حضور دلبران
کودکیونوجوانی
بسم اللّه الرحمن الرحیم
ضمن تشکر و قدردانی از استاد معظم حضرت آیتاللّه نکونام که دعوت ما را پذیرا شدند، به عنوان نخستین پرسش میخواهیم از تاریخ تولد و محل زندگی خانواده محترم و نیز دوران کودکی خویش برای ما سخن داشته باشید.
بسم اللّه الرحمن الرحیم وبه نستعین و هو خیر ناصر و معین.
بنا به فرمایش جناب عالی و عنایتی که نسبت به این امر دارید، لازم میبینم زمینهای از دوران کودکی خویش را بیان دارم. ابتدا خاطرنشان مینمایم با توجه به هوشمندی چیرهای که از آغاز داشتهام، ماجراهای کودکی خویش را از سه سالگی و بلکه کمتر بهخوبی در یاد دارم. مرحوم پدرم اهل گلپایگان بودند. البته، برخی از نیاکان ایشان در اصل، اهل مشهد بودند و سپس به گلپایگان مهاجرت کردهاند و اجداد مادریام اهل گلپایگان میباشند. نام من محمدرضا، پدرم محمدباقر و مادرم بانو سکینه و شهرت ایشان، سروی است. نکونام و سروی از فامیلهای شناخته شده در گلپایگاناند. مرحوم پدرم در نوجوانی به تهران آمدند. خانوادهام پس از بیست روز که از تولد من گذشته بود به تهران رفتند و در آنجا همراه پدرم
(۱۱)
ساکن شدند. از بچههایی که ماندهاند، من فرزند دوم خانواده هستم. محل صدور شناسنامهام به اعتبار محل تولدم و ارتباطی که پدرم در گلپایگان داشت، صادره از سعیدآباد گلپایگان است، اما من گلپایگان را کمتر دیدهام و با شهرهای دیگر ایران بیشتر آشنایم. این موضوع را در کتاب «چرایی و چگونگی انقلاب اسلامی» که جامعهشناسی مناطق مختلف ایران در زمان ستمشاهی است، بیان نمودهام.
ما نخست در سرچشمه تهران اقامت داشتیم و سپس از آنجا به حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام در شهرری آمدیم. بدینسان از شهرری تا شمیران وطن شرعیام بود و امروز نیز چنین است و اعراضی از آن نداشتهام. در دوران نوجوانی، اساتید بسیار برجستهای داشتهام. بزرگانی که بیشتر آنان در تهران میزیستند. بزرگانی که سرآمد عالمان ایران زمین بودند و حتی نمونه آنان در حوزه قم ـ که آن روزها با علوم عقلی میانهای خوش نداشت ـ دیده نمیشد. آنان اساتید چیرهدستی بودند که یا دیدگاهی عقلی به امور داشتند و یا با رویکردهای شهودی به مسایل مینگریستند و یا هر دو را با هم داشتند که البته از آنان کمتر استفاده میشد؛ ولی من، بهخوبی با آنان آشنا میشدم و برایم توفیقی بود که در محضر آنان قرار گیرم و از آنان بهرهها برم. چگونگی این ماجرا و شرح حال ایشان را بدون ذکر نام در کتاب «حضور حاضر و غایب» آوردهام.
از کودکی با آن که به سن تکلیف نرسیده بودم نماز خود را از شهرری تا شمیران تمام میخواندم؛ زیرا خود را در این مناطق مسافر نمیدانستم و همه این مناطق را محیط زندگی و وطن خویش میدانستم. از سویی با توجه به کنجکاوی مضاعفی که داشتم، با تمام محلههای تهران و اساتید و
(۱۲)
افراد برجسته آن دیار آشنا بودم و از آنها با تمام قوّت استفاده میکردم.
از سه سالگی تحت آموزش معلمان ناسوتی بودهام. نخستین معلم من خانم بزرگوار و پیرزن رشیده و باکمالی بهنام «گلین خانم» بود که مکتبخانه داشت. گلین به معنای عروس است. من در آن دوران به اقتضای زمان کودکی و عدم آشنایی به زبان آذری، ایشان را گلیم خانم میخواندم. این بانوی بزرگوار به حسب اتفاق همسایه ما بود. من تنها شاگرد آن خانم بزرگوار نبودم و دستهای از دختر بچهها و پسرهای کوچک نیز در محضر ایشان بودند.
در نزدیکی منزل ما و به فاصلهای اندک، گورستانی بزرگ بود که به لطف خداوند منّان دانشگاه و محل آموزش معنوی من قرار گرفت. این گورستان مرکز ریزش خیرات و کمالات ربوبی در کودکی بر من بود.
پس اولین مدرسه آن مکتب خانه، و آخرین دانشگاهم آن گورستان بزرگ بود و سیر و سلوک معنوی و ناسوتیام از این دو جا شروع شد.
به مرور زمان، تحت تعلیم اساتید دیگری نیز قرار گرفتم و با امداد الهی و تلاش و پیگیری شبانهروزی در یازده سالگی بود که خود را از عالم و آدم فارغ دیدم. همیشه به یازده سال ابتدای زندگی خود که همواره همنشین حق بودم و زمینههای غیر متعارف و ناشناخته برای غالب آدمیان و اهل علم را با خود داشتم غبطه میخورم و آرزو دارم ای کاش برخی از آنچه بر عهده دارم از من برداشته میشد تا دوباره بتوانم به آن دوران باز گردم. در این سن، وقتی خود را مینگریستم و با بزرگان و اساتید مشهور یا ناشناختهای که خداوند حضور در محضر قدسی آنان را به من توفیق میداد مقایسه میکردم، با اینکه شماری از ایشان از برجستگان معرفت و علوم عقلی و
(۱۳)
نوابغ پیچیده و پنهان بودند، آنان را در منازلی پایینتر از آن موقعیتها میدیدم که فرسنگها از آنچه در آن گورستان نصیبم میشد، فاصله فراوان داشتند و هیچ گاه آنان را به شیرینی فرامین آن بانوی بزرگوار و دو بزرگوار دیگر که از آنها یاد خواهم کرد و مرحوم پدرم که کششهای ملکوتی و حالتهای معنوی در همه ایشان مشهود بود ندیدم. با این وجود، بیشترین تأثیرپذیری در آن دوران را از مرحوم پدرم داشتهام و ایشان را چون پیامبر معنوی خود میدیدم. اندیشه، باور و مشی بلند ایشان را همواره تحسین میکنم و آن را خمیرمایه اصلی باورهای خود میبینم.
سرمایه من در سن یازده سالگی به کمال رسید و پس از آن، در مغیبات، استادی ندیدم که دارای برجستگی چنین باشد جز چند تن از اعاظم که کم و بیش بیبهره از این امور نبودند.
این بود اجمالی از وقایع کودکی که ناگفتههای آن بسیار است و ضرورتی نیز در یادکرد آن نمیبینم. آنچه برای حوزههای علمی لازم میدیدهام، در کتابهای خود آوردهام تا حوزهها با تعلیمات غیر کسبی برخی بندگان خدا که از ایشان به عنوان «محبوبان» یاد میکنیم، آشنا شوند و تنها به صورتهای ذهنی خویش که آن را تحصیلی مینامند، بسنده نکنند و از علوم ربانی محروم نمانند.
(۱۴)
پرسش نخست ما بسیار کلی بود و چند پرسش را در قالب یک سؤال طرح نمودیم، اما حال مشتاقیم در این زمینه توضیح بیشتری بشنویم تا با اساتیدی که به اجمال از آنان یاد نمودید، بیشتر آشنا شویم و از چیستی تعلیمات ایشان و چگونگی تأثیر آنان بدانیم.
نخستین استاد ناسوتی خود را پدرم میدانم. ایشان عقلانیت، نبوغ، درایت، شهامت و شجاعت بسیاری داشتند. آزادمنشی و استواری ایشان نیز چشمگیر بود. شغل ایشان آزاد بود و در کار فرش بودند. از این رو از لحاظ اقتصادی جزو طبقه متوسط به شمار میرفتند. در این زمینه مشکلی نداشتیم و زندگی ما رونق داشت و با این وجود، کمترین استکباری در خانواده ما دیده نمیشد. ما با چشم و دلی سیر زندگی میکردیم. تعامل نیکوی ایشان، مهارتشان در گزینش بهترین کلمات و نیز انتخاب مناسبترین برخوردها با هر کس، چنان بود که هر فردی را در نگاه اول به خود جذب میکرد. بهویژه که ایشان بزرگِ فامیل و طرف مشورت و راهنمایی همگان بودند و همه از ایشان استفاده میکردند.
