علم تأویل
تأویل، کشف واقع و درک باطن و وصول به چهرههای گوناگونموجودات و اشیاست و مطلق معنای تعبیر را در بر دارد و به مراتب اهمیت بیشتری در مقایسه با تعبیر خواب و رویا دارد و دارای عنایت بیشتری میباشد.
تاویل و یافت باطن اشیا
تاویل و باطنیابی از ظواهر اشیا و امور مختلف، نسبت به همه موجودات و اشیا و وقایع و امور میباشد. تاویل، دستیابی به چهره باطن چیزی را گویند و با این کار نوا از ساز وجودی امور به صدا در میآید و آدمی با آن چیز بیشتر آشنا میگردد و قرب بیشتری به باطن آن موجود پیدا میکند.
تاویل از مقوله لفظ و معنا نیست؛ اگرچه لفظ و معنا تاویل خاص خود را دارد و از این معانی به دور نیست.
تاویل، کشف واقع و درک باطن و وصول به چهرههای گوناگونموجودات و اشیاست و مطلق معنای تعبیر را در بر دارد و به مراتب اهمیت بیشتری در مقایسه با تعبیر خواب و رویا دارد و دارای عنایت بیشتری میباشد.
در اینجا لازم است بیانی نسبت به تاویل داشته باشیم و از اساس و احکام آن بهطور خلاصه یاد کنیم تا راهگشایی برای یافت باطن باشد و مبانی تعبیر و احکام آن را محکم نماید.
تفاوت تاویل و تعبیر
تفاوت تاویل با تعبیر، همانند تفاوت میان رؤيت و رؤياست.
همانطور که رؤيت نسبت به مشاهده در بیداری استعمال میشود، رؤيا نیز همان رؤيت در خواب را میگویند.
تاویل همانند تعبیر، کوششی در جهت یافت باطن امور و اشیا میباشد؛ همانطور که چنین کوششی را در جهت رویا، تعبیر مینامند، با این تفاوت که یافت باطن و وصول به حقیقت و واقعیت رویا را میتوان در واژه تاویل بهکار برد؛ ولی رویت به جای رویا استعمال ندارد و تعبیر را در اصطلاح خاص، تاویل نمیگویند.
تاویل نسبت به تعبیر به مراتب دارای اهمیت بیشتری است و توان و قدرت بیشتری را به دارنده آن میدهد.
تاویل، شعور باطن را به کار میگیرد و عقل و اندیشه انسان را به فعالیت وا میدارد و وی را با حقایقی آشنا میسازد که قابل مقایسه با امور صوری و ظاهری نیست.
تاویل، ریشه در عمق معرفت آدمی دارد و شعور باطن چنین معنایی را ایجاب مینماید و قدرت معنوی انسان را در این مسیر قرار میدهد.
تاویل امری است روشن و شناخته شده و ریشه در حقیقت انسان دارد و از صفات کمال و سرمایههای ملموس آدمی میباشد.
تاویل حقیقتی عینی و شانی از شوون انسانی است که در صورت بروز و فعلیت، آدمی را در رویتی برتر از ظواهر و محسوسات قرار میدهد.
این علم، گذشته از ارزش و موقعیت والای آن، از ظرافت خاصی برخوردار است و کمتر کسی میتواند خود را به عمق آن برساند و صاحب تاویل و واجد قدرت یافت و کشف باطن گردد.
صاحب تاویل دارای صفات کمالی است و از اراده و توجه خاصی برخوردار است که تنها در خور اولیای الهی میباشد؛ اگرچه هر فردی به فراخور درک و شعور باطنی خود میتواند حکایتی از وقایع داشته باشد و میشود که حکایت وی دور از واقع نباشد.
آنان که صاحب تاویل هستند دارای حکم نیز میباشند و حاکمیت فراوانی نسبت به موجودات دارند و از قدرت نفوذ در باطن اشیا برخوردارند و صاحب دیدهای برای رویت باطن موجودات میباشند که این دید غیر از دیدن ظاهری است و این دیده نه بر سر؛ بلکه بر دل انسان کامل و وارسته است.
دانش تاویل دارای منابع فراوانی است و مهمترین منبع شناخت آن قرآن کریم است که در این مقام به خلاصهای از آن اشاره میگردد.
تاویل در قرآن کریم
قرآن مجید در چند سوره از تاویل یاد میکند که مهمترین آن در سوره کهف و داستان جناب خضر و حضرت موسی علیهماالسلام میباشد.
سوره کهف گذشته از مباحث توحیدی و نفی شرک و دیگر مطالب فراوانی که در آن است، بهطور کلی از چهار واقعه تاریخی و سرگذشت مهم حکایت میکند که عبارت است از: اصحاب کهف، ذوالقرنین، دیدار حضرت موسی با جناب خضر و دو صاحب باغ و چون سرگذشت اصحاب کهف آیه و نشانهای است که بهطور مستقیم در قبضه قدرت حضرت حق تعالی قرار دارد، سوره نیز به همین سرگذشت نام گرفته است.
ما در این مقام تنها به آیات مربوط به جناب خضر و حضرت موسی که مربوط به تاویل است اشارهای کلی خواهیم داشت تا چیستی تاویل مورد بصیرت قرار گیرد.
آیه شصت سوره کهف از تصمیم جناب موسی به حرکت و طلب وی حکایت میکند و میفرماید:
«وإذ قال موسی لفتاه لا ابرح حتّی ابلغ مجمع البحرین او امضی حقبا».
به یاد آر وقتی را که موسی به رفیق جوانمرد خود گفت: من دست از طلب برندارم تا به مجمع البحرین رسم یا قرنها عمر در طلب بگذرانم.
البته، تصمیم حضرت موسی، بدون مقدمات پیشین و مسایل عمده و مهم نبوده و با توجه به قراین در اواخر عمر شریف آن حضرت و بعد از اظهار ید بیضا و نزول آیات الهی که به دست مبارک ایشان و توسط آن حضرت در میان بنی اسراییل ظاهر شد و برخوردهای بسیار مهم و محکمی که آن حضرت با مردم نمود میباشد و ممکن است در میان مردم و یا در نفس شریف آن حضرت، حادثهای از عظمت و بزرگی آن حضرت رخ داده باشد.
در اینجا نسبت به این حادثه دو برداشت متفاوت میتوان داشت: یکی، آن که جناب موسی بعد از ظهور آن همه آیات، بر بزرگی و عظمت خویش خیره گشت و دل بر آن بسته باشد و دیگر این که مردم به واسطه آن معجزات چنین برداشتهایی درباره وی داشتند.
برداشت نخست معقول است؛ البته، اگر از آن امری منافات با عصمت و شان آن حضرت پیش نیاید؛ ولی برداشت دوم نمیتواند اساس محکمی داشته باشد؛ زیرا ثمرات برخورد آن حضرت با جناب خضر، تنها برای ایشان بوده و در این جهت مردم بنی اسراییل همانند دیگر مردمان میباشند و تنها میتواند جهت عبرت و ارشاد برای آنها داشته باشد؛ گذشته از آن که اگر مردم چنین برداشتهایی میداشتند، حضرت موسی خود میتوانست آنان را ارشاد نمایند و آنان را از این گونه توهمات دور بدارد و نیازمند حرکت بهسوی خضر نمیبود.
گذشته از آن، تمام نسبتهایی که قرآن مجید به حضرات پیامبران میدهد، نسبتهایی واقعی و حقیقی میباشد و مجاز و کنایهای در آن نیست و امر مهم، فهم معانی عمیق و ظریف قرآن مجید است؛ بهطوری که با عصمت و شوون آن حضرات منافات نداشته باشد.
در هر صورت، خداوند متعال میخواهد جناب موسی را متوجه امر خطیری سازد و کمالات باطنی آن حضرت را به فعلیت تمام برساند و ایشان به واقع بیابد که افراد برتر از او نیز وجود دارد: «فوق کلّ ذی علمٍ علیم».
حق تعالی خواست با روی نمودن حضرت موسی به حضرت خضر، وی را از مقام ظاهر به باطن امور سوق دهد تا پس از تمامیت ظهور به مظاهر ظاهر، مظاهر باطن آن حضرت را نیز شکوفا سازد تا واجد مقام جمعی کمال ظاهر و باطن حق گردد و حقایق امور و عجایب مخلوقات پروردگار و برجستگیهای آفرینش حق را به واقع رویت نماید و گوشهای از اسرار باطنی بندهای از بندگانش ـ جناب خضر ـ را ببیند و خود را با مقایسه با او مشاهده نماید و درگیر خیال و خود برتربینی نگردد.
جناب موسی علیهالسلام در حرکت به سوی حضرت خضر تنها نبود و جوانی را که همان «یوشع بن نون» باشد با خود همراه برد؛ اگرچه از قرآن کریم نمیتوان بهدست آورد که آن جوان چه کسی بوده است.
از این مصاحبت و همینطور جریانهای دیگر آن جناب، به خوبی میتوان فهمید که آن حضرت همیشه در حریم کارهای خود دیگری را داشته و هیچ گاه تنها نبوده است؛ چه در این حرکت و چه هنگام حرکت به سوی فرعون که درخواست همراهی برادرش هارون را میکند و چه در زمان حرکت بهسوی کوه طور و دیگر جریانهایی که در زندگی وی پیش آمد که اگر ایشان با دیگر پیامبران مورد سنجش و بررسی قرار گیرد، این امر میتواند تنزلی در جهات عالی کمالات ربوبی باشد.
ایشان هنگام حرکت، تصمیم به امری گرفت که آگاهی و اطلاع مناسبی از قدرت و توان واقعی خود نسبت به آن را نداشت و از خود ارادهای مطلق در جهت عملی ظاهر ساخت؛ در حالی که توان آن جناب محدود بود و در نتیجه در میانه راه خود را به سختی مبتلا نمود.
محکم و پرشور در سلوک
در این آیه آمده است: «وإذ قال موسی لفتاه لا ابرح حتّی ابلغ مجمع البحرین او امضی حقبا».
جناب موسی به آن جوانمرد؛ یعنی یوشع بن نون که رفیق و همراه وی بود فرمود: من هرگز از طلب دست بر نمیدارم تا آن که خود را به مجمعالبحرین برسانم؛ گرچه سالهای فراوانی به طول انجامد و بسیار در راه باشم و عمری بر سر این راه بگذارم.
از این آیه بهخوبی به دست میآید که جناب موسی بسیار محکم و پرشور اراده حرکت را در خود داشته است و بر خود تکیه میکند، بدون آن که از عواقب امور و باطن این سفر آگاهی داشته باشد و یا بر حق تعالی تکیه کند و از خدای مهربان آرزوی توان و طلب قدرت نماید و توکل به حق را پشتیبان خود قرار دهد.
نتیجه چنین برخورد و همتی همان شد که در راه خسته و با مشکل روبهرو گردید. «فارتدا علی آثارهما»؛ هر دو در راه ماندند و راه حرکت را بر خود بسته دیدند و با آن که تصمیم بر حرکت داشتند، در تحیر و اضطراب فراوان بودند که ناگاه جناب خضر را دیدند. چگونگی این ملاقات را «فوجدا عبدا» خبر میدهد. هنگامی که جناب موسی این راه را با خستگی تمام دنبال نمود و گرسنگی شدید بر او عارض گشت، چون جناب خضر را دید، تازه دانست که عجب! تمام این امور خود امتحان دیگری همانند گریز از فرعون و رفتن بهسوی حضرت شعیب و کوه طور و دیگر جریانها بوده است.
در داستان حضرت خضر و جناب موسی و ذوالقرنین و دیگر حقایق و واقعیتهای تاریخی که اصول آن در قرآن مجید آمده، پیرایههای فراوانی از دستههای مختلف بروز کرده است و متکلمان اهل سنت و بسیاری دیگر از اهل تفسیر و گروههای مختلف دینی به انحرافات بسیار فراوانی گرفتار آمدهاند.
آنان بهجای بهرهگیری از این گونه حقایق ارزشمند، خود را مشغول مباحث بی اهمیت و موضوعات جانبی نمودهاند.
بهطور مثال، در همین دو داستان سخنان بیاساس و کم فایده و یا بیمدرک و جعلی بسیاری گفته شده است که آدمی در تحلیل و بررسی آن متحیر میماند که برخی از آن عبارت است از این دیدار در کجا واقع شده، مجمع البحرین کجاست، ماهی حضرت موسی زنده بوده یا مرده و نر بوده یا ماده، ایشان خضر را روی آب دیده یا در خشکی و دیگر جزییات بیثمر یا کم فایده که ذکر آن لازم نیست و پاسخهای داده شده به آن نیز درست و مستند نمیباشد؛ در حالی که میتوان از متون موجود، حقایق ارزشمندی را بهدست آورد و آن را مورد استفاده علمی و عملی قرار داد.
ولی متاسفانه این گروهها اصول و حقایق قرآنی و ثمرات فراوان آن را رها کرده و مباحث لفظی و برسی جریانات جانبی آن را دنبال نمودهاند.
در اینجا به فشردهای از برداشتهای مناسب اشاره میشود تا راهگشای علمی و عملی بحث ما باشد.
مقام جناب خضر علیهالسلام
در قرآن مجید نسبت به حضرت خضر تنها یک آیه آمده و در آن نسبت به پیامبری ایشان بهطور صریح سخنی پیش نیامده است؛ گرچه میتوان قراینی بر پیامبر نبودن ایشان یافت؛ هرچند صراحتی بر عدم پیامبری ایشان به دست نمیآید و تنها جلالت قدر و بلندی منزلت و شخصیت بالای ایشان را میتوان از این آیه بهطور کلی و روشن فهمید و اصولاً لازم نیست تمام اولیای باطن و حقیقی حضرت حق تعالی، نبی و یا امام تشریعی باشند؛ اگرچه تمام امامان و انبیا علیهمالسلام از اولیای باطن جنابش به شمار میآیند.
