استاد فرزانه حضرت آیت الله محمدرضا نکونام بیش از پنجاه سال است كه به تدريس و تحقیق و تألیف مشغول می باشند. حضرت استاد در مورد دروس خود گفتهاند: « بيش از چهل سال است که در حوزهٔ مقدس قم درس میگویم. روزهای بسیاری بوده که افزون بر درسهایی که میخواندم، تا چهارده درس هم داشتم. بعضی از درسهایم را نیم ساعت پیش از اذان صبح در حرم مطهر میگذاشتم و پس از آن نماز میخواندم. کمتر شده که تدریس کتابی را تکرار کنم. جز در درسهای عمومی، هر کسی را به شاگردی نمیپذیرفتم و هر که را قبول کردهام، به تمام معنا بوده و هیچ گاه نیز اشتباه نکردهام. البته هر شاگردی را در حد خود ارج مینهم ـ یکی را در فقه، یکی را در اصول و دیگری را در فلسفه و یا چیزهای دیگر و بر این اساس آنها را ـ میپذیرفتم و کمتر شده که کسی در همهٔ این دانشها با من همراه شود. در خواندن کتاب نیز اصل را بر تحلیل مطالب کتاب و نقادی میگذاشتم. حتی سیوطی را نیز در سطح خارج آن بیان میکردم. در مطول چه بسیار با مرحوم سکاکی درگیر میشدم و در رسائل و کفایه نیز همین طور بوده است. معتقد بودم باید با تحلیل و نقادی کاری کرد و به نقالی بسنده نمیکردم. از این رو هر درس را یک بار و در نهایت دو بار میگفتم و سطح درس را ارتقا میدادم؛ نه اینکه کتابی را چند بار بگویم.
اولین کاری که هنگام ورود به قم انجام دادم، این بود که درس میگفتم و چند درس نیز داشتم. آن زمان معمم نبودم، از این رو وقتی در مدرسهٔ فیضیه راه میرفتم، همه به من اشاره میکردند و میگفتند: «این جوان است که از تهران آمده و درس میگوید.» در آن زمان، شمار طلاب معممی که به درس ما میآمدند زیاد بود؛ چون درس را عالی تقریر میکردم و آنان بهخوبی آن را درک میکردند. بعضی از آقایان میگفتند: «خوب نیست افراد معمم به درس شما که معمم نیستید بیایند، از همین رو به ما اصرار میکردند عمامه بگذاریم. درس ما تحقیقی بود و به نقالی برگزار نمیشد. به یکی از آقایان که از اساتید آن زمان بود اشکال کردم: چرا در قم درس تحقیقی وجود ندارد! گفت: «النقال کالبقال!» گفتم: «این چه حرفی است؟! چرا چیزی را که اشکال دارد، به دیگران آموزش میدهید؟! شما یک بار درسهایی را که اشکال دارد، به عنوان سطح به طلبه یاد میدهید و سپس در درس خارج آن را نقد میکنید.» ولی درس ما تحقیقی بود و اشکالات کتابها را همانجا به طلاب میگفتیم. از این رو میان آقایان معروف بودیم و اینگونه بود که آنان بر معمم شدن ما اصرار داشتند. برخی میگفتند: «به گردن ما! شما لباس بپوشید.» گفتم: «من دنبال لباس نیامدهام؛ آمدهام درس بخوانم.» آنان میگفتند: «شما موهایتان بلند است و طلبههای معمم به درس شما میآیند و این بیحرمتی است.» البته اینطور میگفتند تا من راضی شوم لباس بپوشم؛ گرچه من با گفتهٔ آنان موافق نبودم تا اینکه یک شب خواب دیدم در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام هستم. پیش از اینکه خوابم را بگویم عرض کنم آن حضرت علیهاالسلام بزرگ ما در این دیار است و من کسی را در مقابل یا کنار آن حضرت نمیبینم. میگویند: کسی از عربستان سعودی میخواست به ملاقات مرحوم آیتاللّه بروجردی بیاید. ایشان گفته بود: «اگر وی بخواهد به دیدار من بیاید، نخست باید به زیارت حرم مطهر برود تا او را بپذیرم؛ چون ما شاگرد مکتب آن حضرت هستیم.» یک وقت هم کسی به من گفت: «عارفی را معرفی کن تا به خدمتش بروم.» به او گفتم: «شما اهلش نیستی!» گفت: «نه، هستم!» گفتم: «به زیارت بیبی برو، حرف هم نزن، همان رو بهروی ضریح بایست و چیزی نخوان.» گفت: «ایشان را که میدانم!» گفتم: «دیدی اهلش نیستی! تو به دنبال ریش و پشم هستی. اگر عارف میخواهی، آن حضرت برترین عارف در میان ماست. خود بیبی شما را میبیند.» یادم میآید اولین باری که برای درس وارد قم شدم، به حرم رفتم و از بیبی اذن دخول گرفتم و به زیارت ایشان مشرف شدم و خود را به ایشان عرضه کردم و گفتم: «آمدهام به دیار شما و اینجا ماندگار هستم و جای دیگری هم ندارم.»
به هر حال، در عالم رویا دیدم که در حرم مطهر هستم و رو بهروی قبله، منبری بود که مرحوم آیتاللّه گلپایگانی ـ که فردی متخلق، متقی و فقیه بود و ما نیز به ایشان ارادت بسیاری داشتیم ـ روی آن منبر نشسته بودند و میخواستند عمامه بر سر من بگذارند. بعد از انجام کار و به رسم معمول بر آن بودند که پاکت پولی را به اصرار به من بدهند که من آن را نگرفتم و از خواب بیدار شدم. صبح به منزل ایشان رفتم و با اینکه تنها برای طلبههای مدرسهٔ خود عمامهگذاری میکردند، به من گفتند: «اشکال ندارد؛ شما هم بیایید.» در شب نیمهٔ شعبان در مدرسهای که در خیابان صفاییه برای ایشان بود، جلسهای گرفتند و من به لباس مقدس روحانیت ملبس شدم. آنچه در خواب دیدم، همان شد و ایشان پس از عمامهگذاری خواستند پولی به من بدهند و خیلی هم اصرار فرمودند، ولی من آن را نپذیرفتم.
البته در همان شب در تهران نیز مجلس جشنی برای عمامهگذاری ما گرفتند و پس از عمامهگذاری در قم، ما را به تهران بردند. من پیش از آنکه معمم شوم، در تهران صحبت میکردم و تدریس هم داشتم. آن شب در همان مجلس جشن به منبر رفتم. در آن شب شیرین و ملکوتی و رفتار عزیزانه با ما، نمیدانستم که این شب غربتهایی دردناک را در پی دارد. غربتهایی که امروزه شاهد آن هستم و برخی به دلیل بیخبری از احکام شرعی، آن میکنند که میکنند و به قول سلمان فارسی: شد آنچه نباید میشد و نشد آنچه باید میشد.