مادرم زن بسیار مؤمنی است. از کودکی تا به امروز ـ که بیش از نود و پنج سال دارند ـ کار اصلی ایشان عبادت بوده است. جانماز، قرآن کریم و مفاتیح هیچ گاه از ایشان جدا نبوده است. هنوز هم مانند جوان رشید و رعنایی هم در شب و هم در روز سرگرم مناجات، قرائت قرآن کریم و دیگر عبادتها است. خواب و خوراک ایشان خوب است. من کودکیام را با عقل و درایت پدر و تعبد و عبادت مادرم دیدهام و این ابعاد توسط آن دو در درونم ریخته شد؛ بهگونهای که حال نیز میگویم هر ساعت از عمر آدمی یا باید به اندیشهورزی و درایت و دینمداری بگذرد یا به عبادت و بندگی و سلوک و
(۱۵)
خدمت به جامعه مردم و به چیز دیگری اعتقاد ندارم. آنچه را ماندگار میدانم «درایت» و «بندگی» است که بهطور قهری خیر رسانی به مردم و جامعه را نیز با خود دارد. این وضعیت توسط والدینم در من نهادینه شد و در این زمینه هرچه دارم، از آن دو بزرگوار است. هماکنون نیز خویش را خادم مادرم میدانم و خود در خدمت ایشان هستم. بحمداللّه ایشان چراغ زندگی ما هستند و همچون پروانه پر سوختهای گرد شمع وجودشان میگردم.
پدرم را در یازده سالگی از دست دادم. البته از هفت سالگی میدانستم که بهزودی یتیم خواهم شد و خود را از همان سال یتیم میدانستم. در فاصله این چهار سال منتظر اتفاقی بودم که پیشتر به من نشان داده شده بود و گاه آن را به دیگران نیز میگفتم.
زندگی من از سه تا یازده سالگی سراسر غیر عادی بود. زان پس با امتنان بیشتری دنبال میشد شبها در قبرستانی که از آن گفتم، بیتوته میکردم و در آن دانشگاه توجه پیدا میکردم و در سیر و سلوک از آن بهرهها میبردم که بعدها نیز این ارتباط بهطور کامل ادامه داشت. در آن هنگام بهگونهای از دنیا بریده بودم که پول و طلا هیچ ارزشی برایم نداشت و کمترین رغبتی به این چیزها نداشتم. در آن قبرستان، دفینههای طلا و اشیای قیمتی بسیاری پیدا شده بود و عدهای آن را شبانه در زمانی که ما آنجا بودیم، میبردند. از زیر خاکهای امامزاده «سه دختران» کیسه کیسه طلا بیرون میآوردند و من حتی نگاهی به آن نمیکردیم و کسانی که آن دفینهها را خارج میکردند در شگفت بودند که چرا ما آنان را نمیبینیم و از طلاهایشان سهم نمیخواهیم و هیچ توجهی به آن نداریم. البته آنان نیز از طلای وجود ما و این بندگان
(۱۶)
عاشق بیخبر بودند و از این جهت به ما نگاهی نمیکردند و از ما انصراف داشتند. اولین ذخایری که از ناسوت دیدم، همان کیسههای طلا و دفینهها بود، اما چون در پی خیرات خود بودم، به زخارفی که آنان نهایت همت خود را برای به دست آوردن آن صرف میکردند، توجهی نداشتم. در آن دوران خود را همواره تنها میدیدم و هیچ گاه دوست، رفیق و آشنایی که بتواند با من همراه باشد، نیافتم و مربیان خود را نیز در افقی پایینتر از این وضعیت میدیدم، هرچند از نظر طراحی قالبها و پیکره شخصیتم بر من تأثیرهای بسزایی میگذاشتند.
برای تکمیل فرمایش جنابعالی خواهشمند است درباره محلی که در دوران کودکی با خانواده در آن زندگی میکردید و موقعیت خانوادگی و برادران و خواهران خود توضیح فرمایید.
در بیست دی سال ۱۳۲۷ ه ش متولد شدم. شماره شناسنامهام سه است که همیشه به شوخی میگویم: من فرزند اول حضرت آدم هستم؛ چون شماره شناسنامه آدم و حوا میشود یک و دو و بعد هم شماره شناسنامه من است و هابیل و قابیل بعد از من به دنیا آمدند! دو برادر هستیم و دو خواهر دارم. برخی از براداران و خواهران دیگر در کودکی از دنیا رفتهاند؛ چون مرگ و میر کودکان در آن زمانها زیاد بوده است. من برادر بزرگ و فرزند دوم خانوادهام و خواهری بزرگتر از خود دارم. از کودکی با هم رابطه بسیار شیرین و خوبی داشتیم. پدرم که از دنیا رفت، خواهر کوچکترم پنج سال داشت و برادرم هفت ماهه بود و با این اتفاق، این دو خواهر و برادر در واقع فرزند من به شمار آمدند. گاهی به مادرم میگویم: من از پدرم بزرگترم! چون پدرم ۴۵ سال داشت که از دنیا رفت و
(۱۷)
من الان بیش از ۴۵ سال دارم. همانطور که گفتم، محیط زندگی ما بسیار شیرین بود؛ زیرا پدرم به واقعیتها بسیار اهتمام داشت و به اولیای معصومین و ائمه هدی علیهمالسلام دلبسته بود و ما هر ماه روضه داشتیم. یک صندلی در خانه داشتیم که مخصوص روضهخوان بود. پدرم به اهل علم و روضهخوانان بسیار احترام میگذاشت. برای من در کودکی بسیار جالب توجه بود که وقتی ما مجلس روضه داشتیم، فرد دیگری به حاضران چایی میداد، اما چایی روضهخوان را پدرم خود میبرد و نمیگذاشت دیگری برای وی چای ببرد و آن را با احترام فراوان به روضهخوان میداد. حرمت و احترامی که پدرم به روضهخوانان داشت، برای من خیلی جالب و شیرین بود و همین امر باعث شده که امروزه نیز طلبهها را در حرمتگزاردن کمتر از یک پیغمبر نمیبینم. با توجه به اینکه شخصیتها و افراد بسیاری نزد ما میآیند، به فرزندان خود گفتهام که جز بر اهل علم و ضعفا قد خم نکنید و کفش کسی جز آنان را جفت نکنید و اگر شخصی با کیف سامسونت و کت و شلواری پر طمطراق آمد که استکبار از وجنات او بیرون زده است، او را همانند طلاب و اهل علم ندانید. این اعتقاد را از همان چای روضه دارم که پدرم خود با احترام فراوان آن را جلوی عالمان میگذاشت و در ذهن من علم و عالم اینقدر محترم و بزرگ گردید. من کسی را بزرگتر از پدرم نمیدیدم و چون میدیدم کسی از پدرم بزرگتر است، برایم اهمیت داشت، بر این اساس کسی را که برای آقا امام حسین علیهالسلام روضه میخواند، حایز مقامی بزرگ میدانستم. این اخلاق و منش پدر بود که بر من تأثیر داشت و چگونگی کردار و رفتار مرا برای آینده رقم میزد.
در این زمان، ما برخی از کارهایی که انجام میدادیم پنهانی بود و پدر و
(۱۸)
مادرم هم از آن اطلاعی نداشتند. البته خداوند زیستمحیط ما را طوری قرار داده بود که در نزدیکی خانه ما همه چیز قرار داشت و گفتن آن برایم خیلی سنگین و دشوار است. در کنار خانه ما مسجدی بود که از همان کودکی، شبها برای عبادت به آنجا میرفتم و البته ما خود در پی چیزی نبودیم ـ نه علم، نه دنیا و نه چیز دیگر ـ و این خداوند بود که ما را از کودکی با این مسایل مشغول میداشت و راه، اساتید راه و ابزار لازم را در اختیار ما قرار میداد.
چون بچه بودم خجالت میکشیدم که شب در خانه مشغول عبادت شوم و وقتی به مسجد میرفتم، دیگر چنین مشکلاتی نداشتم. نماز غفیله که در مسجد میخواندم، آنقدر کوچک بودم که بعضی از خانمها مرا در آغوش میگرفتند و میبوسیدند. اذان مسجد را نیز میگفتم. گاهی برخی از زنان آلوچه و مانند آن را برایم میآوردند و با بوسه و نوازش به من میدادند.