همانطور که خداوند بزرگ تحت دولت اسمای ظاهری اسمای فراوانی را ظهور میدهد، اسمای فراوانی نیز همچون «مفاتیح الغیب» تحت دولت اسمای باطنی قرار دارد و از این رو موجودات بسیاری به ظاهر نمیآیند و هرگز مظهر ظهور ظاهر واقع نمیشوند که اینان مظاهر باطنی اسمای غیبی هستند؛ بهطوری که موجودات عالی سر در جیب آنان دارد و آنان لُب لباب حقایق پنهانی حضرت حق میباشند و هویتی از چهره ولایت آن جناب به شمار میروند.
جناب خضر از این گونه بندگان است که رو به باطن دارد و جام ولایت را در خفا به قدر سعه وجودی خود نوشیده است و حق تعالی او را از خواص بندگان خود معرفی مینماید و اوصاف بسیار والایی را برای ایشان میآورد؛ چنان که در این آیه شریفه میفرماید:
«فوجدا عبدا من عبادنا، آتیناه رحمه من عندنا، وعلّمناه من لدنّا علما».
هر یک از وصفهای یاد شده حکایت از عظمت و بزرگی حضرت خضر دارد؛ چرا که «فوجدا»؛ یعنی جناب موسی و همراه وی خضر را یافتند و یافتن موسی که پیامبر اعظم است، آن هم با آن همه زحمت و کوشش، خود حکایت از عظمت آن جناب میکند؛ چنان که جناب خضر میفرماید: «إنّک لن تسطیع معی صبرا»؛ تو توانایی همراهی و همگامی مرا نداری و آن حضرت را بهطور آشکارا همسنگ خود نمیداند و این موضوع بسیار عجیب و شگرفی است.
«عبدا من عبادنا»؛ آن دو، بندهای از بندگان ما را یافتند. این بندگی عام نیست و حکایت از مقام ویژهای دارد؛ چنان که نسبت به رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله این مقام در سطح عالیتری وجود دارد و ایشان را «عبده و رسوله» معرفی مینماید و نخست بندگی ایشان و سپس رسالت آن حضرت را عنوان مینماید؛ زیرا تمام اوصاف میتواند فرع بر بندگی خاص باشد و وصف عبدالله در این جا فقط عبدالله است و غیر از آن عبدالله است که میتواند عبداللّه عام باشد و شمر اللّه نیز خود عبداللهی است که تنها شمر اللّه است و عبدالله خاص نیست و تنها عبدالله عام است که با شمر اللهی نیز سازگار است و عبداللهی خاص اولیای بحق الهی، تنها عبدالله هستند و دیگر عنوان مخالف و مباینی نمیپذیرد و هم به اسم و هم به وصف عبدالله میباشند؛ در حالی که عبدالله عام تنها به اسم عبدالله است نه وصف عبدالله و اگر وصف عبداللهی را دارا باشد که دارد به معنای عام آن است و معنای خاص آن تنها در خور اولیای بحق خداست.
عبودیت در این مقام، همان ظهور کامل و تمام صفات الهی میباشد و قامت رسای بندگی را در ربوبیت حق متحقق مینماید و این حضرات ظهور کامل ربوبیت میباشند که این ظهور تمام را «عبودیت» مینامیم و افزوده بر این، اضافه بندگی در ظرف جمع (عباد) به ضمیر عام بر مقام جمعی حضرت خضر دلالت میکند؛ چنان که اضافه عبودیت حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله در ظرف مفرد به ضمیر مفرد، حکایت از مقام «جمع الجمعی» و غایت مقام بندگی مینماید و ظرف مفهوم و معنا را در خود جمع مینماید و اسم و وصف را در ظرف بندگی مطرح میسازد. محمد صلیاللهعلیهوآله ، بنده و رسول است که جمع این سه در یک مقام، تحت اسم و وصف و عنوان، نهایت علو درجه و مقام را حکایت میکند؛ در حالی که نسبت به جناب خضر، اسمی در کار نیست و عبد آمده و ظرف را عباد قرار داده و اضافه را با ضمیر جمع همراه ساخته است که البته این چنین است و جناب خضر با تمامی مرتبه و بزرگی، شاگرد حضرت امیرمومنان علیهالسلام است که خود را «عبد من عبید محمد صلیاللهعلیهوآله » میداند.
همینطور نسبت به جناب خضر میفرماید: «آتینا رحمهً من عندنا» از جانب خود به او رحمتی بخشیدیم. این فراز، عنایت خاص ولایی و حکم تصرف در امور پنهانی را برای حضرت خضر ثابت میداند و در ادامه میفرماید: «علّمنا من لدنا»؛ ما از جانب خود به او علم آموختیم که حق تعالی خود را معلم ایشان معرفی مینماید و علمی چنین، هرگز ناسوتی نمیباشد و شرایط مادی را ندارد و همه این گونه امور را در تصرف خود درمیآورد.
ایشان به واسطه این عنایات ربانی است که رحمت، قرب باطن و علم تصرف و حکم در اشیا را دارند و توانستهاند مقام بس والایی در حیطه باطن داشته باشند و احاطه کاملی بر ظواهر امور پیدا کنند. رحمت الهی که همان قرب معنوی است، جهت علیت بر تعلیم الهی دارد و این خود ثمر آن است و اختصاص به جناب خضر ندارد و از کلیت برخوردار است و رحمت الهی موجب ادراک حقیقی میگردد و مراتب آگاهی از امور موجودات بر همین اساس استوار میباشد.
هرگز چنین عنایات ربانی و عطایای خاص الهی را دست غیر آلوده نمیسازد و این امر دور از حریم اسباب و علل صوری است و در مراتب عالی آن، دست مدبرات نیز به آن راه نمییابد و حتی جبراییل و دیگر ملایکه مقرب از آن عطایای خاص ربانی بهدور میباشند و تنها حق، معلم افراد میگردد و با آن که موارد بیان آن بهطور جمعی آمده، چنانچه در آیه شریفه مورد بحث: «من عندنا»، «من لدنّا»، و «منّا»، غیریت به خود میگیرد؛ ولی همه این علایم جمعی، بیان دولت حق و ظهور قدرت آن جناب را میرساند و هر غیری چهره حق را دارد و این شمول خاص موردی تنها نسبت به دستهای از بندگان خدا میباشد.
سه ویژگی حضرت خضر و موسی علیهماالسلام
آیه شریفه: «قال موسی: هل اتبعک علی ان تعلمن ممّا علمت رشدا»؛ موسی به آن شخص دانا گفت: آیا اگر من پیروی و خدمت تو را کنم از علم خود مرا خواهی آموخت، سه امتیاز و ویژگی از زبان حضرت موسی برای حضرت خضر بر میشمرد:
یک. متابعت و فرمانبرداری حضرت موسی از جانب خضر؛
دو. آموزش و تعلیم آن حضرت به ایشان؛
سه. عالم بودن جناب خضر که ایشان را معلمی بس عالیقدر معرفی نموده است که حضرت موسی شاگرد مدرسه وی میگردد.
البته از این آیه، سه ویژگی حضرت موسی نیز به دست میآید:
یک. ایشان استفهام در عنوان متابعت را عنوان نمود و این موضوع را به صورت امر و طلب روا نداشت؛
دو. فروتنی در نفس تعلیم را بر خود هموار ساخت و در این جهت درگیر تعلل و مشکل نگردید؛
سه. حضرت موسی عنوان تعلیم را بر خود سزاوار دید و ید بیضا و دیگر آیات و بینات او را به برتربینی دچار نساخت؛ اگرچه جناب موسی موقعیت بالای خود را نشان داد و جناب خضر را از استقلال انداخت و فرمود: «ممّا علّمت رشدا»؛ تابع و متعلم تو میشوم نسبت به چیزی که به تو داده شده و آن علم ذاتی تو نمیباشد و هیچ گونه استقلال علمی و رشدی را برای استاد خود قایل نشد و بهوضوح این امر را عنوان نمود که آیا مرا میآموزی از آنچه آموخته شدهای؟
از این آیه موقعیت جناب خضر و موسی بهروشنی بهدست میآید و آگاهی و اطلاع آن دو بزرگوار نسبت به خود و یکدیگر را نشان میدهد. حقخواهی و حقگویی، صراحت لهجه و عنوان دقیق ماجرا، حکایت از عصمت و پاکی آن دو بزرگوار میکند و بدون هر تعارف و تزویری و بهدور از هر اهمال و اجمالگویی و بهطور آشکارا غرض نهایی و کیفیت کار را عنوان میسازد و بدون هر تعلل و تعطیلی امر الهی را به اجرا میگذارد و در اینجاست که تفاوت مقام باطن و مقام ظاهر خود را نشان میدهد و پیامبر مرسلی در پیشگاه چهرهای از اولیای الهی که مقام ولایت خود را آشکار میسازد به احترام و فروتنی میایستد و ظاهر خود را در مقابل باطن، صاحب امر نمیداند و باطن پردهپوشی نسبت به مقام آمریت خود نشان نمیدهد و ظاهر تابعیت خود را اظهار میدارد و راه را برای بهرهگیری از باطن بر خود مسلم مییابد و سرچشمه تمامی کمالات را حق تعالی میداند و در دو مقام ظاهر و باطن، هیچ موقعیت و مرزی برای استقلال نمیشناسد و تمامی استقلال را منحصر در جناب کمال مطلق میداند و با آن که هر یک خود را چهرهای از آن حضرت وجود میدانند، مقامات و مراتب را نیز حفظ مینمایند.
مقام صبر بر تاویل
جناب خضر به حضرت موسی میفرماید: «إنّک لن تستطیع معی صبرا، وکیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا»؛ تو هر کسی که میخواهی باش (با آن که صاحب ید بیضا و آیات و بینات نیز میباشی)، بدان که تحمل صبوری و تاب همگامی در کنار مرا نداری و بدان که مقامت در ظاهر محفوظ است و باطن و مقام سِرّ را از ظاهر بر نخواهی گرفت.
جناب خضر بر مدعای خود دو دلیل ارایه میدهد: یکی آن که ایشان مامور به ظاهر است و بر اساس وظیفه از ظواهر عبور میکند و خود را تحت این عنوان در کنار حق مییابد و دیگر این که جناب خضر با این بیان میخواهد حضرت موسی را متوجه نماید که وی از موقعیت معنوی و سیر و سلوک آن حضرت بیاطلاع نیست و فراموشی و بیهوشی در طور، مشت زدن به مرد قطبی و مرگ او، برخورد وی با برادرش هارون و دیگر موارد زندگی وی را میداند و آگاه است که موسی کسی است که حضرت حق در جواب وی «لن ترانی یا موسی» گفت که تمام اینها جوابهای قانع کنندهای برای ادعای جناب خضر در مقابل موسی است و جناب موسی نیز انکاری به آن نداشت گه گفت: «ستجدنی إن شاء اللّه صابرا ولا اعصی لک امرا».
جناب خضر با بیان «وکیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا» میفرماید: چگونه بر چیزی که در توان تو نیست تحمل خواهی داشت و چگونه میتوانی غیر شان خود را داشته باشی و بر غیر موقعیت وجودی خود گام برداری؟ جناب موسی نیز با واژه «ان شاء الله» از مشیت الهی سخن میگوید و هرچند «ستجدنی» را در پی آن میآورد که تنزیلی در مقام فعلی ایشان است؛ زیرا در مقابل خضر از «ستجدنی» حرف به میان آوردن سزاوار نیست و «ان شاء الله» به تنهایی کامل بود و «ستجدنی» در آن مقام میتواند تعریضی بر جناب خضر به شمار رود.
حق تعالی میخواهد توسط جناب خضر پردههایی از چهره باطن بعضی امور را به حضرت موسی نشان دهد.
جناب خضر بعد از بیان حضرت موسی با شرط عدم پرسش نسبت به آنچه میبیند به راه میافتد و طی طریق مینماید.
«فانطلق حتّی إذا رکبا فی السفینه»؛ و سپس هر دو با هم برفتند تا آن که در کشتی سوار شدند.
در واقع، جناب موسی از اینجا سیر و سلوک معنوی خود را شروع مینماید و به پیروی از پیر خود جناب خضر به راه میافتد.
از نوع برخوردی که جناب خضر با آن جوانمرد مصاحب موسی داشته مطلبی به میان نیامده است و از اینجا خبری از وی نیست و معلوم نیست که او به کجا رفت و یا شاید حضرت موسی او را به جایی فرستاده باشد و از این آیه چیزی بهدست نمیآید و قرآن کریم تنها حرکت خضر و موسی را پی میگیرد و میفرماید: «فانطلق وإذا رکبا» و نمیتوان دانست که آیا وی شان یادکرد در این مقام را نداشته و یا وی همراه این دو بزرگوار نبوده و همانطور که قرآن از برخورد قهری و ابتدایی خضر با آن فرد ساکت است، میشود که از مصاحبت آن فرد نیز ساکت باشد و شاید گذشته از عدم شان عنوان، مصحلت و استعداد و فعلیت این امر را نیز نداشته است.
