استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۳۰۰ ـ ۲۸۱)
محبی که بخت خود را با اقبال تحصیل خویش و کارنمای تلاش، گشا مییابد و وادی وادی محنت و بلا را بهویژه در اودیهٔ نفس پیموده است، قرب نمییابد؛ زیرا ولایت و قرب، امری تمام موهبتی است. او میپندارد رنج دانه افکندن در زمین اکتساب، با بارش عنایت لازم است؛ اما ممکن است محبی را به ساحت ولایت قرب، اندرون نبرند. این، تجربهٔ دردناک سلوک سخت محبی است:
ز دل برآمدم و کار بر نمیآید
ز خود به در شدم و یار در نمیآید
…
محبی که بخت خود را با اقبال تحصیل خویش و کارنمای تلاش، گشا مییابد و وادی وادی محنت و بلا را بهویژه در اودیهٔ نفس پیموده است، قرب نمییابد؛ زیرا ولایت و قرب، امری تمام موهبتی است. او میپندارد رنج دانه افکندن در زمین اکتساب، با بارش عنایت لازم است؛ اما ممکن است محبی را به ساحت ولایت قرب، اندرون نبرند. این، تجربهٔ دردناک سلوک سخت محبی است:
ز دل برآمدم و کار بر نمیآید
ز خود به در شدم و یار در نمیآید
محبوبی، در هستهٔ مرکزی ذات، زاده میشود. دل محبوبی، بزم مدام محبوب است و یار از همان سپیدهٔ ازل، در آن مقامی پایدار و بیزوال دارد. تفاوت آشکار محبوبی با محبان در این است که محبوبی را از مقام بیتعین ذات به ناسوت فرود میآورند و در تمامی مراتب، سیری قربی و حقانی دارد، اما محبان از خاک ناسوت به لایههای فراتر فراز مییابند و سیری ارضی و خلقی دارند:
نشسته او به دلم کار بر نمیآید
وصال دل بشد و یار در نمیآید
محبان پیجوی خدا و مشتاق بلندیها میگردند؛ هرچند با گامهای عنایت خداوند، به ریاضت و تلاش میافتند و در نتیجهٔ این کوشش، ممکن است توفیق زیارت و رؤیت وجه الهی را بیابند و ممکن است وصولی نیابند:
مگر به روی دلارای یار من، ورنه
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
محبوبان را خداوند محبوب میدارد. چشم محبوبان از همان ابتدا به خداوند باز میشود. چشم آنان از مشاهدهٔ خداوند پر میشود؛ به گونهای که دیگر هیچ چیزی نمیبینند و غیر نمیشناسند. محبان چون سیری از پایین به بالا دارند، غیرهای فراوانی میبینند و به همین امور، بهویژه به استاد خویش و صاحبان ولایت، دل خوش میدارند و همان را جای خدا بر میدارند:
سالکان ارضی، محبانی مشتاق و تابع احساس و انگیخته هستند و به اقتضای فراز و نشیبهایی که سلوک دارد، با خطرها و خطورات آمیختهاند و گاه انعکاس به ضد مییابند و چه بسا در درازناکی اودیهٔ بلاها و محنتهای سخت و پیدرپی امتحانها همچون ابلیس، به عداوت و دشمنی میافتند:
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
محبوبی، سالک نیست و سیر ارضی ندارد؛ بلکه از همان ابتدا برشونده (طیار)، هرجایی (دوّار)، مطلق، بیقید، آزاد و آزاده (عیار) میباشد و از همه مهمتر، او محبوب خداوند است و خداوند، او را دوست دارد. محبوبی ذاتی به هیچوجه سقوط، لغزش، افول و هبوط ندارد. محبوبی، عاشقی است فارغ از ناسوت و گمراهیهای آن. محبوبی با بلا، باران میشود و به هزاران مصیبت پیچیده میشود، اما گمراهی و معصیت ندارد و لحظهای از حق جدا نمیگردد:
دلم شده به وصالت رها از این دوران
بلای تو به دلم کارگر نمیآید
محبی با آرزو و امید، و با انتظار و حسرت، و با آینده و آمال، و با شوریدگی و شیدایی و شیفتگی همراه است:
چنان به حسرت خاک در تو میمیرم
که آب زندگیام در نظر نمیآید
محبوبی «دم» را غنیمت میشمرد و «اکنون» را دارد و تازگیهای نو به نو و تکرارناپذیرِ «لحظه»هایی را که نه انتظار آینده را دارد و نه از غم گذشته رنج میبرد. او از حسرت گذشته و خوف آینده در فراغت است و تنها بر «وقت حال» خیره میگردد. او نه در اخلاص است، نه از مخلَصان است؛ بلکه خلاص تمام و کمال، اوست. محبوبی گفتهها و دیدههای خود را نیز ندارد و چون چیزی ندارد، از محاسبه پاک، و نسبت به گذشته بیباک است:
به عمر رفته شدم خیره در دلم هردم
که هرچه گفته و دیدم دگر نمیآید
محبی، شوریدهٔ ریاضت است و بسیاری و فراوانی حکایتسازی را ارج مینهد. او خرمن خرمن، سخن از شوریدگی دارد. او در تشبّه به دلباختگان، شیفتهای غوغایی است و آرزوی آن دارد که گوشی ارزان بیابد تا او را به تحلیلهای خیالِ مشتاقانهٔ خویش وادارد؛ رؤیاهایی عاری از نتیجهٔ کاربردی و عینی. او بسیار شیرین و هنرمندانه لفظ میپرورد، اما معنا با او نیست:
بَسَمْ حکایتِ دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
محبوبی، قصهٔ عشق برای نسیم سحری نمیپردازد؛ بلکه او در وصل با نسیم سحری، مزه یار را میچشد. محبوبی را کسی یارای همراهی نیست تا حکایت دل به او باز گوید. محبوبی از گفتن فارغ و از سفتنِ دُرّ خلاص است و هیچ دلی تحمل سوزهای صعب و سازهای مستعصب او را ندارد:
شنیدن وزش صبحدم شده کارم
که حلّ مشکل من با سحر نمیآید
محبی در فناسازی خویش اکراه دارد و از فدا و قربانی شدن و از بلاهای دوست، هرجا که بتواند فرار میکند تا آسیبی به او نرسد. محبی، بلاکش نیست و خود او نیز که امتحانها و تهدیدهای فراوانی را از ناحیهٔ معشوق تجربه کرده است، بهنیکی میداند که اگر بلاباران شدن جدی شود، او بلاگریز است:
فدای دوست نکردیم عمر و مال و، دریغ
که کار عشق ز ما این قدر نمیآید
محبوبان، هوایی آسمانی دارند. آنان زمینی نیستند و هیچگاه تعلق خاکی به خود نمیگیرند. آنان یکان یکان اسمای حق را سان دیدهاند و تمام حق را زیارت کردهاند، و مدام در هوای ذات هستند. قربانی شدن برای ملاقات ذات، آرزوی دیرینهٔ آنان است و برای همین اشتیاق، بلاها را با عشق میپذیرند و رقصکنان زیر شمشیرهای بلا میروند، بدون آنکه اندیشهٔ «تغییر قضا» و «فرار از قدر به قضا» را داشته باشند. آنان زیر تیغ مشیتِ بلاخیز حق مینشینند و اندیشهٔ کمترین بازدارندگی را به خود راه نمیدهند. اولیای محبوبی هیچ مانع و رادعی ندارند و هیچ بلا و مصیبتی آنان را از سیر احدی حقی باز نمیدارد. اگر تمامی عالم و آدم، بدخواه آنان شوند و اگر خداوند همه را علیه آنان برانگیزاند، هیچگاه رفوزه و مردود نمیشوند و دل از ذات برنمیدارند. اولیای کمّل محبوبی اگر در زیر سنگ سختِ هزاران آسیاب بلا، توسط دغلبازان معاند و روبهان بدژن، بلاباران شوند و یکان یکان سلولهای آنان را به آب جوش و لیزر بسوزانند، عایقی از عشق دارند و در مشیت خداوند میمانند و «شاء أن یراک قتیلا» را نقش عشق میدهند. آنان با مشیت حق زیست دارند نه با ارادهٔ خویش. اولیای کمل محبوبی اگر هزاراران بار نمدپیچ و لگدمال شوند، به مشیت حق، حکم ازلی حق را پیش میبرند. آنان یک سیر بازگشتناپذیر دارند و «احدیالسیر» میباشند و همان راه خود را با پشت سر گذاشتن تمامی موانع و بدخواهیها میروند. خداوند، بندگان خود را با ولی محبوبی خویش به دوئل میخواند و او را تنها و غریب در میان انبوهی از بدخواهان میگذارد و میگوید: اگر میتوانید، تیر خلاصِ «جدایی او از من» را به او شلیک نمایید. این درحالی است که خداوند به تمامی بدخواهان نیز مدد میرساند تا هرچه میتوانند بر ولی محبوبی او فشار آورند و حتی گاه خود به صورت مستقیم و با رشتهٔ سببسوزی وارد میشود و بر او بلا میآورد. همچنین خداوند گاه شقیترین اشقیای زمان را اجیر میکند تا تمامی ظهور و دولت ولی محبوبی را خُرد و پودر سازد و همهکس و همه چیز را از او بگیرد؛ اما آفرین بر وفای اولیای محبوبی ذاتی، که دست از حق برنمیدارند. هر بلایی آنان را جلای بیشتری میدهد و هر خردشدنی بر رونق آنان