من کلید مسجد را برای برگزاری نماز مغرب و عشا میگرفتم و بعد از نماز باید کلید را در بقالی فردی به نام عیار عبداللّه میگذاشتم که اهل مسجد بود. او آدمی خوب و اهل دل بود. پنهان از او کلید را در جیب خود میگذاشتم و شبها به مسجد میآمدم و در آن بیتوته میکردم. مسجدی که آن زمانها برق نداشت و روشنایی آن از چراغهای گردسوز بود. شبهای مسجد تاریک بود و من چون از کودکی در تاریکی و با کتمان بزرگ شدهام و تاریکی را بارها و بارها و عمری آزمودهام، هماکنون نیز میتوانم کارهای خود را در تاریکی بهخوبی و با سرعت انجام دهم؛ بهگونهای که بی چشم، حتی برای نوشتن مشکلی ندارم. به هر حال آن شبها باید بسیار مواظبت میکردم که کوچکترین صدایی از مسجد بلند نشود؛ چرا که بهطور قهری
(۱۹)
اهالی محل با کمترین صدایی متوجه حضورم میشدند. من وضو میگرفتم و کارهایم را در مسجد انجام میدادم؛ آنگاه در مسجد را میبستم و بدون اینکه کسی متوجه شود، به خانه باز میگشتم و سر جای خود میخوابیدم و کسی حتی پدر و مادرم از وضعیت من باخبر نمیشدند و نمیدانستند که من چه میکنم. شبهای خوشی در آن مسجد و قبرستان و روزهای خوبی در مکتب گلین خانم و بعد از آن در مدرسه ابتدایی داشتم. در منزل ما درخت توت بزرگی بود که از آن بالا میرفتم و سپس از روی دیوار به خانه گلین خانم میآمدم. منزل ایشان دیوار به دیوار منزل ما بود. این شرایط برای ما کرامات بسیاری داشت. در آن مسجد آنقدر دیدهها و خاطرات فراوانی دارم که هنوز هم برای من زنده و تازه است، اما سخن گفتن از آن میسور نیست. چند سال پیش به دعوت اهالی بلوار امین در مسجد محل، مدتی امام جماعت بودم و بعد از مدتی به سبب کثرت درس و تحقیق و بعضی از امور، آن را ترک کردم، به هنگام ترک آن مسجد به افراد حاضر گفتم: من از کودکی ذهنیتی به مسجد داشتم که شما آن را خراب کردید. من کمتر میتوانم به نماز جماعت بروم و ایاب و ذهابم اندک است؛ چرا که درسها و کارهای نوشتاریام زیاد است. به مجالس ختم و ترحیم بزرگان نیز به همین سبب که فرصت و مجال آن را ندارم، کمتر میروم و در منزل همه را یاد میکنم و برای آنان خیرات فراوان دارم. وقتی دیگران میگفتند: «مسجد» من به یاد مسجد دوران کودکی خود میافتادم، اما آنان ذهن مرا خراب کردند. برای نمونه، فقیرانی که در کنار مسجد مینشستند و اهل مسجد با اینکه ثروت فراوانی داشتند، به آنها توجهی نمیکردند. یک شب به آنان گفتم: یا از آنها دستگیری کنید و اگر مشکلی دارند آن را انجام
(۲۰)
دهید یا چنانچه مشکلی ندارد، آنها را از حریم مسجد دور سازید. آنان اعتنایی نمیکردند و فقط نماز میخواندند و میرفتند. تصویر آن مسجد ملکوتی و مردمی که صدای ملکوت را در نوای خود داشتند و من آن را بهراحتی میشنیدم و شبهای خوش آن را در ذهن داشتم کجا و این تصویر بی روح از مسلمانی کجا؟!
یادم میآید زمانی که بیش از پنج سال نداشتم، نیمهشبی مشغول عبادت بودم، با خود گفتم: آیا کسی جز من بیدار است که نماز بخواند یا نه؟ تا چنین فکری به ذهنم آمد، به دستور استاد معنوی خویش که گفته بود: هرگاه ریا و عجب به سراغتان آمد، عمل خیر خود را ترک کنید، بیدرنگ عبادت را رها کردم و گفتم: چنین عبادتی چیزی جز آلودگی نیست. تو را چه که کسی بیدار است یا نه؟! نشستم و به ستون مسجد تکیه دادم و همواره با خود میاندیشیدم که به من چه ارتباطی دارد که کسی بیدار است یا نه. مگر تو فضول خواب و بیداری دیگرانی! تا مدتی نتوانستم نماز بخوانم و همین طور نشستم تا وقتی که دیگر هیچ کس را ندیدم، برخاستم و نماز را شروع کردم. البته، در این میان دیدم که ستونهای مسجد با همه شراشر وجودی که دارد در رکوع و سجده است. البته اینگونه سخن گفتن امروزه درست نیست و پرهیز از چنین گفتارهایی ضروری است.
در مورد تاریخ رحلت پدر و محل دفن ایشان و همچنین موقعیت قبرستانی که نام بردید نیز نکاتی بفرمایید.
پدرم سال ۱۳۳۸ در سن ۴۵ سالگی بر اثر سرما خوردگی از دنیا رفتند. آن زمانها آب لولهکشی نبود و مردم هنگام آمدن آب، آب انبارها را از جویها آب میکردند. منزل ما آب انبار بزرگی داشت. شبی پدرم میخواست آن را
(۲۱)
آب کند که سرما خورد و با آن که رشید و سترگ بود، بر اثر همین سرماخوردگی در بیمارستان سیروس تهران که الان نمیدانم چه نام دارد مرحوم شدند. من ایشان را در همان قبرستانی دفن کردم که شبها به آنجا میرفتم. هنگامی که خواستم جنازه پدرم را از بیمارستان تحویل بگیرم آن را به من نمیدادند و میگفتند باید ایشان را در مسگرآباد دفن کنید. مردگان تهران در آن وقت در مسگرآباد دفن میشدند.
من به آقایی که مسؤول آنجا بود گفتم: این جنازه پدر من است و باید آن را به من بدهید تا آن را برای دفن به قبرستان خودمان ببرم. چون با اعتماد به نفس عمل کردم، آنان ناچار شدند من و مادرم را پشت آمبولانسی که جنازه قرار داشت، سوار کنند. آنان میگفتند گریه نکنید و صدا هم ندهید. ما نیز گریه نمیکردیم. من یک نگاه به جنازه پدرم میکردم و یک نگاه به مادرم و مادرم نیز نگاهی به من میکرد و نگاهی به تابوت و چیزی نمیگفتیم و فقط نگاه میکردیم. آمبولانس ابتدا ما را به مسگرآباد برد. در آنجا برای کفن و دفن ۶۵ تومان پول باید پرداخت میشد و ما این مقدار پول همراه نداشتیم و به آنان گفتیم: به قبرستان محل خودمان بیایید تا هزینه آن را بدهیم. چون این خواسته را از سر کودکی و چنان محکم میگفتم، آنان کوتاه آمدند و آن را پذیرفتند. جنازه را به قبرستان امامزاده «سه دختران» بردیم و پول آنان را دادیم. در آنجا قبر داشتیم و پدر را دفن کردیم. به هر حال پدرم را در همان قبرستانی دفن کردم که سالیانی شب تا صبح دانشگاه من بود. بسیاری از فامیل و بستگان ما نیز در همان گورستان هستند.
(۲۲)
پدر و مادر شما چه روش تربیتی داشتند؟ آیا بر شما سختگیر بودند یا نرم و هموار، و یا بهگونه دیگری با شما رفتار میکردند؟
مادرم همواره با رحمت و مهربانی با همه رفتار میکرد و هیچ گاه چیزی به نام تغیر و صدای بلند نداشت. پدرم هم با عشق با ما برخورد میکرد. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. من چنان شیفته پدر خویش بودم و او را چنان دوست داشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل ایشان شده بود. او را بسیار دوست میداشتم. انسان بزرگی بود که عاشق ایشان بودم. تنها پسر او بودم و برادرم دو ماه بعد از فوت ایشان به دنیا آمد. پدرم مرا محمد صدا میکرد. بعدها هم گاه در خواب و بیداری شنیدهام که صدایم میکند «محمد» و گه گاه که خواب میماندم از خواب بیدارم میکرد. برخورد او بسیار عاشقانه بود. ایشان اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب داشت و آن را به بچههایی میداد که میدید. همه بچهها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین میکرد. در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان سیروس با پدرم داشتم، در حال برگشت، پرستاری به من گفت: پدرت تو را صدا میزند، بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تأنی میآید و صدا میکند: محمد، محمد! او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: این را ببر و بخور. بعدها گفتهام: خدایا، اگر همه خدایی خود را به من بدهی که به عوض آن یک دانه تخم مرغ به پدرم بدهم، به عظمت و بزرگی این یک تخم مرغ که پدرم در آن لحظات آخر به من داد نمیشود؛ چرا که پدری از دست رفته فرزند در راه مانده خود را اینگونه و به نهایت توان مورد تفقد قرار میدهد. ایشان بهواقع خیلی عاطفی بود.