اعتراض حضرت موسی علیهالسلام
در سراسر سیر و سلوک یاد شده و حرکت معنوی حضرت موسی، وی به ظاهر امور توجه مییافت و قضاوت، صورت تشریعی داشت و از باطن امور انصراف پیدا میکرد؛ در حالی که جناب خضر ایشان را به باطن متوجه مینمود.
جناب موسی در هر سه حادثه ناآرامی خود را اظهار داشت و درِ ادراک یا تحمل را بر خود بسته میدید. وی ابتدا با «لقد جئت شیئا امرا»؛ بسیار کار زشتی بجا میآوری، شروع به اعتراض نمود و سپس در عمل دوم حضرت خضر با «اقتلت نفس زکیه بغیر نفس لقد جئت شیئا نکرا»؛ آیا نفس محترم را میکشی که کسی را نکشته بود که این کار ناپسند است، برآشفته میگردد تا آن که در حادثه سوم با «لو شئت لاتّخذت علیه اجرا»؛ روا بود که تو این تعمیر را در جایی میکردی که به تو اجرتی میدادند، رشد مییابد و حریم بیشتری نسبت به حضرت خضر نگاه میدارد و اعتراض وی کمتر خود را مینماید. وی در مرتبه نخست «امرا» که به معنای کار زشت است، به کار میبرد و بعد از آن از «نکرا» سخن میگوید که عمل ناپسند را میرساند و در آخر با جمله «لو شئت لاتخذت علیه اجرا» درد دل خود را عنوان میکند و آن را با «امر» یا «نکر» توصیف نمیکند، ولی در هر سه صورت، سخن دل وی نظر بهظاهر دارد و از حکم باطن و توجه به پنهانیهای امور باز میماند.
در برابر، جناب خضر در هر بار لحن خطاب مناسبی را پیش میگیرد و اولین بار: «إنّک لن تستطیع معی صبرا» میگوید و سپس اعتراض نخست حضرت موسی را چنین پاسخ میدهد: «الم اقل إنّک لن تستطیع معی صبرا»؛ گفتم که تو تحمل همگامی با مرا نداری و در ماجرای دوم میفرماید: «الم اقل لک إنَّک لن تستطیع علی صبرا» که افزوده بر بیان پیش، بر این امر تصریح مینماید که ای موسی، تحمل همراهی مرا نداری! و در پایان بعد از آرزوی اجر و مخالفت استفهامی، جناب خضر وی را از خود نمیداند: «هذا فراق بینی وبینک» و با کمال احترام بر لزوم جدایی وی تاکید میکند؛ زیرا با سه واقعه پیش آمده، حضرت موسی تحت نفوذ جناب خضر نمیباشد و با پرسش سوم از تحت نفوذ ایشان خارج میشود.
احترام حضرت موسی بر جناب خضر نیز لازم میباشد؛ چون آن حضرت پیامبر صاحب عزم است و مقام محیط بر تمام ظاهر را داراست؛ گذشته از آن که صاحب آیات و بینات و ید بیضا در ظاهر بوده است.
مقایسه میان حضرت خضر و موسی علیهماالسلام
با آن که حضرت موسی در متابعت از حضرت خضر از جانب حق تعالی امر شده بود و و خود آن حضرت نیز پیشنهاد متابعت و پیروی از خضر را به وی داد و ایشان در ابتدا آن را نپذیرفت و آن را چنین تعلیل آورد که: «کیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا»؛ چگونه بر کاری که بر آن علم نداری صبر پیشه میکنی، و حضرت موسی نیز از: «ستجدنی إن شاء اللّه صابرا» سخن پیش کشید و قول داد که «لا اعصی لک امرا»؛ من هرگز نافرمانی تو را نخواهم کرد و جناب خضر شرط کرد در صورتی با من همراه شو که از چیزی پرسش نکنی تا خود دلیل آن را برایت بگویم؛ ولی حضرت موسی تحمل را از دست داد و پیشاپیش پرسش، بلکه اعتراض مینمود و از «امرا» و «نکرا» و زشت و ناپسند بودن کارهای حضرت خضر سخن به میان میآورد، بدون آن که تحمل آن را داشته باشد تا جناب خضر خود حکمت کارهای خود را بیان کند. این امور از غیرت جناب موسی در مقابل شریعت حکایت دارد و وی کسوت ظاهر را بر خود تمام میبیند و دفاع از آن را لازم میشمرد و شان ظاهر را در هیچ شرایطی روا نمیداند، بدون آن که ملاحظه اصل حرکت و انگیزه و نهایت کار را بنماید و صبر و حلم را پیشه سازد.
حضرت خضر که از باطن امور آگاه است و جناب موسی چنین نیست و از طرفی دو مقام ظاهر و باطن همگام نمیباشد؛ چنان که حضرت موسی هنگامی که به شرط خود توجه پیدا نمود، عذرخواهی کرد و عرض داشت: «لا تواخذنی بما نسیت»؛ مرا به خاطر فراموشی مواخذه نکن و در ادامه میفرماید: «إن سالتُک عن شیءٍ بعدها فلا تصاحبنی»؛ اگر از این پس پرسشی از تو داشتم، مرا همراه خود مگیر و من جای بهانهای باقی نخواهم گذاشت. این سخن حکایت از ایجاد تحولات فراوان در حضرت موسی میکند و جناب خضر نیز با تمام این سختگیریها، رشد حضرت موسی و سیر معنوی او را در نظر داشتند و نتیجه مطلوب نیز بهدست میآورند؛ زیرا موسی را به باطن امور متوجه میسازد و وی را به این مطلب میرساند که حقایقی نهفته در پس پرده وجود دارد که در اختیار ما نیست و تمام مرتبت، کسوت ظاهر نیست و پس از ظاهر و باطن، حقی حکومت میکند که من و تو را همچون دیگر موجودات مشغول میدارد و هستی چهرهای از پردههای کار و فعل اوست.
تفاوت مرتبه کمال خضر و موسی علیهماالسلام
جناب خضر و حضرت موسی در جهت قرب معنوی و بُرد معرفت و کمال و موقعیت توحیدی چه جایگاهی دارند؟
در پاسخ به این پرسش باید گفت: علت اصلی و مبدء اساسی تمام کمالات و مقامات در این دو بزرگوار و دیگر اولیای الهی و همه افراد و موجودات عوالم مختلف، معرفت و توحید به حق است.
قرب معنوی و معرفت حقیقی هر فرد موجب بروز و ظهور کمالات ظاهری و باطنی میگردد و آدمی را به جایگاه رفیع حق نزدیک و نزدیکتر میسازد.
نوع و حد کمالات این دو بزرگوار را باید در برخوردهای توحیدی آنان و حد و معرفت ایشان نسبت به حق جستوجو نمود و این گوهر معرفت است که سبب رجوع دادن جناب موسی به حضرت خضر شد.
توحید و معرفت معنوی جناب خضر، علت این پیشتازی و راهگشایی گردید و سبب گردید که ایشان در چنین موقعیت ممتازی واقع شوند تا جایی که فردی چون جناب موسی باید شاگردی حضرتش را نماید.
گرچه جناب خضر و حضرت موسی همچون تمام حضرات انبیا و امامان بحق شیعه علیهمالسلام و حضرات زهرای مرضیه علیهاالسلام معصوم میباشند و مدارج عالی کمال را دارا و از هر عیب و نقص و عصیان و گناهی بهدور میباشند؛ ولی هر یک در تحقق کمالات دارای مرتبهای میباشند.
جناب موسی اگرچه دارای عالیترین مقامات معنوی است و پیامبری صاحب عزم میباشد که صاحب ید و بیضا و آیات و بینات است، «لن ترانی یا موسی» به شخص ایشان خطاب شده است و حق از وی نفی رویت در آن مقام مینماید و موقعیت قربی و حضور لقایی آن حضرت را باید مورد دقت قرار داد.
هرچند ایشان امکان لقا را در خود میدید و بروز فعلیت چنین مرتبتی را آرزو داشت، توان ایشان در مقام فعلیت بهطور محدود جلوهگر شد، بهطوری که میتوان گفت: میان این حد تا مقام «دنی فتدلّی فکان قاب قوسین او ادنی» بینهایت تفاوت است و «لن ترانی یا موسی» با «دنی فتدلّی» دو موقعیت توحیدی بی نهایت متفاوت را خبر میدهد.
جناب خضر، تقدم ولایی و معرفت شهودی برتری بر حضرت موسی دارد و ارجاع و متابعت حکایت از نوعی فضیلت میکند و ارجاع فاضل بر مفضول شمرده نمیشود و جناب موسی به واقع پیرو حضرت خضر به راه افتاد و متابعت وی از ایشان جدی و حقیقی بود؛ هرچند حضرت موسی دارای کمالات عالی و مقامات فراوان معنوی بسیاری بودند.
جناب موسی در مقام قرب لقایی، «لن ترانی یا موسی» را میشنود و سرّ این خطاب از بیان حضرتش ظاهر میگردد که گفت: «إن هی إلاّ فتنک» و تمام ماجرای سامری را فتنه و ابتلایی از جانب حق و برآمده از آن جناب میداند.
البته، این بیان خود باطن توحیدی دارد و لبِّ معرفتی میباشد، با لن وجود، لسان تادیب را از خود دور ساخته و فعل حق را محدود دیده است.
هنگامی که حضرت موسی ید بیضا مییابد و صاحب اژدها میگردد و معجزات و آیات فراوانی را مشاهده میکند، نغمه: «هل خلق اللّه خلقا مثلی» در دل طنین میاندازد و بیهمتایی خود را در سر میپروراند.
درست است که بیان آن حضرت کامل است و مثلی برای آن حضرت ـ همچون تمامی موجودات ـ نمیباشد و همه موجودات عوالم گوناگون، بی مثل و مانند هستند و از ذره تا دره هر یک ممتازند و وصف احدی دارند؛ ولی برتر از آن حضرت نیز میتواند باشد و باید آن جناب به این حقیقت واصل گردد که در جریان دیدار وی با حضرت خضر چنین امری محقق میشود.
حضرت موسی در مقام فعل، معلولها را میبیند و خود را در بند آن مییابد؛ در حالی که حضرت خضر، در فعل هم فاعل را میبیند و هم حق را در حال ظهور مییابد و حق را در مقام ظاهر سیر میدهد.
شواهد تمامی این امور را میتوان از بیانات جناب خضر و حضرت موسی در قرآن مجید به دست آورد و به آن رسید و موقعیت هر یک را دید.
جناب خضر هنگامی که سخن از نقص و عیب و تخریب پیش میآورد، فعل را به خود نسبت میدهد و «فاردت ان اعیبها» میگوید؛ یعنی من اراده کردم که این کشتی را سوراخ و معیوب سازم.
وی هنگامی که مقام فعل و تسبیب سبب در کار میآید از جمع استفاده میکند و میفرماید: «فاردنا ان یبدلّها ربّهما» و هنگامی که خیر پیش میآید همه آن را به حق نسبت میدهد و میفرماید: «فاراد ربُّک ان یبلغا اشدّهما» و گذشته از آن که در مقام عنوان و رویت و ادب توحیدی، آنچه بوده به حق نسبت میدهد و اراده خود را از حق میداند و میفرماید: «وما فعلته عن امری»؛ من این کار را از ناحیه خود انجام ندادم، بلکه امری به فرمان حق و از حق است و «ذلک تاویل ما لم تستطع علیه صبرا» را بیان میسازد و بندگی خویش را در لباس عمل محقق مینماید؛ چنان که حق تعالی نیز او را به همین عنوان یاد نمود و وصف: «عبدا من عبادنا» را نصیبش ساخت و لوای: «آتیناه رحمهً من عندنا وعلّمناه من لدنّا علما» را به دستش داد که «علم» همان نفس رحمت است و رحمت همان قوه تشخیص و معرفت و فرقان است که عینیت وجودی جناب خضر بود و علم تاویل خود رشحهای از رشحات وجودی و فیوضات ظهوری همان معرفت است.
همانطور که معرفت در جناب یوسف صدیق سبب ظهور علم تعبیر در آن حضرت شد و هنگامی که حضرت یوسف از صمیم قلب، «ربّ السجن احبّ إلی ممّا یدعوننی إلیه» را گفت و با خداوند چنین مناجات نمود که خدایا، زندان برای من خوشایندتر است از آنچه زنان مرا به آن میخوانند.
وی هنگامی که حق را تنها میبیند، غیریت را از خود دور میسازد و معرفت را به اوج میرساند و دل خویش را منبع اسرار الهی میگرداند و صاحب تعبیر میشود و بصیرت عوالم غیبی را دارا میگردد.
ایشان علم تعبیر را در زندان از حق تعلیم گرفت و از آنجا شروع به تعبیر خواب نمود و پیش از آن، فعلیت این امر را نداشت و تعبیر خواب خود را از پدر میخواهد و روشن است که اگر خود بهخوبی دارای چنین موقعیت تعبیری میبود و تعبیر خوابش را میدانست و از خصوصیات آن آگاهی میداشت، هرگز خواب خود را با پدر در میان نمیگذاشت و از آن حضرت طلب تعبیر نمیکرد.
معرفت و آثار آن
همانطور که معرفت در جناب یوسف صدیق، سبب ظهور فعلی علم تعبیر گردید، این امر در جناب خضر نیز سبب ظهور علم تاویل شد و همین معرفت در جناب موسی علت رسالت و نبوت و ید و بیضای وی گردید.
اگرچه تمامی کمالات و مقامات حقیقی و ظهورات علمی و ارادی، معلول معرفت و توحید است و معرفت، علت همه آثار گوناگون معنوی میباشد، مراتب معرفت گوناگون است و هر فرد موقعیت و مرتبه خاص خود را داراست.
