهٔ گشودن مسایل علمی مددکار من بود. ایشان همیشه می‌گفت: «حل مسأله چندان مهم نیست بلکه توجه به صورت مسأله حایز اهمیت است. اگر صورت مسأله و موضوع بحث را شناختید، پاسخ را در همان مسأله یا موضوع می‌یابید.» من در تمام مسایل زندگی شناخت موضوع را این‌گونه دنبال می‌کنم. در منطق نیز هست: «تصدیق فرع بر تصور است»؛ چون تا تصور کامل صورت نپذیرد، تصدیق درست ممکن نیست و نیز اگر تصور به‌درستی امری شکل نپذیرد، تصدیق کامل حاصل نمی‌شود و به سبب همین امر است که بسیاری از مبانی و عقاید مورد ادعای برخی از دانشمندان ارزش علمی ندارد و بر صورت درستی مترتب نمی‌باشد؛ زیرا تصدیقاتی را بدون تصور درست و کامل از امور دنبال می‌کنند.

به هر حال، من در مدرسه موقعیتی همانند یک معلم داشتم. با برخی از بچه‌های قوی و درشت قامت، گروه ضربتی تشکیل داده بودیم تا از بچه‌های مظلوم و ضعیف دفاع کنیم. بچه‌های این گروه چندان اهل درس نبودند و تکالیف خود را از روی نوشته‌های من می‌نوشتند و یکی از آن‌ها که همسایهٔ ما هم بود مأمور بود کتاب‌های مرا با خود به مدرسه بیاورد و ببرد ـ برخلاف امروز که باید خودم کتاب‌ها را که کم هم نیست برای درس

(۶۳)

بیاورم؛ هرچند برخی دوستان کمک‌کار من هستند. از آن دوران و آن معلم‌ها خاطرات خوبی دارم. معلم کاردستی ما مرحوم رشادت و معلم ورزش مرحوم هدایت بود. در اخلاق نیز استادی داشتیم که مرحوم شامچی نام داشت. تمام حرکات و گفتار این معلم‌ها را در ذهن دارم و هیچ یک را فراموش نکرده‌ام. آنان انسان‌های بسیار وارسته‌ای بودند که هرگز فراموشم نمی‌شوند. البته، تنها یک معلم داشتم که برخوردهای تلخی داشت. کلاس اول که بودم، یک بار مدادم را گم کرده بودم، شب مشق‌هایم را با ذغال نوشتم. در حالی که سر ذغال را تیز کرده بودم مقداری گرد ذغال روی صفحهٔ دفترم ریخته بود. معلم من فردی ثروتمند و مستکبری بود و چند دهنه مغازه داشت و در آن زمان وسایلی مثل رادیو، تلویزیون و بلندگو را می‌فروخت که جز در خانهٔ اشراف یافت نمی‌شد. وقتی مشق مرا دید، به من با تندی گفت: «این چه مشقی است که نوشته‌ای!» بدون آن‌که توجه کند من آن را به چه علت و با چه زحمتی نوشته‌ام. من اوّلین چهرهٔ استکبار و استبداد را در او دیدم و آن‌جا بود که از هرچه استکبار است، نفرت پیدا کردم. می‌دیدم او درد ندارد و فقر و یا مشکلات دیگر را نچشیده و در چنین عوالمی نبوده است. بی‌دردی و عافیت را در چهرهٔ او می‌دیدم و امروز نیز چنین تیپ‌هایی را خوش ندارم و از آنان دوری می‌جویم.

مرحوم رشادت، معلم کاردستی کلاس چهارم ابتدایی من بود. در آن زمان رادیو ملی به صورت محدود پخش می‌شد و رادیو نیروی هوایی نیز روزی دو ـ سه ساعت برنامه پخش می‌کرد. برق‌ها فقط شب‌ها وصل می‌شد و روزها قطع بود. آقای رشادت دستگاه فرستنده‌ای درست کرده بود که با آن روی موج رادیو ایران می‌رفت و برنامهٔ آن را قطع می‌کرد و آن را به

(۶۴)

کنترل خود در می‌آورد و خود به جای گویندهٔ آن صحبت می‌کرد. او را به خاطر این کار گرفتند و در بازداشتگاه بسیار اذیت کردند. حدود چهل معلم واسطه گردیدند و ضامن وی شدند تا او را آزاد کردند، اما از آن پس قرار شد معلم ورزش شود و دیگر حق نداشت به کارگاه کاردستی برود. من خفقان و اختناق طاغوت را در آن‌جا دیدم. ایشان به جای تفکر برای دست‌یابی به اختراعی جدید باید با توپ بازی می‌کرد و حق نداشت دست به ابزاری بزند!

