میگویند: «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد».
آنان که به عرفان و معرفت شهره میشوند، یا از داشتههای خود سخنی سفتهاند، و یا تنها نان شهرت خویش را خوردهاند. شهرت در عرفان، خلاف یکی از ارکان بنیادین سلوک، یعنی «کتمان» است. کسی که در عرفان، شهره میشود، یکی از دو علت زیر را دارد: یا آنکه وی از اولیایی است که از طرف حقتعالی مأمور به دستگیری بندگان او به مِهر و عشق میباشد، که این نشان آن دارد وی از کمّل اولیای حق میباشد و سلوک وی با وصول، به پایان رسیده است. وی به حسب مقام جمعی که دارد، کتمان و اظهار برای او برابر است.
دو دیگر آنکه شهرهشدن و بازاری گردیدن، به سبب کاستیهای نفسانی میباشد. چنین کسی شهرت را برای خود عنوانی ساخته است تا دکه فروش معرفت و کرامت زند. در این فرض، او یا به واقع نفسی قدر دارد که همچون گوساله سامری، خَلقی را به خود مشغول کند؛ اگر سلوک وی شیطانی یا نفسانی بوده است و یا چون دم گاو موسی است که
(۹)
میتواند تصرفاتی داشته باشد، اگر دستکم نفس وی در صفای نفسانی خود، به سلامت باشد و کاستی وی در جنبه معرفتی وی و سیر منازلی که داشته و بلایایی که دیده است، منحصر گردد و خُبث نفس نداشته باشد که آن نیز میتواند باشد و میشود کسی عارف باشد، ولی خباثت باطن در او باشد.
در سلوک، آنچه مهم است «استاد» میباشد و آنان که استاد ندارند یا استاد آنان توانایی و کارآزمودگی لازم را ندارد، زود میشود که مدعی میگردند؛ در حالی که فاصله آنان با کمال نهایی ـ که رفع تمامی تعینات از خود و وصول به مقام ذات بدون اسم و رسم میباشد، و البته امری تمام موهبتی است ـ بسیار طولانی میباشد.
جناب خواجه شیراز، از عارفان محب نامآور است که بهحق جام موهبتی «یقظه» را سرکشیده است. او عارفی تشبّهی و از اقمار منظومه معرفتی جناب ابنعربی است که عرفان محبی را بهخوبی در شعر خود نمایانده است. در این مقدمه، بر آن هستیم تا به استناد غزلیات وی، روانشناسی عرفانی و نحوه شوریدهسر بودن (محبی بودن) او را بیان داریم.
او در غزل شماره ۱۶۱ که نخستین غزل این مجموعه است، چنین غزل میآغازد:
«کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد»
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
وی، توان شعرگویی خوش را به «خاطر» استناد میدهد؛ خاطری که اگر محزون شود، شعر آن میخشکد و ترانگیزی خود را از دست میدهد. این خاصیت محبان ضعیف است، که با پیشامد حادثهای که بر مذاق آنان خوش نمیآید، توان کار خویش را از دست مینهند و شوقی که به حقتعالی ابراز مینمودند، قدرت برانگیختگی، نیروزایی و نشاطافزایی خویش را از دست میدهد و هم خاطر آنان مکدر میشود و هم دیگر دل به کار نمیدهند و نمیتوانند دست به کار برند؛ برخلاف عارفان محبوبی که با بلا شارژ میشوند و هرچه حسودان، برای آنان بدخواهی نمایند، هم خاطر آنان شفافتر و روشنتر میشود ـ نه مکدر ـ و هم توان کارایی بیشتری در خود احساس میکنند و بدخواهی حسودان، جلا و رونق زندگی و سوخت حرکت آنان، آن هم به عشق میگردد؛ عشقی که حتی نسبت به بدخواهان، شفقت و مرحمت دارد؛ چرا که دیده آنان جز حق نمیپوید و جز حق نمیبیند و جز حق نمییابد و برای همین است که آنان انگشتری مرکب از رکاب و نگین در هستی نمیبینند، بلکه در رؤیت آنان، هستی منحصر در ذات احدی است و بس؛ چنانکه در استقبال از این ابیات گفتهایم:
دل، عاشق و پر شور است، با آنکه حزین باشد
ما را شده عشق حق، روزی و همین باشد
لعل لب و ذات حق، برده دل من از خویش
هستی دو عالم شد ذاتش، که نگین باشد
جناب خواجه، عارفی بلاچشیده نیست که تجربه بلازدگی و درد مصیبت، او را از «شاید»ها و «اگر»ها رها کرده باشد. همچنین او از پرتو حسن حقتعالی که هم نمود تمامی ظهورهاست و هم بر تمامی آنها چیرگی دارد، غفلت دارد که بیانی محکم برای خیر بودن تمامی پدیدهها و حادثهها نمیآورد؛ چنانکه میگوید:
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
محبوبان حقتعالی، با بلا رونق و جلا مییابند و با بیانی محکم و سدید، خیر خود را در آن میبینند و از بلا و درد استقبال میکنند:
این طعن حسودان خود، گردیده به ما رونق
خیر من شوریده، هر لحظه در این باشد
دامی که صیاد آن حقتعالی است و حسود، جز تیر رهاشده از دست جلال او نمیباشد؛ جلالی که تمامی حسن است:
ما را بزده حق با، کلک صفت حسناش
صورتگر ما شد او، کی چهره ز چین باشد
محبان در تمامی افکار و کردار، جزواندیش میباشند و نمیتوانند جمال و جلال، و قهر و لطف، و گل و گلاب و شاهد بودن و پردهنشینی را با هم ببینند و تفکیکاندیشی و به خطارفتن در پی این تجزیهگراییها، از
(۱۲)
آنان جدایی ندارد:
جام می و خون دل هریک به کسی دادند
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری، وان پردهنشین باشد
اما محبوبان، صفت جمع حقتعالی را به صورت موهبتی دارند. آنان وقتی که جلال حق برای آنان رخ مینماید، باطنی آباد و رونق از توجه جلالی او مییابند؛ توجهی که از دلال خداوند و دالیهای اوست و در چهره بلا نمود دارد؛ در حالی که در همان حال، با چهره جهیمی که شمشیر بر آنان کشیده است، شمشیر میآورند و ندا میدهند ای شمشیرها مرا دریابید، اما قلندربازی ندارند و چهرههای جهیمی را با شمشیر حقی خود، به دوزخ خویش میرسانند؛ اگر مصلحت و اراده حقتعالی بر آن باشد. در این صورت، به گاه نزاع، به جِدّ دعوا میکنند؛ بدون آنکه از مرحمت و شفقت، دور افتند و به هوسهای نفسانی گرفتار آیند:
جام می و خونِ دل، هر دو به حبیبان داد
محبوب حقم، زین رو، پیوسته چنین باشد
گل بوده گلاب و خود هر دو دل ما گشته
دل شاهد بازار و هم پردهنشین باشد
محبان، آنگاه که در خود فرو میروند و از خویشتن میگویند، تنها
(۱۳)
خاطره ناسوتی خود را میبینند و رندی خویش را در ناسوت پیش چشم دارند. سابقه رندی آنان، عمر چندانی ندارد؛ چنانکه دوام آن را تا پسین آخرت میبینند:
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
اما خاطره محبوبان، ازل و ابد را درهم نوردیده و به هم دوخته است؛ خاطرهای که تمام با دلمستی و نشاط خدادادی و البته با غم و درد و بلا همراه است، و درد و نشاط، دو همزاد جداییناپذیر در نمود جمعی و اکمل و ظهور اتم آنان است:
از صبح ازل ما خود بودیم به میخانه
تا شام ابد مستم، کی روز پسین باشد؟
من مستم و سرمستم، از هر دو جهان رستم
من عاقل و دیوانه، دل گرچه غمین باشد
محبان، با رؤیت مظاهر، به قالب تعین آنان مشغول میشوند، اما محبوبان که تعین خویش شکستهاند، تعین مظاهر و پدیدهها را نیز شکسته میبینند و چهره حقتعالی غزال رؤیت آنان در دشت تمامی پدیدههاست. حافظ، در نگاه به بهار، گل و باده شراب را میبیند و نمیتواند تعین آنان را از دست نهد؛ چنانکه در تعین خویش گرفتار و محبوس است که گل برای وی خوشترین است و صدف زمان را پدیدهای از دسترونده و درگذرنده میدانند؛ در حالی که گوهر آن «دَم» است و صفایی که پدیدهها در چهره حقی خود، به باطن میبخشند و
(۱۴)
آنچه غنیمت است، دم همصحبتی با گوهر صفای حقی آنان است:
«خوش آمد گل، وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بهجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دُریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
اما محبوبان جز گل روی دلبر نمیبویند؛ دلبری که دم به دم در تعینی نو به نو جلوه دارد:
کسی جز تو مرا دلبر نباشد
به بزم دل، بِه از ساغر نباشد
غنیمت بوده عمرت جمله دریاب
که چون دم در جهان گوهر نباشد
می و جام و گل و بستان و دلبر
صفابخشی به دل دیگر نباشد
محبوبان بوسهای آتشگون از لبهای شرابی حقتعالی برمیگیرند؛ لبهایی که در هر تعینی یافت میشود و شراب ساغر هر پدیدهای را کوثر میسازد:
من و شیرینی لعل لب تو!