جناب خضر برای حضرت موسی این امر را روشن ساخت که مراتب کمال و مقامات معنوی محدود نمیباشد و همه آن برآمده از معرفت فرد است و معرفت، خود ظهور حقیقت فعلی حق تعالی میباشد و باید صاحب خانه و صاحب صدا را در خانه و صدا دید، نه آن که در خانه ماند و مشغول صدا شد.
تمامی کمالات جناب موسی از حق ظاهر گشت و موسی ظرف مظاهر بود و جناب خضر در مظاهر غیر از موضع ظاهر، باطن را دید و این امر را در تحقق عملی به جناب موسی نشان داد و آن را بیان نمود.
علم تاویل؛ دانشی ولایی و باطنی
اگر اشکال شود درست است که برداشتهای جناب خضر از زیرکی و علم فراست وی نمیباشد، ولی معلوم نیست که این آگاهی در امور باطنی و غیبی ریشه داشته باشد؛ چرا که ممکن است نوعی اطلاعات پیشین و آگاهیهای خارجی آن را در اختیار وی گذاشته باشد و به طور خلاصه، علم حضرت خضر هم از باب فراست و هم از باب غیب و باطن بیرون است.
در پاسخ به این توهم میتوان بهطور قطع گفت: هرگز چنین نبوده و جناب خضر در تمامی امور از ولایت و انشای فعلی برخوردار بوده که برای موسی تازگی داشته و هرگز این امور زمینه قبلی را دارا نبوده است و هیچ شاهد و یا قرینهای برای این توهم در تمامی ماجرا یافت نمیشود؛ در حالی که سراسر ماجرا خود شاهد بر فعلیت امور و تحقق حالی آن دارد. همچنین اگر چنین توهمی حقیقت میداشت، فضیلت و برتری معنا نداشت و حضرت موسی چنین سیر و سلوکی را لازم نداشت؛ زیرا فرد عامی نیز میتواند اطلاعات وسیعی از امور داشته باشد و این امر چندان اهمیت ندارد.
اگر چنین توهمی واقعی میبود، جناب خضر باید چگونگی این آگاهیهای صوری، خارجی و انفعالی را بیان میداشت و عنوان تاویل را به آن نمیداد.
پس بهطور کلی، همه جهات سیر و سلوک یاد شده، از برخوردهای تازه و نو حکایت و انشایی بودن آن حکایت میکند و هرگز جهت اخباری نداشته است.
موضوعی که باید در این زمینه به آن اشاره کرد و حقیقتی بس ارزشمند میباشد این است که تصرفات جناب خضر و وظایف ایشان منحصر به امور سهگانه یاد شده نمیباشد، بهطوری که اگر این همراهی ادامه پیدا میکرد، حوادث دیگری بهطور قطع اتفاق میافتاد که تمام جزو وظایف هر روزه و برنامه کاری جناب خضر بوده است.
این امور سهگانه، تنها مقطع خاصی از وظایف جناب خضر بوده که حضرت موسی با او همراه گردیده و قرآن به آن اشاره کرده است و همگان را از آن باخبر گردیدهاند.
جناب خضر از اولیای باطنی و اصحاب امور غیبی میباشد که در هر لحظه کاری دارد و تدبیری مینماید و باری را به منزل میرساند و از ایادی حق و اسباب و علل محقق بعضی امور میباشد که در آینده از این گونه امور و وظایف جناب خضر و تمام اهل باطن اشاره به میان میآید.
تمام آگاهیهای جناب خضر از بلندترین و برترین علوم غیبی میباشد و از جمله اموری بوده که حتی برای موسی ـ پیامبر مرسل ـ نیز تازگی داشته و آن را مورد تعجب و انکار قرار میداده است که این امر، دوری آن حضرت از چنین حقایقی را میرساند.
جمع میان حکمت گرایی و ظاهرگرایی
آیا جناب خضر و یا هر ولی دیگری که بر باطن امور آگاه است و صاحب قدرت و تصرف در امور میباشد میتواند احکام باطنی را در ظاهر پیاده نماید، بدون آن که ملاحظه احکام ظاهری را نماید و یا امور طبیعی و یا شرعی را در نظر نداشته باشد؟
آیا میشود ولی و یا صاحب کسوت باطنی در غیب چنگ زند و حقیقت امر را بدون هرگونه حکم و حد ظاهری ملاک کار خود قرار دهد و احکام و امور باطنی را در ظرف ظاهر محقق سازد و به ظواهر امور و احکام اعتنایی نداشته باشد؛ در حالی که مجاری امور و نظام زندگی ناسوتی بهطور کلی در گرو ظاهر است و بهدست ظواهر میچرخد و حاکم بر تمامی حوادث در جهات علل و معالیل و مناط و احکام ظاهر میباشد.
در پاسخ به این پرسش میتوان گفت: بهطور کلی اولیای الهی را میتوان به دو دسته تقسیم نمود: یکی گروهی همچون حضرات انبیا و امامان معصوم علیهمالسلام میباشند که به ظاهر مامور هستند و برای تثبیت شریعت و نظام عالم ناسوتی میباشند و با آن که قدرت باطنی و احاطه غیبی دارند، همت در گرو ظاهر دارند و تنها در مواقع حساس و مورد لزوم دست به اعجاز و کرامت مینهند.
این حضرات به ظواهر امور مامورند و حکم به ظاهر میکنند و با آن که به غیب راه دارند، ظاهر را ملاک کار خود و دیگران قرار میدهند؛ چنان که وظیفه الهی و کسوت ارشاد و تبلیغ آن حضرات چنین منش و روشی را ایجاب مینماید.
گروه دوم کسانی هستند که عنوان ظاهری و مقام ظهوری ندارند و در ردیف اولیای باطن و مدبرات عالم قرار دارند.
آنان میتوانند احکام باطنی را به فراخور تناسب و مقام از خود نشان دهند و کارگشای بعضی از امور گردند؛ اگرچه در بسیاری از موارد، ظاهر امر را در نظر دارند، باطن بر آنان چیرگی دارد.
این اولیای الهی و مدبّرات امور غیبی بهطور موجبه جزئیه کارهایی را از خود ظاهر میسازند که علل و اسباب باطنی دارد و ممکن است بر مجاری ظاهر سازگار نباشد.
هر یک از اولیای باطن و مدبرات غیبی وظایفی دارند که در هر لحظه بهطور کوشا به دنبال آن هستند و غفلت یا تعللی در انجام آن به خود راه نمیدهند.
این حضرات از مدبرات غیبی و علل و اسباب پنهانی حق تعالی میباشند و هر یک به فراخور قرب معنوی خود به حق، در هر لحظه کاری مناسب مقام خود و نیاز مردم انجام میدهند و با آن به ایفای وظیفه میپردازند.
گاه از مظلومی دفع شر مینمایند و رونقی به فرد ضعیفی میدهند و خیری بر او میرسانند و گاه فردی را واصل به امر وجودی خارجی و علمی مینمایند و گاه رنج و نقمتی را از فردی دور میدارند.
ممکن است ظالمی از ولی حق به صورت پنهانی سیلی خورد و یا به زمین افتد و یا ناخودآگاه کشته شود، همانطور که ممکن است تصرف فردی و جلب نفعی به دست ولی غیبی اتفاق افتد.
آن چوب خدا که به قول معروف میگویند: «صدا ندارد» بهدست این اولیای الهی است و آنان آن را به هرجا که صلاح باشد فرود میآورند و امری را به نفع دیگری تمام میسازند.
همانطور که ظواهر امور دارای علل و اسباب ظاهری میباشد، مجاری امور عوالم گوناگون نیز بهطور مشخص و مستقل در کار است و امور غیبی و حوادث پنهانی نیز لحظهای آرام ندارد و به روند خود ادامه میدهد.
گاه میشود که حق تعالی از طریق باطن، بندگان خود را مورد لطف یا مکر قرار میدهد و بدون آن که بفهمند حادثهای شیرین یا تلخ را محقق میسازد و گاه میشود که برای عبرت و یا محبت، آشکارا دست غیب را ظاهر میسازند و آن را به آشکار به دیگری نشان میدهند.
هر یک از این مدبرات غیبی به کاری مشغول است و در جایی به سر میبرد، مدبری در دریا ظاهر میگردد و ولی حقی در صحرا کسی را دستگیری مینماید و ماموری دلی را روشن میکند و مسوولی چراغ ظالمی را با آه مظلومی خاموش میسازد، مهری را به دل میرساند و بغضی را از دلی میبرد؛ قلبی را سکینه و وقار میبخشد و فردی را میترساند، کسی را پند میدهد و هوشیار مینماید و در خواب و یا بیداری او را متوجه مینماید و از کسی درک و عقل را میگیرد و کور و کرش میسازد و او را در گرداب حوادث و بلایا میاندازد و وی را خرد و ذلیل میکند.
جناب خضر علیهالسلام از اولیای حکمت گرا
جناب خضر در میان اولیای الهی از گروه دوم میباشد که احکام باطنی و امور غیبی بر آن حضرت غلبه دارد، همانطور که جناب موسی از اولیای دسته نخست میباشد.
حضرت خضر در هر لحظه شغلی و در هر زمان به دنبال کاری است و جناب موسی در این سیر و سلوک به این گونه حوادث فعلی و ماموریتهای ضروری آن هنگام خضر دیدار داشته و همه آن موارد را تازه مییافته است.
کارهای حضرت خضر در این حوادث، گذشته از آن که ماموریتهای آن هنگام جناب خضر میباشد، برای حضرت موسی اثر ارشادی و توجه امدادی همراه داشته و چنین نبوده است که حضرت خضر همیشه بیکار باشد و تنها در آن فرصت برای توجه موسی دست به امور سهگانه یاد شده زده باشد و دیگر هیچ.
مدبرات باطنی و امدادهای غیبی
میتوان بهطور قطع اعتقاد داشت که مدبرات باطنی در کار هستند و امدادهای غیبی را به عهده دارند و چنین اموری بر ظواهر امر چیره میباشد و در طول ظاهر قرار دارد و این احکام بهدست افراد خاص از اهل الله اجرا میشود و آنان برای همیشه و بهطور دایم در کار میباشند و وظایف الهی خود را انجام میدهند.
شایسته است آدمی در راه شناخت حقایق عالم و مدبرات امور وصاحبان غیب کوشا باشد و با اولیای غیبی و مدبرات امور و کارهای خود آشنایی داشته باشد و بتواند از آن استمداد جوید و در سیر و سلوک مورد عنایات آن حضرات قرار گیرد و در رفع موانع و حصول نتایج، آن را در کار خود دخیل بداند.
آشنایی با اولیای غیبی، گذشته از آن که ممکن است، چندان مشکل نیست؛ هرچند نیازمند خلوص و صفای باطن و رونق دل است و باید خود را مهیای زیارت آنان ساخت تا در کار ما دخیل شوند و خود را به ما نشان دهند و با ما همراه و رفیق گردند.
آنان شیفته دل صافی و مشتاق صالح هوا کشتهای میباشند و در مقابل این افراد هم خاضع هستند و هم نافع، بدون آن که غرور و تکبر یا منیت و خودخواهی در کارشان باشد.
آنان مصاحب دل صافی میشوند و همراه و همصحبت او میگردند و به خواب و بیداری وی میآیند. او را میبویند و به روی وی همچون چهره معشوق خیره خیره نظاره مینمایند و همچون نگهبانی او را در پناه خود قرار میدهند.
دستهای از این خوبان و مردان خدایی آسمانی میگردند و اوج میگیرند و خود را در شور و عشق و مستی حق غرق مینمایند که دیگر دست هیچ مدبری جز حق به آنها نمیرسد و کسی جز حق در راهشان قرار نمیگیرد و آنان بدون هر مدبری خدایی میشوند و تمام اسباب و علل صوری و غیبی را از سر میگذرانند و خود را با حق تعالی محشور میسازند.
اینان کجا و مدبرات غیبی کجا و امور صوری مردمان عادی کجا! هر یک از مومنان بحق در مقام خود مشغول سیر هستند و حرکت وجودی خود را پی میگیرند که سراسر آن را تجلیات جمال حق و ظهورات چهره الهی شکل میبخشد.
اولیای جامع میان ظاهر و باطن
در اینجا بحثی پیش میآید که در جهت مناط و ملاک آن قرار میگیرد؛ بهطوری که میتواند کبرای کلی برای تمام اهل الله باشد.
اگر حضرات اولیای معصوم راه به باطن امور دارند و مدبرات بسیاری از امور میگردند؛ پس دیگر اولیای بحق الهی نیز میتوانند به باطن عمل نمایند و همچون حضرت خضر بر باطن حکم کنند و بدون ملاحظه امور ظاهری و احکام شرعی، احکام حقیقی را اجرا نمایند و به حق عمل نمایند و دیگران را نیز به عمل به آن حکم نمایند؛ اگرچه با ظواهر امر هماهنگ نباشد.
پاسخ به این پرسش را میتوان در دو جهت کبرای کلی و مصداق و صغرای آن بیان داشت.
بهطور کلی هر فردی که به مقام ولایت میرسد و در خود بصیرت معنوی و اقتدار عملی میبیند و میتواند احکام باطنی حق را بر خود و دیگران به دست آورد و قدرت نفوذ و تصرف در امور داشته باشد، هرگز نمیشود که محدود شود و از وظایف خود باز ماند و در ظرفیت وجودی خود، تنفیذ حکم و تصرف در آن را خواهد داشت.