از دیگر معلمانی که بر من تأثیرگذار بود، مرحوم هدایت بود. وی معلم ورزش ما و مردی رشید بود و من ورزش را از آن‌جا شروع کردم. این لطف الهی بود که از کودکی چیزی را که خوب می‌دانستم، هیچ وقت رها نمی‌کردم و چیزی را که به دست می‌آوردم، هرگز از آن نمی‌گذشتم و به تمام معنا و با قدرت پی‌گیر آن می‌شدم. الآن هم همین حالات را دارم و هرچه امروز دارم از طفولیت و همان حالات است که در بزرگی تفصیل یافته و باز شده است. در آن موقع، دورهٔ دبستان شش کلاس داشت و بعد از آن دبیرستان بود که از کلاس هفت شروع می‌شد. معلم‌ها مثل همیشه خیلی نجابت داشتند، اما با آن که علم آنان محدود بود، دانسته‌های خود را خوب می‌فهمیدند و درک بسیار قوی داشتند. آموزش و پرورش کسی را معلم می‌دانست که آگاهی بالایی داشته باشد. من نیز همین عقیده را در مورد حوزه دارم و معتقدم کسی باید در حوزه تدریس کند که در درس خود، نمره عالی داشته باشد. البته، به نظام امتحانی فعلی اشکال و ایراد دارم و آن را سالم نمی‌دانم؛ اما بر فرض صحت، اساتید حوزه را باید از میان معدل‌های عالی برگزید وگرنه شاگردان با مشکل مواجه می‌شوند؛ چرا که

(۶۵)

اساتید، نیروی خلاق و قدرت آفرینش تفکر را در اختیار دارند. کسی که شرحی بر کتابی می‌نویسد باید قوی‌تر از نگارندهٔ متن باشد و کسی که می‌خواهد درس بدهد باید قوی‌تر از مؤلف کتاب و شارح آن باشد وگرنه بر اساس اخلاق علمی برای تدریس مناسب نیست. درس باید زنده باشد و از استاد بجوشد؛ نه آن‌که حکایت و نقل قول از این و آن و صرف تاریخ گذشتگان باشد. علم با تاریخ متفاوت است و خاصیت علم به انشایی بودن آن است. علم، حکایت و اخبار و املا ندارد.

زمان ما زمان خوشی بود و خاطرات متفاوت و زیادی دارم که نمی‌خواهم از آن سخن بگویم. زمانی که من کلاس چهارم بودم، روزی یکی از معلم‌ها که خیلی جدی بود یکی از هم‌کلاسی‌های مرا جریمه کرد و به او گفت باید از اول تا آخر کتاب را در یک شب بنویسی و فردا آن را بیاوری. من پیش رفتم و گفتم او نمی‌تواند یک شبه کتاب را بنویسد. وی گفت: پس خودت آن را بنویس! گفتم باشد شما ایشان را معاف کنید. در آن زمان مدرسه‌ها دو شیفت بود؛ ساعت چهار که تعطیل شدیم، به سرعت به خانه رفتم. زمستان بود و کرسی داشتیم و من تا صبح آن کتاب را نوشتم. پدرم می‌فرمود: فردا «من به مدرسه می‌آیم. معلم نباید چنین تکلیفی بدهد؛ آن هم به کسی که از دیگری وساطت کرده است.» گفتم می‌خواهم اثبات این امر را داشته باشم. فردا صبح دفترم را به مدرسه بردم و آن معلم جدی و حق‌شناس، دفتر مرا به همهٔ معلم‌ها نشان داد. در آن زمان من از طرف معلم‌ها به تمام مهمانی‌ها و جشن‌های مدرسه یا برنامه‌های ورزشی دعوت می‌شدم؛ در حالی که بچه‌های دیگر باید بلیط می‌گرفتند. در مدرسه هیچ گاه در صف کلاس نمی‌ایستادم و خودم می‌رفتم و می‌آمدم. کتاب‌هایم را نیز

(۶۶)

بچه‌ها می‌بردند و می‌آوردند و کسی هم با من مخالفت نمی‌کرد.

شما از گروه ضربتی نام بردید که از دانش‌آموزان ضعیف حمایت می‌کرد؛ در این زمینه نیز توضیحی بفرمایید.

بله، ما گروه ضربتی داشتیم که به واسطهٔ من خیلی حق‌طلب بودند و اگر به یکی از دانش‌آموزان ظلمی می‌شد، فرد ظالم را تنبیه می‌کردیم. بچه‌های این گروه رشید و قلدر بودند؛ هرچند چندان اهل درس نبودند. آنان درس‌های خود را با من هماهنگ می‌کردند و به آنان می‌گفتم از روی نوشته‌هایم طوری بنویسید که همه به یک صورت نباشد تا معلم‌ها متوجه کپی‌برداری نگردند. در ابتدای کلاس چهارم بودم که شاگردی به نام «مهرابی» از روستا تازه به کلاس ما آمده بود. خانوادهٔ او وضع معیشتی مناسبی نداشتند. پدر او یک دست بیش‌تر نداشت و در خیابان می‌نشست و وزنه‌ای داشت که مردم را با آن وزن می‌کرد. این پسر عمل جراحی شکم هم انجام داده و ضعیف و رنجور شده بود. درس این شاگرد خیلی خوب بود. بیش‌تر شاگردان کلاس ما از اشراف و ثروتمندان و نیز از فرزندان اهل علم بودند. به هر حال چون درس او خوب بود، برخی از شاگردان اشرافی به او حسادت می‌کردند و می‌گفتند: «یک بچهٔ گدا و روستایی آمده و شاگرد دوم کلاس شده است!» یک روز چنان به شکم او زده بودند که از هوش رفته بود. وقتی این خبر به من رسید، رفتم و او را بلند کردم و به گروه ضربت خود گفتم: در فرصتی مناسب بروید و درب کلاس را از داخل ببندید و بچه‌هایی را که به او آسیب رسانده‌اند، خونی کنید تا کلانتری دخالت کند و پی‌گیری این کار از محیط مدرسه خارج شود. آنان همین کار را کردند و آن بچه‌ها را بسیار زدند. برخی از آنان پنجه بوکس نیز داشتند و به‌طور