شراب من بهجز کوثر نباشد
اما محبان همیشه ادعاها دارند؛ ادعاهایی که بیشتر بهخاطر نداشتن وصول و آگاهی نیافتن از معانی و حقایق است؛ ادعاهایی که گاه حقیقت
(۱۵)
آن، حتی در خانه اهل ولایت و عصمت نیز یافت نمیشود:
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
محبان، چهره حق را در عشقبازی ادعایی خود ندارند؛ چنانکه حافظ، اوراق را نیازمند شستن میداند و میگوید:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
برخلاف محبوبان که شراب عشق حق را از هر پدیدهای میچشند. آنان حتی با اوراق درس هم مکتب عاشقی ساز میکنند؛ اما تعین دفترین آن را درهم میشکنند و چهره حقتعالی را در صبغه عشق خویش مییابند؛ عشقی که خویشتن آنان در آن در انتفاست و به خودی خود، خودی ندارد:
مرا اوراق باشد صبغه عشق
که عشقم حق بود، دفتر نباشد
محبی هم خود را بنده میبیند و هم بندهای که چاکری خَلق دارد و از بیمهری آنان نالان است:
من از جان بنده سلطان اویسم
اگرچه یادش از چاکر نباشد
محبوبان، خویش را ظهور لطف حقتعالی مییابند؛ ظهوری که غیر نمیشناسد و در انتفایی که دارد، خویش را نمیبیند تا صفت بندگی و
(۱۶)
چاکری برای آن داشته باشد:
منم لطف ظهور حضرت حق
نیام بنده، دلم چاکر نباشد
گفتیم محبان، ادعاها دارند؛ ادعاهایی که با حقیقت، فاصله بسیار دارد. نمونهای از این ادعاها در شعر حافظ آمده است:
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچاش لطف در گوهر نباشد
«نقد صافی» محبوبان، ادعاهای محبان را به صفا و خلوص، ممیزی نموده است؛ نقدی که جز لوح حق نیست:
خطا بر تو فراوان بوده سالک
مرا جز لوح حق گوهر نباشد
زدم بر ذات و رفتم از سر غیر
که جز او یار سیمینبر نباشد
نکو فارغ شد از غوغای هستی
که در دل، چهره آخر نباشد
محبان آنگاه که به لطف گل، مینگرند، رخ یار را در آن نمییابند که چنین غزل میآغازند:
گل بیرخ یار، خوش نباشد
بیباده بهار، خوش نباشد
وگرنه در نگاه محبوبان، هیچ پدیدهای نیست که گل نباشد و گلی
(۱۷)
نیست که زلف یار و لب دلدار و دیار دیار پدیدار در آن نباشد:
دل بی تو نگار، خوش نباشد
بی باغ و بهار، خوش نباشد
زلف تو مرا جهان و جان شد
جان بی لب یار، خوش نباشد
بیپرده بگویمت که حقّم
بییار، دیار خوش نباشد
محبان در تنگنای تعینات چنان محبوساند، که دلواپسی جوانی عالم پیر و دغدغه توفیق بوییدن
مشکفشانی باد مشرق را دارند:
نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
برخلاف محبوبان، که چون نقد رؤیت یار دارند؛ آن هم یاری که آن به آن، جانی نو به لطف ظهورات خود
میبخشد و نقشی تازه میزند، نَفَسی را نمییابند که در فصلی مشکفشان نباشد، بلکه تمامی