(۲۳)
من نیز بسیار عاطفیام. از کودکی شعر میگفتم. تاکنون هزاران بیت شعر گفتهام که تنها بخشی از آن باقی مانده است. ده دیوان شعر آماده چاپ دارم که در قالب غزل، قصیده، مثنوی، دو بیتی و رباعی سرودهام از دیوان عشق تا دیوان ولایت را فرا میگیرد. عاطفه، شور، عشق و احساس همراه همیشگی من بوده است. رابطه من با پدرم اینگونه بود و با توجه به روحیات ما بسیار حساس و عاطفی برخورد میکرد. الان وقتی که پدرم را زیارت میکنم، با ایشان حالات خوشی دارد و هماکنون نیز برای من قابل استفاده است. او جوانمردی بود که نمونههای بسیاری از رشادت او را در ذهن دارم. روزی کسی به در خانه ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود به وی داد. پدرم به من میگفت: بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی در خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و خود نیز شرمنده نگردی و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم. او چنین پساندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند و چنین پساندازی از هزینههای زندگی کسر و تأمین میشد. من نیز همین گونه زندگی میکنم و در بسیاری از امور، هیچ وقت خود را بر دیگران مقدم نمیدارم و با عقیده پدرم همراه هستم. خلقوخوی پدرم چنین بود و ما به او عشق، علاقه و ارادت داشتیم. پدرم در برخورد با مسایل خیلی دقت داشت، اما نمیشود آن را سختگیری شمرد. برای نمونه، در طبقه دوم منزل، من دو سنگ را کنار گلدان گذاشتم که سنگ بزرگ بر روی سنگ کوچکی قرار میگرفت. پدرم با آنکه بیمار بود با دست اشاره کرد. من کنار ایشان رفتم تا ببینم منظور
(۲۴)
ایشان چیست. پدرم گفت: همیشه سنگ بزرگتر را زیر سنگ کوچکتر بگذار تا نیفتد و به کسی آسیب نرساند. گاهی فرزندانم به من میگویند شما سختگیر هستید و من میگویم پدرم با ما بسیار با دقت رفتار میکرد و سستی و تساهل را از ما نمیپذیرفت و من در قیاس با او برای شما سهل و آسان هستم! البته پدرم همیشه منطقی برخورد میکرد و هیچ گاه از سر تعصب و تحجر بر ما سخت نمیگرفت و فکری باز و اندیشهای آزاد داشت.
نمونهای دیگر از دقتهای منطقی پدرم این بود که به من که هفت سال بیشتر نداشتم، اجازه نمیداد با شلواری که کمربند میخورد به مدرسه بروم. کت و شلواری برایم میخرید، ولی میگفت شلوار باید به جای کمربند، کش داشته باشد. من کمربند را قشنگتر و بهتر میدانستم، اما پدرم با من مخالفت مینمود و شلوار مرا کشی انتخاب میکرد. من وقتی به مدرسه رفتم، دیدم گاهی بعضی از بچهها که شلوارشان کمربند دارد، نمیتوانند کمربند خود را باز کنند و شلوار خود را خیس میکنند و باید با همان وضعیت، تا منزل خود بروند و آن وقت بود که من میدیدم پدرم چهقدر دقت دارد و گفته او درست است. پدرم عقیده داشت انسان باید راحت زندگی کند و خود را برای برخی از تجملات یا تشریفات و رعایت ملاحظات، به سختی نیندازد.
من هماکنون نیز عاشق پدرم هستم و همیشه آرزو دارم کاش پدرم بود و به او خدمت میکردم. هنوز هم واژههایی شیرینتر از پدر و مادر در فرهنگ لغت ذهن خود سراغ ندارم. گاه میگویم: پدر و مادر عاشق بیعارند و هستی خود را فدای فرزند میکنند، ولی فرزند برای دیگری
(۲۵)
حرکت میکند، نه برای آنها. به هر حال، محیط زندگی ما اینگونه، عاطفی و احساسی و سرشار از عشق و محبت و در عین حال، بسیار دقیق و منطقی بود. پدرم فردی حکیم و منطقی بود که دو نمونه از آن را خواهم گفت. ما حیاط خیلی بزرگی داشتیم. در آن دو حوض بود: یک حوض کوچک و یک حوض بزرگ. در حوض بزرگ بیش از چند هزار ماهی وجود داشت. از حوض کوچک ـ که مخصوص وضو ساختن بود ـ با کاسه آب بر میداشتیم و کسی نباید آفتابه را به داخل آن میزد. حوض بزرگ مخصوص ماهیها بود. در حیاط خانه ما آب انبار بزرگی نیز بود که به اندازه خانه بزرگی فضا را اشغال میکرد و هر شش ماه یک بار آن را آب میکردیم. برای آب کردن آن، راهِ آب را قرق میکردند و کسی نباید در جویی که آب میآمد ظرف یا لباس میشست. مردم در آن زمان چون آب لولهکشی نداشتند، همه چیز را داخل جویهای آب و فاضلاب میشستند. قرق کردن آن آبراه و آوردن آب تمیز به خانه، هنر و قدرتی لازم داشت. پدر ما هنگام این کار، سرما خوردند و بیمار شدند و با همان بیماری از دنیا رفتند. روزی یکی از ماهیها مرده بود، پدرم گفت آن را درون چاه بینداز، من گفتم همین جا باشد تا گربه آن را بخورد، پدرم گفت: نه! اگر گربه این ماهی را بخورد، چون میان مرده و زنده آن تفاوتی نمیگذارد، با خوردن این ماهی به سراغ ماهیهای زنده نیز میآید.
در این حیاط، دو درخت گل محمدی وجود داشت که بوی آن در محله میپیچید و ما اینگونه زندگی میکردیم. در آن زمان، زنها قوی بودند و شیر زیادی داشتند، از این رو گاهی مادرم زیادی آن را پای باغچه میریختند، پدرم به این کار اعتراض میکرد و میگفت: خاکها و بوتههای
(۲۶)
باغچه رنگ میگیرد و سفیدک میزند و کثیف میشود. منظور اینکه ایشان چنین ملاحظاتی را داشت و با وجود شرایط ساده و سنتی آن روزگار، همه را به رعایت نکات بهداشتی و تمیزی عادت میداد. ما نیز هماکنون این اخلاق را در زندگی خود داریم.
نکته دیگر اینکه ایشان ما را از سه سالگی به نماز خواندن و روزه گرفتن تشویق میکرد. ما چند سماور عتیقه داشتیم که آن را در طاقچه میگذاشتیم. پدرم میگفت: هر کس امروز روزه بگیرد، این سماور برای اوست و ایشان بچهها را اینگونه به عبادت تشویق میکرد.
حضرت عالی از قبرستان به «دانشگاه» تعبیر کردید و «گلین خانم» را استاد بزرگی در معارف و معنویات دانستید، در این زمینه بیشتر توضیح بفرمایید تا زمینه ملموسی برای درک این معنا فراهم شود.
بانوی بزرگی که از او نام بردم، گلین خانم بود که بیش از هفتاد و پنج سال داشت. ایشان معلم مکتبخانه بود و نزدیک پنجاه شاگرد داشت که به آنان قرآن کریم را به سبک قدیم و با روش سنتی ـ مثل الف دو زبر دو زیر، دو پیش ـ درس میداد. او نهتنها قرآن کریم را آموزش میداد، بلکه تخلق به اخلاق شایسته را نیز در جان شاگردان میریخت. مهربانی، ترنم اخلاق و پاکی و تهجد ایشان با گیسوانی سفید، چهره پیامبری را به ذهن میآورد. یکی از عوامل تأثیرگذار بر من، بعد از شخصیت مادرم که بانویی بسیار پرهیزگار و اهل تهجد و عبادت است، این بانو بود. بعدها نیز در دفاع از حقوق زنان چندین جلد کتاب نوشتم و همچنین برای دفاع از چنین انسانهایی به تمام معنا وارسته که در انسانیت هیچ کاستی ندارند و سرچشمه حیات و زندگی هستند حرمت بسیاری قایل هستم. دیدن
(۲۷)
مادرم و گلین خانم زن شایسته سومی که در آینده از آن یاد خواهم کرد به عنوان بانوی معنوی در کودکی سبب شد شخصیت زنان برایم شیرین باشد و نسبت به آنان احساس منفی و بدی نداشته باشم. باید گفت به زنان همواره ظلم شده و شخصیت آنان ـ که میتوانند انسانهایی متعالی و رو به کمال باشند ـ تحقیر شده و در اجحاف به آنان، خودی و بیگانه، به عمد یا به سهو کم نگذاشتهاند. در دفاع از زنان شعار بسیار است، ولی در عمل چیزی جز ظلم و ستم دیده نمیشود. ما نام چهار مجلّد زن را «زن؛ مظلوم همیشه تاریخ» گذاشتهایم.
