وصف حیرانی، همه از ذات «هو»ست

وصف حیرانی، همه از ذات «هو»ست

 

سالک وقتی عظمت پیدا می‌کند و اوج می‌گیرد، از هر فعل و وصفی می‌گذرد و به «ذات» وصول می‌یابد. وصول به «ذات» نقطهٔ شروع حیرانی است.

اگر سالکی به ذات چهره افکند، تمامی صفات پروردگار را فراموش می‌کند و این‌جاست که می‌گوید:

من آن‌چه خوانده‌ام همه از یاد برفت

الا حدیث دوست که تکرار می‌کند

او تمامی اسما و صفات الهی و همه چیز را از یاد می‌برد و تنها حدیث دوست خاطرهٔ اوست که تکرار آن نیز از دوست است نه از او. در مقام ذات، فاعل و قابل بودن و هر حرکتی به صورت تشأنی است و پوستهٔ خلقی از جان سالک برداشته می‌شود و سالک با از دست دادن جهت خلقی خود و گرفتن رو و خوی حقی، به حیرانی مبتلا می‌شود و اوج سلوک نیز در همین‌جاست. مسیری که نمی‌توان آن را به آسانی طی کرد و خوشا به آنان که این راه را به صورت محبوبی رفته‌اند و خوشا به محبانی که این راه را در پرتو مربی‌گری استادی محبوب می‌پیمایند، ولی اگر استاد کسی در طی این راه محبی باشد، چنان کار را بر او دشوار می‌سازد که جان وی بارها از او گرفته می‌شود، بدون آن که گامی در خور بردارد.

سالک در نهایت، با ترک هرچه غیر است به ذات و مقام حیرانی وصول می یابد. او در این‌جاست که به مقام «صحبت» می‌رسد و حق مصاحب و همراه او می‌شود و به حقیقت اوست صاحب در سفر: «أنت الصاحب فی السّفر». خداوند در همهٔ رجوع‌ها و توبه‌ها حتی در رجوع از غفلت‌ها و نعمت‌ها و در تمامی مسیر سلوک با سالک است و وقتی حق تعالی صاحب سفر و سیر است دیگر سالک کجاست! همان‌طور که سالک به اوست که می‌گوید: «أنت الصاحب فی السفر»؛ همه جا تو بودی، پس من چه بودم؟! سلوک برای تحقق مصاحبت با حق تعالی است و اگر این مصاحبت محقق شود، دیگر چیزی باقی نمی‌ماند و چنان‌چه این مصاحبت نباشد، چیزی جز اشتغال به دنیا یا آخرت و گمراهی تضییع وقت نیست و مصاحبت بدون صافی بودن وقت ممکن نمی‌گردد.

سالک نخست به «مصاحبت» و در پایان به «صحبت» می‌رسد. مصاحبت به معنای همراه شدن است و صحبت به معنای هم‌سخن شدن. ممکن است دو نفر در مسیری با هم مصاحب باشند ولی سخنی با هم نگویند و از هم بیگانه باشند. کسی که با خداوند هم‌سخن می‌شود قول و غزل دارد و حال مناجات، خلوت، دعوت و حضور می‌یابد.

منظور از «غزل» اصطلاح ادبی آن نیست، بلکه به مقام صحبت و هم‌کلام شدن با خداوند مقام غزل گفته می‌شود. غزل دارای زبانی گنگ است؛ چرا که زبان ویژهٔ میان عاشق و معشوق است. غزل زبان عشق است؛ از این رو زبان غزل بیان ندارد و معنای آن در بطن عاشق غزل‌پرداز است و تنها معشوق اشاره‌های آن را درمی‌یابد.

هیمان ذات

در دستگاه ابوعطا و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

سر به‌سر دنیای ما زندان بود

لطف و پاکی در نهان پنهان بود

کار دنیا سربه سر بیهودگی است

کی که غافل از خدا انسان بود

بگذر از دنیا، رها کن این جهان

این جهان، خانقهِ ویران بود

کار عقبا شد برِ حور و قصور

این‌چنین غایت تو را آسان بود

وصف حیرانی، همه از ذات «هو»ست

ذات «هو» در دو جهان هیمان بود

آسمانت پر ستاره از صفات

کی صفاتت را خط پایان بود

محو رخسارت شدم چون سر به سر

در فراقت اشک‌ها غلتان بود

جان فدای تو خدای لایزال

محو عشق تو، به تو مهمان بود

عاشقم، آزاده‌ام، دیوانه‌ام

سینه‌چاکم، گرچه جان قرآن بود

عاشق «حق» کی پی پا و سر است

عاشق «حق» شُسته دست از جان بود

دل گرفتار تو گردید از ازل

تا ابد جانا نکو حیران بود

مطالب مرتبط