چنین اولیایی در کار خود بصیر و آگاه میباشند و نوعی از عصمت تنزیلی را دارا هستند و حق، آن را به تقدیرات خود وا میدارد و هر یک را به جایی و در کاری مشغول مینماید، بدون آن که در بسیاری از آن ادراک مرکب و اختیار ملموسی را دارا باشند. هر یک از این اولیای بحق الهی، مربی گروهی و یا حامی افرادی و یا مدبر اموری میشوند و در کار خود همچون عاشق دلباخته ایفای نقش میکنند.
این کبرا و کلی امر است و مصادیق و افراد واقعی این کلی، خود امر دیگری است که باید در یافت آن دقت فراوان به عمل آید و هر مدعی را نباید مصداق این عنوان مسلم و کلی پذیرفت.
داعیه ولایت، غیر از اصل ولایت در افراد است و سخن از کرامت، کرامت نیست و داستان گذشتگان را نباید عین واقع دانست و واقعیات اولیای پیشین را نباید دلیل بر ولایت افرادی دیگر دانست.
در این که اولیای بحقی وجود دارند و آنها نیز هر یک دارای شوون و تصرفاتی هستند بحثی نیست، مطلبی که میماند این است که این افراد چه کسانی میتوانند باشند و چگونه باید آنان را شناخت و چه دلیلی دارند و چه کسانی باید ولایت و تصرفت آنان را تصدیق نمایند و ملاک و مناط حقانیت آن چه چیزی یا چه کسی میباشد؟
کبرای کلی ولایت و تنفیذ حکم و وجود چنین افرادی نباید بهانه و خدعهای برای افراد بیحقیقت گردد و با این بهانه دعاوی گوناگونی را از خود ظاهر سازند.
بهطور کلی، بسیاری از اهل خانقاه و دراویش و نوع عرفای کتابی و ضمیر برگردان، دور از این معانی میباشند و کسانی که با چرس و بنگ و دود و منقل و سبیلهای کشیده و پیچیده و کتابهای فراوان و نوشتههای بسیاری که از نان فقیران و بینوایان انباشته شده دمساز هستند، هرگز به ولایت و امامت و اقتدار و بصیرت در امور نمیرسند و درس و بحث و سخن و ادعای نبوت باطن و امامت لبّی و پنهانی نتیجهای برای تحقق این گونه امور ندارد و ادعای کرامت و اعجاز آنان بیثمر است و جریان جناب خضر و حضرت موسی خود بهترین شاهد بر این امر میباشد.
پس مقام و منصب معنوی در افراد هرگز قابل محدودیت نیست و نمیشود که نتایج و آثار خود را نداشته باشد و حقیقت بیاثر و معنویت بیثمر وجود ندارد و این امر منحصر در معصوم یا نبی و امام نمیباشد؛ هرچند ادعا و حقیقت این امور خود امر دیگری است و باید در تحصیل و شناخت آن کوشید.
اولیای حکمت گرا و احکام شریعت
چگونه میشود اولیای باطنی و رجال غیب بتوانند بر خلاف شریعت و ظاهر امر عمل نمایند و چگونه ممکن است احکام شریعت شامل حال این افراد نشود؛ در حالی که تمام ادله احکام از اطلاق و عمومیت خاصی برخوردار است و همه در مقابل آنان یکسان میباشند.
چطور ممکن است که رجال غیب مرتکب قتل نفس و یا تصرف در مال غیر و قصاص قبل از جنایت شوند و اضافه بر جواز، این کار بر آنان لازم و واجب باشد، با آن که تمامی این امور با آنان ارتباط حقوقی ندارد؟
چگونه میشود کارهای جناب خضر را توجیه نمود، در حالی که همه خلاف ظاهر شریعت و عرف حقوقی میباشد و جناب موسی نیز با آن که لزوم متابعت از وی را بر عهده گرفته بود؛ ولی به جهت مخالفت این امور با ظواهر شریعت، توان و تحمل خود را از دست داد و در برابر آن زبان به اعتراض گشود.
برای وضوح این امر، اشاره به این مطلب لازم است که افرادی که به واقع عمل میکنند و از رجال غیب میباشند، بر دو دسته هستند: یکی کسانی که همچون حضرت خضر، تابع شریعت حاکم نمیباشند و دو دیگر افرادی که تابع شریعت حاکم میباشند؛ چنان که حضرات معصومین علیهمالسلام در امت ما چنین میباشند.
بحث از گروه نخست و افرادی همچون جناب خضر مشکل عقلی ایجاد نمیکند و برای نمونه، حضرت خضر تابع شریعت حضرت موسی و یا مامور به ظاهر نبود و تنها به دستور حق، به واقع عمل مینموده که با این وصف، عصیان و خطایی پیش نمیآمده، گذشته از آن که عمل به آن دستورات لازم و واجب بوده است.
اما سخن از دسته دوم است که بحث برانگیز است و افراد خاصی ندارد، بهخصوص کسانی که بهرهای از عصمت ندارند آیا میتوانند دلیلی بر عمل به واقع و خلاف ظواهر که مرتکب شدهاند بیاورند و آیا میتوان ظواهر را برای آنان قید زد با توجه به این که عمل بهظاهر برای درک واقع میباشد و جهت آلی و مقدمی نسبت به واقع و احکام حقیقی دارد و فردی که واقع و باطن امور را میبیند، به ظاهر نیازی ندارد و ظاهر، تنها طریق وصول به واقع است و دانای به واقع حاجتی بهظاهر ندارد، همانطور که در باب قضا نسبت به علم قاضی حق چنین امری محقق است؛ گذشته از آن که میتوان گفت: ادله عمومات و اطلاقات از شهرت چندانی برخوردار نیست و محدود و مقید به این امر است که ظواهر برای کسانی حاکم است که قدرت درک واقع را ندارند و دست آنان از یافت حقیقت امر کوتاه است.
پس میتوان این دو دلیل بسیار مهم را سند محکمی برای کلی این امر دانست. البته، این امر در صورتی است که آنان از رجال غیب و اهل باطن باشند و به واقع، واقع را ببینند و از خیال، وهم، جهل و جهات ساختگی بهدور باشند.
پس میان جناب خضر و حضرت موسی ناهماهنگی نسبت به انجام وظیفه وجود داشته و جناب خضر همت بر ایفای حق و تحقق واقع داشته، در حالی که حضرت موسی خود را مجری و مبلغ ظاهر امر میدانسته و از این رو مخالفت با حضرت را وظیفه خود به شمار میآورد، بدون آن که توجه به تعهد و معاهده خویش داشته باشد.
جناب موسی با مخالفت خود سه امر را بهخوبی ظاهر ساخته است:
یک، غیرت در مقابل احکام شریعت و همت در ایفای نقش رسالت و وظیفه آسمانی خود؛ در عین این که متابعت و عمل به واقع و درک آن را از خود دور نمیداشت؛ در حالی که اختلاف میان ظاهر و باطن، جناب موسی را چنان درگیر تحول و طوفان مینمود که بدون توجه به اظهار مخالفت با آن اقدام میکرد و جناب خضر بر آن بود تا حضرت موسی را به متابعت و توجه به باطن معطوف نماید و عدم قدرت و استطاعت وی در این دو امر را میدید؛ زیرا حضرت موسی همت بر اجرای ظاهر داشت و خود را بر پیگیری آن موظف میدانست و جناب خضر همت بر عمل به واقع و انقیاد در برابر باطن داشت.
البته، نباید از این بحث چنین توهم شود که هر عارف رسیده و یا نرسیده خانقاهی و یا کتابی با چندی شعر و ذکر و ضمیر و کتاب میتواند با ظواهر مخالفت نماید و واقع را بهانه این امر نماید؛ همانطور که هر قاضی نمیتواند به بهانه علم و قطع، هر حکمی بدهد؛ بدون آن که توان و اقتدار علمی لازم برای این گونه امور را داشته باشد و خیال و وهم خود را بهانه آن قرار دهد.
مدبرات امور و اسباب غیبی (حکمت گرایان)
رجال غیب و مدبرات امور غیبی جناب حق تعالی منحصر در جناب خضر و یا دیگر اولیای الهی نمیباشد؛ زیرا مدبرات امر از معصوم و ملک و فرشته تا جن یا حیوان و سنگی را در بر میگیرد.
از جناب خضر و الیاس و دیگر مظاهر مفاتیح غیب گرفته تا دستههایی از ملایکه الهی که از «مسوّمین» تا «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره»؛ چه بسیار گروه اندکی که بر گروه زیادی چیره میشوند و از خوبان از اجنه و جنیان با اشکال گوناگون ایفای نقش در این امور داشته باشند و میشود که حیواناتی در تحقق این کار غیبی نقش داشته باشند، چنان که قرآن حکیم میفرماید: «وارسل علیهم طیرا ابابیل، ترمیهم بحجاره من سجیل»؛ و بر هلاک آنان پرندگان ابابیل را فرستاد تا آن سپاه را به سنگهای سجیل سنگباران کرد که حکایت دارد حتی سنگی نیز میتواند در جهت اسباب و علل غیبی قرار گیرد و مدبر امری گردد.
چنین امور غیبی و مدبرات امور باطنی میتواند به قدری فراوان باشد که اندیشه آدمی قادر به درک و تصور آن نباشد و میشود که تمام عوالم هستی از غیب تا شهود و از مجرد تا ناسوت همه خود مدبر الهی میباشد؛ در حالی که دارای مدبری نیز باشند و هستی نسبت به یکدیگر چنین نقشی را داشته باشد و بهترین بیان را در این زمینه از زبان معصوم علیهالسلام باید شنید که میفرماید: «إرحم مَن فی الارض یرحمک من فی السماء»؛ شما به زمینیان رحم آورید تا آسمانیان به شما رحم نمایند.
کسانی که میتوانند به همه بندگان خدا و موجودات ترحم داشته باشند و خود را در این زمینه بخیل نبینند، میتوانند از ایادی باطنی حق باشند و مهربانی و رحمت آنان همان استمداد و کمک آنان به تمامی عالمیان است و این گونه افراد از حمایت تمام موجودات عالم برخوردار میباشند.
البته، ایادی و کارگزاران حق به موجودات آسمانی منحصر نمیباشد؛ گرچه آسمانیان نیز میتوانند از چنین کارویژهای برخوردار باشند و مراد حضرت از این بیان میتواند همان امور غیبی و مدبرات الهی باشد که دستگیر افرادی میشوند که از دیگران حمایت و دستگیری میکنند و عنوان آسمان برای آنان، گذشته از آن که حکایت از بزرگواری آن کارگزاران میکند، اقتدار و توان آنان را نیز میرساند و آنان قدرت هر گونه امدادی را دارند و ناتوانی در این امر برای آنان قابل تصور نیست و تنها باید کاری وظیفه آنها به شمار رود.
آیات قرآن کریم از این کارگزاران حق فراوان یاد نموده است و چنان اعتقاد به آنان را نهادینه نموده است که مردم به آنان در ادبیات و کلام روزانه خود به آنان بسیار اشاره مینمایند؛ همانطور که آن رند به حق رسیده گوید:
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
مدبرات و کارگزاران حق از هر موجودی میتوانند باشند و موجودات گوناگون در ظرف وجودی خود و با اذن تکوینی کارگشای مشکلی میگردند.
مشمولان امدادهای غیبی
امدادهای غیبی برای چه افرادی پیش میآید و چه کسانی مشمول چنین عنایات خاص الهی میگردند؟
در پاسخ به این پرسش باید گفت: بهطور کلی تمام مواردی که مورد توجه چنین افراد غیبی قرار میگیرد و امدادهای غیبی شامل حالشان میشود را میتوان تحت عناوین اضطرار، استضعاف و مظلومیت افراد قرار داد.
سوز و آه و فغان و فریاد افراد میتواند عامل حضور رجال غیب گردد و آنها حامی و مدافع چنین افرادی میگردند.
هنگامی که مضطر و مظلومی از تمامی اسباب و علل ظاهری باز میماند، ایادی باطنی حق تعالی او را حمایت میکنند و صحنه را به نفع وی تغییر میدهند.
خداوند مهربان در راه ماندهای گرفتار و در بندی که آهش از دل بر میآید؛ گرچه کافر و مشرک باشد را به واسطه مدبرات و امدادگران غیبی یاری میکند و وی را رونق میدهد و کار وی را سامان میدهد.
دلی که شکست، مورد لبیک حق واقع میشود؛ اگرچه تا آن هنگام روی بهسوی حق نداشته باشد.
حق تعالی در دلهای شکسته جای دارد و از چنین دلهایی باید ترسید که چوب حق برای دفاع از آنان مغز میشکند و این امر خود امداد حق است.
دل اگر دل باشد و این چنین دلی اگر بشکند، روزگار جمعی را فانی میسازد و پشت سپاهی را میشکند.
اگرچه قلب مومن عرش رحمان است، دل شکسته خودِ رحمان و برتر از عرش است و این شکستگی؛ خواه در کافر باشد یا در مومن و خواه در انسانهای شایسته باشد یا بد، تفاوتی ندارد و کسی که دلی را بشکند، باید بداند که حق خود جابر آن است و میتواند آن دل را التیام بخشد و عالمی را درهم کوبد.
بهطور خلاصه باید گفت: دل شکسته نزدیکترین جایگاه بشری به حق تعالی و امداد وی را دارد و چنین فردی میتواند حق را بدون هر اسم و وصف ببیند و او را زیارت کند و با این توضیح به دست میآید که امدادهای غیبی در مواردی است که دردمندی باشد و شخص خود را از علل و اسباب ظاهری بریده بیند، همانطور که از موارد حمایت و دخالت جناب خضر این امر بهخوبی بهدست میآید.
