پدرم در مربیگری برای من استاد بود. او در تربیت فرزندان خود به هیچ وجه به صورت جزیی، موردی و در هر کاری دخالت نمیکرد. ….
پدرم در مربیگری برای من استاد بود. من بسیار میشد که عصرها به پشتبام منزلمان میرفتم. گاهی پدرم میآمد و چیزی به من میآموخت. یک شب گفت من پول میدهم تا به تو چَک بزنم. من که آن زمانها بچه زیرکی بودم، آن را قبول کردم. پدرم چَک اول را زد و پنج ریال به من داد. دوباره گفت بزنم. گفتم بعدی را هم بزنید. یک چک دیگر زد، و یک تومان به من داد. چند بار این کار را تکرار کرد. من یک مشت پول گرفتم. دیدم چه درآمد خوبی است. گفتم یکی دیگر هم بزنید. ناگهان پدرم گفت آدم برای پول چک میخورد. او تا این را گفت، نه تنها این پولها بلکه هرچه پول بود از مغز من بیرون ریخت و دیگر پول برایم از ارزش افتاد. همین حالا دیگر حتی پول هم نمیتوانم بشمارم و آن را به کسی میدهم تا بشمارد.
یادم میآید میخواستم به مدرسه ابتدایی بروم. دیر شده بود و عجله داشتم. برای همین شروع به دویدن کردم. هنوز از در خارج نشده بودم که پدرم مرا صدا زد و گفت: عجله نکن و ندو، وگرنه شیطان تو را میزند. بعد به من گفت ذکری را بگویم تا از آسیبهای شیاطین در امان باشم.
خدا رحمت کند پدرم را. او در تربیت فرزندان خود به هیچ وجه به صورت جزیی، موردی و در هر کاری دخالت نمیکرد. اگر ما کارهایی میکردیم که به نظر او مشکل داشت، چیزی به ما نمیگفت و ما را در عمل آزاد میگذاشت؛ اما بعد از مدتی آنها را حسابرسی میکرد و گاه در موردی که اشکال آن بسیار ناچیز مینمود به ما تفهیم میکرد که برای نمونه ده کار دارای اشکال نیز داشتهای. گویی پیمانه با آخرین اشکال کوچک دیگر پر میشد و بهطور ناگهانی پای کار و حساب و کتاب میآمد و همه را با هم جمع میزد و این اشکال کوچک نیز با احتساب موارد دیگر قابل اهتمام و پیگیری میشد. البته او در انتخاب مورد بسیار دقیق بود و درایت ویژه خود را داشت و حلم و قهر او با حکمت همراه بود.
محیط زندگی ما بسیار شیرین بود؛ زیرا پدرم به واقعیتها بسیار اهتمام داشت و به اولیای معصومین و ائمه هدی علیهمالسلام دلبسته بود. او هر ماه روضه داشت. یک صندلی در خانه داشتیم که مخصوص روضهخوان بود. پدرم به اهل علم و روضهخوانان بسیار احترام میگذاشت. برای من در کودکی بسیار جالب توجه بود که وقتی ما مجلس روضه داشتیم، فرد دیگری به حاضران چایی میداد، اما چایی روضهخوان را پدرم خود میبرد و نمیگذاشت دیگری برای وی چای ببرد و آن را با احترام فراوان به روضهخوان میداد. او استکان چای را داخل پیشدستیهای برنجی میگذاشت و با شکر و قاشق جلو روضهخوان میگذاشت که روحانی بود. من احترام به علما را از پدرم یاد گرفتهام. در نظر من آن شخص خیلی حرمت داشت که پدرم با دست خود برای او چای میبرد. همین الآن نیز خودم وقتی طلبه و اهل علمی را میبینم حاضرم دستش را ببوسم و به او محبت کنم. این تست برای شناخت سلامت نفس است. کسی که نمیتواند طلبه را احترام کند، مشکل نفسانی دارد. من نگاه هم نمیکنم که ببینم این طلبه کیست، هر کسی میخواهد باشد، احترام او را برای خود واجب میدانم، هرچند از آخوندها دلآزردهام و حساب آنها با حساب طلبهها جداست. به هر حال، حرمت و احترامی که پدرم به روضهخوانان داشت، برای من خیلی جالب و شیرین بود و همین امر باعث شده که امروزه نیز طلبهها را در حرمتگزاردن کمتر از یک پیغمبر نمیبینم؛ اما اگر ببینم آخوندی دوست دارد دستش را ببوسند و حالت تفرعن دارد، از او خیلی بدم میآید و حالت تهوع پیدا میکنم، بلکه از او نفرت مییابم و آن بوسه را بوسه خباثت و احمقی و خرافه میدانم. تکبر آخوندی گناه بزرگی است. البته سادگی و صفای مردم دلیل بر حُسن آنان است، اما این آقا که از چنین چیزهایی خوشامد دارد و خود را در معرض آن قرار میدهد، بیماری دارد و به غِل و غش و گرفتاری نفسانی مبتلاست. اگر کسی خاک نعلین طلبهای را برای تبرک و شفا بردارد، چون منسوب به آقا امام زمان است، اعتقاد من این است که شفا پیدا میکند. من خودم این کار را تجربه کردهام و به این نسبت و حرمت آن اعتقاد دارم، اما اگر کسی در کنار این نسبت، سوءاستفاده کند، و دوست داشته باشد که برایش صلوات چاق کنند و دستش را ببوسند، او خباثت و مشکل نفسانی پیدا کرده است. گناه اهل علم همین چیزهاست. شخص مبتلا به چنین خوشامدی بیمار است و تقلید از او را جایز نمیدانم و درس او هم نباید رفت و نباید پشت سر او نماز خواند.