آتش ولا

جناب خواجه حافظ شیرازی اصول باورهای عرفانی خویش را ـ که برآمده از عرفان محبی ابن‌عربی است ـ در این غزل آورده است.

از پایه‌های عرفان محبی، بنیاد پدیده‌های هستی بر «عشق» است؛ اما نظرگاه محبی به عشق، بسیار نازل است و به سطحی‌اندیشی مبتلاست. محبی دیدی محدود و ظرفیتی کوتاه نسبت به عشق دارد. محبی به واقع و به حقیقت عشق نرسیده است. او مشتاقی می‌کند، اما ادعای عاشقی دارد.….

جناب خواجه حافظ شیرازی اصول باورهای عرفانی خویش را ـ که برآمده از عرفان محبی ابن‌عربی است ـ در این غزل آورده است.

از پایه‌های عرفان محبی، بنیاد پدیده‌های هستی بر «عشق» است؛ اما نظرگاه محبی به عشق، بسیار نازل است و به سطحی‌اندیشی مبتلاست. محبی دیدی محدود و ظرفیتی کوتاه نسبت به عشق دارد. محبی به واقع و به حقیقت عشق نرسیده است. او مشتاقی می‌کند، اما ادعای عاشقی دارد. خُردی و ناکامی نگاه محبی در یافت حقیقت عشق، او را به بندگی مشتاقی خویش و به حصار خودخواهی می‌کشاند و آزادگی را از او می‌گیرد؛ در حالی که عشق حقیقی، آزادی و آزادگی می‌آورد، نه بردگی و سرسپردگی:

فاش می‌گویم و از گفتهٔ خود دلشادم

بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

محبوبی با صفای باطنی سرشته شده است که شهامت و آزادگی خود را در هر موقعیتی دارد. محبوبی بسط دارد. بسط او اطلاقی است و به جایی محدود نمی‌شود و بنده و بردهٔ کسی نمی‌گردد. او عشق پاک و صفای صافی دارد که می‌تواند به تلوین و ظاهرمداری با مؤمن و کافر و با بی‌عیب و هر عیب بر بصیرت کامل همراه باشد و نباشد و رخ یکتای بی‌نشان حق را عاشقی نماید و بر آن دیار مطلق و بی‌قیدی بنشیند که برای آن نام نیست. محبوبی عاشقی دلسپرده است، نه برده‌ای سرسپرده و اسیر در بندگی و مقید به موقعیت‌های جزیی و وابسته به نسبت‌های خَلقی؛ حتی اگر نام این وابستگی خلقی بندگی باشد، بلکه او آزادِ آزاد است و حتی از نسبت آزادی نیز رهاست. او نه خویشتنی خَلقی دارد، نه صفتی نفسانی. عشق محبوبی بسان عشق محبوب، اشتیاق غیری و افتقار فقری ندارد:

بندگی نیست به عشقم، عاشقی آزادم

بندگی، بردگی آمد، نه از آن دل‌شادم

دلبرم بنده نخواهد، بود او آزاده

عاشقم بر رخ یکتاش و از او آبادم

محبی نوع انسانی را پرندهٔ گلشن قدس می‌داند که با گرفتاری در دام ناسوت، از آن باغ برین باز مانده است و این نهایت نگاه محبی به کمال انسانی می‌باشد:

طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق

که در این دام‌گهِ حادثه چون افتادم؟

محبوبی، عالم و آدم را تجلی عشق ذاتی پروردگار و ظهور لذت و بهجت او از خود می‌شمرد. عشق، وصف حق‌تعالی و وصف تمامی اسما و صفات الهی است. ظهور جمیع اسمای الهی به عشق است. همهٔ پدیده‌های هستی، ظهور یک عشق است و محبوبی، مظهر اکمل و اتم این معنا، آن هم در دل مرکز تمامی حادثه‌های عاشقانه و در کانون ذات الهی است که هر پدیده‌ای، از جمله فردوس برین را در ساحت جمعیت کمالی خود دارد:

طایر قدسم و خود قدس برین می‌باشم

در دل حادثه‌ها عشق و غزل سر دادم

محبی، انسان را فرشته‌صفت و فردوس‌مکان، و ناسوت را دیر خراب‌آباد می‌شمرد:

من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود

 آدم آورد در این دیر خراب‌آبادم

محبوبی، فرشته و فردوس را دو پدیدهٔ محدود و جزیی و تابلویی بدوی و خلقی در قیاس با بی‌نهایت کمالات جمعی و ربوبی خویش یافته است. محبوبی، ظهور اتم و اکمل اله است که خداوند او را به حب خویش دوست می‌دارد و با او عشق‌ورزی دارد. ناسوت، بارانداز عاشقان و صحنهٔ عاشقی حق و خَلق است. محبوبی، سرمست از این معنا در وادی ناسوت گام برمی‌دارد و به عشق همین عشق، از اربا اربا شدن نمی‌هراسد و تیزی شمشیرها و بندِ دارها را به خود می‌خواند و با چرخ و چین عاشقانه همهٔ این پدیده‌ها رقص ستایش وجودی لا معبود سواک دارد. او در ناسوت به کنده می‌نشیند و رجز می‌خواند که خدا هر کاری می‌خواهی، بکن! محبوبی وجود خداوند و ظهور تبعی، وابسته و نابودنشدنی خویش را به عشق یافته است. خدا وجودی عاشق و خَلق او معشوق‌های وی هستند و محبوبی حب خدا به خویش را ذوق کرده و یافته است که جهان آفرینش به حب خداوند به او و ناسوت جمعی برای هنرنمایی عاشقانهٔ او برپا شده است:

هست فردوس و مَلَک شام‌گهِ خانهٔ من

آدم، آدم شد و زو گشته جهان بر دارم

محبی فریفتهٔ سایه‌سار بهشت، سیاه‌چشمی حور و نوشابه‌های طهور است، اما این‌ها را به طمعی بزرگ‌تر رها می‌کند و طمع از او جدایی ندارد؛ البته ضعف و محدودی او در طمع‌ورزی نیز رخ‌نمونی دارد و او طمع به کوی حق دارد نه به ذات و به خود حق‌تعالی:

سایهٔ طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

محبوبی، تنها یک حقیقت وجودی را باور دارد؛ حقیقتی دارای ذات که ظهورهای نامحدود تبعی و غیرمستقل و بدون ذات دارد که ذات آن‌ها خود آن حقیقت است؛ ظهورهایی که ظهور هستند و واقعیت دارند و امری اعتباری و موهوم نیستند. ظهور، ظهور است از ازل تا ابد که آن به آن هم‌پایهٔ اصل وجود، تازه و نو می‌شوند و محبوبی فعلیت اتم و اکمل این ظهور می‌باشد که سایهٔ طوبی، رخ حور و کوثر حق را به صفای بسیط و نامحدود عشق در خود دارد. این حادثه‌های نو به نو همه به عشق انجام می‌پذیرد. خداوند، عشق فاعلی دارد و پدیده‌ها عشق قابلی. آفرینش عشق ظهوری حق‌تعالی می‌باشد. خلق نیز تمامی عاشق‌اند. حق‌تعالی عاشق همهٔ پدیده‌های خویش است و میل کمالی (جلایی) و اظهاری (استجلایی) به ظهورهای خویش دارد. تمامی عرفان یعنی وصول به همین عشق. دیگر چیزی نیست، نه غیری و نه نظامی دیگر در کار است. همه چیز به دل و به حب باز می‌گردد: «یا علی گفتیم و عشق آغاز شد». غوغای همهٔ عوالم از ظهور عشق است؛ آن هم با تمامی رخ حق‌تعالی و هم بی‌رخ و بی‌اول و بی‌آخر رخنمون می‌شود. محبوبی در جمعیت کمالی خویش، تنها بر این حقیقت واحد، دل دارد:

هر سه در دل شد و دل گشت صفای صافی

نه هوایی و نه کویی، شده «حق» در یادم

محبی، آموختهٔ استادی خلقی است. او درس توحید را در کلاس ولایت می‌آموزد و در همان حال که یکتاپرستی پیش می‌کشد، لوح دل، استاد کلاس و حرف درس را در نظرگاه خویش دارد:

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

چه کنم، حرف دگر یاد نداد استادم

محبوبی، آموختهٔ حق‌تعالی و فانی از خویش است. محبوبی که مظهر تمامی اسما و صفات الهی است و مقام جمعی، کمالی و تمامی این مقام را دارد و نه‌تنها در پیمانه‌ریزی و تعین‌بخشی اسمای الهی، همه‌گرایی (اکمال) و استحکام‌بخشی و پایداری (اتمام) دارد، بلکه به مقام شکست تعین و ذات خداوند رسیده و قرب ذاتی یافته است. محبوبی منطقهٔ ممنوعه‌ای ندارد و حتی ذات پروردگار را با شکست تعین خویش دارد. محبوبی، لاتعین ذاتی و مقام ذات (نه اکتناه در ذات، که ورود به آن محال است) را واجد می‌باشد. محبوبی، محرم حریم ذات است؛ حریمی بی‌نام و نشان که همه قامت محبوبی و تمامی کمالات او را یکان یکان می‌شکند و جز الف قامت خویش نمی‌گذارد:

الف قامت آن یار ببردم از دست

خوش و سرمست گذشتم ز برِ استادم

محبی در مشتاقی خویش فارغ از خودشیفتگی نیست. او همه چیز را به بخت و اقبال و به سرنوشت باز می‌گرداند و نظام اقتضایی حاکم بر ناسوت و بر خود او را نمی‌شناسد. او مشیت ذاتی و اختیار حق را چیره بر اختیار و اقتضاءات و علل جزیی ناسوتی قرار می‌دهد و جوهر قلم سرنوشت را خشک‌شده می‌داند که هر آن‌چه باید بشود، می‌شود. درست است که پدیده‌های هستی، ظهور فعلی حق‌تعالی بوده و همه مظاهر اسما و صفات و ذات الهی هستند و وقفه، تعلل، غیریت، تعدد، اهمال و امکانی در حریم مظاهر راه ندارد، اما این ایجاب، اختیار بنده و آزادی او را نیز با خود دارد و نظام ناسوت از اقتضایی بودن خارج نمی‌شود. اقتضایی بودن، داخل در نظام ظهوری است و نظام پدیده‌های ناسوتی بر آن ضرورت یافته است:

کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت

 یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟!

محبوبی، حیرانی ندارد و می‌داند ستارهٔ اقبال وی در طالع ذات طلوع کرده و به صورت مباشری و مستقیم از دم حبی حق‌تعالی، روح نوری گرفته است:

کوکب من بوَد آن کوکب زیبای عزیز

بخت من چیست که من از دمِ «حق» خوش زادم

محبی مشتاق است و هرچه می‌سراید، وصف فراق، ناکامی، غم و اوصاف مشتاقی و شوریدگی است، نه وصف عشق:

تا شدم حلقه به‌گوش در میخانهٔ عشق

هردم آید غمی از نو به مبارک‌بادم

محبوبی، مَرکب عشق دارد. عشق از دسترس فکر و اندیشه بیرون است. عشق برتر از فکر، اما شکفتهٔ عقل است. عشق، منافی با خردورزی نیست؛ بلکه در ساحتی برتر از آن، حکمت و خیر می‌پردازد. سیر عوالم ربوبی با حب ممکن است. مقرب حق‌تعالی را آتش می‌زنند. این‌جا جای فناست. مقرب محبوبی در جای بی‌جاست که دیگر نه چیزی برای او می‌ماند و نه نشانی دارد. بی‌نشان‌ها واصلانِ به حق و رسیدگانِ به عشق هستند. عشق یعنی فنا، آتش و بی‌نشانی. بی‌نشان، اندوه گذشته و خوف آینده ندارد:

همه میخانه و حلقه زدم آتش به شبی

غم به دل نیست پدر!، جملهْ مبارک بادم

محبی از حب، شوق آن را دارد و دردها و غم‌های وی نیز تمام ناسوتی و ظاهری است و از سیر ارضی بیرون نبوده و آلام او ربوبی نیست؛ اما او غوغایی است و شیون فریاد می‌کند:

گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست

که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم

محبوبی خود ظهور حب حق است. حق وقتی خویش را رؤیت می‌کند همین محبت و ظهور اوست. محبوبی، اتم و اکمل ظهوری است که حب حق را با خود دارد و او نیز خلوص و صفای عشق به حق است که در فنای تعین خویش، آتش به خویشتن می‌زند و سیر سرخ و قیام خونین می‌آفریند:

نخورد، خود بنهم خون به دهانش چون شیر

جان سپردم به وی و لب به لبش بنهادم

محبی هرچه کند از خودخواهی و خویشتن‌داری بیرون نمی‌رود. او حتی آن‌گاه که در سیل حادثات، قطره قطره اشک می‌شود، غم بنیاد خویش را دارد:

پاک کن چهرهٔ حافظ به سر زلف ز اشک

ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم

محبوبی تمامی بنیاد خویش را به محبوب سپرده است و جز خویشتن حقی آن هم به عشق ندارد. محبوب، فاعل به عشق و محبوبی، قابل به عشق است و این ماجرا جز عشق نیست: «از کوزه همان برون تراود که در اوست». محبوبی تمام ظهور حق است و کمال حب و عشق اوست. محبوبی به حق‌تعالی عاشق است و محبوب به محبوبی عاشق‌تر؛ همان‌طور که مؤمن به لقای بهشت دل بسته است، بهشت نیز به لقای مؤمن دل سپرده است. حق از خاصیت آینگی اتم و اکمل محبوبی، حظّ کمالی می‌برد. محبوبی نیز از قابلیت ظهوری خویش و ایزدنمایی خود در بهجت و غزل است؛ از عشق پری‌رویی که تاب مستوری ندارد و نه تنها اسما و صفات، که حتی ذات و بی‌تعینی خویش را پیشکشی داده است:

اشک من خنده شد و ریخت به دامان نگار

رفت از خنده و آن گریه همه بنیادم

روی خوبش چو نکو دید، رها شد از خویش

من ز بالای بلندای خوشش افتادم

براي مطالعه كتاب « آتش ولا » روي لينك كليك نماييد:

http://divaneeshgh.ayatollahnekounam.com/index.php/hafiz/218-hafiz20?showall=1&limitstart=

مطالب مرتبط