به هر حال، تبیین چگونگی تأثیر قبرستان در راهیابی به عوالم دیگر و فرامادی سخت است و شاید نشود از عهده بیان آن بر آمد. یادکرد از قبرستان از معضلات گفتار است. من زمانی که به قبرستان میرفتم، چنان بچه بودم که گاه فکر میکردم کسی را که در قبر میگذارند، چگونه نفس میکشد و نمیدانستم کسی که میمیرد، نفسی ندارد. نسبت به این مسأله ساعتها فکر میکردم. نظریهای بدیع نیز در این زمینه دارم که آن را در بحثهای خارج فلسفه پیگیری کردهام و در آنجا گفتهام برخی از افرادی که مرگ آنان میرسد و به تأیید پزشکی قاونی میرسد و آنان را مرده میدانند، در واقع نمردهاند و هنوز علم پزشکی به چنان پیشرفتی در زمینه تشخیص مرگ واقعی نرسیده است و آنان نمیتوانند مرجع ذی صلاحی در این زمینه باشند. برای نمونه، پزشک فقط تشخیص میدهد قلب از کار افتاده است، اما از کار افتادن قلب دلیل بر قبض روح نیست؛ زیرا در مواردی، رابطه نفس با بدن قطع نشده و نفس بعد از مدتی که جنازه در قبر گذاشته میشود، با بازیابی پیوند وثیق خویش، دوباره قلب به کار
(۲۸)
میافتد و کسی را که پنداشتهاند مرده است، در قبر زنده میشود و در آنجاست که به سبب نرسیدن اکسیژن و با وضعی رقتبار به سختی خفه میشود و جان میدهد. باید دانست حیات موجود انسان تنها به قلب او نیست و تنها بخش عمدهای از حیات، مربوط به مجاری قلب است. اکنون نمیخواهم این بحث را در اینجا مطرح کنم و تنها میخواهم بگویم این نظریه فلسفی ـ روانشناختی ریشه در کودکی ما دارد که گاه میدیدم برخی جنازهها بعد از مدتی زنده میشوند. بسیاری از نظریاتی که بنده به صورت بدیع در فلسفه و عرفان طرح کردهام، ریشه در پیش از یازده سالگی من دارد و مربوط به سیر در تاریکی و قبرستان است و اینگونه است که میگویم قبرستان و تاریکی دانشگاهی نورانی است. البته زمینههای اصلی و ابتدایی یافتهها در آن زمانها بوده و پس از آن بازیافتهای فراوانی در پی داشته است.
در آن قبرستان بود که من با موجوداتی آشنا شدم و با آنکه کودکی بیش نبودم، به مملکت آنان قدم گذاشتم. ما بچه بودیم و شب دراز و قلندر هم بیکار. رایگان در رایگان سیر و تماشا میکردیم. بعدها که به قم آمدم، بعضی از بزرگان و اعاظم را ـ که کبَر سن داشتند ـ میدیدم که از آن عوالم میگویند و چه چیزها که نمیگویند، بهگونهای که گاه برایم مضحک مینمود که پیرمردی هشتاد ساله چه میگوید و کودکی ده ساله چه میبیند! البته، من وقتی از تهران برای ادامه تحصیل به قم آمدم، گمان میکردم فضای حوزه علمیه فضایی باز و آزاد است، اما به کوتاهترین مدت دریافتم که در مسایل غیبی هیچگونه فضای باز و آزادی وجود ندارد و قلم تکفیر و تفسیق هنوز هم خشک نشده و جوهر آن تازه است و چماق اتهام
(۲۹)
از گرز رستم هم قدرتمندتر است. این حال و هوای بسته و مسموم، کتمان و پردهپوشی را اقتضا داشت و ما نیز تدبیر، تقیه و کتمان را پیش گرفتیم و روزها به درس و بحثهای صوری مشغول شدیم.
خیرات و معنویاتی که از آن قبرستان به دست میآمد، برای ما رایگان بود و اگر کسی میخواست آن را در جای دیگر به دست آورد، به دهها چلهنشینی نیاز داشت. گاه موجوداتی اطراف مرا میگرفتند، به این طمع که کلمهای از من بشنوند و چیزی از معارف توحیدی و وَلَوی فرا گیرند. یادم میآید در آن زمانها شبی با دوچرخه میرفتم و برادرم را نیز که کودکی بیش نبود با خود میبردم. او را جلو دوچرخه نشانده بودم که ناگاه گفت: «داداش! داداش! ببین داری با دوچرخه به او میزنی!» گفتم: کاری نداشته باش و نترس که دوچرخه به او نمیخورد. اما در قم گاه میدیدم که پیرمردی به اصطلاح عارف و شصت ساله درب این خانه و آن خانه را میزند تا راهی بیابد که چگونه چیزی را تکان دهد! البته، حوزه علمیه قم با تمامی مشکلاتی که در مسیر رشد خود دارد، در دانش فقه و اصول و دیگر دانشهای ظاهری بهترین حوزه شیعی است، ولی سخن ما در علوم وهبی و اعطایی است که به دهش الهی وابسته است و از علوم باطنی شمرده میشود. متأسفانه، حوزهها در این زمینه کمبود دارد و با این عرصهها احساس بیگانگی میکند و نیروها و داعیهداران آن در این زمینه پیاده هستند و عالمان متأله که در این علوم، دستی داشته باشند، نایاب است. آنان که کمی از این معانی را دارند و عهدهدار آن بودهاند نیز به سبب تنگناهای تحجر و رکود که برای آنان پیش میآورند، ناچار به ترک این حوزه و گرفتار زاویه عزلت میشدند که نمونههای شناخته شده آن در
(۳۰)
زمان ما عالمان بزرگ و کمنظیری چون مرحوم شعرانی، مرحوم الهی قمشهای و مرحوم سید ابوالحسن رفیعی، جناب آقا شیخ محمدتقی بروجردی و آقای باسطی بزرگ بودند که حوزه قم را ترک کردند و از شهر قم خارج شدند؛ چون حوزه توان پذیرش و هضم شخصیت برجسته آنان را نداشت. متأسفانه، برخورد برخی از عالمان صوری و قشریگرا با بزرگانی همچون مرحوم علامه طباطبایی بدترین برخوردی بود که میشد با عالمی داشت و هنوز پرونده برخی از این مدعیان علم و فقه و چهره معمول حوزه در این زمینهها روشن نیست و آشکار نگردیده است و متأسفانه، حوزهها به جای استقبال از این بزرگان و استفاده از موهبتهایی که خداوند در اختیار آنان قرار داده بود، آنان را به دوری و انزوا از حوزه وا میداشتند. حال که نظام اسلامی بر این کشور حاکمیت دارد، توجه دولتمردان به این امر ضروری است. لازم است توجه شود حوزه معمولی و معلوماتی نمیتواند مشکلات نظام و انقلاب و چالشهای جهان امروز را هموار کند و باید با فراهم آوردن محیط آزاد اندیشی و نفی برخوردهای سلبی و کنار گذاشتن اسلحه تکفیر و چماق تفسیق برای بیرون کردن رقیبان علمی، حوزهای غیرمعمولی با چهرهای فعال و نو را رقم زد و همه عالمان را آزاد گذاشت تا در هر رشته و علمی، هر کس که قدرت و توان دارد، مطالب و نظریات علمی و عملی کاربردی خود را بهدور از تقیه و پردهپوشی ارایه دهد تا حوزهها قدرت علمی خود را باز یابد و از حوزه منبر، سخنرانی و قواعدی تصوری که شماری از آن پشتوانه علمی نیز ندارد، بیرون آید و به سمت و سوی حوزه علمی ـ به معنای حقیقی آن ـ تغییر جهت دهد.
(۳۱)
من در قبرستان با موجوداتی غیر بشری زندگی میکردم و گاه در مجالس آنان شرکت مینمودم و وقتی میخواستم به قم بیایم، بهسختی از آنان جدا شدم. گاه میشد برخی از آنان به قم میآمدند تا شاید بتوانند نزد ما بمانند. من به جن به روشنی روز اعتقاد دارم؛ چون با آنان بودهام و پذیرش من از سر تعبد و به دلیل این که فقط قرآن کریم از آنان سخن گفته است نیست. من هم با طوایف خوب و هم با طوایف بد آنان آشنایی دارم، هم اجنه کوتاه قد را دیدهام، هم بلند قامت را، هم سست آنان را نگریستهام و هم محکم آنان را، و نیز با زشترویان و زیبارخان و با تمام تلخ و شیرین آنان بودهام.
حال که اصرار دارید از آن قبرستان بیشتر بگویم، بهتر است گوشه دیگری از آن را بیان دارم که مأوای بزرگترین استادان معنوی موجود در آن دوره بود و من تاکنون بزرگتر از آنان در راهیابی به عوالم غیبی ندیدهام؛ با این که در علوم معنوی و حکمت من بزرگانی چون مرحوم شعرانی، الهی قمشهای و علامه رفیعی و علامه طباطبایی و دیگران را دیدهام. دو استاد من که بسیار بزرگ بودند زن و شوهری بودند که در نهایت کتمان زندگی میکردند و از مقامات و معارفی که داشتند، هیچ سخن نمیگفتند و در پردهپوشی نظیر نداشتند و فتح هیچ عالمی از تیررس آنان دور نبود و بهراحتی در هر عالمی سیر میکردند و آنان سلطان آن قبرستان و تمام موجودات آن نواحی شناخته میشدند و هیچ کسی از آن دو تخطی نداشتند. باید توجه داشت وقتی میگویم سلطان بودند، «سلطنت» از اصطلاحات خاص در این زمینه است و من همان معنای اصطلاحی آن را در نظر دارم.
(۳۲)
این زن و شوهر در همان قبرستان زندگی میکردند و شغل هر دوی آنان شستوشوی مردهها و کفن و دفن آنان بود. آن مرد، مردههای مرد را میشست و خانم وی نیز ـ که از سادات بود ـ زنها را غسل میداد. هر دو اهل کربلا بودند که به آن قبرستان آمده بودند. شغل ظاهری آنها مردهشوری بود و کاری دیگر نمیکردند.