مرز میان عالمان ظاهرگرا و حکمت گرایان
مرز میان عالمان ظاهر و اولیای باطنی چیست و چه کسانی را میتوان اهل ظاهر دانست و معیار تشخیص اهل باطن از اهل ظاهر چه امری میباشد؟ و ویژگیها و خصوصیات این دو قشر عمده علمی و معنوی کدام است و چه مراتبی میان این دو گروه میباشد و صفات و حالات هر یک چیست و کارویژه و وظیفه هر یک چه میباشد؟
در پاسخ به این پرسش میتوان بهطور صریح گفت: اهل ظاهر و عالمان صوری کسانی را گویند که دست بر آتش ندارند و از هر موضوع و امری به بحث و عنوان آن بسنده میکنند و در مقابل، کسانی را اولیای الهی و اهل باطن و عالمان معنوی گویند که به نوعی دست بر آتش دارند و دلی پر درد و سوز و آه را همراه دارند و دایم غرق شور و عشق هستند؛ بهگونهای که عشق، آنان را بیوقفه میسوزاند و سرمست نگاه میدارد.
تنها تفاوت اساسی میان این دو گروه در همین نکته است و عنوان نوع علم وجه تمایزی محسوب نمیشود و اشتغال به فقه، عرفان، ادبیات و اخلاق معیار آن قرار نمیگیرد.
بهطور کلی باید گفت: کسانی که تنها حرف و سخن تحویل میدهند و با ترکیب و ضمیر و مفهوم و اصطلاح، دل خوش میدارند، از گروه اهل ظاهر و عالمان صوری میباشند و کسانی که سرمست از باده عشق و جنون هستند و دل در گرو دلدار دارند میتوانند در گروه «اهل الله» جای گیرند.
عالمان ظاهر از شک و ظن و خیال نمیگذرند و اهل باطن در همه سیر خود یقین دارند و بس.
پس در اینجا میشود عالمان را به دستههای مختلفی تقسیم نمود و آنان را گوناگون دید. دستهای از عالمان که اهل ظاهر هستند و از ظاهر نیز بحث میکنند؛ چون ادیبان و فقیهان. برخی در میان این فرقهها با آن که بحث از ظاهر میکنند، اهل معنا میباشند و در میان تمام بحثها و تحقیقات، دل آنان جای دیگر است و سر در هوای دلبر دارند.
برخی نیز از باطن بحث میکنند و به عرفان و اخلاق مشغول میشوند و سخن از عشق و مستی سر میدهند؛ در حالی که میان تهی هستند و چیزی جز حرف و سخن عاید آنان نیست و تنها استاد سخنسرایی در این امور میباشند. آنان خوب میدانند و زیبا مینویسند و نتایج را بههم مرتبط میسازند و چینشی شگرف فراهم میآورند؛ ولی دیگر هیچ. نه دستی در باطن دارند و نه دل به غیب بستهاند و نه دارای درد و سوز و اشک میباشند و نه هجران و فراقی آنان را آزار میدهد و تنها سرمست از حرف هستند و سخن.
دستهای با آن که بحث از باطن دارند و داعیه کلام را در سر میپرورانند، دل در گرو تصرف و حکم بستهاند و دایم در فراق و قرب تمام بهسر میبرند.
اینان دیوانهای بیسلسله و مجنونی بیحوصله و عاشق و مشتاقی سینهچاک میباشند که جز قرب و وصل نمیشناسند و اشتغال به هر کاری را اشتغال به حق میدانند و تنها خود را کشته او میدانند و بس.
دستهای چنان اهل باطن هستند و حق چنان آنان را واله و حیران ساخته است که دیگر اهل سخن، بحث، مدرسه و مسجد نمیشناسند و تنها طواف دل میکنند و بی هر ظاهری گرفتار باطن و بیهر پیرایهای به حق مشغول میباشند.
در بیان اهل باطن، گروهی مقام جمعی را دارند و مدار دایره هر تحقق و وجودی میباشند و ظاهر را در باطن و باطن را در ظاهر نظاره مینمایند و قطب تمامی امور و اشیا قرار میگیرند.
خلاصه این که عالمان ظاهر در فکر تحصیل دانش و علم هستند و آن را برای جلب شهودهای نفسانی و عقلانی میخواهند، در صورتی که عالمان حقیقی و اولیای الهی در سیر و سلوک هستند و راه را به امید زیارت صاحب راه طی مینمایند و در بند غیر نمیباشند.
آنان که اهل باطن هستند حال و هوایی دارند که هرگز در خور بیان و سزاوار عنوان نمیباشد.
شور و مستی و جنون و درد و رنج و نگاه آنان هرگز به قول و مقال نمیگنجد و گذشته از آن که بیان آن سودی ندارد، بستر انکار جاهل را فراهم میآورد.
امکان وصول به حکمت گرایی
با آن که وصول به مقامات باطنی و مراتب کمال اولیای غیب و بندگان وارسته الهی مشکل است؛ اما امری ممکن و شدنی میباشد و این سخن و بلکه عدم امکان تحصیل معرفت و نوعی وصول، بهخصوص برای کسانی که در بند ظاهر امور گرفتارند و غرق باده غرور و مست از منیت و خودنمایی و تزویر و ریای هستند میسر نمیباشد.
کسی از بازار خودنمایی و فخرفروشی و ریاکاری راه به خرابات اهل باطن نمیبرد و امکان طی طریق ندارد.
در بیان سختی وصول به باطن هستی و موجودات و امور همین بس که جناب حضرت موسی که پیامبر اولوالعزم و صاحب کتاب و ید بیضا و آیات و بینات بسیار است، برای وصول به جناب خضر ـ پیر و مرشد خود ـ سختیهایی بسیار تحمل نمود و به زحمتهایی بس فراوان گرفتار آمد.
جناب موسی که در ابتدا از اراده محکم برخوردار بود و از خود همت عالی ظاهر میساخت و «لا ابرح حتّی ابلغ مجمع البحرین او امضی حقبا»؛ دست از طلب ندارم تا به مجمع البحرین برسم یا قرنها عمر بر من بگذرد، سر میداد، در میان راه خسته شد و در راه ماند تا آن که در پایان: «ولقد لقینا من سفرنا هذا نصبا»؛ ما در این سفر رنج بسیار دیدیم، را پیش کشید و «فارتدّا علی آثارهما قصص» درباره وی نازل شد و هنگامی که وی در راه ماند و از اراده افتاد و خود را حیران و سرگشته دید، به نغمه «فوجدا عبدا من عبادنا» نوازش شد.
جناب موسی که پا در طور میگذارد و دل در رویت جناب حق میبندد و خود را در هوای حضرتش سینهچاک میسازد و از خود بیخود میگردد، اینجا سخن از خستگی به میان میآورد و آه و ناله و فریاد سر میدهد و حق نسبت به حضرتش تفضل و عنایتی میکند و او را به پیروی باطنی از حق و پیامبری نایل میگرداند و تماشاگر امورش میشود.
البته، موقعیت حضرت موسی و سیر و سلوک آن جناب در عالیترین مراحل باطنی بوده که بعد از تمام کمالات ظاهر اتفاق افتاده است و منافاتی ندارد که دیگر اولیای الهی، اگرچه دور از خطا و عاری از عصیان نیز نباشند، دارای مقامات باطنی و کمالات حقیقی باشند و هر یک در مایه وجودی خود طی طریق کند و مقصود خود را باز یابند.
بر این اساس، چیزی که مایه امید است و میتواند آدمی را سرمست از باده صفا و صافی کند این است که راه باز و دعوت عمومی است؛ گرچه سیر آن مشکل است و هر کس را نرسد که سر در جیب غیب کند.
این مطلب باید روشن باشد که معرفت به سرّ قدر و علم تاویل و تعبیر و وجودشناسی و هستییابی از انواع دانشهای باطنی است و این گونه حقایق در خور اهل ظاهر نمیباشد؛ اگرچه بحث از آن برای همه آزاد و مفید است، چیزی جز بحث نیست.
بایسته است که آدمی تمام عمر خود را در گرو ظاهر و اسباب و علل صوری نسپارد و دل را در بند باطن نیز نهد و به راه افتد و افتان و خیزان خود را به صراطی آشنا سازد و راهرفتهای پیدا نماید و به راهش ادامه دهد.
خوب است که آدمی بدون آن که خود را درگیر پیرایه و پیر ناشایست سازد، خویش را پیدا نماید و دل را جلا دهد تا در مسیر راهروان اهل باطن قرار گیرد و خود را با یکی از اجنه و یا با ملکی و یا با ولی و مدبری آشنا سازد و خود را با صفا و صداقت در معرض دید آنان قرار دهد و ایشان را به ذکر و فکر و تطهیر دلشاد نماید تا آنان دستگیر او گردند.
چنین نیست که آنان کسی را به خود نپذیرند و راه را بر همگان سد نمایند؛ زیرا راهیان غیب و اولیای باطن شیفته و دوستدار بندگان شایسته خدا میباشند و آنان خود به سراغ چنین افرادی میآیند و مقدمات کار را برای ایشان هموار میسازند.
افرادی که دل صافی دارند و در این دل، سوز و درد و حسرت میبینند و لباس رنج و خرقه غربت بر تن دارند، هر لحظه باید منتظر اولیای غیبی باشند و دست خود را در خواب و بیداری برای نهادن در دست آنها آماده سازند و هیچ گاه دور از چنین معنایی نگردند و امید را چراغ راه خود سازند و در راه فهم حقایق و درک واقعیات امور، از هیچ کوشش و مجاهدهای دریغ نورزند؛ بهخصوص فکر و اندیشه در شب را از دست ندهند؛ زیرا شب بهترین وقت برای بهرهگیری از این امور است.
قدر در شب است و همه شب، قدر است و روز، قدر ندارد و این شب است که قدر دارد و زمینه تمامی وصولات و تجلیات رحمانی در شب است که شکل میگیرد و تاریکی، خلوت، تنهایی و ظلمت دل را زنده میسازد و روز، هنگام کار و کوشش و تحصیل معاش است؛ یعنی هنگامی که آفتاب زمین را فرا میگیرد و خورشید زمین را محاصره میکند، هوا دم میکند و فضا همچون معده آدمی که غذای نامناسبی را در بر گرفته، در مذاق اهل حقیقت ترش مینماید.
شب است که هنگام خلوت است و بازار اهل باطن در آن پررونق است و تجلیات الهی، در شب است که سراسر وجود ناسوتی را فرا میگیرد و ناسوت بهدور از اغیار، رنگ لاهوت مییابد و خود را در اختیار اهل دل قرار میدهد.
در شب است که اهل دنیا در خواب و غافلان در بند زنجیر شهوات هستند و مزاحم و نامحرمی در کار نیست و زمینهای برای شور و شوق و عشق و مستی اولیای الهی فراهم میگردد.
در شب است که میشود به آسمان نگاه کرد و ستارگان بیشماری را دید که غرق رقص و شعر و شورند و در شب است که میشود ظلمت را شکافت و از ناسوت بیرون رفت و در شب است که زمینه معراج و سفر آسمانی مومن فراهم میشود.
شایسته است آدمی فرصت را مغتنم شمارد و بهدور از همه اهل دنیا با تمامی خصوصیات آن از جهل و نادانی و کثرت و معرکهدارای، مشغول خود گردد و مقدمات سیر و سلوک خویش را فراهم سازد و بیتوجه و دور از غرض نسبت به اهل دنیا، دل در زیارت معبود بندد و بیصدا ناسوت را پشت سر نهد.
شیرینی باطن و کشف حقایق، تنها در ذایقه اهل باطن ظاهر میشود و چنان که دنیا کام اهلش را شیرین میسازد، اهل الله احساس شیرینی دنیا را ندارند و همانطور که برای اهل دنیا، دنیا شیرین و دل کندن از آن مشکل است، برای اهل الله نیز کشف و شهود و شب و شاهد شیرین میباشد و دوری از آن مشکل است و تحمل فراق آن ممکن نمیباشد و ترک معنا برای آنان مشکلتر از ترک دنیا برای اهل آن میباشد.
همانطور که اهل ظاهر راههای باطن را بر خود بسته میپندارند، اهل باطن نیز هرگز ظواهر امور را نمیپیمایند و تمایل به آن نمییابند و از این رو ظاهر برای آنها توام با شکنجه و عذاب است.
البته، چنین نیست که اهل باطن انکار ظاهر کنند و اهل ظاهر نیز نمیتوانند به انکار باطن برخیزند و چنین انکاری حکایت از بیخردی و دوری آنان از فهم و درک میکند.
آدمی اگر بتواند ماده و مایه دنیا را در خود مهار نماید و خود را از آن فارغ سازد و روح خود را سبکبار نماید، میبیند که چگونه عقل واندیشه وی اوج میگیرد و درک حقایق و معانی برای وی آسان میشود.
تمایلات مادی را باید در انسان به کبوتری تشبیه نمود که سنگی به پای وی بستهاند که با وجود آن دیگر نمیتواند پرواز کند؛ هرچه پر و بال میزند و پر میکشد، آسمانی در کار نیست و با خود گمان میکند که پروازی در کار نیست و این گمان چنان در کبوتر تقویت میشود که اگر بعد از چندی، سنگ را از پای او باز کنند و بند را بگشایند، وی به پرواز رو نمیآورد و گمان نمیکند که رها شده است؛ ولی اگر نهیبی به او زده شود، میبیند که پرواز برای وی امکان دارد و میتواند به آسمان پر کشد.