فصلها برای آنان طراوت فروردین بهار را دارد و عالمی برای آنان نیست که به پیری و کهنگی بگراید:
«دل من در قدح دیده روان خواهد شد
یار من لحظه به لحظه، چه جوان خواهد شد
یار آزاده من داده دو عالم بر باد
نرگس مست من از او نگران خواهد شد
(۱۸)
محبوبان از تمامی تعیات رهای رها و آزاد آزاد هستند. آزادتر از محبوبان حقتعالی نیست که هیچ پدیدهای
آنان را به تعین خود مشغول نمیدارد و دلنگران نمیسازد. آنان از حبس تعین خویش چنان آزادند که در
تمامی کشور حقتعالی به گام او، سیر دارند و دور دل آنان در جایی محصور نمیگردد:
شده شعبان من آن قدس جلال جبروت
که جمال خوش حق هم رمضان خواهد شد
سیر هستی به دو چینش شده دور دل من
که نزولش به صعود و پس از آن خواهد شد
من گذشتم ز دو عالم، تو مگو هیچ مرا
که چنین بوده و باز آن چنان خواهد شد
شده اقلیم من آن ذات اهورایی مست
خوش بود رود ظهوری که عیان خواهد شد
شد دوان سیر وجود و دو جهان است به جان
به عیان آید و هر لحظه نهان خواهد شد
همه دار و ندار حقم و چهره ذات
ذات حق است که با ذره بیان خواهد شد
عارف محبی از آنجا که از مقام ذات باز مانده و دل وی میهماندار حقتعالی نمیباشد، مهر لطیفسانان به دل میگیرد و نظرباز چهرههای زیبا میشود و عادت به نگریستن آنها مییابد:
(۱۹)
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
آنان در ادعای عشقی که دارند، از رسوایی پروا دارند و میدان عشق آنان از عشقورزیهای پنهانی فراتر نمیرود و البته حسرت وصول را دارند و آن را آرزویی نشدنی میدانند:
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
اما محبوبان در غوغای عشق خود، از هیچ رسوایی پروا ندارند؛ و آداب وصول عیان خویش و میهمانداری از حقتعالی را پاس میدارند:
من و عشق و صفا و صدق و هشیاری
دلم غرق خدا شد، پس چگونه چون نخواهد شد؟
محبان، از بلا تنها غم دوری از حقتعالی و فراق ذات او را دارند که نمود آن، جز سرشک دیدگان نمیباشد:
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
اما ختم محبوبان، جز به خون نمیباشد. آنان حماسهساز نینواها هستند در حمایت از دین خدا و مردم
بینوایی که جز امید به حقتعالی پناهی ندارند. محبوبان بر ظالمان تفرعنخو و مردمآزار که بندگان خدا را
تضعیف و تحقیر میکنند و آنان را سرسپرده ستمهای خود میخواهند، بهسختی برمیآشوبند و با نثار
جان خود، خط سرخ شهادت را امتدادی
(۲۰)
سبز و طراوتزا میبخشند:
منم قربانی لطف نگار نازنینم که
وصولم جز به تیغ و رگ، رگی از خون نخواهد شد
شدم در بارگاه عشق و مستی، شاهد خونی
که این رتبت برای من شد و بر اون نخواهد شد
خدایان ستم را کی ستایش میکند این دل؟!