این مرد که نمیخواهم نام او را بگویم، سیاهچهره بود و نزدیک به دو متر قد داشت و هیبت وی سبب میشد پر جرأتترین انسانها نتوانند به چشم او خیره شوند. وقتی از دنیا رفت، در تابوت جا نمیگرفت و جنازه او را بر گاری گذاشتند. آنان شبها آن موجودات را همراهی میکردند و روزها مردگان را میشستند. هیبت آن مرد چنان بود که شبها هیچ کس جرأت نمیکرد به آن قبرستان نزدیک شود. در آن زمانها قبرستانها پاتوق گردن کلفتها و یا افراد معتاد و قمارباز بود، اما آن قبرستان به سبب وجود آنها و ترسی که آنان از این دو فرد داشتند، از ناهنجاریهای آنان پاک بود. البته، گردن کلفتهای آن زمان چاقو در جیب خود نمیگذاشتند، مگر اینکه دستکم چند قداره را شکسته باشند، ولی امروزه هر کس از راه میرسد چاقویی در جیب خود میگذارد و نه شرط و شروط و قاعدهای دارد و نه در این زمینه چیزی میبیند. منظور من از «گردن کلفتها» چنان آدمهایی بودند که قاعده گردن کلفتی را نادیده نمیگرفتند. آنان از این مرد حساب میبردند و جرأت نمیکردند شبها به آن قبرستان پا بگذارند.
من ناخواسته، شبها در آنجا بودم. آن دو مرا که به آن قبرستان میرفتم مورد توجه قرار میدادند و به من اعتماد کرده و مرا پذیرفته بودند و با آن که فرزندی نداشتند، گویا مرا فرزند خود میانگاشتند بی آن که من از علّت آن
(۳۳)
چیزی پرسیده باشم. حضور آن دو برای من خیلی سخت و سنگین بود و فشار زیادی را بر من وارد میآورد؛ بهگونهای که گاه میشد در خواب، ناخواسته جیغ میکشیدم. مادرم میگفت: محمد تو چرا در خواب این گونه جیغ میزنی؟! تو که با کسی دعوا نمیکنی و اهل دعوا نیستی و من نمیتوانستم در این رابطه به ایشان یا اهل خانه چیزی بگویم. وقتی میخوابیدم، فشارهایی که در بیداری داشتم ظاهر میشد. البته، این حالات بسیار گوارا، شیرین و اندک بود. الان آن قبرستان به پارک تبدیل شده، ولی قبر پدرم که نزدیک امامزاده سهدختران است، هنوز سالم است و گاه که به زیارت قبر پدرم میروم این پارک، باز هم فضای گذشته را دارد و چیزی تغییر نکرده و هنوز پایگاه آن موجودات است؛ چرا که تغییر زندگی ناسوتی آدمیان با زندگی آنان منافاتی ندارد و مشکلی برای آنان ایجاد نمیکند. باید دانست آن موجودات برای کسی مزاحمت ایجاد نمیکردند، مگر آنکه کسی آنان را به نوعی مورد آزار و اذیت قرار دهد و آنها قصد تنبیه وی را داشته باشند. البته، موجودات نامریی خدامدار و اجنه و پریان مؤمن هیچگاه کسی را تنبیه هم نمیکنند، با آنکه قدرت جسمی آنها بیش از انسان است و به مراتب توانمندتر از انسان میباشند؛ هرچند درایت انسان بیشتر از آنهاست و آنان رشد عقلانی بالایی در حدّ انسان ندارند؛ بر این اساس است که پیغمبران و اولیای آنان از میان انسانها انتخاب میشوند و اولیای انسی بر آنان ولایت و سلطنت دارند. اجنه و نیز پریان (که به جنس مؤنث آنان گفته میشود) به اولیای خدا و عالمان حقیقی و به علم ایشان علاقه دارند. آنان در احترام به عالمان چیزی را فروگذار نمیکنند و نه تنها دستبوس آنان هستند، بلکه آنان را طواف میکنند و برای تبرک، بر گرد
(۳۴)
آنان میچرخند. این گفته نیز چون «شقشقةٌ قد إنهدرت» میماند که حال برای شما باز گفتم و کمتر میشود در این رابطه با کسی صحبت نمایم و از حالات کودکی خود بگویم و هماکنون نیز باید ملاحظه بسیاری از امور را داشت و دیگر بس باشد.
بهتر است به دوران مدرسه و تحصیل شما برویم و از آن برای ما سخن بگویید و بفرمایید چگونه میان تحصیلات ظاهری و داشتههای باطنی جمع مینمودید؟
ابتدای حالاتی که برای شما از آن سخن گفتم، در دوران پیش از تحصیلات ابتدایی و بعد از آن من بود. من با داشتههایی که به رایگان نصیبم شده بود نخوانده ملا بودم و درسهای اکتسابی برای من نمودی نداشت. در دوران مدرسه هیچ دوست و همراه قابل اعتمادی نداشتم. تنها کسانی که من به آنها احترام میگذاشتم، پدرم بود و همچنین مغازهداری که از او یاد کردم و حاج عبداللّه نام داشت و آن زن و شوهری که در قبرستان زندگی میکردند. من در مدرسه مورد توجه معلمانی بودم که مرا نمیشناختند و از داشتههای من بیخبر بودند، اما با توجه به هوش و استعدادی که داشتم همیشه شاگرد اول بودم و شاگرد دوم کلاس، فاصله زیادی با من داشت. در مجالس رسمی مرا همراه با معلمان آن زمان دعوت میکردند. در آن زمان کسی با من قصد رقابت نمیکرد. ذهن من تمام صفحات کتابهای درسی را مانند دوربین عکاسی ثبت و ضبط میکرد و همچنین هیچ چیزی در خارج نبود که تصویر شفاف آن در ذهن من نباشد، مگر آنکه برایم قابل اهمیت نمیبود. هماکنون نیز که چند درس دارم و فلسفه، عرفان و فقه میگویم، درس برای من تفریح است و هیچ گاه برای گفتن نیاز به
(۳۵)
سرمایهگذاری چندانی ندارم. سالیانی بوده که در شبانهروز چندین درس و تا چهارده درس یا در مواقع تبلیغی چندین منبر در شبانهروز را داشتهام. پیش از پیروزی انقلاب به منبر که میرفتم نیز همین گونه بود. همیشه برای منبر تنها قرآن کریم را با خود داشتم و به غیر آن نیازی نداشتم و گاه شده که در دوران ستمشاهی و پیش از بحبوحه انقلاب در روز بیش از ده منبر داشتهام. منبرهای من در شهر جهرم ـ که آن زمان شهری انقلابی و پرشور بود ـ چنین بود. کمتر میشود که من برای منبر از ذهنم استفاده کنم؛ همانگونه که در فراگیری و نیز تدریس، هیچگاه از نتبرداری و نوشتن بهره نبردهام؛ زیرا چنان که گفتم ذهنم مانند دوربین عکاسی عمل میکند و اگر از چیزی عکس گرفت، محال است که از ذهنم برود. البته، به خود اجازه نمیدهم هر چیز یا هر کسی به ذهنم وارد شود. برای نمونه، شاید بیش از چند شماره تلفن را حفظ نباشم و حتی همه شمارههای منزل خودمان را در حفظ ندارم و باید فکر کنم؛ چون آن را وارد ذهنم نکردهام و ذهن خود را به رایگان در اختیار هر چیزی قرار نمیدهم و در این زمینه حالت ارادی و اختیاری دارم. من عین عبارت کتابهای درسی مدرسه را از حفظ میخواندم بدون اینکه یک واو از آن بیفتد و اگر با معلمی بحث پیش میآمد، او بود که از من تمکین میکرد؛ چون هیچ گاه نمیتوانست به اندازه من بر عبارتهای کتاب تسلط داشته باشد و همه عبارتها را از حفظ بخواند؛ هرچند آنان باسوادتر از من در آن علوم بودند، اما تنها میتوانستند خلاصه آن را بگویند. من قرآن کریم، اصول کافی، بحار الانوار و بهویژه توحید مفضل و نیز مقامات حریری و معلقات سبعه، سیوطی، حاشیه ملا عبد الله و بسیاری از کتابهای دیگر و فراوانی از
(۳۶)
اشعار شعرا را حفظ بودم، اما امروزه ترویج حفظ قرآن کریم را برای جامعه لازم نمیدانم و به آن اعتقادی ندارم و بر این باورم که جامعه باید فهم قرآن کریم را دنبال نماید. یک دی.وی.دی، قرآن کریم را با همه تفاسیر موجود در بر دارد و هیچ حافظی به آن نمیرسد؛ در حالی که جامعه به فهم قرآن کریم نیاز دارد و من با ترویج حفظ قرآن کریم، بهویژه برای کودکان موافق نیستم. مطالب حفظی برای زندگی امروز ما چندان کارایی ندارد و مهم احاطه و اشراف بر مطالعه و تحقیق و راهیابی بر حقایق قرآن کریم است؛ نه حفظ آن. همانگونه که معلمان ما چنین بودند و بر محتوای کتابهای درسی احاطه داشتند. حفظ مطالب برای آدمی ضرر دارد و او را به سطحینگری و انصراف از ژرفابینی، وسواس و کندی سرعت در انجام کارها میکشاند و کارایی چندانی در ایجاد بینش و معرفت و طی کمالات انسانی ندارد و با توجه به وقتی که هم برای حفظ و هم برای نگهداری و تداوم آن میبرد، فرصتها را نیز ضایع میکند؛ بهویژه برای طلاب علوم دینی که وقت آنان برای خودشان نیست و به مولای آنان حضرت صاحب الامر ـ عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ تعلّق دارد. حفظ قرآن کریم در زمان و موقعیتی مورد سفارش بوده که غالب مردم، بیسواد و بهدور از امکانات بودند و جز از اموری که در حفظ داشتند نمیتوانستند بهره ببرند و نیز به سبب محدودیت کتابت و نوشتافزار و نیرنگهای دشمنان که زمینههای بسیاری داشته و با شهادت حافظان و کاتبان، خطر از دست رفتن کلام وحی میرفته است. از این رو حفظ قرآن کریم در زمان ما که حتی کافران به شمار ستارههای آسمان، قرآن کریم را در اختیار دارند و همچنین خطر اضمحلال آن هم نمیرود و قابل تصور هم نیست، موضوعیتی ندارد. آنچه مهم است
(۳۷)
فهم و درایت قرآن کریم است. در جنگ صفین، حافظان قرآن کریم بسیار بودند، اما اهل درایت اندک، و بیدرایتی مسلمانان سبب شد که بر آنان رود آنچه رفت. هماینک از دانشگاه علوم قرآنی سخن میرود، در حالی که سطح آموزههای آن نسبت به مدرسه نامتناهی قرآن کریم، از مطالب کهنه و قدیمی و در حدّ پیش دبستانی فراتر نمیرود. متأسفانه، ما در زمینه علوم قرآنی ـ به معنای حقیقی آن ـ بسیار ضعیف عمل کردهایم که من اکنون در این زمینه و درباره داشتهها و خیراتی که از قرآن کریم دارم، نمیخواهم سخن بگویم و تنها بخش اندکی از آن را مکتوب کردهام که شاید در آینده به جامعه علمی ارایه شود.