آدمی اگر بتواند سنگ تمایلات فراوان را از زوایای دل خویش دور نماید و بند آن را بگشاید، میفهمد که تا به بینهایت میتواند پرواز کند و خود را از تمام جو دور سازد و معراج مومن را به بار آورد و خود بیند آنچه بیند و از آن بهره و کام گیرد.
جان آدمی دل به باطن امور دارد و روح انسان اهل پرواز است و آسمانی میباشد. این ماده و مایه دنیاست که او را گرفتار زمین میسازد و از پرواز دور میگرداند و این تعلقات مادی است که او را درگیر جهل و نادانی میسازد تا جایی که ممکن است انکار باطن و حقایق غیبی را نیز در خود ببیند.
امید است تا گروه رهروان و دردمندان درد آشنا بهدور از اغیار و بریده از هر خس و خار، همسفر رجال غیب گردند و پیش از آن که این امر آنان را رها سازد، آنان آن را رها سازند و با آن وداع مناسب فراهم آرند و محفل جدایی از آن را شکل بخشند.
مدرسه حکمت گرایی و پذیرش شاگرد
آیا مدرسه حکمت گرایان شاگرد دیگری میپذیرد یا خیر و آیا ایشان تحمل آموزش را دارند یا خیر؟
حضرت موسی با آن همه زحمت و سختیهای مختلف، خود را به جناب خضر (حکمت گرا) رسانید و متابعت و پیروی خویش از وی را بعد از درک حضور وی اعلان نمود و «هل اتبعک علی ان تعلمن» را پیش کشید، اما باید پرسید تاثیر جناب خضر بر ایشان چه بود؟ آیا وی ایشان را به منزل رسانید و از جناب وی رفع مشکل نمود یا خیر و پس از اندکی او را به بهانه ناتوانی از خود دور ساخت و به زبان عرفی به او گفت: «تو نمیتوانی در این راه گام برداری، راه خود را برگیر و برو!» همانطور که از ظواهر ماجرا به ذهن عامی و عادی چنین مینشیند.
حال در این صورت به جناب خضر چنین اشکال میشود که این چه عملی و چه مدرسهای است که طریق اخذ و تعلیم ندارد و این چگونه مربی و مرشدی است که تابع خود را که پیامبری صاحب عزم میباشد نمیتواند دریابد و حضرت موسی با آن که ید و بیضا دارد و صاحب آیات و بینات است، توان متابعت از وی را از دست میدهد تا چه رسد به دیگران و با توجه به این ظواهر میتوان نتیجه گرفت: این علم دنبال کردنی نیست و محرومیت از آن برای عموم امری حتمی میباشد و زمینه رشد و طریق عرضه و تقاضا را ندارد.
باید گفت متاسفانه چنین برداشت انحرافی از این ماجرا، کجروهای بسیاری از گروهها و فرقهها را سبب گردیده و محرومیتها و زیانهای فراوانی بر جای گذاشته است؛ زیرا آنان با جبرگرایی میگویند کسی قدرت درک حقایق معنوی را ندارد و تنها موهبت الهی در این امر نقش دارد و با تفسیر نادرستی از موهبت الهی باب هر موهبتی را بر روی خود میبندند و نور امید و تلاش را به ظلمت یاس تحویل میبرند.
این گونه برداشتی سبب سکوت و پنهانی بسیاری از اهل الله و متوسطان آنان گردیده و ایشان را از مردم و جامعه و از ایجاد هر گونه ارتباط و شغل و کوشش و برخوردی با مردم دور ساخته و همچون راهبی در دل محراب و خانهای یا خانقاه و خلوتخانهای مشغول سرّ و باطن محدود خود گشتهاند، به این بهانه که حقیقت یافتنی نیست و درس و بحث و کوشش و طلب نقش عمدهای ندارد و معرفت سهم دل است و به هرکس هرچه دادنی باشد دادهاند و «کلٌ میسر لما خلق له» و این امر در خور و شایسته هر کسی نیست و هر فردی باید آسوده خاطر راه خویش پیش گیرد.
آنان گاه در این خیالات سرگردان میمانند و یا مدینه فاضلهای برای خود یا دیگران ترتیب میدهند و هستی را منحصر به خود و اندیشه آدمی را تنها در ذهن خویش میدانند و خویش را از تمام حقایق و امور اطراف خود بیگانه میسازند و نظر بر دنیای اطراف خود نمیاندازند و خود را در ردیف دیگران به شمار نمیآورند و نمیدانند که در چه خیال پوچ و گمان باطلی گرفتار آمده و دچار چه کجروی و گمراهی گردیدهاند.
راهیابی به حقایق گوناگون
در پاسخ به اصل اشکال نهم باید گفت: از ماجرای حضرت خضر و جناب موسی نمیتوان چنین برداشتی را داشت و شان آن جناب چنین برخوردی را ایجاب نمیکند.
توضیح این که یافت حقیقت و شناخت حقایق عوالم هستی و راهیابی به غیب امور با آن که چندان آسان نیست و بلکه بسیار مشکل و پیچیده میباشد، راه باز است و شایسته آن را طالب است و دست رد بر سینه فردی نمیخورد.
هر کسی میتواند در این راه به قدر استعداد خود گام بردارد و توان خود را در این مسیر مصرف دارد و نتایج زحمات خود را ببیند.
اگرچه طهارت و قابلیت افراد میتواند در شکوفایی راهیافتن هرچه بیشتر به آن نقش داشته باشد و مراتب آن در گرو طهارت و قابلیت بیشتر است، چنین نیست که در غیب به روی همه بسته باشد و یا به روی همه گشوده گردد و بدون زحمت نصیب کسی گردد و فردی بدون قابلیت و استعداد رشد چندانی را پیدا کند.
بر این اساس، این طور نیست که مدرسه جناب خضر تعطیل شده باشد و این گونه علوم غیبی آموزش داده نشود. البته، این مدرسه، هر کسی را به آسانی و بدون حصول شرایط لازم نمیپذیرد و چنین نیست که جناب خضر حضرت موسی را نپذیرفته باشد و وی را بینتیجه رها و دور از خود ساخته باشد؛ همانطور که وی را بدون حصول مقدمات و قبول شرایط لازم، همراه خود نساخت؛ زیرا جناب خضر استاد شایستهای بود که حضرت موسی را در مدتی کوتاه به منزل رسانید و مقصود را حاصل ساخت و آنچه لازم بود به او آموخت.
حضرت موسی در بند مظاهر بود و هر چیزی را با ظاهر میدید و جناب خضر او را از این مرتبت به محضر مشاهده مظهر در ظاهر رسانید و او را از بند کثرت رهانید و به سر منزل وحدت جمعی رهنمون شد و وظیفه هر دو در این زمینه به پایان رسید.
پس حضرت موسی در راه نماند و جناب خضر او را رها نکرد و این سیر و سلوک، ثمرات کلی خود را بهخوبی ظاهر ساخت و بعد از تحقق امور و بیان حضرت خضر نسبت به آن امور و بصیرت کامل حضرت موسی، چیزی باقی نماند و سکوت جناب موسی و جدایی با تمایل هر دو، گواه بر این امر است.
استاد قابل و ماهر
استاد قابل آن است که متعلم و شاگرد و دانشآموز را بهزودی کامل نماید و مراحل رشد و فعلیت او را هرچه زودتر بارور سازد و او را با واقعیات آشنا نماید؛ نه آن که سالهای متمادی، گروهی را به دنبال خود بکشاند و برای همیشه آنها را نیازمند به خود نگاه دارد.
همیشه اساتید قابل و مربیان واصل بر دو دسته میباشند: دستهای با این که کامل بوده و فن خود را چشیدهاند، قدرت افاضه بر غیر را چنان که باید ندارند و کاری که تعلیم میدهند با سختی همراه میکنند؛ در حالی که دستهای گذشته از آن که کامل هستند، قابل نیز میباشند و قدرت افاضه بر غیر را دارند و توان آموزش دیگران را بهخوبی دارا میباشند و میتوانند دیگران را بهآسانی راهی نمایند و آنان را به مقصود رسانند و دل آنها را به چشمهسار استقلال متصل نمایند. این دسته از اساتید فن کسانی هستند که وجودهایی سرشار از کمال و باطن و باوری از بزرگی و وسعت را دارایند و زحمت نوآموز را اندک میکنند و با زحمت کمتری مقصود را حاصل مینمایند.
شایسته است در تحصیل و آموزش تنها نزد چنین افرادی زانو زد و آنان را بر کرسی تدریس قرار داد و از آنان استفاده نمود و چنین کسانی هستند که سزاوار خدمت میباشند و میتوانند به آسانی هر استعدادی را بارور کنند.
عالم و عارفی که ممکن است کسی را برای مدتی طولانی به دنبال خود کشد، بدون آن که بتوانند کاری از پیش برد، در واقع خود و او را معطل نموده و روح کندی و تنبلی را در کالبد وی دمیده و با جان کندن، جان خود و او را به لب رسانیده است.
این گونه استادان ممکن است خود کامل باشند و مقاماتی کسب نموده باشند، اما کامل کننده دیگران نیستند و قدرت دستگیری و راهبری دیگران را ندارند.
البته، همه این مطالب در جایی است که کسی در پی کسب کمال و ارزش معنوی باشد و استاد تنها توانایی افاضه آن را نداشته باشد وگرنه گمراهی است، آن که از هر کمالی عاری است و دیگران را به خود فرا میخواند تنها دامی است ابلیسی و آن که بر خود اعتماد ندارد و موجودی او قابل عرضه نیست، هرگز مجوزی برای این کار ندارد و دستگیری، لایق و سزاوار او نیست.
توان گسترده آدمی
از ماجرای جناب خضر و حضرت موسی به دست آمد که حقیقت و ارزشهای معنوی به بلندای اهمیتی که دارد، مشقت زاست و مناسبتها و قابلیتهای افراد میتواند در آن نقش فراوانی داشته باشد؛ ولی چنین نیست که راه بر کسی بسته باشد و دستهای گمان کنند که خداوند متعال تنها آنان را برگزیده و آنان هستند که میتوانند چهره امور باطن را زیارت کنند؛ زیرا بندگان خدا هر یک دارای استعدادهای مختلف و فراوانی میباشند که در صورت کوشش و تلاش از هیچ پیشرفتی باز نمیمانند. البته، این سخن درست است که استعداد هر کس در جهاتی برجستهتر و شکوفاتر میباشد و زمینهها و قابلیت افراد مختلف است، اینطور نیست که رشد بندگان خدا در زمینههای دیگر غیر ممکن باشد و همین که فردی به واقع به امری یا علمی تمایل دارد، خود بهترین نشانه بر وجود استعداد آن در وی میباشد. این برداشت درست نیست که راهیافتگان امور معنوی از راهنمایی دیگران دریغ ورزند و باید هر کسی را به تناسب استعداد وی رهنمون شد و سکوت و تنبلی یا خودخواهیهای نفسانی را نمیتوان دلیل بر انحصار کمال دانست. البته، این سخن بسیار بجا و درست است که هر نوع کمالی را باید از نااهلان آن دور داشت و امور ارزشی را نباید در اختیار افراد نااهل و بیلیاقت گذاشت و اهمال در این امر نارواست؛ بهخصوص در امور معنوی و صفات باطنی که با گزند جاهل و معاند روبهروست و اهل الله را نباید گرفتار نااهل نمود.
کسانی که خیال بزرگی و راهیابی کمال را در سر میپرورانند و کمال را منحصر در عدهای محدود و افرادی اندک میدانند، سخت در اشتباه میباشند و دور از راه اولیای الهی قرار دارند. حضرات انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام همه بندگان خدا را در سطوح مختلف دستگیری میکردند و هرگز روی از فردی برنمیتافتند و با وسعت نظر و گشادهرویی با همه برخوردی مناسب داشتند.
کسانی که در خانه را به روی مردم میبندند و سر در جیب غیب فرو میکنند و سکوت و رهبانیت را ملاک کمالات معنوی میشناسند، هرگز در طریق صلاح و درستی گام ننهادهاند و در صورت صداقت و بیغرضی تنها در خیالاتی خوش قرار دارند.
خضر راه و عارف سینهچاک و سردمدار کمال کسی را گویند که در تمامی سطوح جامعه و مردم با وسعت نظر و گشادهرویی دارای حضور کامل باشد و تحمل برخوردهای گوناگون افراد مختلف را بر خود هموار سازد و هر یک را به روش مناسب بهصلاح و درستی وا دارد و همانطور که از کوششهای عمومی و فردی دیگران استفاده میکند، به دیگران استفاده نیز برساند.
نانوای زحمتکشی که در هوای گرم تابستان سر در تنور گرم و پر حرارت میکند تا نانی برای این عارف و اهل و عیال وی فراهم نماید، روا نیست که بهره کافی از وی نبرد و درست نیست که عارف تنها به بندگان محروم خدا زحمت دهد که چنین فردی سربار زحمتکشان جامعه است و روح انصاف و طهارت را ندارد و نباید به پولی که در طریق تحصیل آن رنجی را تحمل نکرده و به نانی که با آن تهیه میکند دل خوش دارد.
این سخن در مورد دیگر افراد و اقشار جامعه، از کسی که کوچه و خیابان عارف را جارو و نظافت میکند تا دیگر سطوح مختلف یک محیط که جامعه را برای وی آماده میسازند تا عارف و فقیه و عالم ربانی آسوده زندگی نماید، نیز صادق است.