نکو تسلیم بَرِ ظلم و خط فرعون نخواهد شد
محبان، سوسوهایی اندک از تلالؤ ذات را مییابند و به آن سرخوش میشوند:
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
اما محبوبان، در وصل مدام خود، همیشه بهار هستند و ذات با تمامیت (نه با کنه) خویش، آنان را در دولت خود دارد:
چه خزانی، چه بهاری به دل دولت دوست
نه خزان دیده بهارم، نه بهار آخر شد
محبان، میان قهر و لطف تفاوت مینهند و از حقتعالی تنها انتظار لطف دارند و از قهر فراری و دلآزرده میباشند. آنان میان خار و گل، تفاوت مینهند:
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
محبوبان در جمعیت اتمی که دارند، قهر و لطف برای آنان یکسان است و بهشت و جهنم را تفاوتی
نمینهند و اگر در قعر جهنم سوزان نیز قرار گیرند، جز به عشق حقتعالی و دوستی او به چیز دیگری
التفات ندارند؛ چرا که تمامی تعینها برای آنان شکسته شده است و جز قامت بلند دلدار با تمام قدی که
دارد، قیامت آنان نیست:
خار و گل هر دو ز الطاف خوش آن یار است
هر دو حسن است، کجا شوکت خار آخر شد؟
محبان، شبهای دراز را به پریشانی و با غم دل میگذرانند و از طلوع صبح گیسوی یار که همان تلالؤهایی از ملکوت میباشد، دلشاد میگردند:
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
محبوبان، در شب است که راز و ناز دارند و تابش خورشید برای آنان، ترشیدگی بوی غفلت مردمان را بلند میکند:
شب بود گوهر ناز دل هر عارف مست
کی شب و گیسوی آن دار و ندار آخر شد؟
محبان، از محنتهای خَلقی، استقبالی ندارند و از بیاحترامیهایی که ایام برای آنان پیش میآورد و ترکهایی بر دل خودخواهانه آنان میاندازد، خماری میگیرند و از شور و شعار دیگران نسبت به خویشتن خویش، دلشاد و پرانرژی میشوند:
(۲۲)
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر، کان محنت بیحد و شمار آخر شد
شیوه محبوبان، چنانکه بارها گفتهایم، برخلاف آن است و آنان با دردها و محنتها، جلا و رونق مییابند و
تنها وصول به ذات، برای آنان قرارآور و آرامشزا میباشد:
چه قراری که گذاری تو به آن لوده مست
نبود محنت و، کی شکر و شمار آخر شد؟
دیده خواب و خمارم زده مَحْقِ دل حق
محو حق هستم و نه طرف و کنار آخر شد
دادهام چهره خود را به سراپرده ذات
در برش دل ز همه شور و شعار آخر شد
سینهسای دل من بوده نکو از برِ ذات
بیقراری ز دلم رفت و قرار آخر شد
البته مردمان نیز به عارفان محبی اقبال عام دارند و عرفان آنان را که شوق شوریدگی است میپسندند؛
اما ولایت مستصعب و سخت محبوبان الهی که عرفان آنان پاکباختگی، دردمندی و دوری از سرخوشی و
عشق بیدلی است، برای کمتر کسی باورپذیر و قابل تحمل است:
کجا که عاشق بیدل سرای خوش دارد
اگرچه عاشق شوریده چشم نرگس شد
محبان، چون تعینشکن نیستند، فراز و نشیب و گدایی و پادشاهی
(۲۳)
برای آنان تفاوت دارد:
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
اما محبوبان، در صفای دل بیدل خویش، غرقه حقتعالی میباشند:
گدا و مصطبه دیگر چه شور و بلوایی است؟!