(۶۷)

وحشتناکی با هم درگیر شدند. معلمان در مورد این ماجرا جلسه گرفتند و قرار شد مرا از مدرسه بیرون کنند؛ چرا که می‌گفتند او عامل چنین کاری است. همهٔ معلم‌ها جمع شدند و در جلسه به‌شدت با بیرون کردن من مخالفت کردند؛ با این‌که آن طور درگیری در آن سن، کاری وحشتناک بود. من در نهایت گفتم: آنان بچهٔ بیمار و فقیری را زده بودند و من با این کار احقاق حق کردم. آنان گفتند: «مگر شما ناظم نداشتید که خودسرانه عمل کردید؟!» گفتم: «از ایشان در این مورد کاری بر نمی‌آمد.» خدا رحمت کند، ناظم ما آقای احمدی مرد شریف و خوبی بود. آنان گفتند که از ایشان عذرخواهی کنم. گفتم: من پای ایشان را هم می‌بوسم و از عذرخواهی باکی ندارم، ولی من کار لازمی انجام داده‌ام. در ضمن از ایشان خواستم پنجه بوکسی را که گرفته بودند، به صاحب آن یا پدر او پس دهند؛ چون نمی‌توانستند مال کسی را تصرف کنند. آقای احمدی گفت خودت بیا منزل و آن را بگیر و به پدر وی بده. من به منزل ایشان رفتم. خانم ایشان در را باز کرد و مرا به داخل خانه خواند. چای گذاشت و نشست و از احساس محبت و دوستی فراوان آقای احمدی به من صحبت کرد، اما در ادامه گفت: «شما مدرسه را به آشوب و کلانتری کشیدید.» گفتم: من فقط دنبال این بودم که به فقیر و بیماری که تازه به شهر آمده و کتک خورده بود، کمک کنم. کسی که درسش از همه بهتر است و فقیر و بی‌پناه است و کسی را ندارد که از او حمایت کند نباید این‌گونه کتک بخورد. به هر حال، آقای احمدی و همسرش چون دو فرشته، متین و وارسته بودند. آن گروه ضربت چنین کارهایی را انجام می‌دادند و روحیات ما این‌گونه بود.

به مطلب متفاوت دیگری اشاره کنم که یادم می‌آید. زمانی محدودهٔ

(۶۸)

قبر رضاشاه را باز کرده بودند و می‌خواستند آن را با حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام و حضرت امامزاده حمزه علیه‌السلام یکی کنند؛ یعنی می‌خواستند مردم این سه را با هم زیارت کنند و بگویند: حضرت عبدالعظیم، امام‌زاده حمزه و رضا شاه! چرا که پیش از آن هر وقت درها را باز می‌گذاشتند، برخی افراد به قبر رضاشاه می‌رفتند و خود را تخلیه می‌کردند یا فرش‌های آن را می‌سوزاندند. آنان می‌خواستند سبک را عوض کنند، از این رو درهای دیگر را می‌بستند تا همه از قبر رضا شاه به داخل حرم روند. هنگامی که این طرح جواب نداد، آنان برخی را برای شب‌های جمعه اجیر می‌کردند تا کنار قبر رضا شاه قرآن بخوانند. هر کس در آن‌جا قرآن می‌خواند، پنج تومان می‌گرفت که در آن زمان پول زیادی بود؛ در حالی که برای خواندن روضه سی‌شاهی یا دو ریال داده می‌شد. من گاهی می‌دیدم برخی از اهل لباس که پیدا بود فقر آنان را ناچار به این کار کرده در آن شب‌ها اطراف خود را نگاه کرده و چنان‌چه کسی آنان را نمی‌دید، آن‌جا می‌رفتند و برای گرفتن پنج تومان، قرآن می‌خواندند. شاید بعدها می‌شد آنان را در سطح بالای اجتماعی دید که بازگویی آن سزاوار نیست.

(۶۹)

(۷۰)

(۷۱)

(۷۲)

مطالب مرتبط