کسانی که در مقابل رنج محرومان جامعه، تنها به فضل خود دلخوش هستند و علم خود را ملاک کمال میدانند و سجاده بر سر میکشند و خلوت تحویل میدهند و ذکر حق را پیش میآورند و از کاغذ و کتاب سخن سر میدهند، هنوز نتوانستهاند وظایف اولی جامعه خود را شناسایی کنند.
اگرچه این روش در طول تاریخ خود کم و بیش مرسوم بوده، میتوان گفت: علت عمده عقبماندگی جامعه و مردم، کمبود علم و معرفت در میان آنان بوده است.
هنگامی که در جامعهای عارف و فقیه خود را به کناری میکشد و در فکر حفظ شوون خود میباشد و مردم را به حال خود وا میگذارد، نباید توقع رشد و صلاح مردم را داشت و چنین جامعهای روی رستگاری را نمیبیند و مردم خود را مشغول کارهایی میسازند که با تمایلات نفسانی و اغراض شیطانی بیشتر سازگار باشد و معلوم است که چنین جامعهای رو به کجا دارد. عارف به خلوت به تماشای تجلی مینشیند و فقیه تنها تحقیق میکند و مردم نیز به طغیان رو میآورند، عالم فلسفه به امور ذهنی بسنده میکند و مردمی نیز مست غرور میگردند، او مست خیال و مردم مست جمال و همینطور این حرکت مخالف ادامه پیدا میکند و همه از یکدیگر دور میشوند تا جایی که کوچکترین شباهتی در میان این دو گروه باقی نمیماند و اینجاست که انزوای عارف و حکیم شروع میگردد و گمراهی مردم به نقطه اوج خود میرسد، تا جایی که آنان یکدیگر را نمیشناسند و بر هم ارجی نمیگذارند؛ در حالی که حضرات انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام هرگز چنین روشی را در زندگی بر نگزیدهاند.
عارف کسی است که در صورت لزوم بتواند مظهر مهر حق گردد و دست نوازش بر سر تمام بندگان خوب و بد خدا کشد و در زمانی که مناسب بیند، در مقابل قهر معاند مظهر قهر حق گردد و دشمنان خدا را به خاک مذلت درآورد.
عارف گاه یتیمی را نوازش میکند و زمانی شمشیر بر سر پلیدی میزند، زمانی در محراب و بر سر سجاده به جهاد میپردازد و گاهی در میدان جنگ به عبادت رو میآورد و مقام جمعی خود را در عمل محقق سازد نه آن که خیالات ذهنی و بافتههای وهمی خود را نقش بر کاغذ و کتاب نماید.
عرفانی که حق است و عارفی که بحق عارف است منش و روش رهبران آسمانی را الگوی خود دارد و همه بندگان خدا را عیال خود و خالق داند و همچون پروانهای گرد شمع وجود جامعه و مردم طواف دل نماید و وصال معشوق حقیقی خود را بدون هر منیت و انانیت بهدست آورد، همچون مولای متقیان علیهالسلام که مجاهده و عرفان خود را در عبادت و شهادت جمع نمود و محراب عبادت را میدان رزم و شهادت قرار داد و در راه هدایت خلق زیر شمشیر خصم، «فزت وربّ الکعبه» را سرود و یا همانند حضرت سیدالشهدا علیهالسلام که همه کتاب و سیر و سلوک ایشان زمزمه «فزت وربّ الکعبه» بود.
آن که از خون و شمشیر میهراسد و از دشمن خوف به دل راه میدهد و خود را در دخمه و پناهگاهی پنهان میسازد و به ذکر و خلسه مشغول میگردد، هرگز عارف نیست و خانقاه و محراب و مسجد را بهانهای برای جلب امیال نفسانی خود ساخته و مسجد و خانقاه را کلیسای بیروح خود نموده است.
البته، عارف دلخسته یا واصل کاملی ممکن است در زمانی یا در محیطی هیچ گونه شرایط و امکانات دستیابی به مردم را نداشته باشد و در غربت کامل به سر برد و خود را به کناری کشاند تا خود را از گزند بیمورد و غیر لازم نااهلان برهاند که این انتخاب حاکی از کمال عقل و فهم آن فرد میباشد و نباید در شوون فردی و اجتماعی راه زور و اجبار را پیش گرفت.
میشود عارفی دلخسته و حکیمی توانا در شرایط و محیطی قرار گیرد که زمینه هیچ کاری را نداشته و گوشهگیری و انزوا تکلیف درست و عاقلانه وی باشد و به مقتضای حکمت و شجاعت، راه را بر اغیار ببندد و در فکر تحقیق و طهارت از جهل و عصیان باشد و این چنین نیست که هر کسی و در هر شرایط و محیطی بتواند در کارهای اجتماعی نقش داشته باشد؛ هرچند این امر نباید به شکل موجبه کلیه برای هر کس و هر جامعهای دایمی گردد.
جناب خضر توانست حضرت موسی را به منزل رسانید و دیگر اولیای الهی نیز چنین هستند و علوم باطنی و کمالات معنوی حجاب اهل معرفت نمیباشند و برای رشد و آگاهی دیگران از هیچ کوششی دریغ ندارند و بی هر پیرایه کسوت ارشاد را بر تن دارند و حق آن را بهخوبی میشناسند و از هر خودنمایی و استثماری دوری میگزینند.
عرفان و معرفت امری است و خودخواهی و نظر تنگی امر دیگری است؛ اگرچه راه مشکل است و رهرو کم، تعطیل و دریغی در آن نیست و هیچ گاه نبوده است که این راه بیرهرو باشد.
بیان حضرت خضر خود حکایت از این استکمال میکند و هنگامی که میفرماید: «هذا فراق بینی وبینک»، بر وصول حضرت موسی به حقیقت دلالت دارد و میرساند که وی باید بهسوی خلق باز گردد و ارشاد و هدایت مردم را دنبال نماید؛ چرا که وی در همراهی خود با جناب خضر سیر و سلوک خود را به پایان رساند و علم تاویل امور را بهخوبی در جناب خضر دید و اثرات معنوی آن را چشید.
مقام ظاهر و باطن
مقامات و مراتبی که در جناب خضر و حضرت موسی و دیگر اولیای الهی دیده میشود، هر یک مظاهر تنزیلی، حیثی و تقیدی ظاهر و باطن است که در ایشان وجود دارد و هر یک میتواند جهاتی از تفوق و برتری را بر دیگری داشته باشد.
حضرت موسی پیامبر صاحب عزم و شریعت و و دیگر عناوین ظاهری بوده است و جناب خضر از اولیای باطنی و مدبر برخی از امور غیبی میباشد؛ چنان که همه موجودات دارای مقامی خاص و مرتبت مشخصی هستند تا جایی که مقام جمعی، کلی، سعی و حقیقی تمام صفات در شان حضرات ائمه هدی علیهمالسلام و حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام و برتر از همه، شخص حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله و حضرت امیرمومنان علیهالسلام قرار دارد و کمال دیگر موجودات و اولیای الهی و حضرات انبیا، همه تنزیلی از کمالات ایشان میباشد، چنان که حضرت امیرمومنان علیهالسلام که نفس رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله است میفرماید: «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا»؛ اگر پردهها برگرفته شود، چیزی بر یقین من افزوده نمیگردد؛ زیرا تمامی یقین را دارا هستم و پردهای برای من در کار نیست. «غطاء» با الف و لام جنس همراه است و پرده و حجابی را فروگذار نمیکند و چنین بیانی در خور کسی غیر از وجود حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله و شخص امیرمومنان علیهالسلام نیست.
تاویل قرآن کریم
تاویل امور و یافت باطن و راهیابی به حقایق عالم و وصول به معارف و حقایق عینی، در صورتی که دارای ضوابط خاص خود باشد و شرایط اساسی و حدود نوعی آن محفوظ بماند، از بهترین راههای کشف باطن قرآن کریم است و گذشته از آن که منع شرعی و عقلی ندارد، از برترین راههای امکان وصول آدمی به معارف و حقایق معنوی و مادی به شمار میرود.
با این وجود باید پرسید چرا در شریعت، عمل به تاویل؛ بهخصوص تاویل قرآن کریم، مورد مذمت قرار گرفته است؟
گفته شد که تاویل از برترین راههای امکان وصول آدمی به امور غیبی است و عظمت و رشد ادراکی بشر را نشان میدهد و از زمینههای کمالی انسانهای برجسته میباشد و مورد مذمت و یا تنافی با قرآن کریم و یا روایات باب نمیباشد و گذشته از نداشتن منع و حرمت، از ثمرات طهارت و مراتب والای رشد انسانی حکایت میکند و اگر قرآن مجید و روایات باب تاویل، عمل به تاویل را مورد نکوهش قرار داده و آن را تخطئه نموده، تنها در مورد تاویل قرآن کریم است؛ آن هم تاویلی که نااهل از آن دارد و خیالات خام خود را بازگشت ظاهر به باطن و یافت حقیقت آن میشناسد وگرنه نفس عمل به تاویل، با حفظ تمامی حدود روشمند آن، که همه پدیدههای هستی را در بر میگیرد، از والاترین مراتب کمال است.
این امر باید روشن باشد که قرآن مجید اگرچه عمل تاویل سالم را منحصر در راسخان در علم و کمال میداند و راسخان نیز هرچند به تمام معنای کلمه حضرات انبیا و امامان شیعه علیهمالسلام میباشند؛ معنای تنزیلی آن بر تمامی اولیای الهی و رجال غیب صدق میکند و معصوم نبودن آنان منعی برای چنین اطلاقی ایجاد نمیکند؛ گذشته از آن که راسخان در علم به معنای وسیع خود شامل همه اهل معرفت میگردد و اطلاق آن بر حضرات معصومین علیهمالسلام از باب تمام اطلاق و کمال مرتبت میباشد؛ چنان که در همه صفات دیگر نیز این گونه است.
صاحبان کمال و اهل معرفت میتوانند موجودات عالم هستی و حقایق معنوی و قرآن مجید را مورد تحلیل و بررسی قرار دهند و به مواهب غیبی و حقایق پنهانی موجودات، در حد توان راه یابند.
چیزی که باید در این مقام مورد اهمیت فراوان قرار گیرد، دقت و احتیاط لازم در امر تاویل و بهویژه در تاویل قرآن کریم است که باید از شیوه روشمند آن تجاوز نمود.
در مقایسه امور نسبت به موجودات باید هر فرد نازلی نسبت به امر عالی حریم کامل خود را رعایت نماید و در حد وصول، واقع را مورد ارزیابی و تاویل قرار دهد و بازیابی مجدد یافته خود را ترسیم نماید تا به این باور و اطمینان برسد که یافته وی دور از هر خلل میباشد.
تاویل غیر معصوم، همچون اطاعت از غیر معصوم است که باید با احتیاط هرچه بیشتر و حفظ شرایط لازم همراه باشد.
اگرچه اطاعت از خداوند متعال و حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله و امامان معصوم علیهمالسلام بهطور مطلق است، پیروی از غیر معصوم چنین نیست و محدود میباشد؛ همانطور که صاحبان امر به امامان معصوم علیهمالسلام منحصر میباشد، اما صدق آن بر مجتهد عادل بهطور تنزیلی ممکن است و چنین اطاعتی از مجتهد عادل، به وجود شرایط لازم در وی مقید میباشد.
کسی که قدرت تاویل امور و یا آیات قرآنی را دارد باید رعایت احتیاط را در جزم به امور داشته باشد و خود را چون معصوم نداند، همانطور که اولیای الهی خود را وابسته به معصوم میدانند و برای خود استقلالی قایل نمیشوند، فقیه نباید خود را در فتوا مستقل ببیند، بلکه وی ترجمان لسان معصوم علیهمالسلام و شریعت است.
موضوعی که بسیار تاسفبار است و عامل بسیاری از نابسمانیهای فرهنگی در میان مسلمین به شمار میرود، رویکرد بسیاری از متکلمان و اهل تفسیر و ظاهرمداران دین به قرآن کریم میباشد. آنان قرآن کریم را کتابی مجمل برای افراد عادی میدانند و فهم آیات قرآن کریم را به اهل آن که ائمه معصومین علیهمالسلام باشند منحصر میدانند؛ بهطوری که دیگران نمیتوانند به مراد آیات الهی برسند و از آن استفادهای نمیبرند.
چنین سخنانی در طول تاریخ عالمان اسلامی، بزرگترین زیانها را به امت اسلامی وارد آورده و سبب شده است که قرآن کریم در میان مسلمانان مهجور بماند؛ بهطوری که امروزه دیگر نقش چندانی در جوامع اسلامی ندارد.
این در حالی است که افزوده بر تلاش برای درک معانی ظاهری قرآن کریم باید فهم حقایق قرآن و تاویل و یافت باطن آن را در دستور کار اهل فن قرار گیرد و از آن بهطور شایسته استفاده شود تا مشکلات جامعه انسانی به وسیله این تنها کتاب آسمانی موجود در دست بشر، رخت بندد.
هنگامی که معصوم میفرماید: همه قرآن کریم در سوره حمد جای دارد و من میتوانم آن را استخراج نمایم یا امام امیرمومنان علیهالسلام میفرماید: من نقطه تحت بای بسم الله میباشد، این خود بهترین شاهد بر امکان استفاده از قرآن کریم در امور غیبی و راهنمایی برای دیگران است. البته، در صورتی که قواعد این علم روشمند که باید در جای خود از آن گفتوگو شود، رعایت گردد و قرآن کریم امام این راه قرار داده شود، پیشفرضی منافی با قرآن کریم بر آن تحمیل نمیگردد.