که نورِ نار دلم خود صفای مجلس شد
کجاست خضر و سکندر چو جام جم، ای دوست؟
مگو تو غیر حق آخر، که جمله مفلس شد
محبان، شکوه و حشمت دولتیان خَلقی را به چشم میآورند و قبول خاطر آنان را مغتنم میشمرند:
چو زر عزیز وجود است نظم من، آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
محبوبان الهی، جز دولت حق و قبول او، دغدغهای ندارند:
وصول دولت حق، همت دلِ پاک است
قبول پاکی حق، کیمیای هر مس شد
محبان، افلاس و ورشکستگی و جواز عاشقکشی راه عشق میبینند و بازدارنده دیگران، به خیرخواهی میشوند:
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
اما محبوبان، از دست دادن و ریختن خویشتن خویش را لطف الهی میشمرند و طریق محبی و سفارشهای آن را کال و نارس میدانند:
گذار میکده لطف است اگر به دست آید
چه خوش که جانِ محّب، عاشقانه مفلس شد
سرای سینه محبوب برده خانِ دل از غیر
اگرچه در دو جهان بیخبر ز هر کس شد
نکو، مرام محبان نبرده دل از ما
از آن که میوه خاک محبّ، نارس شد
بلاپیچ شدن، صفت عام و خط ممتد محبوبان الهی و رکن بنیادین حرکت آنان میباشد:
به لحظه لحظه عمرم نگار بلاپیچم کرد
که تا کند دل ساده، شور را تمام و نشد
محبان برای وصول به ساحت عشق حقتعالی، دلیل راه میطلبند و به اهتمام خود و گنج غمنامه خویش و رنجهایی که داشتهاند، التفاتها مینمایند؛ هرچند میدانند عاقبتی نافرجام در پیش دارند:
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
اما محبوبان قد و قامت دلیل و گام زدن به گامهای اهتمام را در وصول به محضر معشوق، ناکام میبینند،
بلکه چهره محبوبی و عنایی
(۲۵)
بودن و صفای موهبتی خویش و فنا و خرابی عالمیان و بقای حقی را در پیش دارند؛ بقایی که اکتسابی
نیست و به گدایی محقق نمیشود؛ بلکه کرامتی اعطایی است:
شدم به کوی عشق و، دلیلاش نبوده قد و قدم
وصول محضر معشوق به اهتمام و نشد
صفای چهره محبوبیام نه گنج و رنج
خرابی دو جهان شد به غم تمام و نشد
نه دردم و نه دریغام، نه دل بُوَد پی گنج
گدا، نیام به حقیقت، پی کرام و نشد
محبان برای یافت حقتعالی، دام حیله میگسترانند و نهال هوس میپرورانند:
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
اما طریق محبوبان الهی، از هر گونه دغل، رندی و حیله، خالی است و رونق آنان به صفای باطن است:
به حیله، گر برسی، رونق و صفایت نیست
هوس نبوده رسم محبت، قرار کام و نشد
منم طلایه لطف جمال ذات عزیز
که رفته دل پی صبح ازل ز شام و نشد
گرفته سینه ظاهر سپیدگاه ابد
وصول خاص دلم شد، حصول عام و نشد
نکو بگو تو چه گویی که رند بی سر و پا
برفته از سر ناسوت هرچه به بام و نشد
اما نقطه مشترک میان محبان آگاه و مقربان محبوبی آن است که یاری خالص و بیپیرایه، به مدد آنان
برنمی خیزد؛ چنانکه خواجه حافظ رحمهالله چنین لابه و ناله سر میدهد:
یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟!
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟!
البته، تفاوتی در این بییاوری وجود دارد و آن این که محبان، غم غربت و تنهایی خویش را دارند؛ اما
محبوبان از غربت دین و گرفتاری آن به دست دکهداران کاسب و بیپناهی مردم و اسارت آنان در زنجیر
ستم ظالمان، ناله دارند و درد آنان درد مردم خویش است؛ مردمی که در محنت خشونت ستمگران،
پناهی جز امید به حقتعالی ندارند:
دور ما، دور تباهی گشته، یاران را چه شد؟
رفته از دین خیر و پاکی، دکهداران را چه شد؟
بیخبر گشت این دیار ما ز پاکی و صفا
چهرهپردازان عرفان کو؟ غزالان را چه شد؟!
چهره پاک محبت رفته از رخسار دهر
مهر و ماه ما خشن شد، باد و باران را چه شد؟
شهر ما خاک سیاهی گشت و برد از ما خوشی
عالمان گشتند شاهان، شهریاران را چه شد؟
به هر روی، نهایت عرفان محبی، چیزی جز شوریدگی، آن هم از نوع عاقلانه آن نیست:
صوفی شوریده حال، کی برسد بر وصال؟
بیخبر از عشقْ کی عاقل و فرزانه شد؟!
شوریدهای که چنین ادعا به میان میآورد:
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل برِ دلدار رفت، جان بر جانانه شد
اما رنگ و روی عرفان محبوبی، صبغه خرابی خلقی و آبادی حق را دارد:
پادشهی چیست، گو؟ منزل و مسکن که راست؟
رقص دل دلبرم، دلکش و جانانه شد
چیست غرور تو ای سالک پرمدعا؟!