میافزاید و بطلان و تاریکی و خباثت بدخواهانِ پنهانشده در پردههای ضخیم دغل و سالوس را آشکاری میدهد. اولیای محبوبی «احدیالسیر» را از دو نشانهٔ آنان میتوان شناخت: یکی غیرعادی بودن سیر و کیفیت بالای آن، و دیگری از فراوانی موانع و بلاها و از استواری او بر موضع خود، و از همه مهمتر از توسعه، رشد، پیشرفت و نفوذ روزافزون وی در میان مردم با همهٔ بدخواهیهایی که علیه او میشود. به زبان ساده، با همهٔ مانعتراشیها و دسیسههایی که علیه او میشود، نه تنها کار محبوبی بر زمین نمیماند و هیچ قضا و قدری در آن کارگر نمیافتد، بلکه با هر آزاری، بدخواهان او تار و مار میشوند و اوست که بیش از پیش، زیباتر میدرخشد:
فدای دوست شده هستیام به صدها بار
قضا نگشته به کار و، قدر نمیآید
محبی، طمعورز است و از خودخواهی، توقع و انتظار جدایی ندارد. او برای رسیدن به خواستهٔ خود، ابایی ندارد که محبوب را سیبل تیرهای دعای خود کند و خواهشهای ملتمسانه، عاجزانه و اصرارهای پیدرپی و سماجتگونه داشته باشد. او اگر به خواهش و توقع خود نرسد، خویش را مغموم و مغبون مییابد و با زبانی گلایهآلود برمیآشوبد:
همیشه تیر سحرگاه من خطا نشدی
کنون چه شد که یکی کارگر نمیآید
محبوبی را نه طمعی است و نه آرزویی، نه دعایی، نه انتظاری و نه توقعی. محبوبی با آنکه مقام جمعی دارد و هریک از اسمای الهی برای او دلبری میکند و «جبّار» برای او همانقدر شیرین است که «لطیف»، اما دل بر هیچ یک نمیدهد؛ نه بر مُظهِر، نه بر مَظهَر. او به هیچ یک از اسمای الهی (با همهٔ زیبایی و شکوهی که دارند ـ و به آثار شگفت آنها طمع ندارد و عاشقی پاک است. او نه گداست، نه حتی برای خداوند دست گدایی برمیدارد و نه گداپرور است. محبوبی از ازل این همه راه آمده است تا بگوید: «خدایا، دوستت دارم». او در ناسوت، تنها رجز «انّی احبّک» سر میدهد و برای او «عبادت و عشق وجودی» میآورد که «انّی وجدتک اهلاً للعبادة»:
به عشق و الفت دلبر چرا که تیر خطاست؟
به دوست تیرکشی این اثر نمیآید
محبی در حال غیربینی، غیرگریزی دارد. او از خلق خدا بیزار و رمیده است؛ نه به این معنا که غیری نمیبیند، بلکه چون درگیر غیر و آلام آنان است، از آنان گریزپای شده است:
بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمیآید
محبوبی غیری نمیبیند تا از آن بگریزد. او چهره چهره یار میبیند. او در صفایی مستغرق است که صنعتِ معشوق را نقش معبود مییابد، نه غیر محبوب. نگاه ناز آنان به خدا، نگاه از اوست که بر او راه میجوید. او همه را دوست دارد، همانطور که خدا را. بهطور کلی او غیر خدا نمیبیند؛ خدایی که بیطمع و با عشق پاک دوست میدارد. او خدا و همه پدیدههای او را دوست دارد؛ پدیدههایی که «غیر» نیستند. محبوبی فقط خدا را دوست دارد و خدا را فقط دوست دارد؛ یعنی دوستی او برای رفع حاجت و رسیدن به طمع و خواستهای نیست. او خلق را نیز به همینگونه دوست دارد. او خدا را فقط به خاطر خود خدا دوست دارد. او در عشق مستغرق است. او اسم اعظم خدا را هم دارد اما خدا را به خاطر اسم اعظمش نمیخواهد؛ بلکه خدا را فقط به عشق خدا دوست دارد. او این همه راه آمده است تا فقط بگوید: «خدایا! دوستت دارم و دلم برای تو تنگ شده بود که به میهمانیات آمدم و دیگر هیچ». محبوبی، فقط عشق است، بدون هیچگونه حاجت و نیازی:
دلِ رمیدهام از غیر، رفته بس آسان
به سوی دلبر نازم نظر نمیآید
صفا و رونق دل زد دلم به تنهایی
بگشته الفت یارم، خبر نمیآید
نکو نشسته به پایش، بریده از هر غیر
نمیشود که بگویم گذر نمیآید
براي مطالعه كتاب «عشق و دام » روي لينك كليك نماييد:
http://divaneeshgh.ayatollahnekounam.com/index.php/hafiz/223-hafiz10?showall=1&limitstart=