خلاصه درسهای مدرسه برای من بسیار ناچیز بود و متأسفانه در آن زمانها جهشی و ارتقایی خواندن در کار نبود و ما بر اساس نظام تحصیلی موجود پیش میرفتیم، ولی در تمام عمرم اولین و آخرین کتاب مهمی که دیدهام قرآن کریم است و برای هیچ چیزی به اندازه قرآن کریم وقت نگذاشتهام؛ بهگونهای که به جرأت میتوانم بگویم تخصص نخست من بعد از توحید و معرفت حق، قرآن کریم است. هیچ گاه به کتابهای دیگری که خواندهام و همچنین کتابهای ابنسینا و ملاصدرا در فلسفه، ابن عربی و قونوی در عرفان و جواهر و مکاسب در فقه که تمامی آن را تدریس کردهام، همچون قرآن کریم وقت نگذاشتهام و با کتاب الهی آنقدر کار کردهام که بیش از پنجاه قرآن را ـ لفظ خوبی هم نیست که به کار میبرم ـ کهنه و پاره کردهام. در میان کتابها، انس من تنها با قرآن کریم بوده که آن را میبوییدم، میبوسیدم، بر قلبم میگذاشتم، شبها کنارم و بر بالینم و یا بالای سرم میگذاشتم و میخوابیدم و با آن همواره مأنوس و رفیق بودهام. در محضر
(۳۸)
قرآن کریم، آنچه مهم است، داشتن اُنس و قرب با ایشان است. قرآن کریم را باید موجودی آشنا و آگاه دید که میتوان به حضورش رسید و با او به مکالمه و گفت و شنود نشست. موجودی که هستی، انسان و مخاطب خود را ادراک میکند. من احساس میکنم با قرآن کریم خیلی انس و رفاقت داشتهام و هماکنون نیز برای تحصیل، تدریس، تحقیق و زندگی و سیر و سلوک، کتابی را در حد قرآن کریم نمیبینم. گاهی میبینم برخی از بزرگان و اعاظم میگویند فهم قرآن کریم ممکن نیست، بسیار شگفتزده و متعجب میشوم. در واقع میخواهم عرض کنم در طول زندگی و حتی در کودکی شاگرد قرآن کریم و جلیس آن بزرگوار بیکران بودهام و از آن تأثیر پذیرفتهام و کتابهای دوران تحصیل و حتی تدریس، نمودی برای من نداشته است.
شما پیش از ورود به سلک طلبگی چه درسهایی را خوانده بودید؟
من همراه درسهای دبیرستان شعر، عروض، قافیه و موسیقی را نیز آموخته بودم. در تهران درسهای طلبگی را شروع کردم و سطح و بخشی از خارج حوزه را همانجا خواندم و سپس به قم آمدم و رتبه سوم را بهراحتی و حتی بدون امتحان از من پذیرفتند؛ چون تسلط من بر درسها را غیر عادی میدیدند که توضیح آن را در آینده خواهم گفت.
شما در آن زمانها به دبستان ملّی میرفتید یا دولتی؟
در آن موقع، مدارس رایج، دولتی بود و من در دبستان صدوق و دبیرستان هدایت تحصیل کردم. این دو مدرسه در خیابان شاه عبدالعظیم علیهالسلام بود. حرم در خیابان اصلی قرار داشت. همه معلمهای من
(۳۹)
در آن زمان خوب بودند و من به آنان علاقه فراوانی داشته و هنوز هم دارم. البته، من در مدرسه همواره موقعیتی همچون معلمها داشتم. یادم میآید در کلاس چهارم دبستان بودم که یکی از معلمها از دنیا رفته بود و معلمهای دیگر میخواستند برای ایشان اعلامیه ترحیم بنویسند، اما چون نمیتوانستند بالای آن بنویسند: «کفی بالموت واعظا» از من خواستند چنین کاری را انجام دهم. الحمدللّه، اکنون به برکت انقلاب و خون شهدا، قرائت قرآن کریم در جامعه نهادینه شده و چنان سواد کودکان بالا رفته است که برای آنان مسابقه و امتحان در سطح بالا میگذارند. بالا رفتن قدرت سواد و علم و دانش، مرهون انقلاب، خون شهداست. جامعه آن روز خیلی بسته بود و اجازه نمیدادند کسی باز و آزاد باشد؛ هرچند آن فضا سبب میشد مردم سادهتر، نرمتر، سالمتر و بیآلایشتر باشند.
خلاصه، ما در کودکی هم در مدرسه فعال بودیم و هم شبها به قبرستان میرفتیم و با اساتید معنوی خویش بودیم و همچنین به مسجد میرفتیم. من در کودکی، استاد کمنظیر تجوید بودم و در تهران کسی در این حد تجوید را تدریس نمیکرد و نزدیک به پنجاه شاگرد داشتم که میانگین سنی آنان از چهل به بالا بود. اهل علم نزد من قرآن نمیخواندند؛ چرا که تجوید و قرائت آنان ضعیف بود. من در همان زمان به کلیسا و خانقاه نیز میرفتم و در آنجا نیز معلمانی داشتم. در بسیاری از روزها در طول یک روز در همه این جاها باید حضور مییافتم، که از قبرستان امامزاده سه دختران شهرری، کتابخانه چهارراه گلوبندک و کلیسای رافائیل تا خانقاه صفی؛ و خلاصه از شهرری تا میدان خراسان و از آنجا تا شمیران را میرفتم. امداد
(۴۰)
همیشگی خداوند منّان کودکی یتیم و بیکس را اینگونه از سرگردانی در میآورد و وقت ما را پر میکردند. من در بچگی شعر حفظ میکردم و شعر نیز میگفتم. در چهارراه گلوبندک کتابخانه بزرگی بود که من هفتهای یک دیوان از آنجا میگرفتم و شعرهای آن را حفظ میکردم. بسیار میشد که سخنان روزانه خود را با شعر میگفتم.
شما از خانقاه و کلیسا نیز سخن گفتید، خواهشمندیم در این زمینه توضیح بیشتری بفرمایید.