چهره تنهاییات شاهد شاهانه شد
عارفِ محبوب کیست؟ بیخبر از واژگان
آن که برِ ذات حق، چهره دردانه شد
رفته نکو از سر هر دو جهان و چه خوش
دل به من ای دلبرم، دور ز پایانه شد
(۲۸)
محبان، خاک وجود خویش را غرورآمیز تحسین میکنند و آبادی و عمارت دل خویش را خوشخبری میآورند:
خاک وجود ما را از آب دیده گل کن
ویرانسرای دل را، گاه عمارت آمد
اما محبوبان از خرابی خویش، به تنها عمارت حق، آبادند:
خاکم نباشد و گِل، ما از جمال حقّیم
حق شد وجود پاکم، او را عمارت آمد
محبان، معرکه بلاپیچی ندارند و از زلف بلند یار، تنها خبر آن را دارند:
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
اما محبوبان، بلاهای حقیقی و عینی دارند و دل و دیده بر زلف یار میآورند:
زلف نگار دیدی، هرگز ندیدهای تو!
گفته شده فراوان، کی در عبارت آمد؟
محبان، پدیدههای خلقی را قیاس میکنند و یکی را عروج میبخشند و دیگری را موری محقر میسازند:
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
اما محبوبان، هر پدیدهای را بزرگ میدارند:
(۲۹)
کم گو ز غیر سالک، از اسم و رسم بگذر
مورش مخوان که او خود دور از حقارت آمد
محبان، رونق دنیا را دارند و عافیت روزگار به کام آنان شیرین آمده است که وعده معطر بوی بهبودی و
شادی ایام و توقع حجلهگاه دامادی را میدهند:
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر، از بخت شکایت منما
حجله حسنُ بیارای که داماد آمد
محبوبان همواره اسیر ظلم حاکمان جور و دولتمردان ستمپیشه بودهاند و خرابی آنان رونق داشته است
و البته آنان از غمهای مردمان پژمردهتریناند و سوگوار دردهای آنان میباشند، که محبوبان به محنتهای
آنان آشناتریناند:
جامْ بشکسته، چمنْ خار مغیلان گشته
مرحمت رفت و عزاخانه به بنیاد آمد
راحت و صلح و صفا کی به دلت میشنوی؟
کی گل آمد به صفا، این که صبا شاد آمد
شد جوان خوار و عروسان همه در سوگ بهار
هاتف مرگ بیامد، نه که داماد آمد
عرصه شد تنگ به مردان خدا در هر روز
با لبِ تشنه، حق از خستگی آزاد آمد
خستهام از دو جهان، دل شده چون پروانه
از پی خوبی تو، یکسره بیداد آمد!
لوطی شهر شده مفتی احکام خدا
حق شده کشته که در صومعه شدّاد آمد!
شد نکو در بر شدّاد، خط صلح و صفا
گرچه از خط ستم، سینه به فریاد آمد
و البته در این غوغا، چهره ملکوت حق، از آنان نمودار است:
شد نکو در بر حق، چهرهگشای ملکوت
حق ز هر ذره برون گشت و بقا بازآمد
غوغایی که در آن، پاکباخته، دل و دین و جان و تن خود را میدهند. قمار عشق آنان از سر عشق و
صفای باطن و نرمی نهاد رونق میگیرد. بازنده قمار عشق، با همه خَلق دمساز است، بلکه غم آنان دارد
و اینجاست که اشک آینه سرازیر میشود؛ چنانکه در جای دیگری گفتهایم:
بیخبر کی شوم ز غیرِ تو
در قمار تو مهره نردم
گوشه چشمی بیا به من بنما
اشـک آیـینـه را در آوردم!
او همه را به یک چشم میبیند و بدی به دیدهاش نمیآید و آنچه میبیند فقط خوبی است و تمامی
چهرهها برای او مهره نرد حقتعالی میباشد و خَلق، تمامی یک صفحه از رؤیای پندار (تقدیر) حقتعالی
میباشد.
منبع:بیدل و شوریدهسر