عرفان، فلسفه و رویکرد آزاد و عقلگرایانه از کودکی در من نمود بالایی داشت. در ده سالگی توحید مفضل را درس میگرفتم. توحیدی که حوزه امروز استادی در آن ندارد و باید جزو متون درسی تخصصی قرار گیرد و تعلیم آن به اساتید مجرب نیاز دارد وگرنه آموزههای آن به فهم نمیآید و کسی که ما نزد ایشان این کتاب عظیم را میخواندیم خود را از مرحوم مجلسی و جناب صدوق برتر میدید. حس آزادگرایانه ما سبب میشد در هر کجا از هرچه باشد تحقیق کنیم. خانقاهها را میدیدم و به آنجاها میرفتم و با درویشها انس میگرفتم تا آنچه را که دارند عرضه کنند. آقای سقازاده، منبری ترکزبان، نمونهای از عارفانی است که به خدمتشان رسیدم. در آن زمان، نوع عارفان انسانهایی مؤمن و خوب بودند؛ برخلاف درویشهای مدعی که افراد وابسته و ماسیونر در میان آنان بسیار بود؛ هرچند مؤمنانی نیز در میان آنان حضور داشتند. مرحوم آقای مصفایی نیز عارف وارستهای بود که به ما خیلی علاقه داشت و ما هم به ایشان و دستهای دیگر از اهل باطن و صاحبان ذکر و راهیان عرفان و معنویت ارادت داشتیم؛ چرا که هیچ کار خلافی از ایشان نمیدیدم.
(۴۱)
مرحوم مصفایی پیر درویشی خوب و وارسته بود که به مریدان خود میگفت مسألههای شرعی را از آقا رضا بپرسید. در واقع، من مفتی آنان بودم. در ابتدا از مرحوم آقای بروجردی تقلید میکردم.
به هر حال، این مراکز برای ما تجربه و پختگی میآورد. من همواره این نظر را داشتهام که عالم اگر صاحب ذهنی قوی باشد، باید پخته و جامع باشد و جامعیت برای اهل علم را یک اصل میدانم؛ اگرچه در جای خود باید توضیح داده شود که این امر با گرایشهای تخصصی منافاتی ندارد. در آن زمان، خداوند مکانها و افراد خوبی را نصیب من میکرد و غالب آنها اعطایی و وهبی بود؛ نه اکتسابی و به اختیار.
از صفای آقای مصفایی میگفتم. برای نمونه، هنگامی که یکی از مریدان از او پرسید: با مهریه دخترم ـ که به عقد یکی از رجال تهران درآمده بود و میخواست مهریهاش را بپردازد ـ چه کنم؟ وی چنان صفایی داشت که گفت: به در مدرسه فیضیه قم برو و هر سکه را به هر طلبهای که از آن بیرون آمد بپرداز. البته، روحیه ما نیز بر رفتار و کردار و عقیده ایشان نسبت به روحانیت اثر گذاشته بود. در آن زمان مدیر یک بانک ـ که فردی متشخص بود ـ به من میگفت: «آقا رضا! وقتی طلبهای وارد بانک میشود ناخودآگاه از جایم بلند میشوم و احساس میکنم آن طلبه شما هستید و او
(۴۲)
را به نزد خودم میآورم و با چای از او پذیرایی میکنم و کار وی را انجام میدهم.»
در کلیسا نیز همین گونه بود. من به اذن استاد معنوی خویش زبور، صحف و انجیل را به صورت پنهانی از کلیسا بیرون آوردم. هماکنون نیز اگر بخواهم در حوزه از تورات، انجیل و زبور بگویم و آن را تدریس کنم از عهده آن به صورت عالی بر میآیم چنانچه در بحث تفسیر گفتهام که در حوزه باید قرآن را با کتابهای آسمانی در معرض قرار داد و هر یک را با دیگری مقایسه نمود تا موقعیت ممتاز قرآن کریم برای همگان از اهل کتاب روشن گردد اینکه تنها از قرآن سخن بگوییم و در حوزه با عظمت شیعه مورد مطالعه، بررسی و آزمایش قرار نگیرد، کافی نیست و باید برای هر یک از کتابهای آسمانی کرسی ویژهای قرار داده شود و دنیا نسبت به آن اظهارنظر کند تا بهطور اثباتی نه ادّعایی در دنیای امروز از قرآن کریم بهطور علمی و منصفانه پردهبرداری شود.
من نزدیک به دوازده سال در کلیسا تردّد داشتم و در همان زمان، موسیقی نیز میخواندم. آموختن موسیقی نیز بیش از هشت سال طول کشید و من برای آموختن آن، هر ماه هفتاد تومان پرداخت میکردم که در آن زمان پول زیادی بود. استاد موسیقی من استاد گلچین بود.
در میان دروسی که آن زمان میآموختم، دو درس برای من هزینه هنگفتی داشت: یکی درس موسیقی استاد گلچین و دیگری درس مرحوم آقا شیخ محمدتقی ادیب نیشابوری ـ معروف به ادیب ـ که ماهی دویست تومان به ایشان میپرداختم که در آن زمان با آن پول میشد خانه یا زمینی را
(۴۳)
خرید. برای درک درس خصوصی ایشان از تهران به مشهد میرفتم. مرحوم ادیب از دیگر شاگردان عمومی خود ماهی پانزده ریال میگرفتند که صد یا صد و پنجاه شاگرد طلبه در یک درس بود. «مقامات حریری» و «معلقات سبعه» را پیش ایشان خواندم.
آن زمان برای تأمین هزینه این دو درس، مجبور میشدم بسیاری از چیزهایی را که داشتم به فروش برسانم. درس مقامات برای من خیلی ارزش داشت که هم زحمت فراوانی برای رسیدن به آن میکشیدم و هم هزینه آن بالا بود، اما ارزش آن بیش از اینها بود. ما فانی در درس بودیم و چیز دیگری را متوجه نمیشدیم. خداوند مرحوم ادیب را رحمت کند، ایشان سنگین وزن و چاق بودند. در روزهای گرم تابستان، در منزل پنکه قراضهای داشت که سر و صدای زیادی میکرد. روزی هوا خیلی گرم بود و به من فرمودند: «هوا خیلی گرم است» و من گفتم: نه آقا! گفت: «تعجب است که تو این درسها را به این خوبی میفهمی، چهطور نمیفهمی هوا گرم است!» با خود گفتم: آقا، من دارم ماهی دویست تومان میدهم و از تهران به اینجا میآیم و میروم و این سختیها خیلی بیشتر از گرم بودن هواست. ایشان مرد کامل و عاشقی بود و دیگر بعد از ایشان ادیبی در ایران نیامد. ایشان به شاگرد کاملی نیز اعتقاد نداشت و میگفت: «کسانی که پیش من میآیند، بیش از چند مقامه را نمیخوانند که میروند.»
منظور اینکه من هم جامعیت را اصل میدانستم و هم استفاده از بهترین اساتید آن روز را؛ بهگونهای که بتوان ژرفای علم را به دست آورد. حوزه نیز باید به طلاب خود جامعیت ببخشد و جامعه و جهان را به آنان بشناساند و
(۴۴)
سپس آنان را وارد درس و اجتهاد نماید. گاه برخی از مجتهدان دیده میشوند که نه خیری از دنیا دیدهاند و نه چیزی از جامعه و مردم میشناسند و تنها خود را با پلکان عبارات کهن بالا آورده و فقط در ذهنگرایی و عبارتپردازی استاد شدهاند. طلبه باید آگاه به زمان و شرایط خود باشد و ما تمام این جوانب را با هم پی میگرفتیم و چنین موقعیتی را برای حوزهها و طلاب پیشنهاد میکنیم.
با توجه به بسته بودن فضای حوزه، باید بسیاری از کارهای شما با مخالفت مواجه شده باشد. شما با این مخالفتها چگونه برخورد مینمودید؟
بله، فضا به طور کامل و بیش از امروز بسته بود، اما من همه این کارها را بهآرامی و بیصدا انجام میدادم. در تهران، طلبه حوزه محسوب نمیشدم و شهریه نیز نمیگرفتم. یادم میآید لمعه که میخواندم، دوچرخهای نیز داشتم و داخل پیراهنم جیبی درست کرده بودم که از دو طرف دگمه داشت و کتاب لمعه را بخش بخش میکردم و در آن جیب میگذاشتم. در آن زمان به باشگاه هم میرفتم و در طول زمان تکواندو، باستانی و کشتی کار میکردم. هماکنون نیز وسایل ورزشی من از باشگاه کمتر نیست و وسایل ورزش باستانی همچون میل و دنبل نیز دارم. الآن میشود که چهل پله را بیش از چندین بار در روز بالا و پایین میروم؛ پلههایی که در همان بار نخست، نفس دیگران را میگیرد. من از کودکی ورزش میکردم و ورزش را برای انسان لازم میدانم. بدنی که سالم نیست، بهجای «بحول اللّه» آخ! میگوید و نماز باطل میشود. مؤمن و عالم باید قوی
(۴۵)
و سالم باشند. من در آن زمان همه این امور را بیصدا و به صورت پنهانی دنبال میکردم و در کتمان و پنهانکاری حرفهای بودم و مهارت زیادی داشتم که انشاء اللّه، ماجرای آن را در جلسات بعد خواهم گفت.
از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید تا از محضر شما استفاده کنیم، بسیار ممنون و سپاسگزاریم. انشاء اللّه در جلسه بعد، این بحث را پی میگیریم.
(۴۶)
(۴۷)
(۴۸)